به یاد مصطفی شعاعیان، اندیشمند رزمنده دوران ستمشاهی
غلامرضا فروتن فومنی
به زیر افکنم تاس خورشید را/ به هم برزنم چنگ ناهید را
قلم بشکنم در کف چرخ پیر/ دبیر فلک را بدوزم به تیر
مولانا ذوالقدر
مصطفی شعایان از جمله انقلابیون دوره پهلوی است که از بسیاری جهات با مبارزان دیگر متفاوت بود. او از مدافعان جنبش جنگل، نهضت ملی کردن نفت و نیز تفکر جبههای در مقابل سازمانمحوری بود. شعایان گرچه گرایش مارکسیستی داشت اما این گرایش مانع از آن نشد که منافع ملی را از یاد ببرد. وی از خودمحوری که نتیجهاش تفرقه و پراکندگی در جنبشهای ایران بوده است رنج میبرد و میکوشید با تأکید بر وحدت و همدلی، با این ضایعه مبارزه کند. مصطفی که متولد ۱۳۱۴ درجنوب تهران بود، در ۱۶ بهمن ۱۳۵۴ در خیابان استخر با تیراندازی پلیس مواجه شد و بنا به روایتی با خوردن قرص سیانور به زندگی خود خاتمه داد. در نوشتار زیر دیدگاه او را در مورد ضرورت تشیکل جبهه میخوانید. او با ادبیات خاص خود سخن میگوید که شاید برای بعضی خوانندگان ناآشنا باشد؛ اما با کمی دقت میتوان به عمق اندیشه او پیبرد.
****
مصطفی شعاعیان: [این کاستی اندیشه و این لغزش نهفته در کانونهای انقلابی «یعنی تنها در اندیشه برومندی خویشتن بودن»، بدون آنکه سنجیده شود که برومندی هیچ کانونی بهخودیخود شدنی نیست، مگر کار همبستگی با دیگر کانونها، و تنها در این شرایط است که کانونها از خِردی استراتژیک تهی نمیشوند و در بند خشکاندیشی خودپسندانهای گرفتار نمیمانند و تنها در همین شرایط است که انقلاب یکپارچه و ضدانقلاب پراکنده میشود.]
شعاعیان به آرمانی که فقر و نکبت را از روی زمین پاک کند، آرمانی که برابری و برادری را پیشه نماید و ظلم و ستم را محو و نابود کند میاندیشید. به آرمانی که یاور مالکان و طبقات بهرهکش نیست. به آرمانی که دود مسموم آسمانها و زمین را بهدرستی بازمیتاباند. به آرمانی که مردم زحمتکش و رنجدیده میتوانند سیمای خود را بهدرستی در آن ببینند و شکوه زندگی خویش را که به تاراج استعمار میرود، بیابند و همپای آن نبرد خجسته رهاییبخش را شناسایی کنند که در زبانههای تیز آتش آن، بهرهکشان با سرافکندگی میسوزند، تا مردم ستمدیده از ننگ بهرهدهی آزاد گردند. او به آرمانی میاندیشید که ستم بهرهکشان و تاراجگریهای جهانخواران را پاسخ گوید، و آن نفع مالکیت خصوصی بود.
طرحی نو
پهنه فرهنگ دروازه بزرگ آرمانگرای ناب ماست. او همهچیز را در تاریخ فرهنگ نبرد انسانها با ضدشان و در درازنای ستمی که بر مردم میرود، میبیند و مصمم میشود طرحی نو ارائه دهد تا در دوره خود بتواند سهمی در نابودی پلشتیها داشته باشد. او برای شروع این کار شبیخونی رستمگونه! به واژههای سیاسی-اقتصادی معمول میزند. از کلمات ارتجاع، استعمار، امپریالیسم و کاربرد آنها با وضعیت جامعه ایران سخن میراند و برای اولین بار در سالهای سخت ۱۳۵۲ و ۱۳۵۳ تعریفی نسبتاً مناسب برای دولت و بهویژه «طبقه» مییابد، «طبقه» را برخلاف عادت معمول مقولهای «اجتماعی اقتصادی» و نهتنها اقتصادی، ارزیابی میکند و برخورد تئوریک را در پهنه سازمانهای موجود آن زمان که با ارتجاع-استعمار چیره در ستیز هستند و مفهوم «دولت» و «طبقه» را جابهجا میکنند، میکشاند.
کارکرد استعمار
استعمار به خاطر منافع خود و به دلیل ویژگی جامعه ما از نظر تاریخی و جغرافیایی که محل برخورد فرهنگهای مختلف و معبر بازرگانی اروپا-آسیا به حساب میآمد، در عمل درستتر میبیند که برای خود، مزدوران و کارگزارانی در سطح کشور بیابد و تربیت کند، استعمار «دربار» و شخص شاه را میتوانست عامل کند و با پولها و خلعتهای کلان موقعیت طبقاتی آنها را به سود خود هدایت نماید؛ یعنی اگر «دربار» و شخص شاه و یا ادارهکنندگان امور مملکت، مالک، تاجر یا سرمایهدار کوچک بودند و از استثمار زحمتکشان و از محصول کار آنها سود میجستند، استعمار به نسبت سودشان به آنها مواجب میداد و در حقیقت آنها هم از بهرهکشی مردم سود میبردند و هم از فروختن مملکت توسط امتیاز به اربابان خود. مردم زحمتکش، هم از طرف استعمار بهرهکشی میشدند و هم از طرف اربابان.
کارگزار استعمار
شاید اینچنین ویژگی را در سراسر تاریخ استعمار، مگر در دوره ستمشاهی و کشورهای ارتجاعی استعمارزده و قابل بررسی مانند ایران سراغ نداشته باشم!
جالب اینکه! در اینگونه اوضاع و احوال، طبقهای که در داخل ایران به بهرهکشی مشغول است، حقیقت بهگونهای نو وابسته به استعمار میشود و آشکارا «کارگزار» و نوکر و جیرهخوار استعمار قرار میگیرد و دولت تشکیل میدهد. چنین دولتی نماینده هیچ طبقه خاصی در داخل نمیباشد! در عین حال پایگاهی بهظاهر در داخل دارد! دولت در این شکل از بهرهکشی، نماینده بورژوازی بزرگ در خارج است، یعنی نماینده پنهان استعمار در داخل بهحساب میآید.
توافق و تفاهم آرمانی
شعاعیان با این برخوردها یکتنه! وارد میدان کارزار تئوریک دوران خود میگردد و باری دیگر سهرابگونه با متدولوژی (اتفاق آرمانی) و وحدت نیروها، برای درهمپاشی ظلم، مردانه کمر میبندد تا بنیان یک «تئوری جبههای» را پیریزی کند. ما در پی اثبات صحت و سقم واقعیات نیستیم، زیرا واقعیات خود صحت دارند. ما در پی صحت و سقم تئوریهایی هستیم که بایستی بیانگر واقعیات باشند.
گروههای انسانیای که در جوامع زندگی میکنند، از دو طبقه دارا و ندار، ثروتمند و فقیر، ظالم و مظلوم، بهرهکش و بهرهمند تشکیل شدهاند و این دو هرکدام دارای آداب و رسوم، مذهب، فلسفه و بهطورکلی فرهنگ و زندگی مخصوص به خود میباشند و در دو خط موازی و رودرروی هم حرکت میکنند.
با وجود آمیختگی چند هزار ساله فرهنگی و بعد از تشکیل دولتهای قبیلهای و سلطنتها و برپایی جهان طبقاتی و به خاطر رهایی انسان از بند ستم، ضروری است خواستهها و آرمانهای این دو حتیالامکان از هم تفکیک شوند! این شناسایی و پالودگی فرهنگی با «اتفاق آرمانی» ستمدیدگان یدی و فکری، اجباراً آگاهی انسان زیر ستم و فقیر را برای احقاق حق از دست رفته خود آماده و قوی میکند. هرچه پهنه این آگاهی گستردهتر باشد، امکان رسیدن و نائل شدن به جامعهای که از ننگ ستم مبرا باشد، بیشتر است.
آیا میتوان گفت هریک از این دو فرهنگ بدون دیگری قابل ارزیابی نخواهد بود؟ مسلماً باید گفت. پس برای بررسی در هر لحظه و مکانی نیز بایستی هر دو را مدنظر قرار داد و شرط و شرایط مشخص را در تمام زمانها و مکانها در نظر داشت و نتیجه گرفت. لذا در عصر مبارزه طبقاتی، فرهنگ و منش هر سازمان، گروه، نیرو و یا فردی دارای این دو جنبه آرمانخواهی مطلق و خردگرایی صرف، هر دو میباشد و برای آنکه این دو جنبه فرهنگ یکدیگر را جذب کنند و تبدیل به یک فرهنگ متعالی شوند، بایستی برخوردی صلحآمیز و دیرپا را در درون خود به نمایش گذارند و از طرفی متقابلاً هرکدام برای محو خود در دیگری تلاش کنند. در میان این دو رشته تضاد متقابل و دمبار است که پایه و اساس یک فرهنگ انسانی با شیوهای نوریخته، میشود. ابعاد و اجزای تودههای مختلفالعقیده، بدون هم مفهومی جز بیحرکتی و غیرانقلابی دربر ندارد.
وحدت و هستی
اتفاق آرمانی به این دو جنبه جان میدهد و پس اتفاق آرمانی یعنی زندگی و جان انقلابی برای رسیدن به جهان بدون ستم. میلیاردها نفر از تودههای انسانی طی بیش از دویست هزار سال تلاش کردهاند تا هستی انسانی را بهصورت شکلیافته و منظم درآورند و این انقلاب درونی در زمانی بیکران راز هستی را نیز میگشاید! بدون «وحدت نهفته آرمانی» در این کشاکش، هیچگونه مفهومی از انسان و هستی نمیتوان یافت.
جالب اینکه طبیعت نیز از تیررس این وحدت بیرون نیست، روابط طبیعت با خود نیز بهصورت وحدتی پایدار در حرکت است و تنها در رابطه این حرکت درونی زمان بیکران است که پدیدههای مادی دیگری ازجمله انسان میتواند بعدها به دوام و قوام خود،
سازمانی سامانیافته بدهد.
گستردگی «پیوند جبههای» به پهنه طبیعت نیز کشیده شد و راستی این است که طبیعت و زندگی مادی، خود به انسان میآموزد که چسان باید زندگی اجتماعی و سیاسی را سرشار از ریشههای جبههای نمود. طبیعت اولین گاهواره این رویش است.
روابط رستنیهای گیاهان، جانوران و آمیختگی وحدتگونه آنان برای رویش دوباره و دوباره، جز به معنای زندگی کردن جبههای آنان چیز دیگری نیست! کدام موجود طبیعی را در پهنه هستی سراغ میتوان گرفت که بدون یگانگی دو چیز متضاد در درون خود، باز هم پایدار باشد؟
پیوند ماده در پهنه بینهایت کوچکها نیز جبههای عمل میکند. مثلاً بارهای مثبت و منفی الکترونهای یک اتم (مانند فوتون، نوترون، پروتون) آیا از رابطه هماهنگ و وحدتآمیز برخوردار نیست؟ عملکرد پیوند وحدتگونه عناصر طبیعت و انسان، بهراستی که بهخودیخود نیز معنی دارد! این پیوند، جزئی از منطق فلسفه علمی و قسمتی برجسته از روابط دیالکتیکی پدیدههای بیشمار هستی میباشد و مستقل از پدیدهها عمل میکند.
جبهه از این دیدگاه نیز، نمودی از تکامل غنای هستی است و بمانند قانونی مطلق و پابرجا، بر بندبند گوهر هستی حکمفرماست و هر حرکتی برای نفی آن در حقیقت نفی هستی، یعنی نیستی و نابودی حتمی است.
رابطه تضادهای پدیده با هم، پیگیری تأثیرات متقابل پدیدهها بر روی هم، تحولات درونی و بیرونی آنها، همگی گویای حرکت جبههای وسیع و منظم مابین آنها و در درون آنهاست.
زندگی بیمرگ در بیکرانگی «اتفاق آرمانی» جریان دارد و این جریان زندگی جز با تفاهم و وحدت تمامی پدیدهها در درون جبهه امکانپذیر نیست. هر پدیدهای که برای تکمیل دیگری حرکت آغاز کند، به زندگی، جاودانگی و کمال میبخشد و هر پدیدهای که از این راه دوری جوید و ضد آن حرکت کند و به وحدت لطمه بزند، نابودشدنی است.
تمام ذرات جنبنده جهان در وحدتی جبههای زندگی میکنند، رودهای بالنده و قوی خداوندان جاودانه آفتاب و باد و باران… و انسان و انسان همانگاه که اقوام اولیه شکل میگیرند، بین خود و طبیعت فضایی تفاهمآمیز برای حرکت زندگی انسانی خود پی میریزند و درواقع پایههای وحدتی کرانمند را برای ساختن جبههای مبارزهجو، در دورههای مختلف بنیان میگذارند. تمام ذرات عالم هستی و تمام اجرام بیمنتهای سماوی در پروسهای منظم، متحد و جبههای، شکل پایدار دارند و در این پایداری است که حتی مفهوم پیدا میکنند. تضاد فناپذیر همه ذرهها و مایاهای جاندار و در حال حرکت، در کثرت و اختلاف خود به وحدتی جبههگون میانجامد و در غیر این صورت به زوال و فنا میرود و مفهومی از هستی و جانداری ندارد. در چنین رابطهای شناختن جبهه، شناختن خویشتن خویش است و شناختن چنین واحد انسجامیافته و وحدتآفرین، تنها راه شناختن و پیوستن به انقلاب است.
گرایش به اتحاد و اتفاق آرمانی یعنی شناخت خودویژگیهای انسان طبقاتی در مرحلهای و رسیدن به انسان طراز نوین در مرحلهای دیگر از تاریخ دوران آدمی است و سازگاری نیروهای داخل آن در کلیترین شکل آن، نمودار وحدت و پیوند مستقل روان آدمی در مقابل نیروهای سرکش طبیعت به حساب میآید. همانطور که انسان با گرایش به هنرها بین خود و طبیعت تعادلی برقرار کرده و او را مهار میکند، جبهه نیز همچون رابطه، برای مهار و درهم کوبیدن و شکل دادن بهرهکشانه انسان، تعادلی را برقرار مینماید. زایش نوین انسانهای جدید نیز با این حرکت آغاز میشود و به مراحل خودآگاهی فردی و جمعی میرسد که طبیعیترین شکل یک انسان واقعی به شمار میرود. در چنین وضعیتی، تضادهای مختلف او در روابط پیچیده و متکامل آگاهی به وحدتی تکاملیافتهتر و مطلق نزدیک میشود، این وحدت، خواست طبیعی و حقیقی انسان بهطورکلی است.
سخن کوتاه: وحدت جبههای، مادر انقلاب پیروزمند در دوران معاصر و همه دورانهای سلطه استثمار سرمایهداری به شمار میرود و بدون این «مادر»، هیچ زایش تکاملیافته و رسیدن به فراز فرهنگ جاودانه و متعالی انسان ممکن نیست.
«جبهه در این راستا محل تلاقی کلیه تضادهای آشتیپذیر و به وحدت نشسته تودهها و طبقه جدید انسان است» و افراد درون آن که این پیوند وحدتآمیز را از سویی و آن پالودگی تضادها را از سویی دیگر، مینگرند، درواقع آموزگار و راهنما و روشنگرانی هستند که بنیان آگاهی را به میان گروههای انسانی انتقال میدهند و جبهه بیکران و خالی از تضادهای طبقاتی را پیریزی میکنند.
در حقیقت آنها وحدت دانشین پیکار همه انسانهای دوران تاریخ را در خود فشرده دارند و مینمایانند. تمام مراکز لالهگون فرهنگی در اختیار پیشتازان است و لحظهبهلحظه تکامل خود را در راستای معرفت و آزادگی و اوج کمال انسانی به معنی آگاهی از ابعاد ابدی و لایتناهی پدیدهها میپیماید.
جبهه، هستی متعین و مادی و معنوی انقلاب اجتماعی در تاریخ بشریت است و مردم داخل آن نیز تعینات آن را آشکار میکند، هستی مطلق و مجرد و ممکن جبهه، عاری از طبقه، عالیترین هستی اجتماعی ممکن در تاریخ روابط انقلابی پدیده اجتماعی است.
جبهه آگاه
جبهه همهچیز و در درون همهچیز است و بهعنوان وحدت مطلق هستی در تبلوری از «خودآگاهی» نهایی نمود پیدا میکند. ئتجزیهناپذیر است لیکن چنین مینماید که تجزیه شده و در قالب موجودات درآمده است. کهکشانی بیکران است و در عین بیکرانگی ملموس و کرانمند مینماید. اقیانوس بیکران تودههای انسانی را در وحدت و یگانگی خود تا محو جهان طبقاتی و پیدایی جهان مهرانگیز و بیپایان رهنمون میشود. جبهه را به عشق عالمسوز وجود نیز تعبیر میکنیم، عشقی که قائم به ذات است، خودپیدا و خودسامان است و خود همه هستی و عین گوهر پدیدههاست، تمام کائنات را دربر میگیرد! عالم پیدا و عالم پنهان و بینهایت بزرگهای کهکشانی و تمام خورشیدهای کرات سماوی درید قدرت جبهه قرار دارد! بهراستی که بدون پیوندگونگی پدیدههای بیشمار هستی در روابطی منطقی و علمی و یگانه، همهچیز به خاموشی میگراید و محال ممکن است که چنین تصوری را به ذهن آورد، مگر زمانی که او را نادیده انگاشت. آیا به دیده پنداشتن جبهه عملی ممکن است؟!
دانش جبههای گونهای از دانشهای بیشمار جوامع انسانی و از برجستهترین این دانشهاست که از طریق روشنگران و آموزگاران وابسته به جبهه پراکنده میشود. از خودویژگیهای این دانش، وحدت تکاملیافته [عشق و آگاهی] است.
دانش عشق در وجود انسان آرمانخواه، به آنچنان رابطهای از تکامل میرسد که پایگاه گستردهای برای «خودآگاهی» میشود. توجه لحظهبهلحظه به ارزشهای انسانی و راهیابی به جامعهای بدون ننگ بهرهکشی، از اینرو یکی از اختصاصات «دانش جبههای» به حساب میآید.
آری «جبهه» مخزن اسرار و رموز آفرینش انقلاب تا محو کامل استثمار از انسان است و شیوههای بیشمار برخورد با ضدانقلاب را در درون خود نهفته دارد و کلید و کشف این رمز و راز از طریق «آگاهان» و از طریق روابط وحدتگونه مردم با آنان مطلقاً امکانپذیر است و بود آن در نبود ضدانقلاب در جهان نهفته است.
تمام آن خودویژگیهایی که مردم را به سرچشمه زلال «جهانی بدون طبقه» و از آنجا به فراز آگاهی میکشاند و سوزانترین شعلههای زبانهکش آتش آن همه ضدانقلاب را خاکستر میکند، جبهه نام دارد. وقتی تمام صفحات شورشی و ضداستثماری مردمی را بررسی میکنیم، وقتی نشانههایی از قلب انقلاب جهانی را جستوجو نماییم و آنگاه که عصاره و «خونمایه» ویژه جان تودههای انسانی را با یگانگی آن پیوند زنیم «جبهه» را تعریف کرده و آن را شناساندهایم.
تشکیل جبهه نه یک تصادف است و نه یک هوس، بلکه جبهه از سوی آگاهی و نیاز طبیعی انسان زیر ستم تاریخ تشکیل میشود و پیوندی جاودانه با هستی انسان دارد.