احوال ناخوش رمان ایرانی در گفتوگو با محمد حسینی
احمد هاشمی: رمان کالبدشکافی فرهنگی جامعه است؛ دریچهای است برای گفتوگو و فرصتی است برای درک یکدیگر. با این حال احوال ناخوش این روزها به ادبیات هم سرایت کرده است و شاید سختگیرانه نباشد که بگوییم دیگر کسی رمان نمیخواند. روزگاری بود که شمارگان کتاب در این کشور از ۵ هزار شروع میشد و حالا در بهترین شرایط به هفتصد نسخه ختم میشود. آیا غم نان است که فرهنگ را به کالایی تجملاتی تبدیل کرده است؟
محمد حسینی در ادبیات ایران با رمانهای آبیتر از گناه، نمیتوانم به تو فکر نکنم سیما، آنها که ما نیستیم و زمستان سرزده شناخته میشود. افزون بر این چندین اثر پژوهشی نیز از وی منتشر شده است. حسینی نزدیک به سه دهه بهعنوان ویراستار با انتشارات مختلفی همکاری کرده است و از سال ۹۸ یک بنگاه نشر تأسیس کرده است. گفتوگوی زیر تأملی است در باب احوال رمان ایرانی.
با سپاس از فرصتی که در اختیار خوانندگان چشمانداز ایران قرار دادید. لطفاً در آغاز مختصری از وضعیت حال حاضر ادبیات ایران بگویید؟
در حال حاضر در جامعه خشم عظیمی ملموس است و بدیهی است انسان خشمگین نمیتواند تصمیم درست و دقیق بگیرد و دنبال کسی است که خشم خود را بر سر او خالی کند و روزنه نجات و آسایشی برای خود پیدا کند. این است که به نظر من حال حاضر زمان مناسبی برای قضاوت کردن درباره هیچچیز و ازجمله ادبیات نیست. ما در همه حوزهها گرفتار این خشم هستیم. وقتی میخواهیم خرید کنیم خشممان متوجه فروشنده میشود، یا وقتی میخواهیم به ادارهای برویم و کاری برایمان انجام شود چه کارمند و چه مراجعهکننده، با خشم با هم صحبت میکنیم. خشم حاصل شرایطی است که افراد خواستهها، آرزوها و برنامههایشان را با شکست مواجه میبینند. جامعه خشمگین جامعهای که شکستخورده یا احساس شکست میکند و همین ویژگی سبب میشود نتوانیم درباره هیچچیزی قضاوت دقیق داشته باشیم. متأسفانه به اینها عامل اقتصاد هم اضافه میشود. به لحاظ مالی مردم بهشدت تحت فشار هستند و این اصلاً شوخی نیست، مخصوصاً وقتی نهادهای رسمی اعلام میکنند که مثلاً خط فقر سیوچند میلیون تومان است. بعد دولت اعلام میکند ما از حقوق بالای ۱۲ میلیون تومان مالیات دریافت میکنیم. این فاجعهای مسلم است: مالیات گرفتن از مردم خشمگینی که احساس شکست میکنند و زیر خط فقر هستند. طبیعی است که وقتی شرایط زیستی انسانها اینگونه باشد خیلی از نیازها از سبد زندگی حذف میشود. اولین چیزی که حذف خواهد شد کتاب است، ورزش است، تفریح است، دور هم نشستن و مهمانی و یکدیگر را دیدن است. وقتی خود اینها حذف میشوند دوباره به آن عوامل یعنی حس شکست، احساس ناکامی و عصبانیت دامن زده میشود. درواقع جامعه ما در یک چرخه معیوب آسیبرسانی گرفتار شده است؛ بنابراین آنچه خواهم گفت زیر سایه این شرایط است، با تأکید به اینکه قضاوت زیر این چتر قضاوت دقیقی از فرهنگ ایرانی، داستان ایرانی و ادبیات ایران نیست.
با همه اینها هنوز نویسندگانی هستند که مینویسند و ناشرانی منتشر میکنند، اما داستان ایرانی چقدر خوانده میشود؟
ادبیات و داستان صدا و نبض جامعه است، اما واقعیت این است که در حال حاضر ادبیات و داستان ایرانی بسیار کم خوانده میشود، یعنی بههیچوجه آنقدری که شایسته و سزاوار جامعهای مانند ایران است خوانده نمیشود. کاملاً درک میکنم که چرا این اتفاق افتاده است، بدیهی است که تأییدش نمیکنم و امید و آرزوی من این است که این وضعیت تداوم پیدا نکند. ادبیات جلوه فرهنگی یک کشور است و کسی که اهل ادبیات است و داستان میخواند کسی است که به خودش فرصت زیستنهای فراوان میدهد. فرصت زیستنهای فراوان است که به آدمها گستردگی نگاه میدهد، امکان دیدن وسیعتر مسائل را میدهد، مردمان را از آن ساحت تکبعدی بودن نجات میدهد و آدمها را از دیکتاتور شدن و دیکتاتور بودن دور میکند. دیکتاتور فقط یک مقام سیاسی و حکومتی نیست، آدمها میتوانند اسیر و گرفتار دیکتاتور بودن باشند. ادبیات چیزی است که باعث میشود ما دنیا را، خودمان را و جهان را بهتر ببینیم، بهجای دیگران هم زندگی کنیم، زندگیهای متعدد داشته باشیم، میتوانیم آدمهای بهتری باشیم و دنیا را بهتر ببینیم و این متأسفانه به دلیل شرایط موجود محو یا خیلی کمرنگ شده است.
با این حال وضعیت رمانهای ترجمه بهتر از ایرانیهاست.
یادم هست نزدیک به ده سال قبل مد شده بود که نباید داستان ایرانی خواند و باید ادبیات جهان را خواند. معلوم است که از موضع تحقیر نسبت به داستان ایرانی چنین حرفی میزدند. اینها مدهای دورهای است که اتفاق میافتاد. ما اگر در ادبیات جهان هزار کتاب خوب داشته باشیم من به قوت میتوانم بگویم که لااقل پنجاه عنوان از آن متعلق به نویسندههای ایرانی است. هیچکس نمیتواند همسایهها را انکار کند، هیچکس نمیتواند درخت انجیر معابد و ملکوت را انکار کند. داشتن پنجاه عنوان کتاب در قفسههای جهانی یک داشته فوقالعاده احترامبرانگیز است، اما الآن متأسفانه شرایط طوری شده است که صحبت ادبیات ایران و ادبیات جهان هم نیست، آرامش و فرصتی برای خواندن ادبیات و پرداختن به اندیشه وجود ندارد، چراکه کل زندگی ما اقتصاد شده و رفع کردن نیازهای ضروری مالی، غذا و هزینه تحصیل فرزند اصلاً شوخی نیست و معلوم است که اولویت است. فکر میکنم اکنون عجیبوغریبترین دورهای است که در این پنجاهوچند سال زندگی بهویژه در سه سال اخیر دیدهام؛ هم متأسفم و هم به مردم حق میدهم و هم فکر میکنم شاید اگر از همان اول به ادبیات، فرهنگ و کتاب اهمیت میدادیم به چنین وضعی دچار نمیشدیم. میخواهم بگویم درک میکنم، اما حق نمیدهم و امیدوارم این شرایط بههیچوجه تداوم پیدا نکند و مردم بتوانند کتاب بخوانند و فکر کنند.
به نظر میآید بخش زیادی از آنچه شما توصیف میکنید ناظر بر سالهای اخیر است.
دوره ریاستجمهوری آقای خاتمی یکی از دورههای مهم فرهنگی بود. روزی سی روزنامه منتشر میشد. مردم احساس میکردند که روزنامهها حرف آنها را میزنند و این روزنامهها خوانده میشد. من دیدهام آدمهایی را که در این کشور دم دکههای روزنامهفروشی قدم میزدند تا روزنامهها برسند و وقتی صاحب آن دکه روزنامهها را روی هم و روی زمین یا پیشخوان دکه میچید پنجاه نفر از بین دست و گردن یکدیگر سرک میکشیدند تا بتوانند تیترها را بخوانند و چند روزنامه را انتخاب کنند و بخرند. هرکدام از این روزنامهها صفحات فرهنگ و ادب داشت، صفحات اندیشه داشت و در یک روز ممکن بود در روزنامهها سی صفحه در مورد ادبیات و داستان ایرانی و در مورد کتاب حرف زده باشد. نکته جالب این بود که اینها خریده و خوانده میشد؛ یعنی اثرگذار بود. جشنوارههای متعدد فرهنگی برگزار میشد و جایزههای متعدد ادبیاتی داشتیم. با تنگنظری و با تحت فشار گذاشتن کاری کردند که همه اینها از بین رفت. در عرصه سیاسی هم مردم را به یأسی کشاندند که دیگر از جریان آقای خاتمی یا جانشینان ایشان عملاً حمایت نشد. اینطور وقتها همیشه یاد حکایتی میافتم که میگوید شیعهای سوار یک کشتی شد که همه سنی بودند. ناگهان توفان شد و جز این یک نفر همه شروع به دعا کردند که یا عمر یا عثمان ما را نجات بده، این فرد آنقدر نام آنها را میشنود که عصبی میشود و میگوید یا علی غرقشان کن من هم روی آنها! من واقعاً گاهی وقتها احساس میکنم جامعه ما دچار همین وضعیت است، یک خودزنی عجیب و غریب و دشنه کشیدن روی یکدیگر، درحالیکه ما حریف یکدیگر نیستیم، بنا نیست با هم بجنگیم، کنار هم هستیم. خشم و ناامیدی باعث شده که شرایط خوبی نباشد.
گذر از این شرایط و بحرانها راهحلی دارد که شاید مهمترین آن گفتوگوست و این گفتوگو میتواند از طریق ادبیات شکل بگیرد. ما یک دورههایی داشتیم که جامعه سرخورده بوده و حتی در آن شرایط آمار اعتیاد زیاد شد، آمار ناهنجاریها و گرفتاریها زیاد شد مانند بعد از کودتای ۳۲ یا بعد از سال ۸۸، منتها یک اتفاق عجیبی که الآن میافتد این است که حتی آن گفتوگو یا شعر و داستان شکست را هم نداریم. وقتی به کتابفروشیها مراجعه میکنید دیگر کتاب ایرانی ندارند. ناشران هم مشکلات متعددی دارند. فکر میکنید چطور چرخه خواننده، نویسنده، ناشر و کتابفروش میتوانند دوباره آن کار را راه بیندازند؟
هم میتوانم آرزویم را بگویم و هم میتوانم واقعگرایانه به مسئله بپردازم. طرف واقعگرایانه آن به نظرم این است که تا مسئله سیاسی در ایران حل نشود و در مرحله بعد به تبع آن مسئله اقتصادی متأسفانه هیچچیزی درست نخواهد شد. فکر نمیکنم کسی که بتواند فکر و تحلیل کند منکر شود بین مردم و حکومت یک فاصله عجیب و غریبی افتاده است که تا این حل نشود یعنی این ماجرای سیاسی حل نشود بالطبع ماجرای اقتصادی هم حل نخواهد شد. مردمی که حکومت را از آن خود نبینند کمکم سرزمین را از آن خود نمیبینند. فکر میکنم تا اینها حل نشوند چیزی حل نمیشود، اما اگر کسی بتواند یک رسالت فردی برای خود تعریف کند در شرایط حاضر آن رسالت همین گفتوگو و مهربان بودن است. با همسایه و با کاسب، با همکار؛ رسالت فردی آدمها مهربان بودن است. بدیهی است که وقتی مهربان باشید میتوانید با دیگران حرف بزنید درواقع همان گفتوگویی که شما گفتید. یک اصل زبانشناسی داریم که زبان اساساً برای ادراک آفریده و پدید آمده است نه برای جدال، یعنی اگر من و شما با هم بنشینیم و قصدمان این باشد که با زبان با هم جدال کنیم از امروز تا فردای قیامت هم که حرف بزنیم حرفمان فقط دعواست، اما اگر با صد درصد اختلاف هدفمان این باشد که به صلح و آرامش برسیم، کارکرد زبان اساساً این است که ما را به صلح و آرامش برساند. برای همین در ماجرای برجام در یک دوره طولانی مذاکره میکردند و قصدشان این بود که نشود، مدام مذاکره میکردند و نمیشد. بعد یک دورهای فکر کردند که دیگر بس است بهتر است بشود، پس مذاکره کردند و شد. من حتی وقتی از شما دلگیرم به این فکر کنم که تو هموطن من هستی، انسان هستی و ما در کلی از چیزها مشترکیم، الآن عصبانی شدی و سر من داد میزنی من اگر دستت را بگیرم و رویت را ببوسم احتمالاً از خشم تو کاسته میشود، اما اگر من هم مانند تو داد بکشم معلوم است که یکدیگر را خشمگین میکنیم؛ بنابراین فکر میکنم رسالت فردی افراد در شرایط حاضر فقط مهربان بودن است.
فکر میکنم ما دیگر خیلی نباید امیدی به فعالیت جمعی داشته باشیم. در دوره رسالتهای فردی تنها راه گفتوگوست. حتماً دورههایی را به خاطر میآورید که مثلاً اگر یک کتابخانهای داشتید و در داخل آن پانصد جلد کتاب بود احتمالاً کنار آن یک دفترچه داشتید که کتابهایی که به دیگران قرض میدادید در آن مینوشتید. این چیزی است که ما تجربه کردهایم. صادقانه بگویید چند سال است که دیگر کسی از شما کتابی قرض نگرفته است؟ و این یعنی آن گفتوگو و ضرورت مطالعه از بین رفته است. الآن خود من در خانه چیزی حدود ۳۵ هزار عنوان کتاب دارم و واقعاً شاید ده سال است که هیچکس از من کتابی قرض نگرفته است.
شما اینطور گفتید که تغییر از راه سیاست دیگر امکانپذیر نیست. از راه فرهنگ چگونه میشود نهادسازی کرد و زیرساختهای جامعه مدنی را تقویت کرد؟
من میگویم تا آن تغییر از راه سیاست صورت نگیرد واقعگرایانه این است که در هیچ حوزهای تغییر عمدهای ایجاد نمیشود. تا زمانی که سیاستها همین است که اجرا میشود، اقتصاد درست نخواهد شد. تا سیاستها همین است که اجرا میشود سینمای ما از این لودگی و دلقکبازی دست برنخواهد داشت. تا سیاست درست نشود ادبیات ما خوانده نخواهد شد. در این سالها شاید مردم واقعاً خبر ندارند بهطور مشخص داستان ایرانی قلههای بزرگی را فتح کرده است؛ به لحاظ تکنیک، به لحاظ روایت، به لحاظ ماجراهایی که به آن پرداخته شده است و به لحاظ افق و زاویه دید. اینها اصلاً دیده نشده است. عدهای یک گوشهای نشستند، مدام خواندند، مدام کار کردند، مدام تحلیل کردند و اینها ارائه شده است، اما خوانده و دیده نمیشود، چرا این اتفاق افتاده است؟ من این را زیر چتر آن سیاست میدانم. درواقع مشکل سیاسی تا حل نشود باقی چیزها حل نمیشود، اما این دلیل نمیشود که من بگویم حالا که اینطور است به من چه. الآن زمان رسالتهای فردی است یعنی زمانی که من به وظیفهام بهعنوان یک فرد در این اجتماع عمل کنم. با مردم مهربان باشم و اگر دیدم کسی ۱۰ درصد به کتاب علاقهمند است وقت بگذارم و این علاقه را ۵۰ درصد کنم. تنها چیزی که الآن باقی مانده است همین گفتوگوست.
شما درباره درک موقعیتهای مختلف از طریق شخصیتهای داستانی گفتید که باعث میشود تحملپذیری و دیگرپذیری و مدارا بیشتر و تعصب کمتر شود. داستان یک کارهایی را میتواند انجام دهد، مشخصاً اگر تغییری از راه فرهنگ امکانپذیر باشد. به هر حال ما نمیتوانیم معطل باشیم تا آن تغییر سیاست اتفاق بیفتد. به نظر من یک بخش مسئله نویسنده، ناشر و کتابفروش است. این دورهها ممکن است در جاهای دیگری هم بوده باشد مثلاً یک نویسندهای در کشورهای دیگر در خیابان کتاب داستانش را میفروخته است، ما این کارها را نکردهایم.
اینکه تقصیر نویسنده بوده است را اصلاً قبول ندارم. من در تاریخ ادبیات ایران بهجز صداقت و شرافت هیچچیز دیگری ندیدهام، یعنی آدمها نشستند کار کردند و سعی کردند زاویه و افق دید خود را با دیگران در میان بگذارند. بعید میدانم در جهان چیزی شریفتر از این باشد.
گفتم من دوره آقای خاتمی را دیدهام. اگرچه الآن یک کسی به خاطر آن خشمی که در اجتماع است بگوید اصلاحطلب بودم و به خاطر تفکراتم زندان هم رفتم جامعه به او فحش میدهد و یک نکته منفی در رفتار او میداند. ولی این واقعیتهایی که اتفاق افتاده را انکار نمیکند. در دوره آقای خاتمی دو اتفاق افتاد: یکی اینکه دولت در حوزه فرهنگ سعی کرد حاکمیت خودش را کم کند. برای همین جشنوارههای متعدد برگزار شد و جوایز متعدد ادبی راه افتاد. در یک فرهنگسرا یک شب هفتصد نفر جمع میشدند که شاهد جایزه دادن به یک کتاب داستان باشند و این واقعیت است که نگذاشتند. ابایی هم نداشتند که بگویند ما نمیخواهیم دیگر این اتفاقات بیفتد و دیدیم که دوباره حاکمیت آمد و وارد همه حوزهها شد و مانع حرکتهای مستقل شد. بعد سعی کرد خودش حرکتهایی را ایجاد کند که هیچوقت حرکتی که حاکمیتی باشد -با توجه به آن فاصلهای که گفتم بین حاکمیت و مردم افتاده است- حرکت مردمپسندی نیست. برای همین میبینیم اعتبار و شور و هیجانی ایجاد نمیکند. جایزه جلال آل احمد فکر میکنم همین چند وقت قبل اهدا شد، شما کدام واکنش را نسبت به آن جایزه در جامعه میبینید؟ در سالهای گذشته وقتی جایزه مهرگان داده میشد یا جایزه گلشیری، اینها حرکتآفرین بود. من چون کتابم برنده هر دو این جوایز شده میتوانم بگویم، وقتی کتاب این جایزهها را برد در عرض ۴۸ ساعت چاپ آن تمام شد. پس در جواب سؤال چه باید کرد، به نظر من دیگر نمیتوان حرکتهای جمعی کرد، چراکه سیاستها اجازه نمیدهد.
میدانم که نویسنده چریک و سیاستمدار نیست. شاید راهی باشد که بیرون بیاید و با مردم بهطور مستقیم ارتباط برقرار کند. مثلاً همین کاری که در خیریه اسفندگان کردید. آن ایده در کل ایده خوبی است که باعث میشود فضا کمی از آن حالت دربیاید، تکانی بخورد و تحرکی ایجاد شود.
درواقع نیاز جامعه ما آنقدر زیاد است و این حرکات آنقدر ناچیز که گاهی وقتها فکر میکنم اینها امور خودخواهانهای است؛ یعنی من دلم میخواهد برنامهریزی کنم و پنجاه نفر از دوستانم را در یک بعدازظهر ببینم؛ یعنی در وهله اول یک امر فردی و شخصی است. جامعه ما نه به یک اسفندگان کتاب، بلکه به صدها همایش و گردهمایی فرهنگی احتیاج دارد. اولین نکته اینکه خود خیریه اسفندگان کتاب، محصول گشایش دوره اصلاحات در این کشور است، یعنی در اواخر دهه ۷۰ و اوایل دهه ۸۰ یک مجالی فراهم شد تا نسلی از نویسندگان که سالها نوشته بودند اما نمیشد که کتابهایشان را چاپ کنند و حتی ناشران رغبتی برای چاپ آن نداشتند چون بازار نداشت، بعد که فضا باز شد بیایند و کتابفروشیها پر شود. درواقع خود ناشران تشویق شدند که ادبیات و داستان را چاپ کنند و این باعث شد نسلی از نویسندگان معرفی شوند و کارهای آنها عرضه شود که اینها همنسلان من و دوستان من هستند. وقتی کتابهایمان چاپ شد و همدیگر را پیدا کردیم سعی کردیم خیلی کارها را انجام دهیم. از کنار هم بودن همیشه چیزی تولید میشود. یکی از چیزهایی که به نتیجه رسیدیم میتوان انجام داد خیریه اسفندگان بود. ما میخواستیم در برابر فقر در جامعه بیاعتنا نباشیم، در عین حال میخواستیم که یک کار فرهنگی کرده باشیم آن هم در حوزه کتاب. فکر کردیم بهترین کاری که میتوانیم انجام دهیم این است که از کتابهایی که داریم کمک بگیریم. ایده خیریه اسفندگان کتاب اینگونه شکل گرفت. آیا میشود در یک روز چهل پنجاه نویسنده ایرانی کنار هم جمع شوند و با افتخار کتابهایشان را برای مردم امضا کنند و کلیه منافعی که آن روز به دست میآید را به یک خیریه شناختهشده از لحاظ پاکدستی تقدیم کنند؟ این فکری بود که خیریه اسفندگان را شکل داد و آن دوره هم تقریباً دورهای بود که مد شده بود نباید داستان ایرانی خواند. درواقع ما میخواستیم خودمان را یک بار دیگر محک بزنیم که اگر کنار هم باشیم آیا میتوانیم مردم را ترغیب کنیم که یک، داستان ایرانی بخرند و دو، متوجه باشند که این خریدشان در یک روز خاص کمکی به افراد نیازمند میکند.
اولین سالی که با ۳۲ نویسنده این اتفاق افتاد و ما کنار هم جمع شدیم و کتابها را فروختیم یک تجربه حیرتآور بود. من و همه دوستانم به این نتیجه رسیدیم که ما در عرضه هم مشکل داشتهایم، برای اینکه مردمی را که با اینهمه خشنودی آمدند و کتاب خریدند نمیشناختیم و آنها را ندیده بودیم. برای همین این خیریه تداوم پیدا کرد و برای چهار سال پیاپی کار کرد تا زمانی که متأسفانه ماجرای کرونا پیش آمد. قرار بود پنجمین خیریه ما ۱۲ اسفند ۹۸ برگزار شود که نتوانستیم، اما با گرفت و گیرهایی در خردادماه بهصورت آنلاین آن را برگزار کردیم که البته این حسن را داشت که بفهمیم چقدر مخاطب شهرستانی در این خیریه داریم و به این نتیجه رسیدیم که امسال این مراسم را به دو شکل آنلاین و حضوری برگزار کنیم. روز برگزاری روز بسیار لذتبخشی است، مردم میآیند کتاب بخرند، میآیند که داستان ایرانی بخرند و میآیند که با خریدشان از آدمهای نیازمند حمایت کنند. ما در این خیریه هیچ دخالت مالی نمیکنیم؛ یعنی مبلغی را که میفروشیم عیناً منافع را به یک خیریه دیگر منتقل میکنیم که همه خیریههای شناختهشدهای هستند و شاخصههایی دارند مانند اینکه غیردولتی هستند و با بررسیهای دقیق پاکدستی آنها به ما اثبات شده است، اما حرف من در بحث کلان این است که این کار زیادی نیست و چیز زیادی نیست.
شاید بتوان حتی این کار را گسترش داد؛ البته میدانم اگر از یک حدی بیشتر شود مقاومتهایی شکل میگیرد، اما مثلاً بنیادی تشکیل شود خود نویسندهها اظهار تمایل کنند و به این بنیاد بیایند. شاید بهجای یک بار در سال چند بار برگزار کنید.
اینکه بشود این مراسم را به شکل بنیاد کرد قطعاً نمیشود، چون تجربیات دیگری در این زمینهها داریم. دقیقاً همان است که میگویید اگر بخواهد از یک حدی فراتر برود اجازه پیدا نمیکند؛ یعنی بنیادهای زیادی بودند که بسته شدند. راستش ما اگر میتوانستیم بنیادهای قبلی را حفظ میکردیم و به نظرم دوباره زیر سایه آن مشکلات سیاسی که وجود دارد، نشدنی است.
در اساسنامه خیریه هست که اکثریت اعضای خیریه نویسندگانی هستند که در دهه ۸۰ اولین کتابشان منتشر شده است و بعد ما همیشه چند مهمان و چند بزرگتر میآوریم و چند نفر جوانتر، یعنی بنیان خیریه رفقایی هستند که سالها با هم کار کردهایم و به حرف هم و به شخصیت هم احترام میگذاریم و اعتماد داریم. من ساختار خیریه را برای شما توضیح دادم که یکعده دور هم جمع میشوند و کتاب میفروشند، ۶۰ درصد مبلغ برای ناشر است و ۴۰ درصد باقیمانده عیناً به یک خیریه داده میشود. بههیچوجه در آن پولی جابهجا نمیشود که یک موقع باعث سوءتفاهم و اختلاس -البته این کلمه با اعدادی که در کشور ما جابهجا میشود شوخی است- نشود اما شما اگر به شبکههای مجازی سر بزنید از وقتی که تبلیغات برگزاری این مراسم آغاز میشود ببینید که چه حرفهای عجیب و غریبی درباره ما خواهند زد؛ مانند اینکه خودفروخته حکومتید، چپهای نوکر فلان هستید و اظهارنظرهای مختلف که من همچنان فکر میکنم تا آن مشکل اساسی حل نشود ماها فقط لشکرهای یکنفره هستیم که در حوزههای کوچکی میتوانیم عمل کنیم و تنها سلاح کارسازی که داریم مهربانی است؛ مهربان بودن و حرف زدن.
روحیه من بهطورکلی روحیه کار جمعی کردن است، اما نمیتوانم واقعیت را انکار کنم. در همین ماجرای خیریه یک تناقضی که وجود دارد این است که ما اگر بخواهیم دورهم جمع شویم حجاب را چه کار کنیم.
طبعاً برخی نویسندگان به همین دلیل از خیریه اسفندگان کنارهگیری میکنند که حذفشدنی بسیار ناخوشایند است.
آنهایی که نه مطلق به حجاب اجباری میگویند دلیل دارند که فردی رفته و جانش را بابت این مسئله داده است، حالا من به خاطر اینکه کتابفروشی بسته نشود، تن به این ماجرا بدهم؟ این حرف کاملاً درکشدنی است. از سوی دیگر میگوییم آیا این انصاف است که ما باعث شویم شب عید در اسفندماه کتابفروشی این فرد بسته شود؟ شما میدانید که تبلیغات عظیمی راه میافتد و عکسهای زیادی گرفته میشود، خبرهای زیادی کار میشود. چیزی نیست که واکنشبرانگیز نباشد و بعد آیا ما میخواهیم این کار را بکنیم یا نکنیم؟ دورهم جمع شویم یا جمع نشویم؟ خود من هم در این نقطه هستم. ما برای برگزاری خیریه ساعتها حرف زدهایم. نهایت چیزی که من به آن رسیدم این است که برآیند نظر جمعی را ببینم یعنی آدمها یا میگویند نکنیم یا میگویند در حد یک توصیه به دیگران بگوییم متوجه باشید که ممکن است کتابفروشی بسته شود و… این یکی از تناقضهایی است که وجود دارد. مگر برخی از دوستان ما نمیگویند اصلاً در این شرایط کتاب فرستادن به ارشاد یک کار غلطی است؟
شاید بتوان راهی پیدا کرد که همه حضور داشته باشند. مثلاً نمیشد بگوییم کسانی که قائل به حجاب نیستند آن روز به کتابفروشی نیایند یا جلو در بایستند. من این را کنش سیاسی نمیدانم، به نظرم سیاسی هم نشود بهتر است، اما باید راهی پیدا میشد که برای نمونه اگر کسی دوست نداشت تصویر باحجاب داشته باشد در فیلمی که برای معرفی آثارش میدهد، تصویر خودش نباشد.
در مورد دومی نظر من کاملاً مثبت است. بعضیها در دوره قبل، با اینکه شرایط اصلاً اینطور نبود از خودشان تصویر نگذاشته بودند، اما اینکه جلو در بایستند به نظرم خوب نیست. اصل ماجرا این است که اسفندگان نه رئیس دارد و نه کارمند؛ یعنی همه بار روی دوش خود نویسندههاست؛ حال یکی بیشتر فرصت دارد و وقت بیشتری میگذارد یکی کمتر؛ اما نکته این است که همه خودشان در انجام کار شریکاند؛ بنابراین از صفر تا صد همه مشارکت میکنند. ما به مردم اعلام میکنیم شما این روز میآیید و این کتابها را میخرید و نویسندگان فروشندگان ما هستند و همانجا برایتان امضا میکنند و با شما عکس میگیرند. همیشه باید راستش را گفت. پس همه باید باشند.
بیاییم کل موضوع را در نظر بگیریم. ما با حدود ۴۵ آدم در مورد حضور امسالشان در خیریه صحبت کردیم، پنج نفر هنوز روز را مشخص نکردند، یعنی هنوز نگفتهاند که میتوانند روز هفدهم اسفند شرکت کنند یا خیر، به آنها فرصت دادهایم که تا پایان دیماه به ما پاسخ دهند. ۳۸ نفر بهصورت قطعی جواب دادند و چهار نفر گفتند چون شرط این است ما بیرون میرویم. ۳۸ نفر به این نتیجه رسیدند که در یک فرآیند دموکراتیک با توجه به همه این چیزها، اهمیت دارد که ما باشیم، بمانیم، مردم را ببینیم و این کار را انجام دهیم. من درواقع روی این حساب میکنم نه روی نظر شخصی خودم، نظر شخصی من میتواند کاملاً چیزی جدا از این باشد ولی چون از روز اول معمولاً من بیشتر کارهای خیریه را انجام دادم انتظار این است که من باشم و من هستم. من اصلاً نمیگویم موضع من، موضع آن چهار نفر بوده یا نبوده است.
در حال حاضر جامعه ما جامعه سلامتی نیست. تا وقتی اوضاع اقتصادی خوب نشود، مردم مجال و فرصت و توجه به فرهنگ را پیدا نخواهند کرد و تا مردم به فرهنگ توجه نکنند کتاب، سینما و تئاتر رونق نخواهد گرفت و تا اینها رونق نگیرد حال مردم خوب نمیشود.
بله در همه حوزهها اینگونه است. تئاتر جدی که تقریباً تعطیل است و سینما هم دچار ابتذال شده است.
چیزی که میخواهم بگویم نظر من است، نظر علمی و کارشناسیشدهای نیست. سینمای ایران یک سینمای پیشپاافتادهای شده، درحالیکه یکی از عرصههای پرافتخار فرهنگی ماست. من سینماگر نیستم، ولی میتوانم به آن افتخار کنم. به سینمای فعلی چه افتخاری میشود کرد؟ بهجز اینکه یکعده آدم راه میافتند و جوکهای سطح جامعه را جمع و این را تبدیل به فیلمنامه میکنند و به سینما میآورند؛ یعنی حتی از وقیح هم وقیحتر است. آن درخشانی که این سینما داشت چه شد کجا رفت؟