خاطرات بهمن بازرگانی از مبارزات دوران ستمشاهی
در گفتوگو با امیرهوشنگ افتخاری
در این شماره هشتمین قسمت از خاطرات مهندس بهمن بازرگانی از زندانهای دوران ستمشاهی تقدیم خوانندگان میشود. ایشان در اول شهریور ۵۰ همراه عدهای دیگر از اعضا دستگیر شد و در خرداد ۵۱ با یک درجه تخفیف به زندان ابد محکوم شد. در این شماره از همسلولی خود با حنیفنژاد، مشکینفام و عسگریزاده و همچنین از همسلولی خود با سعید محسن و دیگر خاطراتش از زندان عمومی اوین و ترکیب اعضای دادگاهها در سال ۵۰ نقل میکند. ناگفته نماند بخش اول تا هفتم خاطرات ایشان در شمارههای ۱۰۲ ـ ۱۰۸ چشمانداز ایران قابل دسترسی است.
آیا برنامهای درباره کسانی که پرونده سبک داشتند بود؟
درباره اعضایى که پرونده سبک داشتند و قرار بود آزاد شوند، برنامهریزى مىشد که پس از آزادى دوباره به سازمان بپیوندند. یکى را خوب به خاطر دارم. نامش علیاکبر نبوى نورى بود. گویا پدربزرگش روحانى بانفوذی بود. پدرش مدیرکل آموزشوپرورش تهران بود و بانفوذ. پرونده اکبر هم سبک بود و خودش را نادم نشان داد[۱] که هرچه زودتر مىخواهد آزاد شود و دنبال درس برود. پدرش توانست سریع او را بیرون ببرد. او هم رفت و ملحق شد به سازمان و دو سه سال بعد در درگیری با ساواک کشته شد.
مجاهدین؟
– بله؛ یعنى اگر پدرش این کار را نمىکرد و مىگذاشت شش هفت سالى زندان بگیرد چهبسا زنده مىماند.
حنیفنژاد را شکنجه کرده بودند؟
– بله ولى بیشتر از همه بدیعزادگان را شهربانی و عسگری زاده را ساواک شکنجه کرده بود. جریانهاى سلول را قبلاً گفتم.
–اولین ملاقات شما با خانوادهتان کى بود و چه کسى را دیدید؟
– برادرم فریدون را که ملاقات کردم گفت ساواک کلیه لوازم خانه را تخلیه کرده و برده است. فکر میکردند خانه تیمی است. یکی از یخچالها را که خراب بوده تعمیر کرده بودند و گویا استفاده مىکردند، اما وقتى فهمیدند خانه تیمی نیست پس داده بودند. یک دوربین شکارى که برادرم در سفرهای قبلیاش برای من آورده بود، میگفت که ظاهراً یکى از بازجوها آن را برداشته بود. اگر ساواک مىفهمید مجازات داشت چون ساواک مىخواست به خانوادهها ثابت کند که آنها درستکار هستند. همه وسایل خانه را پس داده بودند جز آن دوربین. نهایتاً یک دوربین دیگر که یغور و سنگین بود داده بودند که هنوز هم دارم. مدرک فارغالتحصیلى من از دانشکده فنى را اشتباهى به حداد عادل داده بودند.
قبل از انقلاب؟
– بله ایشان را آن موقع گویا در تظاهرات[۲] گرفته بودند و موقع آزادى مدرک فارغالتحصیلى مرا هم اشتباهى همراه با لوازم شخصیاش داده بودند. مىتوانست همان موقع در سال ۵۱ – ۵۲ با مراجعه به خانواده ما آن را پس بدهد. این کار را نکرده بود. تقریباً سال ۶۶ بود و فکر کنم معاون آموزش و پرورش بود. زنگ زده بود و برایم پیغام گذاشته بود. من نرفتم. دوباره زنگ زد و با خودم صحبت کرد که من حدادعادل هستم و دانشنامه مهندسى شما را آن موقع به من دادند بیایید و تحویل بگیرید. به معاونت آموزش رفتم، اندکی پایینتر از پل کریمخان و احتمالاً توی ایرانشهر، خیلى با احترام رفتار کرد و یکی دو ساعتى هم نشستیم و گپ زدیم. گفت مىخواهم ببینم شما از چشم خودتان ما را چطور مىبینید؟ من هم تقریباً چیزهایى را که به نظرم مىرسید و گفتنى بود گفتم.
زمان دادگاه در بند عمومی بودید؟
– قبلاً هم گفتم که من را احتمالاً حدود بهمنماه از بند عمومی به انفرادى برگرداندند. من و حنیفنژاد و رسول مشکینفام و عسگرىزاده چهارتایى در یک سلول بودیم.
چرا شما چهار تا را انتخاب کردند؟
-شاید در ابتدا میخواستند دادگاه مرا با حنیف بگذارند. البته اینها حدسیات بیپایه است؛ اما در اسفندماه نهایتاً من با سعید محسن برای دادگاه همسلولی شدم. سعید متهم ردیف اول بود، من نفر دوم بودم و بعد از من موسى خیابانى بود و عباس داورى بود و… دیگر به خاطر نمىآورم.
سعید محسن را چرا اول گذاشته بودند؟
– سعید به لحاظ تشکیلاتى از من مهمتر بود و براى دادگاه به ترتیب اهمیت دستهبندى کرده بودند. اولین دادگاه مجاهدین که علنی برگزار شد به ترتیب متهم ردیف اول ناصر صادق و بعد محمد بازرگانى سوم مسعود رجوى و چهارم على میهندوست بودند و بقیه مثلاً فکر مىکنم تقى شهرام بود و حسن راهی و محمد غرضی و چند نفر دیگر.
این دستهبندىها چطورى بود؟
– مىخواستند دادگاه اول را علنى برگزار کنند. چهار تا از جوانترین افراد مرکزیت را براى دادگاه اول انتخاب کرده بودند. اینها چهارنفری بودند که قرار نبود دستکم سه نفر از چهار نفر اول را اعدام کنند. قبلاً در مرحله پاییز-زمستان، گفتم که به خانواده گفته بودند بهمن اعدام مىشود، ولى محمد ابد مىخورد. این را خانوادهام به من گفتند. روحیه ما طورى بود که در برابر حکم اعدام همیشه مىخندیدیم. این اصلاً چیزى نبود که کسى جا بخورد. جو خیلى داغى در میان خانوادهها بود. احساس مىکردند که بچههایشان قهرمانانى هستند که باید به آنها افتخار کنند. چنین جوى در اکثر شهرستانها وجود نداشت، آنها برعکس خود را تحقیرشده مىدیدند؛ اما در جلو زندان و در تماس با خانوادههاى تهرانى چشم و گوششان باز مىشد.
پس این قضیه تبریک شهادت را شماها باب کردید…
– شاید! در اولین ملاقات که پس از اعدام برادرم خانوادهام را دیدم، زنبرادرم و خواهرم گفتند که شهادت محمد را به تو تبریک میگوییم، اصلاً رسم شده بود.
خانواده شما که مبارز نبودند؟
– شده بودند مثلاً! از طرف دیگر خانواده من خوشحال بودند که خوب شد یکى از ما زنده ماند. جو اینطوری بود خانوادهها مرتب با هم بودند و تنها نبودند. خانه همدیگر جمع مىشدند شعرهای سیاسی تندوتیز مىخواندند. مادر من هم که اصلاً اهل سیاست نبود، تا حدی، سیاسى شده بود.
جالب است! شما را شماتت نمىکردند؟
– خانوادههایى بودند که شماتت مىکردند. خاله من سیاسى نبود و با مادرم موافق نبود. البته فقط در سیاست نه چیز دیگری. خیلی هم همدیگر را دوست داشتند. با هم بحث مىکردند. مىگفت آبروى ما رفت. خالهام که من او را خیلی دوست داشتم و شاید بهاندازه مادرم دوستش داشتم، واژه زندانی هنوز برایش تابو بود و شاید در اوایل برایش به معنی دزد و خلافکار بود. البته همین فامیل مخصوصاً پسرخالهها پس از آنکه برادرم اعدام شد و دیدند که موضوع ما جدی است با بسیج افراد ذینفوذی که دوروبرشان بود مانع اعدام من شدند.
گفتید در فاصله دو دادگاه دنداندرد داشتید؟
– این در فاصله دادگاه اول و دادگاه دوم نظامی در دادرسی ارتش بود. دندانم درد مىکرد. اوین یک پزشکیار تماموقت داشت. دکتر دندانپزشک هفتهاى یکى دو روز براى کارهاى اورژانس مىآمد. من را پیش او بردند. پزشکیار زندان اوین مردی گرد و قلمبه با صورت سرخ و سفید و در حدود پنجاهساله بود که خود را دکتر معرفی مىکرد. روباهصفت بود و در ظاهر خودش را دلسوز نشان میداد و سعی میکرد از زندانیها حرف بکشد و درباره روحیه زندانیها گزارش بدهد؛ اما کادر پزشکى که از ارتش مىآوردند توى این خطها نبودند. این دندانپزشکی که دندانم را معالجه کرد، ساواکى نبود، کادر ارتش بود. هفت هشت سالى بزرگتر از من بود و بسیار مؤدب و خوشتیپ. دندانپزشک اصرار داشت عصب دندانم را بکشد و بعد آن را پر کند. من برعکس میخواستم قال قضیه را بکند و راحتم کند. آمپول بیحسی را زد. حالا یکی از دو کار را میتوانستیا چکش دستش بود یا سنگ بکند. گفت حیف است این جلسه عصب را میکشم و جلسه دیگر که اینجا میآیم پرش میکنم. سالها برایت دندان میشود. هفتهای یک روز میآمد و معمولاً بهراحتی و بدون جروبحث دندان میکشید. نوبت من که شده بود انگار ویرش گرفته بود دندان مرا حفظ کند. خندهام گرفت. توی چشمانش نگاه کردم، عسلی بودند؛ رنگ چشمان مادرم. آمپول هنوز اثر نکرده بود. بهراحتی میتوانستم حرف بزنم. زدم. باورش نشد. فکر کرد شوخی میکنم. ظاهراً قیافهام بهرغم درد دندان، شادابتر و خندانتر از آن بود که بشود باور کرد بهزودی اعدام خواهد شد. او اصلاً نمىتوانست آن روحیه ما را و آن فازى که در آن بودیم درک کند. حالا دیگر نمیتوانستم بهراحتی به پرسشهایش پاسخ بدهم. کار سادهای نبود دارو اثر کرده بود. بزاقم از گوشه دهانم میریخت روی پارچه سفیدی که نیمتنهام را پوشانیده بود. چشانم را بستم. دفعه دیگری در کار نبود. بار دیگر او را ندیدم.
آن روز یک روز آفتابى بود. انگار که تنها نبودم و در سیل خروشان همان خلق آرمانی و ذهنی که برای خودمان جعل کرده بودیم حرکت مىکردم و وقتىکه میمردم این سیل خروشان ادامه داشت. واقعاً برداشت ما این بود و ایمان داشتیم. من فکر مىکردم این یکى از نیازهاى روانى افرادى است که در چنان شرایطی قرار میگیرند و جلو مىروند، نیاز عمیق درونى به این ایمان و این روحیه و امید به آینده.
ما ماجراى شهریور ۵۰ را ضبط کردیم حالا از همانجا ادامه بدهیم، بعد از اینکه شما را گرفتند درواقع تا زمانی که دادگاه تشکیل شود یک سال طول کشید؟
– نه کمتر. ما را اول شهریور ۵۰ گرفتند. آنقدر هم خر تو خر بود، در حکم من چهارم شهریور نوشته بودند و اسم من را بهجاى بهمن، احمد بازرگان نوشته بودند که سر این، یک مشت هم از دستهاى سنگین حسینى خوردم. آمده بود احمد بازرگان را صدا زده بود، من هم جواب ندادم.
مرحله بعدى گرفتن محمد حنیفنژاد بود که مثل بمب در زندان ترکید و ساواکىها خیلى خوشحال بودند. بعد از آن بود که احمد رضایى رهبرى سازمان را عهدهدار شد وقتىکه رضا فرار کرد (رضا با طرح قبلى فرار کرد که یک حمام دودره را انتخاب کردند و رفت آنجا و از در فرعى فرار کرد) ساواکىها در بیرون حمام منتظر بودند که احمد را بگیرند. حنیفنژاد سلول انفرادى بود و هیچوقت او را به بند عمومى نیاوردند. عسگری زاده را هم همینطور[۳].
آیا شما در درون زندان به جمعبندی علت ضربه شهریور ۵۰ یا شکست خودتان پرداختید؟
ما در بند عمومى نشستیم به بحث و جمعبندى علل شکست. یک طرف ساواک و شهربانی بود با همه امکاناتشان و طرف دیگر ما بودیم با تعدادی محدود، آن هم کاملاً در دسترس پلیس. بعد از انقلاب کوبا هیچکدام از سازمانهای چریکی امریکای لاتین هم موفق نشده بودند که برای ما نمونه باشد. کشف خانههای جمعی فقط مسئله زمان بود. همه اینها را خودمان میدانستیم. شکست، سرنوشت محتوم تقدیر ما بود. منظور ما از بررسی علل شکستمان این بود که وضعیت ما در مقطع سال پنجاه و با توجه به اینکه میخواستیم در جریان جشنهای دو هزار و پانصدساله با چند اقدام بزرگ اعلام موجودیت کنیم، با دستگیری غیرمنتظرهمان در این زمینه کاملاً ناموفق بودیم و بهاصطلاح در موضع آش نخورده و دهان سوخته بودیم. توضیح بالا لازم بود، چون معنای یک واژه و در اینجا واژه شکست، در یک پسزمینه یکچیز است و این پسزمینه که دگرگون شود معنای همان واژه نیز دگرگون میشود. برای اینکه شما بدانید منظور ما از واژه شکست چه بود.
با این توضیحات جمعبندی که در زندان شد، مهمترین علل شکست ما را به دو عامل نسبت میداد: یکى اینکه ما خیلى به تئورى بها مىدادیم تا به عمل، دیگر اینکه ما هیچ ایدهاى از شیوههاى نوین تعقیب و مراقبت ساواک نداشتیم و فکر مىکردیم آنها همچنان به شکل قدیم تعقیب مىکنند. در سلول که بودیم کمتر دنبال جمعبندى بودیم. بیشتر این بود که چه خبر؟ یعنى هر کس جدیدى که مىگرفتند دوباره مىبردند بازجویى که چرا در مورد فلانى چیزى نگفتى. هر وقت که براى بازجویى صدا مىزدند آدم را ترس برمىداشت. مهمترین مسئله آن بود که آدم بداند در آن شرایط چه چیزى لو رفته و چه چیزى لو نرفته و بازجو هم معمولاً شروع مىکرد به زدن که بگو، چیزهایى که نگفتى را بگو. وقتىکه هی مىزدند و تو انکار میکردی بازجو براى اینکه بىعرضه معرفى نشود و اطلاعاتى که تو دارى بازجوى دیگر از تو درنیاورد یکسره بهت نخ مىداد. گاهی یکی از رفقا را که میدانستند اطلاع تازهای ندارد که به رفیقش بدهد مىآوردند و لحظاتى آدم را با او تنها مىگذاشتند و او مىگفت فلان چیز لو رفته را بگو. برخلاف این چیزى که در نمایشنامهها بازجویى شونده را آدم قهرمانى معرفى مىکنند که سینه سپر مىکند که مىگوید مىدانم و نمىگویم، اینطوری نیست. معمولاً اقتصاد (هزینه و فایده) شکنجه اینطوری است که شکنجهگر را مىخواهى متقاعد کنى که در این مواردى که او سخت به آنها حساس است هیچ اطلاعاتى ندارى. شکنجهگر هم بستگى به این دارد که چقدر اطلاعات از تو داشته باشد و چقدر ضریب هوشی بالایى داشته باشد. یا مسئله را مبهم قلمداد مىکند و شکنجه مىکند که تو یهویی مىبینى که گمراهت مىکند در یک موردى که اصلاً اطلاعات ندارد تو ممکن است شروع کنى به اعتراف کردن و یک چیز جدیدى باز مىشود که تازه به ازاى آن بیشتر هم باید شکنجهات بکند که بقیه حرفها را از تو بیرون بکشد. معمولاً بازجویى شونده وانمود مىکند که من کارهاى نیستم یا وانمود مىکند که خیلى از شکنجه مىترسد. اصلاً آن احوال قهرمانانه نمایشى با اقتصاد شکنجه نمىخواند.
شما درباره این قضیه در گروهتان صحبت مىکردید که معمولاً اگر زمانى شما را بگیرند چه کارى باید انجام دهید؟
– بله آن موقع شلاق هم در خانههاى جمعی رایج بود[۴] و مىزدند که فرد عادت کند زیر شکنجه غافلگیر نشود. بیشتر باورمان بر این بود که ایمان قوى مانع دادن اطلاعات به دشمن در زیر شکنجه مىشود. این مسئله که مقاومت گوشت و پوست و استخوان در مقابل شکنجه حدى دارد بعدها به رسمیت شناخته شد. پیشترها فرض بر این بود که فرد باید مقاومت کند در عمل دیدیم که مقاومت هم حدى دارد. از آن پس رفقایی که اطلاعات حتی معمولى (مثل نشانى فقط یک خانه جمعی) را داشتند سیانور در زیر زبانشان مىگذاشتند. اینها همه مال بعد از دستگیرى ما است. در اول شهریور ۵۰، نه سیانورى وجود داشت و نه به غیر از سران گروه تدارکات (آنها هم نه همیشه) کس دیگری مسلح نبود. آن موقع تمام این چیزها خیلى ابتدایى بود و ما ساواک را خیلى دستکم ارزیابى مىکردیم و دیدیم که آدمهاى باهوشى در آن هستند و بعد از آن دیگر افراد فعال حواسشان جمع شد.
چگونه با بیرون از زندان ارتباط برقرار میشد و چگونه تجربیات را به بیرون انتقال میدادید؟
رفقایى که با جرم خیلى پایینى حکم گرفته بودند سازمان به آنها تکلیف کرد که در دادگاههاى مخفى و بدون خبرنگار وانمود کنند که از رهبرانشان بریدهاند تا هرچه زودتر بتوانند بیرون بروند و اینها بودند که تجارب جدید را بیرون بردند و در همان کاغذهاى سیگار به سازمان منتقل کردند. آنها اغلب دانشجو بودند که یا سمپات بودند یا اعضاى ساده و در حال آموزش بودند که هرچند توسط ساواک دستگیرشده بودند، اما عضو بودنشان لو نرفته بود. آن موقع ساواک زیاد سخت نمیگرفت، از اینکه افراد مرکزیت را گرفته بودند مغرور و سرمست بودند و اصلاً تصور نمىکردند که این جوانانى که دارند آزاد مىشوند چه خطراتی برایشان دارند و چه تجاربى را بیرون مىبرند. کانال دیگر خانوادهها بودند. بسیارى از اطلاعات ردوبدل شده بین زندان و بیرون از طریق خانوادهها بود. بعضى خانوادهها محافظهکار بودند، اما برخى دیگر در تبادل اطلاعات بین سازمان و زندان نقشى اساسى داشتند. اینها چیزهایى بود که ساواک آن موقع نمىدانست، از ۵۲ به بعد بود که متوجه شد و طبعاً همهچیز تغییر کرد.
در سلول چهارنفره با حنیفنژاد درباره چه مسائلى صحبت مىکردید؟ و چند وقت پیش هم بودید؟
– گفتم که همه ما زیر اتهام اعضاى ساده جمع بودیم. اتهام مشترکى بود که آنقدر تأخیر کردیم و بدون اینکه جریانى مانند جریان سیاهکل ایجاد کنیم سازمان را دودستی تحویل ساواک دادیم. همه ما زیر سؤال بودیم. اعضا انتقاد مىکردند که فدایىها اینهمه عملیات داشتند، اما ما دستبسته گرفتار شدیم بدون آنکه اقدام مهمى کرده باشیم. مىگفتند این بىعملى یک نوع آبروریزى و شکست براى ماست. یک نوع رقابت ناگفته و ضمنى بین دو گروه بود و شاید برخى از عملیات سالهای بعد را اگر با این انگیزه تعبیر کنیم پر بیراه نرفته باشیم. درواقع نوک حمله متوجه مرکزیت بود. در رابطه با حنیفنژاد من موضوع خاصى نداشتم که انتقاد کنم و برعکس روابط ما با هم مثل همیشه صمیمانه بود.
او راهبردى نداشت که به شما بگوید مثلاً این کار را انجام دهید؟
– حنیفنژاد پس از دستگیرى یکسری چیزها را جمعبندی کرد. اینکه ما زیادى خودبین شده بودیم و غیر از خودمان چیزى دیگر را نمىدیدیم و فکر مىکردیم اصل تشکیلات است، جامعه را نمىدیدیم و خیلى به خودمان بها مىدادیم. ولى یادم است اختلافنظری که همان موقع بین من و مشکینفام از یکسو و حنیفنژاد از سوی دیگر بود بر سر اهمیت تعلیمات ایدئولوژى سازمان بود.
در همان سلول با حنیفنژاد مطرح کردید؟
– بله. حنیف از تعلیمات ایدئولوژیک دفاع مىکرد. من و رسول موافق نبودیم. آن موقع رسول مشکینفام هم گرایشهای مارکسیستى قوى داشت. اما با وجود اینکه این گرایشها را داشتیم موقع محاکمهمان محتوای دفاعیاتمان با بقیه رفقا فرقی نمیکرد. این یک نوع آرم تشکیلاتى یا رسم و سنت تشکیلاتى بود.
شما بهخاطر آن شخصیت تئوریکى که داشتید بهواقع انتقادتان روى محتواى ایدئولوژِیک سازمان بود که با حنیفنژاد مطرح مىکردید یا اینکه بر غیرعملگرایى سازمان؟
– اتفاقاً من فکر میکردم اگر کسى فکر مىکند که با بحث ایدئولوژى قوىتر مىشود و بهتر مىتواند مبارزه کند بگذار این کار را بکند، اما آنهایى که مثل من و رسول هستند لزومى ندارد وقتمان را روى این چیزها بگذاریم، اعضایى که فکر مىکنند ایدئولوژى به آنها استحکام عقیده مىدهد ایدئولوژى بخوانند. حنیفنژاد این را عام مىکرد و براى همه مىگفت.
+++
درباره همان سلول چهارنفری بگویید. اولین بار که حنیفنژاد را بعد از دستگیرى دیدید.
– خب وقتى اولین بار همدیگر را مىدیدیم خیلى خوشحال مىشدیم بعد درباره اشتباهاتمان و جمعبندى مسائل و اینکه بعد از این راهمان چطور مىبایست باشد بحث مىکردیم.
چیز دیگرى به خاطر ندارید؟
چرا. چون قبلاً از من خواستهای که صحنههایی را که بهوضوح به خاطر دارم به ریز و با جزئیات بگویم حالا وقتش است:
آن روز دستکم هفت هشت روز میشد که ما را به سلول حنیف منتقل کرده بودند. من را از اتاق پایینی آورده بودند و گفته بودند که وسایل شخصیام را بردارم. با رفقای اتاق عمومی خداحافظی کرده بودم و درجهدار ارتشی مأمور ساواک غر زده بود که خداحافظی را طول ندهم. ماها به هنگام وداع این احساس متقابل را داشتیم که شاید دیگر هرگز همدیگر را نبینیم و پس از روبوسی بازوی همدیگر را به نشانه مقاومت تا پیروزی خلق قهرمان فشار میدادیم. در آن زمان کسی از ما به خواب هم نمیدید که همین خلق قهرمان بالاخره پیروز خواهد شد و آنوقت تازه شروع روزهای شوم برای همین روشنفکران خوشخیال خواهد بود. درجهدار ساواکی آستین کتم را میکشید و من همراه با او گام برمیداشتم. از زیر چشمبند دیدم که وارد راهرویی شدم که برایم آشنا بود، همان راهرو پیشین با سلولهای دو طرف آن بود. آستینم را ول کرد. این نشانه آن بود که رسیدهایم. توقف کردم. صدای باز و بسته کردن دریچه کوچک روی در سلول به گوشم خورد. رسم بود پیش از باز کردن در سلولها از دریچه کوچک وضعیت داخل سلول را وارسی کنند. حالا نوبت چشمبند بود. چشمبند مرا باز کرد یعنی باید وارد سلول شوم. وارد که شدم در سلول را سریع بست. اولبار بود که پس از دستگیریم این رفقای عزیزم را بغل میکردم و میبوسیدم، میبوسیدیم. حنیف، رسول و محمود. هفته اول جمع چهارنفره ما چه زود گذشت. حالا هفت هشت روز از آن روز گذشته است. رسول با هیجان و ضمن حرکات تند سر و دست اصرار به یک حرکت انتحارى دارد که از یک فرصت مناسب استفاده کنیم و نگهبانهای داخل بند را بگیریم و افسرنگهبان را خلع سلاح کنیم و بزنیم بیرون. مىگفت ما را که مىکشند در آن صورت لااقل یک اقدامى کردهایم. کف سلول پتوی سربازی به رنگ قهوهای تیره پهن بود. حنیف پشت به دیوار و رو به در نشسته و با دستمال کتانی کوچکی که همیشه یکیاش را در جیبش داشت شیشه عینکش را میمالید. معمولاً هر وقت این کار را میکرد یعنی که مشغول اندیشیدن بر روی مسئله مهمی است. رسول و من کف سلول و تقریباً پشت به در نشستهایم. محمود عسگریزاده پشت به دیوار سمت چپ سلول داده بود. همگی روی پتو نشستهایم. حنیف پیشنهاد رسول را جدی نگرفته است. این را در همان آنی که از پاک کردن شیشه عینکش فارغ شد و سرش را بلند کرد و لبخند زد و نگاه پرمهرش را به ما دوخت، دیدم و فهمیدم. اصلاً و انگار که رسول آن پیشنهاد را نداده و بیش از همه منتظر نظر او نیست. محمود عسگریزاده مسئول اطلاعات سازمان، سرش را پایین انداخته بود با دست چپ چانهاش را میمالید و در فکر بود و معلوم بود که منتظر است تا حنیف نظر بدهد. رسول که زل زده بود به حنیف وقتی سکوت او را دید و حدس زد که گویا چیزی از او نخواهد شنید بهطرف من چرخید و نگاه پرسشگرش را به من دوخت.
دو سالی میشد که رسول را میشناختم. زمستان سال ۴۷ در جریان بحثهای استراتژی در (به گمانم) خانه سعید در بلوار الیزابت (کشاورز) برای نخستین بار همدیگر را دیده و از آن زمان به بعد در بهار و تابستان سال ۴۸ دوستی عمیقی بینمان ایجاد شده بود. کوتاهقد، ریزهمیزه و سفیدپوست بود با چشم و ابرو و دهان ظریف؛ و آنگاهکه شروع به بحث میکرد ذهن شکوفا و خلاق او در بارش کلمات و حرکات تندوتیز دستها و صورتش، شنونده همچو منی را جذب میکرد. از همان زمان هر دومان جذب هم شدیم و متوجه شدیم که چقدر وحدت فکری داریم. در یک جمع پنج ششنفره درباره استراتژی جنبش، او و من گازانبری اندیشه واحدی را که در همان زمان تنیده میشد بهپیش میبردیم. همان سال بود یا ۴۹ که به شهر زادگاهش، شیراز، دعوتم کرد. کجاها رفتیم و چه مناطقی را بازدید کردیم هیچ یادم نیست الا رشته پایانناپذیر گفتگوها و بحث هامان که در هیچ موردی به بنبست نمیرسید. انگار ذهن هامان مکمل هم بود. اگر در خانه تیمی بودیم بهکرات فراموش میکردیم که ساعتهاست وقت غذا خوردن گذشته و آنوقت او بود که گوشهکنار را میکاوید و آخرسر اگر اندکی نان مانده و تکه پنیری خشکیده یا چند دانه خرما گیرمان میآمد دوباره بحث هامان را پی میگرفتیم. در آن چند روز سفر شیراز اصلاً یادم نیست که غذای درست و حسابی خورده باشم. پس از آن سفر رسول را بسیار کم دیدم. او درگیر ماجرای نجات رفقای زندانیمان در دبی شد و همراه با حسین روحانی و یکی دیگر از رفقا این کار را با موفقیت انجام داد. رسول در مهرماه سال ۵۰ بهعنوان ناظر در عملیات گروگانگیری ناموفق شهرام پهلوینیا شرکت کرده و چند روز بعد ساواک او را دستگیر کرده بود. حالا او بود که منتظر بود من از پیشنهادش حمایت کنم. مگر نه این بود که او و من همیشه مشابه هم میاندیشیدیم و به نتایج واحدی میرسیدیم. رسول یک انقلابی و مبارز فعال همهجانبه و همهفنحریف بود، هم در نظر و هم در عمل. هم یک انقلابی نظریهپرداز و تئوریک بود و هم یک انقلابی حرفهای سازمانده. هنوز هم آن نگاه پرسشگرش در پیش چشمم هست و اینکه چطور در همان چند ثانیه آن نگاه که ابتدا پرسشگر و امیدوار و پرحرارت بود به سردی و یاس گرایید و دریافت که یا این همان بهمن پیشین نیست یا همان بهمنی که او برای خودش ساختهوپرداخته بود هیچوقت چنانکه بهنظر میرسید محکم و بیتزلزل نبوده است، اما واقعیت این بود که من دستکم در آن دوره از زندگیام هرگز از مرگ نهراسیدهام و این را در تمامی اوقاتی که میدانستنم همه ما سرنوشت مشابهی داریم. در اندرونم حس و لمس کردهام، اما برای کشتن بدترین دشمنان اصلاً روحیه پذیرنده و آمادهای نداشتهام. شاید با درک و دریافت این روحیه من بود که حنیفنژاد من را برای گروه سیاسی پیشنهاد کرده بود.
حنیفنژاد چه مىگفت؟
– جمعبندى او ادامه مبارزه بود. این را بگویم که علیرغم اختلافنظرهای ایدئولوژیک[۵] رابطه حنیفنژاد با من همیشه بسیار صمیمانه بود. هیچوقت ندیدم که به من بهجز آن نگاه محبتآمیز نگاه دیگرى بکند. او سخت به من اعتماد داشت و فکر مىکنم بسیار خوب هم مىدانست که بهرغم همه نظریاتم من آدم وفاداری هستم و کسى نیستم که جریان راه بیندازم.
موقع خداحافظى و آخرین دیدار هم چیزى ردوبدل نکردید؟
– خداحافظى را هم به خاطر ندارم چون از قبل نمىدانستیم. صدا مىکردند مىبردند و معمولاً برمیگرداندند اما اگر برنمیگشتیم سرباز مىفرستادند وسایلمان را میآورد. بهندرت مىگفتند وسایلت را بردار. مثلاً از انفرادى به عمومى که مىرفتیم، مىگفتند وسایلت را بردار. ما مىدانستیم که عمومى مىرویم؛ اما کلاً حسابکتاب نداشت. در مورد انفرادى چیزى اضافه بر اینها یادم نمىآید. بعد از آن با سعید محسن دوتایى همسلول بودیم. دو سه نفر دیگر هم در گروهبندى دادگاه ما بودند اما در سلول ما نبودند، ما آنها را در دادگاه میدیدیم. حنیف سلول روبرویى ما بود. نگهبان در سلول او را باز میکرد تا به دستشویی برود صدای محکمش را میشنیدم که میخواند که «کمربندت را محکم ببند و آماده مرگ شو» و یا این شعر را میخواند: «هرکه گریزد ز خراجات شهر، بارکش غول بیابان شود[۶]» و یا: «در مسلخ عشق جز نکو[۷] را نکشند». این آخری تکیهکلام اصغر بدیع زادگان هم بود. این را بگویم که تکیهکلام من این بود: «خنک آن قماربازی که بباخت هرچه بودش. بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر» اما پس از آن نگاه پرسنده و بیپاسخ مشکین فام دیگر هرگز این شعر را نخواندم. دیگر لیاقتش را نداشتم.
لطفاً تا جایی که یادتان میآید حرفهایی که ردوبدل کردید را بازگو کنید، درباره خود سازمان، درباره ایدئولوژیاش، درباره دستگیریها یا حرفهای عادی و شوخی.
– بله ما چهار نفر بودیم که آن سه نفر اعدام شدند و فقط من ماندم. حالا برای من این پرسش مطرح است که چرا روی تبدیل سازمان به جبهه هیچ بحثی نشد. انگار بفهمینفهمی حس میکردیم که پیگیری این بحث بین ما اختلاف ایجاد میکند و در آن جو که همه زیر حکم اعدام بودیم نیاز به وحدت داشتیم. نمیدانم هرچه بود این بحث درنگرفت و باز نشد. من میتوانم با قاطعیت بگویم (البته این حدس من است) که حنیف در آن شرایط اصلاً آمادگی پذیرش تبدیل سازمان به جبهه را نداشت. حتی آمادگی بحثش را هم نداشت. از همان زمان این رسم تشکیلاتی گذاشته شد که اگر کسی مارکسیست میشود در سازمان بماند و سازمان از ذهن و توان او استفاده کند، اما این موضوع علنی نشود. آنوقت و انرژی عظیمی که روی تدوین ایدئولوژی سازمان گذاشته شده بود با سیاست جبههای کردن، نقش بر آب میشد. در آن صورت سازمان تبدیل میشد به سازمان یا جبههای که دیگر کاری به ایدئولوژی افرادش نداشت یا در مقابل آن حساسیت نداشت. در حالی که سازمان نقطه قوت خودش را ایدئولوژیاش میدانست و به آن سخت میبالید[۸]. واقعیتهای جامعه نیز نشان دادند که افرادی مثل مصطفی شعاعیان پیش از انقلاب و شکرالله پاکنژاد پس از انقلاب اسلامی، که جبههای فکر میکردند کارشان نگرفت. عملاً یا سازمانهای مارکسیستی خالص رشد کردند و بالیدند و بزرگ شدند و یا سازمانهای مذهبی خالص. جامعه داشت دوقطبی میشد درحالیکه جبههای شدن به معنی شنا در خلاف جهت حرکت رودخانه بود.
چند وقت در آن سلول بودید؟
سه هفته شاید هم یک ماه.
از آن هفت نفر بعدى فقط شما اعدام نشدید؟
– بله
فکر مىکنید این به خاطر دفاعیاتتان در دادگاه بوده؟
– نه، دفاعیات من تفاوتى با دفاعیات دیگران نداشت.
پس چرا اعدامتان نکردند؟
– خانواده من پس از اعدام برادرم تمام امکانات و آشنایانشان را بسیج کرده بودند و تا آنجا که بهیاد دارم بعدها برادرم گفت که کل فامیل، صیادیان رئیس ساواک آذربایجان غربى، بهرامى رئیس ساواک خراسان، جوان، سرپرست تیمهای ضربت ساواک و مهمتر از اینها فردوست را وارد ماجرا کرده بودند. برادرم محمد پیش از دادگاه دوم من اعدام شده بود. بعد از اینکه چهار نفر اول شامل على باکرى، ناصر صادق، محمد بازرگانى و على میهندوست را اعدام کردند، دادگاههای ما را غیرعلنی کردند و هیچکدام از دفاعیات ما چاپ نشد و همین غیرعلنى بودن به خانواده و فامیل من کمک کرد تا بتوانند مرا از اعدام نجات دهند. برادرم فریدون بعداً به من گفت همه این آدمها مؤثر بودند.
درواقع اگر دفاعیات آنها در روزنامه پخش نمىشد ممکن بود آنها اعدام نشوند؟
– بله.
ولى چون آن دفاعیات پخش شد قضیه حیثیتى شد و آنها را اعدام کردند.
– بله.
دفاعیات شما پخش شد؟
– نه.
-از آن سلول چهارنفره با حنیفنژاد، دیگر چیزی به یاد ندارید؟
– احتمالاً باید بهمنماه ۵۰ یا از نیمه بهمن تا نیمه اسفندماه بوده باشد. بعدش ما را جدا کردند. حالا من و سعید در یک سلول بودیم حافظه خیلی خوبی داشت و یک بار به خواهش من شعر عقاب خانلرى را از اول تا آخر خواند شاید یکربعى طول کشید. همهاش را از حفظ بود. (در حاشیه: حدود سیوچند سال بعد وقتیکه این خاطرهام را برای عبدالله محسن، برادر کوچکتر سعید محسن، بازگو کردم عبدالله هم شروع کرد به خواندن همان شعر و تا آخرش خواند).
آن موقع تقى شهرام بود؟
– آن موقع تقى شهرام در همان گروه اول دادگاه بود و اگر اشتباه نکنم به شش سال[۹] محکومشده بود. نقش رضا رضایى در آن مدت اندکى که در بیرون بود پس از فرار از زندان برای انتقال تجربه و استحکام بعدى بسیار مهم بود. رضا رضایى تشکیلاتده خوبى بود. من و رضا خیلى صمیمى نبودیم.
چرا؟
– نمىدانم چرا. اختلاف عمیقى نبود.
یعنى ممکن بود قبل از زندان مشاجرهاى داشتید؟
– نه مشاجره هم نداشتیم. رضا مدتی در شاخه سعید محسن و بعد بهروز (علی باکرى) بود. دو سه سالی از من کوچکتر بود. شاید یک مقدارى تفاوت سلیقه بود که آن موقع داشت شکل مىگرفت. اگر اشتباه نکنم، یکی دو بار بحثمان شده بود و هر دو متوجه شده بودیم که نگاهمان به مسائل متفاوت است.
دادگاه دومتان کى بود؟
– یادم نیست، ولى همه در بهار بود. ما را مىبردند خیابانى که حالا نامش معلم است. دادرسى ارتش. من یکى از فامیلهایم را دیدم که افسر حقوقى دادگاه بود و اخیراً هم فوت کرد. اگر اشتباه نکنم اسمش محسن غروى بود. برادرم رفت پیدایش کرد، چون فکر مىکرد مىتواند کارى بکند. خودش گفت ما کارهاى نیستیم حکمها از بالا مىآید. در دادگاه اول من، او یکى از قضات بود و گفت من با ایشان فامیلم و او را عوض کردند. رسم بر این بود که اگر کسى فامیل سیاسى و زندان رفته داشته باشد، هیچوقت نمىگذاشتند سرتیپ شود. آن موقع او مىدانست که الآن که از بدشانسىاش فامیلى مثل من دارد درجه بالاتر از سرهنگى نخواهد گرفت، اما او با من خیلی گرم و صمیمانه برخورد کرد. این برخورد او از روی شجاعت و وارستگی بود و من در دلم تحسینش کردم.
بعد از دادگاه دوم که احکام قطعى شد و یکعده اعدام شدند و یکسرى هم ابد گرفتند. خاطرتان هست ابدیها چند نفر بودند؟
– بهتر است بگوییم که اعدامىها چند نفر بودند. همه اعضای مرکزیت به غیر از من و رجوی.
داشتید درباره محمد حنیفنژاد صحبتى مىکردید، این را براى اینکه دوباره ضبط و چاپ بشود لطفاً دوباره تکرار کنید.
– وقتىکه حنیف دستگیر شد، فشار روی او خیلی زیاد بود و دستگیریهای زیادی به دنبالش آمد. در حدى که یکسرى از مجاهدین زندانى اعتراض کردند. من دقیق یادم نیست چه کسانى اعتراض کردند این را مىتوانی از رضا باکرى (ایران)، مرتضی آلادپوش (سوئد) و کاظم شفیعىها (امریکا)، بپرسی. در مقابل این اعتراضات، محمد مىگفت بهتر است به اینجا بیایند درواقع یک نوع دانشگاه است، خیلى چیزها یاد مىگیرند، مىآیند اینجا پختهتر میشوند، میروند بیرون.
یعنى در مقابل بازجویىها نمىتوانست مقاومت بکند یا اینکه معتقد بود که الآن باید لو داد و اعضا باید بیایند زندان؟
– حالا که به گذشته نگاه میکنم. فکر میکنم که در فاصله دستگیری ما در اول شهریور ۵۰ و دستگیری حنیف، ساواک خیلی از سرنخها را حفظ کرده و بسیاری را تحت نظر داشته و گذاشته بود که آنها را پس از دستگیری حنیف بگیرد. ساواک بدش نمیآمد که در زندان این شایعه بپیچد که حنیف خیلیها را لو داده است. حالا فکر میکنم که حنیف درواقع قربانی نقشه زیرکانه ساواک شد و ساواک با زرنگی افرادی را که پیش از حنیف عمداً نگرفته بود پس از حنیف گرفت و گذاشت که آن شایعه درست شود. به هرحال پس از دستگیرى حنیف ساواک خیالش راحت شد. دستگیرى او پاداش و ترفیع برایشان مىآورد و فکر چیز دیگرى نبودند. درواقع در آن زمان ساواک کار سازمان را تمامشده مىدانست. خود حنیف هم هرگز نشنیدم که بگوید زیاد شکنجهاش کرده باشند. من این را شخصاً از خودش شنیدم در سلول که با هم بودیم دوباره بحث مطرح شد و اگر اشتباه نکنم محمود عسگرىزاده (که بسیار هم شکنجه شده بود) مطرح کرد که چرا به دنبال دستگیری شما این همه آدم دستگیر شد؟ محمد هم گفت که اشکال ندارد میآیند زندان دوره مىبینند. البته برای ماها که با سر به زیر افکنده این حرفها را از رهبرمان میشنیدیم، زیاد هم قابل قبول نبود. حالا حس میکنم همه ما در حق حنیف بسیار اشتباه کردیم و گول نقشه ساواک را خوردیم.
به هرحال آنهایی که ساواک گرفت چند ماه تا یکى دو سال بیشتر در زندان نماندند. اینکه اینها چه کسانى بودند من حالا نمیدانم. دقیق نمیتوانم بگویم. فکر مىکنم اگر در این مورد کنجکاو هستی، بهتر است به سایرینى که در دسترس هستند مراجعه کنی.
از دادگاه و چگونگی آن حرف بزنید…
ادامه دارد …
[۱] زندهیاد علیاکبر نبوی نوری در پی دستگیری مقاومت زیادی در زیر شکنجههای ساواک کرد و در طول بازداشت هم علیرغم قدرت جسمی مریضاحوال بود. گویا قرص سیانور هم در او اثر چندانی نکرده بود. پس از تحمل شکنجههای زیاد یکی از اعضای سازمان را که در زندان بود با او روبهرو میکنند و متوجه میشود مطالبی که از او میخواهند قبلاً گفته شده و دلیلی برای مقاومت نیست. نبوی در طول زندان به ماها آموزشهایی نظامی میداد و در کاراته هم کمربند داشت. پس از آزادی با اشرف ربیعی ازدواج کرد و طی عملیاتی به شهادت رسید.
[۲] زندهیاد مجید حدادعادل با سازمان همکاری تشکیلاتی داشت و وقتی به خانه او میروند علاوه بر او غلامعلی حدادعادل را بازداشت میکنند. غلامعلی مدت کمی در زندان قزلقلعه بازداشت بود و چون فهمیدند عضو سازمان نیست آزاد شد. مجید پس از پیروزی انقلاب در جریان دفاع در برابر جنگ تحمیلی به شهادت رسید.
[۳] زندهیاد محمود عسگریزاده بعد از تحمل شکنجهها و انفرادی مدتی در اتاق یک از بند ۱ زندان اوین بود. مدتی هم در اتاق ۴۰ نفره از بند ۲ زندان اوین بود که بهطور تفصیل در جلد دوم خاطرات لطفالله میثمی «آنها که رفتند» آمده است. ولی مدتی قبل از اعدام در انفرادی بود. شهید مشکین فام هم هیچگاه به بند عمومی نیامد.
[۴]. واژه رواج درست نیست. در اکثر خانههای جمعی چنین چیزی رواج نداشت. مگر استثنایی که مهندس بازرگانی از آن باخبر است. در جمعبندیهای اتاق چهل نفره اوین هم چنین چیزی مطرح نشد.
[۵] حنیف نژاد گفته بود اختلاف فکری من با بهمن قابل حل است و شاید او از افق دیگری به این اختلافات نگاه میکرد.
[۶] این شعر مولانا با قرائت زیر منتشرشده که با آن شعری که مهندس بازرگانی به یاد دارد مختصر تفاوت دارد:
«گر بگریزی ز خراجات شهر/بارکش غول بیابان شوی»
[۷] – زیبا
[۸] حنیفنژاد بعد از دستگیری این انتقاد را به خود داشت که میگفت در شرایطی که مسائل امنیتی سازمان در اولویت بود، یک هفته در جایی متعلق به زمردیان به تدوین کتاب «شناخت» پرداخته است که ترکیبی بود از کتاب تکامل و شناخت و راه انبیا، راه بشر که بعداً به «شناخت محمد آقا» معروف شد و پانویسهایی از آیات قرآن داشت.
[۹]. تقی شهرام به ده سال زندان محکوم شد