بدون دیدگاه

دکتر مصدق کابوس خودساخته شاه

جدال دکتر مصدق با کودتاچیان سلطنت‌طلب   

فرید اسدی دهدزی

#بخش_چهارم

   از قیام ملی ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ تا انقلاب ۱۳۵۷

بنا به ادعای محمدرضا شاه، در ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ مردم علیه دولت دکتر مصدق قیام کردند. با این وصف این پرسش مطرح می‌شود که در ۲۶ دی‌ماه ۱۳۵۷ این مردم کجا بودند؟ چرا می‌گفتند «تا شاه کفن نشود، این وطن وطن نشود»؟

محمدرضا پهلوی یک ‌سال پس از گریز از میهن [دی‌ماه ۱۳۵۸]، در گفت‌وگو با دیوید فراست، از شبکه ای‌بی‌سی نیوز۱ امتناعی از اینکه مردم خواهان رفتن وی از مملکت بودند، نمی‌کند: «پیشنهاد ترک کشور برای بعضی‌ها یک راه‌حل به نظر می‌آمد. آن‌ها [مردم] خوش‌خیالانی بودند که فکر می‌کردند اگر من بروم همه‌چیز همان‌طور می‌ماند. یک دوره گذار خواهد بود، یک دموکراسی زیبا خواهند داشت و… این یک خط‌مشی خوش‌بینانه‌تر به مسئله بود که می‌توانم داشته باشم، چون من نمی‌خواهم باور کنم آن افرادی که این فکر را داشتند آرزو داشتند که مملکت من تکه‌تکه شده، همان‌طور که اکنون شده است». دیوید فراست می‌پرسد: آیا پیش از این‌ کسی به شما پیشنهاد کرد بروید که ممکن است شما در این نبرد [بین شاه و ملت] پیروز نشوید؟

– شاید در این مفهوم خیر، اما من شب‌ها بی‌خوابی زیاد داشتم. شگفت‌زده از اینکه چه اتفاقی در حال روی دادن است. چون هنوز نمی‌فهمم که چه شده؟ پرسشم برای خودم این بود که چه شده است! من درباره این فکر نمی‌کردم که وقت آن فرارسیده که باید بروم. من بیشتر فکر این را می‌کردم که این [وقایع نشان‌دهنده] پایان یک چیزی است. فراست می‌گوید:‌ یعنی پایان یک دوران باشد؟

– یک چیزی. پایان من. پایان یک دوره.

فراست می‌گوید: وقتی شما به مصر رسیدید، هم‎زمان میلیون‌ها نفر در خیابان‌ها شادی می‌کردند. آیا شما آن‌موقع فکر می‌کردید عجب مردم قدرناشناس و بی‌وفایی هستند که رفتن من را جشن می‌گیرند، برای آیت‌الله شادی می‌کنند، فردا برای کس دیگری شادی می‌کنند؟

– در مصر خیر، اما چند وقت بعد بله، بعد جایی خواندم که ناسپاسی حقّ منحصر به‌فرد مردم است».

در این مصاحبه به‌خوبی مشخص است که رویدادهای منتهی به انقلاب ۱۳۵۷ محمدرضا پهلوی را به این یقین رسانده که دورانش سر رسیده است. همان سخنی که در هنگامه گریز از میهن در ۲۵ اَمرداد ۱۳۳۲ به نزدیکانش گفته بود که دیگر همه‌چیز تمام شد. او می‌گوید علت گریز او از میهن، مردمی بودند که آزادی و دموکراسی مطالبه می‌کردند، اما او مردم را قدرناشناس و بی‌وفا می‌داند؛ البته در ادامه تن به تقدیر می‌دهد که بله، این ناسپاسی حقّ مردم بود.

 

   کمک خارجی

فراست می‌پرسد: امریکا و غرب چه کمکی می‌توانستند به شما بکنند؟ وی در پاسخ می‌گوید: اگر در ابتدای شکل‌گیری انقلاب، به‌جای پند و اندرز به من کمک می‌کردند، کار به اینجا نمی‌رسید.

این مصاحبه نشان می‌دهد محمدرضا پهلوی در همان توهم کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ به سر می‌برد که امریکا و انگلیس به یاری وی آمده بودند. او همواره دو منبع الهام و هدایت برای خود قائل بود. یکی برآمده از همان ذهن خرافاتی مأموریت از جانب خداوند بود و دیگری ایالات‌متحده. در مورد نخست، او همواره تا آخر عمر این سخن را به زبان می‌راند. در مورد دوم، علنی بیان نمی‌کرد، اما اسناد و شواهد روایتگر این ارتباط است. کما اینکه در همین مصاحبه خود را در برهه انقلاب منتظر مساعدت ایالات‌متحده و غرب می‌داند. او در مصاحبه با فراست می‌گوید: «… خدا همیشه هست. همیشه می‌توان با وی صحبت کرد، اما به‌صورت یک‌طرفه. در مورد من او همیشه مستقیماً با من صحبت نمی‌کرد، ولی غیرمستقیم من احساس می‌کنم که راهنمایی شدم. برخی‌ها از من می‌پرسند که در سال ۱۹۷۹ چه شد؟ آیا اشتباه راهنمایی شدی؟ پرت رفتی؟ به‌عنوان یک مؤمن نمی‌توانم بگویم اشتباه راهنمایی شدم. فقط می‌توانم بگویم وظایفم [رسالتم] را تا آن زمانی که به من واگذار شده بود انجام دادم و احتمالاً وقتم به پایان رسیده بود… این خواست خداست که من در این جزیره [پاناما] هستم. اگر من اشتباه کردم، اگر دیگران [مردم] در کنارم نماندند.

دیوید فراست می‌پرسد: احساس نمی‌کنید مردم پشت شما را خالی کردند، یا شما پشت آنان را خالی کردید؟

– وقتی می‌گویم مردم، نمی‌توانیم درباره همه مردم صحبت کنیم. این کاملاً اشتباه است. می‌توانم بگویم اکثریت خاموش ساکت ماندند و اگر من پشت مردم را خالی کرده باشم به دلایلی بوده که قبلاً توضیح داده‌ام و آن دلیل این است که یک پادشاه نمی‌تواند دیکتاتور باشد و پایه سلطنت نمی‌تواند بر اساس کشتار و خونریزی باشد».

درحالی‌که باید پرسید اگر اکثریت خاموش در مقابل امواج انقلاب سکوت کردند، چرا ایشان به خواسته اقلیت، کشور را ترک کرد؟! هرچند در همین مصاحبه می‌گوید خواسته مردم این بود که من کشور را ترک کنم. این ادعا هم که نمی‌خواست تاج و تخت خود را با خون آلوده کند، نادرست است؛ زیرا ایشان از همان ابتدای جنبش مردم در ۱۳۵۶-۱۳۵۷ دست به کشتار زد که کشتار ۱۷ شهریور ۱۳۵۷ (ابتدای حکومت‌نظامی) نمونه بارز آن است. هرگاه مردم اعتراض یا قیام می‌کردند، پاسخ ایشان چیزی جز سرکوب خونین نبود؛ بنابراین تاج و تخت وی به خون آغشته بود. این قبیل سخنان هم برای قداست‌سازی از پادشاهی‌اش بود و هم توجیه افکار عمومی که او به این خاطر ایران را ترک کرد! درحالی‌که ایشان در آذر ۱۳۵۸ در گفت‌وگو با همیلتون جردن گفته بود اگر می‌دانستم پس از خروج از میهن، آواره می‌شدم، همان ایران می‌ماندم و مبارزه می‌کردم. گرچه مردم ایران ارزش آن را نداشتند. به این سند باز خواهیم گشت.

   ناسپاسی مردم

محمدرضا پهلوی همواره در غربت از قدرناشناسی ملت خویش سخن می‌گفت. «امیراصلان افشار قاسملو»، آخرین رئیس اداره تشریفات دربار و کسی که تا آخرین لحظات زندگانی محمدرضا پهلوی همراه وی بود، در گفت‌وگوهای مختلفی که داشته است روایتی از روزهای واپسین زندگی محمدرضا پهلوی ارائه می‌دهد: «وقتی حضرت عیسی (ع) را به صلیب کشیدند، چند لحظه قبل از اینکه از دنیا برود دستش را به سمت آسمان باز کرد و گفت این‌ها را ببخش، این‌ها نمی‌دانستند که چه می‌کنند. ما هم به اعلی‌حضرت گفتیم ملت ایران را ببخش آن‌ها نمی‌دانستند که چه می‌کنند… یک روز پیش از مرگ اعلی‌حضرت بود. اعلی‌حضرت گفتند من تمام کارگران را در سود کارخانه‌ها سهیم کرده‌ام. من زنان را آزاد کردم. من اصلاحات ارضی کردم. من دانشگاه‌ها را مجانی کردم. غذا برای فرزندان در مدارس دادم. سپاهی دانش و سپاهی بهداشت درست کردم که همه از بیماری، ناخوشی، مالاریا و … نجات پیدا کنند. چه کار بوده است که برای این مملکت و ملت نکردم؟! آخر چرا این ملت پشتش را به من کرد!

من گفتم می‌دانید چرا این ملت پشتش را به شما کرد؟ چون کاراکتر [سرشت] بشر این‌گونه است… مانند سوئد که همه‌چیز دارند ولی خودکشی می‌کنند. می‌دانید چرا؟ چون مرفه هستند، همه‌چیز دارند. ملت ایران [با راندن شما از میهن] خودکشی کرد. نباید اسم این انقلابی که در ایران شده است گذاشت انقلاب، این را باید گذاشت خودکشی ملت ایران».۲

همیلتون جردن، رئیس ستاد کاخ سفید، از ملاقات روز ۲۲ آذر ۱۳۵۸ با محمدرضا پهلوی در تگزاس چنین می‌گوید: «من موضوع صحبت را به گذشته کشاندم و گفتم اعلی‌حضرتا. به نظر شما چرا این وضع در ایران پیش آمد؟» محمدرضا پهلوی گفت: «آقای جردن. حقیقت مطلب این است که خود من هم نمی‌توانم آنچه را که پیش آمد به‌درستی تجزیه‌وتحلیل کنم. من بارها در این باره فکر کرده‌ام که آیا می‌بایست من طور دیگری عمل می‌کردم و یا اگر دولت شما طور دیگری عمل می‌کرد چه پیش می‌آمد؟ یکی از مشکلات من که اخذ تصمیم را برای من دشوار می‌ساخت این بود که مقاصد واقعی دولت امریکا و شخص رئیس‌جمهوری شما را در ایران نمی‌دانستم. وقتی که من سفیر شما (سولیوان) را ملاقات می‌کردم مرا به ملایمت و خویشتن‌داری دعوت می‌کرد و حتی پیشنهاد می‌کرد با بدترین دشمنان خود کنار بیایم. ولی در همان روز پیغامی از برژینسکی، مشاور امنیت ملی رئیس‌جمهوری، دریافت می‌کردم که مرا به شدت عمل و سرکوب مخالفان تشویق می‌نمود. حتی حرف‎‌های خود پرزیدنت کارتر هم در پشتیبانی از من یکنواخت و هماهنگ نبود». شاه کمی تأمل کرد و سپس گفت: «البته حالا طور دیگری فکر می‌کنم. اگر در آن روزهای بحرانی هم مثل امروز فکر می‌کردم با قدرت و قاطعیت می‌ایستادم و می‌جنگیدم و می‌ماندم. ایران ارزش آن را دارد که برایش بجنگیم و من باید این جنگ را رهبری می‌کردم، اگر این کار را کرده بودم امروز بر تخت‌طاووس نشسته بودم و مجبور نبودم مثل جنایتکارها دزدانه دور دنیا بچرخم، در اطراف و اکناف جهان پی پناهگاهی برای خود نمی‌گشتم».۳

چون این گفت‌وگو به‌طور پنهانی صورت گرفته محمدرضا پهلوی ذهنیت و ضمیر خود را پنهان نمی‌کند. باکی ندارد که از شدت عمل و سرکوب خونین در ایران سخن بگوید. مسئله وی سرکوب یا عدم سرکوب نبود. مشکل او دستورات ضد و نقیض از جانب ایالات‌متحده برای رویارویی با ملت ایران بود. او از اینکه ایالات‌متحده به وی دستور رسمی برای سرکوب ندادند، رنجیده بود، اما نکته جالب‌توجه این است که او زمانی که در ایران بود به این نتیجه رسیده بود که مردم ایران ارزش آن را نداشتند که به خاطر آن بماند و با آن‌ها بجنگد، اما وقتی طعم آوارگی را چشید، به این نتیجه رسید که بدون هدایت امریکا، ارزش این را داشت که خود رهبری این جنگ را به عهده می‌گرفت!

 

   ترک ایران

پرویز ثابتی، مدیر امنیت داخلی ساواک، در گزارشی محمدرضا پهلوی را از ابتدای شهریور ۱۳۵۷ مستأصل می‌داند که به خاطر حق‌نشناسی و نمک‌نشناسی ملت به تنگ آمده و قصد دارد ایران را ترک کند. ثابتی می‌گوید: «در جلسه [۱ شهریور ۱۳۵۷] نخست‌وزیر آموزگار گفت: «شاهنشاه از نمک‌نشناسی مردم خسته شده‌اند و اگر وضع به این ترتیب ادامه یابد ممکن است ایشان اصولاً این مردم را رها کنند و بروند!». این مطلب به گوش من بیشتر آشنا بود، زیرا ارتشبد فردوست در خردادماه [۱۳۵۷] چنین مطلبی را به یکی از همکاران من که بنا به تقاضای او و به دستور من با وی ملاقات کرد، بیان کرده بود. به‌طوری‌که همکارم گزارش داد که فردوست ضمن حرف‌های خود گفته بود: «شاهنشاه همه این تحرکات را از ناحیه دول بزرگ غربی می‌دانند و حتی تصمیم داشته‌اند از سلطنت کناره‌گیری کنند و کشور را ترک گویند، ولی بعداً اجرای این نظر را به تأخیر انداختند».

این مطلب را فردوست به خود من نیز هفته بعد که با او ملاقات کردم، بازگفت. برای بار سوم این مطلب را در شهریورماه، پس از روی کار آمدن شریف‌امامی مع‌الواسطه از زبان اشرف شنیدم. اشرف گفته بود: «شاه از حق‌ناشناسی این مردم خسته شده‌اند و ممکن است سلطنت را رها کرده و کشور را ترک کنند».۴

داریوش همایون که در ماه‌های طوفانی انقلاب (از ابتدای اَمرداد ۱۳۵۶ تا شهریور ۱۳۵۷)، سخنگوی دولت و وزیر اطلاعات و به‌واقع چشم و گوش دربار بود، استیصال محمدرضا پهلوی در برابر خیزش مردم را تأیید می‌کند. او هم می‌گوید محمدرضا پهلوی از همان ابتدای خیزش مردم، قصد خروج از کشور را داشت: «این شاه آن پنج شش ماه آخر حکومت، هیچ شباهتی به محمدرضا شاه آریامهر نداشت. بیماری [سرطان شاه]، گرایش اون رو به رها کردن، رفتن، قهر کردن از مردم [بیشتر می‌کرد] و او از مردم قهر کرد. خودش را مستحق چنین واکنش‌هایی نمی‌دید و باورکردنی نبود در آغاز تظاهراتی که بر ضدش شد، وقتی مسلم شد به‌کلی رها کرد و ترجیح می‌داد که اصلاً نباشه در مملکت و شاید از حدود هفت هشت ماه پیش از انقلاب بود در صدد رفتن از ایران بود. من اطلاع شخصی دارم که به نزدیکانش گفته بود که زندگی در اروپا بسیار هم برایش خوش خواهد گذاشت و به یکی از نزدیکانش اصرار می‌کرد که زودتر از ایران برود، چون او نمی‌خواست شاه را ترک بکند و برود و برای شاه جایی در خارج پیدا کند. نه هیچ تصمیمی دیگه به مقاومت نداشت».۵

این محمدرضا پهلوی همان کسی است که کودتای ۲۸ اَمرداد ۱۳۳۲ را دستاورد قیام ملت و نتیجه طغیان مردم بر دولت دکتر مصدق می‌دانست، اما این سخنان تنها جهت التیام وی بود، او می‌دانست که پشتوانه ملت را ندارد. به همین دلیل در نهان مردم را تحقیر می‌کرد. در نهایت زمانی‌که ملت خواهان بیرون راندن وی از کشور بود، در ۲۶ دی‌ماه ۱۳۵۷ برای همیشه کشور را ترک گفت.

 

   هراس محمدرضا پهلوی از نام دکتر مصدق

محمدرضا پهلوی تا پایان عمر خود از نام و یادآوری دکتر مصدق هراسناک و بیمناک بود. او را عصبیت و وحشتی عمیق فرامی‌گرفت که تنها راه التیام، بدگویی و دشنام به دکتر مصدق بود. نزدیکان او مانند اسدالله علَم، هویدا و اردشیر زاهدی می‌دانستند که برای تسکین محمدرضا پهلوی باید به دکتر مصدق ناسزا و بدگویی کنند.

در خاطره جمعی مردم ما به‌خوبی نقش بسته است که یکی از دلایل منزوی کردن جهان‌پهلوان غلامرضا تختی، وابستگی وی به دکتر مصدق و جبهه ملّی ایران بود. این یک شایعه نبود، اکنون اسناد همین را روایت می‌کنند.۶ اسدالله عَلَم به عصبانیت محمدرضا پهلوی از انتشار نام غلامرضا تختی در روزنامه‌ای اشاره می‌کند:‌ «فرمودند روزنامه‌ها را مؤاخذه کنم که چرا نام تختی قهرمان سابق [کشتی] را که در المپیک‌های سابق مدال طلا برد، نوشته‌اند. تختی در اواخر مصدقی شده بود، بعد هم چون قدرت مردی نداشت، از خِجلَت خودکشی کرد. ممکن نیست شاه از خطایی بگذرد، حتی بعد از مرگ کسی. البته از این‌گونه خطاها، یعنی هم‌فکری با دشمنان و بدخواهان کشور، و الا از خطاهای دیگر می‌گذرد».۷

بنابراین محمدرضا پهلوی طی ۲۷ سال زندگی پس از کودتای ۱۳۳۲، با کابوس دکتر مصدق زندگی می‌کرد. تا جایی که در ۲۵ سال سلطنت پس از کودتا، مطرح کردن چیزی که نشانی از دکتر مصدق داشت، قدغن بود. در ۲۵ شهریور ۱۳۵۲، پس از گذشت بیست سال از کودتا، بدترین روزهای زندگی و سلطنت خود را دوران دکتر مصدق قلمداد می‌کند. عَلَم می‌نویسد: «صبح شرفیاب شدم. ابتدا تبریک سی‌وسومین سال سلطنت را عرض کردم. شاهنشاه فرمودند واقعاً چند سالی که با بدبختی عظیمی مواجه بودیم. عرض کردم واقعاً (گرفتاری‌های) زمان جنگ غیرقابل‌تصور است. فرمودند نه! آن‎قدر آن وقت مشکل نبود، … ولی زمان مصدق از بدترین دوران زندگی و سلطنت من است. این پدرسوخته پای جان من هم ایستاده بود. هر روز صبح خود را رفته می‌دیدم و ناچار فحش‌های جراید را هم برای چاشنی کار باید بخوانم. پدرسوخته کریم‌پور شیرازی از اهانت به ناموس من هم خودداری نمی‌کرد».۸

محمدرضا پهلوی نتوانست با خیال و کابوس دکتر مصدق کنار بیاید. تا جایی که نزدیک به شش ماه پیش از مرگ در آخرین تقریرات خود، در کتاب پاسخ به تاریخ دکتر مصدق را به باد اِستهزا و دشنام می‌گیرد و مانند کتاب بیست سال پیش خود مأموریت برای وطنم، فصلی را با عنوان «مصدق عوام‌فریبی در رأس قدرت»۹ قرار می‌دهد. به‎عنوان نمونه می‌گوید:‌ «مصدق این نظریه خود را سیاست موازنه منفی می‌نامید و بزرگ‌ترین عیب او همین منفی بودنش بود… مصدق در موارد گوناگون به دلایل سیاسی خود را به مریضی می‌زد و چنان نقش بازی می‌کرد که گویی در جریان اجرای کمدی مردگان فریاد می‌زند و خود را به‌صورت موجودی در حال مرگ جلوه می‌دهد. در این مورد می‌شد او را با «روبسپیر» و «وینتسی» و یا حتی شخصیت‌های «کمدی ایتالیایی» نیز مقایسه کرد. مصدق مطمئناً یک موجود کاملاً عقلانی به‌حساب نمی‌آمد، چراکه در سیاست، به ‌هر حال نمی‌توانست از احساسات برکنار باشد و من هم سرانجام به این نتیجه رسیدم که در پشت نقاب این ملی‌گرای جان‌سخت، مردی مخفی شده که ارتباط‌های بسیار نزدیکی با انگلیس‌ها دارد… مصدق به‎عنوان قربانی خودپسندی‌های عوام‌فریبانه، وحشت از خارجی‌ها و بی‌لیاقتی‌هایش، تبدیل به زندانی متحدان راست و چپ خود شده بود. ضمناً باید اضافه کرد «دوستان» انگلیسی مصدق وقتی دیدند دیگر او برایشان استفاده‌ای ندارد، به حال خودش رهایش کردند… [… روز ۲۸ مرداد] زنان، کودکان، با شجاعتی خارق‌العاده در مقابل تفنگ و مسلسل و حتی تانک‌های دیکتاتور طاغی ایستادند و اوضاع را دگرگون کردند. سرانجام نیز متعاقب شلیک یک تیر توپ از یک تانک در مقابل منزل «نخست‌وزیر سابق» به حکومت سه‌ساله یک سیاستمدار دیوانه خاتمه داده شد؛ و حضرت «رئیس‌جمهور» با لباس پیژامه پس از صعود به بالای دیوار منزل وارد باغ همسایه شد … در آن زمان مصدق ۲۷ چوبه دار در میدان سپه برپا کرده بود و قصد داشت گروهی از مخالفان و نیز چند تن از اعضای سابق حزب خود را در ملأعام به دار آویزان کند».۱۰

شاه در آخرین دیدارهایی که در آخرین روزهای پایانی سلطنتش، در دربار با رجال و شخصیت‌هایی مانند دکتر غلام‌حسین صدیقی، دکتر علی امینی، دکتر احسان نراقی و دکتر شاپور بختیار داشت، همچنان نتوانست نفرت خود را از دکتر مصدق پنهان کند. به‌عنوان نمونه در دیداری که در واپسین روزهای سلطنتش با دکتر امینی داشت، همچنان از دکتر مصدق به‌عنوان فرد خائنی یاد می‌کند که قصد جان، تاج و تختش را داشت. دکتر امینی علی‌رغم فاصله‌ای که با راه و منش دکتر مصدق داشت، بی‌طرفانه می‌گوید دکتر مصدق به ‌هیچ ‌عنوان چنین قصدی نداشت، حتی او هیچ‌گاه نمی‌خواست در مقابل شخص شما بایستد: «آقا مصدق‌السلطنه و قوام‌السلطنه هیچ‌وقت مخالف شما نبودند. نظرشان این بود که شما حکومت نکنید، سلطنت بکنید. برای اینکه سلطنت غیرمسئول است. حکومت است که مسئول است؛ بنابراین، اگر دخالت در حکومت کردید، این به ضرر مملکت تمام می‌شود. شاه گفت من حرف تو را نسبت به قوام‌السلطنه قبول دارم، اما مصدق‌السلطنه با من مخالف بود. گفتم که اولاً با شما مخالف نبود…».۱۱

دکتر امینی در یادداشت‌های روزانه خود که در روزهای انقلاب نگاشت با توجه به این سابقه ذهنی از محمدرضا پهلوی و نفرتش به دکتر مصدق، روز ۱۱ دی‌ماه ۱۳۵۷ در روزنوشت خود مطرح می‌کند که دکتر شاپور بختیار به‎عنوان نخست‌وزیر به آرامگاه دکتر مصدق رهبر عالی‌قدر ایران به احمدآباد رفته و با وی تجدیدعهد می‌کند. امینی می‌نویسد:‌ «پیامی از طرف شاپور بختیار در رادیو خوانده شد که سوگند به پدرش و به دکتر مصدق، رهبر عالی‌قدر ایران، خورده بود. به حساسیت شاه نسبت به اسم دکتر مصدق فکر کردم که زمانه چه می‌کند که ایشان [شاه] باید نخست‌وزیری انتخاب کند که تمام حکومت‌های بعد از مصدق را فاسدوجهه بداند».۱۲

 

   نفرت محمدرضا پهلوی نسبت به دکتر مصدق در واپسین ماههای سلطنت

احسان نراقی در اول مهر ۱۳۵۷ با محمدرضا پهلوی دیدار می‌کند. محمدرضا پهلوی از نراقی می‌خواهد که افرادی را برای تشکیل یک دولت جدید به او معرفی کند. نراقی بدون درنگ می‌گوید: «به‌طور مثال، دوستان مصدق و ناسیونالیست‌ها [جبهه ملّی ایران]».

[شاه] با خشم تمام، فریاد زد: «شما مصدق و دوستانش را وطن‌پرست می‌دانید؟»

-بدون شک. به هر صورت نام مصدق برای ملت ایران تداعی‌کننده یک اراده استقلال‌طلبانه علیه انگلستان مهیب است. برای آنکه صادقانه به شما گفته باشم باید بگویم در میان دلایل نارضایتی ایرانی‌ها که از زمان سرنگونی مصدق (بیست‌وپنج سال قبل)، پدید آمده است، قدرناشناسی‌های شما در قبال او نیز دیده می‌شود.

از وقتی نام مصدق را بر زبان آوردم شاه به‌طور محسوسی مشوش شده بود و می‌خواست تا علیه نخست‌وزیر سابق داد سخن بدهد. به‌منظور آرام کردنش گفتم: «داستانی را برایتان تعریف می‌کنم. چند روز قبل از مرگ مصدق در سال ۱۹۶۷ (۱۳۴۶)۱۳ دو جوان ناسیونالیست که در مؤسسه من [مؤسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی] کار می‌کردند پیامی از طرف نوه او یعنی هدایت متین ‌دفتری، برایم آوردند: خانواده مصدق از من خواسته بود تا نزد هویدا۱۴ [هویدا پیش از نخست‌وزیری با من دوستی قدیمی داشت] بروم و به او بگویم که مصدق در حال موت است و از او خواهش کنم که از شما بخواهد تا به وزیر دربار، از طرف اعلی‌حضرت دستور داده شود که به‌منظور حفظ احترام او مراسم تشییع‌جنازه‌ای صورت بگیرد. محتوای پیام این بود که این صرفاً به خاطر قدردانی از همان سال اول صدارت اوست که نفت را ملی کرد و ما می‌دانیم که ظاهراً شما از این نظر همیشه طرفدار مصدق بوده‌اید… کاملاً خاطرم است. هویدا گفت: «این فکر بسیار خوبی است، ولی باید دیوانه باشی، اگر فکر می‌کنی اعلی‌حضرت با چنین پیشنهادی موافقت می‌کنند». من چنین ادامه دادم: «امیرعباس عزیزم، اگر تو متقاعد شده باشی که اگر اعلی‌حضرت چنین کاری بکنند عملی مثبت است و می‌تواند آرامشی به اذهان ببخشد و زخم‌های کهنه را مرهم بگذارد، چرا تو نمی‌روی تا مانند صدراعظم‌های بزرگ گذشته خود را به پاهای شاه بیندازی و موافقت او را جلب کنی؟» هویدا جواب داد: «وقتی که از صدراعظم‌های گذشته یاد می‌کنی مطمئناً به قائم‌مقام و امیرکبیر می‌اندیشی؟» با لبخندی افزودم: «با توجه به عاقبت دردناک این دو مرد ملی، فکر می‌کنم اصرار بیشتر، فایده‌ای نداشته باشد». رعایت شاه را کردم و دنبال داستان را که هویدا برایم چه گفته بود، تعریف نکردم، او گفته بود:‌ «شاه همیشه نسبت به دیگران مشکوک است. به همین دلیل اگر از او بخواهم تا مراسمی به احترام مصدق ترتیب دهد، درخواست مرا به ‌گونه‌ای دیگر تعبیر خواهد نمود. به همین دلیل پیشنهاد می‌کنم که نزد اردشیر زاهدی بروی [داماد شاه۱۵ و وزیر امور خارجه وقت]، شاه با او راحت‌تر از من است، خصوصاً که پدر زاهدی در سرنگون کردن مصدق با او همکاری کرده بود». من سفارش او را پذیرفتم. عکس‌العمل زاهدی بسیار مثبت بود. او پیشنهاد مرا هوشمندانه خواند و از نظر سیاسی آن را بسیار مناسب تشخیص داد و اضافه کرد شاه و خودش همیشه دوران اول صدارت مصدق را که با ملی کردن صنعت نفت توسط او همراه بوده است، گرچه تأیید نکرده بودند ولی ستایش نموده بودند. «اما بعد، با شناختی که از اعلی‌حضرت داشت، گفت: البته باز هم می‌ترسم که پیشنهاد شما را نپذیرد، مع‌ذالک برای آنکه ادب را رعایت کرده باشم، فردا صبح ساعت ۱۱ وقتی که او را مانند هر روز دیدم، نظر شما را منعکس خواهم ساخت، فردا ساعت ۱ بعدا ظهر، باز به دیدن من بیایید». روز بعد، هنگامی‌که به ملاقاتش رفتم، درحالی‌که به سمت من می‌آمد فریادزنان گفت: «آقای استاد پیام‌رسان شما بودن، باعث شد که امروز صبح تعدادی فحش و ناسزا عایدم شود، اما به‌ هر حال ناامید نشوید، فعالیت‌های میانجی‎گرانه‌تان را ادامه دهید. من با شما هستم».

نراقی با ذکر این خاطره، به گفت‌وگوی خود با محمدرضا پهلوی برمی‌گردد: «شاه که خود را مقصر احساس می‌کرد، چون موقعیتی را که احتمالاً به یک آشتی ملی می‌انجامید از دست داده بود، سعی کرد تا با توجیه دلایل دشمنی‌اش علیه نخست‌وزیر سابق [دکتر مصدق] از خود دفاع کند:‌ «من فکر می‌کنم مصدق در آغاز با موافقت انگلیس‌ها به ‌قدرت رسید، اما خیلی زود، به خاطر رفتار عوام‌فریبانه و کله‌شقی‌هایش با شکست‌های پی‌درپی روبه‎رو گردید. در این حالت بود که او طرح سیاسی دیگری را در نظر گرفت و مخالفت با من را هدف اصلی خود قرار داد. با این همه، من از اوایل سلطنتم علاقه زیادی به او احساس می‌کردم و همیشه از وی دفاع کرده‌ام، لیکن آخرالامر اگر به او اجازه می‌دادیم، مصدق کاملاً کشور را از بین می‌برد … شما نمی‌توانید تصور کنید که این مرد تا چه حد کله‌شق و بی‌فکر بود. در مقابل او هیچ کاری فایده نداشت. مدام مرا می‌آزرد و عصبی می‌کرد».

– اعلی‌حضرت، چگونه می‌شد انگلستان را که مهیب‌ترین قدرت جهان بود، بدون همین کله‌شقی‌های مصدق به لرزه انداخت؟ به لطف او بود که مبارزه علیه انگلیس به نتیجه رسید». برای اولین بار، طی دو ساعتی که شاه کاملاً آرام جلوه کرده بود، ناگهان خونسردی‌اش را از دست داد: «اگر کشور در حالتی بحرانی نبود، مطمئناً مرا بیرون می‌راند و مرخص می‌کرد، ولی در آن شرایط خاص، با فشاری که به خود وارد ساخت، سعی کرد تا مرا مجاب نماید».

«گوش کنید اگر من مصدق را عزل کردم و به‎شدت با او به مخالفت برخاستم، به این دلیل بود که در اواخر عمر دولتش، اقتصاد ما فلج شده بود […] کمونیست‌ها، در همه‌جا نفوذ کرده بودند، حتی در ارتش، یعنی ستون فقرات امنیت و استقلالمان، بیش از ششصد افسر، عضو تشکیلات کمونیست‌ها بودند. بدین معنا که دستورات خود را از مسکو دریافت می‌داشتند. این نقطه‌ای بود که مصدق با عوام‌فریبی‌ها و بی‌مسئولیت‌هایش ما را به آن رسانیده بود. دقیقاً به خاطر همین دلایل بود که آیات عظام، علیه او با من موافق شدند».

من به خود اجازه دادم که این‌گونه پاسخ دهم: «اعلی‌حضرت باید خدمات مصدق را با نگاه دیگر بنگرند!». شاه حالتی عصبانی و استهزاآمیز به خود گرفت و گفت: «از چه دیدگاهی؟ برایم توضیح دهید. چه نگاهی، نگاه تحریک و آشوب؟»

– با نگاه شایستگی ملی. در اینجا هم مانند نقاط دیگر دنیا، قهرمان مردم چه کسانی هستند؟ آن‌ها، همیشه سازندگان سدها و کارخانجات نمی‌باشند. گاندی، نهرو و دوگل برای کشور خود چه‌کار کردند؟ آن‌ها توانستند در یک موقعیت حساس از تاریخ مردم خود، یک رؤیای بزرگ ملی را تحقق بخشند؛ مانند اخراج انگلیس‌ها از هند […]، خوب مصدق توانست این رؤیای قدیمی؛ یعنی راندن انگلیس‌ها از سرزمینمان را تحقق ببخشد و به نفوذ آن‌ها خاتمه دهد. محبوبیت او از همین‌جاست و جای تأسف است که اعلی‌حضرت در ناسیونالیسمی [ملی‌گرایی] که از ابتدای صحبت‌هایمان به آن اشاره نموده‌اید، محلی برای حماسه مصدق قائل نشده‌اند».

شاه علی‌رغم تندی که از من دید، با این همه مصمم بود که با من با خوش‌رویی رفتار کند تا رابطه استدلال‌هایم را با موقعیت کنونی بفهمد، لذا چنین ادامه داد: فرض کنیم آنچه را که گفتید صحیح باشد! اما در حال حاضر، طرفداران مصدق [جبهه ملی ایران] عملاً قدرتی ندارند؛ این یک جریان ناسیونالیستی و ملی‌گرایی نیست که توده‌ها را به دنبال خویش می‌کشد و این رهبران آن نیستند که تظاهرات را به راه می‌اندازند، بلکه ملی‌گرایان بیش از آنکه جریان را هدایت کنند، آن را دنبال می‌نمایند».

جواب دادم، «حق با اعلی‌حضرت است، حاکمان کوچه و خیابان‌ها، مذهبی‌ها و طرفداران بلاشرط (آیت‌الله) خمینی هستند، اما سخنرانی‌های سیاسی مصدقی‌ها در موفقیت این حرکت مذهبی، نقشی عمده ایفا کرده است. زندان و سکونت تحت‌نظری [تبعید و حصری] که شما در آن زمان به مصدق تحمیل نمودید از او یک شهید ساخت و از همین‌روی، به‎عنوان یکی از منابع الهام در حرکت فعلی، مبدل گردید، اما امروز هم هنوز دوستان او نقش مهمی دارند و چنانچه حُسن‌نیتی به آن‌ها نشان دهید، خواهند توانست به‎عنوان نیروی آلترناتیو عمل کنند و نقش میانجی را میان اعلی‌حضرت و روحانیون ایفا نمایند».۱۶

دیدارهای احسان نراقی با محمدرضا پهلوی هشت جلسه دیگر تا ۲۴ دی‌ماه ۱۳۵۷، دو روز پیش از گریز از میهن، ادامه داشت. در این دیدارها، حتی چند روز پیش از رفتن از هتاکی نسبت به دکتر مصدق دریغ نورزید. به‎عنوان نمونه چهار دی ۱۳۵۷ دکتر مصدق را «عوام‌فریب» و «مظلوم‌نما» خواند.۱۷ نراقی بارها جنبش ملی سال ۱۳۵۷ را برخاسته از نَهضَت ملی ایران به رهبری دکتر مصدق می‌داند. به‎عنوان نمونه می‌گوید:‌ «اعلی‌حضرتا، کینه و نفرت علیه امریکا، از زمان سرنگونی مصدق در سال ۱۳۳۲ آن‌قدر عمیق شده است که برای آیت‌الله خمینی به راه انداختن یک جنبش ضد امریکایی به دلیل وجود این قانون [کاپیتولاسیون] بسیار ساده بود؛ به‎عبارت دیگر پس از آنکه خواسته ملی مصدق با شکست روبه‌رو شد، آن‌وقت به‌وسیله اعتراضات رهبران مذهبی آن خواسته مورد بهره‌برداری قرار گرفت».۱۸ «نام مصدق برای ملت ایران تداعی‌کننده یک اراده استقلال‌طلبانه علیه انگلستان مهیب است. برای آنکه صادقانه به شما گفته باشم باید بگویم در میان دلایل نارضایتی ایرانی‌ها که از زمان سرنگونی مصدق (بیست‌وپنج سال قبل)، پدید آمده است، قدرناشناسی شما در قبال او نیز دیده می‌شود».۱۹ احسان نراقی در جای دیگر به محمدرضا پهلوی یادآور می‌شود برای ملت ایران دکتر مصدق نیروی الهام‌بخش و قهرمان شایسته ملی مانند نهرو و گاندی است که توانسته بود پس از چند قرن به سُلطه انگلیس در ایران خاتمه دهد.۲۰

 

پینوشتها

  1. ABC News

۲  – مصاحبه بابک کلهر با امیراصلان افشار. https://www.youtube.com/watch?v=wW9YcK5Mi-Q

همچنین امیراصلان افشار در گفت‌وگو با مجموعه تاریخ شفاهی بنیاد مطالعات ایران، خانم مهناز افخم، ۱۱ و ۱۲ سپتامبر ۱۹۸۸ همین نکات را یادآور می‌شود. به‌عنوان نمونه: «حقیقتاً اعلیحضرت خیلی با دل شکسته از ایران رفتند بیرون؛ و من آن روز آخری که فرمودند که دیگر برای این ملّت نه. می‌دانستم که دیگر اصلاً از این ملت سیر شدند. (ص ۳۱) [نوار ۲ A].

۳ -همیلتون جردن، بحران، ترجمه محمود مبنا، نشر نو، چاپ اول ۱۳۶۲، صص ۱۰۳-۱۰۴. داریوش همایون در مصاحبه با تاریخ شفاهی انقلاب (بی‌بی‌سی)، گفت‌وگوی محمدرضا پهلوی با جردن را نیز تأیید و تأکید می‌کند: «وقتی که همیلتون جردن رفته بود به دیدارش و گفته بود که هیچ کشوری جز مصر حاضر به پذیرفتن نیست چون مکزیکی‌ها نیز رد کرده بودند و امریکایی‌ها می‌خواستند ردش کنند؛ و آن موقع به همیلتون جردن گفته بود که شاید من اشتباه کردم و ایران ارزش دفاع داشت. ولی قبل از آن تا وقتی امیدوار بود که می‌تواند در خارج آسوده زندگی کند، هیچ‌وقت به فکر مقاومت نیفتاد. به نظرم می‌رسد در آن ماه‌های آخر هفته‌های آخر اندیشه غالب بر او این بود که بگذار مردم بیفتد و ببینند سزای خویش». انقلاب ایران به روایت بی‌بی‌سی، به اهتمام عبدالرضا هوشنگ مهدوی، انتشارات طرح نو، چاپ اول، ۱۳۷۲.

۴ – گفت‌وگو با پرویز ثابتی، مدیر امنیت داخلی ساواک، در دامگه حادثه: بررسی علل و عوامل فروپاشی حکومت شاهنشاه، عرفان قانعی‌فرد، شرکت کتاب، کالیفرنیا، ۱۳۹۰، صص ۴۴۲-۴۴۴.

۵ – انقلاب ایران به روایت بی‌بی‌سی، به اهتمام عبدالرضا هوشنگ مهدوی، انتشارات طرح نو، چاپ اول، ۱۳۷۲.

۶ – رک زندگی و مرگ جهان‌پهلوان تختی در آینه اسناد، عباس فاطمی‌نویسی، انتشارات جهان کتاب، ۱۳۸۸.

۷ – خاطرات علم، جلد دوم، ص ۲۸۶

۸ – یادداشت‌های عَلَم، متن کامل دست‌نوشته‌های امیراسدالله عَلَم، ویرایش علینقی عالیخانی انتشارات کتاب‌سرا، جلد سوم، چاپ سوم، ۱۳۹۰، ص ۱۵۰.

۹ – محمدرضا پهلوی، پاسخ به تاریخ، ترجمه حسین ابوترابیان، نشر ناشر، چاپ سوم ۱۳۷۳، فصل ششم، «مصدق؛ عوام‌فریبی در رأس قدرت»، ص ۱۳۹ – ۱۱۱.

۱۰ – همان.

۱۱ – خاطرات علی امینی، به کوشش حبیب لاجوردی، طرح تاریخ شفاهی هاروارد، مرکز مطالعات خاورمیانه دانشگاه هاروارد، نشر صفحه سفید، تیرماه ۱۳۸۳، صص ۱۱۰-۱۱۱.

۱۲ – ایرج امینی، بر بال بحران، زندگی سیاسی علی امینی، نشر ماهی، چاپ سوم اردیبهشت ۱۳۸۸، ص ۵۶۸.

۱۳ – ۱۳۴۵ درست است. دکتر مصدق در ۱۴ اسپند ۱۳۴۵ درگذشتند.

۱۴ – روایت و استنادهای دکتر احسان نراقی عمدتاً صحت دارد. ازجمله نقش میانجی امیرعباس هویدا برای درخواست از محمدرضا پهلوی جهت تشییع‌ جنازه دکتر مصدق در ابن‌بابویه سخنی است که دکتر غلام‌حسین مصدق فرزند دکتر مصدق نیز در گفت‌وگو با تاریخ شفاهی هاروارد نیز تأیید می‌کنند. رک پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، حبیب لاجوردی، نوار سوم، تاریخ مصاحبه ۱۱ تیر ۱۳۶۳.

۱۵  – در آن زمان اردشیر زاهدی دو سالی بود که از شهناز پهلوی جدا شده بود.

۱۶ – احسان نراقی، از کاخ شاه تا زندان اوین، ترجمه سعید آذر، انتشارات رسا، چاپ دوم ۱۳۷۳، صص ۴۹ – ۴۳.

۱۷ – همان، ص ۲۱۷.

۱۸ – همان، ص ۳۰.

۱۹ – همان، ص ۴۳.

۲۰ – همان، ص ۴۸.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط