مهدی غنی/پژوهشگر
پیش از سال ۵۴، همه فعالان سیاسی مذهبی به سازمان مجاهدین میبالیدند. گرچه یکی از اصول تشکیلات، اصل انتقاد بود، اما با توجه به فداکاریها و مقاومتهای اعضای اولیه در زیر شکنجه کسی به خودش اجازه نمیداد به آنها انتقاد کند. اگر کسی هم انتقاد داشت، برای آنکه منزوی و بدنام نشود از اظهار آن خودداری میکرد، اما بعد از سال ۵۴ ورق برگشت و فضا کاملاً معکوس شد. مجاهدین علاوه بر فشار رژیم، زیر ضرب انتقاد و اعتراض شدید و روزافزون دوستان و طرفداران سابق قرار گرفتند. هر کس از یک زاویه و گرایش خاص سخن میگفت. مروری بر وقایع آن روزها شاید بیفایده نباشد.
گرایش به مارکسیسم
عدهای با تکیه بر علم و دستاوردهای آن، سؤالات و انتقاداتی به مبانی مذهبی و مشی سیاسی مطرح میکردند که برخی از آنها در جزوه درونسازمانی «پرچم مبارزه ایدئولوژیک را برافرازیم» نوشته محمدتقی شهرام منعکس شده بود. مارکسیستها که مدعی علمگرایی بودند میگفتند تنها امر یقینی و غیرقابل شک وجود ماده است که با حواس پنجگانه آن را حس میکنیم؛ لذا اصل اول فلسفه ماتریالیسم این است که جهان جز ماده نیست. این جهان مادی هم با همین حواس شناخته میشود؛ بنابراین برای تشخیص واقعی از غیرواقعی باید به همین حس و مشاهده و تجربه رجوع کنیم. هر آنچه قابل مشاهده و تجربه نباشد، امری موهوم و ساخته ذهن و تخیلات بشری است. در فضای فکری آن زمان، علم به معنای ساینس تقدس یافته بود و مارکسیسم مدعی بود تنها فلسفهای که مبتنی بر علم است من هستم و عنوان «فلسفه علمی» برگردان ایدئولوژی مارکسیسم شده بود. آنها مدعی بودند این تفکر قادر است سیر آفرینش موجودات از زمانی که جهان جز گاز سادهای نبود تا انسان که پیچیدهترین موجودات است تبیین کند، تحولات و تغییرات تاریخی و جوامع بشری را با منطق خود تفسیر کند، برای رهایی بشر از بیعدالتی سرمایهداری و اداره جامعه بدون استثمار برنامه دارد. آثار مکتوب فراوانی هم منتشر کرده بودند که این ادعاها را توضیح میداد. این جریان توانسته بود در عرض ۱۵۰ سال پس از ظهورش، جهان سرمایهداری را به چالش بکشد و در چند کشور بزرگ و کوچک (شوروی، چین، کوبا، ویتنام) انقلاب کند و آنها را از چنگ سرمایهداری جهانی درآورد؛ بنابراین مدعی بودند تنها جریانی که قادر است استعمار غرب را از پای درآورد اردوی کمونیسم است. در ایران هم جوانهای زیادی جذب آن شدند و با فداکاریها و مبارزات انجامشده اعتباری به دست آورده بودند. این موج در حدی بود که آیتالله مطهری سال ۴۸ و سال ۴۹ موضوع سخنرانی خود در انجمن اسلامی دانشجویان را «علل گرایش به مادیگری» قرار داد و به ریشهیابی این جریان پرداخت که سال ۱۳۵۰ بهصورت کتاب منتشر شد.
آنچه شهرام کرد
اما با کاری که محمدتقی شهرام و همراهانش در سال ۵۴ در سازمان مجاهدین کردند و دست خود را به خون برادران مبارزشان آلوده کردند معادلات تغییر کرد. آنها که تغییر عقیده داده بودند به جای اینکه از این سازمان مذهبی خارج شوند و گروه مارکسیستی مستقلی تشکیل دهند، این سازمان مذهبی را مصادره کردند و شروع به ترور افرادی چون شریف واقفی و صمدیه لباف و محمد یقینی کردند که عقیده آنها را نپذیرفته بودند. سایر مارکسیستها این عمل ناجوانمردانه را تقبیح و محکوم نکردند و این بیشتر به اعتبار آنها لطمه زد. با این اقدام گرچه سازمان مجاهدین به لحاظ تشکیلاتی متلاشی شد، اما جریان چپ مارکسیستی در ایران ضربه بزرگتری خورد که کمرشکن بود. این امر موجب برانگیخته شدن کینه و نفرتی در میان مبارزان مذهبی نسبت به آنها شد. شکافی پیدا شد و روزبهروز بر عمق آن افزوده شد.
علاوه بر تبعات سیاسی این ماجرا، اتفاقاتی هم در عرصه فکری و ایدئولوژیک افتاد. تا آن زمان سازمان مجاهدین نزد مذهبیهای مبارز بهعنوان حامل اسلام راستین شناخته میشد. فداکاری و مقاومت و رفتار اعضای اولیه این جریان محبوبیت و امید فوقالعادهای در میان نسل جوان و مبارزان ایجاد کرده بود. همه فعالان سیاسی از دانشجویان، روحانیون و بازاریان در تلاش بودند به هر نحو که میتوانند به این جریان کمک کنند یا به آن بپیوندند؛ اما آنچه در نیمه دوم سال ۵۴ اتفاق افتاد چون زلزله مهیبی همه را دچار شوک کرد. فضا عوض شد، بدبینی و بیاعتمادی شروع شد و بعد هم به تردید در مبانی اعتقادی و باورهای دینی کشیده شد.
ریشهیابی
«چی فکر میکردیم و چی شد» زبان حال همه شده بود. همگان شاهد بودند سازمانی که با فداکاری جانی و مالی بسیاری افراد جان گرفته بود توسط عدهای که دست از تفکر اسلامی برداشته و مارکسیسم را برگزیده بودند، مصادره شده بود. بدتر آنکه افرادی که بر آرمان اصلی سازمان پایبند مانده بودند صرفاً به دلیل تفکرشان به شکلی ناجوانمردانه مورد تصفیه فیزیکی و ترور قرار گرفته بودند؛ اما این یک وجه ماجرا بود. نفس مارکسیست شدن افرادی که از بهترین جوانان مسلمان بودند هم باورکردنی نبود. افراد دنبال علت ماجرا میگشتند.
عدهای علت انحراف را ناآشنایی با فلسفه اسلامی دانستند و شروع به مطالعه کتب فلسفی کردند. نگارنده در بند ۵ زندان قصر با آقایان مخبری و لاجوردی کتاب فلسفه ما نوشته آیتالله محمدباقر صدر را خواندیم. این کتاب با استمداد از بدیهیات عقلی ارسطو به نقد چهار اصل دیالکتیک و تفکر مارکسیستی پرداخته بود. آقای لاجوردی در توضیح کتاب میگفت اگر اجتماع نقیضین نباشد، ما هیچ چیز حتی حقیقت هستی را نمیتوانیم اثبات کنیم. روش اثبات هستی در این منطق چنین بود که هستی و نیستی نقیض هم هستند و اجتماع آنها محال است. ارتفاع نقیضین هم محال است. دو نقیض نمیتوانند با هم جمع شوند، ولی حتماً یکی از آنها باید باشد و محال است که هیچکدام نباشند. بعد میگفت نیستی که نیست، پس نقیض آن هستی هست. ۱ در این اندیشه، زیربنا و اساس تفکر که تردیدناپذیر است، همین اصول عقلی ارسطو است که آنها را بدیهیات عقلیه نامیدهاند.
تنفر این همبندان از مارکسیسم و مجاهدین به حدی بود که هر آنچه بوی نزدیکی به مارکسیسم را میداد باید نفی میشد. آنها از کاربرد کلماتی مثل دیالکتیک، تضاد، طبقه و زیربنا و روبنا بهشدت پرهیز میکردند، حتی نسبت به واژههای خلق، مجاهد، تکامل که ریشه اسلامی و قرآنی داشت حساسیت نشان میدادند. اعتماد قشر مذهبی به جریان روشنفکری لطمه شدیدی خورده بود.
روحانیت مشگلگشا
شاید با فضای امروزی باورکردنی نباشد، اما آن زمان برخی از مبارزان به این باور رسیدند تنها کسانی که میتوانند اسلام را بشناسند و بشناسانند روحانیون هستند. تنها آنها که دروس حوزههای علمیه را گذراندهاند صلاحیت دارند قرآن را تفسیر کنند. مجاهدین چون عربی به قدر کافی نمیدانستند قرآن را نمیفهمیدند و آیات را با افکار مارکسیستی تطبیق میدادند، ولی علما چنین نیستند و میتوانند کلام خدا را برای ما روشن کنند؛ بنابراین ما باید تحت نظر روحانیت فعالیت کنیم و برای هر کاری فتوا داشته باشیم. در این صورت اگر خطا هم بکنیم باز مأجوریم. میگفتند قرآن رمز و رازهایی دارد که فهم آن تنها از افراد متخصص که روحانیون باشند ساخته است؛ بنابراین فقط به تفاسیر علما مثل المیزان اثر علامه طباطبایی یا به آثار استاد مطهری میتوان اعتماد کرد و سخن آنها را پذیرفت. این بزرگواران باور داشتند ما صلاحیت خواندن کتابهای غیرروحانیون را نداریم و چهبسا همین مطالعات موجب انحراف فکری ما شود. نگرانی در حدی بود که مطالعه کتاب جامعهشناسی نوشته امیرحسین آریانپور را هم برنمیتافتند.
رابطه علم و دین
دوقطبی علم و دین از زمانی دورتر ذهن جامعه اسلامی را درگیر خود کرده بود. کسانی هم مثل سید جمالالدین اسدآبادی و شیخ هادی نجمآبادی و بعدتر آیتالله طالقانی، مهندس بازرگان و دکتر سحابی تلاش کردند میان این دو آشتی برقرار کنند و تا حدی هم موفق شدند، اما مسئله بهطور اساسی و ریشهای حل نشده و در مواقع بحران و ضعف، دوباره سر باز میکرد.
برای روشن شدن بحرانهای فکری آن دوران شاید ذکر واقعهای مفید باشد. یکی از همبندان (غلامرضا-ج) فرد بسیار معتقد و متعصب مذهبی بود و حتی فتوای علما در مورد نجاست مارکسیستها و تحریم مبارزه مسلحانه و مخفی را او در زندان قصر ترویج کرد. وی ابتدا معتقد بود مسئله تکامل انواع و ترانسفورمیسم مخالف آیات قرآن است و قابل قبول نیست. روی این مسائل هم بسیار مطالعه و تحقیق میکرد. آن زمان بین روحانیون هم اختلاف بود. برخی مثل علامه طباطبایی و علامه جعفری تکامل انواع را رد میکردند و با قرآن مطابق نمیدیدند. برخی مثل دکتر یدالله سحابی و آیتالله مشکینی نظر مخالف آنها داشتند. این دوست ما هم کار پژوهشی مفصلی کرد و آیات قرآن را که به نظرش مخالف تکامل بود جمعآوری و جزوهای هم تدوین کرد. بعد به منابع علمی مراجعه کرد و مطالعات مفصلی درباره زمینشناسی و زیستشناسی انجام داد و هر چه پیش میرفت پریشانتر و نگرانتر میشد. سرانجام اعلام کرد مسئله تکامل از نظر علمی امری قطعی و عینی است و نمیشود آن را رد کرد؛ بنابراین به حقانیت قرآن شک کرد. همگان دیدند ایشان علیرغم آن سوابق مذهبی بر سر سفره مارکسیستها حاضر شده و دیگر نماز نمیخواند. مسئله علم و دین تنها به تکامل محدود نمیشد، برخی دیگر از باورهای مذهبی که تبیین علمی نداشت مورد سؤال بود.
نسبت عقل و دین هم کم و بیش مورد بحث بود. از دوران قبل از مشروطه به بعد کسانی را هم داشتیم که مبانی دینی و باورهای مذهبی و آیات قرآنی را به دلیل آنکه با باورهای عقلی و علمی سازگاری ندارد زیر سؤال برده و از آنها عبور میکردند.
در طول تاریخ شیعه اخباریون را هم داشتیم و داریم که اساساً برای عقل و تعقل اعتباری قائل نیستند و حتی برای فهم قرآن هم عقل را یکسره ناتوان میشمارند و تنها ائمه را مرجع و منبعی میدانند که باید از آنها پیروی کرد و این کار از طریق روایات انجام میپذیرد. درحالیکه گزینش روایات و فهم آنها و تطبیقشان با آیات و مصداقیابی این مفاهیم همه توسط عقل خودشان صورت میگیرد. گرچه تفکر اخباریگری در میان مبارزان مسلمان در دهه ۵۰ پذیرشی نداشت، اما تردید در اصالت و اعتبار عقل و علم بعد از واقعه ۵۴ اوج گرفت.
پاسخهای متفاوت
سؤالی که ذهن همه زندانیان مسلمان را به خود مشغول کرده بود این بود که علت اینکه این مبارزان مسلمان از اسلام دست کشیدند و به چنین مسیری افتادند چه بود و از کجا معلوم ما بار دیگر به چنین بیراههای مبتلا نشویم. این سؤال و تردید چنان قوی بود که برخی در ادامه مبارزه با حاکمیت ستمشاهی هم تردید کردند. فضای زندان قطببندی شد و هر کس بنا به پاسخی که به سؤال فوق داده بود جریانی را نمایندگی میکرد و پاسخ و راهحل آن دیگری را نادرست و حداقل ناکافی میدانست.
سال ۵۵ در چنین فضایی مهندس میثمی بعد از شانزده ماه سلول انفرادی وارد زندان عمومی قصر شد. او گرچه قبل از اعلام تغییر ایدئولوژی دستگیرشده بود، اما در جریان پرسشهای اساسی و بنبستهای فکری درون سازمان و افرادی مثل بهرام آرام قرارگرفته و در دوران سلول هم در آنها غور کرده بود. او در جمع مجاهدینی که ضمن وفاداری به اصول اولیه سازمان در جهت ریشهیابی و کشف علل واقعه تلاش میکردند سؤالاتی را مطرح کرد از جمله اینکه باور ما به خدا و قیامت و امام زمان چه تأثیری در وضعیت اکنون و شیوه مبارزه و خطمشی ما دارد؟
مسئله خدا
بحث رایج محافل مذهبی درباره اصل وجود خدا بود، اینکه خدا به چه دلیل وجود دارد، یا اینکه چه کسانی خدا را قبول دارند و چه کسانی قبول ندارند و نجس شمرده میشوند، اما پرسش میثمی فضای دیگری داشت. میتوان گفت این سؤال الهامگرفته از مباحث اولیه درون مجاهدین بود که میبایست روی آن کار میشد اما مغفول مانده بود. در کتاب شناخت مجاهدین با جملهای مواجه میشویم که قابل توجه است، اما کمتر مورد توجه موافقان یا مخالفان قرار گرفته بود: «… شناسایی خدا باید بتواند در عمل به حل معضلاتی بینجامد که بدون اعتقاد بدین مبدأ هرگز قابل حل نباشند. اگر اعتقاد به خدا در عمل اثری بر روی ما نگذارد، باید در صحت شناسایی خود به چنین خدایی شک کنیم» (کتاب شناخت، ص ۱۱).
باور به خدا و قیامت بیشتر امری درونی و شخصی بود و پاسخ سؤال فوق حداکثر این بود که این باور به انسان آرامش روانی میدهد یا پس از مرگ به کار میآید، اما این اعتقادات در امور جاری در شیوه مبارزه، در سیستم و رفتار اقتصادی ما، در برنامهریزی برای آینده و در شیوه سازماندهی ما چه نقشی دارد، واقعیت این بود که باور به خدا نقشی در این امور نداشت. مسلمانان در امور جاری زندگی خود آنقدر که به دستاوردهای علمی روز وابسته بودند به خدا و قیامت کاری نداشتند.
ریشهیابی این مسئله افقهای دیگری را گشود. میثمی از بهرام آرام یاد میکرد که در برابر کسی که میکوشید با دلایل عقلی وجود خدا را اثبات کند گفته بود تو در ابتدا میگویی وجود ماده بدیهی است و این را میپذیری، بعد با کمک استدلالهایی سعی میکنی در پایان ثابت کنی خدایی هست که این ماده را آفریده و وجود همه چیز به او وابسته است، درحالیکه در مسیر استدلال این خدا را کنار گذاشته بودی و او هیچ نقشی در اثبات خودش نداشت. این خدا به وجود ماده وابسته است و اگر ماده نبود تو نمیتوانستی او را اثبات کنی.
ایراد دندانگیری بود. میثمی ایراد دیگری هم وارد میدانست و آن اینکه خدایی که من وجودش را اثبات میکنم و او در بودنش به من وابسته است، چگونه میتواند بر من حاکمیت داشته و مرا هدایت کند؟ از سوی دیگر درباره وجود ماده هم که بدیهی فرض میشد این مسئله مطرح بود که ما وجود ماده را به دلیل محسوس بودن پذیرفتهایم، درحالیکه حواس انسان خطاپذیر است و حکم قطعی نمیتوان بر اساس آن صادر کرد. ۲ محسوس بودن امری نسبی است.
هر پاسخی پرسشی دیگر در پی داشت. گرچه محیط زندان محدود و بسته بود، اما ذهن آدمی محدودیت را نمیپذیرفت و به جهان بیکران میاندیشید و همه موانع و دیوارها را درمینوردید. پرسش در پی پرسش و جستوجو در راه دستیابی به حقیقتی که بتوان به آن ایمان داشت خواب از چشم دغدغهمندان ربوده بود.
میثمی در دنباله این مباحث و تردیدها پرسشی مطرح کرد که آیا چیزی هست که وجودش بدیهی باشد و هیچ انسانی نتواند در آن شک و تردیدی به خود راه دهد؟ پرسشی که هر زمان میتوان طرح کرد و به آن اندیشید. این پرسش که پاسخی ساده داشت، اما بسیاری گرههای ذهنی و بنبستهای فکری را گشود. شما چه پاسخی به آن میدهید؟
پینوشتها
1- در حالی این اصل بدیهی قلمداد میشد که برای اثبات آن از راه تمثیل استفاده میکردند. مثلاً اینکه شب با روز یا سفید و سیاه جمع نمیشود؛ یعنی کسی که وجود پدیدهها را پذیرفته و این مفاهیم را میشناسد این اصل را میفهمد. یا اصل ارتفاع نقیضین به چه دلیل محال است؟ چون همه اصل هستی را باور دارند و نمیپذیرند که هیچ چیز نباشد؛ یعنی این اصول بدیهی اولیه نیستند که هستی بهوسیله آنها اثبات شود. باور به هستی مقدم بر این اصول است
2- برتراند راسل، مسائل فلسفه، ترجمه منوچهر بزرگمهر، انتشارات خوارزمی، ۱۳۴۷ چاپ بیستوپنجم، مقاله «وجود ماده» راسل که فیلسوفی آتئیست یا خداناباور بود، در این مقاله نشان میدهد از راه حواس نمیتوان وجود ماده را ثابت کرد.