بدون دیدگاه

مدرسه علائی طالقانی از تأسیس تا تعطیل

خاطرات محمدحسن طالقانی
بخش هفتم

آقای طالقانی از سال ۱۳۴۱ تا پیروزی انقلاب همواره یا در زندان بودند یا به تبعید می‌رفتند، بنابراین دیگر امکان تدریس هم نداشتند. با این وضعیت خانواده چه می‌کردند؟ علاوه بر جنبه عاطفی، از نظر مالی به مشکل برنمی‌خوردند؟
بله. از زمانی که به زندان رفتند تدریس ایشان در مدرسه سپهسالار قطع شد، ولی حقوق ایشان همچنان ادامه داشت، چون بعضی از مسئولان آنجا تیپ روحانی داشتند و به ایشان هم علاقه‌مند بودند و محبت داشتند، پرداخت حقوق را ادامه دادند تا اینکه مدتی بعد گویا از سوی مقامات امنیتی یا سیاسی به ایشان تذکر داده بودند چرا به کسی که کار نمی‌کند حقوق می‌دهید و آن‌ها مجبور شدند حقوق ایشان را قطع کنند.

از آن به بعد خانواده و خود ایشان مشکل معیشتی پیدا نکرد؟
آن زمان که آقا زندان بودند بچه‌ها مشغول کار شده بودند و ازدواج کرده و مستقل شده بودند و فقط مادرانمان مانده بودند. مخارج خانه آن‌ها مقداری از محل سهام شرکت انتشار و مقداری هم توسط حاج احمد صادق تأمین می‌شد؛ البته ایشان خودش توانایی آن‌چنانی نداشت، اما ترتیبی داده بود که دوستان و اطرافیان مراقبت می‌کردند. بچه‌ها هم ازدواج کرده بودند و هزینه زندگی کم شده بود. مدرسه «بنیاد فرهنگی علائی» هم راه افتاده بود و از آن محل درآمدی حاصل می‌شد.

این مدرسه چگونه راه افتاد؟
اعظم خانم به همراه طیبه و طاهره دو خواهر دیگرمان، بنیاد فرهنگی علائی را تأسیس کردند و برای ساخت مدرسه مجوز گرفتند. چند نفر از خیرین یزدی به نام‌های حاج محمد علمدار، حاج زارع و آقای اسلامی و آقای پناهنده ساختمان مدرسه را ساخته بودند و به ظاهر به بنیاد فرهنگی علائی اجاره دادند. مدرسه دخترانه سیکل یک بود که سه سال اول دبیرستان یا به قولی دوره راهنمایی را داشت. مدرسه در خیابان ستارخان، خیابان نیایش، روبه‌روی بیمارستان حضرت رسول اکرم بالاتر از اداره گذرنامه بود که در سال ۱۳۵۰ کلاس‌ها دایر شد. مدرسه ملی و خصوصی بود و دانش‌آموزان شهریه می‌پرداختند. من مسئول مالی‌اش بودم و ارتباط با ادارات را هم پیگیری می‌کردم. محمدرضا هم کمک می‌کرد و هر سه خواهر هم آنجا تدریس می‌کردند. منزل مرحوم باهنر در کوچه‌ای پشت مدرسه بود و ایشان هم در دبیرستان رفاه نقشی داشت، در نتیجه از طریق ایشان یک هماهنگی با مدرسه رفاه داشتیم و وقتی بچه‌ها یا معلمان آن مدرسه مشکلی پیدا می‌کردند، جابه‌جایشان می‌کردیم و این هماهنگی را مرحوم دکتر باهنر انجام می‌داد و به ما سر می‌زد و کمک می‌کرد.

مرحوم باهنر آن زمان در زمینه تدوین کتاب‌های دینی با وزارت فرهنگ (آموزش و پرورش) همکاری می‌کرد و موقعیت خوبی داشت.
بله. با آقای برقعی و گلزاده غفوری در زمینه کتاب‌های دینی با آموزش و پرورش همکاری می‌کردند. اغلب شخصیت‌های مطرح در انقلاب بچه‌هایشان را به مدرسه ما می‌فرستادند. مرحوم آیت‌الله مروارید منزلش نزدیک مدرسه بود و فرزندش به آنجا می‌آمد. دختران آقای موسوی اردبیلی آنجا می‌آمدند. فائزه و فاطمه هاشمی، فرزندان قدیریان و رفیق‌دوست، نیری (کمیته امداد) همه در بنیاد علائی درس می‌خواندند.

چطور با وجود مدرسه رفاه و علوی به آنجا می‌آمدند؟
شاید به خاطر حساسیتی که در مورد آن مدارس ایجاد شده بود ترجیح می‌دادند به این مدرسه بیایند. آقای مهدی غیوران هم مسئول تنظیم کردن سرویس‌ها و اجاره دادن مینی‌بوس‌ها به ما بود. به دانش‌آموزان نهار هم می‌دادیم. آقای نیری هم در تهیه غذا کمک می‌کرد و دختر خودش هم در این مدرسه درس می‌خواند. مدرسه مذهبی بود و همه با چادر می‌آمدند، معلم‌ها همه چادری بودند.

چقدر شهریه می‌گرفتند؟
مبلغی برای شهریه می‌گرفتیم، مبلغی برای ناهار و هزینه سرویس هم جدا محاسبه می‌شد. هر کس به میزانی که از امکانات استفاده می‌کرد هزینه پرداخت می‌کرد. فکر می‌کنم بین ۳۰۰ تا ۵۰۰ تومان بود. زمانی که من به اداره می‌رفتم، فردی به نام فرید رئیس بخش بود که خیلی باسیاست بود. در ظاهر خیلی احترام می‌گذاشت، اما بعد کار را تخریب می‌کرد. اگر خانمی از بخش برای بازدید و بازرسی یا امور پزشکی به مدرسه می‌آمد، خواهش می‌کردیم یک روسری روی سرش بیندازد. همچنین مدیرانی را که بعدها تحمیل کردند تأکید می‌کردیم که روسری داشته باشند. به مرور حساسیت روی مدرسه زیاد شد. آن موقع مدیرکل اداره آقای نبوی نوری بود و فرزند ایشان به مجاهدین خلق پیوست.۱ زمانی که من کلاس دهم دبیرستان نیکی اعلا شمیران بودم، قبل از بازداشت شدنم آقای نبوی نوری را از مدیرکلی استان گیلان به شهرستان شمیرانات منتقل شده بود. آن موقع در بین معلم‌ها گرایش‌های ملی خیلی قوی بود. معلم‌های شمیران یک اطلاعیه دادند که این آقا هم دزد است و هم از نظر اخلاقی سوءپیشینه دارد و صلاحیت ندارد مدیرکل ما باشد. من این اطلاعیه را آن زمان پخش می‌کردم و بعد از چندی بازداشت شدم که توضیح داده‌ام بعد از آزادی مدرسه نیکی اعلا مرا ثبت ‌نام نکردند. بعد از تأسیس مدرسه علائی، آقای نبوی نوری مدیرکل تهران شد و ما دوباره با ایشان سر و کار پیدا کردیم. یک زمانی تصمیم گرفتند مدارس اسلامی را جمع کنند. سرزده به مدارس می‌رفتند و می‌گفتند چرا روسری سرتان کردید. هم به دانش‎آموزان و هم به معلمان فشار می‌آوردند. در جامعه تعلیمات اسلامی هم فشارهایی آورده بودند که بچه‌ها دوات مرکب به سمت آن‌ها پرت کرده بودند. حکومت می‌گفت این مدارس اسلامی ممکن است با گروه‌های مخالف و برانداز مرتبط باشند که تا حدی همین‎طور بود؛ مثلاً مرحوم فاطمه امینی از معلم‌های مدرسه رفاه بود. کار به آنجا رسید که به اعظم خانم که کارمند رسمی آموزش و پرورش بود حکم دادند که محل خدمت شما در محلی پیرامون حضرت عبدالعظیم است و باید به مدرسه‌ای در آنجا بروی و معلم آنجا شوی و مدیرانی را از خودشان تحمیل کردند. ما هم با این موضوع درگیر بودیم. زمانی هم بود که آقا در تبعید بود و گهگاهی که تلفن می‌زدیم و مکاتبه می‌کردیم ایشان از وضعیت مدرسه می‌پرسید. وقتی این جو ایجاد شد نبوی نوری مسئولان مدارس را دعوت کرد که به نحوی وضعیت را مدیریت کند و از جمله کسانی که دعوت شدند مرحوم دکتر سحابی بود که دبیرستان کمال را مدیریت می‌کرد. ایشان تعریف می‌کرد ماه رمضان بود و رفتیم سراغ نبوی نوری که آقا چرا فشار می‌آورید! مدرسه دارد کار علمی‌اش را می‌کند. نبوی نوری گفت چایی بیاورند و دکتر گفته بود تو خجالت نمی‌کشی! بچه آخوند هستی و ماه رمضان چای تقسیم می‌کنی؟ از مدرسه ما هم مرا احضار کردند. رفتیم و ایرادات را گفتیم که رئیس بخش ما را اذیت می‌کند. او جواب مرا مستقیم نمی‌داد. گوشی را برمی‌داشت و با آن سوی تلفن صحبت‌هایی می‌کرد و به من جواب می‌داد. مثل اینکه مستقیماً با ساواک در ارتباط بود و فکر کنم آن طرف خط هم عطارپور (حسین‌زاده)۲ بود. یک جلسه هم که اعظم خانم حضور داشت حسین‌زاده آمد و با ما گفت‌وگو کرد. خیلی آدم باسیاستی بود و شاید یک نسبتی هم با مرحوم دکتر عالی داشت. در آن جلسه حسین‌زاده شروع کرد به دفاع کردن از خودشان که چنین نیست و جو ایجاد می‌کنند، آقای طالقانی به نظر حکومت تخلفاتی کرده، اما ما هیچ‌وقت این را به فرزندانش تسری نمی‌دهیم، ما نمی‌خواهیم به مدرسه فشار بیاوریم و قرار نیست بچه‌ها را بی‌جهت اذیت کنیم، البته این حرف‌ها باعث شد حساسیت نبوی کمتر شود. حساسیت نبوی احتمالاً به خاطر پسرش بود که به‌عنوان مجاهدین دستگیر شده بود و یک سال هم زندان بود و با تلاش پدرش آزاد شد؛ البته این پسرش که بازداشت شد از همسر اولش بود، چون نبوی نوری یک زن دیگری گرفته بود که ارمنی بود و مثل اینکه مادر این پسر فوت شده بود. این پسر را بعد از یک سال از زندان بیرون آوردند و یک مأمور همراهش گذاشتند که پشت در کلاس دانشگاه می‌ایستاد و او را تا خانه همراهی می‌کرد که جای دیگری نرود. یک سال این وضعیت را ادامه دادند تا بعد که اطمینان پیدا کردند رهایش کردند، اما این پسر با شهادت خودش نشان داد که اصالت خودش را دارد. وقتی این پسر در زندان بود پدرش می‌خواست با ساواک تعامل کند تا فرزندش آزاد شود، به همین دلیل از ساواک هم تندتر برخورد می‌کرد. دستورها از ساواک برای مقامات و مدیران اجرایی می‌آمد، ولی مقامات خوش‌رقصی بیشتری می‌کردند و دستور را می‌فرستادند برای رئیس بخش و رئیس بخش هم خوش‌رقصی بیشتری می‌کرد. در سال‌های ۱۳۵۳ و ۱۳۵۴ خیلی اذیتمان می‌کردند تا اینکه در یکی از نامه‌هایی که برای آقا می‌نوشتم ذکر کردم به دنبال سؤال شما در مورد مدرسه الحمدالله وضع مدرسه خیلی خوب است و یک رئیس بخش داریم که خیلی اظهار ارادت می‌کند و سلام می‌رساند و ز این قبیل مسائل را از قول او نوشتیم. بعد گویا نامه را کنترل کرده بودند و خوانده بودند. رفتند سراغ فرید که ماجرا چیست، شک کرده بودند که او عضو جبهه ملی یا نهضت آزادی و یا جای دیگری باشد!
با فشارهایی که آمد مدرسه را در همان سال‌های ۱۳۵۴ و ۱۳۵۵ به دولت واگذار کردند و فردی را به‌عنوان نماینده آموزش و پرورش فرستاده بودند که بسیار مرد متینی بود. حقوق پرسنل را هم به موقع می‌دادند که چیزی لنگ نماند و واقعاً کمک می‌کرد تا اینکه مدرسه کاملاً تحویل آموزش و پرورش شد و با همان اسم بنیاد علائی بر جا ماند، ولی این اواخر پسرانه شد. انقلاب که شد یک رئیس بخشی آمده بود و نامه‌ای نوشته بود که چون اسامی بعضی از مدارس با فرهنگ انقلاب مطابقت ندارد باید این چند مدرسه اسامی‌شان تغییر کند. جالب است مورد اول مدرسه خزائلی بود که مؤسسش دکتر خزائلی۳ بود که برای نابینایان خدماتی انجام می‌داد. اسم آن را تغییر دادند. دوم مدرسه فلسطین در خیابان نزدیک باقرخان بود که نام این مدرسه را هم تغییر دادند. مدرسه ما را هم که اسم طالقانی را به علائی اضافه کرده بودیم به مدرسه ‌ام الحسنین تغییر دادند. این اتفاقات زمان وزارت آقای رجایی صورت گرفت. به آقای رجایی پیغام دادیم و موضوع را گفتیم که باعث شد آن فرد که نامش موسوی بود را برکنار کردند.

گرایش خاصی داشت؟
من بعداً پرسیدم این فرد قبلاً چه کاره بوده است، گفتند در انتشارات حَیِم که مال یهودی‌ها بود سال‌ها کار می‌کرد. منظورم این است که چطور این‌ها نفوذ کردند که اسامی این مدارس را تغییر دادند و هنوز هم با همان اسم دایر است و استفاده می‌شود؛ البته شاید الآن پسرانه شده باشد و اسمش را تغییر داده باشند، ولی همچنان فعال است.

مدرسه از اختیار شما هم که کاملاً خارج کردند.
بله. از همان سال ۱۳۵۵ دولت مدرسه را از مالکین اجاره کرد.

وقتی اداره مدرسه از اختیار شما خارج شد، تغییر نام چه اهمیتی برای شما دارد؟
بعد از انقلاب اسم طالقانی را هم به علائی اضافه کردیم، اما نمی‌دانم عامل این کار که یهودی‌الاصل بود بر اساس همان هویت چنین کرد یا به تفکرات انجمن حجتیه نزدیک شده بود، به هر حال چنین کاری کرد.

شما درباره مادر چیزی نگفتید، در این کشاکش زندگی و ناملایماتی که پیش می‌آمد ایشان چه کرد؟
مادر هم به وضعیت آقا عادت کرده بود. ایشان یا در تبعید بود یا زندان بود یا سفر بود. مادر با این نوع زندگی توجیه شده بود، ولی دستگیری اعظم خانم برایش سنگین بود، به‌خصوص که ناچاراً جمع و جور کردن و مدرسه فرستادن و مراقبت از بچه‌های کوچک به هر حال روی دوش ایشان سنگینی می‌کرد. با این وجود خیلی خوب همه این مصائب را از سر می‌گذراند و خیلی با شهامت با این مسائل روبه‌رو می‌شد.

در دوره تبعید آقا همراه ایشان نرفت؟
همه اعضای خانواده نوبتی به دیدن ایشان می‌رفتیم، هم بچه‌های آن خانواده با مادرشان می‌رفتند هم ما با مادرمان می‌رفتیم. تابستان ۱۳۵۲ با مینی‌بوس مدرسه علائی سفری راه انداختیم و همه خواهرها و برادرها با بچه‌های کوچک و بزرگ برای ملاقات با آقا به طرف بافت حرکت کردیم. فقط هم من رانندگی می‌کردم و یک منبع آبی عقب مینی‌بوس گذاشته بودیم و گاهی بچه‌های کوچک را تعویض می‌کردند، همان‌جا رتق و فتق امور می‌کردند. در یزد یک مقدار استراحت کردیم و بعد رفتیم کرمان و از کرمان به سیرجان رفتیم. یک شخصی به نام آقای قطبی از بستگان همسرم در سیرجان بود که بزرگ آن منطقه به حساب می‌آمد و باغ‌های پسته داشت. پدرشان خان بود. صبح زود به آنجا رسیدیم و به منزل ایشان رفتیم. ایشان هم یک میز بزرگی صبحانه برای ما چید. آن زمان آقای بسته‌نگار هم زندان بود، طاهره خانم با یک بچه کوچک بود، اعظم خانم با بچه‌هایش و طیبه خانم و من با همسرم، آقا محمدرضا با همسرش و یک بچه و دیگران، جمع بزرگی بودیم که بی‌خبر به آنجا رفتیم، ولی ایشان تا ما را دید صبحانه را فراهم کرد و پذیرایی مفصلی کرد. بعد از آنجا به بافت رفتیم. بعد متوجه شدیم از سوی ساواک سراغ او هم رفتند که چه نسبتی با این‌ها داری و عضو چه گروهی هستی. این بنده خدا هم گفته بود من کاره‌ای نیستم. به‌خصوص که قبل از آن فرح به آن منطقه رفته بود یک بیمارستان افتتاح کند و این آقا هم چون از بزرگان شهر بود با فرح عکس انداخته بود. به هر حال به خاطر این پذیرایی از ما حساسیتی در مورد ایشان پیدا کرده بودند. در بافت یک روزی آقا را سوار مینی‌بوس کردیم و ۵۰ کیلومتر از شهر بیرون رفتیم. بعد که برگشتیم آن افسر جدید که برخلاف قبلی رفتار می‌کرد، دستپاچه شده بود که کجا رفتید؛ البته بعداً اطمینان پیدا کرد که اگر اطراف شهر برویم، مسئولیتش برای او سبک‌تر است تا اینکه آقا داخل بازار و شهر تردد کنند و با مردم در تماس باشند. عکس‌هایی هم هست که خانوادگی نشسته‌ایم و مهدی و حسین هم که تازه عقد کردند دارند همسرانشان را به آقا معرفی می‌کنند.

ظاهراً آقا و مادر شما خیلی به همدیگر علاقه داشتند. درست است؟
این‌ها فامیل بودند، به این ترتیب که ما یک عمه خاله داشتیم؛ یعنی هم عمه ما هم خاله ما بود. به این ترتیب که مرحوم آسید ابوالحسن با مادربزرگ مادری ما پس از فوت شوهرش ازدواج می‌کند. همسر قبلی مادربزرگ ما فوت کرده بود و دو تا دختر هم از ایشان داشت، شخصی به خواستگاری‌اش می‌آید به نام آسید ابوالحسن طالقانی که دو زن داشت و با ایشان به‌عنوان زن سوم ازدواج می‌کند و از ایشان صاحب یک دختر می‌شود. پسر این آسید ابوالحسن، دختر اول مادربزرگ ما را می‌گیرد. به این ترتیب او که نامش اشرف سادات علائی طالقانی بوده عمه خاله ما می‌شود که فرزندانش آقایان عدالت‌منش‌ها هستند. مادر آن‌ها هم عمه و هم خاله ما می‌شد که در ورامین هم یک حسینیه داشت و قبل از انقلاب جلسات قرآنی را اداره می‌کرد. همسرشان آقای عدالت‌منش بود که او هم در آن مقطعی که ما زندانی شدیم با دو پسرش دستگیر شد. مادر ما خانم توران معتضدی و دایی‌اش به نام معتضد الممالک ظاهراً حاکم کرمانشاه بود. پسردایی و دختردایی‌هایش در کوچه معتضدی خیابان دربند زندگی می‌کردند و روابط خوبی هم با آقا داشتند. روی این جهت که مادر ما نسبتی خویشاوندی هم داشتند با پدر تفاهم داشتند و هیچ‌وقت هم معترض به چیزی نبودند.

با این وصف تنها تبعید آیت‌الله مشکل خانواده نبود، از جوانب دیگر هم فشارهای سیاسی به خانواده و هر کس مرتبط با خانواده بود وارد می‌آمد.
بله. برای دیگر افراد هم مشکلاتی ایجاد می‌کردند. مثلاً آقای باهنر به ما سر می‌زد و با ما خیلی رفیق بود، چون از قدیم در مدرسه کمال معلم ما بود و در برنامه‌هایی که اطراف تهران مثل کرج بود اغلب با هم می‌رفتیم و می‌آمدیم. خودش هم رانندگی می‌کرد. کلاس‌هایی هم برای خانم‌ها گذاشته بود که خانم کاتوزیان هم با آن‌ها همکاری داشت و همسر من هم در آن‌ها شرکت می‌کرد. آقای باهنر می‌آمد و ایشان را سوار می‌کرد و می‌برد و در برگشت هم به خانه می‌رساند. یکی از این روزها دیدم ناراحت است، وقتی دلیلش را پرسیدم گفت در طول روز که ما خانه نیستیم، مأموران ساواک می‌آیند خواهر مرا می‌ربایند و می‌برند و نیمه‌شب بعد از ساعت ۱۲ وسط جاده کرج رهایش می‌کنند که او مجبور می‌شود با کامیون یا وانتی نیمه‌های شب خودش را به خانه می‌رساند. در شرکت سیمان آقای صادق جزایری که برادر آقای مرتضی جزایری بود حضور داشت. او با آقای جعفر خوانساری فرزند آیت‌الله حاج سید احمد خوانساری رفاقتی داشت. آقا جعفر خوانساری رابط روحانیت با ساواک بود؛ یعنی هر طلبه‌ای هم که دستگیر می‌شد به آقا جعفر مراجعه می‌کردند و او پیگیری می‌کرد. من این داستان همشیره آقای باهنر را به آقا صادق جزایری گفتم و او به آقا جعفر منتقل کرد و او هم فشار آورد که خبر این رفتار ساواک دارد پخش می‌شود و اثر بدی دارد، بعد از آن ظاهراً دیگر جلویش گرفته شد، ولی جواب احمقانه آن‌ها این بود که این خواهر آقای باهنر که چهره زیاد جذابی هم ندارد که این‌قدر حساس هستید. بعد آقای باهنر اشاره کرد که از آشناهای خود ما کرمانی‌ها بودند که این برنامه را اجرا کردند، یک حالت خوش‌رقصی درون سیستم هم بود.

در چنین فضایی کار کردن خیلی سخت بود، بعد هم دیدیم اعظم خانم به خاطر ارتباط‌های سیاسی گرفتار شد.
زمانی که مدرسه در اختیار خودمان بود، هر روز با مسئله‌ای روبه‌رو بودیم و با چنگ و دندان باید آن را نگه می‌داشتیم. این در حالی بود که هرکدام از مسئولان مدرسه در زندگی خودشان با مشکلاتی روبه‌رو بودند. مثلاً اعظم خانم فرزند بیماری داشت که باید دائم به او رسیدگی می‌کرد. از معالجات پزشکی هم نتیجه‌ای نگرفته بود. سال ۱۳۵۴ بنا شد اعظم خانم برای معالجه فرزندش او را به لندن ببرد. تابستان آن سال من و همسرم و اعظم خانم همراه فرزندشان، آقا صادق به انگلستان رفتیم.
در آنجا یک نوه خاله‌ای داشتیم به نام آقای سپنجی که برای ما نزدیک دانشگاهشان جا گرفته بود و در مدتی که معاینات پزشکی انجام می‌شد و فرصتی پیش آمد دیداری هم با فعالان آنجا داشتیم، همشیره هم با برخی شخصیت‌های سیاسی ملاقات داشت. آن زمان مردم ماشین زیاد به ایران می‌آوردند، ما محاسبه‌ای کردیم و متوجه شدیم با پول بلیت هواپیما می‌توانیم یک ماشین بخریم و زمینی برگردیم. بعد متوجه شدیم در انگلیس ماشین برای خرید نیست. به آلمان رفتیم که همسر من خواهرزاده‌ای در آنجا داشت. چند روزی پیش آن‌ها بودیم. یک روز به نمایشگاه ماشین رفتیم. مسئول آنجا گفت ایرانی هستید، پژو ۵۰۴، بی‎.ام‌.و ۲۰۰۲ و بنز ۲۲۰ نداریم. در صورتی که این سه ماشین مدنظر ایرانی‌ها بود و انتخاب خیلی درستی هم بود. سرانجام یک بی‎.ام‌.و خریدیم که دو سه مدل پایین‌تر بود و خیلی ماشین رو به راه و قابل اعتمادی برای سفر بود. یک باربند هم رویش گذاشتیم و به سمت ایران حرکت کردیم.

برای هر کشوری باید ویزا می‌گرفتید یا آزاد بود؟
نه. آزاد بود. فقط اتریش ویزا می‌خواست، ولی در بقیه کشورها مشکلی نداشتیم. از طریق یوگوسلاوی و چکسلواکی و بعد ترکیه به ایران آمدیم. در مسیر از یوگسلاوی که می‌گذشتیم، مزارع آباد و آب فراوان آنجا جلب توجه می‌کرد. در یک مزرعه هندوانه اعظم خانم گفت چه جای خوبی برای نماز خواندن است، ایستادیم و نماز خواندیم و یک هندوانه هم گرفتیم. نصفش را خوردیم و نصفش را عقب ماشین گذاشتیم. صبح به بلغارستان رسیدیم. به یک رستوران رفتیم که صبحانه بخوریم. از ما پرسیدند کوپن گرفتید. تعجب کردیم که کوپن برای چه؟ گفتند باید به آن پمپ بنزین بروید، پاسپورتتان را نشان دهید و کوپن غذا بگیرید. ما هم چنین کردیم و نشستیم در رستوران و چند مدل غذا سفارش دادیم. گفتند نه، فقط باید یک مدل انتخاب کنید. آنجا کشوری کمونیستی بود و فرهنگ خاص خودش را داشت. بعد دیدیم به اندازه یک کف دست نان آورده است، درحالی‌که ما به‌طور سنتی به نان علاقه داشتیم. از قضا در بین راه نان بزرگی خریده بودیم. به گارسون گفتم اگر نان بیاورم برای ما تُست می‌کنی، پذیرفت و نان را برای ما آماده کرد. در نتیجه نان زیادی سر میز ما بود و هر کس رد می‌شد فکر می‌کرد برای ما پارتی‌بازی کرده‌اند.
ایرانی‌ها که به خارج می‌رفتند تابستان که برمی‌گشتند یک ماشین با خودشان می‌آوردند و هزینه سفرشان از این طریق درمی‌آمد. به همین دلیل سر مرز ترکیه که رسیدیم ماشین زیاد بود، ایرانی‌ها همین‌طور دنبال هم می‌آمدند، ولی ماشین‌ها فقط همین سه مدل بود. آنجا یک مأمور زن خیلی چاقی بود که خیلی سر به سر ما گذاشت. صندوق را گشت و یک چیزهایی گفت که ما نمی‌فهمیدیم. گفتیم ما نمی‌فهمیم چه می‌گویی. یک‌دفعه به فارسی گفت: «می‌گم چی داری». دوتا بچه را هم داخل ماشین دید، صندوق را بالا زد و نصف هندوانه را دید، فهمید ما چیزی نداریم و رد شدیم. بعد از مرز هم یک رستورانی بود که ایرانی‌ها آنجا جمع می‌شدند خستگی در کنند. ما هم رفتیم آنجا و دیدیم یکی می‌گوید من دو تا تی‌شرت به مأمور دادم، دیگری می‌گوید من ۵ دلار دادم، از ما پرسیدند شما چه دادید. ما گفتیم هیچی ندادیم، گفتند مگر می‌شود و تعجب می‌کردند، اما گویا هندوانه با آن مگسی که رویش نشسته بود ما را نجات داد!
از استانبول جاده‌ها به سمت مرز ایران خاکی و پر از دست‌انداز بود. شایعه‌ای هم شده بود که نزدیکی‌های مرز ایران مسافران را اذیت می‌کنند، ساکنان منطقه سنگ به شیشه ماشین‌ها می‌زنند و سیگار مطالبه می‌کنند. گفته می‌شد قسمت شرق ترکیه ناامن است و ماشین‌ها سعی می‌کردند با هم حرکت کنند. این ذهنیت برای ما هم ایجاد شده بود. تا اینکه یک جایی پنچر کردیم. من باید سریع‌تر پنچری را می‌گرفتم و راه می‌افتادیم. آن روز هم تعطیل بود و اغلب جاها بسته بود. از مغازه‌ای که پنچری می‌گرفت پرسیدم شما تیوپ دارید. گفت نداریم. من تیوپ را دستم گرفته بودم و از چند جوان که گوشه‌ای نشسته بودند پرسیدم شما چنین چیزی دارید. جوانکی برخاست و گفت دنبال من بیا. رفتیم داخل یک گاراژ که پر از لاستیک بود و همه را خاک گرفته بود. از بین لاستیک‌ها یک تیوپ درآورد و اندازه گرفت و دید اندازه تیوپ ماست. سر و لباسش هم خیلی خاکی شد. تشکر کردم، ولی هر کاری کردم پول بدهم قبول نکرد، حتی گفتم تا پول نگیری نمی‌برم. گفت نبر، ولی من پول نمی‌گیرم. خیلی جوانمرد و نوع‌دوست بود. بعداً متوجه شدیم پشت این شایعات که مردم آنجا بی‌دلیل با سنگ و چوب به ماشین‌ها حمله می‌کنند و پول می‌گیرند، حقیقتی دیگر نهفته است. گویا بعضی از این جوان‌ها که می‌آمدند دوست‌دختر خود را هم می‌آوردند و در کنار جاده‌های آنجا توقف می‌کردند و صحنه‌های نامناسبی را به وجود می‌آوردند. مردم متعصب آنجا این وضع را تحمل نمی‌کردند و اگر سنگی هم می‌زدند به خاطر این بوده است. ایرانی‌ها در کشوری که میهمان بودند فرهنگ و سنت‌های مردم بومی آنجا را رعایت نمی‌کردند و توقع داشتند آن‌ها همه رفتارهای نامناسب ایرانیان را تحمل کنند، درحالی‌که وقتی دیدند دو خانم محجبه در ماشین است حتی پول تیوپ را هم نگرفتند.

سفرتان چقدر طول کشید و چه نتیجه‌ای حاصل شد؟
سفر ما حدود یک ماه طول کشید که حدود چهار روز در مسیر بودیم، اما متأسفانه این سفر برای صادق نتیجه مثبتی دربر نداشت. پزشکان آنجا هم نتوانستند برای بهبودی او قدمی بردارند. اخیراً یکی از دوستان می‌گفت یازده سال است که درباره این بیماری کشفیات تازه‌ای صورت گرفته است. این یک نوع بیماری است که وقتی بچه به دنیا می‌آید مادر نباید به او شیر بدهد، چون اکسیژن خونش کم می‌شود. در ابتدا تا یکی دو سالگی هم بچه راه می‌رود و می‌دود، اما به مرور تحلیل می‌رود. اخیراً عباس آقا فرزند دیگر اعظم خانم خیلی پیگیری کرده و مطالبی در خصوص این بیماری پیدا کرده است. یک پزشکی گفته اخیراً کشف شده این بچه‌ها را پیش از اینکه شیر مادر بخورند باید تست کنند تا مطمئن شوند برایشان ضرری ندارد. به هر حال در آن سفر درمان نشد و نظر بعضی از پزشکان آنجا این بود که شاید ظرف چهار پنج سال آینده فوت شود. این پیش‌بینی هم درست از آب درنیامد. وقتی آمدیم سر مرز، مأموران پاسپورت اعظم خانم را گرفتند.

چرا پاسپورت اعظم خانم؟
تعدادی از معلم‌ها را گرفته بودند. خانم بتول دزفولی، خواهر خلیل دزفولی که در مدرسه علائی معلم بود و با مدرسه رفاه جابه‌جایش کرده بودیم دستگیر شده بود و ظاهراً آنجا اسم اعظم خانم مطرح شده بود که وقتی رسیدیم تهران آماده دستگیری ایشان بودند. اعظم خانم با آقا هم صحبت کرده بود، تا اینکه یک روز به مدرسه آمدند و او را دستگیر کردند. آقا را هم در همین سال ۱۳۵۴ دستگیر کردند. بعد از دستگیری ایشان اوایل ملاقات برای اعظم خانم ندادند، ولی بعد از مدتی ملاقات دادند و ما می‌رفتیم و می‌آمدیم، اغلب ملاقات‌ها با آقا هم در اوین زیر چادر بود. آقای منتظری را هم برای ملاقات با خانواده‌شان می‌آوردند و در بعضی از ملاقات‌ها رسولی بازجو هم حضور پیدا می‌کرد.

پی‌نوشت‌ها
1. علی‌اکبر نبوی نوری در دستگیری‌های شهریور ۵۰ لو رفت و هم‌زمان با حنیف‌نژاد دستگیر شد. او در جریان گروگان‌گیری پسر اشرف پهلوی نیز شرکت داشت؛ اما با تبانی افراد در زندان، مشکین‌فام به جای او معرفی شد. نبوی به علت نفوذ پدرش در دستگاه‌های دولتی، بیش از یک سال در زندان نماند و در سال ۵۲ آزاد شد. وی با اشرف ربیعی ازدواج کرد و دوباره با سازمان مجاهدین مرتبط شد، اما بر سر مسائل عقیدتی با جریانی که بعدها مارکسیست شدند مشکل پیدا کرد و جدا شد و به‌طور مستقل با تشکیل گروه فریاد خلق به مبارزه ادامه داد. اشرف ربیعی در سال ۵۵ دستگیر شد و نبوی نوری در درگیری کشته شد.
2. رضا عطارپور مجرد معروف به دکتر حسین‌زاده، اهل کاشان متولد ۱۳۱۷ که در سال ۱۳۳۸ به عضویت ساواک درآمد. بعدها تحصیلات خود را تا مقطع فوق‌لیسانس علوم سیاسی ادامه داد. وی از سربازجویان و شکنجه‌گران برجسته ساواک بود که در آلمان دوره‌های تخصصی جنگ‌های روانی، توجیه و حفاظت دیده بود. وی که نشان‌ها و مدال‌های زیادی به خاطر تلاش‌هایش در سرکوب گروه‌های مبارز دریافت کرد، در سال ۵۷ معاون دوم اداره کل سوم ساواک شد، اما شش ماه بعد رژیم سرنگون شد.
3. محمد خزائلی (۱۲۹۲-۱۳۵۳) او که در اراک متولد شده بود در هجده‌ماهگی به خاطر بیماری آبله نابینا شد، اما با تلاشی بی‌نظیر از تحصیل و مطالعه بازنماند. در دوازده‌سالگی حافظ کل قرآن بود. تحصیلات رسمی را تا دکترا ادامه داد و تا پایان عمر برای نابینایان خدمات ارزنده‌ای انجام داد ازجمله تأسیس آموزشگاه‌هایی در تهران و سایر شهرها و راه‌اندازی انجمن ملی هدایت و حمایت نابینایان ایران که بعدها توسعه یافتند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط