گفتوگو با محمدحسن علایی طالقانی
#بخش_سوم
گروه تاریخ: سوم بهمن ۱۳۴۱ آیتالله طالقانی را همراه مهندس بازرگان و دیگر یاران بازداشت کردند، ولی ایشان را در خرداد ۱۳۴۲ آزاد کردند. در این فاصله توسط یک مأمور ساواک، توطئهای ترتیب دادند که به شکلی آیتالله را با اسلحه و دینامیت مرتبط نشان دهند و بتوانند ایشان را محاکمه کنند. در بخش قبلی خاطرات آقای محمدحسن طالقانی، ماجرای مزبور گفته شد و دستگیری ایشان و سپس آیتالله طالقانی در آن رابطه و رفتن به زندان قصر را توضیح دادند. اینک دنباله ماجرا در زندان قصر را میخوانید.
بازجویی روزها در حیاط انجام میشد. سروان سیاحتگر، زمانی و جوانی به نام سالاری تیم بازجویی بودند. من یکی دو بار بازجویی رفته بودم که سنگتراش را آوردند با من روبهرو کردند. گفتند او را میشناسی؟ گفتم بله، این سنگتراش محله ماست. گفتند شما دینامیت تهیه کردید. من قبلاً کمی بدبین شده بودم که علیرضا دستغیب مشکلی دارد. گفتم این آقای دستغیب گفت معدن دارم و دینامیت لازم دارم گفتم برو از این سنگتراش، دینامیت بخر. سنگتراش را خیلی زده بودند. با دست و پا آویزانش کرده بودند. وقتی با من روبهرو شد، با اشاره به من از او پرسیدند این را میشناسی. نگاهی به من انداخت و گفت نه، نمیشناسم!
شب اول آمدن آقا، ناگهان متوجه شدیم صدای داد و فریاد ایشان میآید. قصه این بود که برای ایشان یک پاسبان پشت در سلول گذاشته بودند. ایشان به در زده بود. پاسبان در را باز کرده و گفته بود چیه؟ آقا گفته بود میخواهم وضو بگیرم. پاسبان گفته بود وضو برای چه. آقا گفته بود من مجتهدم، میخواهم نماز بخوانم. او هم گفته بود مجتهد سگ کیست. تا این را گفته بود آقا هم یک سیلی آبدار به گوش وی نواخته بود و داد و فریاد راه انداخت که مجتهد سگ کیست؟ افسرهای بند دویدند که چه شده و با دستپاچگی گفتند آقا شما بفرمایید. این افسرها سیاسی نبودند؛ البته ساواک آنها را گذاشته بود و سفارشهای خاصی هم به آنها کرده بود. بعد پاسبان را عوض کردند و یک پاسبان سیدی را گذاشتند به نام سید هادی که آدم متدینی بود. او وقتی داخل بند شد و دید یک روحانی اینجاست قفل سلول ایشان را باز کرد و در را باز گذاشت. بندهخدا تا صبح گریه کرده بود که چرا من باید نگهبان یک روحانی باشم و صبح هم رفته و گفته بود آقا من اگر اینجا باشم، تمام درها را باز میگذارم. به او هم گفتند بیا برو. آن یکی از مرحله پرت بود، این هم خیلی احساساتی بود. سومین پاسبان آدم معقولی بود. ساعت بعد از ۲ نصف شب دیدم پاسبان جدید آمده است به من میگوید پاشو برو دستشویی. گفتم من دستشویی لازم ندارم. دوباره گفت پاشو برو دستشویی! متوجه شدم منظور خاصی دارد. رفتم دیدم آقا آنجاست. بعداً فهمیدم همه افراد بند را با هم مواجهه داده و هماهنگ کرده است.
در بازجویی، زمانی چیزهایی مینوشت میگفت امضا کن. گفتم من را زدهاند. او هم همه را مینوشت. سیاحتگر میآمد رد میشد و مثلاً به متهم میگفت ببین من زنم فاحشه است، خواهرم فاحشه است، یکموقع هوس نکنی به من فحش بدهی. گاهی میگفت من وارطان (مسئول مالی حزب توده آبادان) را زیر شکنجه کشتم، حواستان باشد و از این شعارها میداد.
به هر حال بازجوییها تمام شد و درها باز شد و ملاقاتها پس از یکی دو ماه شروع شد. مرحوم عطایی مسئول بند شده بود. معمولاً سرش را از اتاق بیرون میکرد و میگفت «An Apple a Day Keeps the Doctor Away».
مهندس طاهری از اعضای نهضت آزادی را هم آورده بودند. ایرج سحابی هم بود. مهندس بازرگان در زندان قزلقلعه بود. یک روز مرا با مهندس طاهری به دادرسی ارتش، خیابان سپه کنار وزارت خارجه بردند. ما را با یک ماشین استیشن بردند. یک مأمور جلو و یکی هم عقب نشسته بود. به آنجا رفتیم. پرونده من جلو بازپرس بود. من آن موقع هفدهساله بودم. چند ماه مانده بود تا به هجدهسالگی برسم. به او اعتراض کردم که مرا زدهاند. بعدها که پدر پرونده را خوانده بودند گفتند آقا خوب همه را گفته بودی.
در نتیجه مرا از پرونده آقا جدا کردند و دیدند دستشان خالی است و چیزی نیست که این پرونده سنگین را بخواهند ببندند. در دفاعیات وکلای مدافع آن زمان هست که همه میگویند دستغیب را به دادگاه بیاورید، آن دست غیبی که در این پرونده است، چرا این را نمیآورید؟ در دادگاه دادستان حاشیه میرفت و حاضر نشدند دستغیب را بیاورند.
از همان موقع علیرضا دستغیب، مدیرکل گمرک فرودگاه مهرآباد شد و تا روز انقلاب هم آنجا نشسته بود، ولی به هر صورت دست آقای تیمسار نصیری خالی ماند و نقشهاش نقش بر آب شد. او ادعا کرده بود گروهی را گرفتهایم که سید محمود در رأس آن بوده و میخواستند کاخ سعدآباد را با دینامیت منفجر کنند، اما معلوم شد که این سناریو ساختگی است. در نتیجه یکبهیک افراد را آزاد کردند.
بدون محاکمه؟
بله. بدون دادگاه. روز پنجم تیرماه وسایل را دادند و گفتند آزادید. اول باغبان و بعد سنگتراش را آزاد کردند. بعد عباس زمانی را آزاد کردند.
همه بدون محاکمه بودند؟
همه بدون محاکمه بود. دستور آمده بود که اینها را زودتر آزاد کنند. به عدالتمنشها و عباس زمانی گفتند باید سلولها خالی شود، بنابراین بیایید در حیاط تا بعد بیرون بروید. یک هفته در حیاط زیر آفتاب این بندگان خدا را نگه داشته بودند. یک استخر خوبی هم آنجا داشت. من با پسرخالههایم شیرجه میرفتیم. پاسبان اعتراض میکرد نمیتوانید با هم در استخر باشید، ممکن است از زیر آب با هم اطلاعات ردوبدل کنید. این پاسبان اسمش صمدبیگی بود و کمی سادهلوح بود و بچهها هم سر به سرش میگذاشتند.پس از چند روز مرا و کسانی که به من مربوط میشدند آزاد کردند.
پس از آزادی از زندان به مدرسه بازگشتید؟
زمانی که دستگیر شدم کلاس دهم دبیرستان نیک اعلا بودم، چون خردادماه در مدرسه حضور نداشتم و امتحان ندادم، مردود شدم. رئیس مدرسه، آقای خسروپور از قضا اهل طالقان بود. من هم پس از آزادی به این اعتبار که آشناست رفتم در آنجا ثبتنام کنم، اما ایشان گفت افراد مردودی را ثبتنام نمیکنم. گفتم این مردودی در اختیار من نبود، ولی نپذیرفت. فکر میکنم مسائل دیگر هم در میان بود، ازجمله اینکه در طول زمان تحصیل اعلامیههای جبهه ملی را در مدرسه پخش میکردم. فردی به نام نبوی نوری که قبلاً مدیرکل اداره فرهنگ (آموزش و پرورش) گیلان بود که به شمیران منتقل شده بود و رئیس اداره فرهنگ آنجا شده بود. تازه آمده بود که فرهنگیهای شمیران اعلامیهای علیه او داده بودند که آدم فاسدی است و فسادهای مالی و خلافهای او را افشاگری کرده بودند. من هم این اطلاعیه را در مدرسه پخش کردم و دست بچهها بود و یکی از بچهها آن را به آقای خسروپور، رئیس مدرسه، داده بود. وقتی خواند گفته بود بله بله، فرهنگیها ما هم هستیم. ایشان سر کلاس ما آمد و گفت چه کسی این را پخش کرده، خودش بگوید. حدس میزد کار کیست، ولی گفت هر که این را پخش کرده خودش اعتراف کند. بعد از بین بچهها گفت این سه نفر به دفتر بیایند، به من هم اشاره کرد. کیف من هم پر از اطلاعیه بود، نگران شدم که اگر آنها را پیدا کند چه کنم. همه را در سطل آشغال ریختم و رفتم. در دفتر به من گفت بچهها میگویند شما این را پخش کردهاید. پیغام داد بازرس بخش آمد. آقایی بود به نام نخست و خیلی فرد باشعوری بود. به من گفت در منزل علما باز است و همه میآیند و میروند، حالا چه کسی این را به شما داده است؟ گفتم آقا کسی چیزی نداده، مدیر مدرسه یک مقدار از نظر ذهنی با من بد شده و این را گردن من انداختند. به هر حال به خیر گذشت، اما به هر دلیل آنجا مرا ثبتنام نکردند، به مدرسههای دیگر رفتم. همه میگفتند کسی که رفوزه شده را ثبتنام نمیکنند. ناچاراً به دبیرستان کمال رفتم که آقای دکتر سحابی تأسیس کرده بودند. خانه ما شمیران بود و مدرسه کمال در نارمک و رفتوآمد خیلی سخت میشد. ناچار یک موتور خریدم تا بتوانم با آن صبحها از شمیران به مدرسه برسم.
در این مدرسه محمد صادق و منصور صادق، برادران ناصر صادق از سران مجاهدین، همکلاس ما بودند. آقای رجایی مدیر و آقای صاحبالزمانی ناظم بود. فضای مدرسه سیاسی بود و با وضعیت من تناسب داشت. دادگاه آقا هم شروع شده بود و من کمتر مدرسه بودم. محل دادگاه میدان عشرتآباد بود و من هم مرتب در جلسات دادگاه حضور داشتم. در هر جلسه سی چهل نفر تماشاچی میپذیرفتند.
آنجا باشگاه افسران بود و سالنی و میز و نیمکت داشت. مدتی آقا را برای پرونده خوانی به آنجا میآوردند و ایشان با وکلایشان که حدود چهارده نفر بودند مشورت میکردند. موقع ظهر تیمساری از آنجا رد میشده و چشمش که به ایشان میافتاد اظهار ارادت میکرد. پدر در زندان برای همبندیان تعریف میکند که تیمساری هست که چنین رفتاری دارد. بچههایی که به خاطر ماجرای ۱۵ خرداد ۴۲ دستگیرشده بودند مثل آقای طاهری و دیگران میگویند این رئیس دادگاه ماست. دادستان هم برای بعضی از این افراد تقاضای اعدام کرده بود. دفعه بعد که این تیمسار هنگام عبور به آقا اظهار ارادت میکند، آقا صدایش میکنند میگویند: «اگر دین ندارید، وجدان داشته باشید». تیمسار تعجب میکند و میگوید آقا مگر چه شده؟ آقا میگوید این بچهها همبند ما هستند، یک عده را گرفتهاند و دادستان برای اینها تقاضای اعدام کرده است. تیمسار میگوید آقا اینها آدم کشتند. آقا میگوید اینها تحصیلکرده و آدمحسابی هستند، متعهد و مسلمان هستند. تیمسار کمی فکر میکند و میگوید شما بگو به جدم اینها آدم نکشتند. آقا میگوید به جدم اینها آدم نکشتند. تیمسار میگوید برای من کافی است. تیمسار میرود و بعدها به اینها حکم یک سال و دو سال و سه سال محکومیت داد. این تیمسار نام فامیلیاش «حساس» بود و قصه دیگری هم زمان تبعید آقا در زابل دارد که موقعی که به آنجا رسیدیم میگویم.
شما از سال دهم دبیرستان به مدرسه کمال رفتید، از اوضاع آنجا چه به یاد دارید؟
آنجا همه آشنا بودند. مدرسه کمال مربوط به دکتر سحابی بود. آقای رجایی معلم ریاضی و ضمناً مدیر مدرسه بود، آقای صاحبالزمانی خدا حفظش کند معلم تاریخ جغرافی بود. آقای رجاییان هم بود. آن زمان آقای دکتر سحابی هم زندان بود. یادم میآید آقای رجایی هم برای دیدن ایشان به دادگاه عشرتآباد میآمد. هر بار در ملاقات، آقای دکتر سحابی فرد جدیدی را برای مدرسه به آقای رجایی پیشنهاد میکرد. یک بار میگفت آقای بهشتی وقت اضافه دارد، از ایشان استفاده کنید. آقای بهشتی قبل از رفتن به آلمان تدریس میکردند. هفته بعد میگفت آقای باهنر هم وقت اضافه دارد. با آقای باهنر درس انشا داشتیم. آن زمان من صدای دیگران را تقلید میکردم. پسرخالهام یک ضبطصوت داشت و صدای مرا ضبط میکرد. آن سالها معمولاً ۸ شب جمعه رادیو اعلام میکرد: اینجا تهران است، اینک سخنرانی دانشمند محترم آقای راشد را میشنوید. چند آیه قرآن میگذاشتند بعد سخنرانی آقای راشد بود. ایشان هم سبک خاصی صحبت میکرد و صدایش آهنگ خاصی داشت. من عین صدای ایشان را تقلید کرده بودم، ولی مطالب طنزی گفته بودم و پسرخاله اینها را ضبط کرده بود. آن را برده بود برای آقا که سخنرانی راشد را گوش میکنید. آقا هم گفته بود بله. مدتی گوش کرده بود، بعد متوجه شده بود این حرفهای بیربط است. از همان اول برای شروع بهجای بسم الله الرحمن رحیم، میگفتم بسم الله الرحیم. به این عادت کرده بودم. آقای باهنر یک بار گفت بیا انشا بخوان. طبق عادت موقع شروع گفتم بسم الله الرحیم. شاگردان کلاس که قضیه را میدانستند زدند زیر خنده. آقای باهنر فردی جدی و بانزاکت بود، با تندی به آنها گفت یعنی چه، بسم الله الرحیم هم درست است. خنده ندارد!
در این سالها که من باید به دادگاه و زندان پدر سرکشی میکردم، سر بعضی کلاسها نبودم و به زحمت مدرسه را تمام کردم.
منزل شما شمیران بود و تا مرکز شهر مسافت زیادی را باید طی میکردید، مشکلی از این بابت نداشتید؟
سر پل تجریش سوار اتوبوس میشدیم که سرخطش چهارراه پهلوی (خیابان ولیعصر فعلی) تقاطع خیابان شاهرضا (انقلاب فعلی) بود. سه ریال میگرفت؛ البته کلاس نهم و دهم من دوچرخه داشتم و بیشتر کارها را با دوچرخه انجام میدادم.
حدود سال ۴۰ نوه عمه پدر، خانه کوچکی حدود ۸۰ متر نزدیک امیریه به ۳۷ هزار تومان خریده بود و آن را وقف کرده بود که پدر صرف امور خیریه کنند. این خانه را به آقای دکتری اجاره داده بودند. من مأمور بودم اول ماه نزد ایشان بروم و مبلغ اجاره را وصول کنم. من این کار را به روز جمعه میانداختم که با دوچرخه بروم؛ البته رفتن از شمیران به آنجا با دوچرخه آسان بود، چون مسیر سرازیری بود، ولی برگشتن نفسگیر میشد. من سر خیابان عباسآباد و پارک ساعی نفس میگرفتم و دوباره پا میزدم و تا ونک را خوب میرفتم. سر خیابان محمودیه شیر و کیک میگرفتم و انرژی ذخیره میکردم و بقیه مسیر را پا میزدم و میرفتم. برای شرکت در کلاس زبان در خیابان بهشت نزدیک دانشگاه با اتوبوس رفتوآمد میکردم، با سه ریال میآمدم و سه ریال برمیگشتم. بعد هم که موتور خریدم و تردد آسانتر شد.
از شادروان تختی نکتهای به یاد ندارید؟ پدر که زندان بودند سال ۴۶ ایشان از دنیا رفتند.
جهانپهلوان تختی عضو شورای مرکزی جبهه ملی بود و سال ۴۲ که پدر را بازداشت کردند، ایشان هم دستگیر شد و مدتی بعد آزاد شد. پیش از این ماجرا ایشان ابتدا به خواستگاری دختر مهندس عطایی (دخترعموی زریخانم همسر مهندس سحابی) رفته بودند که جواب منفی دادند. مرحوم تختی از طریق دکتر ملکی و همسرشان قدسی خانم که همکلاس خواهرم اعظم بود پیگیر شدند که آقای طالقانی مهندس عطایی را متقاعد کنند که نشد.
زمانی که شادروان تختی زنده بود، آقای حبیبی از مازندران هم کشتیگیر بود. مجله توفیق در یک شماره شوخی کرده بود که تختی به این فرستندههای عربی گله کرده که چرا همیشه به عربی میگویند «یا حبیبی! ولی نمیگویند یا تختی».
دفتر مجله توفیق روبهروی مسجد هدایت در خیابان استانبول طبقه بالای شرکت «یاد» بود. روی تابلو با انگشت شصت فلش زده بودند که نشان میداد دفتر توفیق بالاست. برادران توفیق خانوادگی اهل طنز و حاضرجواب بودند. زنعموی ما هم نسبت خویشاوندی با آنها داشت، او هم طنز میگفت. یک بار عید منزل عمو رفته بودیم. زنعمو پذیرایی میکرد. ایشان چادر داشت، ولی پیراهنش آستینکوتاه بود و از زیر چادر معلوم بود. مادر ما به ایشان گفت مهری خانم آستینهایت کو؟ ایشان گفت من قبلاً آستین داشتم، ولی اینقدر چوب توی آستینم کردند که مجبور شدم آنها را بریدم.
قبلاً گفتید آقای طالقانی حقوقی بابت تدریس در مدرسه سپهسالار میگرفتند و هزینههای زندگی تا حدی تأمین میشد، وقتی ایشان به زندان رفت، وضعیت اقتصادی تغییری نکرد؟
بله، پدر از راه تدریس درآمدی داشت و هزینههای خانواده را تأمین میکرد. از سال ۴۰ به بعد که ایشان زندان یا تبعید یا مسافرت بود، ما سعی میکردیم یک کار اقتصادی برای خودمان دست و پا کنیم.
در کلاس یازدهم با مرتضی افشار و محمد پنبهچی، خواهرزاده آقای رادنیا هم سنبودم. آنها گفتند بیایید روی چاپ کتابهای ممنوعه سرمایهگذاری کنیم. کتاب غربزدگی آل احمد چاپ اولش توزیع شده بود، ولی بعد اجازه چاپ مجدد ندادند. مرتضی با آل احمد ارتباطی داشت. به ایشان گفته بود آقا ما میخواهیم این کتاب شما را چاپ کنیم. نظر شما چیست؟ گفته بود اگر عرضه دارید چاپ کنید، من هیچ ادعایی ندارم. بعد از این صحبت تصمیم گرفتیم این کار را انجام دهیم. من همیشه صرفهجویی میکردم و پسانداز داشتم. خانواده هم گفتند باید خودتان را ا اداره کنید. نفری هزار تومان پول گذاشتیم و کتاب را چاپ کردیم.
مشکل چاپخانه نداشتید؟ کتاب ممنوعه را که چاپخانهها چاپ نمیکردند.
دو تا برادر بودند به نام سلطانی که در بازار چاپخانه داشتند. برادر کوچکتر همیشه با احمد رضایی به مسجد هدایت میآمد. مرتضی افشار هم با اینها در ارتباط بود. گفتند چاپ میکنیم، ولی پشت جلد اسم کتاب را نمیزنیم. یک مقوای سفید برای جلد میگذاریم. یادم هست برای ارسال کتابهای چاپشده وانت هم نگرفتند، آنها را پشت موتور سهچرخه گذاشتیم و به خانه آوردیم. بعد رفتیم سفارش دادیم یک مهر درست کردند که کلمه «غرب» بود. یک جای دیگر هم سفارش دادیم کلمه «زدگی» را مهر درست کردند. اینها را گذاشتیم کنار هم شد: غربزدگی، بعد آن را روی جلد کتاب میزدیم و جلدش هم درست شد.
ظرف چهار پنج ماه ۲ هزار جلد فروختیم و هزار جلد باقی مانده را بین خودمان تقسیم کردیم که هرکس خودش آنها را بفروشد. بعد از شصت سال الآن هم آن دوستان را گاهی میبینم میگویند چطورید شرکای قدیمی.
کتابهای فروشنرفته را چه کردید؟
من نمیخواستم پولی که صرف کتاب کرده بودم راکد بماند. به یکی از رفیقهای کوهنوردی گفتم برو از میدان ۲۴ اسفند (انقلاب) تا چهارراه پهلوی (ولیعصر) به کتابفروشیها سر بزن و از همه بپرس کتاب غربزدگی داری؟ او هم همین کار را کرد. دو روز بعد دوست دیگرم را فرستادم. به این ترتیب بازار را تشنه کردیم. سه روز بعد خودم رفتم. میپرسیدم آقا غربزدگی داری. میگفت نه. میگفتم میخواهی؟ جلدی ۳ تومان و پنج ریال است. آنها جلدی ۷ تومان میفروختند. میگفت پس پنجاه تا را به من بده. به این ترتیب همه کتابها تمام شدند و فردای آن روز هم پولم را گرفتم. از این طریق حدود ۳ هزار تومان پول جمع کردم. این زمانی است که من دانشآموز دبیرستان بودم و موتور داشتم. علاوه بر اینکه هزینه رفتوآمدم را صرفهجویی میکردم، با آن درآمدهایی هم کسب میکردم. سر پل تجریش شبهای تابستان جمعیت زیادی برای تفریح میآمدند. حسین اسماعیلی رفیق من بود، با کمک او از این فرصت استفاده کردم و در آنجا بساط میگذاشتیم. یکی دیگر از دوستانم به نام دماوندی هم علاقه داشت با ما همکاری کند. من که موتور داشتم کتابهای منتشرشده شرکت انتشار یا جاهای دیگر را میگرفتم و برای بساط آنها میآوردم. چراغزنبوری هم آماده میکردیم. بساط کتاب را پهن میکرد، کتابها مشتریپسند بود و میفروخت. من هوای کار را داشتم و غروبها سر میزدم. آخر شب بساط را جمع میکردیم. دماوندی خیلی به نان و پنیر علاقه داشت، یکتکه پنیر و نصفی بربری داغ را به او میدادی انگار دنیا را به او دادی.
پلیس مانع بساط نمیشد؟
نه. مراقب بودیم.
آن زمان مهندس بازرگان زندان بود و مخالف حکومت به شمار میرفت، فروش کتابهای ایشان مشکلی ایجاد نمیکرد؟
نه، مهندس بازرگان دادگاه داشت، ولی اغلب کتابهایش چاپ و منتشر میشد، با فروش این کتابها برای ایشان هم تبلیغی میشد. رفیقم البته کتابهای مارکسیستی هم میفروخت و مشکلی هم ایجاد نمیکرد. با پولی که جمع کرده بودم، تصمیم گرفتم ماشین بخرم.
در میدان فوزیه (امام حسین فعلی) یک آتشنشانی بود، کنار آن بنگاه معاملات ماشین بود که صاحبش آقا محمودی مردی لوطیمنش بود. ما را میشناخت و احترام میگذاشت. به ایشان گفتم آقا من ماشین میخواهم بخرم. گفت بنشین اینجا ببینم قسمتت چه میشود. اظهار تقدسی هم میکرد. مثلاً مشتری میآمد میخواست ماشینی بخرد که قیمتش ۱۵ هزار تومان بود، گفت میخواهی قسطی بخری ۲ هزار تومان هم نزولش میشود. بعد چشمش به من افتاد گفت نزول نه، شما هدیهای که میخواهی بدهی ۲ تومان است. سرانجام یک ماشین کوچک انگلیسی به قیمت ۳ هزار تومان برای من پیدا کرد. رفتم دفترخانه سند زدند. این در حالی بود که من رانندگی بلد بودم، ولی گواهینامه رانندگی نداشتم. وقتی رانندگی میکردم، همیشه دوستم محسن را هم سوار میکردم که گواهینامه داشت و اگر لازم میشد جایمان را عوض میکردیم.
فردای آن روز به کلانتری سوار رفتم و برای گواهینامه اقدام کردم. اول امتحان کتبی برگزار میشد، بعد آزمایش رانندگی، پارک کردن و سرپیچ هم داشت. آنجا پسرعمهام سروان میرسلیمی را دیدم. گفت اینجا چه میکنی. گفتم برای امتحان رانندگی آمدم. مرا دعوت به خوردن صبحانه کرد و به اتاقی رفتیم که تمام افسرها هم آنجا بودند. بعد از امتحان کتبی به جایگاه آزمون رانندگی رفتم و مارپیچ امتحان دادم. دیدم میرسلیمی هم آنجاست. گفت مردود شدی! گفتم آقا شوخی میکنی؟ گفت ببین من میتوانم الآن بنویسم قبول و تا ظهر هم تصدیقت آماده میشود، ولی اگر در جاده چالوس از کندوان ته دره بروی دلم میسوزد. برو تمرین کن بیا. با سخن صادقانه ایشان رفتم و بعد از تمرین گواهینامه گرفتم.
حسن این ماشین این بود که با کار کردن با آن مکانیکی هم یاد گرفتم و ۲ هزار و ۵۰۰ تومان آن را فروختم. سال ۴۷ پدر از زندان آزاد شد، در خانه قدم میزد، گفتم آقا اگر ماشینی تهیه شود من میتوانم شما را ببرم و بیاورم. گویی نشنید، دوباره تکرار کردم، گفت ماشین! ماشین وسیله خوبی است، شما تهیه کن من هم قول میدهم سوار شوم!
محسن رفیقم برای خدمت سربازی باید به سیرجان میرفت. یک ماشین اپل کاپیتان داشت که ماشین جاداری بود و میخواست آن را بفروشد. آن زمان بانک عمران، برنامهای داشت که مقداری سپرده میگذاشتی بعد به شما با بهره کم، وام میداد. من آن موقع در شرکت سیمان فارس مشغول کار شده بودم و حقوقم ۶۰۰ تومان بود که ماهی ۴۰۰ تومان را برای پسانداز در بانک میگذاشتم، سر سال ۴۸۰۰ تومان جمع شد و بانک معادل آن را وام میداد و کارمزد کوچکی میگرفت. پول را گرفتم و ماشین محسن را خریدم، مقداری هم اضافه آوردم. این ماجرا همزمان شد با اینکه داشتند شمیران را آب لولهکشی میکردند. به پدر گفتم آقا اینجا برای آب لولهکشی میکنند، اگر از منزل ما بگذرد و ما انشعاب نگیریم ممکن است دیگر به ما نرسد. گفت خیلی خوب تو پول داری بده فعلاً ببینیم چه میشود. من هم از همان پساندازی که داشتم هزینه آن را پرداختم. بعد از این هر وقت آقا شمیران بود، من ایشان را با ماشین خودم به مسجد هدایت میرساندم. ماشین من هم شش سیلندر بود و در مصرف بنزین خوشخوراک بود و زود بنزینش تمام میشد. بین راه از بالا به پایین که میآمدیم یک پمپبنزین در سهراه ضرابخانه بود و آنجا بنزین میزدم. وقتی برای بنزین میرفتم، آقا ۱۰ تومان میداد، ۲۰ لیتر بنزین میزدم. یک روز باکم پر بود از آنجا رد شدم، ایشان گفت پسر بنزین نمیزنی؟ گفتم باک پر است، ولی دیدم ایشان ۱۰ تومانی را آماده کرده است که به من بدهد. اتفاقاً یک روز در سهراه زندان جلال آل احمد را دیدیم، ایشان نزد آقا آمد، شیشه ماشین را پایین دادند و گپ زدند.