بدون دیدگاه

زمان نویافته؛ خاطرات سیاسی بهمن بازرگانی

 

#بخش-دوم

 

به کوشش: امیرهوشنگ افتخاری راد

بخش نخست خاطرات بهمن بازرگانی در شماره پیشین چشم‌انداز ایران منتشر شد. بخش دوم این نوشته هم به مرور خاطرات کودکی ایشان اختصاص دارد.

 

پنج- پسرعمویم باقر، فرد موردعلاقه من بود. او هفت هشت سالی بزرگ‌تر از من بود و بسیار مؤمن و نمازخوان بود. او مرید یکی از آخوندهای اورمیه به نام میرزا عباس‌آقا بود. میرزا عباس‌آقا در مسجد میرزاعبدالمطلب وعظ می‌گفت. با علاقه‌ای که به پسرعمو داشتم به مجلس وعظ عباس‌آقا نیز می‌رفتم. فاصله بین منزل عمویم و مسجد را پیاده طی می‌کردیم. شاید بیش از چهارصد پانصد متر نبود، اما به نظر من راه درازی می‌آمد، اما این راه دراز ارزش شنیدن داستان‌های دل‌چسب میرزا عباس‌آقا را داشت که آن زمان بالای ۹۰ سال را داشت. او از فرشته‌های غول‌پیکری می‌گفت که فاصله بین لاله گوش آن‌ها تا جایی که گردن به شانه می‌رسد، هفتاد سال بود. البته اشتباه نکنید منظور میرزا عباس‌آقا نه هفتاد سال نوری که هفتاد سال پیاده‌روی بود. انصافاً هم فاصله کمی نیست و من فکر می‌کردم در مواجهه با چنین فرشته‌ای باید حتی ملک‌الموت نیز حساب کار خودش را بکند. من اما کلاً فکر می‌کردم اگر همچون فرشته‌ای بخواهد الک‌دولک بازی کند این درخت تبریزی حیاطمان برای او چوب‌کبریت هم نیست. این پرسش مهمی بود که بسیار مشتاق بودم پاسخ درست آن را از زبان شخص شخیص میرزا عباس‌آقا بشنوم؛ اما من کجا و ایشان کجا؟ دست من کوتاه و خرما بر نخیل.

بهمن پنج ‌ساله حالا شده بود مسجد‌برو و نمازخوان. مسجد‌رفتنم موجب افشای رازی شد که اگر پسرعمو باقر نبود و من مسجد‌برو و نمازخوان نشده بودم شاید هرگز فاش نمی‌شد. من نمی‌دانم شما چیکار می‌کنید وقتی‌که می‌خواهید مطلبی را بگویید که رویتان نمی‌شود آن را بی‌پرده بگویید؟ من اما اگر رویم نمی‌شد، پاراگراف زیر نبود که بخوانید. چرا ما نمی‌توانیم به‌راحتی درباره بعضی از اعضای بدنمان صحبت کنیم؟ راز افشاشده این بود که در ختنه‌سوران من که گویا در یک‌ سالگی‌ام بوده «سنت»‌ام را توی مسجد می‌اندازند. در آن زمان در اورمیه اگر می‌خواستند مثلاً خیلی ادبی صحبت کنند هم به اون عضو پسربچه و هم به آن تکه‌پوست بریده‌اش «سنت«

می‌گفتند. در باورهای سنتی اورمیه‌ای‌های آن زمان، «سنت» پسربچه را به هر جا که بیندازی همان کاره می‌شود. رازی که چهار پنج سال از یادها رفته بود با مسجد‌رفتن و نمازخواندن من یادآوری شد؛ و حالا اهل منزل خوب متوجه شده بودند که چرا بهمن بچه پنج‌ساله، مسجد رو و نمازخوان شده است. نزدیک به پنج دهه بعد که من با پرسه‌زدن در معابد تاریخی هند به پژوهش درباره سکس و مذهب در قرون‌وسطا خواهم پرداخت به یاد این قطب‌نما خواهم افتاد. حالا شما ممکن است بگویید این خرافات است گودرز چه ربطی به شقایق دارد؟ اما دارد، خوب هم دارد، به وقتش خواهم گفت.

حالا اجازه بدهید برگردم سر اصل مطلب. بله پسرعمویم بسیار آدم پرحوصله‌ای بود و به پرسش‌های تمام‌نشدنی من با حوصله پاسخ‌های مفصلی می‌داد. این پسرعمو باقر را در خانواده عمویم زیاد تحویل نمی‌گرفتند. در مقایسه با داداش بزرگ‌ترش صادق که مهم‌ترین مشخصه زیبایی آن زمان اورمیه یعنی پوست سفید را داشت، باقر سبزه تیره بود. او کلاه شیخی (که بسیار شبیه به کلاهی است که یهودی‌های مؤمن امروزه بر فرق سرشان می‌گذارند و من هنوز هم در این سن و سال آخر عمری در شگفتم که چطور نمی‌افتد؟) به سر می‌گذاشت. برادرهایش به‌ طعنه او را شیخ باقر صدا می‌زدند. این پسرعمو شیخ باقر من با حوصله تمام به همه پرسش‌های من درباره همه ‌چیز از غارهای زیرزمینی تا کهکشان‌ها پاسخ‌های مفصلی می‌داد. او که لابد دلش لک ‌زده بود که کسی او را با علاقه نگاه و تحسین کند، همیشه مورد تحسین من بود و شاید هرگز کسی مثل من با ولع به حرف‌های او گوش نداده است، اما راستش را بخواهید خدا می‌داند که او چه پاسخ‌هایی می‌داد. هر چه بود من او را علامه دهر می‌دانستم. فقط میرزا عباس آقا که مراتب فضل و دانشش صدالبته افزون‌تر از پسرعمو شیخ باقر بود.

شش- مستأجر پیر ما، سرگرد یاوری، گویا سواد درست‌وحسابی هم نداشت، اما در جنگ‌های رضاشاه با عشایر شجاعت‌های زیادی از خودش نشان داده و جزو افراد استثنایی بود که در آن زمان به همین مناسبت‌ها به درجه افسری مفتخر می‌شدند. درجه سرگردی آخرین درجه او بود و آن زمان بیش از شصت سال داشت. صبح‌ها یونیفرم نظامی‌اش را می‌پوشید و شمشیری که همیشه توی قاب پرزرق‌وبرقی بود به کمرش می‌بست و با تبختر فاصله بین پاساژ صولت تا «ایالت»، جایی که مقر ستاد ارتش بود، پیاده می‌رفت و همه توجه‌ها را به خود جلب می‌کرد. فکر نکنید آن راه رفتن شبیه بقیه راه رفتن‌ها بود. شما ممکن است همسایه‌تان را در خیابان ببینید جلو بروید و به او سلام کنید و او با شما احوال‌پرسی کند. سرگرد یاوری که لقب «رضاخان ده تیر» را با خود داشت، موقعی که در خیابان راه می‌رفت انگار توی این عالم نبود. نه او استثنا نبود، تقریباً همه افسران ارشد ستاد در آن سال‌ها همین‌جوری راه می‌رفتند و مردم آن زمان اورمیه نیز به آن‌ها به چشم نیمه خدا می‌نگریستند. اورمیه شهری بود که مهم‌ترین مسئله مردمان آن امنیت بود. این شهری بود در حلقه محاصره عشایر مسلح کُرد و هر وقت که حکومت مرکزی ضعیف می‌شد عشایر کُرد شهر را تاراج می‌کردند. مردم شهر همیشه طرفدار یک حکومت مرکزی قوی بودند.

من نمی‌دانم به رضاخان ده تیر، آن هنگام که در خیابان می‌خرامید و توجه احترام‌آمیز آمیخته با ترس عابرین را برمی‌انگیخت چه احساسی دست می‌داد. من اما این احساس را پیش از سی‌سالگی‌ام حس کردم در آن سال‌های ۵۰ تا ۵۴ توی زندان (۱۹۷۱-۱۹۷۵): دختر و پسرهایی که با هر زحمتی و به هر وسیله‌ای می‌توانستند به ملاقات زندانی‌ها بیایند همان جوری نگاهمان می‌کردند. به‌عنوان موجوداتی نیمه‌مقدس. مخصوصاً دخترها، نگاه شیفته یکی‌شان همیشه در خاطرم مانده است. افراد مختلف در مقابل نگاه‌های شیفته واکنش‌های مختلف نشان می‌دهند برخی به آن معتاد می‌شوند. مسعود رجوی را می‌توان مثال زد. من اما به یاد رضاخان ده تیر می‌افتادم موجودی که در سال‌های ۲۹-۱۳۲۷ در خیابان اصلی شهر که راه می‌رفت پرابهت جلوه می‌کرد. من اما در ۵۴-۱۳۵۱ به نظرم مضحک می‌آمد. من نمی‌توانستم به این نگاه‌ها معتاد شوم، اعتیاد با مضحکه سازگار نیست. لقب رضاخان ده تیر را گویا به مناسبت تپانچه ده تیری که رضاشاه برای تجلیل از شجاعت او داده بود رویش مانده بود. در سال‌های ۲۷-۲۹ چنین لقبی در تهران افتخار نداشت، اما در اورمیه چرا. مردم اورمیه هنوز شاه‌دوست و طرفدار حکومت مرکزی قوی بودند.

ماجرای رضاخان ده تیر با کُلفَت‌شان نوبار (نوبهار) اسم او را سر زبان‌ها انداخت. خب بله این‌جور شهرت خوب نبود. پیرمردی با موهای سفید و قدبلند و قامت کشیده که آرام راه می‌رفت و حالا گویا در ستاد ارتش او را زیاد هم تحویل نمی‌گرفتند زیرا بی‌سواد بود و سال‌های زیادی از دوران شجاعت‌های او گذشته بود. آن زمان باید برای رضاخان روزهای سختی در ستاد ارتش در محاصره افسران تحصیلکرده بوده باشد. خب طفلکی پس حق داشته پس از یک ‌عمر زحمت و زیستن در میان مرگ و زندگی که ده‌ها بار ملک‌الموت تا نزدیکی‌های او پیش آمده، اینک اما جو ستاد عوض شده بود نه جنگی بود نه شجاعتی. پانزده بیست سال پیش افسران بی‌سوادی که مثل او در اثر شجاعت درجه گرفته بودند کم نبودند و داستان‌های شجاعت‌های آن‌ها دهان به‌ دهان می‌گشت. در آن زمان شجاعت آن‌ها امتیاز بیشتری نسبت به بی‌سوادی‌شان داشت؛ اما حالا دیگر گوش کسی به این چیزها بدهکار نبود. روزگار غریبی شده بود! اگر آدم دل‌خوشی نداشته باشد و تحقیر هم بشود و اگر این تحقیر سال‌ها طول بکشد آدم دیگر در مقابل تحقیر حساسیتش را از دست می‌دهد. در این صورت رابطه با کلفت آن هم در این سن و سال پرونده آدم را خراب‌تر از پیش نخواهد کرد. نوبار (نوبهار) باردار شد و پسری زایید. من چیزی ندیده‌ام این‌ها را شنیده‌ام. آن‌ها دیگر از منزل ما رفته بودند. حیاطی که آن‌ها در آن بودند اینک در اجاره مدرسه دخترانه بود. من بزرگ شده بودم و به مدرسه می‌رفتم.

هفت- اولین روزی که قرار بود به مدرسه بروم فرشته رحمت من، خواهرم پروین، دست مرا گرفت. یک دفترچه به دستم داد و مرا آورد به مدرسه و چون هیچ دختری حق نداشت وارد مدرسه پسرانه شود خودش برگشت. من شش هفت ساله مدت‌ها همان‌جا هاج و واج ایستادم و بازی بچه‌ها را تماشا کردم. انگار وسط یک فیلم وارد سالن سینما شده باشی، حالا هم که گاهی وسط یک فیلم می‌پرم به یاد اولین روز مدرسه‌ام می‌افتم.

نام مدرسه ما پانزده بهمن بود نمی‌دانم نام قبلی‌اش چه بود حتماً پس از واقعه تیراندازی به شاه در بهمن ۱۳۲۷ از سوی مردی به نام ناصر فخرآرایی نام مدرسه را تغییر داده بودند. از این واقعه پوستری کشیده بودند که در آن زمان در مغازه‌های شهرمان دیده بودم. کسی که به شاه ‌تیراندازی می‌کرد دو تا شاخ بالای سرش داشت. صورت شاه بسیار زیبا و معصوم و صورت ضارب شاه شبیه دیو بود. دُم هم داشت یا نه نمی‌دانم و پاهایش را نیز یادم نیست آیا سم داشت یا کفش پاش بود؟ منِ خنگ در نام مدرسه‌ام اصلاً این چیزها را نمی‌فهمیدم. آن پوستر که در ابعاد پانزده ۲۰ در ۲۵ سانت چاپ‌ شده و برخی مغازه‌دارها آن را قاب گرفته و به دیوار زده بودند، هیچ ربطی به مدرسه من نداشت. مدرسه من به خودم ربط داشت فقط نمی‌دانستم این پانزده دیگر چه صیغه‌ای است. مدرسه همنام من بود. در آن زمان اسم بهمن خیلی کم بود در کلاسمان کس دیگری به غیر از من آن را نداشت؛ اما ای ماشاالله اسامی رضا و حسین و دارا و بیژن و منوچهر کم نبودند. من آن موقع حتی یک کلمه فارسی نمی‌دانستم و روزهای اولی که به مدرسه می‌رفتم تقریباً هر روز دفترچه‌ام را جا می‌گذاشتم و خواهرم دفترچه دیگری به من می‌داد. این ماجرا ابراهیم را بدعادت کرد. ابراهیم پسری بود که شلوارش کمربند نداشت و کش بند تنبانش شل بود و تنبانش همیشه خدا تا نیمه‌های باسنش به پایین سر می‌خورد. این ابراهیم مبصر کلاسمان هم بود. نام معلمان هم ابراهیم بود ابراهیم داور. همیشه یک چوب سفت به قطر حدود یکسانت و طول پنجاه‌ شصت سانت دستش بود. همه معلم‌ها داشتند. همه هم این جمله را سر کلاس و البته هریک با ژست و لحن خاص خود می‌گفتند: تا نباشد چوب‌تر، فرمان نبرد گاو و خر؛ که صدالبته این آخری اشاره به ما دانش‌آموزان بود.

معلممان داشت سواد جغرافی‌مان را امتحان می‌کرد. روی هر نیمکت دو نفر می‌نشستیم. نفر دست راستی می‌بایستی نام یک کشور را با صدای بلند می‌گفت مثلاً: عراق. معلم که حالا جلو نیمکت آن‌ها ایستاده بود رو به نفر سمت چپ می‌کرد و می‌پرسید پایتخت؟ او هم با صدای بلند می‌گفت بغداد. معلم حالا روبه‌روی نیمکت ما بود و داشت حمید را که سمت راست نیمکت نشسته بود نگاه می‌کرد. حمید با صدای بلند گفت ایران. معلم رو به من گفت پایتخت؟ من با صدای بلند گفتم تهران. در خانه‌مان همین را که یاد گرفته بودم روی دفتر مشق جلد صورتی ملان با حروف درشت نوشتم: ایران پایتخت تهران. ملان که بسیار ناراحت شده بود که من جلد دفترچه‌اش را خراب کرده‌ام، در اثبات بی‌سوادی من پیراهن عثمانی از آن دفترچه درست کرد و آبرویی از من برد که هنوز هم فراموش نکرده‌ام. مگر من توانستم در سخنوری حریفش بشوم؟ این نخستین بار بود که اهمیت سخنوری را با تمام وجودم حس کردم با این همه هرگز و هیچ‌وقت استعداد سخنوری نداشتم.

هشت- در مدرسه ابتدایی، من و حمید حصاری از دست معلم موسیقی‌مان گاهی کتک می‌خوردیم. معلممان ویولن می‌زد، اسمش رفیهَ دین (رفیع الدین) بود. برایش شعر بی‌ادبانه‌ای هم درست کرده بودند: دو ر می فا سل لا سی رفیه دینین… مصرع اول تغییرناپذیر بود، اما مصرع دوم واریاسیون های مختلفی داشت. رفیه دین ویولن می‌زد ما هم مطابق تعلیمات او سرود می‌خواندیم. همان‌طور که می‌زد و ما می‌خواندیم گوشش را تیز می‌کرد و بین ردیف بچه‌ها می‌گشت گوشش را جلو می‌آورد جلو دهن شاگردا و اگر با آرشه‌اش تقه‌ای به سر کسی می‌زد یعنی او باید خفه‌خون بگیرد و نخواند؛ یعنی، او خارج از نت می‌خواند. همین. مجازات دیگری نداشت. از نت مت هم خبری نبود. یا می‌خواندی یا باید به‌محض دریافت تقه آرشه خفه‌خون می‌گرفتی. حمید حصاری با وجود قدکوتاهش صداش اصلاً شبیه به صدای بچه هفت‌ هشت ‌ساله نبود. صدایش خیلی بم بود و همیشه خدا تقه می‌خورد. من هم برخی اوقات تقه آرشه نصیبم می‌شد. قد حمید کوتاه‌تر از من بود و موقعی که برحسب قدمان به‌صف می‌شدیم او نفر آخر صف بود؛ اما درس‌ومشق حمید خوب بود مال من هم بدک نبود. کلاس اول ابتدایی که بودیم یک روز چند نفر از بچه‌های کلاس را بردند اتاق آقامدیر. اتفاقاً نام مدیرمان نیز ابراهیم بود: ابراهیم صفایی. مردی مؤدب رسمی و عصا قورت‌داده. سال‌ها بعد که من با کانت آشنا شدم هر وقت کتابی از کانت به دستم می‌گرفتم تصویر مدیرمان ابراهیم صفایی می‌چسبید پشت جلد کتاب. ابراهیم دیگری هم بود، ابراهیم خواهرزاده‌ام بود، هم‌سن‌وسال بودیم و همبازی. دعوایمان که می‌شد، زورش به من می‌چربید. حسنش این بود که به‌ندرت با هم کتک‌کاری می‌کردیم. همبازی جون‌‌جونی بودیم. دوتایی‌مان اما حریف اشرف خواهر دو سال بزرگ‌تر از ابراهیم نمی‌شدیم. در آن واحد حساب هر دومان را می‌رسید. چاق، قوی و قدبلندتر از ما بود. هر وقت با اشرف دست‌رشته بازی می‌کردیم از او کتک می‌خوردیم. هنوز هم برای من این مسئله حل نشده است که با آن همه کتکی که از دست اشرف می‌خوردیم چرا باز آن همه منتش را می‌کشیدیم تا با ما بازی کند. از ابراهیم پرسیدم آیا مبصر کلاسشان است؟ گفت نه خیلی تعجب کردم. گفتم در مدرسه ما هرکسی که اسمش ابراهیم باشد پایین‌ترین مقامش مبصری کلاس است، بعد معلم، بعد مدیر، همه ابراهیم‌اند. ابراهیم حوصله این بحث‌های تئوریک را نداشت اهل عمل بود و بازی. در تیر و کمان حریف نداشت و گنجشکی نبود که از تیر او قسر

دربرود.

داشتم می‌گفتم که چند نفر از شاگردان زرنگ کلاس اول را که من هم جزوشان بودم به اتاق آقا مدیر بردند. حسابی ترس برمان داشته بود همراه با کنجکاوی. نمی‌دانستیم می‌خواهند تنبیهمان کنند یا؟ کانت اما قیافه‌اش نمی‌خورد به کسی که بخواهد تنبیهمان کند. از هرکدام ما پرسشی کرد. اصلاً یادم نیست چی؟ فکر می‌کنم از کتابمان بود، اما کتاب دستش نبود. پاسخی که حمید و من به پرسش یا پرسش‌های کانت دادیم هیچ یادم نیست، اما لابد پرت‌وپلا نبود که کانت یک مداد به حمید حصاری و یک مدادپاک‌کن به من داد. شاید برای آنکه هر چه که حمید بنویسد من پاک‌کنم. سرنوشت را نیگا، حمید مهندس نفت شد و بعدها مدیر این یا آن پروژه دولتی شد و من یک انقلابی حرفه‌ای که می‌خواستم خراب کنم تا از نو بسازیم. بی‌خود نبود که دستگاه تبلیغاتی شاه نام ما را خرابکار گذاشته بود. آن روز که از مدرسه به خانه برگشتم نمی‌دانم چرا سعی داشتم پاک‌کن را قایم کنم. محمد بازیگوش اما پاک‌کن را دید و قاپید و آن‌وقت من باید به فریدون سین‌جیم پس می‌دادم که آن پاک‌کن از کجا آمده است؟ و من می‌ترسیدم بگویم و کتک بخورم. اصلاً نمی‌دانستم اینکه مدیر ما از میان آن همه همکلاسی، من و حمید را انتخاب کرده و به من یک مدادپاک‌کن جایزه داده است، این جایزه‌ دادن و گرفتن بد است یا خوب. کتک دارد یا تشویق؟ فرشته رحمت (پروین) داشت به توضیحات پراضطراب من گوش می‌کرد و من با نگرانی ماجرا را شرح می‌دادم. یقین نداشتم که پس از شرح ماجرا مشکلی برای من پیش نخواهد آمد. معنی تشویق را تا آن موقع نمی‌دانستم، اما تا دلتان بخواهد کارشناس ارشد تشخیص انواع تنبیهات بودم. ای ماشاالله. فرشته رحمت آمد و بغلم کرد و بوسیدم و گفت گلم جایزه گرفته. واژه جایزه را اول ‌بار بود که می‌شنیدم. تا آن موقع نه کسی به من جایزه داده بود و نه من دیده بودم که به کسی جایزه بدهند.

نه- از تشییع‌ جنازه پروین که برگشتم سخت افسرده بودم. مهرماه سال ۱۳۷۷ بود محمد مختاری زنگ زد بیاید دیدنم. به‌قدری افسرده بودم که دلم می‌خواست تنها باشم. آخرش محمد آمد و بقیه دوستان هم آمدند. چیزی نگذشت که من افسرده باید شاهد تشییع‌جنازه محمد می‌بودم. نیمه دوم سال ۷۷ شاید جزو بدترین سال‌های عمرم باشد. در ضمن شاید در همین سیاهی بود که احساس کردم حتماً باید این نوشته‌های پراکنده‌ام را به‌صورت یک کتاب جمع‌وجور کنم. ماتریس زیبایی را می‌گویم. در فروردین‌ماه سال ۱۳۷۸ خواهرم نجیبه سکته مغزی کرد و مرد. رفتم اورمیه مراسم تشییع‌جنازه و خاکسپاری. فردایش رفتم آنجا سر قبر فرشته رحمتم، پروین. قبرستان خلوت بود. شروع کردم به نعره‌کشیدن مثل یک حیوان، حیوانی خشمگین. صدایم گرفت و بعدش اشک هام نرم‌نرمک سرازیر شدند، اما سر قبر پروین آفتاب بود. رفتم توی سایه نشستم و گریه ادامه داشت. دختر و پسری نوجوان آمدند و با حیرت تمام همان ‌جایی که من نشسته بودم ایستادند و نگاهم کردند این کی بود که سر قبر مادرشان این‌قدر تلخ می‌گریست. به‌رغم حیرت شدیدشان از من نپرسیدند چه سر و سری با مادرشان داشته‌ام؟ آن‌ها را به حال خودشان گذاشتم. بگذار همچنان نگاهم کنند.

ده- پیرمردی بود. نمی‌توانستم حدس بزنم چند سالش است. حالا که در فایل‌های درون کله‌ام تصویر او را می‌بینم می‌خواهم در گروه هشتاد ساله‌ها جایش بدهم. با آن چپق که قد بازوی من بود و هرچند وقت یک ‌بار پشت به دیوار حیاطمان چمباتمه می‌زد کیسه توتونش را درمی‌آورد چاقش می‌کرد و با لذت دودش را به هوا می‌فرستاد. جلوش که می‌ایستادم سرم اندکی از زانوهایش بلندتر بود. زل زده بودم به چپقش و دود که پیچ می‌خورد و بالا می‌رفت و نیز به آن دو لوله دود غلیظ که از دو سوراخ دماغش می‌زد بیرون. مادر من هم سیگار می‌کشید و دودش را بیرون می‌داد، اما آن کجا و این دو لوله فشرده و غلیظ دود که بیرون می‌زد کجا؟

تماشایی بود. در همان چند دقیقه اول توافقی ضمنی بینمان ایجاد شده بود: آجرهایی را که جلوی در خانه‌مان ریخته بودند روی هم می‌گذاشت بغلشان می‌کرد و می‌برد می‌گذاشت داخل حیاط. البته من نمی‌توانستم به ‌قدر او بردارم، اما دوتایش را بلند می‌کردم می‌بردم همان ‌جا می‌گذاشتم که او می‌گذاشت. به جاش چپقش را دستم می‌داد و من به‌جای آنکه دودش را بالا بکشم فوت می‌کردم و او انگشت اشاره‌اش را به‌آرامی روی توتون نیم‌سوز تنوره چپق می‌گرفت که گویا برای جلوگیری احتمالی از بیرون پریدن توتون بود. نپرید. چپق را از دستم گرفت و نشانم داد چطور هوا را بمکم. مکیدم، سرفه و دود امانم نداد، اما از رو نرفتم و باز هم کشیدم. حالا شبیه بزرگ‌ترها شده بودم.

جز مادرم کسی خانه نبود. لابد مشغول آشپزی بود. فریدون و خواهرانم به مدرسه‌ رفته بودند. مواظب صدای پای مادرم بودم، نه خبری نبود. بفهمی‌‌نفهمی می‌دانستم کار خلافی می‌کنم. گیر افتادم، نه در هنگام چپق‌کشیدن، آمده بود ببیند کجا گم‌وگور شده‌ام که صدایم درنمی‌آید. به تجربه می‌دانست هر وقت صدایم درنیاید دارم یک جایی یک کاری و حتماً چیزی در حد و حدود خراب‌کاری می‌کنم. در حال آجرکشی گیرم انداخت. اخم کرد، بدجوری نگام کرد. فهمیدم که آجرها را باید همان‌جا که بودم بگذارم زمین، اما تشر نزد که همراهش بروم. می‌دانستم نباید چپق بکشم، اما آجرکشی چرا؟ لابد لباسم را خاک‌آلود می‌کرد. چند سالم بود؟ قطعاً زیر شش سال. هنوز مدرسه نمی‌رفتم و حتماً بالای سه سال، چون می‌توانستم دو تا آجر را بغل کنم و به فاصله دست‌کم ده تا پانزده متر حمل بکنم. آهان یادم آمد نمی‌توانستم مثل پیرمرد آجرکش یک‌راست تا آخر بروم. در نیمه ‌راه آجرها را زمین می‌گذاشتم. خسته می‌شدم و به هن و هن می‌افتادم، اما لذت‌بخش بود. کاری بود که بزرگ‌ترها می‌کردند. احتمالاً باید حدود پنج‌ساله بوده باشم نه بیشتر، چون می‌دانم که در آن زمان هنوز مادرم اجازه نمی‌داد از محوطه سه حیاط درندشتمان بیرون بزنم. یادم هست شش‌ساله که بودم مرا فرستاد منزل عمویم که پیغامی به زن‌عمویم برسانم.

یازده- اما آن پیرمرد گناه داشت خیلی پیر بود. تصویرش هنوز پیش چشمم هست. مطمئناً بالای هفتادوپنج و شاید هشتاد داشت. کاملاً ازکار افتاده بود. او هم مثل من موقع جابه‌جا‌کردن آجرها هن و هن می‌کرد؛ و چقدر مهربون بود. سال‌ها بعد در رؤیاهای سلولی من این پیرمرد به‌دفعات ظاهر خواهد شد. من هیچ‌وقت لذت داشتن پدربزرگ را نداشته‌ام. نه از جانب پدرم و نه از جانب مادرم. این هم از معایب تقریباً ته‌تغاری بودن است. آن هم در زمانه‌ای که فاصله بین بچه اول و ته‌تغاری حتی بیش از یک نسل بود.

اشرف، اولین بچه طاهره بزرگ‌ترین خواهرم، دو سه سالی بزرگ‌تر از من بود. من و ابراهیم برادر کوچک‌تر اشرف، هم‌سن‌و‌سال و همبازی بودیم. من و ابراهیم کلی ناز اشرف را می‌کشیدیم و امر و نهی‌های او را از دل‌ و جان اطاعت می‌کردیم تا بر سر لطف بیاید و به ما افتخار بدهد و با ما دست‌رشته بازی کند. اشرف زبر و زرنگ بود و همیشه خدا بازی را می‌برد. من و ابراهیم کله‌مان را به کار می‌انداختیم و بالاخره راهی پیدا می‌کردیم تا بردهای سازمان‌یافته اشرف را تلافی کنیم. البته که راهی به‌جز تقلب نداشتیم گاهی هم که بهانه دستمان می‌افتاد جر هم می‌زدیم. اشرف گاهی زیر بار جرزدن‌های ما می‌رفت، اما موقعی که تقلبمان را می‌گرفت به‌قدری شدید عصبانی می‌شد که انگار به او کد داده بودند که متقلب را به‌قصد کشت بزند و می‌زد. هر دوی ما را زیر مشت و لگد و وشگون می‌گرفت. ما هم موهای بلندش را اگر به دستمان می‌افتاد تا آخرین حدی که زورمان می‌رسید می‌کشیدیم؛ البته اگر می‌توانستیم دندان‌های تیز اشرف را دور از تنمان نگهداریم. ما هیچ‌وقت نه در بازی و نه در کتک‌کاری حریف اشرف نمی‌شدیم. نمی‌دانم اما ما چه مرگمان بود که بازی با اشرف را به‌رغم خطراتی که داشت همیشه خدا به جان می‌خریدیم و آن را افتخاری بزرگ می‌دانستیم.

دوازده- هنوز که هنوز است نمی‌توانم به‌راحتی برای اصلاح پیش سلمانی بروم. از همان اول کار که آن پارچه سفید را به دور گردنم می‌بندد دلهره‌ام شروع می‌شود. شبیه کفن است و آن تیغ، آن تیغ تیز سلمانی و من بی‌دفاع که حتی دست‌هایم در زیر آن کفن سفید مانده است همه این چیزها برایم ناخوشایند است. پس تا آنجا که می‌توانم امروز و فردا می‌کنم و فقط زمانی تن به سلمانی می‌دهم که هیچ چاره دیگری نداشته باشم.

اول ‌بار سه چهار سالم بود که مرا پیش سلمانی بردند. تخته‌ای به عرض پانزده و به طول پنجاه سانت روی دو دسته صندلی سلمانی گذاشتند و مرا روی تخته نشاندند به‌طوری که پاهایم روی صندلی بود. ملافه سفید را که به دور گردنم بست وحشت برم داشت. یقین داشتم اگر تسلیم شوم این گردن دیگر برای من گردن نخواهد شد. چه بلایی می‌خواست سر گردنم بیاورد؟ فکرم کار نمی‌کرد فقط تقلا می‌کردم بروم پایین و فرار کنم. امکان نداشت. وقتی‌که دیدم هیچ امکان خلاصی نیست و ماشین اصلاح را به موهایم نزدیک کرد داشتم به شدت می‌گریستم. پروین که طبق معمول در کنارم ایستاده بود هر بار که دهنم را برای هوار‌کشیدن باز می‌کردم آب‌نباتی توی دهانم می‌گذاشت. البته این معامله بدی نبود. همیشه که به آدم آب‌نبات نمی‌دادند. موهام را تراشید اما یک کاکل جلوش گذاشت. در آن زمان در اورمیه گذاشتن کاکل پسربچه‌ها یک رسم و سنت کهن بود که داشت ور‌می‌افتاد. کاکل من همان یک‌ بار بود و در دفعات بعد تجدید نشد.

سیزده قدیم‌ها برخی از خانواده‌ها گاو و گوسفند داشتند. صبح چوپان می‌آمد آن‌ها را می‌برد. عصر اما خودشان برمی‌گشتند. گاو و گوسفندها راه خودشان را بلد بودند. فکر می‌کنم چوپان تا سر کوچه ما که معروف به پاساژ صولت بود می‌آمد و از آنجا دنبال کار خودش می‌رفت. من یادم نمی‌آید که گوسفند داشته باشیم، اما گاو و گوساله داشتیم. اسب بابام را سه‌ ساله که بودم فروختند. من خاطره‌ای از اسب ندارم. تپانچه بابام را خیلی بعدها فروختند، آن زمان داشتن این‌جور اسلحه‌ها چیزی غیرعادی نبود. گاو و گوساله پس از آنکه داخل کوچه ما می‌شدند می‌آمدند و وارد دالان ما می‌شدند. دالان خانه ما یک ورودی نیمه‌تاریک داشت در ابعاد سه در چهار متر. در یک‌طرف آن جوی آب بود البته جوی سرپوشیده بود که فقط به‌اندازه نیم متر آن سرباز بود. جوی آب از منزل بابای دارا می‌آمد از زیر دالان ما عبور می‌کرد و وارد حیاط دکتر صولت می‌شد. دارا جهانگیری دوست من و محمد بود. همبازی ما بود. خواهرش فریبا دو سه سالی بزرگ‌تر از ما بود و من و دارا را تحویل نمی‌گرفت. به عبارت بهتر ماها را داخل آدم حساب نمی‌کرد. قد فریبا یک وجب بلندتر از ما بود. خانه جهانگیری دالان نداشت. داشت اما برخلاف خانه ما که ابتدا دالان بود و بعد در خانه‌مان بود آن‌ها در خانه‌شان جلوتر بود و بعد دالان بود و آن در همیشه خدا بسته بود. باید کوبه در را که در قسمت راست آن کوبه نرینه و در لنگه چپ آن کوبه مادینه بود می‌زدی تا بیایند و در را باز کنند. بعد از اینکه ما به مدرسه رفتیم زنگ الکتریکی کشیدند که به آن می‌گفتیم زنگ اخبار. البته آن زنگ هیچ ارتباطی به اخبار (حالا این اخبار هر چه می‌خواهد باشد) نداشت. نام زنگ در حیاط، زنگ اخبار بود و داشتن آن نشانه تشخص بود. داشتم می‌گفتم که در حیاط جهانگیری چگونه بود. دو طرف در سکوی سنگی بود که قد ما به آن نمی‌رسید. می‌رسید، اما جانمان بالا می‌آمد تا خودمان را بتوانیم بالا بکشیم و روی آن بنشینیم. فریبا اما به‌راحتی روی آن می‌نشست و در یک‌چشم به هم زدن می‌توانست حالا روی سکوی چپ و بعد روی سکوی راست برود بنشیند. مکافاتی ما داشتیم اگر می‌خواستیم این کار او را تقلید کنیم. چون باید از سکویی که به‌اندازه قدمان بود پایین می‌آمدیم کار ساده‌ای نبود و بعد می‌رفتیم سراغ آن‌یکی سکو که باز باید بالا می‌رفتیم با مکافات و نفس‌نفس‌زنان کار دو ثانیه‌ای فریبا برای ما چند دقیقه طول می‌کشید و او می‌ایستاد دست‌ها را به کمر می‌زد چانه‌اش را بالا می‌گرفت پوزخندی بر لبانش می‌نشست و مایی که تقلا می‌کردیم …

من هرگز آن نگاه پرتکبر و تحقیرآمیز فریبا را فراموش نمی‌کنم که به‌راحتی دامنش را جمع می‌کرد و روی سکو می‌نشست. داشتم می‌گفتم که گاو و گوساله داشتیم معمولاً برای یک خانه یک گاو کفایت می‌کرد چون داشتن شیر تازه مهم بود. آن موقع بقالی‌ها شیر نداشتند، ماست و کره و پنیر چرا، اما شیر نه. شیر زود فاسد می‌شد. شیر را می‌بایستی از آن‌هایی که گاو داشتند خرید، اما خرید یا فروش شیر برای خانواده‌های ثروتمند دون شأن آن‌ها بود؛ بنابراین خانواده‌های مرفه گاو و احیاناً گوساله داشتند، اما شیر آن‌ها را نمی‌فروختند و خودشان مصرف می‌کردند. چند سال بعد از مرگ پدرم که وضع مالی ما خراب شد و گاو و گوساله‌مان را فروخته بودیم من عصر به عصر می‌رفتم و از منزلی که روبه‌روی منزل عمویم بود شیر می‌خریدم. به آن کوچه تلفنخانه می‌گفتیم. دو تا سه ریال برای یک ظرف شیر. اول‌ها ملان برای خرید شیر می‌رفت بعدها که حدود هشت ‌نه ‌ساله شدم من می‌رفتم. از شما چه پنهان لذتی داشت که جرعه‌ای از آن شیر تازه و ولرم بنوشم البته یادم نمی‌رفت که بعدش با دقت لب‌هایم را با آستین پیراهنم پاک‌کنم. بعضی وقت‌ها می‌رفتم و گاو نیامده بود. یا گاو دیر می‌رسید و می‌بایستی توی دالان تاریک آن‌ها انتظار می‌کشیدم تا کاسه شیرم را بگیرم. صدای دوشیدن شیر و صدای برخورد آبشار شیر برون جهیده از پستان گاو با کاسه مسی سفید شده با قلع هنوز یادم است. بعدها این کاسه‌های مسی کم‌وبیش سنگین تبدیل به کاسه‌های آلومینیومی سبک خواهند شد. این شیر خریدن من اگر اشتباه نکنم از هشت نه‌ سالگی‌ام شروع شد و دو سه سالی ادامه یافت ولی دیگر یادم نمی‌آید که مثلاً در دبیرستان برای خریدن شیر رفته باشم. چرایش را نمی‌دانم آیا آن موقع ما شیر نمی‌خوردیم یا برایمان شیر می‌آوردند؟ گویا در دوره‌ای سروکله شیرفروش‌های حرفه‌ای با بشکه‌های بزرگ آلومینیومی شیر که آن را با ارابه اسبی یا بر پشت الاغ و قاطر حمل می‌کردند در محلات شهر پیدا شد، اما من خاطره‌ای از این شیرفروشان حرفه‌ای ندارم. یادم می‌آید که تا اخذ دیپلم دبیرستان و پس از قبولی در کنکور که به دنبال فریدون و ملان که قبلاً به تهران آمده بودند، من و محمد و مادرم هم به تهران آمدیم هنوز شیرفروشان حرفه‌ای به کوچه ما در تهران خیابان ساسان می‌آمدند. آن موقع پیاز و سیب‌زمینی و غیره هم با بار قاطر یا ارابه اسبی به کوچه ما می‌آمدند. هنوز آن زمان وانت وسیله لوکسی بود.

بلی، داشتم می‌گفتم که من هنوز هفت سالم نشده بود و احتمالاً پنج ساله بودم یک روز عصر گاومان که از چرا برمی‌گشت باید از دالان می‌گذشت و از جلو در حیاط بزرگ (که بعدها معروف به حیاط مدرسه شد) رد می‌شد و وارد حیاط پشتی ما می‌شد که در آن زمان به نام مستأجرمان معروف به حیاط سرهنگ بود، اشتباهی وارد حیاط ما شد و یک‌راست به‌طرف توالت واقع در گوشه حیاط رفت.

به توالت، ماوال (موال، مبال) می‌گفتیم؛ اما از همان چهار پنج‌سالگی تفکر مدرن با بچه‌های بزرگسال (فریدون و نجیبه) که ده دوازده سالی بزرگ‌تر بودند، قسمتی از فضای خانه را اشغال کرد. از آن پس لفظ ماوال ابتدا تبدیل به مستراح شد؛ اما شاید حتی یک سالی نگذشت که بازهم بحث بین فریدون و نجیبه بالا گرفت. مستراح نه توالت. بعد از استحاله مستراح به توالت، آدم‌ها و مخصوصاً بچه‌ها و بیش از همه همکلاسی‌هام را از نوع گفتارشان می‌سنجیدم: ماوال، مستراح، یا توالت. بله داشتم می‌گفتم که گاو وارد توالت گوشه حیاط شد. چون اشتباهی وارد این یکی حیاط شده بود لابد در توالت این حیاط را با در طویله آن یکی حیاط عوضی گرفته بود. پای گاو در سوراخ توالت گیر کرد. باید در اینجا اندکی درباره مکانیسم توالت‌های آن زمان توضیح بدهم. آن موقع هنوز سیفون اختراع نشده بود یعنی، برای ما اختراع نشده بود و توالت‌های آن زمان عبارت بودند از یک خلای چارگوش سی چهل سانت در پنجاه هفتاد سانت و به عمق هفتاد تا نود سانت که با یک کانال شیب‌دار که در زیرزمین کنده می‌شد به چاه فاضلاب وصل می‌شد و همیشه خدا بو می‌داد. من چنین توالتی را در منزل خودمان ندیده‌ام، اما ملان و فریدون وجود چنین خلایی را در حیاط قدیممان تأیید کرده‌اند. من در حیاط جدیدمان متولد شده‌ام. همان ساختمان دوطبقه که طبقه پایین آن انباری بود و بزرگ‌ترین انبار آن همان‌طور که قبلاً گفته‌ام انبار شراب بابام بود. این حیاط ابتدا اسمی نداشت چون ما در آن زندگی می‌کردیم پس از مرگ بابام حیاط بغلی را به سرگرد یاوری به نام رضاخان یاور معروف به رضاخان ده تیر اجاره دادند. یکی دو سال دیگر گذشت و گویا در طی این مدت بسیاری از اموال منقول به فروش رفت ازجمله اول از همه اسب و کره‌اسب که گویا فریدون سوار می‌شد ولی من خاطره‌ای از آن‌ها ندارم. در آن زمان باید کمتر از سه سال داشته باشم. روزی که گاو و گوساله‌مان را فروختیم اما کاملاً یادم هست. آمده بودند آن‌ها را ببرند و من از قیافه بزرگ‌ترها و افسوسی که در آن بود می‌فهمیدم که فروش آن‌ها گویا باید اتفاق بسیار ناگواری بوده باشد. بعد نوبت فروش فرش‌های گران‌قیمت بود. یکی‌اش را همیشه مادرم افسوسش را می‌خورد و می‌گفت ارزش آن فرش برابر یک خانه بود، این را بارها از مادرم شنیدم. هیچ‌وقت ندیدم مادرم افسوس دو سه بچه‌ای را که مرده بودند بخورد. پدر مادرم از تجار ثروتمند شهر بود که گویا در یکی از بلواهای فراوان قدیمی که بازار شهر را آتش زده بودند تجارتخانه‌اش سوخته بود. مادرم می‌گفت باباش که از ترس ناامنی و گلوله‌بارانی که در شهر بود نمی‌توانست از خانه خارج شود به پشت‌بام رفته و از آنجا دیده بود که مغازه‌اش می‌سوزد و همان‌جا پشت‌بام نشسته و دیگر بلند نشده بود و چند روز بعد مرده بود، اما من خاطره‌ای از پشت بازار اورمیه دارم که بعدها برایتان خواهم گفت. این خاطره مربوط به ده تا دوازده‌سالگی من است زمانی که از دیوار راست هم بالا می‌رفتم.

انگار جریان گاو و توالت نمی‌خواهد تمام شود و هی با روایت‌هایی که تداعی می‌شوند قطع می‌شوند. بله داشتم می‌گفتم موقعی که من سه‌ چهار ساله بودم روی آن خلایی که شرح دادم و ابعاد تقریبی آن را نوشتم، یک دستگاه ساخته‌شده از حلبی به شکل هرم ناقص وارونه که مال بعضی‌ها به شکل مخروط ناقص هم بود کار گذاشته بودند به هر حال هر چه بود این کارها قبل از اینکه من خاطره‌ای داشته باشم انجام شده بود و من همین توالت‌های حلبی هرم ناقص وارونه را از ابتدای عمرم ابتدا به‌عنوان ماوال و در نهایت به‌عنوان توالت شناسایی کردم. این هرم وارونه و مقعر در سمت پایین نیز یک در معکوس داشت که باز و بسته می‌شد. به گمانم این اولین در اتوماتیکی بود که من افتخار دیدنش را داشته‌ام. آری بسیار پیش از آنکه درهای اتوماتیک در کشورهای خارجی ساخته شوند در کشور ما در اتوماتیک مستراح حلبی درست شد و در واقع اختراع شد. این در اتوماتیک می‌توانست تا حدود زیادی فضای خلأ را از فضای بالای مخروط ناقص حلبی جدا کند. بله بالاخره به گاو رسیدیم پای گاو داخل توالت حلبی شده و در دریچه پایینی آن، آنجا که در اتوماتیک قرار داشت گیرکرده بود. خانم گاوه وقتی‌که با آن زور گاوی‌اش خواست پایش را بیرون بکشد مستراح حلبی کنده شد. حالا گاوی که توالت را به‌جای طویله عوضی گرفته بود به اشتباهش پی برده و از توالت بیرون آمده و در حیاط ما که اشتباهی وارد شده بود به دنبال طویله‌ای که نبود می‌گشت.

تا این جای کار اشکالی ندارد؛ اما مسئله این بود که توالت حلبی یعنی آن مخروط ناقص با در اتوماتیکش به‌پای او گیرکرده بود و چنان سروصدای نکره‌ای از برخورد آن با سنگ‌فرش حیاط بر پا شده بود که انگار شبیه ارکستر ارتش شاهنشاهی بود. اگر اینجا بگویم که طبل بزرگ زیر پای چپ، آن‌هایی که خدمت سربازی رفته‌اند می‌توانند بفهمند یعنی چی. آری این واقعه به‌قدری برای محمد وحشتناک بود که گریه‌کنان به بغل مادرم پناه برد. گاو که حالا به دور حوض وسط حیاط می‌چرخید و سروصدای عظیمی ایجاد کرده بود ترس محمد را بیشتر کرد به‌طوری که مادرم او را در کمد اتاق گذاشت و در کمد را بست. راستش را بخواهید من با اینکه از محمد بزرگ‌تر بودم ترسیده بودم و بدم هم نمی‌آمد که مادرم مرا هم توی آن کمد بگذارد اما به‌احتمال قوی من سنگین‌تر از آن بودم که مادرم بتواند مرا هم بلند کند.

ادامه دارد…

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط