مهدی غنی
برخلاف روال جاری که مطبوعات باید از آزادی سخن بگویند و با استبداد و خودکامگی پنجه درآویزند، در این رشته نوشته که اکنون سومین بخش آن است از استبداد سخن گفتیم و با مستبدین همسخن شدیم تا شاید به کاستیهای آزادیخواهی و استبدادستیزی آشنا شویم و برای این کهنهدرد تاریخی، درمانی بنیادی بیابیم. از محمدعلی شاه و ابتر شدن مشروطیت گفتیم و از نتیجه آن که حاکمیت رضاخان میرپنج بود. اکنون قلم را به دست پسرش محمدرضا میسپاریم که از شهریور ۲۰ تا بهمن ۵۷، بیش از ۳۷ سال حاکم ایران بود. در این نوشته مطالب درون گیومه نقلقول مستقیم و مستند است که منبع آن نیز ذکر شده است.
محمدرضا پهلوی
بگذارید ابتدا در مورد تفاوت من و پدرم مطلبی بگویم. «شخصیت پدرم با من تفاوت بسیار داشت و طینت و سجایای ذاتی وی او را برای خدماتی که مصمم به انجام آنها بود کاملاً مجهز ساخته بود، ولی آن طینت و سجایا برای اوضاع امروز مناسب نبود. قطع دارم اگر من در آن ایام به جای پدرم بودم نمیتوانستم کارهایی را که او کرد به همان خوبی انجام دهم. چنانکه خواهم گفت محیطی که در آن نشو و نما کردهام بهوسیله پدرم برای من ایجاد گشته و شخصیت وی قسمت مهمی از آن محیط را تشکیل میداد».۱
پدرم در شرایط بسیار سخت و دشواری بزرگ شده بود. پدر و مادرش را خیلی زود از دست داد و دوران کودکی و جوانی را با فقر و فشار بسیار گذراند و نتوانست درس بخواند. اگر در نیروی قزاق وارد نمیشد، معلوم نبود چگونه از عهده زندگی روزمره برمیآمد، اما او در قزاق با تلاش خود و شهامتهایی که نشان داد درجه گرفت و بالا آمد. به این ترتیب او شخصیتی متکی به خود، مقتدر و نظامیمسلک پیدا کرده بود، چنانکه شماره گذشته همین نشریه دربارهاش نوشته بود!
من اما در سال ۱۲۹۸ شمسی به دنیا آمدم. زمانی که پدرم میرپنج یا به قول امروزیها سرلشکر قزاق بود و سال بعد که کودتا کرد وزیر جنگ و دو سال بعد نخستوزیر و سپس شاه ایران شد؛ بنابراین برعکس او من طعم فقر و نداری و سختی را نچشیدم.
«بدون تردید همهکس حتی دشمنان پدرم معترف بودند که وی دارای شخصیت بسیار عجیب و خارقالعادهای بود. در عین اینکه ممکن بود پدرم نمونه خوشخلقترین مردم جهان محسوب شود، میتوانست رعبآورترین افراد گیتی به شمار آید و چهبسا مردان قوی الاراده و مقتدری بودند که از یک نگاه او لرزه بر اندامشان میافتاد. بسیاری اشخاص، قدرت نگاه کردن مستقیم به چشمان نافذ وی را نداشتند».۲
«کسانی که پیش وی میآمدند یا چنان رعب دلشان را فرامیگرفت که بدنشان به لرزه میافتاد و یا نسبت به وی احساس احترام و تکریم داشتند و در هر صورت امکان ارتباط خصوصی و مجال لطیفهگویی هرگز پیش نمیآمد و این رویه حتی در مورد دوستان دیرین و نزدیک وی تفاوت نمیکرد».۳
«اگر میدید کسی در انجام وظیفه قصوری کرده یا به نادرستی عملی را انجام داده است چنان رفتار میکرد که خاطی تمام عمر را در پشیمانی به سر برد. رویه پدرم در کارهایی که باید انجام میگرفت حاکی از آگاهی او به طبیعت مردم خاورزمین و بر اساس قدرت آمرانه استوار بود».۴
او با همان روحیه نظامی که کنترل و نظم آهنین را مهمترین کار میدانست، امور کشوری از خرد و کلان را به اراده خودش پیش میبرد. بهعنوان مثال «رضاشاه نهتنها راهآهن را در ایران ایجاد نمود بلکه ساعات خروج و ورود قطارها را معین میکرد و تخطی از آن را جایز نمیشمرد».۵
با همین رویه به تربیت من مبادرت کرد و تصورش این بود که من آنطور که او فکر میکرد باید برای اداره مملکت ساخته شوم. با این وجود «من هرگز آیینه تمامنمای اخلاق پدرم نشدم، ولی وی در من از جهات بسیار نفوذ مثبت و منفی داشت».۶
قدرت و خانواده
ششساله بودم که پدرم تاجگذاری کرد و در همان مجلس مرا بهعنوان ولیعهد خود معرفی کرد. پدرم چنان اقتدار و سلطهای داشت که کسی نمیتوانست از اوامر او شانه خالی کند. من هم مطیع محض او بودم. «من تا زمان ولیعهدی، با مادر و برادران و خواهران خود زندگی میکردم، ولی بعد از تاجگذاری پدرم، از آنها جدا شدم و پدرم دستور داد که تحت تربیت خاصی که آن را تربیت مردانه نام مینهاد قرار گیرم و برای قبول مسئولیت بزرگ آینده آماده شوم».۷
«من در اردیبهشت سال ۱۳۱۰ از دبستان نظام فارغالتحصیل و در شهریور همان سال پس از گذرانیدن تعطیلات تابستانی آماده عزیمت به سوئیس شدم. به امر پدرم یکی از پزشکان معروف به نام دکتر مؤدب نفیسی بهعنوان سرپرست و طبیب مخصوص من تعیین شد».۸
قدرت، دوستی و انسانیت
«به صلاحدید پدرم قرار شد برادر و دو نفر از دوستان دبستان نظام نیز با من همراه باشند. انتخاب این دو دوست به خود من واگذار شد و من هم اول حسین فردوست و بعد مهرپور تیمورتاش فرزند وزیر دربار پدرم را پیشنهاد کردم و پس از آنکه مورد قبول قرار گرفت به اتفاق آنها عزیمت نمودم، اما چند سال بعد چون وزیر دربار مورد بیمهری شدید پدرم قرار گرفت، مهرپور اجباراً به وطن برگشت».۹
این واقعه که مهرپور به خاطر غضب رضاشاه نسبت به تیمورتاش باید از دوستی با من دست بکشد و از ادامه تحصیل در سوئیس باز ماند در ضمیر ناخودآگاه من باقی ماند و به من آموخت که دوستی و انسانیت در برابر سیاست و قدرت ارزشی ندارد و به حساب نمیآید. شاید فردوست هم همین درس را آموخته بود که در سال ۵۷ وقتی دید قدرت من رو به زوال است دوستی پنجاهساله را رها کرد و به همکاری با مخالفان من روی آورد.
پدرم این رویکرد را با دوستان خودش هم دنبال کرد. او تمام کسانی را که روزگاری نزدیکترین افراد به او بودند و حتی در رساندن او به تخت شاهی و کارهای بزرگی که انجام گرفت نقش اساسی داشتند یکبهیک طرد و برخی را از صحنه روزگار محو کرد. «به همین جهت گاهی پیش خود فکر میکردم که پدرم قطعاً در نتیجه اتخاذ این روش همواره احساس تنهایی میکند، ولی بهزودی متوجه شدم تصور من صحیح نیست؛ زیرا خصوصیات اخلاقی او چنان بود که کمتر احتیاج به روابط نزدیک و دوستانه با افراد داشت و آشنایان وی نیز هرگز جرئت اینکه خویشتن را با وی مأنوس جلوه دهند نداشتند».۱۰
او گمان میکرد من نیز باید مانند او بار بیایم. نظامیگری برای او نهتنها یک خلق و خوی، بلکه یک رویه عادی و روزمره شده بود و مرا هم به همان سبک میخواست تربیت کند.
«مواقعی که دوستانم وقت آن را داشتند با شادمانی بسیار برای گردش به شهر میرفتند، ولی من اجازه نداشتم با آنها همراهی کنم. در ایام تعطیلات عید میلاد و سال جدید کلیه دوستان با نهایت خوشدلی و آزادی به مجالس شبنشینی و رقص میرفتند و سال جدید را جشن میگرفتند و من تنها در اتاق خود به سر میبردم. تنها وسیله سرگرمی من در این مواقع یک رادیو و یک گرامافون بود که با آن همه وسایل تفریح و خوشگذرانی که دوستانم در اختیار داشتند قابل مقایسه نبود، به نظر من این رویه صحیح نبود»۱۱ و تصمیم گرفتم پسر خودم را چنین تربیت نکنم.
قدرت و عاشقی
من توان نه گفتن به دستورات رضاشاه را نداشتم و هر آنچه او اراده میکرد باید انجام میگرفت. او حتی زمانی که جوانی نوزدهساله بودم، بدون اینکه سلیقه و خواست مرا در نظر بگیرد، برای من همسر انتخاب کرد. بنا به مصالحی که خود در نظر داشت تصمیم گرفت من با فوزیه، خواهر ملک فاروق پادشاه مصر، ازدواج کنم و من هم ناگزیر چنین کردم. همینطور برای اشرف، همزاد من، همسر انتخاب کرد و او را به عقد علی قوام درآورد.
در مورد ازدواج من با فوزیه کار عجیبی که پدرم انجام داد و برای من تجربه بزرگی شد مربوط به تابعیت و نژاد فوزیه بود. در قانون اساسی ما قید شده بود مادر شاهزاده باید ایرانیالاصل باشد، اما فوزیه اصالت عربی داشت و در نتیجه فرزند ما نمیتوانست در آینده شاه شود، اما اراده پدر وقتی به امری تعلق میگرفت، این قانون اساسی بود که باید خود را با خواست ایشان تطبیق میداد. رضاشاه به دولت و مجلس دستور داد این مشکل قانونی را حل کنند؛ بنابراین مجلس در تاریخ ۱۴ آبان ۱۳۱۷ این اصل قانون اساسی را چنین تفسیر کرد که منظور از ایرانیالاصل این است که یا وی دارای نسب ایرانی باشد یا به پیشنهاد دولت و تصویب مجلس با فرمان پادشاه عصر صفت ایرانی به وی اعطا شده باشد. بعد در جلسه هشتم آذرماه، مجلس با استناد به همین تفسیر خود تصویب کرد که به موجب فرمان همایونی به والاحضرت فوزیه صفت ایرانی اعطا شود.
همه آن نمایندگان میدانستند که نژاد و نسب افراد امری نیست که با رأی دیگران تغییر کند، اما چون خواست رضاشاه بود همه به آن تسلیم شدند. هیچکس در آن مجلس نگفت که نژاد و جنسیت افراد امری ذاتی و طبیعی است و به رأی و نظر شاه بستگی ندارد، ولی آنها به جایی رسیده بودند که اگر میپرسیدی الآن روز است یا شب، میگفتند بسته به نظر شاه است.
مادرم خاطرهای نقل میکند که این فرهنگ را بهخوبی نمایش میدهد. او میگوید نوکری به نام غلامرضا داشتیم که پدرم از قزاقخانه آورده بود و کارهای منزل ما را زمانی که ایشان سردارسپه بود انجام میداد. «یک بار سردارسپه از او میپرسد چرا گرفته و غمگینی؟ غلامرضا هول شده و پاسخ میدهد عاشق شدهام. پدرم به او میگوید اینکه چیز مهمی نیست، بگو عاشق چه کسی شدهای تا بفرستم برایت خواستگاری کنند. غلامرضا جواب میدهد عاشق هر کس که شما امر بفرمایید، بنده چه کارهام که نظری داشته باشم».۱۲ این خاطره گرچه خندهدار است، اما واقعیت همین بود. کما اینکه در مورد ازدواج من و اشرف با همین رویه عمل شد؛ یعنی من و فوزیه به دستور پدرم باید عاشق هم میشدیم که هرچه کردیم نشد و عاقبت کار به جدایی کشید. شاید همین رویه بود که در ذهن من رسوب کرد و بر این باور شدم که مجلس، وزرا و مردم باید تابع شاه باشند و منویات او را دنبال کنند و خودشان قابلاعتنا نیستند. عملاً هم همه کسانی که میخواستند پست و مقامی بگیرند، سعی میکردند خود را چاکر و خادم شاه معرفی کنند؛ البته انتخاب نمایندگی مجلس خود داستانی دارد که خواهم گفت.
از قدرت به ابرقدرت
من که پدرم را قدرتی لایزال و شکستناپذیر میدانستم، در شهریور ۱۳۲۰ با شگفتی دیدم که متفقین بدون اعتنا به او و بدون اجازه، کشور را اشغال و او را بهسادگی از سلطنت خلع کردند. حتی اجازه ندادند در جایی از وطن خودش بهعنوان یک شهروند اقامت داشته باشد. ناخودآگاه آن تصویر من از پدرم که قدرتی بلامنازع و شکستناپذیر بود، درهم ریخت و به جایش قدرت متفقین نشست. احساس کردم قدرتی برتر از او هم هست. عجیبتر آنکه از میان مردم و دولتمردان و مجلسیان و اطرافیان که تا دیروز مجیز او را میگفتند، احدی به حمایت از پدرم برنخاست و به متفقین اعتراض نکرد. ارتشی که توسط پدرم تأسیس و تقویت شده بود، یک ساعت هم در برابر متفقین ایستادگی نکرد.۱۳
مادرم گفته است: «یکی دیگر از افسوسهایی که رضا میخورد و تا روز مرگش آن را به زبان میآورد بیحمیتی و ضعف و زبونی امرای ارتش بود. رضا میگفت من سالها به این قرمساقها دادم خوردند و خوابیدند برای اینکه یک روز در برابر دشمن مقاومت کنند، اما آنها حتی یک دقیقه هم تحمل نکردند و قبل از رسیدن نیروهای متفقین به ایران ارتش را مرخص کردند!… فروغی (نخستوزیر) که آدم انگلیسیها بود به سرلشکر ضرغامی رئیس ستاد ارتش دستور میدهد ارتش را مرخص کند. رضا وقتی خبر مرخص شدن سربازها را شنید خیلی غصه خورد و با عصبانیت به ضرغامی گفت: مرتیکه پدرسوخته! مرخص کردن سربازها وظیفه فروغی نیست، در مسئولیت من است. تو گه خوردی سربازها را مرخص کردی!»۱۴
به هر حال من قدرت سلطنت را در برابر قوای روس و انگلیس ناچیز و بلکه هیچ دیدم. باز همانها با رایزنی که مرحوم فروغی انجام داد قبول کردند که من جای پدرم بنشینم. برای من که ۲۲ سال بیشتر نداشتم، این واقعه کمی نبود و پذیرش و هضمش بسیار مشکل بود. پدرم را با آن همه جبروت و ابهت همچون پرنده ضعیفی در چنگ عقابی تیزدندان دیدم. با این تصور در طول ۳۷ سال سلطنتم همواره نگران بودم و باور داشتم که آنها میتوانند بهراحتی برای من سناریویی بسازند و مرا از قدرت خلع کنند. کما اینکه با همه امتیازاتی که به آنها دادم و دستشان را باز گذاشتم سرانجام چنین کردند و به من خیانت کردند و به جای پشتیبانی از من، با مخالفانم ارتباط برقرار کردند و به من توصیه کردند از کشور خارج شوم.
در همان ایام اشغال کشورم، سران متفقین با هم قرار گذاشته بودند که در تهران جمع شوند و درباره آینده جنگ تصمیم بگیرند، اما حتی ورودشان به تهران را هم به ما اطلاع ندادند. بعد هم هیچکدام به دیدن من نیامدند و حتی در ضیافت شامشان ما را دعوت نکردند. من مجبور شدم در ساختمان سفارت شوروی به دیدن آنها بروم و برای هرکدام هدیه نفیسی هم بردم، اما حتی در آنجا هم روزولت که مریض بود و روی ویلچر مینشست و نیز چرچیل برخورد تحقیرآمیز و زشتی با من کردند. تنها استالین که کمونیست و در اردوی مقابل ما بود مردانگی کرد و برخورد گرمی داشت. بعد هم برای بازدید به دیدن من آمد، اما در آنجا هم او با مشاهده کاخ و تزئینات آن، از موضع بالا و تا حدی پدرانه شروع به نصیحت کردن من کرد. در کاخ من و خانه من گفت این کاخها را به مردم واگذار کن. پادشاهی دیگر از میان رفته و مال دوران کهن است و منسوخ شده. حرفهایی که خون مرا به جوش آورده بود، اما قدرت این را نداشتم با او مخالفت کنم. حرفهایی زد که مخالفانم میزدند و به خاطرش سالها زندان میکشیدند. آنجا بیشتر ضعف قدرت خود را در برابر ابرقدرتها احساس کردم. به این ترتیب تا سالها پس از جنگ جهانی اختیار کشورم را نداشتم. همه چیز تحت کنترل بیگانه بود.
متفقین طی مذاکراتی که با فروغی داشتند شرط کرده بودند که شاه جدید مثل سابق نباشد که وزارت جنگ را هم خودش بر عهده گیرد و دولت در این زمینه نقشی نداشته باشد؛ البته قانون اساسی هم وزارت جنگ را جزو کابینه و در اختیار نخستوزیر میدانست؛ اما عملاً این رسم شده بود که وزیر جنگ در اختیار شاه باشد و به جای شرکت در جلسات کابینه، گزارش کار خود را به شاه بدهد و از او فرمان بگیرد. فروغی برای حل این موضوع در کابینهای که معرفی کرد خودش را بهعنوان وزیر جنگ معرفی کرد. من وقتی با این ماجرا روبهرو شدم و تعجب خودم را نشان دادم او گفت چه اشکالی دارد، من در شروع سلطنت پدرتان هم چند ماهی وزیر جنگ بودم.۱۵
اما من احساس کردم هیچ نقشی در اداره کشور ندارم. از آن حالتی که در زمان پدرم کسی بدون اجازه او حق آب خوردن هم نداشت به جایی رسیده بودیم که من عملاً تنها یک نقش نمایشی و تشریفاتی داشتم. از تعدادی از نمایندگان مجلس خواستم به کابینه فروغی رأی اعتماد ندهند. فروغی این را فهمیده بود و گرچه مجلس با رأی کمتری کابینه او را تأیید کرد، ولی استعفا داد و با حالت قهر کنار رفت. من آن موقع نفهمیدم چطور رویه پدرم را در پیش بگیرم، درحالیکه نه توان او را داشتم و نه شرایط، اقتضای آن رویه را داشت، اما راه و روش دیگری را هم نمیتوانستم بپذیرم. برای من مثل پدرم قانون و مجلس یک چیز زائد و دستوپاگیر شمرده میشد. برای همین سال ۱۳۲۸ که مجلس مؤسسان را تشکیل دادم مقرر کردم در قانون اساسی بگنجانند که هر زمان صلاح دانستم اختیار انحلال مجلس را داشته باشم. باز در همان زمان قوامالسلطنه با کمال جسارت نامهای به من نوشت و با این کار مخالفت کرد و مرا نصیحت کرد دست از آن بردارم وگرنه سرنوشت بدی در انتظارم خواهد بود. من آن زمان آنقدر از این جسارت او عصبانی شدم که به حکیمی، وزیر دربارم، دستور دادم جواب دندانشکنی به او بدهد. او هم سنگ تمام گذاشت و او را مسبب تمامی مشکلات کشور ازجمله اشغال آذربایجان توسط شوروی اعلام کرد و به او گفت من لقب جناب اشرف را هم از او سلب کردم. اینجا هم یک تفاوت دیگر من و پدرم روشن شد. پدرم در طول سلطنت خود دست به قانون اساسی نزد، ولی کار خودش را انجام داد و به قانون اعتنایی نکرد. مجلس در کنترل و اختیار او بود. همانطور که نمونهاش را در مورد فوزیه گفتم، اما من برای اینکه بتوانم مثل پدرم عمل کنم میخواستم آن قدرت مطلقه و اختیاری را که پدرم داشت از طریق قانون اساسی فراهم کنم که نمیشد. در همین سیر با نخستوزیرانی که مطیع من نبودند و در برابر من از اختیارات قانونی خود سخن میگفتند مشکل داشتم و نمیتوانستم بپذیرم که وزیر جنگ و قوای نظامی در دست آنها باشد. با قوام، دکتر مصدق، سپهبد زاهدی و دکتر امینی نتوانستم کنار بیایم. تنها سال ۵۷ شرایط شاپور بختیار را پذیرفتم که دیگر کار از کار گذشته بود.
اما مجلس هم خود داستانی دارد. بعد از شهریور بیست نفر از نمایندگان مجلس که در دوره پدرم همه گوش به فرمان و زبان در کام بودند بلافاصله بعد از شهریور ۲۰ آزادیخواه و قانونمدار و فعال شدند؛ البته بسیاری از این نمایندگان دستنشانده همان قدرتهای خارجی یا فئودالها و خانها بودند. در سال ۴۱ که میخواستم قانون انتخابات را تغییر دهم، در کتاب انقلاب سفید خود وضعیت مجلس را تا آن زمان چنین توصیف کردم:
«بعد از رفتن پدرم مدتی مدید کارها در ظاهر به دست یکعده ایرانی ولی در عمل قسمتی به دست سفارت انگلستان و قسمت دیگر به دست سفارت روس انجام میگرفت و بهطوریکه در کتاب مأموریت برای وطنم شرح دادهام، صبح مستشار سفارت انگلستان با یک لیست انتخاباتی به سراغ مراجع مربوطه میآمد و عصر همان روز کاردار سفارت روس با لیست دیگری میآمد… متأسفانه من بیست سال تمام از دوران سلطنت خودم با چنین مجلسهایی سر و کار داشتم. «در نتیجه همواره انتخابات با انواع تقلبها و سوءاستفادهها و تهدیدها و تطمیعهایی همراه بود که نهفقط در جریان انتخابات انجام میگرفت، بلکه حتی امر قرائت آرا را نیز شامل میشد».۱۶
دخالت خارجی در امور کشور تنها به مجلس محدود نمیشد. شوروی حزب توده را در ایران راه انداخته بود که در همه ارکان کشور بهخصوص در ارتش نفوذ داشت. گرچه من این حزب را سال ۱۳۲۷ که مورد سوءقصد قرار گرفتم غیرقانونی اعلام کردم، اما آنها به فعالیت مخفیانه خود همچنان ادامه دادند. بعد از سرنگونی مصدق که شبکه نفوذ این حزب کشف شد، معلوم شد در تمام ارکان ارتش از بالا و پایین نفوذ کرده بودند. واقعیت این بود که برای کودتا علیه دکتر مصدق و جلب رضایت روحانیون، طرفداران من فعالیتها و تبلیغات این حزب را مطرح کرده و به روحانیون و مذهبیها میگفتند اگر مصدق بماند ایران در دامان کمونیسم خواهد افتاد. این منطق هم بیتأثیر نبود و باعث شد بهجز چند نفر روحانی طرفدار مصدق، اغلب روحانیون در قبال بهاصطلاح کودتای ۱۳۳۲ که من آن را قیام ملی خواندم سکوت تأییدآمیز داشته باشند.
در همین راستا در کتاب مأموریت برای وطنم نوشتم: «زمانی که مصدق عهدهدار وزارت جنگ گردید، فقط تعداد یکصد افسر وابسته به حزب توده در ارتش وجود داشت، ولی در طی یک سال پیش از سقوطش این نوع افراد به ششصد نفر بالغ شده بودند و حتی فرمانده گردان گارد شاهنشاهی که مورد اعتماد من بود یکی از کمونیستها به شمار میرفت».۱۷
آشکار شدن نفوذ کمونیسم در ایران، قدرتهای غربی را حساس کرد. آنها دریافتند که سیستم امنیتی و نظامی ما قادر به مقابله با آنها نیست؛ بنابراین ساواک را با کمک آنها در سال ۱۳۳۵ تأسیس کردیم که بهطور تخصصی مقابله با نیروهای سیاسی مخالف حکومت را بر عهده گیرند. سیستمهای امنیتی غرب هم در آموزش پرسنل و تدارک این تشکیلات کمک شایانی کردند. هرچند رویههای خشن و افراطیگری این سازمان خود عاملی برای سرنگونی من شد.
قدرت و مذهب
من برای اینکه قدرت خودم را تثبیت و پایدار کنم به یک پشتوانه نیاز داشتم. علاوه بر اینکه باید حمایت قدرتهای بزرگ را جلب میکردم که فکر سرنگونی مرا نداشته باشند نزد مردم هم باید به نوعی مشروعیت خودم را نشان میدادم. از اینرو همواره سعی کردم خودم را مورد حمایت خداوند و ائمه اطهار نشان دهم و تا حدی شاید باور خودم هم بر این قرار گرفت. من هر سال یک یا دوبار به زیارت امام هشتم در مشهد میرفتم. به سفر حج رفتم. در نماز جماعت روحانیون شرکت کردم. تصاویرم در حال نماز خواندن در مطبوعات منعکس میشد. به دیدار مرجع بزرگ شیعیان، آیتالله بروجردی، رفتم و عکس دیدارم همه جا پخش شد؛ البته گاهی هم مسائلی پیش میآمد که این موقعیت من لطمه میخورد. سال ۱۳۳۳ یک سال بعد از سرنگونی مصدق، همراه با ثریا سفری سهماهه به امریکا و اروپا داشتم؛ اما مجلههای امریکایی شیطنت کردند و تصویر نیمهعریان ثریا را در حال شنا چاپ کرده بودند. همچنین مجله دیگری مطلبی نوشته بود که دختر یکی از خانوادههای سرشناس امریکایی از من باردار شده است. این مطالب به دست آیتالله بروجردی رسیده و سخت او را آشفته کرده بود. ایشان از طریق فلسفی واعظ به من هشدار داد. من آن سال برای امتیاز دادن به روحانیون و مسکوت گذاشتن این ماجرا، دستور دادم مرکز بهائیان در تهران را تخریب کنند و علیه آنها تبلیغاتی در رادیو راه بیفتد.۱۸
با این وصف وقتی کتاب مأموریت برای وطنم را مینوشتم ماجرای سقوطم از اسب در کوههای امامزاده داوود را در دوره کودکی شرح دادم که حضرت ابوالفضل مرا گرفت و سالم به زمین گذاشت. همچنین وقتی حصبه سختی گرفتم و حضرت علی در خواب به من ظاهر شد و مایعی در جام به من داد که خوردم و شفا یافتم. همچنین یک بار در حال راه رفتن، حضور امام دوازدهم را در مقابل خودم مشاهده کردم. در ادامه این خاطرات نوشتم که «بر من مسلّم است که کارهایی که در دوران سلطنتم کردهام به یاری و اعانت یک نیروی نامرئی انجام گرفته است. من در اظهار ایمان و اعتقاد قلبی خویش به مبادی دین خجلت نمیبرم ولی نباید تصور کرد که من میخواهم از این رهگذر خدای نخواسته مدعی شوم که فرستاده یا وسیله اجرای اوامر خداوند هستم و میل دارم این نکته را بهطور صریح و آشکار بگویم که برای خود چنین سمتی را قائل نیستم».۱۹
البته چند سال بعد در کتاب انقلاب سفید خود را مجری اوامر خداوند دانستم: «برای خودم مسلّم بود که خداوند مایل بود کارهایی به دست من و برای خدمت به ملت ایران انجام بگیرد که شاید از دست دیگری ساخته نبود. من در تمام آنچه کردهام و آنچه خواهم کرد خود را عاملی برای اجرای مشیات الهی بیش نمیبینم».۲۰
اما این سؤال هم سالهای بعد برایم مطرح شد چطور خداوندی که مرا آنقدر حمایت کرد به چنین سرنوشتی دچارم کرد؟
واقعیت این است که من شناخت و ارزیابی درستی از مردم و خودم و اطرافیانم نداشتم. دوست و دشمن خودم را تشخیص ندادم. آدم وقتی قدرت دارد، چشمش کور و گوشش کر میشود. فقط صداهایی را میشنود که دوست دارد بشنود. خبرهایی را واقعی میپندارد که تمایل دارد، حتی خدا را طوری میشناسد که حامی او باشد. روزی میفهمد که همه توهم بود نه حقیقت که دیگر کاری از دستش نمیآید. مصدق را که میگفت تو مطابق قانون اساسی مشروطه سلطنت کن و در کارهای اجرایی دخالت نکن، دشمن خودم دانستم. ملّیونی مانند بازرگان و طالقانی را که فعالیتهایشان قانونی بود سال ۴۱ دستگیر کردم و دستور دادم به حبسهای طولانی محکوم کنند. چون آنها انقلاب سفید مرا خلاف قانون اساسی و بر اساس دیکتاتوری دانستند. درست هم میگفتند. چون مجلس بیستم را سال ۴۰ منحل کرده بودم و دو سال و نیم کشور را بدون مجلس نگه داشتم. بعد از درگذشت بروجردی هم گمان کردم روحانیت دیگر قدرتی ندارد و میتوانم بر آنها غلبه کنم. چنین شد که هم ملّیون را از دست دادم و هم روحانیت را با خودم دشمن کردم. خیلی دیر این اشتباه را فهمیدم. سال ۵۷ به آنها رجوع کردم تا بیایند در قدرت مشارکت کنند، اما با توده مردمی که برخاسته بودند و جز با سرنگونی من ساکت نمیشدند، کاری نمیشد انجام داد.
گلایهای هم از هموطنان و حتی مخالفان خود دارم. شما که مرا به نقض حقوق بشر محکوم میکردید، به هر حال انقلاب کردید و مرا آواره کشورهای خارج کردید، اما من بیمار بودم و سرطانم در حال پیشروی بود، چرا اجازه ندادید در امریکا بستری و درمان شوم؟ من هر جرمی مرتکب شده بودم، بهعنوان یک بیمار حق داشتم معالجه شوم. آیا بهتر نبود خودتان پیشقدم میشدید که در هر کجا امکانش هست من معالجه شوم؟ بعد اگر از شر بیماری رهایی یافتم، آنوقت محاکمه و مجازاتم میکردید؟
این تجربه را از زندگی من داشته باشید که وقتی انسان در برابر دشمن خودش، حق و عدالت را رعایت نکند، در مورد دوستانش و خودش هم این امر رعایت نخواهد شد.
پینوشتها
1-پهلوی محمدرضا، مأموریت برای وطنم، چاپ ۱۳۵۰، فصل اول، ص ۶۴.
2-همان، ص ۶۵.
3-همان، ص ۷۵.
4-همان، ص ۷۲.
5-همان.
6-همان، ص ۶۵.
7-همان، ص ۷۷.
8-همان، ص ۷۳.
9-همان، ص ۷۴.
10-همان، ص ۷۷.
11-همان، ص ۷۶.
12-آیرملو تاجالملوک، خاطرات ملکه پهلوی، بنیاد تاریخ شفاهی ایران، نشر به آفرین، ۱۳۸۹، ص ۸۱.
13-ناگفته نماند که در شهریور ۲۰ درحالیکه ارتش زمینی ازهمپاشیده شده بود، اما شادروان غلامعلی بایندر فرمانده نیروی دریایی جنوب و برادرش یدالله بایندر در بندر انزلی و تعدادی دیگر از هموطنان دلاور به خاطر مقاومت در برابر تجاوز متفقین به شهادت رسیدند.
14-همان، ص ۳۰۷.
15-گلشائیان عباسقلی، خاطرات من، جلد ۲، صص ۷۰۱-۷۰۲.
16-پهلوی محمدرضا، انقلاب سفید، کتابخانه سلطنتی، ۱۳۴۵، صص ۱۰۴-۱۰۵.
17-پهلوی محمدرضا، مأموریت برای وطنم، چاپ ۱۳۵۰، ص ۱۳۴.
18-میلانی عباس، نگاهی به شاه، نشر پرشین سیرکل، تورنتو ۱۳۹۲، صص ۲۴۹-۲۴۸.
19-پهلوی محمدرضا، مأموریت برای وطنم، چاپ ۱۳۵۰، ص ۷۱.
20-پهلوی محمدرضا، انقلاب سفید، کتابخانه سلطنتی، ص ۲۱.