مهدی غنی
همین اول اعتراف میکنم شخصیت یا بهتر است بگویم موقعیت شما آنقدر پیچیده و رمزآلود و چندوجهی بوده است که شناخت و تصورش بسیار دشوار و نوشتن درباره آن دشوارتر است. دختری که پدرش سهراب دیبا را در نهسالگی (۱۳۲۶) از دست میدهد، مادرش بهسختی زندگی را اداره میکند، اما داییاش محمدعلی قطبی به کمک خواهر میآید. فرح خانم با کمک مالی داییاش به پاریس رفته و معماری میخواند، بهخاطر مشکل مالی نمیتواند در طول ایام تحصیل به کشورش سفر کند، در آنجا هم گرایش به احزاب چپ پیدا میکند، اما ناگهان از اتاق کوچکی در کوی دانشگاه پاریس به کاخهای شاه ایران راه پیدا کرده و به همسری پادشاه درمیآید و بعد مادر ولیعهد یعنی شاه آینده ایران میشود. دوره جدید زندگیاش که نوزده سال به درازا کشید، در کشاکش دوگانگیهای شخصی و اجتماعی گذشت: دوگانه زندگی ساده گذشته از یکسو و اوج اشرافیت و تجمل جدید از سوی دیگر، توده محروم بهعنوان خاستگاه طبقاتی خود از یک طرف و قدرتی همسو با ابرقدرتها و تراستهای نفتی بینالمللی، لطافت ذاتی هنر و فرهنگ بهعنوان علاقه شخصی، در برابر خشونت و قساوت لازمه اقتدار و استبداد، و… این دوگانهها و انتخابهاست که پیچیدگی زندگی شما را سازمان میدهد.
گرچه برخی کنشگران سیاسی چنین تصوری درباره شما ندارند، آنها با یک خطکشی ساده، تکلیف همهکس ازجمله شما را روشن کردهاند. در دیدگاه آنان، شما عنصری از دربار پهلوی به شمار میروید و در همه جنایات و مفاسد آن رژیم شریک بودید و نقش بزککننده و زیبانمایی آن حاکمیت را بر عهده داشتید.
مطلقنگری
من و خیلیهای از افراد مشابه من، قبل از انقلاب همین نگاه را داشتیم. من و خیلی از مخالفان حکومت، دربار و حاکمیت را یک کل واحد و یکپارچه میدیدیم که تمامی عوامل دستاندرکارش مشابه و یکسان، انگیزهای جز قدرتطلبی و ثروتاندوزی ندارند. تصور میکردیم شخصیتها و رفتارهای متفاوت دستاندرکاران، همه برنامهریزیشده است. نقشهای متفاوتی است که دریک سناریوی تعیینشده بر عهده افراد گذاشتهاند. طبق آن سناریو هرکس مأموریت تعیینشده خود را انجام میدهد، چنانکه در میان بازجوها و شکنجهگران ساواک چنین وضعیتی بود. برای در هم شکستن مقاومت زندانی، یکی در قالب خشونت و بیرحمی ظاهر میشد و آن دیگری نقش یک فرد مهربان و دلسوز را بازی میکرد، حتی گاهی یک بازجو این دو نقش را در دو زمان یا همزمان برای دو زندانی بر عهده میگرفت. در فرهنگ مبارزان، اصطلاح «باز (عقاب) و کبوتر»، یا «هویج و چماق» به این دو نقش و رویه اطلاق میشد. تصور غالب این بود که در کل حکومت هم سناریویی طراحی شده و به شما نقش کبوتر دادهاند و شاه و ساواک نقش باز یا عقاب را بازی میکنند. یا گفته میشد حکومتهای دیکتاتوری برای اینکه شدت اختناق و فشار موجب برانگیختن مردم و شورش نشود، روزنهها و فرصتهایی برای تخلیه نارضایتی و اعتراض میگشایند؛ مثل سوپاپ دیگ زودپز که از انفجار دیگ جلوگیری میکند. گفته میشد اقدامات و نقش فرح دیبا همان سوپاپ حاکمیت است.
با همین نگاه بود که در بدو پیروزی انقلاب، هر آنچه از گذشته مانده بود بهعنوان طاغوتی شناخته شده و طرد و نفی شد. تصور بر این بود که حاکمیت یک واحد منسجم و یکپارچه است که همه اجزا و کلیتش طاغوتی و وابسته و فاسد است. بسیاری کارآفرینان، کارخانهدارها و حتی اساتید، هنرمندان و کارشناسان با این نگرش محکوم و مطرود شدند.
مثال آشکاری از این پدیده را از زبان مرحوم مهندس سحابی شنیدم. ایشان میگفت: درزمان شاه ممنوع کرده بودند که در فصلی از سال عشایر برای چرای دامهایشان از مراتع استفاده کنند. ما این کار حکومت را منفی و توطئهای علیه عشایر تحلیل میکردیم. میگفتیم چون عشایر قدرتی مستقل و خودمختار هستند میخواهند آنها را تضعیف کنند و زندگی آنها دچار اختلال شود. اما بعد از انقلاب که به سازمان برنامه رفتم ضمن مطالعات و بررسیها، متوجه شدم چقدر مطالعات کارشناسی درباره مراتع و فلسفه این ممنوعیت انجام شده است. پوشههای زیادی آنجا مشاهده کردم که بررسی شده بود که بخش عمده دامهای عشایر بز هستند و بزها هنگام چریدن، علف را از بیخ گاز میگیرند و در نتیجه علفی که خورده شده دیگر گل و تخم نمیکند و سالهای بعد مراتع تجدید نمیشوند و از بین میروند. برای حفظ مراتع این ممنوعیت فصلی گذاشته شده بود.
مرحوم مهندس سحابی میگفت: ما این جنبه علمی و کارشناسی را در نظر نمیگرفتیم و با این پیشفرض سیاسی که همه کارهای رژیم بد و ضد مردم است به آن نگاه میکردیم.
همین نگاه بعد از انقلاب نیز ساری و جاری بود و عوارض زیادی به بار آورد. باز هم مخالفان نظام جدید با همین رویکرد به حاکمیت جدید مینگریستند و همه را یکسان میدیدند و میبینند. مثلاً مواضع متفاوت و انتقادی آیتالله منتظری را به قیاس گذشته، با نقش شما در رژیم گذشته مقایسه میکردند و چنین تبلیغ میکردند که مواضع ایشان نمایشی و عوامفریبی است و نقش سوپاپ را دارد. حتی با الفاظ توهینآمیزی از ایشان یاد میکردند؛ البته این نگرش به مخالفان نظام منحصر نمیشد، در حاکمیت هم جریانها و اشخاصی بودند که همه طیفهای گوناگون مخالفان و منتقدین خود را با یک چوب میراندند و هر منتقد دلسوز و صادقی را تحت عنوان کلی ضدانقلاب طبقهبندی میکردند. همانگونه که در رژیم پهلوی نیز ارگانهای امنیتی هر منتقدی را به چشم برانداز و ضد رژیم میدیدند و با او چنان برخوردی میکردند که راهی جز براندازی پیشروی خود نمیدید.
مطلقنگری از ویژگیهای منفی فرهنگ ماست که هنوز هم غلبه و رواج فراوان دارد. وقتی به کسی خوشبین هستیم، هیچ عیبی در او نمیبینیم. همه خطاهایش را زیبا میبینیم، اما زمانی که از کسی روی برمیگردانیم دیگر هیچ نقطه مثبتی در او نمیبینیم. این رویکرد مربوط به عوام و قشر بیسواد جامعه نیست، روشنفکران و تحصیلکردگان ما چهبسا بیشتر به این بلیه دچارند. عجیب این است که متون دینی ما چنین نگاه مطلقنگری ندارد. میگوید هرکس مثقالی کار خیر کرده باشد اجر و ارزش دارد و اگر مثقالی هم کار بد کرده باشد، نادیده گرفته نمیشود. این فرهنگ نزد ما تبدیل شده به اینکه اگر فردی از نظر ما آدم خوبی است، همه کارها و حتی خطاهایش هم خوب است و اگر از نظر ما آدم بدی است، یک خروار کار خوب هم بکند بیارزش و باطل است. با همین نگرش است که افراد زمانی شیفته کسی یا جریانی میشوند و در برههای دیگر نفرت جایگزین شیفتگی میشود. تجربه احمدینژاد نمونه بارزی از این نگرش و فرهنگ بود. زمانی او را نظرکرده امام زمان و سفارششده از جانب ایشان میدیدند و همه خطاهای او را توجیه و تأیید میکردند. در دورهای بعد جریان او را نشئتگرفته از فراماسونری و فرقه انحرافی و… معرفی کردند. این نگرش هماکنون هم در جامعه ما مصداق فراوان دارد و یکی از موانع توسعه فرهنگی و سیاسی ماست. اکنون نیز عدهای با همین نگرش با روحانیون برخورد میکنند و آنها را یک کل یکپارچه میبینند. اصطلاحات همه سر و ته یک کرباساند یا همه از یک قماشاند، دال بر همین نگاه است.
خوشبختانه در نسلهای بعد از ما این نگرش تاحدی تعدیل یافته و برخی از آنان توانستهاند از این دور تکراری شیفتگی-نفرت و سیاه و سفید دیدن رهایی یابند. هرچند حضور پررنگ آن نگاه مطلقنگر را در جایجای جامعه نمیتوان منکر شد، اما در مورد شخص شما به نظر میآید خودتان نیز مقصرید و این نگرش را تقویت کردید. ای کاش واقعبینانه وقایع را به تصویر میکشیدید.
خودسانسوریهای شما
نمیدانم چرا شما در کتاب خاطراتتان سعی کردهاید خودتان را از کودکی مدافع سرسخت سلطنت محمدرضاشاه معرفی کنید، چنانکه گویی از کودکی شیفته و مجذوب پادشاه ایران بودید و از کمونیستها و مخالفان متنفر. میگویید من کمونیستها را دوست نداشتم، از آنها میترسیدم چراکه مخالف پادشاه بودند (ص ۳۶). از کودکیتان در گیلان میگویید و از نقلقولهای مردم که از ترس کمونیستها از آنجا مهاجرت کرده بودند و اینکه از ظلم فئودالها و مالکان بزرگ مینالیدند و اینکه پادشاه جوان (محمدرضاشاه) میخواست املاک خود را بین دهقانان تقسیم کند (ص ۴۳) و… اما یک کلمه از تجاوزهای رضاخان به زمینها و باغات گیلان و مازندران و اینکه املاک محمدرضا از کجا آمده بود نگفتهاید. اینکه پدر شما که بهعنوان مشاور حقوقی در خدمت ارتش بود و به درجه سرگردی رسیده بود، چطور از ارتش بیرون آمده و پس از چندی به خدمت در سفارت جمهوری خلق یوگسلاوی مشغول شد. آن هم زمانی که این کشور از سیستم پادشاهی گذر کرده و به اردوی سوسیالیسم و کمونیسم پیوسته بود. ای کاش از قالب شهبانویی بیرون میآمدید و فرح دیبا میشدید.
گرچه در کتاب خاطرات سعی شده شما شیفته و مفتون سلطنت پهلوی معرفی شوید، امروزه با اسناد و کتبی که منتشر شده روشن است که در زمان حاکمیت شاه در اغلب موارد با او اختلافنظر داشتید و همواره تلاش میکردید از میزان استبداد و سرکوب او بکاهید، خانواده محمدرضا و بهویژه ملکه مادر چشم دیدن شما را نداشتند، ساواک و شاه، اطرافیان شما را کمونیست و شما را تحت تأثیر آنها میشناختند؛ اما شما این واقعیات را گویی اسرار مگو تلقی کردهاید، درحالیکه در همین کتاب خاطراتتان هم با وجود ملاحظات و خودسانسوری، اختلافنظر شما با محمدرضا کاملاً مشهود است. به دو مورد اشاره میکنم:
«شما درباره نجات آذربایجان در سال ۱۳۲۵ بهدرستی و صادقانه به نقش قوامالسلطنه در اخراج قوای شوروی از خاک ایران اشاره کردهاید و از او بهعنوان «سیاستمداری کاردان» نام بردهاید (کهن دیارا، ص ۳۶). درحالیکه محمدرضاشاه در کتاب مأموریت برای وطنم (ص ۱۴۷- ۱۵۱) قوام را فریبخورده سیاست روسها معرفی میکند که به نفع آنها قرارداد بسته و کار کرده است و خود را قهرمان اصلی مدافع وطن در قبال قوای روس و اخراج آنها رقم زده است. همچنین در کتاب پاسخ به تاریخ (ص ۱۰۵) اولتیماتوم ترومن رئیسجمهور امریکا به شوروی را عامل خروج قوای شوروی در اردیبهشت ۱۳۲۵ میداند و برای قوامالسلطنه نقشی منفی و سازشکارانه قائل است که قراردادی به نفع شوروی با آنها منعقد کرده است و شاه زیر بار آن نرفته است؛ البته با توجه به کینه شخصی محمدرضا نسبت به قوام چنین داوری طبیعی است، اما اختلاف تحلیل شما با محمدرضا هم از پرده برون افتاده است.
همچنین وقتی ضمن بیان خاطرات به سالهای ۳۰ تا ۳۲ میرسید از نهضت ملی کردن نفت به نیکی یاد میکنید و آن را موجب بیدار شدن وجدان سیاسی مردم میدانید. از دکتر مصدق بهعنوان کسی که در مقابل انگلیسیها ایستاد و از حق مردم دفاع کرد سخن گفتهاید و از احساس افتخار خودتان که BP بهجای نفت بریتانیا، نفت پارس ترجمه میشد یادکردهاید. تنها انتقادی را که متوجه مصدق میدانید، سازشناپذیری و عدم انعطاف وی در برابر انگلیس است که موجب بحران و سرانجام سرنگونی وی میشود. (همان: ص ۵۵ تا ۵۸). درحالیکه شاه در آخرین کتابش پاسخ به تاریخ، مصدق را عوامفریب نامیده و با تناقضگویی سعی کرده شخصیت او را مشکوک و حتی مرتبط با انگلیسیها معرفی کند (همان: ص ۱۲۴-۱۲۵).
با این اوصاف پیچیدگی شخصیت شما امری واقعی است و شاید بشود گفت بهظاهر با دو شخصیت یا کاراکتر روبهرو هستیم. یکی فرح دیبا که پدرش را در نهسالگی از دست داد و مادرش با سختی تلاش کرد هزینههای زندگی را تأمین کرده و با کمک برادرش، فرح خانم را حمایت کرد تا برای ادامه تحصیل به پاریس برود و در آنجا با روشنفکران منتقد حکومت مراوده پیدا کند و بعد هم میکوشد برخی از آنها را دعوت به کار کند و مسئولیتهایی به آنها بدهد. یکی هم علیاحضرت شهبانو فرح که سومین همسر رسمی شاهنشاه ایران و تدارکچی جشنهای ۲۵۰۰ ساله و نایبالسلطنه و ملکه مادر شاه آینده شده است.
کدام فرح؟
از همین رو ضرورت یافت اول جایگاه واقعی شما روشن شود تا بدانیم از کدام فرح دیبا سخن میگوییم؟ خوشبختانه انتشار برخی خاطرات مقامات آن زمان بسیاری حقایق را برملا کرده است. اسدالله علم -که سالهای زیادی وزیر دربار و یار غار محمدرضا بود- گرچه میانه خوبی با شما نداشت، اما یادداشتهای روزانهاش که تحت نظر آقای علینقی عالیخانی منتشرشده کمک شایانی کرده است که موقعیت واقعی شما در دربار پهلوی شناخته شود. به برخی از آنها اشاره میکنم:
تربیت نظامی ولیعهد
نحوه تربیت فرزند یکی از زمینههایی است که تفاوت فرهنگی والدین را بروز میدهد. در یادداشتهای علم میخوانیم: «چون علیاحضرت ملکه پهلوی با فامیل علیاحضرت شهبانو، بهخصوص مادر ایشان، نظر خوشی ندارند، شاهنشاه رعایت میفرمایند که لَله ولیعهد فعلاً از فامیل مادر شهبانو انتخاب نشود. قبلاً هم که (شاه) فرموده بودند: من دو سرلشکر درنظر گرفتم، شهبانو مخالفت فرمودند که تربیت نظامی برای بچه به این سن فعلاً نه مد است و نه صحیح است. حال آنکه من به تربیت نظامی عقیده داشتم…»(ج ۲: ۳۴۱)
نارضایتی مردم
در اردیبهشتماه ۱۳۵۱ شما در برابر شاه از نارضایتی مردم نسبت به حکومت ابراز نگرانی میکنید، درحالیکه شاه اساساً این واقعیت را منکر بود. علم از جانب شاه به دفاع برمیخیزد و این حرفها را به روزنامههای خارجی نسبت میدهد:
«بحث طولانی بین شاهنشاه و شهبانو در مورد نارضایتی مردم درگرفت. شنیدنی بود. من مداخله کردم و بدیهی است که طرف شاه را گرفتم، چون شهبانو تحت تأثیر احساسات قرار میگیرند. درست است که این حرفها بهجای خود خوب است و واقعاً یک عامل تعدیلکننده میباشد، اما نه اینکه بگویند هر چه میکنیم بد است و هیچکاری نمیکنیم و طرف روزنامههای بدخواه خارجی را بگیرند. اگر اینطور باشد، پس باید بمیریم. عرض کردم البته از معایب بری نیستیم، ولی اینقدر هم که میفرمایید معایب نداریم…. این چه (عقدهای) complexe است که شهبانو را فرا گرفته است؟» (ج ۲: ص ۲۳۲)
انقلابی شدی!
شما معتقد بودید ضمن گفتن پیشرفتهای کشور، باید کاستیها و نقایص را نیز بیان کرد و صرفاً به تعریف و تمجید از کارهای انجامشده بسنده نکرد. درحالیکه شاه به هیچ وجه نقد وضع موجود را برنمیتافت. روز ۱۴ مهرماه ۱۳۵۱ در هنگام افتتاح مجلس، شاه نطقی میکند و از پیشرفتهای انجامشده داد سخن میدهد. بعد در اتاقی که رؤسای مجلسین و نخستوزیر هستند، بین شما و شاه مشاجرهای درمیگیرد که علم آن را چنین نقل کرده است:
«شهبانو ایراد کردند اینکه تمام تعریف بود چرا معایب را نگفتید؟ شاهنشاه با خنده فرمودند این همه پیشرفت را میگویم، تازه بمب میترکانند، وای به وقتیکه خودم بد بگویم! بعد فرمودند، شهبانو خیلی انقلابی شدهاید، کار که به دست شما افتاد بیایید نطق انقلابی بکنید و معایب را بفرمایید و کشور را هم اداره بفرمایید. حالا شما که اینقدر انقلابی شدهاید چطور امروز اینهمه زیورآلات و نشان انداختهاید؟» (ج ۲: ص ۳۴۶)
این گفتوگو نشان میدهد شاه نهتنها به این نصیحت شما گوش نمیدهد، بلکه در مقابل دیگران به تمسخر و مچ گرفتن از شما میپردازد که گویا موجب ناراحتی و تکدر خاطر شما هم شده بود.
اطرافیان احمق و مغرض
موضوع اختلاف شما با شاه در گفتوگوهای خصوصی شاه و علم هم گاهوبیگاه مطرح میشده و همیشه شاه بهجای اینکه این مواضع شما را ناشی از واقعبینی و دلسوزی و خیرخواهی بداند و یا حداقل قابلتأمل و تحقیق بشمارد، شخصیت شما را زیر سؤال برده و آدمی دهانبین و جوزده که تابع اطرافیان ناخلفش است معرفی میکند:
«…. شاهنشاه آهی کشیده و فرمودند علیاحضرت شهبانو سختگیر و بیتصمیم هستند. هرکس هر چه میگوید بر ایشان تأثیر میگذارد و خودشان هم نمیدانند چه میکنند. من مکرر با ایشان قهر کردهام، دعوا کردهام، به جایی نمیرسد و اصلاح نمیشوند. این اطرافیان احمقشان هم کار را خرابتر میکنند. هریک هم از دیگری بدتر است و همه مغرض و اهل سوءاستفاده هستند. علیاحضرت هم به زندگی و همهچیز بدبین و در حقیقت متعارض هستند. بعد به شوخی فرمودند خدا مرا عمر بدهد، شما هم دعا کنید! وگرنه این نهاد جامعی که به وجود آوردهایم، دردی را دوا نمیکند و من نگرانم. عرض کردم در دعای من شک نداشته باشید.»(خاطرات علم، ج ۳: ص ۲۲۷-۲۲۶، مهر ۱۳۵۲).
اختلاف در همهچیز
اسدالله علم: «یکدفعه علیاحضرت (شهبانو فرح) فرمودند -خیلی صریح– که آخر نظرات من تماماً در همهچیز با اعلیحضرت فرق دارد. هرگز به این روشنی چنین مطلبی نشنیده بودم. خیلی خیلی از این فرمایش علیاحضرت تعجب کردم و همچنین از جرئت اظهار آن. با آنکه البته به من خیلی اطمینان دارند که ممکن نیست از زبانم حتی در حضور همایونی تراوش کند» (ج ۲: ص ۳۵۱).
عوامفریبی
اسدالله علم به مناسبت تولد شما در بیرجند جشنی برپا میکند و به قول خودش مبالغ زیادی هزینه میکند، چند روز بعد از گفتوگوی شما با شاه چنین یاد کرده است:
«سر شام شهبانو شکایت کردند که یک مجله نوشته است کیک تولید شهبانو در بیرجند دویست لیره تمام شده است و خیلی اظهار ناراحتی از این خبر لوکس فرمودند. شاهنشاه سر میز شام که نخستوزیر و من هم بودیم، خیلی شدید به شهبانو پریدند و فرمودند که من از این دماگوژی {عوامفریبی} خوشم نمیآید. چطور وقتیکه بیرجند بودید کیک را با کمال میل خوردید و چیزی نگفتید، حال که یک روزنامه دو کلمه مزخرف نوشته است اظهار ناراحتی و نارضایتی میکنید؟ این چه حرف است؟ من خوشم نمیآید. البته فرمایشات شاه عالی بود، ولی من خجالت کشیدم، چون هم نخستوزیر حضور داشت و هم در مورد مهمانی من این حرف پیش آمد. من ناراحت شدم. شهبانو هم خیلی ناراحت شدند» (ج ۲: ص ۱۳۰).
محمدرضا همواره بر دوگانگی و تضادهای درونی شما انگشت میگذاشت و انتظار داشت شما از این دوگانگی به نفع وجه اشرافی و تجمل و اقتدار، رها شده و دست از آن مواضع انتقادی بردارید. بهویژه در مورد خانم فریده دیبا مادر شما، این برخورد بسیار زیاد و توهینآمیز بوده است که هم در یادداشتهای علم و هم خاطرات ملکه مادر آمده است.
تحقیر
اختلافات به جایی میرسد که در عرصه خارجی هم بروز و ظهور مییابد. شاه از روی حسادت یا رقابت یا بیاعتمادی و یا هر انگیزه دیگر به جای احترام به شخصیت شما نزد سفرای خارجی به تحقیر میپردازد. علم از قول شما نقل میکند که چینیها از رفتار ساده شما که به میان مردم میروید و تکبر ندارید خوششان آمده بود و برایشان جاذبه داشت. محمدرضا به جای اینکه این را یک فرصت تلقی کند، آن را تهدیدی علیه خود میدید:
«امروز صبح شرفیاب شدم. دعوت سفیر چین را عرض کردم که از شهبانو به عمل آورده بود و در شرفیابی حضور خودشان عرض کرده بود. خیلی خیلی تعجب فرمودند که چطور اولاً شهبانو چیزی به شاهنشاه اظهارنظر نفرمودهاند و ثانیاً چطور به خود اجازه داده است به جای اینکه از رئیس کشور دعوت کند، علیحده از شهبانو دعوت میکند! فرمودند او را بخواه و بگو بسیار کار بیجایی کردهاید» (ج ۲: ص ۲۳۸)
نائبالحکومه کویر
شما بهدرستی از حفظ محیطزیست و منابع طبیعی و حفظ معماری سنتی و میراث فرهنگی سخن میگفتید، اما شاه سرمست و مغرور از حکمرانی خود، شما را به سخره میگیرد:
«سر شام رفتم، بحث و گفتوگوی اعلیحضرت همایونی و علیاحضرت شهبانو بود بر سر اینکه علیاحضرت میفرمودند، مناظر طبیعی کشور را به این آسانی خراب نکنید. شاهنشاه میفرمودند کشور باید پیشرفت کند و سریع پیشرفت کند. بهعلاوه اگر یک گوشه خراب میشود، من هکتارها جنگل به وجود آوردهام. شهبانو میفرمودند مگر نمیتوانید بفهمید که کویر چقدر زیباست؟ شاهنشاه فرمودند تو را نایبالحکومه کویر خواهم کرد. خیلی هم سرحال بودند. شهبانو فرمودند این علم و اقبال و پهلبد که اینجا نشسته هستند با من هم عقیدهاند، جرئت حرف زدن ندارند» (ج ۲: ص ۲۲).
ساز مخالف
اختلافنظر شما با محمدرضا در موارد مختلف به شکلی درمیآید که اسدالله علم این مسئله را روال طبیعی و عادی تلقی میکند و میگوید طبق معمول شما در گفتوگوها ساز مخالف میزدید:
«سر شام رفتم، مطلب مهمی نبود، همان صحبت شعارهای میهنی شورویها بود و اینکه ایرانی غیر از انتقاد کار دیگری نمیکند. علیاحضرت طبق معمول مقابله فرمودند. انترسان {جالب} بود» (ج ۳: ص ۴۳)
گردشهای شاهانه!
در اینکه محمدرضا هیچ پایبندی به مناسبات خانوادگی عرفی نداشته دیگر جای بحث نیست. روابط گسترده وی با زنهای وارداتی از اروپا و کشورهای دیگر که علم از آنها با اسم رمز «گردش» یاد میکند و هزینههای زیادی که بابت این مسائل صرف میکرد همواره برای شما آزاردهنده بود. اعتراض و پیگیری شما هم از سوی شاه با برخورد تند و توهینآمیز روبهرو میشد:
در یادداشت ۲۲ آذرماه ۱۳۴۶ علم دراینباره چنین آمده است: مطلب مهمی که امروز فرمودند این بود که شهبانو سؤال فرمودند شما هر روز با علم بعدازظهرها کجا میروید؟ جواب فرموده بودند در این کارها شما نباید مداخله کنید. عرض کردم به نظر غلام خیلی تند است. فرمودند میخواستم برای همیشه مطلب را بریده باشم» (ص ۱۸۳).
به موضوع پیگیری گردشهای شاه توسط شهبانو یک بار دیگر اشاره شده و آن در یادداشت ۲۶ اردیبهشت ۱۳۴۷ است. در این زمینه چنین میخوانیم: «صبح فرمودند گردش برویم. رفتیم بد نبود. ضمن گردش بیسیم گارد خبر داد از ساعتی که شاهنشاه بیرون تشریف بردهاند شهبانو دو بار جویا شدهاند که شاهنشاه کجا هستند. شاهنشاه خیلی ناراحت شدند. فرمودند، به فرمانده گارد ابلاغ کن دوباره اگر چنین سؤالی شد، خیلی صریح و جدی جواب بدهند که از طرف من اجازه ندارند به احدی بگویند که من کجا میروم. خیلی از این قدرتنمایی خوشم آمد، ولی روی هم رفته هم شاهنشاه و هم من ناراحت شدیم.»
غرولند
اسدالله علم: «صحبت را به مخدرات کشاند. فرمودند خدا خواسته است که من به کسی دل نمیبندم. اما اگر در هفته یکی دو بار انسان تفریح نکند، نمیتواند بار گرانی اینچنین به دوش بکشد، بهخصوص که در خانواده جز غرولند خبر دیگری نیست. عرض کردم کاملاً حق به شاهنشاه میدهم، متأسفانه خانمهای ما متوجه این امور نیستند»(جلد ۴: ص ۳۵)
ازدواج مجدد و طلاق
بهتدریج دریافتید که در زمینه گردشها! حریف او نمیشوید. تا اینکه کاسه صبرتان وقتی لبریز میشود که پای این زنان به محل زندگی شما هم کشیده میشود. ماجرای رابطه اعلیحضرت با دختر جوانی که بر سر زبانها افتاد نشان قدرناشناسی محمدرضا نسبت به شما بود که اگر عکسالعمل شدید شما نبود، رسواییاش بیشتر میشد. گویا محمدرضا که سخت مفتون این دختر نوجوان شده بود به فکر علنی و رسمی کردن و ازدواج با او هم افتاده بود که با اعتراض شما و مادرتان روبهرو میشود.
اسدالله علم: «در کاخ علیاحضرت ملکه پهلوی، فریده خانم از این مسائل خالهزنکی و ازدواج شاهنشاه یک ساعت با من صحبت کردند، پوستم را کندند. من هم باز سخت جواب دادم» (ج ۳: ص ۱۱۸)
علم: «مذاکرات با فریده خانم را به تفصیل عرض کردم. عرض کردم من جواب محکم دادم، ولی به هر حال این شایعه بسیار بد است. فرمودند، برو فکری بکن. عرض کردم این دخترهای بیسروپا را که هرکسی معرفی میکند، بالاخره این زحمتها را راه میاندازند. شاهنشاه خندیدند، ولی ناراحت بودند. سر شام رفتم. صحبت تمام از افغانستان بود و صحبت خصوصی مدعوین، منجمله خود علیاحضرت ملکه پهلوی، ازدواج شاهنشاه، یعنی چه؟ مثل اینکه همه دیوانه شدهاند» (ج ۳: ص ۱۲۰)
اسدالله علم: «صحبتهای دیشب فریده خانم را عرض کردم و منجمله اینکه ایشان به من میگفتند، دختر من خوشبختانه به تجمل عادت نکرده، (یعنی اینکه میتواند طلاق بگیرد). گو اینکه این را بر زبان نیاوردند، ولی معنی آن این بود. فرمودند: زکی! و بعد مفصل صحبت کردیم که چه باید بشود. قرار شد برای این دختره پدرسوخته شوهری پیدا کنیم» (ج ۳: ص ۱۲۱، یکشنبه ۳۱/۴/۵۲)
تاجالملوک ملکه مادر: «خیلی امثال عباس پشکل -منظور قرهباغی- بودند که درجههایشان را زنانشان یا دخترانشان از محمدرضا گدایی میکردند. همین سرلشکر نیروی هوایی که این اواخر پدرزن محمدرضا شد و دخترش را به محمدرضا داد از نمونه این قرمساقهاست. محمدرضا چنان خام این دختره شده بود که او را آورده بود به کاخ و فرح با داشتن چهارتا فرزند به فکر طلاق افتاد. اگر من واسطه نمیشدم، حتماً کار به طلاق و آبروریزی میکشید» (تاجالملوک، ص ۳۶۱)
تاجالملوک: «البته چشم فرح هم کور شود که عرضه نداشت شوهرش را حفظ کند (ص ۳۶۲).
تاجالملوک: «ماجرا مربوط به سال ۱۳۵۱ بود. فرح هم که حالا ماجرا را کامل فهمیده بود جلو محمدرضا ایستاد و پاهایش را توی یک کفش کرد که الا و بلا باید مرا طلاق بدهی! من در این مورد با محمدرضا صحبت کردم، محمدرضا گفت چه عیب دارد او را طلاق میدهم… خلاصه محمدرضا و فرح با هم توافق کردند که به خاطر مصالح مملکت از هم طلاق نگیرند ولی منبعد با هم کاری نداشته باشند و فقط دوست باشند و بس! محمدرضا با این تصمیم آزادی خودش را به دست آورد و فرح هم کار خودش را میکرد (ص ۳۶۴).
اینکه خانم فریده دیبا مادرتان در کتاب دخترم فرح (ص ۶۲)، از قول شما نقل میکند که «من برای این خانواده پهلوی حکم گاوی را دارم که گوسالهای زاییده است» عمق مناسبات آنجا را نشان میدهد.
ساختن کاخ
به هر حال اختلافنظرهای شما با محمدرضا بسیار است. ازجمله مخالفت شما با طرح توسعه حرم امام رضا که میگفتید بافت سنتی آنجا را نباید به هم زد، ولی نهایتاً گوش به حرف شما ندادند و بازارهای متصل به حرم را تخریب کردند. حتی در مورد کاخهای شاه هم با وی توافق نداشتید:
علم: «علیاحضرت فرموده بودند در زمینهای اقدسیه یک مهمانسرا برای مهمانان خارجی بسازیم. وقتی به عرض رساندم با عصبانیت رد کردند. موضوع این است که علیاحضرت با ساختمان کاخ برای خودشان، نمیدانم بهمنظور دماگوژی یا واقعاً «قلباً» مخالفت دارند و شاهنشاه از این امر ناراحت هستند. فرمودند، به علیاحضرت بگو باید برای خودمان کاخ بسازیم و این کاخ نیاوران را برای مهمانها بگذاریم، همین و بس! آنقدر عصبانی شدند که من دیگر نتوانستم بپرسم کاخ خودتان را کجا و چه جور میخواهید بسازید؟ «(ج ۴:ص ۱۳۸)
سال ۱۳۴۰-۱۳۳۹ که شاه تمام ذهنش را قوت گرفتن نیروهای ملی و مصدقی گرفته بود و مجلس را تعطیل کرد که آنها بدان راه پیدا نکنند، شما به دیدار جذامیان در تبریز و مشهد رفتید که وضعیت فجیعی داشتند. با این اقدام تابوی عدم تماس با جذامیان شکسته شد و به همت مرحوم دکتر عبدالحسین راجی و حمایت شما مرکزی برای آنان تأسیس شد و رسیدگی به آنان قوت گرفت.
کانون و ساواک
شما و همفکرانتان سال ۱۳۴۴ کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان را پایهگذاری کردید که بعدها محل تجمع و همکاری بسیاری از نویسندگان و هنرمندان رشتههای مختلف گرافیک و فیلم و عکس و… شد. درست در همان تاریخ، شاه، حسن پاکروان را که گرایشهای معتدل و میانهروانه داشت از ریاست ساواک برداشت و نعمتالله نصیری را به جای وی گماشت که باب شکنجه و سرکوب را باز کرد، روندی که وقتی در سال ۵۶ به بنبست رسید، دیگر چارهای برای رژیم باقی نماند جز اینکه شاه برای نجاتش، خود نصیری را قربانی کند. ترفندی که دیگر اثربخش نشد، اما درباره اثرات این ساواک در سرنگونی رژیم شاه کمتر تأمل شده است. سازمانی که برای حفظ و بقای رژیم تأسیس شده بود چگونه به ضد خود تبدیل شد!
شما بهتر از هرکس در جریان هستید که ساواکیها به رهبری نصیری به کانون پرورش فکری میگفتند «لانه زنبور» که به نظر آنان محل تجمع مخالفان و منتقدان حکومت بهویژه مارکسیستها شده است. ساواک برخی آثار منتشره کانون را جرم تلقی میکرد. کتابهای صمد بهرنگی مثل ماهی سیاه کوچولو که کانون چاپ کرد و جایزه برد یا اولدوز و عروسکهایش بهعنوان تبلیغ مبارزه مسلحانه جزو کتب ضاله به شمار میرفت و در بازرسی خانهها آن را بهعنوان مدرک جرم ضمیمه پرونده میکردند.
خیلی جوش نزنید
«سر شام رفتم. تصادفاً موضوع (شلوغی) دانشکده کرج مطرح شد. باز شاهنشاه اظهار ناراحتی از طرز فکر دانشجویان فرمودند. علیاحضرت شهبانو فرمودند خیلی جوش نزنید، بچههای خود ما امروز در مدرسه گفتهاند درس ما سنگین بود، همه تصمیم گرفتهایم در جواب کتبی نصف سؤالات را جواب بدهیم. حال شما خواهید گفت پلیس بیاید آنها را متفرق کند؟ خیلی مطلب قشنگی بود. به هر صورت گاهی چنانکه سابقاً هم نوشتهام علیاحضرت عامل تعدیلکننده هستند، ولی اغلب در اشتباه میباشند و تحت تأثیر عوامل اطراف خود هستند که جای افسوس است»(ج ۳: ص ۳۰۶)
بازدید از زندان
به نوشته هوشنگ نهاوندی دو سال قبل از سقوط رژیم قصد بازدید از زندان اوین را داشتید که مانع شما میشوند. مسئلهای که بسیاری افراد نمیدانند:
«در بهار سال ۱۹۷۷ شهبانو فرح به ارتشبد نصیری پیغام داد که میخواهد بدون اطلاع قبلی از زندان اوین بازدید کند و ببیند و بداند که در آنجا چه میگذرد و در صورت لزوم با زندانیان نیز گفتوگو داشته باشد. در این پیغام گفته شده بود که در این بازدید فقط دو نفر همراهش خواهند بود، رئیس دفتر مخصوصش و سرلشکر علی نشاط. نصیری بسیار ناراحت شد و خواست که تاریخ دقیق این بازدید را بداند. شهبانو پاسخ داد که تاریخ دقیقی نخواهد داد و میخواهد سرزده به آنجا برود. رئیس ساواک خطرات این بازدید و احتمال گروگانگیری بهوسیله زندانیان را به میان آورد. شهبانو به وی گفت که همه این خطرات را میپذیرد. ارتشبد گفت که طبق مقررات فقط رئیس دولت میتواند هر موقع بخواهد حتی بدون اطلاع قبلی از همه تأسیسات وابسته به ساواک بازدید کند به هر جا که میخواهد برود. آیا اصلح نخواهد بود که به وی دستور بازرسی زندان اوین داده شود؟… پاسخی که به وی پیغام داده شد خشن و صریح بود: «با تمام این احوال من خواهم رفت و میخواهم بدانم چه کسی جرئت خواهد کرد که در را به روی شهبانوی ایران باز نکند»
سرانجام با مخالفت شاه این بازدید انجام نمیشود. درحالیکه سال بعد مجبور میشوند در زندانها را به روی صلیب سرخ بینالمللی باز کنند که گزارشهایش به سقوط رژیم کمک کرد (ص ۳۷۲).
نقش ساواک
از مجموع مسائل فوق و موارد مشابه آنها، برمیآید که شما میانه خوبی با ساواک نداشتید و آنها هم از کارهای شما دل خوشی نداشتند. اتفاقاً یکی از عواملی که به آن مطلقبینی که گفتم دامن زد و آن را تشدید نمود همین رفتار ساواک بود.
قبل از انقلاب برخی خویشاوندان من که با شما هم نزدیکی و مراوده داشتند، از تفاوت خلقیات و عملکرد شما با بقیه درباریان چیزهایی میگفتند، اما من که آن زمان دانشجویی مخالف حکومت شده بودم، داوری آنها را باور نمیکردم. چرا؟
سیطرهای که سازمان امنیت بر همهچیز پیدا کرده بود، و تلاش میکرد این سیطره را دوچندان بیش از آنکه واقعیت داشت نمایش دهد، اجازه نمیداد کسی جز خشونت و ارعاب و سرکوب چیزی دیگر را ببیند. حضور و بروز روزافزون ساواک در همهجا آنقدر زیاد بود که مهمترین ویژگی حاکمیت، همین وجه امنیتی آن شده بود. وقتی آقای پرویز ثابتی -که حتی اسمش هم مخفی بود– بهعنوان مقام امنیتی در تلویزیون ظاهر میشد و از عملیات شناسایی و سرکوب مخالفان با آب و تاب پرده برمیداشت چنان اقتداری از حاکمیت نمایش میداد که ذهن و چشم و دل همه را پر میکرد و دیگر جایی برای دیدن اقدامات مثبت باقی نمیگذاشت. شایع بود که اگر سه نفر دور هم جمع شوند، یکی حتماً مأمور ساواک است. تصور عموم این بود که همه چیز تحت کنترل و اراده مقامات امنیتی است. اگر فعالیتی فرهنگی، رسانهای، هنری یا علمی خوبی هم وجود داشت، به دیده شک به آن نگاه میشد، حداکثر بهعنوان سوپاپ اطمینان تلقی میشد که ساواک آن را طراحی کرده تا مخالفان را شناسایی کند یا از انفجار نارضایتی جلوگیری کند، حتی حضور دکتر شریعتی در حسینیه ارشاد، حضور استاد مطهری در دانشگاه، یا دکتر بهشتی و باهنر در تدوین کتابهای درسی وزارت فرهنگ، یا انتشار مجله فردوسی، رنگینکمان، سخن، کتاب هفته و… حتی فعالیتهای دارالتبلیغ اسلامی در قم هم از جانب بعضی در همین قالب سوپاپ و ترفندهای حاکمیت تفسیر میشد تا چه رسد به اقدامات فرهنگی اجتماعی که توسط شما و نزدیکانتان صورت میگرفت؛ البته اکنون بهواسطه اسناد و آثاری که بعد از انقلاب منتشر شد روشن است که خود شما نیز تا حدی در چنبره همین سازمانی که برای حفظ حکومت ایجاد شده بود گیر کرده بودید، حتی اقدامات اصلاحی برای جلب منتقدین که شاه هم آنها را تأیید میکرد به مانع ساواک برمیخورد. سالهای آخر که قرار شده بود برای تعدیل فضای دانشگاه، طرحی با عنوان گفتوشنود آزاد استادان با دانشجویان اجرا شود و قدری فضا بازتر شود و خود شاه هم پیگیرش بود، دکتر جلال متین از آخرین کنگره آموزشی رامسر یاد میکند که وقتی گزارش ناموفق بودن این طرح مطرح شد، شاه علت را میپرسد. قبل از اینکه مخاطب جواب بدهد، شما پاسخ میدهید: «بعضی استادان به من گفتهاند که اگر با دانشجویان به گفتوشنود بپردازیم، ساواک ما را میگیرد». با این پاسخ دیگر شاه هم دنبال مطلب را نمیگیرد (مجله ایرانشناسی، سال ششم، ص ۸۶۴).
فروردین ۱۳۵۳ حدود هفت ماه بود که من در سلولهای انفرادی کمیته ضدخرابکاری بودم و بازجوییها ادامه داشت. یک روز صبح زود به دستور بازجوی محترم یعنی جناب هوشنگ مرا از سلول بیرون کشیدند و به اتاق ۲۱ دور فلکه آوردند. هوشنگ با قیافه عصبی باز هم شروع به تهدید کرد که باید بروی اتاق حسینی (اتاق مخصوص شکنجه) و … و تا حرفهایت را نزنی همین بساط خواهد بود. بعد بیمقدمه شروع کرد بدوبیراه گفتن به مادرم و همزمان کاغذی از کشوی میزش درآورد و از دور نشان داد: «رفته نامه به شهبانو نوشته، فکر کرده شهبانو میتواند برای تو کاری بکند. میخواهی نامه را بخوانی؟ هیچکس غیر از من، حتی شهبانو نمیتواند کاری برای تو بکند. نامه مادرت را هم میدهند به من. هر جا بروند آخرش تو با من طرفی. تو هم تا حرف نزنی همینجا میمانی. ممکن است من از اینجا بروم، ولی تو تا ابد خواهی ماند تا حرفهایت را بزنی».
چند روزی بود به اتاق حسینی (شکنجهگر) نرفته بودم، ولی آن روز پس از آن حرفها، باز مرا به اتاق حسینی فرستاد و پس از پذیرایی با پاهای آش و لاش به سلولم برگرداند. در این هفت ماه از خانوادهام و وضعیت بیرون زندان هیچ خبری نداشتم، ولی آنجا فهمیدم آنها سخت در تلاش بودهاند. چند روز بعد درحالیکه پاهایم پانسمان بود و بهسختی راه میرفتم، صبح اول وقت، مرا با چشم بسته از سلول به ساختمان اداری بیرون کمیته بردند و بعد از یک ساعت سرپا نگهداشتن، پشت در بستهای بردند که دریچه کوچکی روبهروی صورتم باز شد و ناگهان مادر و برادرم را دیدم که گریان و پریشان در آنسوی دریچه ظاهر شدند، درحالیکه نمیتوانستند بدن و پاهای مرا ببینند. این دیدار فقط با سلام و علیک و یکی دو جمله احوالپرسی بهسرعت پایان یافت. احساس کردم آنها از این دیدار راضی شده و آرامشی پیدا کردند. از برخورد و نگاهشان دریافتم که آنها از زنده بودن من مطمئن و خوشحال شدند.
بعدها که با خصوصیات بازجویم بیشتر آشنا شدم، علیرغم ادعایش که خیلی خودش را همه کاره نشان میداد، حدس زدم که نامه مادرم به شما این دیدار را بر بازجو تحمیل کرده است. ادامه شکنجه در روزهای بعد از ملاقات هم نشان داد که ملاقات با خانواده با روال طبیعی بازجویی همخوانی نداشت و با اراده و انتخاب بازجو نبود. فشار بیرونی بود و او با تشدید فشار روی من میخواست آن امتیاز دادن اجباری را خنثی کند.
در خاطرات علم آمده است که یازدهم آذرماه ۵۳ شما سفری به مناطق کویری داشتید و حتی در سبزوار زادگاه من، برای تشویق و جلب همکاری مردم در پاک کردن زبالهها، خودتان پیشاپیش پیشاهنگان، راه افتادهاید و به زباله جمعکردن پرداختید که برای همه عجیب بود و میتوانست در جلب افکار عمومی بسیار مؤثر باشد، درحالیکه سال قبل از آن مأموران ساواک بعد از دستگیری من در تهران، در منزل ما بست نشسته بودند و بسیاری از همشهریان مرا که سری به آنجا زده بودند دستگیر کرده بودند و بیجهت ماهها در کمیته مشترک نگه داشتند. بسیاری خانوادههای معروف و خوشنام شهر به این بلیه گرفتار شدند. طبیعی بود که اقدامات شما در برابر اعمال ساواک رنگ میباخت. خبرهای سرکوب و شکنجه و زندانها اجازه نمیداد کسی از اقدامات شما در مورد جذامیان، مادران و نوزادان، کودکان، حفظ میراث فرهنگی، تئاتر و ساخت مراکز هنری فرهنگی حمایت کند.
سال ۵۴ که از دست بازجو خلاص شدم و به زندان عمومی رفتم با تحلیل شواهد و قرائن محدود و همفکری با دوستان به این نتیجه رسیدیم که ساواک با رویههای شما در تضاد است و برای گروه گلسرخی هم پروندهسازی کرده و آنها را متهم به نقشه ترور شما کرده تا این پیام را به شما و حداقل شاه بدهد که این کسانی که شهبانو از فعالیت آنها حمایت میکند، خرابکارند و قصد جان خود ایشان را دارند تا دستش در بگیرو ببندها بازتر شود.
شما از بازی بچهها در دوره کودکیتان یاد کردهاید که پشت درشکه آویزان میشدند و درشکهچی شلاق خود را به سمت آنها فرود میآورد و شما با دیدن این صحنه نفستان بند میآمده است، اما شلاقهایی ضخیمتر از سیم درشکهچی ندیدید که هر روز در کمیته مشترک بر بدن و کف پای جوانان با ضرب باز و نواخته میشد. همانطور که اثر سالک از آن دوران بر روی دست راست شما باقی مانده اثر جراحت شلاقهای ساواک هم مانند سالکی بر پشت یا کف پاهای من و بسیاری امثال من هنوز هست.
اگر جای شما بودم!
با این وصف اکنون میتوانم خودم را جای شما بگذارم. جای فرح دیبایی که در دورانی خود از نزدیک شاهد فقر و محرومیت روستاییان و فشار زندگی شهرنشینان بوده و در دورهای بعد دیکتاتوری و زورگویی و فساد مالی و اخلاقی شاه و دربار را از نزدیک دیده و نقش برجسته تملقگویان و چاپلوسان را مشاهده کرده است. کسی که از درون، تأثیر سوء قدرت را در الینهکردن شخصیت و منش افراد دیده است که حتی خود نیز در مواردی از اثرات آن مصون نمانده است. این تجربه زیست شما میتواند یکی از بزرگترین سرمایهها و فرصتها برای مردم ما شود.
امروز بسیاری مردم جهان از مستبد و دیکتاتور نفرت دارند، اما نمیدانند چگونه یک مستبد ساخته میشود. آیا استبداد یک فرد است که با تغییر او همه چیز دگرگون میشود؟ یا یک مناسبات و سیستم و حتی فرهنگ و تفکر است که زایش دارد و میتواند، حتی یک مبارز علیه استبداد را به مستبدی دیگر تبدیل کند. شاه جوانی که روزی قوامالسلطنه را نخستوزیر کرد تا مسئله آذربایجان را حل کند، چند سال بعد چنان مغرور شد که با یک نصیحت خیرخواهانه او برآشفت و او را طرد و خانهنشین کرد. روزی نخستوزیری دکتر مصدق را به پیشنهاد مجلس پذیرفت، اما بعد از چندی، او را به حصر ابدی انداخت و نامش را از کتب تاریخ و رسانهها حذف کرد. امروز نیاز به روانشناسی و جامعهشناسی قدرت و استبداد و دیکتاتوری داریم و نه پراکندن نفرت و خشونت و تکرار تجربهها و شما در این زمینه تجربه بزرگی دارید.
اگر جای شما بودم، اینک که دیگر نه از آن ساواک خبری هست و نه از آن دربار تجربه زیستی خود را چنانکه بوده و نه چنانکه مصالح اقتضا میکند، بیان میکردم و بهویژه مکانیسم و چگونگی برخی مسائل مهم حکومتی را تشریح میکردم و برای این نسل و نسلهای بعد آگاهی و آموزشی اساسی به جای میگذاشتم. با خود میاندیشیدم که به هر حال من سیری را طی کردم و شاهد بسیار چیزها بودم، تجربه من اکنون در سن بالای هشتادسالگی میتواند برای همه نسلهای بعدی و سایر ملل مفید باشد. از تکرار فاجعه جلوگیری کند و به دانش بشری عمق بیشتری ببخشد.
۱- با گفتن واقعیات درون نظام، تصور یکپارچگی در مورد حاکمیت و یا هر جریان سیاسی دیگر را به چالش میکشیدم و به مخالفان رژیم پهلوی گوشزد میکردم که چگونه از این تضادها میتوانستند بهره بگیرند و هزینه کمتری بپردازند.
۲- نشان میدادم قدرت یک شبکه است نه یک فرد، یا ابزار یا جایگاه، در این شبکه عوامل متعددی نقش ایفا میکنند. تبیین میکردم که چگونه چاپلوسان و متملقین مقامات بالا را تحت نفوذ خود میگیرند و منتقدان دلسوز را به حاشیه میبرند.
۳- چگونه رأس قدرت بهخاطر ضعفهایی که دارد از منتقدان هراس پیدا کرده و به متملقان میدان میدهد و این مناسبات به کجا میانجامد.
۴- نشان میدادم که شاه چگونه برای مقابله با منتقدان به ارگانهای امنیتی و سرکوب نیازمند شد و چهبسا قدرت خود را وامدار آنان میشمرد و لذا توان برخورد با تخلفاتشان را نداشت.
۵- نقش ارگانهای امنیتی در ایجاد فساد و انحطاط دستگاه حاکمه و سرانجام سرنگونی آن را باز میکردم. تجربه بزرگ رژیم پهلوی را در این زمینه برای مردم ایران و سایر ملتها روشن میکردم.
۶- توضیح میدادم که چگونه پهلوی و سازمان امنیتش اصلاحات نیمبند مرا هم برنتافت و برای نصایح خیرخواهانه من هم گوش شنوایی نداشت و به سمتی رفت که دیگر راهی بهجز سرنگونیاش وجود نداشت.
۷- به هر حال با شفاف کردن تجربه خود، راه را برای روانشناسان اجتماعی و جامعهشناسان اندیشمند باز میکردم که درباره شیوه بازتولید استبداد و فرهنگ استبدادی و مناسبات آن، دستاوردهای عمیقتر و واقعیتری داشته باشند. بیشک این کار برای رضا هم درس بزرگی است که جا پای پدر نگذارد. چنین دستاوردی برای همه قدرتمندان و مردم جهان، خواندنی، اثرگذار و درسآموز خواهد بود.
راستی یادم رفت بگویم و فکر میکنم لازم است بگویم مشارکت فعال شما در تدارک جشنهای ۲۵۰۰ ساله، آن هم به آن شکل که همه لوازم و تأسیسات و تدارکات آن وارداتی باشد، از اشتباهات شما بود. این جشنها جدا از مردم برگزار شد و به خیلی امثال من قاطعیت مبارزه با رژیم داد. اگر من جای شما بودم، حداقل به جای انواع غذاها و تزیینات و تأسیسات خارجی همه را از تولیدات داخلی تهیه میکردم که جشن ایرانی، نمایشگاه کالاها و برندهای خارجی نشود.■
منابع:
۱- دیبا فرح، کهن دیارا.
۲- اسدالله علم، یادداشتهای روزانه، به کوشش حسینقلی علیخانی، ۷ جلد.
۳- نهاوندی هوشنگ، ایوبوماتی، محمدرضا پهلوی آخرین شاهنشاه، ترجمه دادمهر، شرکت کتاب (فرانسه)، ۱۳۹۲.
۴- پهلوی محمدرضا، پاسخ به تاریخ، ترجمه حسین ابوترابیان، ۱۳۷۱.
۵- پهلوی محمدرضا، مأموریت برای وطنم، ۱۳۵۰.
۶- دیبا فریده، دخترم فرح، ترجمه احمد پیرانی، نشر بهآفرین، ۱۳۷۹.
۷- تاجالملوک آیرملو، خاطرات ملکه مادر، تاریخ شفاهی، ۱۳۸۰.