گفتوگو با ناصر کمیلیان
#بخش_پایانی
در سه شماره پیشین، ناصر کمیلیان از آشنایی خود با جهانپهلوان تختی و مبارزات ملی در دوره دکتر مصدق و پس از آن گفت. سپس وضعیت آشفته بازار پس از پیروزی انقلاب و تجربه برخوردش با مافیای اقتصادی آن دوران را تشریح کرد و در ادامه به دوره ریاستجمهوری دکتر بنیصدر رسید و ادامه آن اقدامات را در دولت ایشان توضیح داد. اینک از پیامدهای امنیتی و سیاسی که پس از سقوط بنیصدر برایش پیش آمده سخن میگوید.
***
س- رابطه شما با دکتر بنیصدر مشکل امنیتی و خلاف قانون نداشت، بلکه شما به نفع مردم و انقلاب کارکردید، فقط افراد و جریانهای سودجو از کار شما ناراحت بودند که جلو غارت و چپاول آنها گرفته شد. چطور پس از برکناری ایشان، شما مشکل پیدا کردید؟
پس از برکناری دکتر بنیصدر بیم آن بود که جان وی در خطر باشد، آقای علی بابایی و آقای شانهچی و من برای اینکه جان وی نجات پیدا کند، قرار شد کمک کنیم. در این میان پرویز یعقوبی آمد و گفت ایشان در پناه ماست، شما هم اگر بخواهید، برای شما هم جا داریم. من گفتم نه من استقلال خودم را از دست نمیدهم و نیازی به پنهان شدن ندارم. من برای انقلاب کارکردم و هر کاری توانستم برای کمک به مردم کردم و از کسی هم واهمه ندارم.
ولی شما مدتی بعد مخفی شدی، چرا؟
بنیصدر که مخفی شد، دوستان و آشنایان به من گفتند که اینها با تو کار دارند و مواظب خودت باش. گفتم من کاری نکردم که نگران باشم، خدماتی که کردم همه قابل دفاع است. گفتند به هر حال تا بیگناهیات ثابت شود معلوم نیست چه خواهد شد. توصیهشان را بجا دیدم، لذا مدتی آفتابی نشدم. تا اینکه مأموران به خانه من آمدند تا مرا دستگیر کنند. خانه مرا محاصره کرده بودند و به من گفتند لباس بپوش برویم. قدری معطل کردم و به همسرم گفتم برو کفشهای مرا داخل حیاط بیاور. او گفت نمیدانم کجاست، نمیبینم. خودم رفتم کفشهایم را از دم در جلو مأمورها برداشتم و به داخل حیاط آوردم. حیاط ما از سه طرف به منزل همسایگان متصل بود و تنها یک طرف به کوچه ارتباط داشت که آنجا را مأمور گذاشته بودند و میدانستند داخل حیاط راه به بیرون ندارد. من داخل اتاق لباسهایم را پوشیدم و در یک لحظه از داخل حیاط به منزل همسایه پریدم و از آنجا که به یک کوچه دیگر راه داشت بیرون رفتم. سر چهارراه قنات یک تاکسی گرفتم و گفتم سریع از آنجا دور شود. تاکسی هم از خیابان دولت مرا به خیابان ولیعصر رسانید. از آن زمان فراری شدم. جایی نداشتم بخوابم، کاری هم نداشتم انجام دهم. سرگردان بیابانها و جادهها و خیابانها بودم. بالاخره به نحوی سر میکردم. بعضی جاها مرا بیرون میکردند. حتی بعضیها که من کمک زیادی به آنها کرده بودم، حاضر نبودند به من پناه بدهند. گاهی به منزل دوستی میرفتم، او جلو در ورودی میایستاد و با من گفتوگو میکرد که داخل منزل نروم، یا میگفت میخواهم به مسجد بروم و محترمانه از پذیرفتن من خودداری میکرد.
گهگاهی از هر جا که میشد به بازجوها تلفن میکردم و دقایقی با هم گفتوگو میکردیم. طرف میگفت چرا فرار میکنی؟ تو اگر پرونده نداری، ترس نداری، چرا فرار میکنی؟ گفتم چون جو شما را قبول ندارم، شما اول میکشید بعد محاکمه میکنید. هرچند روز زنگ میزدم احوالشان را میپرسیدم، کمی صحبت میکردم. یک بار گفت: چرا از مملکت نمیروی؟ گفتم: چرا بروم؟ اینجا مملکت من است، کجا بروم؟ اینجا خاک من است، هستی من اینجاست، زندگی من اینجاست، ناموسم اینجاست، من هر جای دنیا بروم، یک مأمور من را مسخره میکند، اینجا جلو رئیسجمهور هم میایستم و با ظلم مقابله میکنم، حق دارم از مملکتم دفاع کنم. زمانی بهجای من برادرم را گرفته بودند. بعد فهمیدند اشتباه شده و گفته بودند این کمیلیان را نمیخواهیم، آن یکی را میخواهیم.
یک بار آن بازجو گفت حکم تیرت را داریم و دستگیرت میکنیم. من گفتم شما نمیتوانید مرا دستگیر کنید، به اوین هم نمیآیم. بعد متوجه میشوید از پاریس به شما زنگ میزنم. گفت نمیتوانی بروی. گفتم چند میلیون نفر رفتهاند من از آنها بیعرضهتر نیستم، اگر بخواهم بروم میروم.
پس از مدتی قرار گذاشتند که آقای غراب، مسئول شعبه ۹ اقتصادی در اوین و آقای لاجوردی به کمیته مرکز در بهارستان بیایند و من هم بیایم و به سؤالات آنها پاسخ دهم. روز موعود وقتی به آنجا رفتم متوجه شدم یکعده مأمور آمدهاند و میخواهند مرا به اوین ببرند. گفتم من نمیآیم و جنازه من را هم نمیتوانید ببرید که دیگر به دردتان هم نمیخورد. سرانجام با مسئولانشان تماس گرفتند و با پادرمیانی آقای عزتشاهی مسئول کمیته قرار بر این شد که من بروم و هر زمان که مرا احضار کردند به کمیته بیایم.
پس از مدتی تصمیم گرفتم به بازار بروم، اما برای اینکه نیایند مرا دستگیر کنند و در عمل انجامشده قرار بگیرم، به کمیته انتظامی بازار زنگ زدم و گفتم آقای عزتشاهی کمیته مرکز و آقای غراب شعبه ۹ اقتصادی اوین در جریان کار من هستند، مشکل من در حال حل شدن است و قرار است از طریق کمیته مرکز مسائل پیگیری شود.
چند روز به بازار رفتم و دوری زدم، پس از مدتی همه مرا دیدند. بعضی هم به کمیته انتظامی تلفن میکردند که کمیلیان به بازار برگشته است، بیایید او را دستگیر کنید. آنها میگفتند مشکلش را حل کرده و نیاز به دستگیری او نیست.
پس از چند روز تلفن زدند که بیا به برخی سؤالات پاسخ بده. بعد از صحبت با آقای عزتشاهی قرار گذاشتیم که به کمیته مرکز در محل مجلس شورای ملی بروم و آنها هم بیایند در حضور آقای عزتشاهی صحبت کنیم. به محل موعود رفتم. در کمیته صندلی گذاشتند و من رو به دیوار نشسته بودم. آنها هم سؤالاتی از من کردند تا جواب بدهم. به من میگفتند تو میخواستی مصدق را روی کار بیاوری. گفتم: مصدق سی سال پیش کنار رفت، پانزده سال پیش هم رفت زیرخاک. من چطور میخواهم مصدق را بیاورم؟ عزتشاهی گفت تو مشکلی نداری، با این مأمورها برو ببین چه میگویند، مشکلت حل شود. بعد از این به اوین رفتیم. در آنجا به من گفتند آن زمان که به خانهات آمدیم، خانه محاصره بود، تو چطور فرار کردی؟ چادر سرت کردی در رفتی؟ گفتم نه، گفت پس چطوری از میان مأموران رفتی؟ گفتم به تو چه ربطی دارد؟ اصرار داشت بداند که من چطوری فرار کردم. گفتم تو اعتقاد داری حضرت ابراهیم از آتش رد شد؟ گفت: یعنی تو پیغمبر شدی؟ گفتم من نگفتم پیغمبر شدم گفتم: تو اعتقاد داری؟ گفت: بله. گفتم: اگر اعتقاد داری، من پنجاه سال به ناموس کسی نگاه نکردم، پنجاه سال خدمت کردم، اگر آن خدا نمیتواند به کسی که پنجاه سال صادقانه خدمت کرده است کمک کند، من کاری به او ندارم. پس آن خدا باید به من کمک کند که کرده است. دیگر حرفی نداشت بگوید.
در اوین چون تصور میکردند از طریق من به یک آلودگی مالی بین ملیون دست پیدا میکنند و پروندهای برای آنها باز میشود، بنابراین تا مدتها روزی چندین ساعت مرا بازجویی کردند. در شعبه ۷ هم که مربوط به مجاهدین بود مرا بازجویی کردند. حسابهای بانکی و وامهایی که گرفته بودم و تمام حساب وکتابهای مرا بررسی کردند، اما هیچ موردی غیرقانونی و خلاف نبود و چیزی نیافتند. چون افرادی که با من کار میکردند یا طبق عرف جاری حقوق میگرفتند، یا از جیبشان هم خرج میکردند، چیزی هم نمیخواستند ببرند. در روزهای بعد که حسابهای مرا زیر و رو کردند، به من گفتند: تو برای واردات فقط یک درصد گشایش کردی، معلوم است که بنیصدر از تو حمایت کرده است. گفتم: از کجا فهمیدید؟ شما بروید زمان شاه را هم ببینید، من چند درصد هستم، ببینید چه امتیازهای بالایی میگرفتم که حتی هژبر یزدانی هم نمیگرفت. من یک میلیون تومان گشایش میکردم، صد میلیون تومان جنس میآوردم، شش ماه هم با این پول کار میکردم، من از این امتیاز استفاده کردم. اینها مال قبل از انقلاب است، چه ربطی به بنیصدر دارد؟
با این وصف پروندهای نداشتی که به دادگاه بروی و محکوم شوی.
در اوین مرا با چشمبسته به اتاقی بردند که گویا دادگاه بود، شخصی به نام زرگر که در کمیته امور صنفی بود آنجا بود. من پشت در این اتاق نشسته بودم که خوابم برد و شروع به خرخر کردم. یکی ضربهای به شکمم زد که بیدار شوم. گفت کسی که میخواهد به دادگاه بیاید، از شش ماه قبل خوابش نمیبرد، این اینجا خوابیده و تازه خرخر هم میکند.
قاضی گفت زبانت را نگهدار آزادت میکنم. گفتم زبانم اگر برای خداست ببریدش، اگر برای ضد خداست ببریدش، زبان من نگهداشتنی نیست، من کاری کردم کارستان است و آن را هم اعلام میکنم، چون با مافیایی درافتادم که قدرت داشت و به خاطر کارهای من متضرر شده بود، آنها دشمن من شدند و علیه من دست به کار شدند که مرا از میدان به در کنند و میگفتند باید تو را به دار بزنند.
دو سه روز بعد بدون اینکه در دادگاه محکوم شوم، آزادم کردند. پرونده هم با افتخار مختومه شد. آنجا متوجه شدم که اینها که دنبال بررسی حسابهای من بودند، سه صفحه درباره خدمات من گزارش کردهاند که در پروندهام درج شده است. قاضی یکی دو سطر آن را برایم خواند.
گویا شما سال ۶۴ هم دوباره دستگیر شدید، ماجرای آن چه بود؟
آقای شانهچی، رئیسدفتر آیتالله طالقانی، خارج از کشور بود و میخواست به او امان بدهند به ایران بیاید. من هم به اوین تلفن کردم به غراب گفتم ایشان علاقهمند است به ایران بیاید چه کار کنیم؟ من را خواست که بروم صحبت کنم. وقتی به آنجا رفتم مرا بازداشت کرد و در سلول انداخت. میگفتند تو با خارج چه ارتباطی داری؟ گفتم آنهایی که به خارج کشور رفتند، رفقای من هستند، حالا هم ناراحتاند و میخواهند برگردند. یکی هم رفیق خودتان بوده و رئیسجمهور فعلی پیش از انقلاب همیشه میهمان منزل او بوده است. سه ماه آنجا بودم، مدتی هم مرا به عمومی بردند. در آنجا یکی از زندانیان به نام آقای منتظر بود که در لبنان او را دستگیر کرده و آورده بودند. ذوق شعر داشت برای من شعری گفت که چند بیتش این بود:
بارالها چه کس بود مسئول/ ناله میآید از ته سلول
در زمانی که لاجوردی بود/ نه دیگر جود و رحم مردی بود
از شکنجهگران نترسیدم/ کنج زندان کمیلیان دیدم
صحبت از روح معنوی میکرد/ دل زندانیان قوی میکرد
این شعارش به کنج زندان بود/ ما به جرم شرف به زندانیم
بعد از سه ماه گفتند آزادی. گفتم من بدهی دارم، اول باید بدهیام را تسویه کنم. ماجرا این بود که شبهای جمعه آنجا مراسم دعای کمیل داشتیم، من از فروشگاه زندان میوه میخریدم و برای پذیرایی بین زندانیان توزیع میکردم؛ بنابراین مقداری پول آن مانده بود. از این جهت گفتم باید اول بدهی را بپردازم، بعد آزاد شوم. گفت چطور میخواهی قرضت را بدهی؟ گفتم: من لباس زندانیان را میشویم و پول میگیرم تا مقدار بدهیام تسویه شود. بعضی پانزده ریال میگیرند، من به سبک بازار خط امام پنج ریال میگیرم. درحالیکه میتوانستم به ملاقاتیها بگویم برایم پول بیاورند. زندان برای من بسیار سازنده بود و احساس خوبی داشتم. در زندان بیشتر به من خوش میگذشت تا بیرون. به هر حال سه ماه دیگر هم ماندم و بعد بدون محکومیت آزاد شدم.
روابط شما با سایر زندانیان چطور بود؟
من که نه جرمی داشتم و نه به جایی وابسته بودم، ترس و واهمهای نداشتم. از زندانیان دفاع میکردم، اگر آنها را اذیت میکردند، با آنها درگیر میشدم. چون در بیرون هم هدفم این بود که دست افتادهای را بگیرم و برای مردم محروم کار کنم. حتی در ورزش کشتی از اینکه با زمین زدن کسی بخواهم قهرمان شوم، خوشحال نبودم.
یکی از زندانیان به نام شهیر کامیوندار و اهل اصفهان بود و مثل اینکه در کار قاچاق بود، یک بادیگارد هم به نام آقای بیابانی داشت. او ورزشکار و گردنکلفت بود و میخواست بر دیگران سلطه داشته باشد. یک روز مسئول سلول ما با مسئول فروشگاه آقای ناصر بختیار سر گرفتن نان بحث میکرد که دیروز به من نان ندادی، امروز یک بسته بده، شهیر آمده بود در کار اینها دخالت میکرد، من با او برخورد کردم که تو چه کارهای که دخالت میکنی؟ بیابانی مشتش را گره کرد که به من حمله کند، بختیار مانع او شد. از آن روز من با اینها درگیری داشتم، نمیگذاشتم بقیه را اذیت کنند. تا اینکه بعد از مدتی دوستان ما آقای فروهر، آقای اردلان، آقای افشار، آقای تکمیل همایون، آقای ورجاوند، آقای احمدزاده که آنجا بودند، گفتند زندان بوی خون گرفته است، بیایید با هم آشتی کنید.
نشستی برای آشتیکنان گذاشتند و شهیر هم آمد و به هر حال دعواها فیصله یافت. او گفت سرپل تجریش رستورانی دارد و مرا بعد از آزادی به آنجا دعوت کرد. به هر حال زندگی خوبی در زندان داشتیم. آن زمان گرچه اوج درگیریها با گروه رجوی بود و خشونت فضا را گرفته بود. افراد آنها هم اکثراً تحت فشار بودند و نمیتوانستند درست راه بروند و دیدن این مسائل آزاردهنده بود، ولی من سعی میکردم به هر بهانهای فضا را شاد کنم و کمتر احساس زندانی بودن داشته باشیم. مثلاً یک حوض کوچکی داخل حیاط بود، من شلنگ آب را میبردم طبقه بالا و از آنجا آب داخل حوض میریختیم و میگفتیم این آبشار نیاگاراست.
آن زمان آقای لاجوردی در اوین بود، با او برخوردی نداشتید؟
یک روز در سلول سه تا پتویی که به هر نفر میدادند تا کرده بودم و رویش نشسته بودم و کتاب دکتر علی شریعتی را میخواندم. از دریچه سلول یکی گفت سلام، میهمان نمیخواهی؟ گفتم: نه. در را باز کرد و رو کرد به اطرافیانش که هفت هشت نفر بودند گفت: بچهها این میگوید میهمان نمیخواهم. بعد پرسید: چرا میهمان نمیخواهی؟ گفتم: من میخواهم زندانم را بکشم. گفت: جرمت چیه؟ گفتم: حداقل اعدامی است. گفت: مگر چه کار کردی؟ گفتم: ریشه ظلم را کندم، با شاه و ستمکارها مبارزه کردم، حالا میخواهند از من انتقام بگیرند. وقتی این را گفتم لاجوردی جلو آمد و مرا نگاه کرد. من ریشم بلند شده بود و قیافهام عوض شده بود. پرسید کی هستی؟ گفتم: به به، سلام آقای دادستان، احوالت چطور است؟ گفت: کمیلیان تویی؟ نصف بازار ما را قرق کردی. گفتم: چی شد؟ گفت: چی چی شد؟ گفتم: قرار بود زندان اوین موزه شود، نه زندان! یک زمانی ما کنار هم بودیم، حالا مقابل هم هستیم. گفت: کدام شعبهای کمکت کنم. گفتم من چه جرمی کردهام که نیاز باشد دادستان به من کمک کند؟ جرم من این است که ارزان فروختم. منتظرم یک روزی که دادگاه تشکیل شد و شما با چکش عدالت آمدی، اتهام مرا بگویی و من هم جواب بدهم. به هر حال آنها رفتند و فردا صبح من را خواستند. طرف شروع کرد بازجویی، گفت حالا دادستان را در سلول راه نمیدهی؟ گفتم: مگر جای دادستان در سلول است؟ جای دادستان در دادگاه است. من آنجا با دادستان کار دارم. ما یک روزی با هم در زندان همسلول بودیم، میخواستیم ظلم را از بین ببریم، اما حالا میبینم من که خدمت کردم جایم در سلول است. چشمانم بسته بود و نمیدانستم که لاجوردی پشت سر من ایستاده است. بعد از این صحبتها به حرف آمد و گفت بیا با هم کار کنیم. گفتم من به درد تو نمیخورم، اگر من اینجا کارهای بودم، در را باز میکردم و همه را آزاد میکردم. او گفت: اینها دست به اسلحه بردهاند. گفتم: این را میدانم، ولی عمل زشت من و تو باعث شده است اینها دست به اسلحه ببرند. ما قرار بود عدالت، آزادی و انسانیت را برقرار کنیم، اما کار دیگری کردیم، اینها هم تعهدشان را برهم زدند، ما هم مقصریم. گفت: چه کار میکنی؟ گفتم: همین سلولی که هستم، دستبند و پابند هم به من بزن، ولی جلو کارم را نگیر، خواهی دید غیرممکن را برایت ممکن میکنم. گفت یعنی چه کار میکنی؟ گفتم: الآن که وزیر بازرگانی رفیقت سیگاری را که ۲ تومان بود، چندین برابر کرده است، من کاری میکنم کسی سیگار نکشد، سوبسیدش را از بین میبرم. بیرون زندان هم نمیخواهم بروم، اگر انجام ندادم هر کاری میخواهند بکنند. گفت: بیا برو بهشتزهرا را مدیریت کن. گفتم: من بروم آنجا، باز سنگقبرها را بشکنید، با شما درگیر میشوم. من هر کاری بخواهم بکنم با شما درگیر میشوم، ما هماهنگ نیستیم. ما برای اینکه به مردم خدمت کنیم زندگی میکنیم، شما میخواهید حاکمیت را برقرار کنید. هماهنگی نداریم.
گذشت و بعد مرا آزاد کردند و من به کار بازار برگشتم. آقای لاجوردی بعد از مدتی از طریق آقای جواهریان که از دوستانش بود و در بازار زرگرها همسایه حکیم هاشمی مغازه داشت، برای من پیغام داد که من میخواهم بیایم مغازهات، یک چایی با هم بخوریم، من را حلال کنی.
گفتم به او بگو چون تو نمیدانستی من کی هستم و چه کار کردم، همان موقع حلالت کردم. چون دیدم اگر به مغازه من بیاید، سر و صدا میشود و حرف و سخن زیادی پیش میآید؛ البته الآن پشیمان هستم که کاش از او میخواستم آن چندصفحهای که برای کارهای من تهیه کردید و در پروندهام گذاشتید یک نسخه به من بده.
بعد از آزادی از زندان چه کردید؟
مدتی دنبال طرحی رفتم که در زمینهای اطراف قم کانالهایی درست کنیم که آبهای هرز را مهار کند که هم سیل نیاید و هم از این آبها استفاده شود. همچنین ضمن کار بازار، سعی کردم در امر تولید و صنعت هم فعال شوم. بیشتر وقتم را صرف این کار کردم و کارخانه دایر کردم و عدهای را مشغول به کارکردم. از طرفی هر جا کسی نیاز به کمک داشت سعی کردم تا حد امکان کارش را راه بیندازم. توقعی از کسی نداشتم ولی انتظار این است که دیگران هم به فکر همنوعان خود باشند، اگر کاری از دستشان برمیآید دریغ نکنند. تعدادی از کارکنان و کارگران ما خود تولیدکننده موفقی شدند؛ البته در این مسیر به افرادی برخوردم که با همین کمکها به مال و اموال زیادی دست یافتند، ولی انسانیت را فراموش کردند. حتی موردی یک میلیون و ۸۰۰ هزار متر زمین در اختیار کسی قرار دادم که کار کند، ولی وقتی سرمایهدار شد، پشت سرش را نگاه نکرد و فقط به جمعآوری سود و پول مشغول شد و یادش رفت که چگونه به این موقعیت رسید. منظورم این است که هدف دستیابی به یک زندگی انسانی و اخلاقی است که بعضی ارزش آن را نمیفهمند.