بدون دیدگاه

سرزمین‌های مغلوب

نویسنده:  طارق علی/ برگردان: چشم انداز ایران

🌐منبع: New Left Review، شماره ۱۵۱، ژانویه–فوریه ۲۰۲۵

💠در این مقاله، طارق علی به تحلیل فضایی که آمریکا در منطقه ایجاد کرده است تا زائده کثیف امپریالیستی آن، اسرائیل، دوام یابد پرداخته است.

مقدمه: غنائم از آن فاتحان است

صد سال پیش، پس از پایان جنگ جهانی اول، امپراتوری بریتانیا و متحد فرانسوی‌اش، جهان عرب تحت سلطه عثمانی را تجزیه کردند و کشورهایی تازه مانند عراق و لبنان پدید آوردند. همچنین عربستان سعودی؛ شاهزاده‌نشین‌ها و پایگاه‌هایی مانند شیخ‌نشین‌های خلیج فارس و جنوب یمن تشکیل شد و در سوی دیگر دولت‌های دست‌نشانده‌ای مانند مصر و ایران شکل گرفت. همچنین پایه‌های ایجاد اسرائیل نیز، که پس از جنگ جهانی دوم شکل گرفت، در همین دوره نهاده شد.

صد سال بعد، پس از فروپاشی بلوک کمونیستی، ایالات متحده‌ی پیروز به‌سرعت به سوی تجزیه مجدد جهان عرب و حذف تمام تهدیدهای واقعی و خیالی علیه سلطه‌اش حرکت کرد. فهرست جنگ‌هایی که در قرن بیست‌ویکم خاورمیانه را به نابودی کشانده‌اند، ترازنامه‌ای دهشتناک است. اما این وضعیت در چشم استراتژیست‌های امپریالیست در واشنگتن چگونه جلوه می‌کند؟ واژه‌هایی چون «آزادی» و «دموکراسی» اکنون از همیشه دورتر شده‌اند؛ حتی در قیاس با دوران دیکتاتوری‌های اقتدارگرای ملی‌گرای عربی. حتی بدبین‌ترین ساکنان کاخ سفید و پنتاگون نیز در توجیه عمومی این ویرانگری، دچار تنگنا هستند.

در همین یک سال گذشته، بخش اشغالی فلسطینی جهان عرب، هدف وحشیانه‌ترین تهاجم از سوی غرب ـ از طریق متحد همیشگی‌اش، اسرائیل ـ قرار گرفته است. جنگ‌های صلیبی در قرون وسطی بی‌رحمانه بودند، اما نبود برتری تسلیحاتی در هر دو طرف، به عرب‌ها که در سرزمین خود می‌جنگیدند، برتری می‌داد. اما این بار، اسرائیل و متحدان غربی‌اش در حال گرسنگی دادن و کشتن فلسطینیان هستند. تصاویر اجساد نوزادانی که سگ‌ها در خیابان‌های متروکه بر آن‌ها می‌تازند، نمادی هولناک از ابعاد فراگیر این ویران‌سازی است. نخست‌وزیر بریتانیا اکنون در تلاش است تا ترامپ را متقاعد کند که تعریف نسل‌کشی را تغییر دهد تا از پیامدهای حقوقی آینده در امان بماند. تمدن/بربریت غرب در عمل. عجیب آن‌که خودِ ترامپ ـ بنا بر گفته‌هایش ـ شاید کمتر از رهبر حزب کارگر بریتانیا به کشتار تمایل داشته باشد.

در ظاهر، سلطه آمریکا بر این منطقه تقریباً کامل است. ایالات متحده با سیاست جهانیِ «تفرقه، اشغال، خرید و سلطه» پیش رفته است. روندی که از جنگ داخلی یوگسلاوی آغاز شد، اکنون به بخش ثابت راهبرد آمریکا تبدیل شده، با حمایت بریتانیا و اکثر کشورهای اتحادیه اروپا. دستاوردهایی که غرب از زمان شکست قدرت‌های محور در ۱۹۴۵ در غنی‌ترین منطقه انرژی جهان به‌دست آورده، خیره‌کننده است. مروری گذرا بر وضعیت فعلی منطقه، می‌تواند هم میزان آنچه از دست رفته را نشان دهد و هم مسیری را که در پیش گرفته آشکار سازد.

 عربستان سعودی

اولین تماس خارجی ترامپ پس از تحلیف در سال ۲۰۲۵، با ولیعهد سعودی، محمد بن سلمان (MBS) بود. کسی تعجب نکرد. درست است که بن سلمان دستور قتل و مثله کردن جمال خاشقجی، منتقدی که از جناح رقیب خاندان سلطنتی حمایت می‌کرد و در مطبوعات آمریکا از او به‌دلیل لیبرالیسم افراطی و جنگ یمن انتقاد می‌نمود، را صادر کرده بود. خانواده خاشقجی پیشتر در چهارگانه ادبی «شهرهای نمک» نوشته نویسنده تبعیدی سعودی، عبدالرحمن منیف، به تمسخر گرفته شده بود.

عموی خاشقجی، پزشک شخصی پادشاه بنیان‌گذار عربستان، ابن سعود، بود و به یکی از تجار ثروتمند و بانفوذ تبدیل شد. نزدیکی خانواده خاشقجی به دربار سعودی و سلطنت اردن باعث شد جمال دچار این توهم شود که مصون از آسیب است—خطایی که به قیمت جانش تمام شد. او بی‌پروا برای دریافت یک سند رسمی به کنسولگری سعودی در استانبول رفت. اعضای تیم ترور بن سلمان، موسوم به «گروه پلنگ» (firqat el-nemr)، او را به قتل رساندند، بدنش را تکه‌تکه کردند و اجزای آن را در بسته‌هایی جداگانه قرار دادند. پلیس مخفی ترکیه تمام عملیات را فیلم‌برداری کرد؛ چرا که کنسولگری تحت نظارت امنیتی قرار داشت. آنان از خروج بقایای خاشقجی از کشور جلوگیری کردند و اردوغان، شاهزاده «پلنگ» را در معرض افشای جهانی قرار داد. همکاران آمریکایی خشم خود را ابراز کردند و خاشقجی روی جلد مجله Time رفت و مرثیه‌نامه‌ای دریافت کرد؛ اما MBS در جایگاه خود باقی ماند. سروصداها زود فروکش کرد. حال که اسرائیل بیش از دویست خبرنگار فلسطینی را در غزه کشته، مرگ یک سعودی—حتی اگر روابطی در واشنگتن و ریاض داشته باشد—به‌نظر چیزی بی‌اهمیت است.

هواداران حکومت سعودی که از MBS حمایت می‌کنند می‌توانند ادعا کنند که مدرن‌سازی عربستان همواره مستلزم حذف مخالفان بوده است. زمانی که بریتانیا پس از جنگ جهانی اول پادشاهی عربستان را بنیان نهاد، ساختارهای آن را سنت جان فیلبی، مأمور اطلاعاتی بریتانیا طراحی کرد. او که به عربی و تفسیر قرآن تسلط داشت، به‌دنبال یافتن متحدانی قابل اعتماد علیه امپراتوری عثمانی بود. وی افراطی‌ترین فرقه اسلامی در دسترس، یعنی وهابی‌ها را انتخاب کرد، و آن‌ها را با قبیله‌ای محلی و کم‌خطر با رهبری‌ای نالایق متحد ساخت، قبایل رقیب و کارآمدتر غیر وهابی را منزوی کرد، و این ائتلاف را علیه عثمانی‌ها به‌کار گرفت. وهابی‌ها اسلام رایج—اعم از سنی و شیعه—را دشمن می‌پنداشتند. مهره‌های کلیدی به حقوق‌بگیران امپراتوری بریتانیا تبدیل شدند. این اقدام، شاهکار اطلاعاتی بریتانیا بود؛ فرزندانی که از این ازدواج دیرهنگام زاده شدند—یعنی بقایای القاعده و داعش—امروز نیز همان سنت را ادامه می‌دهند.

در جریان جنگ جهانی دوم، بریتانیا عربستان را به ایالات متحده واگذار کرد. مراسم رسمی این انتقال در ۱۴ فوریه ۱۹۴۵، در روز ولنتاین، روی عرشه ناوشکن USS Quincy در کانال سوئز انجام شد. فرانکلین روزولت، رئیس‌جمهور آمریکا، و پادشاه ابن سعود، توافقنامه‌ای امضا کردند که تضمین‌کنندهٔ تداوم سلطنت تک‌خانواده‌ای بود. روزولت سلطنت را به‌عنوان سدی در برابر تهدیدات ملی‌گرای رادیکال و کمونیستی عرب محافظت کرد.

گفت‌وگوی میان رئیس‌جمهور و پادشاه دربارهٔ یهودیان، در متن رسمی مذاکره چنین آمده است:

رئیس‌جمهور از اعلی‌حضرت خواست تا نظرشان را درباره مشکل پناهجویان یهودی که از خانه‌هایشان در اروپا رانده شده‌اند بیان کنند. اعلی‌حضرت پاسخ دادند که به‌نظر ایشان، یهودیان باید به سرزمین‌هایی که از آن رانده شده‌اند بازگردند. آن‌هایی که خانه‌هایشان به‌کلی ویران شده و در سرزمین خود امیدی به زندگی ندارند، باید در کشورهای محور که بر آن‌ها ستم کرده‌اند اسکان یابند. رئیس‌جمهور اشاره کرد که لهستان می‌تواند مورد مناسبی باشد؛ چراکه آلمانی‌ها ظاهراً سه میلیون یهودی لهستانی را کشته‌اند و بنابراین باید در آن‌جا جا برای اسکان یهودیان بی‌خانمان وجود داشته باشد…

ابن سعود خواستار تضمین شد که سرزمین‌های عربی به دست یهودیان نخواهد افتاد:

اعلی‌حضرت بیان کردند که امید اعراب بر مبنای قول شرف متفقین، عشق شناخته‌شده ایالات متحده به عدالت، و این انتظار است که ایالات متحده از آنان حمایت کند.

فرزندان ابن سعود با مشت آهنین کشور را اداره کردند. در دهه ۱۹۵۰، پادشاه و شاهزادگانش تلاش کردند تا سهم بیشتری از درآمد نفت عربستان را به‌دست آورند—صنعتی که توسط شرکت آمریکایی آرامکو مدیریت می‌شد. آرامکو هرگونه اعتصاب را به‌شدت سرکوب می‌کرد، کارگران خارجی را اخراج و از ورود کارکنان سعودی به سینمای شرکت جلوگیری می‌نمود. قوانین نژادپرستانهٔ جیم کرو حاکم بود. جای شگفتی نیست، چراکه بسیاری از کارکنان سفیدپوست آمریکایی عضو کوکلوس‌کلان بودند.

موج ضد استعماری که جهان عرب را فرا گرفت، عربستان را نیز بی‌تأثیر نگذاشت. در سال ۱۹۵۶، جمال عبدالناصر، رهبر مصر، با ملی‌کردن کانال سوئز، به چالش مستقیم بریتانیا و فرانسه پرداخت و اعلام کرد: «بگذار امپریالیست‌ها در خشم خود خفه شوند.» با همراهی اسرائیلِ هشت‌ساله، قدرت‌های استعماری به مصر حمله کردند.

در کتاب پادشاهی آمریکا، رابرت ویتالیس روایتی کم‌نظیر از این دوران ارائه می‌دهد که بسیاری از اسطوره‌ها را از میان برمی‌دارد.

ویتالیس به دو شخصیت برجسته سعودی اشاره می‌کند: وزیر نفت وقت، عبدالله طریقی، و دیپلمات باسابقه ابن معمر. طریقی، تکنوکراتی باهوش، ماهر و فاسدناشدنی، از دهه ۱۹۵۰ خواهان ملی‌سازی نفت بود و آرامکو از او بیزار بود. طریقی در افشای فساد شاهزاده فیصل و همکاری‌اش با شرکت نفتی ژاپنی، علناً خاندان سلطنتی را به چالش کشید. در پی این افشاگری، از سمت خود برکنار و تبعید شد. یکی از جاسوسان آرامکو که در قاهره با او ملاقات کرد، به مافوق خود چنین گزارش داد:

از او پرسیدم که تغییر رژیم را چگونه متصور است. گفت: خیلی ساده است. یک واحد کوچک ارتش می‌تواند پادشاه و فیصل را ترور کند و بقیه خاندان سلطنتی مثل خرگوش‌های ترسیده فرار خواهند کرد. بعد، انقلابیون از ناصر درخواست کمک خواهند کرد.

امروز چنین گزینه‌ای دیگر در کار نیست. اما آشوب‌های مداوم منطقه، ممکن است همچون پس از حملات ۱۱ سپتامبر، ثبات پادشاهی را به خطر اندازد—حملاتی که عمدتاً توسط شهروندان سعودی، به رهبری اسامه بن لادن، سازماندهی شدند.

فیصل در سال ۱۹۷۵ به دست یکی از برادرزاده‌هایش، که در دانشگاه برکلی و کلرادو تحصیل کرده بود، ترور شد. اما او پایه‌های عربستان امروز را بنا نهاد: حکومتی که بر وهابیت به‌عنوان ابزار کنترل اجتماعی تکیه دارد. اگرچه پدر و برادرش نیز وهابیت را نهادینه کردند، اما سخت‌گیری‌شان کمتر بود.

پس از جنگ خلیج فارس در ۱۹۹۰، ارتش آمریکا وارد عربستان شد و از پایگاه‌هایی در این کشور و قطر، جنگ علیه عراق را آغاز کرد. ارتش‌های خارجی یک نوع امنیت بخشی را فراهم کردند؛ ایدئولوژی وهابی، نوعی دیگر.

نزدیک به یک قرن است که پادشاهی وهابی به خدمت نیازهای غرب درآمده است. محمد بن سلمان، نوه بنیان‌گذار این پادشاهی است. پدرش، سلمان (متولد ۱۹۳۵)، به پایان عمر نزدیک است و مگر وقوع یک جنگ داخلی، چیزی مانع پادشاهی MBS نخواهد بود. حتی در صورت مخالفت داخلی، حمایت قوی آمریکا و اسرائیل (همانند حمایتشان از اردن و امارات) تضمینی برای تداوم قدرت اوست. MBS آماده بود تا پیمانی با رقیب خود در جلب نظر آمریکا—یعنی اسرائیل—امضا کند. اما واکنش اسرائیل به حمله حماس در ۷ اکتبر با یک پاسخ تمام‌عیار نسل‌کشانه، موجب انزوای آن در بخش اعظم جهان غیرغربی شد. سعودی‌ها هیچ اقدامی نکردند. رقیب کوچکشان، قطر، بار دیگر از آنان پیشی گرفت: تصاویر و گزارش‌های الجزیره، در تضاد کامل با اخبار ساختگی شبکه‌های غربی بود.

اگر اقدام هفت اکتبر در غزه نبود، بدون تردید MBS و نتانیاهو تاکنون با یکدیگر به توافق می‌رسیدند. و به‌زودی چنین خواهند کرد.

مصر

از دهه ۱۹۷۰، مصر موفق‌ترین داستان برای ایالات متحده در خاورمیانه بوده است. گفتگوهای کافه‌ای در قاهره اغلب با ذکر روزها به‌جای سال‌ها انجام می‌شود: روزی که ملک فاروق با شورش افسران رادیکال سرنگون شد؛ روزی که ناصر کانال سوئز را ملی کرد؛ آخرین روز جنگ شش‌روزه، که پایان عملی ناسیونالیسم عربی را رقم زد.

انور سادات، جانشین ناصر، در سال ۱۹۷۰ به قدرت رسید، در ۱۹۷۳ با اسرائیل جنگید و سپس در سال ۱۹۷۸، در کمپ دیوید با اسرائیل «صلح» کرد. سه سال بعد، او در جریان یک رژه نظامی که به مناسبت سالگرد جنگ یوم کیپور برگزار می‌شد، توسط سربازانی ترور شد. معاون او، حسنی مبارک، به‌سختی از این سوءقصد جان سالم به در برد.

مبارک روابط با اسرائیل را تعمیق بخشید، استفاده از مهمات واقعی در رژه‌های رسمی را ممنوع کرد و از ثمرات فساد در دیکتاتوری‌ای بی‌رحم بهره‌مند شد. نام او به مترادف شکنجه، بی‌اخلاقی، بدبینی، ریاکاری، فساد، طمع و فرصت‌طلبی بدل شد—و از همه مهم‌تر، وفاداری بی‌چون‌وچرا به ایالات متحده و اسرائیل.

فرماندهی عالی ارتش مصر، داوطلبانه به این مسیر کشیده نشد، بلکه به‌صورت آگاهانه به فروش خویش تن داد. در سال ۲۰۲۴، ارتش ۱.۳ میلیارد دلار دریافت کرد.

در سال ۲۰۱۱، جنبش عظیمی که به «بهار عربی» شهرت یافت، ابتدا در تونس دیکتاتور را سرنگون کرد و سپس به‌سرعت به مصر رسید. با مرکزیت میدان تحریر، مبارزه برای برکناری مبارک محبوبیت زیادی پیدا کرد. پس از آنکه گستردگی آن روشن شد، اخوان‌المسلمین نیز به صف معترضان پیوست. نمایش میدان به‌صورت زنده از الجزیره پخش می‌شد. فقط یک خواسته مطرح بود: «دموکراسی!»

ارتش مصر تانک‌هایش را به میدان آورد و دانشجویان از آن به‌عنوان منجی دموکراسی استقبال کردند. شعار «ارتش و مردم یک دست‌اند» محبوب شد، اما این بیشتر بیانگر امید بود تا واقعیت.

مبارک با دوستان خود در آمریکا و اسرائیل تماس گرفت تا کمک بگیرد. آنها کوشیدند او را نجات دهند، اما دیر شده بود. ارتش دریافت که برای حفظ حکومت خود باید مبارک را قربانی کند. فرماندهان شورای عالی نیروهای مسلح که قدرت را به‌دست گرفتند، هیچ توهمی درباره دموکراسی نداشتند. آنان شروع به تقسیم نیروهای مردمی کردند و به‌ویژه زنان را هدف گرفتند.

جنبش مردمی از تصرف ساختمان تلویزیون ملی که درست پشت میدان قرار داشت و می‌توانست خواسته‌های مردم را شبانه‌روز پخش کند، خودداری کرد. آگاهی سیاسی رشد چشمگیری یافت، اما «انقلاب» بسیار محتاط باقی ماند. آزادی در صدر خواسته‌ها قرار داشت، اما برادری (وحدت عربی) و برابری (عدالت اجتماعی) در سایه ماندند.

ایالات متحده و اسرائیل از دیکتاتوری مبارک حمایت کرده بودند، اما مخالفتی آشکار با آنان در جنبش دیده نمی‌شد—نه سوزاندن پرچم آمریکا، نه برافراشتن پرچم فلسطین، و نه مطالبهٔ انتخابات برای مجلس مؤسسان جهت تدوین قانون اساسی جدید. نیروهای چپ بسیار کوچک بودند. لیبرال‌ها صحنه را در دست داشتند تا اینکه اخوان‌المسلمین با رهبری محمد مرسی وارد میدان شدند. آنان به‌تنها نیروی سیاسی سازمان‌یافته تبدیل شدند. اما رهبران برجسته‌شان که درک استراتژیک داشتند، تبعید شده بودند و لایه‌ای متوسط و کم‌تجربه زمام امور را در دست گرفت.

طارق علی پیش‌تر در همان زمان نوشته بود که هرچند خیزش‌های عربی شبیه انقلاب‌های ۱۸۴۸ اروپا بودند، اما همهٔ جنبه‌های زندگی به چالش کشیده نشده بود:

«در تونس، حقوق اجتماعی، سیاسی و مذهبی موضوع بحث جدی شده‌اند، اما در دیگر کشورها هنوز چنین نیست. هیچ حزب سیاسی جدیدی شکل نگرفته که نشان دهد مبارزات انتخاباتی آینده میان لیبرالیسم عربی و محافظه‌کاری در قالب اخوان‌المسلمین خواهد بود، که خود را شبیه اسلام‌گرایان قدرت‌یافته در ترکیه و اندونزی کرده و در آغوش آمریکا جای گرفته‌اند.»

هژمونی آمریکا در منطقه اندکی خراش برداشت، اما نه بیشتر از آن؛ و آن خراش نیز به‌سرعت ترمیم شد. رژیم‌های پس از دیکتاتوری، ضعیف باقی ماندند. برخلاف ونزوئلا، بولیوی و اکوادور، هیچ قانون اساسی جدیدی که نیازهای اجتماعی و دموکراتیک را تضمین کند، به‌وجود نیامد. ارتش‌های مصر و تونس اطمینان حاصل کردند که هیچ اقدام «بی‌پروا»یی صورت نگیرد.

اخوان‌المسلمین انتخابات را برد و مرسی رئیس‌جمهور شد، اما در همه جبهه‌ها ناکارآمد بود. مردم چیزی دریافت نکردند و محبوبیت اخوان کاهش یافت. ارتش وارد عمل شد و ژنرال سیسی، رئیس سابق اطلاعات، با برگزاری انتخاباتی سریع قدرت را در دست گرفت و حمایت لیبرال‌ها را نیز به‌دست آورد.

سیسی هنوز در قدرت است (و اکنون حتی منفورتر از مبارک)، و آن‌طور که واشنگتن و تل‌آویو می‌خواهند عمل می‌کند. شخصیتی شبه‌فرعونی برای او ساخته‌اند که تا حد چاپ تصویرش روی سینه‌بند و لباس زیر مردانه نیز پیش رفته است. اما شور و شادی لیبرال‌ها دیری نپایید. او اکنون مورد نفرت بخش وسیعی از مردم است.این امر موجب نگرانی او شده است؛ به‌ویژه درباره طرح تخلیه نوار غزه طبق خواست آمریکا و اسرائیل، و پذیرش یک میلیون آوارهٔ فلسطینی در خاک مصر. اگر چنین کند، ممکن است خودش نیاز به پناهندگی پیدا کند.

و اگرچه مردم عرب از ۲۰۱۱ به این‌سو محتاط بوده‌اند، سکوتشان نباید امری قطعی تلقی شود.

بهار عربی در کشورهای مختلف متفاوت بود، اما هیچ‌جا نظام را به‌طور اساسی به چالش نکشید. تسلی‌بخش بود که این خیزش‌ها را انقلاب بنامیم، اما آن مرحله هرگز محقق نشد. قیام‌های مردمی به‌تنهایی انقلاب محسوب نمی‌شوند—انقلاب انتقال قدرت از یک طبقه یا لایه اجتماعی به طبقه‌ای دیگر است که تغییرات اساسی در پی دارد. تعداد افراد حاضر در خیابان معیار نیست؛ تنها وقتی که اکثریت، اهداف سیاسی و اجتماعی روشنی را تدوین کند، انقلاب ممکن می‌شود. در غیر این‌صورت، همیشه توسط کسانی که برنامه دارند، کنار زده خواهد شد یا به‌سرعت توسط دولت سرکوب می‌شود.

مصر پس از ۲۰۱۱ روشن‌ترین نمونهٔ این وضعیت است. هیچ ساختار قدرت خودگردانی ظهور نکرد. اشتباهات اخوان‌المسلمین شامل فرقه‌گرایی، نادانی و شوق زیاد برای اطمینان‌بخشی به آمریکا، اسرائیل و دستگاه‌های امنیتی بود که اوضاع طبق روال گذشته ادامه خواهد یافت. بحثی دربارهٔ مجلس مؤسسان صورت نگرفت، نه در مصر و نه در دیگر کشورها.

هنگامی که موج جدیدی از اعتراضات علیه مرسی برخاست—حتی بزرگ‌تر از اعتراضات علیه مبارک—چپ‌گرایان گفتند که بخشی از جمعیت شامل نیروهای ارتش و پلیس با لباس شخصی است. برخی ارتش را نجات‌بخش خود می‌دانستند و حتی در مواردی، سرکوب خشن ارتش علیه اخوان را تحسین می‌کردند. نتیجه؟ رژیم سابق بار دیگر قدرت را در دست گرفت.

اگر رژیم اول انقلاب نبود، بازگشت آن نیز ضدانقلاب نبود—صرفاً بازگشت ارتش به صحنه سیاست ملی.

اما چه کسی ارتش را کنار خواهد زد؟ یک بسیج مردمی دیگر؟ تا پیش از حملهٔ اسرائیل به غزه، چنین چیزی بعید به‌نظر می‌رسید.

جنبش‌های اجتماعی که نتوانند سیاست مستقل خلق کنند، محکوم به نابودی‌اند. اما برخلاف ظاهر، غزه آگاهی سیاسی را زنده کرده است. ارتش چند تظاهرات بزرگ حامی فلسطین را مجاز دانست، تا مردم خشم خود را تخلیه کنند؛ اما این کار همچنین توجه‌ها را بر ضعف ارتش و شرمساری ناشی از ناتوانی کامل آن در حمایت از مردم غزه متمرکز ساخت.

نتانیاهو ژنرال‌های مصری را در مشت خود دارد. و نه فقط آن‌ها. اردن راهپیمایی‌های بزرگ را ممنوع نکرد، اما هیچ کمکی هم به فلسطینی‌ها نکرد. سعودی‌ها و پادشاهی‌های خلیج در سکوت فرو رفتند. چند کلمه دوستانه گفتند، و دیگر هیچ.

هرگز پیش‌تر، رهبران جهان عرب تا این اندازه در پشت پرچم آمریکا متحد نبوده‌اند، در حالی که مردمشان در حال قتل‌عام‌اند.

لیبی

در لیبی، رژیم قدیمی با بمباران شش‌ماهه ناتو نابود شد که در جریان آن، تا ۵۰ هزار نفر کشته شدند. شواهد متقنی وجود دارد که قذافی آماده مذاکره بود و امتیازات فراوانی به مردم خود و غرب پیشنهاد داد. در کتاب *Loved Egyptian Night*، هیو رابرتز به‌نحو مؤثری استدلال «مداخله انسان‌دوستانه» را که مشاور اوباما، سامانتا پاور، و برخی چپ‌گرایان طرفدار او مطرح می‌کردند، به چالش می‌کشد.

انگیزه اصلی ناتو از مداخله، تغییر رژیم بود؛ تا پاک‌سازی نهایی بقایای ناسیونالیسم عربی را به انجام برساند. پس از سقوط رژیم، سه گروه جهادی قدرت را به‌دست گرفتند، در حالی که گروه‌های مسلح قبیله‌ای از انواع مختلف، در سراسر کشور پرسه می‌زدند و سهم خود از غنایم را مطالبه می‌کردند. به‌هیچ‌وجه نمی‌توان آن را انقلاب نامید، نه به هر معیار ممکنی.

قذافی، که در نهایت به فریب بریتانیا و فرانسه تن داد، دست از جاه‌طلبی‌های هسته‌ای خود برداشت و فراتر از آن نیز عقب‌نشینی کرد. مشاور سیاسی سقوط‌کرده تونی بلر، آنتونی (لرد) گیدنز، به طرابلس رفت تا به‌طور شخصی از قذافی تشکر کند، نوشته‌های ضعیف او را با تئوری «راه سوم» خود مقایسه کرد و به خوانندگان گاردین اطمینان داد که لیبی به‌زودی به نروژ آفریقا تبدیل خواهد شد. یک کمک‌هزینه‌ سخاوتمندانه به مدرسه اقتصادی لندن (LSE) باعث شد که پسر محبوب قذافی یک مدرک دکترا دریافت کند—رساله‌ای که آن ماری اسلاوتر نوشته بود.

تمجید سارکوزی نیز به همان اندازه پرشور بود و برای کارزار انتخاباتی‌اش از حمایت مالی لیبی برخوردار شد. همه چیز به‌خوبی پیش می‌رفت تا اینکه بهار عربی به غرب اجازه داد تا راه خود را باز کند: نخست کمپین تبلیغاتی سازمان ملل تحت عنوان «وظیفه برای حفاظت» در برابر یک نسل‌کشیِ خیالی؛ سپس بمباران هوایی ناتو و در نهایت قتل وحشیانه قذافی—که گفته می‌شود با میله‌ای آهنی داغ مورد تجاوز قرار گرفت—پس از آنکه محل اختفایش توسط سازمان اطلاعاتی آمریکا لو رفت. در همین حال، هیلاری کلینتون، وزیر خارجه دولت اوباما، با شعف اعلام کرد: «آمدیم، دیدیم، او مُرد.»

پنج سال بعد، کلینتون انتخابات را به ترامپ باخت.

سوریه

در دهه ۱۹۶۰، تلاش‌های جدی برای پایه‌گذاری یک جهان عرب متحد صورت گرفت؛ تلاش‌هایی که توسط سه کشور عمده—مصر، سوریه و عراق—با حکومت‌های رادیکال-ناسیونالیستی محبوب رهبری می‌شد. بسیاری امید داشتند که این کشورها راه تازه‌ای پیش پای مردم منطقه بگذارند. اما این تلاش‌ها به دلیل اشتباهات خود این دولت‌ها ناکام ماند: مصر تطمیع شد، عراق مستعمره‌سازی و تقسیم شد، و سوریه… سرنوشتش چه خواهد بود؟

در این کشور نیز خیزش مردمی سال ۲۰۱۱ عمدتاً اصیل بود و خواست واقعی مردم برای تغییر سیاسی را بازتاب می‌داد. قدرت‌های غربی در این ماجرا نقش داشتند، اما در صورت اتخاذ راهبردی هوشمندانه از سوی حکومت، ممکن بود کنار زده شوند. اگر اسد در شش ماه نخست، یا حتی کمی دیرتر، به مذاکرات تن می‌داد، شاید امکان رسیدن به یک توافق قانون اساسی وجود داشت. اما او مسیر سرکوب را انتخاب کرد.

مرزهای آشنای فرقه‌ای بین سنی و شیعه دوباره ترسیم شدند. زمانی که اپوزیسیون تصمیم گرفت به سلاح متوسل شود، سرنوشت رقم خورد: جنگ داخلی آغاز شد و بخش بزرگی از جنبش به زیر چتر فرقه‌ایِ مورد حمایت آمریکا و متحدانش کشیده شد. ترکیه، قطر و عربستان سعودی تسلیحات و داوطلبان را روانه جبههٔ مخالفان کردند.

ادعای اینکه ائتلاف ملی سوریه (SNC) حامل یک انقلاب سوری بود، به‌اندازه ادعای اخوان‌المسلمین در مصر مضحک بود. جنگ داخلی‌ای بی‌رحمانه با جنایاتی از هر دو سو درگرفت. آیا رژیم از گاز یا سلاح‌های شیمیایی استفاده کرد؟ هنوز نمی‌دانیم. حملات هوایی آمریکا که برنامه‌ریزی شده بود، اساساً با هدف جلوگیری از پیروزی نظامی ارتش اسد علیه مخالفان طراحی شده بود.

تا دسامبر ۲۰۲۴، ایرانی‌ها و روس‌ها رژیم را سر پا نگه داشته بودند. بیشتر پناهجویان سوری در لبنان و اردن—از جمله بسیاری از کسانی که خود آغازگر قیام بودند—به‌خوبی می‌دانستند که حملات آمریکا کشورشان را بهتر نخواهد کرد. کسانی که در داخل کشور مانده بودند، از هر دو طرف می‌ترسیدند.

پس از حملات مکرر اسرائیل به فلسطینی‌ها، این کشور بیش‌ازپیش از توان خود فراتر رفت و اکنون مناطقی از سوریه را اشغال کرده است—آن‌هم در ائتلافی غیررسمی با هیئت تحریر الشام (HTS)، شاخهٔ ترکیه‌پشتیبان القاعده، و کردهای سوری. اتحاد اسرائیل و کردها به‌تدریج به یکی از ویژگی‌های منطقه تبدیل شده است.

رهبران کرد، چنان درگیر مسائل داخلی خودند که به‌طور کامل خود را به ائتلاف آمریکا-اسرائیل سپرده‌اند. گویی نمی‌دانند در فلسطین چه می‌گذرد. بار دیگر ناامید خواهند شد. البته بسیاری از سوری‌ها به‌درستی از رفتن اسد استقبال کرده‌اند، اما نتانیاهو و واشنگتن نیز همین‌قدر از آن استقبال کرده‌اند. این اتحاد، ازدواجی‌ست در جهنم.

و اخباری که از «کشور آزادشده» به گوش می‌رسد، خوشایند نیست: قتل‌های انتقام‌جویانه بی‌شمار. سوریه دیگر یک دولت مستقل نیست. دوران پسااستعماری به پایان رسیده است. آمریکا خواهان پیاده‌سازی مدل خلیج فارس در سرزمین‌های مغلوب است. اما این کار آسان نخواهد بود.

ایران

چرا اسرائیل تا این حد مشتاق نابودی ایران است؟

هر دولت مستقل و مجهز در منطقه، از نگاه رهبران صهیونیست تهدیدی برای موجودیت‌شان به‌شمار می‌آید. طی بیست سال گذشته، آن‌ها پیروزی‌های پی‌درپی داشته‌اند: عراق نابود شد، لیبی تقسیم شد، سوریه اکنون به‌دست ائتلاف ترکیه‌ای–اسرائیلی افتاده که با بخش‌هایی از دستگاه بعثی نیز به توافق رسیده است.

اما پیامدهایی ناخواسته نیز وجود داشت. تصمیم ایالات متحده برای تغییر رژیم در عراق در سال ۲۰۰۳ به‌معنای واگذاری بخشی از قدرت به نهادهای روحانی شیعه در آن کشور بود. این امر به‌ناگاه جایگاه ایران را تغییر داد. با قدرت گرفتن هم‌مذهبانشان در بغداد، جمهوری اسلامی به بازیگری مؤثر در منطقه بدل شد، قوی‌تر از هر زمان دیگر و با نفوذی فزاینده.

اکنون ایران به مرحله‌ای نزدیک شده که می‌تواند به‌سرعت به سلاح هسته‌ای دست یابد، و همین امر نگرانی شدید محافل نظامی-اطلاعاتی اسرائیل را برانگیخته است. در حالی که همه می‌دانند اسرائیل دارای ۳۰۰ کلاهک هسته‌ای و موشک‌هایی با برد اروپا و آسیای مرکزی است، هر رقیب بالقوه‌ای باید پیشاپیش نابود شود.

برای ایالات متحده، ترکیب استقلال سیاسی ایران و منابع نفتی‌اش یک خطر راهبردی است. واشنگتن می‌خواهد کنترل هر دو را به‌دست گیرد تا چین و روسیه بدون اجازه آمریکا نتوانند با جمهوری اسلامی مبادله کنند. از سوی دیگر، رهبری روحانیت ایران دچار شکاف است. روحانیون ایران پیش‌تر اشتباه کردند. آنان از آمریکا در عراق و افغانستان حمایت کردند و تقریباً هیچ دستاوردی در مقابل نگرفتند.

ضد‌امپریالیسم حکومتی نوعی سادگی به همراه دارد. آنچه واقعاً اهمیت دارد، منافع ملی است—و معنای منافع ملی حفظ نظام است. با این دیدگاه باید از شورش دیگری همچون جنبش ۱۴۰۱ به هر قیمتی جلوگیری شود. گزارش‌هایی از تهران حاکی‌ست که این روزها بسیاری از زنان با پوشش اختیاری در خیابان‌ها تردد می‌کنند، درست مانند بیروت. قانون «حجاب و عفاف» که توسط مجلس تصویب شده بود، فعلاً به حالت تعلیق درآمده است.

اقتصاد ایران به‌سختی زیر فشار تحریم‌های آمریکا ضربه خورده؛ نشانه‌اش، قطعی گسترده برق در سراسر کشور است. طبقات متوسط شهری با این نظام زاویه دارند. برخی خواهان تغییری از سوی مداخله خارجی‌اند، اما بسیاری دیگر، امنیت نسبی کنونی کشورشان را—در مقایسه با ویرانی‌هایی که مداخله غربی برای همسایگانشان در افغانستان و عراق به بار آورد—ارج می‌نهند.

اجرای سناریویی مشابه سوریه در ایران تقریباً ناممکن است. سپاه پاسداران بازیچه نیست—هرچند در ماه‌های اخیر دچار ضرباتی شده است—و هیچ نیروی داخلی‌ای وجود ندارد که بتواند آن‌ها را از نظر نظامی شکست دهد. در واقع، اگر اتفاقی رخ دهد، شاید خود آن‌ها باشند که تصمیم بگیرند نظام کنونی را با یک حکومت تمام‌عیار امنیتی جایگزین کنند.

علیرغم شکست‌ها در لبنان و سوریه، نیروهای نظامی ایران همچنان توان ضربه زدن به اسرائیل را دارند. اگر ترامپ بیش از حد فشار بیاورد و سازشی اتفاق بیافتد، احتمال اقدام مستقیم پاسداران بعید نیست.

اسرائیلفلسطین

و اما اسرائیل چه خواهد شد؟

نوآم چامسکی و نورمن فینکلشتاین—دو منتقد یهودی برجسته اسرائیل که سال‌ها مخالف راه‌حل یک‌کشوری بوده‌اند—اکنون آشکارا اعلام کرده‌اند که «اسرائیل نباید دیگر وجود داشته باشد».

مقصودشان البته انحلال کامل یک دولت نیست، بلکه پایان دادن به اسرائیل به‌شکل کنونی‌اش: یعنی یک دولت استعماری مهاجرنشین و آپارتایدی، هیولایی استعماری که از زمان نکبت ۱۹۴۸، انتقام یهودیان را از اعراب فلسطینی گرفته است—درحالی‌که آن رنج‌ها در اصل از سوی اروپایی‌ها بر یهودیان تحمیل شده بود.

با وجود برخی اختلافات نظر درباره‌ی اینکه آیا صهیونیست‌ها باید با ناسیونالیسم عربی برخوردی دوستانه‌تر می‌داشتند یا نه، اغلب رهبران صهیونیست تصمیم گرفتند با قدرت‌هایی همراهی کنند که آن‌ها را پدید آوردند—و کمک حیاتی شوروی استالینیستی از طریق تسلیحات چکی در سال ۱۹۴۸ را نادیده گرفتند.

بر همین مبنا، اسرائیل در سال ۱۹۵۶ بدون اجازه ایالات متحده، همراه با بریتانیا و فرانسه به مصر حمله کرد و برای سرنگونی ناصر تلاش نمود. آیزنهاور از این اقدام به‌شدت خشمگین شد. از آن پس، نه اسرائیل و نه بریتانیا، دیگر چنین اشتباهی را تکرار نکردند.

اما مسئله همچنان باقی ماند. تاریخ‌نگاران تجدیدنظرطلب اسرائیلی نظیر بنی موریس، تحقیقات افشاگرانه‌ای درباره نکبت منتشر کردند—و البته او خود همچنان آن را توجیه می‌کند.

بنی موریس، که خود زمانی چترباز ارتش اسرائیل بود، اذعان کرد که گفته‌های رهبران و اندیشمندان فلسطینی درباره کوچ اجباری، تجاوز، کشتار و غارت درست بوده است.

بله، روستاها تخلیه اجباری شدند، خانه‌ها غصب شدند، زنان عرب مورد تجاوز نظامیان اسرائیلی قرار گرفتند، بله، کشتار صورت گرفت.

اما از نگاه او، چه اهمیتی دارد؟

نظمی اجتماعی برتر در حال استقرار بود و پاکسازی قومی گسترده، ذات پروژه صهیونیستی بود.

موریس به خبرنگار هاآرتص گفته بود:

«حتی بزرگ‌ترین دموکراسی دنیا، یعنی ایالات متحده، بدون نابودی سرخ‌پوستان نمی‌توانست شکل بگیرد.  گاه، خیر نهایی می‌طلبد که اقدامات خشن و بی‌رحمانه‌ای در طول تاریخ انجام شود.»

این‌گونه استدلال‌های برتری‌طلبانه یهودی، امروز در اسرائیل کاملاً رایج‌اند.

دست‌کم ۷۰٪ مردم اسرائیل، نسل‌کشی در جریان علیه فلسطینیان را توجیه‌پذیر می‌دانند.

هدف رهبران صهیونیست—فارغ از گرایش حزبی یا عقیدتی‌شان—همواره ایجاد «ارض اسرائیل» بوده است.

تاریخ‌سازی‌های ساختگی، ارجاع‌های دیوانه‌وار به عهد عتیق، نادیده گرفتن شواهد ژنتیکی و باستان‌شناسی، و بهره‌برداری دائمی از هولوکاست، همگی به‌کار گرفته شده‌اند تا روشن شود هیچ صلحی با فلسطینی‌ها ممکن نیست.

بنی موریس اخیراً تحلیلی تازه از تغییرات در جامعه اسرائیل پس از ۷ اکتبر ارائه داده است.

او ابتدا مدعی می‌شود که اسرائیل در حال حاضر در غزه نسل‌کشی نمی‌کند:

«دادستان دیوان لاهه و همه استادان بزرگی که از نسل‌کشی سخن می‌گویند، اشتباه می‌کنند. سیاستی برای نابودی کامل وجود ندارد.

خیلی‌ها کشته شده‌اند، اما این بخشی از سیاست نیست.»

بااین‌حال، موریس هشدار می‌دهد:

«اما ممکن است اسرائیل در آستانه ورود به نسل‌کشی باشد؛ اکنون در چرخه‌ای افتاده که منتهی به قتل‌عام جمعی می‌شود، چرخه‌ای که در آن افکار عمومی نیز شکل می‌گیرد.»

او اشاره می‌کند که برخی از یهودیان مذهبی، با استناد به دشمن کتاب مقدسی «عمالیق»، خواستار ریشه‌کنی فلسطینی‌ها هستند—چنان‌که نازی‌ها پیش از ۱۹۴۰ چنین می‌کردند.

صهیونیست‌های مذهبی آشکارا خواستار «مسطح‌سازی» نابلس و جنین شده‌اند.

فرایند «ناانسانی‌سازی» که شرط مقدماتی نسل‌کشی است، کاملاً در اسرائیل رخ داده است.

وزیری که روزی از فلسطینی‌ها به‌عنوان «سوسک در بطری» یاد کرد، مورد توبیخ قرار گرفت—اما امروز تقریباً هیچ سرزنشی در کار نیست.

موریس می‌نویسد:

«افکار عمومی یهودی-اسرائیلی، نسبت به کشتار انبوه زنان و کودکان در غزه، کاملاً بی‌تفاوت است؛

نسبت به گرسنگی‌دادن به فلسطینی‌های کرانه باختری از طریق ممانعت از کار در اسرائیل، یا خشونت شهرک‌نشینان، نیز همین‌گونه است.»

او می‌افزاید:

«این بی‌تفاوتی در شهادت‌های سربازان، کشتار غیرنظامیان، خشونت زندانبان‌ها، و شکنجه‌های اردوگاه‌ها نمایان است.

افکار عمومی یهودی، و مسئولان سیاسی، همه‌گی بی‌حس شده‌اند.»

برخلاف BBC، CNN یا رسانه‌های فرانسوی، موریس خواهان بیان این بی‌رحمی‌هاست.

او خود بی‌تفاوت نیست—اما صهیونیسمش همچنان استوار است.

او حتی تقصیر را به‌طور مساوی میان فلسطینی‌ها و یهودیان تقسیم می‌کند و می‌نویسد:

«درست است که ریشه‌کنی ۱۹۴۸ و تحقیرهای دائمی ۱۹۶۷ نقش داشته‌اند،

اما فلسطینی‌ها هم یهودیان را ناآدم دیده‌اند، و این احساس با قتل‌عام ۱۵ ماه اخیر شدیدتر شده است.»

در پایان، او به تاریخ برمی‌گردد—همچون نتانیاهو و پدرش—و همه فجایع تاریخ یهودیان را یادآوری می‌کند، بدون تمرکز جدی بر این‌که چه کسانی مانع ایجاد دولت دوم فلسطینی شده‌اند: آیا ساف؟ حماس؟ یا رژیمی صهیونیستی که پاکسازی قومی را اجرا کرده است؟

تمام شواهد نشان می‌دهند که بن‌گوریون در ۱۹۴۸ آغازگر نکبت بود.

او بود که دستور داد ارتش، در صورت مقاومت فلسطینی‌ها، آنان را قتل‌عام کند—و چنین کردند.

از نظر اخلاقی، هیچ تفاوتی میان بن‌گوریون آن زمان و نتانیاهوی امروز وجود ندارد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط