بدون دیدگاه

توهم توسعه

نقدی بر انگاره توسعه آمرانه

گفت‌وگو با هاشم آقاجری

مهدی فخرزاده: مشروطه طلیعه بروز سال‌ها تلاش مصلحان و منورالفکران دوران برای نوسازی جامعه ایران بود. قیامی گسترده با آرمان‌هایی بزرگ برای جامعه‌ای درگیر مصائب مختلف. هرچند این تلاش‌ها در بدو امر با رقم زدن حماسه‌هایی بزرگ کامیاب شد، اما این کامیابی در فرایند تحقق آرمان‌ها و ایجاد ثبات در جامعه تداوم نداشت. بی‌ثباتی جامعه هر علتی که داشت، بخشی از روشنفکری را به جمع‌بندی توسعه قهرآمیز رساند. مدلی که گاهی امروز هم زمزمه آن شنیده می‌شود. از هاشم آقاجری، تاریخ‌نگار و استاد دانشگاه تربیت مدرس، درباره عواقب آن رویکرد در دوران مشروطه و از آنچه بر سر آرمان‌های مشروطه آمد پرسیدیم.

 

در ماجرای مشروطه، ایده آزادیخواهی و عدالت‌جویی پیروز شد، اما نتوانست جامعه را به سرمنزل سعادت برساند و آن را به چکمه‌های یک دیکتاتور سپرد تا شاید او مصلح باشد. چرا مشروطه‌خواهان نتوانستند آن آرمان‌ها را تحقق بخشند؟

برای بررسی همه‌جانبه و دقیق مشروطیت و تحولات بعدی آن نیاز است به عقب‌تر نگاهی بیندازیم. مشروطیت واکنشی به فرایند آشنایی ایران با دنیای جدید آگاهی نسبت به واپس‌ماندگی آن دوران بود. این مواجهه ابتدا میان نخبگان و دیوانیان بود و بعد گسترش پیدا کرد. ایران قاجاری در آغاز قرن ۱۹ وارث دو واپس‌ماندگی بود: یکی در چارچوب منطق کلاسیک؛ و دیگری در چارچوب منطق مدرن.

در دوره صفوی شاهد رشد و شکوفایی در چارچوب منطق کلاسیک هستیم، اما این رشد نسبت به دوران سیاه پیش از آن رخ داده بود؛ دورانی که به گمان من یکی از بدترین دوره‌های تاریخ ایران است. من از این دوره به افغانیزه‌شدن ایران -ناظر به وضعیت نیم‌قرن اخیر افغانستان- تعبیر می‌کنم؛ یعنی جامعه‌ای فاقد نظم و ثبات و به‌شدت قبیله‌ای‌شده و درگیر جنگ‌های داخلی ممتد و دست‌به‌دست شدن قدرت. ضمن آنکه با سقوط صفویان نه‌تنها رشد و شکوفایی متوقف می‌شود، بلکه شاهد نوعی فرایند قهقرایی و رو به عقب هم هستیم. حدود شصت تا هفتاد سال توازن ناپایدار و شکننده میان قوای گوناگون در همه مناطق ایران تداوم پیدا می‌کند تا درنهایت قبیله قاجار موفق می‌شود این توازن را به هم بزند و قدرت واحد مرکزی ایجاد کند.

پس ما گرفتار واپس‌ماندگی مدرن (در نسبت با اروپا) بودیم و بعد از صفویه واپس‌ماندگی کلاسیک هم اضافه شد و در چنین وضعیتی وارد قرن نوزدهم شدیم.

اولین ضربه‌هایی که متوجه می‌شویم چه فاصله‌ای بین ما و اروپا وجود دارد، ضربه‌های نظامی یا همان جنگ‌های ایران و روس است. به همین دلیل هم نوعی خودآگاهی نسبت به بحران در میان دیوانیان، در تبریز و میان اطرافیان عباس میرزا به وجود می‌آید. بعد از آن شاهد جهت‌گیری در میان برخی از دیوان‌سالاران ایرانی برای اصلاح هستیم.

قرن نوزدهم ایران را با چند سرشت‎نما خلاصه می‌کنم. یکی اینکه موقعیت ایران به موقعیت پیرامونی همراه با نوعی وضعیت نیمه‎استعماری فروغلتیده است، درحالی‌که در دوره قبل، خارج از سپهر جهان سرمایه‌داری هستیم. ایران بنا به عللی مستعمره نمی‌شود. یک علت این است که ایران با دو قدرت بزرگ روس (در شمال) و انگلیس (در جنوب و شرق) هم‌مرز است، اما دولت قاجاری به لحاظ سیاسی یک دولت مستقل نیست. برای اینکه خودش را حفظ کند مدام امتیاز می‌دهد. این موقعیت نیمه‌استعماری ما را از نظر سیاسی و اقتصادی در مدار وابستگی قرار می‌دهد که موجب هجوم کالاهای انگلیسی و روس و فشار اقتصادی-سیاسی در قالب معاهدات به ایران می‌شود. درنتیجه اقتصاد کارگاهی ما رو به فروپاشی می‌گذارد و بازارهای ایران و طبقه تاجر ورشکسته می‌شود و از دل آن هم بورژوازی کمپرادور و تاجران دلال شکل می‌گیرد.

 این بورژوازی کمپراردور تیپ‌های شاخصی هم داشتند؟

همان تجاری که باعث شکسته شدن تولید پیشه‌وری و سنتی بازار شدند و شروع به تأسیس دفاتری برای وارد کردن کالای خارجی کردند.

عنصر دیگر در این دوران سیاست خودکامه سلطنت سنتی است. این جامعه توسعه‌نیافته و عقب‌مانده گرفتار اندیشه‌های خرافی فکری هم هست که در مقابل علم مدرن مقاومت می‌کند. با این توصیفات شاهد این هستیم که اصلاح‌طلبی از بالا که در دوره عباس‌میرزا، قائم‌مقام، امیرکبیر، میرزا حسین‌ خان سپهسالار و میرزا علی‌ خان امین‌الدوله که آخرین وزیر اصلاح‌طلب آن دوره است پیگیری می‌شد به بن‌بست می‌رسد. به این دلیل که ساختار سیاسی سنتی خودکامه‌ای وجود دارد که در کنار استعمار خارجی تمام هم و غمش حفظ خودش است. در عین حال، جامعه ایران در این دوره هم تکاپوی فکری دارد و هم تکاپوی سیاسی. در این دوره چاپخانه وارد ایران شده و روزنامه درمی‌آید. چه روزنامه‌های معتدل داخلی و چه روزنامه‌های تحول‎طلب خارجی که قاچاق وارد ایران می‌شود. روزنامه‌هایی مانند اختر، حبل‌المتین و قانون از عثمانی و استانبول و مصر و قفقاز وارد ایران می‌شود. بعد هم نوشتن رساله‌های گوناگون و انتقادی از طرف منورالفکران و دیوان‌سالاران آن دوره که نمونه بسیار است؛ بنابراین شاهد یک سلسله تحولات فکری و آشنا شدن ایرانیان با جهان پیرامون هستیم. این آشنایی از سه کانال انجام می‌شود؛ عثمانی، قفقاز و هند.

در عین حال در کنار تکاپوهای فکری، تکاپوهای اجتماعی هم داریم. جنبش تنباکو یکی از نخستین جنبش‌های جدید بی‌سابقه در ایران است که بر اساس اتحاد بورژوازی ملی ایران با روحانیون و توده مردم شکل می‌گیرد. بورژوازی مؤثر در جنبش تنباکو، در درجه اول بر اساس منافع طبقاتی و در درجه دوم بر اساس آگاهی ملی حرکت می‌کنند و این اولین جنبش توده‌ای جدید در تاریخ ایران است که مبتنی بر آگاهی ملی آمیخته به‌نوعی آگاهی دینی است. آگاهی دینی تا زمانی که به آگاهی ملی تبدیل شود روندی را طی کرد. مثلاً در جریان جنگ ایران و روس می‌بینیم که علما استعمار را نمی‌شناسند. درنتیجه احکام و فتاوای جهادی که صادر می‌کنند در این جهت است که بجنگیم تا دارالاسلام در اختیار دارالکفر قرار نگیرد. در جنبش تنباکو هم همین ایده را دارند که نباید اقتصاد مسلمانان زیر سلطه کفار برود. سید جمال است که آگاهی دارد و به میرزای شیرازی نامه می‌نویسد که این کمپانی‌ها دارند می‌آیند و بخشی از مکانیسم‌های استعماری که ادامه سرمایه‌داری مدرن است را برایشان توضیح می‌دهد. اگر رساله روحانیون آن دوره را بخوانید، مسئله را در چارچوب جنگ‌های صلیبی می‌بینند. کما اینکه بنیادگرایی اسلامی هم تا امروز همین دیدگاه را دارد؛ یعنی تصور می‌کند سرمایه‌داری ادامه جنگ‌های صلیبی است درحالی‌که سرمایه‌داری دین ندارد و هرچند در آفریقا و امریکای جنوبی از مسیحیت استفاده کرده اما هدفش مسیحیت نبوده است.

جنبش دیگر که من آن را در چارچوب جنبش‌های اجتماعی ایران تحلیل می‌کنم؛ جنبش بابیه است. این جنبش بیان‌کننده مطالبات بخشی از طبقه متوسط شهری ایران و بخشی از دهقانان و روستاییان ستمدیده ایران در اقتصاد فئودالی آن دوره است که می‌خواهند وضعیت را در جهت عدالت و تجددخواهی دگرگون کنند. این‌ها همه ناامید می‌شوند و نتیجه این ناامیدی خشم انباشته‌ای می‌شود که از اسلحه میرزارضای کرمانی به قلب ناصرالدین‌شاه شلیک می‌شود. قاعده کلی این است که وقتی رفرمیسم درون سیستمی و اصلاحات از بالا به بن‌بست برسد، ناگزیر باید منتظر انقلاب از پایین باشیم.

انقلاب مشروطیت حاصل ناامیدی از اصلاحات از بالا از یک‌سو و تکاپویی از پایین از سوی دیگری است برای برطرف کردن موانع اصلی توسعه‌یابی ایران که شامل نفوذ سیاست خارجی و فروپاشی اقتصاد داخلی است. باید توجه داشت که بحران اقتصادی بسیار گسترده بود. در دوره مظفری خزانه به‌قدری خالی بود که علاوه بر امتیازاتی که می‌دهند شروع به فروش مناصب و القاب می‌کنند و درواقع ایران را می‌فروشند تا پول به دست بیاورند.

در چنین زمینه‌ای به انقلاب مشروطه می‌رسیم. در این انقلاب رهبری کلاسیک وجود ندارد، بلکه نیروها از طیف‌های مختلف زیر چتر یک گفتمان جمع شدند. تجربه گذشته به آن‌ها گفته بود که پیش‌شرط توسعه، استقلال و آزادی، حکومت قانون است. آن‌ها به دنبال تغییر ساختار بودند. باید توجه داشته باشیم که منظور از عدالت‌خانه برخلاف برخی سوءتفسیرها، نهاد قضاوت نبود، چون این نهاد از دوران باستان در ایران بود. از زنجیر انوشیروان گرفته تا دوران صفویه که شاه دو روز در هفته را به دادخواهی مردم گوش می‌داد تا دیوان عدالت در دوره ناصری نشان می‌دهد این مطالبه به اشکالی وجود داشت. منظور از عدالت در مشروطه، حکومت مبتنی بر قانون بود. حکومتی مبتنی بر نظام نمایندگی و پارلمانی که مظهر عدالت و آزادی بود. در آن دوره بحث تفکیک قوا مطرح بود. روزنامه‌ها و رساله‌های آن موقع می‌گفتند ما حکومتی می‌خواهیم که همه قوا در اختیار شخص شاه نباشد و تفکیک قوا صورت بگیرد و مهم‌ترین قوه هم پارلمان باشد که نمایندگان مردم هستند.

حکومت شوندگان نمی‌خواستند و حکومت‌کنندگان هم نمی‌توانستند. گفتمان و نیروی بدیل هم وجود داشت. انقلاب به پیروزی رسید، حتی پس از کودتا علیه مشروطه و به توپ بستن مجلس، با همگرایی نیروهای مشروطه‌خواه باز هم مشروطه پیروز شد. گفتمان مشروطه آن‌چنان قدرتمند بود که مجتهد اول تهران، شیخ فضل‌الله وقتی در مقابل مشروطه ایستاد و از استبداد دفاع کرد، توسط مشروطه‌خواهان از میان برداشته شد. درباره شیخ فضل‌الله یک نکته را باید بگویم که او درکی سنتی و آناکرونیک داشت. او این‌همه مقابل مشروطه ایستاد، اما یک جمله علیه قراردادهای استعماری ازجمله قرارداد ۱۹۰۷ روس و انگلیس نگفت.

مشروطه پیروز شد، اما فردای پیروزی مشروطه‌خواهان در تهران و تشکیل مجلس دوم، شکاف آغاز شد. این شکاف دلایلی داشت. یکی این بود که هنوز فرهنگ گفت‌وگو در میان آن‌ها نهادینه نشده بود. آن‌ها مکانیسم‌های مذاکره و مصالحه را که دو اصل مهم دموکراسی مدرن است نمی‌شناختند. در همان اوایل کار می‌بینیم خلع سلاح مجاهدین ستارخان با مکانیسم مذاکره حل نمی‌شود و به درگیری نظامی کشیده می‌شود. مشکل دیگر این بود که احزاب شکل گرفت، اما فرهنگ حزبی به وجود نیامد. بنا بر قانون مشروطه، پارلمان نهاد قدرتمندی شده بود. در آنجا دو حزب قدرتمند با هم درگیر بودند، بنابراین دولت‌هایی در آن دوره به وجود آمدند که بی‌ثبات بودند. عامل دیگر چپ‌روی بود. برخی با توهم الگوبرداری از انقلاب فرانسه دست به ترور زدند. عامل دیگر مخالفت روس و انگلیس بود. آن‌ها در دو قرارداد ۱۹۰۷ و بدتر از آن در ۱۹۱۵ ایران را بین خود تقسیم کرده بودند.

درواقع با یک تحلیل سه سطحی می‌توان علل موفق نبودن مشروطه را گفت: یکی نیروهای اجتماعی و زیست‌جهان ایرانی، دیگری سیستم یا دولت؛ و درنهایت نظام جهانی. می‌بینیم که هیچ‌یک بر وفق مراد مشروطه‌خواهان نیستند.

از مجلس دوم به بعد ایران باید به فکر اصلاحات می‌بود. وقتی ساختار سیاسی متحول شده و قانون اساسی تدوین ‌شده و تفکیک قوا اتفاق افتاده باید برنامه‌هایی در جهت اصلاح و بهبود و توسعه ایران ریخته و اجرا شود. به همین منظور مورگان شوستر به ایران می‌آید، اما دو عامل دست در دست هم می‌دهند و مأموریت مورگان شوستر را ناکام می‌کند؛ یکی ارتجاع داخلی که اصلاحات مالی و اقتصادی شوستر به نفعش نبود و یکی هم روس و انگلیس.

درواقع شاید بتوان گفت در آن دوره مشروطه‌خواهان بر موانع مشروطه فائق نیامدند. اگر بخواهیم به دنبال مشکلی در خود آن‌ها باشیم به چه عناصری باید اشاره کنیم؟ یعنی روشنفکران در آن دوره چه باید می‌کردند؟

توجه کنید که علی‌رغم اختلافاتی که وجود داشت مشروطیت توانست جبهه مقابل یعنی استبداد سیاسی و دینی را شکست بدهد. درست است در ظاهر حدود پانزده سال از ۱۲۸۵ تا ۱۲۹۹ چهار مجلس داشتیم، اما در عمل فقط چهار سال مجلس داشتیم. مسئله فقط روشنفکران نیست و مسئله ساختار سیاسی و اجتماعی و موقعیت ایران هم در داخل و هم در سپهر جهانی است. ۱۹۱۴ جنگ جهانی اول شروع می‌شود. این جنگ تأثیرات زیادی می‌گذارد و به ایران هم می‌رسد. اگر بخواهم با یک متدولوژی خلاف واقع تحلیل بکنم می‌پرسم اگر فرض کنیم شهریور ۱۳۵۹ صدام به ایران حمله نمی‌کرد و جنگ هشت‌ساله نداشتیم آیا مسیر تحولات ایران از ۵۹-۶۰ به بعد همانی بود که اتفاقی افتاد؟ قطعاً نه. قبل از جنگ جهانی، اولتیماتوم روسیه را داریم که مجلس دوم فرومی‌پاشد. زمان جنگ جهانی اول کشور ما از همه جهات به اشغال نیروی خارجی درمی‌آید. در ۱۹۱۷ انقلاب اکتبر اتفاق می‌افتد. انقلاب اکتبر برای ایران یک نعمت بزرگ بود و در عین حال نقمت هم بود. با انقلاب اکتبر بلشویک‌ها نیروهای نظامی روسیه را از ایران خارج کردند. روسیه مشغول جنگ‌های داخلی خودش شد و صحنه داخلی ایران برای انگلستان خالی از رقیب شد. اینجا بود که انگلیس تصمیم گرفت از خلأ قدرت استفاده کند و ایران را به قیمومت خودش درآورد. قرارداد ۱۹۱۹ وثوق‌الدوله حرکتی کاملاً فکر شده بود. این اتفاق محصول غیرمستقیم و پیامد ناخواسته انقلاب اکتبر بود. چون تا قبل از آن انگلیسی‌ها هر کاری می‌خواستند بکنند بایستی روسیه را به حساب می‌آوردند. چون همیشه روسیه قدرت رقیب در مقابل انگلستان در ایران بود. آن‌ها هیچ‌گاه نمی‌توانستند طمع کنند که همه ایران را تصرف کنند. قرارداد ۱۹۱۹ وثوق‌الدوله که درواقع قرارداد قیمومت انگلیس بر ایران بود شکست خورد. چون یک ائتلاف گسترده ملی ضد استعماری اتفاق افتاد. کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ پیامد غیرمستقیم شکست قرارداد ۱۹۱۹ بود؛ یعنی وقتی انگلیسی‌ها دیدند نمی‌توانند از آن طریق ایران را به قیمومت دربیاورند و تصمیم خود مبنی بر یکپارچه کردن ایران به زیر سلطه خودشان را عملی کنند از این مسیر وارد شدند. در این کودتا سید ضیاء بازوی سیاسی و رضاخان هم بازوی نظامی است. پشت این مسئله هم انگلیسی‌ها هستند.

حدود پانزده سال از ۱۲۸۵ تا ۱۳۰۰ شاهد ایرانی هستیم که دولت‌ها در آن بی‌ثبات هستند و مشروطیت در ایران پیش نرفته است، ناامنی سراسری شده است، ارتجاع داخلی در بخش‌های ضد مشروطه و بین زمیندارانی که مخالف مشروطه بودند توطئه می‌کرد، حکام محلی ناامنی ایجاد می‌کردند و جهان هم درگیر جنگ شد. در سال آخر جنگ در اثر گسترش بیماری و پاندمی آنفولانزای اسپانیایی به‌علاوه قحطی شاهد مرگ‌ومیر گسترده‌ای می‌شویم. این‌ها همه موانع مشروطه بود.

 اما بخشی از روشنفکران در مواجهه با همین موانع، از نوسازی آمرانه دفاع کردند.

در میان برخی از روشنفکران به‌مرور چنین ایده‌ای شکل گرفت. این ایده حاصل دوگانه آزادی و توسعه سیاسی یا امنیت و توسعه اقتصادی بود. در میان بخشی از روشنفکران ایده دوم رشد کرد. روزنامه‌هایی در آن دوره هستند که مروج این ایده هستند. روزنامه «نامه فرنگستان»، «کاوه» و «شفق سرخ» هستند که شعار اخذ کامل تجدد غربی را ترویج می‌کردند. غیر از این‌ها روزنامه «آینده»، «ایرانشهر» و «رستاخیر» روزنامه‌هایی بودند که اخذ گزینشی تجدد را ترویج می‌کنند. وقتی به این روزنامه‌ها نگاه می‌کنم می‌بینم علی رغم تفاوت‌ها در چرایی علل عقب‌ماندگی‌ها، در یک محور مشترک هستند که می‌گویند ابتدا باید مسئله آزادی و دموکراسی و مشروطیت را داخل پرانتز بگذاریم و برویم دنبال دولت مقتدر و به‌نوعی نوسازی آمرانه. راه‌حل این روشنفکران به تعبیر برینگتن مور در کتاب ریشه‌های اجتماعی دیکتاتوری و دموکراسی، الگویی محافظه‌کارانه و فاشیستی است. به عبارتی از نوعی بناپارتیسم استقبال می‌کنند. از سال ۱۳۰۲ پروژه جمهوری‌خواهی مطرح شد و مورد استقبال قزاق‌ها، بخشی از روشنفکران و بخشی از نیروهای چپ هم قرار گرفت. شعار جمهوریخواهی شکست خورد، چون از نظر کسانی مانند مدرس و مصدق این شعار اصیل نبود، بلکه تاکتیکی برای سقوط قاجاریه بود. از سال ۱۳۰۲ تا ۱۳۰۴ می‌بینید ناامنی زیاد می‌شود. قزاق‌ها و انگلیسی‌ها شرایطی ایجاد کردند تا خواست دولت مرکزی مقتدر گسترش پیدا کند و اصلاحات اقتصادی بر اصلاحات سیاسی مقدم شود و برای اینکه اصلاحات اقتصادی بشود، ایده تجدد آمرانه و نوسازی از بالا مبنا شد و مثلاً علی دشتی در روزنامه خودش، شفق سرخ از میکادو و ناپلئون ایران صحبت می‌کند.

برآمدن رضاشاه حاصل همه آن مسائل پانزده‎ساله بود. پراکندگی جبهه مشروطه‌خواه هم عامل مهمی بود. با تمام این اوصاف سلطنت رضاشاه به هیچ وجه در یک روند قانونی اتفاق نیفتاد. من موافق نیستم که شرایط به‌گونه‌ای عادی برای ظهور یک ناجی اقتدارگرا آماده بود. مشروطه‌خواهان و آزادی‌خواهانی نظیر مدرس نظم را توأم با آزادی و مشروطه می‌خواستند، به همین دلیل هم با نخست‌وزیری رضاخان سردارسپه موافق، اما با سلطنت او مخالف بودند، زیرا رئیس‌الوزرا در برابر نمایندگان مردم در مجلس شورای ملی مسئول بود و رضاخان این را نمی‌خواست. به همین دلیل مجلس با تهدید، زور، کوشش‌های غیرقانونی و فریبکارانه امثال تدین، داور، نصرت‌الدوله فیروز و تیمورتاش رأی به انقراض قاجاریه و تأسیس پهلوی داد. تمام این افراد هم بعدها به دست رضاشاه حذف شدند.

 اما به هر حال در دوران رضاشاه برخی از اصلاحات انجام شد که شاید با آن فضای بعد از مشروطه ممکن نبود.

بسیاری از ایده‌هایی که در زمان پهلوی اول اجرا شد، ایده‌های مشروطیت بود. مثلاً ایده ساختن راه‌آهن، بانک، ارتش ملی و واحد ایده‌های مشروطیت بود. صنیع‌الدوله رساله راه نجات را نوشته بود و آنجا درباره ضرورت راه‌آهن در ایران سخن گفته بود، اما چرا راه‌آهن در ایران ساخته نشد؟ چون روس و انگلیس موافق نبودند. دولت ناصری هم می‌خواست خودش را حفظ کند و لذا به خواست این دولت‌ها تمکین می‌کرد. سیاست موازنه مثبت به قول دکتر مصدق اساس کار دولت قاجار بود. در مشروطیت ایده تجددخواهی همراه با آزادیخواهی بود و آن‌ها دولت مدرن و دموکراتیک می‌خواستند که با بخشی از نگاه دینی هم همسازی داشته باشد نه آنکه سرکوبگر باشد. ما می‌بینیم که گفتمان میرزا فتحعلی آخوندزاده هژمونیک نشد. بسیاری از روشنفکران آن دوره فهمیده بودند اگر بخواهند پارلمان و قانون را در ایران نهادینه کنند، باید آن را به نحوی با اسلام همراه بکنند؛ یعنی از قرآن برای نهادینه شدن مسئله حزب استفاده می‌کردند و خیلی مسائل دیگر.

دقیق‌تر اگر بگویم پروژه مشروطیت پروژه تجددخواهی دموکراتیک مبتنی بر نوعی همسازگری و همنوایی میان فرهنگ مدرن و فرهنگ ملی و دینی ایران بود. در عین حال با توجه به تنوع قومی ایران و اینکه سنت ممالک محروسه در ایران داشتیم که حکومت‌های ایران می‌فهمیدند ارمنستان و گرجستان را نمی‌شود مثل یزد و کرمان اداره کرد، بر همین اساس در انقلاب مشروطه می‌بینیم یک پایه قدرت انجمن‌های ایالتی ولایتی است. مشروطه تنوع ایران را به رسمیت می‌شناخت و این هیچ ارتباطی با آنچه رضاشاه کرد نداشت. مجلس پنجم با آزادی به انقراض قاجاریه و سلطنت رضاخان رأی نداد. مصدق و مدرس و حتی تقی زاده رأی ندادند، چون خلاف قانون اساسی و نوعی کودتا با زور و ارعاب نظامیان بود. بخش اندکی از روشنفکران از تجددخواهی آمرانه استقبال کردند، اما بخش بزرگی از نسل انقلابیون مشروطه به این آرمان‌ها وفادار بودند. از زمانی که قرارداد وثوق‌الدوله بسته شد جنبش‌هایی شکل گرفت. در آذربایجان جنبش خیابانی، در گیلان جنبش جنگل، در خراسان جنبش محمدتقی پسیان و در تهران جنبش مدرس و نمایندگان آزادیخواه و مشروطه‌طلب ضد دیکتاتوری را داشتیم، اما بعدها دچار تشتت شدند و آن اتفاق‌ها افتاد.

درمجموع به نظر من مشروطه یک هسته مرکزی داشت که مدرنیته بود و یک پوسته سخت‌افزاری داشت که بوروکراسی، راه‌آهن، سازمان‌ها و جنبه‌های ابزاری بودند. رضاشاه بخش دوم را که جسم مشروطه بود اجرا کرد، اما روح مشروطیت را دفن کرد. بسیاری از برنامه‌های رضاشاه، ایده‌های مشروطه بود که توسط تیموررتاش برنامه‌ریزی می‌شد. خود تیمورتاش هم قربانی دیکتاتور شد. پروژه رضاشاهی روح مشروطیت را که حکومت قانون، پارلمان مستقل، انتخابات آزاد، جامعه قدرتمند، احزاب مستقل، سندیکاها و اتحادیه بودند، به اضمحلال کشاند. این‌ها در آن دوره پانزده‌ساله زنده بودند. اگر پروژه مشروطیت دچار این پارازیت نشده بود، خسارتی که جامعه مذهبی ما دید، کمتر می‌شد. زنان در انقلاب مشروطیت فعال ‌شده بودند. مدارس دخترانه شکل‌گرفته بود، اما رضاشاه با کشف حجاب چه کرد؟ یک واکنش در جامعه مذهبی و سنتی آن دوره ایجاد کرد که خانواده‌های مذهبی زنانشان را به درون خانه کشاندند. تجارب مستقیمی از بستگانم دارم که چطور دخترانشان را چون نمی‌خواستند بی‌حجاب باشند، نگذاشتند درس بخوانند. پروژه مشروطه به روایت مشروطه‌خواهانی که گفتمانشان هژمونیک شد، این نبود که ایدئولوژی شوونیستی مبتنی بر دولت ملت‌سازی اقتدارگرای سرکوب‎گرایانه حاکم بشود. این ایدئولوژی نطفه‌های تجزیه‌طلبی را در ایران منعقد کرد.

فرآیند دولت-ملت‌سازی مدرن ما مشکل دارد. بسیاری از اقوام مرزنشین ما از آذربایجان و بلوچستان و خوزستان هنوز انتگره نشده‌اند. درحالی‌که مشروطیت می‌خواست همه شهروندان ایران، شهروندان برابر حقوق در یک دولت دموکراتیک باشند و همه اقوام در ساختن ایران مشارکت کنند. آن شوونیسم که اهل خاک و خون نژاد بود چه بر سر ما آورد؟ به‎خصوص در گفتمان برخی مانند نوبخت که یک گفتمان راسیستی نژادپرستانه است. بلندکردن علم پان‌ایرانیسم و نژاد آریایی و تحمیل فرهنگ یک گروه بر همه اقوام تا امروز باقی مانده است! اتفاق‌های دوره‌های بعد هم به این عوامل اضافه شد. در سال ۱۳۲۴ پیشه‌وری و حزب دموکرات پیش آمد و جلوتر بعد از انقلاب ماجراهای ترکمن‌صحرا و خوزستان و کردستان را داشتیم.

من فکر می‌کنم دولت رضاشاهی از یک جهت در مسیر مدرنیزاسیون گام‌هایی برداشت؛ یعنی دادگستری با بوروکراسی مدرن به همت داور درست شد. ارتش واحد به قیمت قتل‌عام سپهبد امیراحمدی در لرستان و سرکوب همه اقوام ایرانی ایجاد شد. درواقع هزینه مدرنیزه شدن ایران، خالی شدن مشروعیت مردمی سیستم بود که خودش را در شهریور ۲۰ نشان داد. خیلی مقایسه معناداری است که چگونه با قشون ایلیاتی نامنظم، رئیسعلی دلواری توانست در مقابل انگلیسی‌ها مقاومت کند، اما ارتش منظم رضاشاهی با آن‌همه ادعا در زمان خودش نتوانست. برای اینکه این ارتش برای سرکوب مردم و ایلات ساخته شده بود. این ارتش سرکوبگر در مقابل دشمن خارجی نتوانست کاری کند و اسلحه را گذاشت و فرار کرد. عده معدودی که ماندند به خاطر روح ملی خودشان بود.

 پس می‌توان بر این اصل ایستاد که راه توسعه هیچ‌گاه از اقتدار و دیکتاتوری نخواهد گذشت؟

این توسعه اگر اتفاق بیفتد ناپایدار است. من درسی از تاریخ معاصر ایران گرفتم که در ایران جنبش طبقاتی به معنای مارکسیستی کلمه با توجه به شرایط ایران شانس پیروزی ندارد. پیروزی‌هایی که در تاریخ معاصر ایران به دست آورده‌ایم همواره پیروزی سابالترن۱ (فرودستان) بوده است. این واژه را از گرامشی وام می‌گیرم. منظورم از جبهه ائتلافی فرودستان هم فقرا نیست، بلکه تمام کسانی است که سلب حق شده‌اند و من فکر می‌کنم اصطلاح مستضعف در قرآن به سابالترن خیلی نزدیک است، چون مستضعف قرآنی به معنا فقیر و ضعیف نیست. بلکه صاحبان حق است که در مقابل استبداد، استعمار، استثمار، استخفاف و استحمار می‌ایستد. من استخفاف را معادل humiliation می‌گیرم که در مقابل diginity (کرامت) است. استخفاف به نظر من از آنچه مارکس به‌عنوان آگاهی کاذب، در تأسیس سلطه می‌گوید ریشه‌ای‌تر است. استخفاف نوعی کرامت زدایی وجودی از زیردستان است و قرآن هم می‌گوید فرعون «فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ» یعنی قومش را استخفاف کرد و فَأَطَاعُوهُ. درواقع این اطاعت نتیجه استخفاف است. وقتی استخفاف نهادینه شد خودبه‌خود نتیجه آن تن دادن به سلطه است. به این ترتیب به نظر من همه نهضت‌ها و انقلابات تاریخ معاصر ما حتماً یکی از پیش‌شرط‌های آن جبهه ائتلافی بوده است. یک ائتلاف گسترده از نظر طبقاتی، اجتماعی، فکری و سیاسی. ما هر موقع این ائتلاف را داشته‌ایم، پیروز شده‌ایم.

درسی که باید بگیریم این است که ویژگی جنبش‌ها و انقلابات ایران این بوده است که با هزینه خیلی کم پیروزی سیاسی به دست می‌آوریم، اما بعد از این نقطه عطف پیروزی سیاسی، برای اینکه تمرین دموکراسی نکرده‌ایم اختلافاتی آشکار می‌شود که در جبهه ائتلافی زمینه آشکار شدن نداشته است و چون بلد نبودیم این اختلافات را با روش‌های دموکراتیک حل کنیم، به تضاد و درگیری منجر می‌شد. یک نمونه را بعد از انقلاب ۵۷ در ایران دیده‌ایم. منطق حذف و انحصارطلبی و اینکه من حق مطلق هستم و دیگری باطل مطلق است و باید باطل مطلق را سرکوب کنیم همه نیروها را دچار مشکل کرد. از مشروطه تا ۵۷ این سرشت‎نمای فرهنگ سیاسی که هم مذهبی و هم غیرمذهبی در آن سهیم بوده، حل نشد و ادامه یافت.

این ویژگی به عدم تمرین دموکراسی برمی‌گردد؟

این ناشی از فرهنگ سیاسی است. فرهنگ سیاسی در روشنفکران و نخبگان باید نهادینه شود.

 این امر باید چطور تحقق پیدا می‌کند؟

از طریق راهی است که هم‌اکنون داریم در آن قدم برمی‌داریم. مقصد از راه جدا نیست. هر حزب و گروه و جریانی که به ما وعده مقصدی بدهد، اما راهی که می‌رود خلاف آن مقصد باشد، جریان خطرناکی است. اگر من شعار جامعه‌ای را می‌دهم که دموکراسی در آن باشد و الآن دموکرات نباشم نشان می‌دهد که من نیروی خطرناکی هستم. وقتی من کار اقتصادی می‌کنم و شعار حرکت به سمت برابری و نظم سوسیالیستی می‌دهم، اگر با همکاران این گرایش‌ها را پیاده نکنم یعنی به عدالت رفتار نکنم و به استثمار رفتار کنم به آن مقصد نخواهم رسید. یکی از حقوق انسان حق شناسایی است و شناسایی یعنی به رسمیت شناختن دیگری که با من مخالف است. باید با او گفت‌وگو کنم و به حقوق او احترام بگذارم.

 اینکه به هر دلیلی نیرویی را خطرناک بدانیم دست را باز نمی‌گذارد که دیگران را قضاوت کنیم و به اختلاف برسیم؟ همین مقصد باید تعین راه باشد نوعی خود حق انگاری در خود ندارد؟

ما باید از هم‌اکنون تمرین جامعه‌ای را بکنیم که می‌خواهیم به سمت آن برویم. اگر غیر از این باشد ماکیاولیسم به معنای بد کلمه است که وسیله هدف را توجیه می‌کند. اگر جامعه عاری از خشونت را در رؤیا دارم، هم‌اکنون نباید خشونت کنم. نمی‌توانم بگویم الآن خشونت می‌کنم و وقتی به قدرت رسیدم صلح‌طلب می‌شوم. هر سیستمی در هر سطح در فرایند دفع و جذب، کاراکتر خودش را می‌سازند. امکان ندارد که ما راهی را برویم که تا لحظه آخر راه جهنم باشد اما انتظار داشته باشیم که ناگهان معجزه بشود و جهنم به بهشت تبدیل بشود.

فرهنگ سیاسی، فرهنگ گفت‌وگوست. اگر سیستمی در نسبت خودش با زیست‌جهان، جامعه، مردم عادی رابطه‌ای سلطه‌آمیز و مبتنی بر سرکوب و استضعاف در تمام وجوه باشد، اگر رفرمیسم درون‌سیستمی به بن‌بست برسد، چه بخواهیم و چه نخواهیم، نتیجه ضروری و منطقی آن انقلاب از پایین است. با نصیحت و موعظه و خواهش هم نمی‌توان جلو آن را گرفت.

نسل ما چرا به سمت راه‌حل‌های مسلحانه رفت؟ چون سیستم در عمل اصلاح‌پذیر نبود. وقتی خاطرات هوشنگ نهاوندی را می‌خوانید انسداد روزافزون سیستم را می‌بینید که حتی دو حزب فرمایشی هم تحمل نشدند و به یک حزب تبدیل شدند. مهندس بازرگان که آن جمله را در دادگاه گفت، داشت واقعیتی را پیش‌بینی می‌کرد که اتفاق افتاد. امروز هم همین است. اگر امروز رفرمیسم درون‌سیستمی به بن‌بست برسد و همه ناامید بشوند و اصلاح‌طلب درون‌سیستمی نتواند کاری بکند، بسته شدن این افق راه را برای رستاخیز از پایین باز می‌کند. در سال ۸۸ شاهد بودیم مردم درنهایت مسالمت می‌گفتند رأی ما کجاست، اما چگونه با مردم برخورد شد؟ در سال ۹۶ و ۹۸ چه اتفاقاتی افتاد؟ اگر خشونت‌های سیستم ادامه پیدا کند، دور به دست کسانی می‌افتد که مردم را به خشونت تشویق می‌کنند، کسانی که می‌گویند برای گذار باید دست به اسلحه برد؛ البته من جنگ مسلحانه را برای ایران امروز یک خطر بزرگ می‌دانم، ولی خیلی فرق است بین اینکه ما از خشونت استقبال نکنیم و اینکه چقدر زمینه‌های عینی آن را به ضرورت تبدیل کند. به نظر من وحدت گفتمانی و وحدت نیروهای تحول‌خواه یک پیش‌شرط گذار کم‌هزینه و بدون خشونت است.■

 

پی‌نوشت:

  1. subaltern

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط