بدون دیدگاه

نقش روشنفکران در انقلاب مشروطه ایران

 

بخش سوم

ناصر حریری

مقدمه

از آن پیش‌تر که این جریان بررسی شود خود را ناچار به بیان کلیاتی می‌بینم. دست‌اندرکاران انقلاب مشروطه را به‌طور کلی به دو دسته می‌توان قسمت کرد:

بی‌حقیقت‌ها و مریدپروران

بسیاری از کسان که حتی جان خود را هم در همین راه از دست دادند هدفی دیگر را دنبال می‌گرفتند. آقای مهدی ملک‌زاده می‌نویسد پدرش، ملک‎المتکلمین با ظل‎السلطان در ارتباط بود. این موجود را همه به سفاکی و دشمنی با مشروطه می‌شناختند. ملک آن‌طور که ناظم‏الاسلام می‌گوید بعد از چند ماه صاحب ضیاع و عقار شد. باز می‌نویسند وقتی که به قتلگاهش می‌بردند به شاه می‌گفت مرا نگاه دار تا به تو خدمت کنم. روایت دیگری هم هست که می‌گوید وقتی او را به مسلخ می‌بردند این بیت خاقانی را می‌خواند:

ما بارگاه دادیم این رفت ستم بر ما

بر قصر ستمکاران تا خود چه رسد خذلان

خواننده به‌روشنی درمی‌یابد که اطلاع تاریخی این بزرگوار به هیچ روی بیشتر از اطلاعات پدر و پدربزرگش نبود. او هم خسرو انوشیروان را مظهر عدالت و نیکی می‌دانست. آن‌ها که تاریخ را از او بیشتر می‌فهمیدند و می‌دانستند در سال ۱۹۱۹ ایران را به ۴۰۰ هزار تومان به انگلیس فروختند. این همه در کمتر از پانزده سال تاریخ این سرزمین را به خود مشغول می‌داشت. بالاتر از او هم از بالاترها تقاضای رشوه می‌کردند. ناصر الملک همه تلاشش در این بود که این‌چنین اندیشه‌هایی را از ذهن رهبران بزداید. ملکم خان به شاه پول می‌دهد و لاتاری در ایران راه می‌اندازد. در عین حال روزنامه قانون را هم منتشر می‌کند. از آن‌سو ماجرای میرزای آشتیانی کاملاً جای حرف و بررسی دارد. شاه می‌خواهد او را به آن دلیل که با مردم در تحریم تنباکو همراه است از شهر بیرون کند. مردم البته می‌شنوند که شاه او را وادار به ترک شهر کرده است. گروهی عظیم گرد خانه‌اش را می‌گیرند، هفت کشته و ده‌ها مجروح می‌دهند تا آنکه شاه را به عذرخواهی وادارند که از میرزا بخواهد فسخ عزیمت کند؛ بی‌آنکه هرگز از خود پرسیده باشند دلیل ترک شهر این بزرگوار چه بوده است؟!

گروه سنتی در اندیشه گرد آوردن مرید بودند و اصولاً حامیان خود را مرید می‌دیدند بی‌آنکه حتی لحظه‌ای از خود پرسیده باشند که همین مرادها دیکتاتورهای بعدی این سرزمین خواهند بود. این روحیه دیکتاتورمآبانه را کاملاً می‌توان مشاهده کرد. به همین جهت بود که می‌گفتند نمایندگان مجلس ستون‌های چوبین هستند که چون یکی را نپسندیم دیگری را بر جایش می‌گذاریم و چنین هم می‌کردند.

دستاورد چنین اندیشه‌هایی چه بود؟! کمتر از پانزده سال بعد به دعوت دیکتاتور لبیک گفتیم. حوادث بعدی هم نتایجی به‌جز این نداشت. بر این گمانم به این انقلاب می‌بایست از جهات گوناگون نگریست؛ تاریخی، اجتماعی، روان‎شناسی و فلسفی. با آگاهی از آن دستاوردها آن انقلاب نو می‎بایست به تحلیل گرفته شود. شبکه‌های مجازی توانستند به اطلاعات بیفزایند، اما در تغییر روحیات به گمان من تأثیری نمایان نداشتند. بدون طرح یک مسئله اساسی نمی‌توانم از باقی مطالب با شما سخن بگویم.

علاقه‌مندان به این انقلاب نخستین در این سرزمین همه تلاش خود را به کار می‌گیرند تا از جهات گوناگون به تفسیر وقایع دست یازند. از تغییر اما نشانی در میانه نیست. اگر هم باشد آن‌قدر کوچک است که در «های و هوی همان میهمانی گم می‌شود». من خود نیز از دسته اول هستم، اما سخت چشم‌انتظار دسته دوم مانده‌ام، چراکه از انقلاب مشروطه به این‌سوی با هیچ تحول تازه‌ای روبه‌رو نشده‌ایم؛ البته مسئله مذهب دچار تحولاتی شده است که جای بحث آن در اینجا نیست.

تأثیر روشنفکران در انقلاب مشروطه

فریدون آدمیت بر این نظر است که انقلابیون مشروطه موفقیت‌های خود را مدیون روشنفکران هستند. در نوشته پیشین من به این نکته اشارتی داشتم که میزان افراد باسواد در این سرزمین در آن دوران از یک در هزار تجاوز نمی‌کرد و آن‌ها که از نظر روشنفکران آگاهی داشتند نمی‌بایست از یک درصد تجاوز کرده باشند و حال آنکه خود ایشان در همان کتاب می‌نویسند که روحانیونی بودند که ۲۰ هزار نفر به هنگام نماز بدیشان اقتدا می‌کردند.۱

در مشروطه ناکام می‌خوانیم که روشنفکران سعی می‌کردند سخنان خود را از زبان علما با مردمان در میان بگذارند و چون آن‌ها نمی‌پذیرفتند این روشنفکران با انتشار شب‌نامه‌هایی آن‌ها را بدین کار وا‌می‌داشتند.۲

باری! اکنون در این نوشته تلاشی می‌رود تا به این مسئله توجه شود و بررسی شود با این امید که صاحب‌نظران کاستی‌هایش را جبران کنند. پیش از پرداختن به نظریات روشنفکران متجدد فهرست‌وار نظریات روشن‏اندیشان سنتی را با شما در میان می‌گذارم.

روشنفکران سنتی

رهبران واقعی روشنفکران سنتی را می‌بایست در اندیشه‌های دو تن به جست‎وجو گرفت، چون گروهی از منتقدان از یکی از آن‌ها می‌پرسیدند برخی از اطرافیان شما رشوه می‌خورند می‌گفت: «آن‌ها چهل سال است که چنین می‌کنند من با آن‌ها چه می‌توانم کرد؟ رطب‌خورده منع رطب کی کند؟».

او خود کاملاً آماده بود تا این انقلاب را به ۱۵۰ هزار تومان بفروشد، اما خریداری برایش پیدا نمی‌شد. با این همه در نوشته پیشین اشاراتی داشتم و مکرر نمی‌کنم. سخن‌گویانشان در جلوت با این‌ها بودند و چون به خلوت می‌رفتند آن کار دیگر می‌کردند. پسر جناب ملک‏المتکلمین هم بعد از آنکه فحش بسیار به ناظم‎الاسلام نویسنده تاریخ بیداری ایرانیان می‌دهد این رابطه را تأیید می‌کند.

عدالت‌خانه و قانون اصلی‌ترین اهداف این بزرگواران بوده است. طباطبایی در تیرماه تقاضای عدالت‌خانه و مجلس مشروعه را در میان می‌گذاشت. او می‌گفت به این زودی‌ها تقاضای مجلس مشروطه را نخواهد کرد. خیلی زود کمتر از دو سال او به این نتیجه می‌رسد که اشتباه کرده است، می‌گفت که بهبهانی او را گمراه کرده است. او و ناظم‎الاسلام شاه را جوان نجیبی می‌دانستند.۴

در عین حال می‌توانیم به خاطر آوریم که او می‌گفت اگر بهبهانی به او بپیوندد به کس دیگری نیاز نخواهد داشت. همین اندازه که او تقاضای مجلس مشروعه کرد و نه مشروطه، آیا خود بیانگر آن نیست که او خطر را به‌درستی درمی‌یافت؟ البته این بزرگواری را هم داشت که بتواند با مخالفان به سازشی برسد و از هرج ‌و مرج جلوگیری کند. بزرگ‌ترین اشتباه طباطبایی را من در این می‌بینم که او بهبهانی را به‌عنوان برجسته‌ترین همراه خویش انتخاب کرد و حال آنکه آن‌ها با دو نگاه جهان را به نظاره نشسته بودند. به نظر می‌رسد آن‌ها از ضعف نظر خود آگاهی لازم را داشتند. می‎دانیم که مجلس اصلی‌ترین پایه‌های این انقلاب را به خود اختصاص می‌داد. آن دو بزرگوار بر این نظر بودند که این نمایندگان چوب یا ستون‌های چوبین هستند که چون نپسندیدیمشان یکی را برمی‌داریم و دیگری را برجایش می‌گذاریم. یکی از آن‌ها داماد خود را بر جای یکی از همین نمایندگان گذاشت و چون به او اعتراض شد از نوچه‌هایش خواست که معترض را که پسر رقیبش بود از جلسه بیرون بیندازند. در نظر آن‌ها همه این لوایح برای اجرایی شدن می‌بایست از نظر علما بگذرد. می‌گفتند گروهی از این نمایندگان را باید از مجلس بیرون کرد. آن‌ها بر این نظر بودند که هر اتفاق ناخوش آیند که برای مجلس پیش بیاید تقصیر مجلس است. این دو گروه به هیچ روی نمی‌توانستند مواضع خود را به یکدیگر نزدیک کنند. مفسران خارجی که برنامه‌های این انقلاب را پس می‌گرفتند می‌گفتند دشمن مجلس خود مجلس است.

از بهاء الواعظین نمی‌توان سخنی نگفت؛ می‌دانیم که او با گروهی در سفارت انگلیس متحصن شده بودند، چون مشروطه گرفته شد متحصنین را از سفارت بیرون کردند به گروهی از آن‌ها پولی هم دادند. از جمله این گروه یکی هم بهاء الواعظین بود که از خوشحالی در پوست خود نمی‌توانست گنجید. او به مشروطه خود رسیده بود و دیگر نیازی نمی‌دید از خود بپرسد این دست‌ودل‎بازی خارجی‌ها چه دلیلی می‌تواند داشته باشد؟! می‌توان از خود پرسید این خودمحوری که در نهاد ما نهادینه شده تا چه اندازه التیام پذیرفته است؟! در پاسخ از خود می‌توان پرسید که این روشنفکران تا چه اندازه از مشروطه آگاه بودند و تا چه اندازه به آگاهی خود باور داشتند؟ یکی از اینان به تحریم تنباکو که گام نخست و استوار انقلاب مشروطه بود باور نداشت و در ملأعام قلیان می‌کشید. او داماد خود را بر جای یکی از نمایندگان مجلس گذاشت و مخالفان را هم به‌شدت سرکوب کرد. آماده بود که انقلاب را به ۱۵۰ هزار تومان بفروشد اما خریداری نبود. رشوه‌خواری را امری طبیعی می‌دید و از میان برداشتنش را ناممکن می‌دانست. دیدن اعمالی چنین نابیوسیده چه امکانی را برای جانبداری از مشروطه بر جای می‌گذاشت؟! آن دیگری که در دانش فرسنگ‌ها از همگنان پیشی می‌گرفت می‌گفت نمایندگان مجلس ستون‌های چوبین هستند که چون یکی را نپسندیم دیگری را بر جایش می‌گذاریم. بی‌آنکه از خود پرسیده باشد آن وقت از مشروطه چه می‌ماند؟! ننوشته‌اند که او برای آگاهی‎بخشی به نمایندگان مجلس چه کرده است؟!

به هر انجام در آخر کار هم او به این نتیجه می‌رسید که شاه جوان نجیبی است و بهبهانی او را گمراه کرده است.۵ روایتی هم هست که می‌گوید: شیخ فضل‌الله درست می‌گفت ما نفهمیدیم. به هر انجام آیا نمی‌توان با اطمینان از خود پرسید اینان بر این نظر می‌شدند که اداره امور را از دربار به حوزه‌های علمیه منتقل کنند؟ ۶ جناب طباطبایی می‌گفت ما که مشروطه را ندیدیم، آن‌ها که از آنجاها آمدند یک چیزهایی به ما گفتند. بدون کمترین تردیدی یکی از خصوصیت‌های مشروطه گستره میدان آزادی بود. اتفاقاً این میدان گستره‌ای فراخ می‌یافت. در سایه همین آزادی بود که یکی از رهبران بلامنازع مشروطه را کشتند، مادر شاه را فاحشه خواندند و بمب در جلو کالسکه شاه انداختند تا به او اطمینان بدهند که یا او باید بماند یا مجلس. شکی نیست که او ماندن را برای خود می‌خواست. پس مجلس به توپ بسته شد و باقی ماجراها که در باقی نوشته‌ها امید دارم بتوانم به آن‌ها بپردازم.

روشنفکران متجدد

از روشنفکران متجدد هم باید یادی کرد از برجسته‌ترین‌هایشان که یکی ناصر‌الملک بود که تحصیلکرده دانشگاه آکسفورد بود. او به طباطبایی می‌نوشت مشروطه خوب است، اما نه برای ایران که به سالیانی دراز برای رسیدن به آن نیازمند است. در همه حال آماده ترک ایران بود و سرانجام هم چنین کرد. آقاخان کرمانی را یکی دیگر از آن‌ها باید دانست. او بر آن می‌شد جعل سند کند و از قول میرزای شیرازی بگوید که دادن مالیات به دولت ظلمه حرام است که موفق نشد. بر آن شد که ظل‎السلطان را به شاهی برساند که باز هم موفقیتی نداشت،۷ پس نبرد مسلحانه را راه بهترین برای پیروزی ملت دید. ۸ این تصور برای من سخت دشوار می‌نماید که او ظل‎السلطان را نمی‌شناخت. با این دشمن قسم‌خورده مشروطه او چگونه می‌توانست سازش کند؟! یکی از نامه‌های ایشان را در شماره ۱۴۴ چشم‌انداز ایران منتشر کردم.

آخوندزاده اصلی‌ترین دلیل عقب‌ماندگی را استبداد سیاسی و ارتجاع مذهبی می‌داند. او پیشنهادهایی را هم مطرح می‌کند: ۱. تبعید روحانیون مرتجع؛ ۲. آگاهی‎بخشی از گذشته ایران باستان؛ و ۳. ترویج علوم.

رسول‌زاده می‌گفت ملت باید قانون را بنویسد و دولت آن را اجرا کند. او قطعاً می‌دید که دولت اجرا می‌کند ملت می‌نویسد، اما احتمالاً می‌بایست به این نتیجه رسیده باشد که چه می‌نویسد و چگونه اجرا می‌شود؟!

یکی دیگر ملکم خان بود که پولی به شاه داد و لاتاری را به ایران آورد. شاید با این امید که عطش عشق به پول را در نهاد خود و مردم بتواند اندکی فرونشاند، اما خودش هم می‌دانست که شاه و ملت را فریب می‌دهد. ماجرای تنباکو نزدیک‌تر از آن بود که بتواند از یادها برود. شاه به‌ناچار بستن لاتاری را فرمان داد. او هم گفت که پول‌ها را به خزانه دولت داده است و اعلام ورشکستگی کرد. او تنها راه پیشرفت این ملت را در نسخه‌برداری کامل از قوانین غربی می‌دانست. چهل سال بعد اما نظرش را عوض کرد و گفت کدام احمق گفت باید از قوانین غربی نسخه‌برداری کرد؟ من هنوز برای این پرسش ساده به پاسخی نرسیده‌ام که چرا نباید نظر خود را عوض کرد؟! اگر بر این نظر اعتماد کنیم، ما اکنون می‌بایست از درختان فرود آمده و در غارها مسکن گزیده باشیم. تنها با تجربیات مکرر و تغییر و تحول نظریات بود که ما اکنون در جایگاهی که هستیم قرار داریم. می‌دانیم او روزنامه قانون را منتشر می‌کرد و صلاح بشریت را در اطاعت از قانون می‌دانست. گفت کشور باید با مدیریت روحانیت و دار الشورا اداره شود. او در روزنامه قانون در ابتدای کار با امین‎السلطان به مخالفت برخاسته بود، اما چون نتیجه‌ای نگرفت کوشید تا با مجیزگویی راهی به درگاهش بگشاید. از درس‌های مهم که او در آکسفورد آموخته بود یکی به کار بستن این ضرب‌المثل انگلیسی بود که می‌گفت «اگر نمی‌توانی بر دشمن خود غلبه کنی، دستش را ببوس». با اندیشه و رفتاری چنین محقر و کاسبکارانه آیا می‌شد انتظار بیشتری از نتایج مشروطه داشت؟

در کمتر از پانزده سال از ظهور مشروطه مردمان بر دیوارها جمله من حکم می‌کنم را دیدند و نفسی به راحت برآوردند. در دوره‌های دیگر هم از آزادی استفاده‌ای بهینه‌تر به عمل نیامد که امید است بدان‌ها پرداخته شود. یکی دیگر هم طالبوف بود، او ایرانی نبود اما از مشروطه شدیداً جانبداری می‌کرد. به نمایندگی مجلس هم از جانب ایرانی‌ها انتخاب شد، اما چون دولت وقت یکی از کتاب‌هایش را ضاله تشخیص داد به این نتیجه رسید که تا دیروز با گاو دو شاخ استبداد روبه‌رو بود و امروز با گاو هزار شاخ مشروطه باید سر کند. از خودش می‌پرسید این کدام جانور است که بتواند در یک شب ۱۲۰ انجمن بزاید؟!

به نظر می‌رسد او اشتباه می‌کرد. زایمان آن جانور را تا هزار و پنجاه انجمن بالا برده بودند. اگر آن کتاب از کتاب‌های حسنه به حساب می‌آمد آیا باز هم او از رفتن به تهران تن می‌زد؟ ذکر این نکته را ضروری می‌بینم. جناب طالبوف و پیروانش هیچ‌کدام رویش آن ۹۹۸ شاخ را بر سر مشروطه ندیده بودند و از همین روی در قطعش هیچ نتوانستند کرد. او در مدینه فاضله‌ای که برای خودش درست کرده بود می‌زیست و چون ترکی در آن به وجود آمد عمیقاً ناامید شد و نتیجه‌اش قهر کردن از مجلسی بود که او آن را حلال مشکلات می‌دید. او می‌گفت همه از آزادی حرف می‌زنند و اما هر کس تنها خود را محق به داشتنش می‌بیند.

کسروی می‌گفت احزاب شکاف اجتماعی را به وجود می‌آورند و وحدت ملی را از میان برمی‌دارند. قوانین مذهبی هیچ ارتباطی با قوانین مدنی ندارند. می‌گفت ناسیونالیسم یک منطقه جغرافیایی است، هر کس حق انتخاب دارد که آنجا را وطن خود بداند. از این گروه یکی هم داور بود که در کار اجرای نظریات خود هم می‌توانست باشد. او می‌گفت جامعه باید با دیکتاتوری اداره شود باید مردم را وادار به تحصیل کرد آن‌ها را به کار وا‌داشت. آن‌ها را واداشت که جاده بسازند، کارخانه نخ‌ریسی وارد کنند، او و همگنانش با دیکتاتوری شورایی موافق بودند. آرزویش برآورده شد، دیکتاتور مورد نظرش کشتن او را سرلوحه اقدامات خویش قرار داد. یکی دیگر از آن‌ها سید جمال‌الدین اسدآبادی بود که همه کار را تنها با اطاعت از قانون می‌دانست بدون آنکه از خود بپرسد این قانون را چه کسانی می‌بایست به مرحله اجرا بگذارند؟!

او البته به‌درستی شاه را رئیس قوه مجریه در نظر گرفته بود. این رئیس هم این‌طور تشخیص می‌داد. نبود مجلس قانون‌گذاری از بودش بهتر است.

به این نتیجه می‌رسم که در این انقلاب شکوهمند آدمیانی باورمند و مبارز بسیار اندک بودند. ستارخان و باقر خان را من از بهترینشان می‌بینم که از مدیریت برای اداره چنین انقلابی تقریباً هیچ نمی‌دانستند. به عملکردهای آن‌ها باید بیشتر پرداخت که امید است در فرصتی دلخواه بدین کار بتوان پرداخت.

روشنفکران چه می‌کردند؟

روشنفکران آن عصر را می‌شود به چند گروه قسمت کرد: آن‌ها که بر آن بودند حرف اول را باید قانون بزند و دولت باید فقط مجری قانون باشد نه آنکه خود به وضع قانون بنشیند. گروهی هم بر این نظر می‌شدند که حق گرفتنی است نه دادنی. برای آن‌ها مبارزه مسلحانه حرف اول و آخر را می‌زد.آن‌ها انقلابیون قفقاز را می‌آوردند تا در خیابان‌ها بمب بگذارند و ترس را بر جای یک انقلاب دموکراتیک بنشانند. حیدر عمواغلی رهبر این گروه بود که در قفقاز به ایران آمد. به آنچه می‌کرد قطعاً شک داشت، از همین روی در هنگامه به توپ بستن مجلس نشانی از او نمی‌بینیم. آقاخان کرمانی را هم می‌توان از طرفداران نبرد مسلحانه دانست. او می‌خواست سندی را از میرزای شیرازی جعل کند که (دادن مالیات به ظلمه حرام است) و چون موفق نشد در اندیشه مبارزه مسلحانه افتاد.۹

بی‎آنکه از شیخ خیابانی سخنی در میان آید نمی‌توان این بخش را به پایان آورد.

 خیابانی چه می‌خواست؟

می‌گفت قوی باید بر ضعیف حکومت کند و ضعیف باید همه خواست‌های او را بپذیرد. به نظر می‌رسد او گامی از نیچه پیش‌تر نهاده باشد، هرچند نیچه نشد. باری او همه مخالفان خود را از ادارات آذربایجان بیرون کرد می‌گفت: حکومت آذربایجان باید مستقل باشد و هر چه قدر پول می‌خواهد تهران باید برایش بفرستد. این معما هم هیچ‌وقت برایم حل نشده است که چون ما به اندک قدرتی می‌رسیم خود را قدر قدرتی شکست‌ناپذیر می‌بینیم. قیام خیابانی را در چهار ساعت فرونشاندند و وی را به خودکشی واداشتند.۱۰

اگر من به جای محمدعلی شاه بودم چه می‌کردم؟

شکی در این نیست که در وجود محمدعلی شاه تنها روح خودکامگی بود که حکومت می‌کرد، اما در عین حال خیزش مردم به او نشان می‌داد که به‌ناچار باید با مردم راه برود و برخی از خاستگاه‌های آن‌ها را بپذیرد. انقلابیون اما به این مقدار رضایت نمی‌دادند. تنها کشتن شاه بود که به همه نابسامانی‌ها می‌توانست پایان داد (بی‌آنکه انوشیروان عادلی را در پشت دروازه به ذخیره نهاده باشند)، پس بمبی در جلو کالسکه شاه انداختند. ننوشتند که پس از قتل شاه قرار بود چه بکنند. در قفقاز هم به نظر نمی‌رسد که آن‌ها از این پیش‌تر رفته باشد. روزنامه‌نویس‌های آن عصر هم از آزادی‌های فراهم‌آمده سود بردند و مادر شاه را فاحشه خواندند. برای یک قضاوت منطقی هریک از ما باید خود را در جای محمدعلی شاه قرار دهیم، حتی در همین عصر بهترین تصمیم آیا سرکوب وحشیانه نبود؟

من اینان را موجوداتی متوهم ارزیابی می‌کنم. به هر انجام اگر مبارزات مسلحانه در جهان، هوشی‌مین و کاسترو و ماندلا را به بار آورد، در ایران بزرگ‌ترین دستاوردش آلت فعلی بود که از خود اختیاری نداشت، هرچند بهتر از هرکس می‌دانست چه می‌کند.

گروهی دیگر از روشنفکران گنده‌گوهایی بودند که با سخنانشان افراد تشنه تحول را مشتاق و شیفته بر جای می‌نهادند. نویسنده کتاب احمد که به نمایندگی مجلس هم انتخاب شد و نرفت، کسی بود که چون مشروطه پیروز شد در روزنامه‌اش می‌نوشت: تا دیروز ما با گاو دو شاخ استبداد رودررو بودیم، اما امروز با گاو هزار شاخ مشروطه رودررو هستیم؛ من این‌ها را می‌بینم.

به نظر می‌رسد منطق این بزرگوار خیلی با واقعیت راست درنمی‌آمد. می‌نوشت کدام حیوان می‌تواند در یک شب ۱۲۰ انجمن بزاید به مجلس نرفت چون آن را دون شأن خود می‌دانست. بعید می‌دانم این موجود حتی یک بار از خود پرسیده باشد پیش از آنکه مردم از مشروطه چیزی بدانند چطور می‌توانند آن را بیافرینند؟! اینان برای آگاهی مردم چه کردند؟! از طالبوف در بالا هم اشاراتی داشتم. در اینجا دوباره از او سخن می‌گویم برای آنکه به این پرسش اصلی برسیم که با وجود آدمیانی از این دست خودبین و خودخواه و به نظرم بی‌آرمان آیا انتظار بیشتری می‌شد از این انقلاب شکوهمند داشت؟! نوشته‌هایشان را یک تن از چند هزار تن می‌خواندند و بسیاری از آن به‌آسانی می‌گذشتند و گروهی هم از آن‌ها به نفع هدف‌های خود سود می‌بردند. سخن‌گویان ظل‎السلطان چه کسانی بودند؟! دست‌پخت آن گاو هزار شاخ همین ۱۲۰ انجمنی بود که از اندیشه کمال‌گرای همین موجودات آفریده می‌شد.

به نظر می‌رسد اطلاعات این بزرگوار خیلی هم با منطق راست درنمی‌آمد، چون گروه‌هایی آن را تا هزار و پنجاه انجمن پیش برده‌اند؛ بی‏آنکه این بزرگمردان تاریخ روشنفکری این سرزمین سال بعد هم پهلوی دوم به یکی از نمایندگان خارجی می‌گفت ایران تا رسیدن به دموکراسی به پنجاه سال وقت نیاز دارد که البته اشتباه بود. وجود خودکامگی در همان روزها هم لقلقه زبان برخی از همین روشنفکران بود. می‌گفتند باید مردمان را به‌زور به ساختن راه و استخراج معادن واداشت. وقتی دشواری کار را فهمیدند معنای آزادی و لذتش را درخواهند یافت.۱۱

اینان به گمان من آدمیانی بی‌حقیقت بودند که تنها هدفشان مطرح شدن بود. حرف‌هایی را می‌زدند که می‌دانستند مردمان درنخواهند یافت. به این ترتیب هر چه بیشتر بر اهمیت خود می‌افزودند.

یکی دیگر از همین‌ها همت خود را بر این دروغِ راست‎مانند می‌نهاد که به رهبران مشروطه بگوید که البته مشروطه بسیار خوب است، اما ایران هنوز به آن بلوغ فکری نرسیده است. بی‎آنکه فتوای رسیدن به آن بلوغ فکری را بدهد. البته حنای اینان در برابر این رهبران رنگی نداشت، برای علمای نجف هم نامه‌هایی از این دست بسیار می‌رفت که یا بی‌پاسخ می‌ماند یا آنکه می‌گفتند مشروطه همانی چیزی است که اکنون جاری شده است.

یکی دیگر از همین‏ها را روزنامه قانون می‌نوشت. معلوم نیست که این بزرگوار به حکم کدامین قانون در ایران آن روز لاتاری؛ یعنی پولدار شدن در لحظه را لقلقه زبان نیازمندان کرده بود؛ البته ما امروز آن قانون را می‌شناسیم و آن پولی بود که به شاه داده شد که حلال همه مشکلات بود. طبیعی بود که بازارش نمی‌گرفت و به ورشکستگی می‌رسید. او خود را ورشکسته اعلام داشت و خود را از آن مهلکه رهانید.

بر این گمانم که بر جریان روشنفکری در انقلاب مشروطه می‌بایست از یک زاویه دیگر هم نگریست. روایتی وجود دارد که یکی از همین رهبران سنتی به سفارت انگلیس نوشت که ایرانیان را در سفارت پناه بدهد. چهارده هزار نفر بدان جا پناه آوردند و باز روایت دیگری هست که شارژ دافر انگلیس، فرمان مشروطه را از مظفرالدین شاه گرفت، اگر بر صحت این روایت به دیده تردید بنگریم، در اینکه این فرمان در سفارت انگلیس خوانده شد نمی‌توان تردید کرد.

هیچ‌یک از آن دو گروه روشنفکر (سنتی یا تجددخواه) آیا هرگز از خود می‌پرسید انگلیس که بر مردم هندوستان چنان به استبداد حکم می‌راند چرا می‌بایست از مشروطه‌خواهان ایرانی حمایتی چنان گسترده را به عمل آورد؟! پرداختن به این مسئله خود مجالی دیگر را می‌طلبد، اما آن‌قدر می‌توان گفت که یک سال بعد با روس‎ها نشستند و ایران را به سه بخش تقسیم کردند که هیچ‌کس بی‌نصیب نماند.

این مقدار اما آن‌ها را راضی نکرد. در سال ۱۹۱۹ ایران را به ۴۰۰ هزار تومان از فروشندگان خریدند. این جریان در این سرزمین سابقه‌ای دیرینه سال دارد، چون سرداری از شاهی ناراضی می‌شد به شاه یا شاهان دیگر می‌نوشت که بیایند و ایران را به تصرف خویش درآورد. من در اینجا اما از یکی از روشنفکران برجسته زمان تیموری حرف می‌زنم که در همین جریان نقش ایفا کرد.

حافظ سروده است:

خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم

کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی

در اینجا از یک شاعر برجسته حرف نمی‌زنم. از روشنفکری حرف می‌زنم که وظیفه‌اش را برملا کردن سالوس و ریا می‌دانست. او برانداختن این همه را از تیمور لنگ طلب می‌کرد. اکنون از در همان روزها ما لنین را هم می‌توانیم پیش چشم داشته باشیم که با قطار آلمانی به روسیه آمد تا انقلاب اکتبر را سامان بخشد. در جایی ندیده‌ام که هیچ‌کس لنین را حامی آلمان دانسته باشد. روسیه را همه محققان یکی از فاتحان برجسته آن نبرد در تواریخ خود به ثبت رسانیده‌اند؛ البته آلمان منافع خود را در نظر می‌گرفت که باز جای بحثش در اینجا نیست. امید است که در فرصت‌هایی به هریک از این مسائل بیشتر بتوانم پرداخت. در عین حال این امید را هم دارم که خوانندگان این نوشته با نقد خود بر آگاهی مردمان هرچه بیشتر بتوانند افزود.

پینوشت:

  1. ایدئولوژی مشروطه، جلد اول.
  2. مشروطه ناکام، ص ۳۷۶.
  3. ناظم‎الاسلام کرمانی، تاریخ بیداری ایرانیان.
  4. ایدئولوژی مشروطه جلد دوم و تاریخ بیداری ایرانیان.
  5. ناظم‎الاسلام کرمانی، تاریخ بیداری ایرانیان.
  6. همان.
  7. دولت و جامعه.
  8. مشروطه ایران.
  9. دولت و جامعه.
  10. مشروطه ایرانی.
  11. همان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط