عقاب علی احمدی
۱
در همۀ کشورهای جهان با پدیدهای به نام سانسور که ممیزان آن را به کار میبندند، روبهرو هستیم. آن ممیز حکومتی چین باستان که به دستور او بر بدنۀ گاریها و عرابههای فرستادگان اروپایی نوشتند، «اینها فرستادگان حکومت آنسوی زمین هستند که برای دادن باج و خراج به امپراتور ما به چین آمدهاند» و دستگاهی که در امریکا، کتابی هفتصد صفحهای دربارۀ تاریخ سانسور را با انجام سانسور به کتابی چهارصد صفحهای تبدیل کرد، سطحهای گوناگونی از سانسور و ممیزی را به کار بستهاند. در یک کشور جهانسومی، عوام و عوامفریبان سانسور را نگاهبان خود و نظم موردنظر خود میدانند و روشنفکران و سرآمدان، آن را سرپوشی میدانند که بر نابسامانیها و نادانیها نهاده میشود تا همهچیز را آرام و عادی جلوه دهند.
اما بررسی سرانجام و پایان کار دستگاههای سیاسی تام روایی که سانسور مذهب مختار آنان است، نشان میدهد که سانسور تنها تا مدتی به برقراری گونهای آرامش برخاسته از بیخبری یاری میرساند و با «تغییر»ی که پیوسته در کار جهان هست، نمیتوان به آن «بیخبری» که زمینهساز آرامش جامعه – و درواقع: خوشخیالیهای – دیکتاتورهاست، دل خوش داشت. به کاربستن سانسور و ممیزی، ملتی ناآگاه و بیخبر پدید میآورد که در برخورد با پدیدههای نوین جهان، تنها واکنش او انکار است و در چارهجویی، تنها به گذشته نگاه میکند. آنچه به یک ملت توانایی دفاع راستین از هستی خود و کشور را میدهد، آگاهی و دانش و شناخت بروز از جهان است.
۲
در نخستین دهههای سدۀ بیستم دولت اتحاد جماهیر شوروی پس از استقرار، در راه عملی کردن خیالهای رهبران انقلاب اکتبر کوشید؛ این دولت همانطور که مارکسیسم را بهاندازۀ روسیه سدۀ نوزدهم کوچک و حقیر کرد تا به درد برپایی دولت در روسیه و مستعمرههای آن بخورد، میکوشید تا جهان را در قالب دیدگاههای خود بریزد و ریختی روسی به آن بدهد. چنین بود که بهجز سانسور فرهنگ ملتهایی چون تاجیکستان (بهعنوان بخشی از ملت ایران) و تغییر خط فارسی در تاجیکستان و جایگزین کردن آن با خطی مندرآوردی به نام «خط سیریلیک»، کوشید تا پیوندهای ایرانی نژادان ورارودان با فرهنگ ایرانی و زبان فارسی را بگسلاند. در قفقاز این دولت با در پیش گرفتن سیاست ترکی کردن، زبان ترکی را بر جای زبان فارسی نشاند. این دولت در ادامۀ شاهکارهای خود، هر پدیدۀ فرهنگی و هنری را که در اتحاد شوروی و به دست روشنفکران عضو حزب کمونیست آفریده نشده بود، پدیدههای بورژوایی، خردهبورژوایی و منحط نامید. نظریهپرداز بزرگ دولت شوروی، لنین، در جایی گفت: «همیشه هنگامیکه به آثار شگفت و سترگ همچون ساختههای چایکوفسکی گوش میدهم، از خود میپرسم چگونه کسانی در چنین لجنزاری زیستهاند و توانستهاند چنین شاهکارهایی بیافرینند؛ اما اکنون مجال این بحثها نیست؛ باید دهانها را محکم کوبید!» (نقل به مضمون از کتاب بعد زیباییشناختی، نوشتۀ هربرت مارکوزه، ترجمۀ داریوش مهرجویی)
با چنین دیدگاهی بود که کوبیدن دهانها آغاز شد؛ در گام نخست دهانهای روسی، سپس ایرانی و لهستانی و پس از آن، دهان هر سوسیالیست و کمونیست مستقل در هر جای جهان. دستاورد این بر دهان کوبی، نابودی نسل اول و دوم سوسیالیستهای مستقل ایران و جهان و جایگزینی آنها با مشتی شیاد دورو و فاسد بود. اگر روسیۀ سدههای هجدهم و نوزدهم اندیشهورزان و ادیبانی چون پلخانف، هرتسن، بردیایف، تولستوی، چخوف و چایکوفسکی را در دامان خود پرورد، در برابر، روسیۀ سدۀ بیستم دستاوردی جز ادبیات تبعید و زندان نداشت؛ ادبیاتی که دربرگیرندۀ آثاری از بولگاکف، سولژنیتسین، پاسترناک، آنا آخماتووا و ایزاک بابل… است و تجربههای هولناک زندگی شهروندان شوروی در دوران استالین در آنها جاودانه شده است؛ البته اختراعات نابغههای سازندۀ زیردریایی و موشک و تیربار و تربیت جاسوس را هم باید به کارنامۀ روسیۀ قرن بیستم افزود.
اینکه دستاوردهای روسیۀ سدۀ بیستم به ادبیات تبعید و زندان و عرصۀ صنایع نظامی و فضایی خلاصه میشود و در فلسفه و علوم انسانی با پدیدههای روسی جهانی روبهرو نیستیم، از آن روست که دولت شوروی در کنار بستن مرزهای جهان بر روی شهروندان خود، دانشهایی چون روانشناسی و فراروانشناسی و … را نیز دانشهای بورژوایی نامید. این دولت همپایی با غرب در مسابقۀ تسلیحاتی و فضایی را برای پیشرفت شوروی کافی میدانست. پای فشردن بر چنین شیوهای دستاوردی جز کوتهبینی و بیخبری از جهان برای زمامداران شوروی و ملتهای اتحاد شوروی نداشت. چنانکه جهان به چشم خود دید، با فروپاشی اتحاد شوروی یکی از بزرگترین سامانههای مافیای جهانی در پهنۀ شوروی سابق شکل گرفت و مردمان این پهنه را اسیر باندهای مواد مخدر و قاچاق و فحشا کرد. جنگهای داخلی در تاجیکستان و جنگهای قومی در اران (خودخواندۀ آذربایجان)، فرار روشنفکران به غرب و آوارگی آنان در کشورهای جهان بخشی دیگر از نتایج فروپاشی نظمی بود که میکوشید، ملتهای پهنۀ شوروی را در گلخانهای به نام اتحاد جماهیر شوروی نگاه دارد.
۳
در ایران، بخشی از مخالفان سیاسی دستگاه سلطنت چپگرایان سوسیالیست و کمونیستی بودند که دستگاه سیاسی اتحاد شوروی را همچون نمونهای عالی از دموکراسی به هواداران خود معرفی میکردند. اکنونکه خاطرات خود را مرور میکنم، نمونههای گوناگونی از سانسور و ممیزی را که از گروههای گوناگون انقلابیون مخالف محمدرضا شاه به چشم دیدم، بهیاد میآورم. از آن میان چند خاطره، با گذشت سالیان بسیار همچنان با سماجت در یاد من مانده است:
در واپسین سالهای دهه ۵۰ شمسی روزی شاهد بودم که نوجوانی کتاب دالغا (موج)، نوشتۀ یکی از چریکهای چپگرا به نام مرضیه اسکویی احمدی را از فروشندهای که در کنار خیابان کتاب جلد سفید میفروخت، خرید. فروشنده پس از فروش کتاب گفت: «ببین! این کتاب خوبی است؛ اما چند قسمت آن را نخوان!» و در برابر چشمان حیرتزدۀ من و خریدار کتاب، صفحاتی در چند جای کتاب را تا کرد و گفت: «حالا کتاب آمادۀ خوانده شدن است»! درواقع فروشندۀ انقلابی که به دنبال برپایی انقلاب مورد نظر خود بود، پیش از رسیدن به قدرت، کار ممیزی و سانسور را آغاز کرده بود!
سالها بعد، در بعدازظهر دو روز پس از اعلام ارتداد سلمان رشدی، در ایستگاه سوار اتوبوس شدم و کمی بعد سربازی کنار من نشست. اتوبوس راه افتاد. با گذر از خیابانها هیجانزدگی و التهاب را میشد در رفتار مردم و گذر خودروها دید و تیرکوبها و دیوارکوبهای بسیاری که صنفهای گوناگون و سازمانهای دولتی در محکومیت انتشار کتاب آیات شیطانی نوشته بودند بر تیرها و دیوارها دیده میشد. ناگهان متوجه چهرۀ درهم سرباز و چشمان جویا و نگاه شگفتزدۀ او شدم که از پنجرۀ اتوبوس بیرون را نگاه میکرد. کمی بعد، سرباز با صدایی آهسته از من پرسید: «آقا! شما میدانید این کتابی که نوشتهاند [و باعث این جنجال شده] چیه؟» من برای نخستین بار در پاسخ پرسشی دربارۀ یک کتاب گفتم: «نمیدانم.» چون هرچه اندیشیدم در پاسخ چنین پرسشی از کسی که کتابی جز کتاب درسی ندیده و نخوانده است، چه میتوان گفت به نتیجهای نرسیدم.
شبی از تلویزیون ایرانی فیلمی از یک کارگردان ژاپنی دیدم که با همۀ کوششی که کردم، توانستم همین اندازه بفهمم که این فیلم دربارۀ دورههای گوناگون زندگی انسان است: کودکی، نوجوانی، جوانی، جفتیابی، سالمندی، پیری و مرگ. من نامفهوم بودن فیلم را بهپای مدرن بودن شیوۀ ساخت آن گذاشتم و به خود قول دادم که یک بار دیگر فیلم را ببینم، بلکه پیام سازندۀ آن را دریابم. از قضا روزی نسخهای از این فیلم که بر روی سیدی ضبط شده بود، به دستم رسید. واقعاً با دیدن دوبارۀ این فیلم آه از نهاد من برآمد: روشن شد تلویزیون ایران با انجام ممیزی صحنههای مربوط به عاشق شدن و جفتیابی و جفتگیری قهرمان فیلم و چند چیز تعیینکنندۀ دیگر را که با ملاکهای خودش جور درنمیآمده است از فیلم برداشته و داستان آن را به نوشتهای بیسروته تبدیل کرده است! از خود پرسیدم، دستگاهی مانند تلویزیون ایران با کدام حق، ساختۀ یک هنرمند را بهدلخواه خود روایت کرده و آیا شهروندی که بینندۀ این روایت دلبخواهی است، حقی برای اینکه وقت و پولش صرف دیدن این روایت نشود، دارد یا نه؟ بهراستی وقتی نمیتوانید فیلمی را بدون سانسور و درواقع بدون تکهپاره کردن پخش کنید، چرا خود را به زحمت سانسور میاندازید؟
۴
روزگاری فرزانهای گفته بود: «دولتهای جهان سوم، دست بالا، بهدنبال افزایش سوادآموزی هستند و نه بالندگی فرهنگی؛ آن هم در حد خواندن تابلو فروشگاهها و نوشتن نام خود و امضا کردن.» در روزگار پیش از انقلاب، فهرستی از کلمههای ممنوع در دست ناشران بود که بنا به تجربه دریافته بودند آثاری که در آن این کلمات به کار برده شود، اجازۀ نشر پیدا نمیکند: «شب، جنگل، سرخ، ستاره و …»! چنین بود که کتاب چون صد سال تنهایی با حذف مطالب مربوط به مبارزات چریکی مجوز چاپ گرفت و به یکی از پرخوانندهترین کتابهای ترجمهشده به فارسی تبدیل شد. پس از انقلاب، اتفاق دیگری برای این کتاب افتاد: «بخشهای اروتیک این رمان که در دوران پیش از انقلاب مجوز انتشار گرفته بود، زیانمند شناخته شد و از کتاب حذف شد، ولی بخش مربوط به مبارزات چریکی مجوز چاپ گرفت!»
دستاورد چنین کوتهبینیهایی از سوی دستگاه سیاسی محمدرضا شاه این شد که انگارهای انکارناپذیر و سادهلوحانه در ذهن ایرانیان کتابخوان و فرهنگ دوست پدیدار شود؛ آن انگاره این بود: «هماکنون دهها هزار کتاب مهم که میتواند سرنوشت کشور و ملت ایران را دگرگون کند، پشت در ادارۀ سانسور چشمبهراه دریافت مجوز انتشار است!» بیگفتگو پیداست که گروه بزرگی انتشار این آثار خیالی و فرضی را در گرو سرنگون شدن دستگاه سلطنت میدانستند و مطمئن بودند که در فردای سرنگونی محمدرضاشاه، این آثار منتشر و خوانده میشود و همۀ جنبههای زندگی ایران را دگرگون میکند؛ اما پس از پیروزی اسلامگرایان و با وجود آزادی مطبوعات و انتشار کتاب، خبری از ارائۀ آن آثار به ناشران نشد و نشانهای از کوشش روشنفکران برای آفرینش آثاری که تحول ایران در گرو انتشار آنها باشد، دیده نشد.
شاید این هم از بازیهای روزگار باشد، روزی که محمدرضاشاه پهلوی به دنبال شکست کودتا علیه مصدق از ایران گریخت، در فرودگاه رم سخنی شگفت بر زبان آورد که اعتبار آن تا روزگار ما برجاست. او در پاسخ خبرنگاری که به او گفته بود: «اعلیحضرت! شنیدهایم ملت ایران شما را از کشور بیرون کردهاند»، گفت: «سلطنت بر یک ملت گرسنه و فقیر افتخاری ندارد»!
شگفتا که او در درازای ۲۵ سال سلطنتش که از چند روز بعد از ۲۸ امرداد آغاز شد، نتوانست ناسازگاری میان گفته و کردارش را دریابد!