بدون دیدگاه

«نه یهودا، نه مسیح»

آدرس نادرست

مهدی غنی

#بخش_دوم

در شماره گذشته مطلبی با عنوان «نه یهودا نه مسیح» با قلم این نگارنده درباره مقاله «مسیح یا یهودا» منتشر شد. نوشته حاضر از زاویه‌ای دیگر به مقاله یادشده پرداخته است.

دوست گران‌قدری دارم به نام آقا محسن که بسیار نکته‌بین و هوشیار است، ضمن اینکه اهل طنز و مطایبه نیز هست. زمانی گفته می‌شد درباره فلان موضوع یا شخص باید تحقیق و پژوهش کنیم. ایشان بلافاصله به طنز می‌پرسید باید بکوبیم یا تأیید کنیم؛ یعنی نتیجه تحقیق از پیش مشخص است.

وقتی مقاله «یهودا یا مسیح» را برای بار دیگر مرور کردم یاد طنز آن دوست افتادم. گویی در صدد است فرضیه‌ای از پیش مقدر را ثابت کند. فرضیه این بوده که حنیف‌نژاد یک تروریست آدمکش بوده که برای اعمال خشونت‌آمیز خود نیاز به توجیه و مشروعیت یافتن داشته و با این انگیزه سراغ قرآن و نهج‌البلاغه و متون مارکسیستی و نظریات اخوان المسسلمین رفته است.

در نوشته پیشین (شماره ۱۲۲ چشم‌انداز ایران) سخن نگارنده این بود که در دهه ۴۰ تا ۵۰ تقریباً اغلب نیروهای مبارز مذهبی و غیرمذهبی جامعه ما -درست یا نادرست‌- به‌جز مبارزه مسلحانه و براندازی علیه رژیم شاهنشاهی راهی نمی‌جستند؛ حتی از کتاب حکومت اسلامی امام خمینی جز این مستفاد نمی‌شد.

اکنون این نکته را یادآوری کنم فضای آن دوران به دلایل مختلف از چنان پیچیدگی برخوردار بود که نسل‌های بعد به‌سختی آن را لمس می‌کنند، به‌ویژه تفاوت‌های اساسی‌اش با امروز مانند:

  1. شدت اختناق ساواک و مخفی بودن مبارزات؛ ۲. ایدئولوژیک بودن؛ ۳. فقدان ارتباطات پیشرفته امروزین؛ ۴. تفاوت روحانیت آن روز با اکنون؛ و ۵. خلق‌وخوی و نیازهای نسل آن دوران.

بنابراین تا حدی به دوست ارجمند و فرهیخته آقای قوچانی حق می‌دهم از لابه‌لای خاطراتی که پس از چهل سال نگاشته شده به همه واقعیت آن زمان دست نیابد. ایشان جابه‌جا به خاطرات افراد مختلف استناد کرده است و این حسن و نقطه قوت مقاله است، اما می‌دانیم تنها نقل سند کافی نیست، استنباط درست و فهم مطلب مورد استناد هم اهمیت دارد. از این جهت ایراداتی به آن مقاله وارد است. به‌عنوان مثال:

  1. زبان عربی و رابطه انسان و خدا

در صفحه ۱۹ نشریه سیاست‌نامه، از خاطرات آقای میثمی نقل شده است که حنیف‌نژاد به زبان عربی مسلط نبود و از موسی خیابانی که به عربی مسلط بوده کمک می‌گرفته است. نویسنده این مسئله را به سؤالاتی که بهرام آرام در سال ۱۳۵۳ مطرح کرد ربط داده و پیدایش این سؤالات را ناشی از ضعف حنیف در زبان عربی دانسته است: «نداشتن ابزار فهم قرآن به آنجا انجامید که: یکی از مشکلاتی که بهرام مطرح می‌کرد این بود که می‌گفت قرآن مجموعه‌ای ضد ظلم است ولی مشکل من این است که رابطه آن را با خدا نمی‌فهمم آیا از سوی خداست یا تجربه حضرت محمد است؟». درحالی‌که سؤال بهرام پرسشی فراتر از فهم کلام قرآن و دانستن زبان عربی است و به رابطه انسان و خدا مربوط می‌شود. این پرسش که قرآن را محمد (ص) خود ابداع کرده یا خدا، از همان صدر اسلام در میان اعراب مطرح بوده (آیه ۵ سوره انبیاء) تا به امروز. مسائلی که نصر حامد ابوزید و دیگر پژوهشگران عرب‌زبان پیرامون نحوه پیدایش قرآن مطرح کرده‌اند، یا نظریاتی که بزرگانی چون دکتر عبدالکریم سروش و دکتر مجتهد شبستری عنوان می‌کنند از کجا ناشی می‌شود؟ آیا از نداشتن ابزار فهم قرآن است؟

مسئله رابطه انسان و خدا از مهم‌ترین مسائل عقیدتی و فلسفی امروز و دیروز است که باید به آن پرداخت.

  1. خودی و غیرخودی

در صفحه ۲۰ نقل‌قولی از آقای میثمی آمده است: «به حنیف‌نژاد گفتم اگر بخواهیم خط‌مشی قرآنی داشته باشیم باید بفهمیم که در این شرایط کافر و منافق و مؤمن چه کسانی هستند؟ حنیف‌نژاد هم موافقت کرد».

بعد نویسنده با استناد به این جمله نتیجه گرفته است: «آنان قصد داشتند از قرآن مفهوم خودی و غیرخودی را بیرون آورند». اینکه مرزهای عقیدتی و فکری را بشناسیم و هویت‌های مختلف را ارزیابی و شفاف کنیم، چه ربطی به مفهوم سیاسی خودی و غیرخودی دارد؟ همه می‌دانیم خودی و غیرخودی کردن مربوط به عمل کسانی است که افرادی را که مسلمان هستند، شیعه هستند و جمهوری اسلامی و قانون اساسی و نظام اسلامی را پذیرفته‌اند، به دلیل اینکه نسبت به فلان مسئول انتقاد دارند غیرخودی تلقی می‌کنند و کمر به حذف آن‌ها از دایره نظام می‌بندند. ملاک آن‌ها برای خودی و غیرخودی کردن تنها سلیقه و میل شخصی خودشان است، نه اصول و ضوابط قانونی یا اسلامی یا انقلابی.

مرزبندی و داشتن هویت فکری و عقیدتی و شناخت تفاوت‌ها، با خودی و غیرخودی کردن که عملی ناپسند و مردود است دو مقوله جدا از هم‌اند. اگر کسی گفت باید تفاوت لیبرالیسم با فاشیسم را شناخت، می‌توانیم به او انگ خودی-غیرخودی کردن بزنیم؟

شما می‌توانید تفاوت‌های فکری و سیاسی خود را با دیگران شفاف کنید، اما برخورد حذفی و نفی‌ای نداشته باشید. کما اینکه خود پیامبر در مدینه با پیروان سایر ادیان و حتی مشرکین و منافقین، ضمن حفظ مرزبندی عقیدتی، با آن‌ها همزیستی مسالمت‌آمیز داشت. به عقاید آن‌ها احترام می‌گذاشت و تأکید داشت که آن‌ها به باورها و قوانین خود عمل کنند نه احکام دین جدید. زمان فتح مکه نیز امنیت همه مشرکین و کفار را به رسمیت شناخت؛ بنابراین درک معانی کفر و شرک و نفاق، الزاماً به‌منزله خودی و غیرخودی کردن به‌اصطلاح امروزین نیست.

  1. از این رفیق تا آن رفیق

در جای‌جای مقاله گفته شده افکار مجاهدین خلق ملهم از مارکسیسم بوده است و از جهتی به تفکرات اسماعیلیه و حسن صباح نزدیک است. بعد برای اینکه به این سؤال مقدر پاسخ داده شود که چه نسبتی و ربطی بین این دو است، در صفحه ۲۶ آمده است: «حتی ادبیات اسماعیلی با ادبیات مارکسیستی شباهت‌هایی دارد: اسماعیلیان… بزرگان خود را با لفظ عربی شیخ و یا واژه فارسی پیر خطاب می‌کردند و پیروان آن‌ها معمولاً همدیگر را رفیق خطاب می‌نمودند».

از کاربرد واژه رفیق در بین پیروان اسماعیلی، زمانی که هنوز پدربزرگ مارکس هم به دنیا نیامده بود، نتیجه گرفته‌ شده که ادبیات فرقه اسماعیلی با ادبیات مارکسیستی شباهت دارد، درحالی‌که واژه رفیق را مارکسیست‌های ایرانی به کار گرفتند و مارکس هیچ نقشی در این میان نداشت. ضمن اینکه قرن‌ها قبل از مارکس و اسماعیلیه، این واژه در قرآن به کار گرفته شده بود: «وَحَسُنَ أُولئِکَ رَفِیقًا» (۶۹ نساء)، آیا می‌شود گفت این از شباهت‌های ادبیات قرآن و مارکس است؟

به یاد دارم سال ۱۳۵۳ مأموران ساواک موقع بازرسی خوابگاه دانشجویان، دریک اتاق کتابی با عنوان نابرابری‌ها دیده بودند و دانشجوی صاحب اتاق را به جرم داشتن کتاب مارکسیستی بازداشت و تحت بازجویی و شکنجه قراردادند. پس از مدتی که دانشجو اتهام وارده را انکار می‌کرد معلوم شد آن کتاب درس ریاضی درباره معادله و نامعادله است. مأمور مربوطه به گمان اینکه هر جا سخن از نابرابری باشد مارکسیستی است، طرف را بازداشت کرده بود.

  1. نسبت چریک و قرآن

نویسنده محترم ابتدا مناسب‌ترین عنوان برای حنیف‌نژاد را تروریست دانسته و سپس برای اثبات آن در جست‌وجوی اسناد برآمده است. بدین منظور گرایش این بنده خدا به سمت چریک شدن را زندان سال ۱۳۴۱ و ۱۳۴۲ دانسته است: «به‌جز سربازخانه، جای دیگری که حنیف را بیشتر به چریک شدن سوق می‌داد، حبسی کوتاه در سال ۱۳۴۲ بود که او به‌عنوان یکی از حاضران در آن قیام به رهبری آیت‌الله خمینی بازداشت شده بود» (صفحه ۱۸، سیاست‌نامه).

بگذریم که حنیف اصلاً در ۱۳۴۱ بازداشت شد و در قیام ۱۵ خرداد حضوری نداشت. ضمن اینکه آن قیام هم به رهبری آیت‌الله خمینی نبود بلکه در غیاب ایشان و برای اعتراض به بازداشت ایشان بود، اما نکته مهم سندی است که نویسنده محترم برای گرایش حنیف به چریک شدن ارائه می‌کنند.

به دنبال جمله مزبور از قول آقای حبیب یکتا نقل می‌کند: «حنیف که از زندان ۱۳۴۲ بیرون آمد، ذهنش خیلی منظم‌تر شده بود. با حنیف قبل از زندان خیلی تفاوت داشت. تأکید حنیف پس از زندان بیشتر بر کار قرآنی بود؛ اما من به تاریخ اهمیت می‌دادم».

کجای این سند با آن گزاره اول مطابقت دارد؟ چگونه تأکید حنیف بر کار قرآنی، تأکید بر کار چریکی تعبیر می‌شود؟ چطور نیازهای فکری و معنوی آن دوران نادیده گرفته می‌شود؟ از قضا آنچه در نوشته آقای قوچانی مغفول مانده است همین نیازهای فکری و عقیدتی نسل آن دوران است که مقدم بر مبارزه با رژیم بود:

  1. اگر عشق به شمشیر و اسلحه و کشتن، مسئله اصلی بنیان‌گذاران مجاهدین بود، چرا از زمانی که به ضرورت مبارزه مسلحانه رسیدند (سال‌های ۱۳۴۳ به بعد) دست به اسلحه نبردند و شش هفت سال صرفاً به مطالعه مشغول شدند؟
  2. همچنان که جمعیت‌های مؤتلفه برای انتقام از تبعید آیت‌الله خمینی، به ترور نخست‌وزیر وقت حسنعلی منصور اقدام کردند، مجاهدین هم می‌توانستند به انتقام زندانی کردن آیت‌الله طالقانی و مهندس بازرگان که به آن‌ها ارادت می‌ورزیدند دست به عملیات نظامی بزنند، چرا چنین نکردند؟
  3. با وجود اینکه حنیف‌نژاد از نوجوانی در جلسات تفسیر قرآن حضور داشت، همچنین پای ثابت تفسیر آیت‌الله طالقانی در مسجد هدایت بود، چطور پس از زندان سال ۱۳۴۳، باز تأکید می‌کند بر روی قرآن باید کارکرد. این عطش ناشی از چیست؟
  4. مهم‌ترین هدف مجاهدین اولیه کادرسازی و انسان‌سازی بود. آقای جلال‌الدین فارسی در سال ۱۳۴۳ شعار مبارزه مسلحانه می‌دهد و حنیف‌نژاد مخالف است، چرا؟ در همین مقاله از قول میثمی آورده است: «حنیف‌نژاد با این حرکت جلال‌الدین فارسی به‌شدت مخالف بود و بعدها که در حوزه‌ها بحث می‌شد می‌گفت تا کادرسازی نکنیم و تا به روش شناخت و علم مبارزه دست پیدا نکنیم شعار مبارزه مسلحانه اصلاً کار درستی نیست و این کار در خط ساواک است…» (صفحه ۲۰ سیاست‌نامه).

همچنین در صفحه ۵۰ نقل‌قولی دیگر آورده است: «حنیف‌نژاد نژاد می‌گفت اصلاً فکر مسلحانه را از ذهنت بیرون کن. گفت اسلحه همه‌جا هست. آدمش همه‌جا هست. اول باید مغزها ساخته شود…مبارزه مسلحانه حالا نه، بعد از ساخته شدن این مغزها». در این زمینه شاهد و سند فراوان است. آن‌ها در پی شناخت اسلامی بودند که پیشوایش مظهر عدالت علی(ع) بود و الگویش حسین بن علی(ع)، اسلامی که با عقلانیت و علم و دانش سر ستیز نداشت و با استبداد، استعمار و استثمار مبارزه می‌کرد، اما در آن زمان چنین اسلامی را در کجا می‌توانستند بیابند؟

دغدغه عمده روحانیون احکام شرعی فردی بود نه مسائل اعتقادی یا بینشی. اوایل دهه ۴۰ که من دانش‌آموز بودم از واعظ خوب شهرمان درباره خدا سؤالاتی می‌پرسیدم آخرین پاسخش این بود که درباره خدا نباید فکر کرد کافر می‌شوی. وقتی هم بهترین ترجمه قرآن را از او استفسار کردم، گفت نباید قرآن را با ترجمه بخوانی منحرف می‌شوی. برای فهم قرآن باید جامع المقدمات را بخوانی. چنین شد که نزد ایشان جامع المقدمات را شروع به تلمذ کردم.

مسئله التقاط

در مقاله مورد بحث (سیاست‌نامه) به منابع مطالعاتی سازمان اشاره شده است: «بنیان‌گذاران سازمان آثار سید قطب، محمد قطب، ابوالاعلی مودودی و دیگر بنیادگرایان مسلمان را در حوزه‌های دانشجویان و جوانان نهضت آزادی ترویج می‌کردند» (صفحه ۳۲).

«او نقد سرمایه‌داری، مبارزه با امپریالیسم و تحلیل طبقاتی را از مارکسیسم و نظریه حکومت دینی، توجه به عدالت اجتماعی و غرب‌ستیزی را از اخوان المسلمین می‌آموخت» (صفحه ۳۴).

نویسنده با نقل‌قول‌های مختلف، از منابع مطالعاتی مجاهدین، سرانجام التقاطی بودن تفکرات آن‌ها را نتیجه می‌گیرد و البته این اولین بار نیست که چنین داوری درباره افکار آن‌ها صورت می‌گیرد؛ اما اکنون پس از گذشت بیش از پنجاه سال از آن دوران بد نیست خارج از دور باطل نفرت و شیفتگی، گذری به زمان و زمین آن دوران بیندازیم و مسئله را کالبدشکافی کنیم. ضمن اینکه راه طی‌شده را بشناسیم و برای امروزمان تجربه‌ای بیندوزیم، اما آنچه مجاهدین از مکاتب غیراسلامی وام گرفتند چه بود که به پدیده التقاط منجر شد؟ موضوعات زیر عمده مسائلی بود که در آن دوران مورد نیاز بود و در اندیشه رایج مسلمانی به آن پرداخته نشده بود:

  1. روش شناخت و تحلیل پدیده‌ها و تحلیل طبقات اجتماعی اقتصادی؛
  2. سیستم اقتصادی، سوسیالیسم، سرمایه‌داری اسلامی؛
  3. فلسفه تاریخ؛
  4. تجارب مبارزات آزادی‌بخش ایران و سایر ملل.
  5. روش شناخت

تا آن زمان چند روش شناخت و متد تحلیل و تفکر شناخته شده بود: منطق ارسطو، روش استقرا و دیالکتیک که هیچ‌کدام برخاسته از متون اسلامی یا مبانی اسلامی نبود. یک فرد مسلمان چه باید می‌کرد؟ آیا مجاز بود از مکاتب غیراسلامی روش تفکر را وام بگیرد؟ استاد مطهری به این پرسش پاسخ مثبت داده است: «برای اثبات اصالت یک فرهنگ و یک تمدن، ضرورتی ندارد که آن فرهنگ از فرهنگ‌ها و تمدن‌های دیگر بهره نگرفته باشد، بلکه چنین چیزی ممکن نیست. هیچ فرهنگی در جهان نداریم که از فرهنگ‌ها و تمدن‌های دیگرباره تأثیر نگرفته باشد، ولی سخن در کیفیت بهره‌گیری و استفاده است. یک نوع بهره‌گیری آن است که فرهنگ و تمدن دیگر را بدون هیچ تصرفی در قلمرو خودش قرار دهد؛ اما نوع دیگر این است که از فرهنگ و تمدن دیگر تغذیه کند، یعنی مانند یک موجود زنده آن‌ها را در خود جذب و هضم کند و موجودی تازه به وجود آورد». ۱

روحانیون نیز با همین نگاه، روش تعقل خود را از یونان وام گرفتند:

استاد مطهری: «یکی از علومی که از جهان خارج وارد حوزه فرهنگ اسلامی شد و پذیرش عمومی یافت و حتی به‌عنوان مقدمه‌ای بر علوم دینی جزء علوم دینی قرار گرفت، علم منطق است. علم منطق از متون یونانی ترجمه شد. واضع و مدون این علم ارسطاطالیس یونانی است. این علم در میان مسلمین نفوذ و گسترش فوق‌العاده یافت، اضافاتی بر آن شد و به سر حد کمال رسید». ۲

اما این تنها منطق ارسطو نبود که از یونان وارد اسلام شد، روحانیون کل نظام فلسفی‌شان را هم از یونانیان وام گرفتند و این دو ارمغان وارداتی را به نام اسلام پذیرفتند.

استاد مطهری: «فلاسفه اسلامی به دو دسته تقسیم می‌شوند:  فلاسفه اشراق و فلاسفه مشاء . سردسته فلاسفه اشراقی اسلامی، شیخ شهاب‌الدین سهروردی از علمای قرن ششم است و سردسته فلاسفه مشاء اسلامی، شیخ‌الرئیس ابوعلی بن سینا به شمار می‌رود. اشراقیان پیرو افلاطون و مشائیان پیرو ارسطو به شمار می‌روند». ۳

البته ایشان توضیح می‌دهند طی قرون متمادی این گرایش جاری و حاکم بود. سپس در اثر منازعات فکری میان متکلمان و عرفا با فلاسفه مسلمان، به‌تدریج افق‌های تازه‌ای چون حکمت متعالیه و فلسفه ملاصدرا گشوده شد، اما آن منطق و فلسفه یونان از میان نرفت و همان‌طور که استاد مطهری گفته‌اند هم‌اکنون نیز در اصول فقه و استنباط احکام و حتی تفسیر قرآن از این منطق استفاده می‌شود. حتی علامه طباطبایی به این نتیجه رسیده بودند که اساساً قرآن روش تحلیل و تفکر مشخصی را توصیه نکرده و آن را به افراد واگذار کرده است:

«قرآن، تشخیص فکر صحیح و اقوام را به عقل فطری بشر احاله نموده است و اما اینکه آن فکر صحیح و اقوم که قرآن کریم بشر را به‌سوی آن دعوت و تشویق کرده، چگونه تفکری است؟ قرآن عزیز آن را معین نکرده بلکه تشخیص آن را به عقل فطری بشر احاله نموده است».۴

ایشان سپس همان بدیهیات عقلی ارسطویی را به‌عنوان منطق فطری معرفی می‌کنند و معتقدند بدون آن نمی‌توان در آیات قرآن تدبر و تعقل کرد. بر همین روال وقتی عده‌ای از جوانان مسلمان نیاز داشتند به روش تعقلی که با آن بتوانند مسائل سیاسی اجتماعی ایران و جهان را تحلیل کنند و راه‌حل مشکلات جامعه را بیابند، جز منطق وارداتی ارسطو که کاری به مصادیق و واقعیت‌ها نداشت و تنها در حوزه ذهن و مفاهیم کارکرد داشت، علما چه چیزی برای ارائه داشتند؟

می‌توان گفت مجاهدین خلق همان کاری که علمای قدیم با یونان کردند، با فرهنگ مارکسیستی انجام دادند؛ یعنی دیالکتیک را از تجربه بشری وام گرفتند. با این تفاوت که تلاش کردند فلسفه پشتیبان آن یعنی ماتریالیسم را رد کنند. آن‌ها درست یا نادرست، دیالکتیک را نه محصول مارکسیسم بلکه محصول تجربه بشری و دانش روز می‌شمردند: «متد دینامیک نتیجه و محصول تلاش‌ها و موقعیت‌ها و شکست‌های میلیون‌ها میلیون انسان در طول هزاران سال تکامل تاریخ بشر بوده و انسان به دنبال متدهای گوناگونی که مرتباً از بین رفته‌اند به این شیوه شناسایی دست پیدا کرده است؛ لذا نباید چنین تصور شود که این متد نتیجه تلاش فکری و یا به‌اصطلاح نبوغ یک نفر است».۵

ضمن اینکه در آن دیالکتیک تغییراتی داده و هدفداری را به آن منضم کردند. چطور وام گرفتن از یونان قدیم التقاط شمرده نمی‌شود، اما از دانش نوین بشری وام گرفتن حکم التقاط پیدا می‌کند؟

ناگفته نماند استاد مطهری در شرح اصول فلسفه و روش رئالیسم، وقتی به بحث اصول چهارگانه دیالکتیک می‌رسند توضیح می‌دهند که این اصول در عینیت خارجی و مسائل مادی قابل قبول است و تنها در حوزه ذهن و مفاهیم ذهنی پذیرفتنی نیست.۶

  1. ۲. اقتصاد

برگردیم به دهه ۴۰ و ۵۰. اگر کسی می‌پرسید سیستم اقتصاد اسلامی چیست؟ شما که به وضع موجود معترض هستید خود چه جایگزینی برای اقتصاد کشور دارید، چه جوابی می‌شنید؟ در حوزه‌های علمیه ما اساساً چنین پرسش و موضوعی مطرح نبود و فقها تنها به فکر حل مسائل شرعی فردی بودند که در رساله‌های عملیه منعکس می‌شد. اعتقاد عمومی این بود که در دوره غیبت اساساً تشکیل حکومت اسلامی امکان‌پذیر نیست و بنابراین پرداختن به نظامات سیاسی اجتماعی کاری بیهوده و غیرضروری است.

نگاهی به کتاب حکومت اسلامی یا ولایت‌ فقیه امام خمینی که در اواخر دهه ۴۰ منتشر شد وضعیت حوزه‌ها را به‌خوبی نشان می‌دهد. ایشان این وضعیت را ناشی از سیاست‌های استعماری می‌داند:

«بلیغ کردند که اسلام دین جامعی نیست؛ دین زندگی نیست؛ برای جامعه نظامات و قوانین ندارد؛ طرز حکومت و قوانین حکومتی نیاورده است. اسلام فقط احکام حیض و نفاس است. اخلاقیاتی هم دارد؛ اما راجع به زندگی و اداره جامعه چیزی ندارد. تبلیغات سوء آن‌ها متأسفانه مؤثر واقع شده است. الآن گذشته از عامه مردم، طبقه تحصیلکرده، چه دانشگاهی و چه بسیاری از محصلین روحانی، اسلام را درست نفهمیده‌اند و از آن تصور خطایی دارند».

«دانشجویان با استبداد مخالف‌اند. با حکومت‌های دست‌نشانده و استعماری مخالف‌اند… این‌ها دستشان به طرف حوزه نجف درازاست که برای ما فکری بکنید، آیا باید بنشینید آن‌ها ما را امر به معروف کنند و به انجام وظیفه دعوت نمایند؟»(ص ۱۳۰، سیاست‌نامه)

«معرفی و ارائه اسلام مستلزم این است که حوزه‌های روحانیت اصلاح شود. به این ترتیب که برنامه درسی و روش تبلیغات و تعلیمات تکمیل گردد… افراد جماعت مقدس‌نما که مردم را از داخل حوزه‌های روحانیت از اسلام و اصلاحات اجتماعی بازمی‌دارند اصلاح شود…» (همان: ص ۱۳۷).

از زمانی که اندیشه‌های مارکسیستی در کشورهای اسلامی مطرح شد، این نیاز هم پیدا شد که اسلام بین نظام سرمایه‌داری و معارض آن سوسیالیسم در کجا ایستاده است؟ کسانی شروع کردند به تحقیق و پژوهش که نظام اقتصادی اسلامی چیست. کتاب‌هایی هم نگاشتند؛ اما این آغاز راه بود. اغلب معتقد بودند که نظام اسلامی چیزی بین این دو است، ولی از آن نظام مشخصی بیرون نمی‌آمد.

در بین علمای اسلام تفکرات مختلفی وجود داشت، از سوسیالیسم تا سرمایه‌داری و حتی فراتر از آن می‌بینیم برخی برده‌داری را هم در سیستم اسلامی مجاز می‌دانستند. کتاب مرحوم آیت‌الله احمدی میانجی پس از انقلاب منتشر شد. ایشان در آنجا از وجود دستوراتی مبنی بر آزادی برده، نتیجه گرفته‌اند که برای موضوعیت یافتن این دستورات، بنابراین باید برده‌ای وجود داشته باشد:

«نکات زیر از آیه شریفه (نساء ۹۱) استفاده می‌شود: مسلمان می‌تواند انسانی را به نام برده (با شرایط مخصوصی که در جای خود ذکرشده است) مالک شود، زیرا اگر برده قابل تملک نبود، آزاد کردن آن مفهوم نداشت».۷

آنچه از آرمان‌ها و اهداف اسلام در جامعه گفته می‌شد بیشتر جنبه شعار و کلی‌گویی داشت و با ارائه الگویی نظام‌مند فاصله داشت، اما معیارهایی چون مبارزه با فقر و اختلاف طبقاتی و دفاع از محرومان و نفی ثروت‌اندوزی و عدالت اجتماعی و… که از قرآن و سیره امام علی(ع) استخراج می‌شد بیشتر با نظام سوسیالیستی نزدیک بود تا سرمایه‌داری. از سوی دیگر این کشورهای بزرگ سرمایه‌داری بودند که کشورهای جهان سوم را غارت کرده و مسبب بدبختی و گرسنگی آن‌ها شمرده می‌شدند. طبیعی است در چنین وضعیتی نظام‌های سوسیالیستی که در حال شکوفایی بودند و هنوز نارسایی‌هایشان آشکار نشده بود مطلوبیت و جذبه بیشتری پیدا می‌کردند.

قابل توجه است که حتی پس از پیروزی انقلاب هم مشخص نبود که نظام اقتصادی اسلام چیست. در دهه اول انقلاب نگاه‌ها بر اقتصاد دولتی متمرکز بود و آن را اسلامی می‌دانستیم و پس از چندی که اشکالات آن مشخص شد به اقتصاد آزاد روی آوردیم. در این مسیر هم آن‌قدر پیش رفتیم که از نظام سرمایه‌داری هم پیشی گرفتیم. میزان ربا آن‌چنان گسترده و بالا بود که اعتراض آیت‌الله مصباح و دیگران را برانگیخت که این میزان رباخواری در کشورهای سرمایه‌داری هم نیست. تجربه چند دهه گذشته معضل نداشتن یک الگوی مشخص مکتبی برای سیستم اقتصادی را به‌خوبی نشان می‌دهد. در اصل ۴۴ قانون اساسی ساختار اقتصادی تعریف‌شده به ترتیب دولتی، تعاونی و درنهایت بخش خصوصی پیش‌بینی شده است، درحالی‌که پس از چند دهه بر خصوصی‌سازی تأکید اکید شده و بر نقش حداقلی دولت پافشاری می‌شود. برآیند این وضعیت هم به‌اصطلاح خصولتی‌سازی شد که امروز گرفتارش هستیم.

  1. فلسفه تاریخ

برای یافتن راه چاره و پی‌ریزی آینده نیاز بود راه طی‌شده را بررسی کنیم. دریابیم در کجای تاریخ ایستاده‌ایم و راهی که رفته‌ایم تا چه میزان بر واقعیت و اهداف عالی منطبق بوده است. همه این‌ها نیاز به یک متد و نظریه برای تحلیل گذشته داشت. تا آن زمان نزد متفکران اسلامی تاریخ به معنی ذکر وقایع بود. گرچه اولین کسی که تاریخ را به‌عنوان یک علم شناخت و تحولات تاریخی را تابع قانونمندی خاص خودش دانست، ابن خلدون دانشمند اسلامی بود، اما متأسفانه فرهیختگان ما در این فکرها نبودند و به اندیشه او بهایی ندادند و پی آن را نگرفتند. برعکس اندیشمندان اروپایی میراث‌دار او شدند و تلاش کردند قوانین حاکم بر تاریخ را شناسایی کنند.

حتی در دهه ۵۰ شمسی شاهد بودیم اگر کسانی چون دکتر شریعتی و آیت‌الله صالحی نجف‌آبادی تلاش کردند وقایع صدر اسلام را تحلیل علمی کنند و علل و چگونگی آن تحولات را بشناسند، از سوی اغلب روحانیون مورد تهاجم واقع شدند. گفته شد درباره قیام امام حسین نباید فکر کرد و دنبال تحلیل رفت. چون اگر بگوییم امام می‌دانست شهید می‌شود، مشکل پیش می‌آید که چرا خود را به کشتن داده و فعل حرام مرتکب شده است. اگر بگوییم نمی‌دانسته، منکر علم امامت شده‌ایم؛ بنابراین اساساً نباید این وقایع را تحلیل کرد. این در حالی بود که مارکسیست‌ها با همان متد دیالکتیک، تاریخ بشر را از ابتدا تحلیل و مدون کرده بودند. آن‌ها عامل اصلی اجتماع انسانی و همه تحولات آن را در رابطه انسان با ابزار تولید دیدند. ما در ابتدای راه بودیم. طبیعی است به خطا برویم. مرحوم علامه طباطبایی که به نقد مارکسیسم پرداختند، عامل اصلی تشکیل اجتماع بشری را به جای عوامل اقتصادی، در غریزه جنسی و سپس استثمار دیگران دانستند: «اولین اجتماع و گردهمایی که در بشر پیدا شده گردهمایی منزلی از راه ازدواج بوده چون عامل آن یک عامل طبیعی بوده است که همان جهاز تناسلی است و این خود قوی‌ترین عامل است برای اینکه بشر را به اجتماع خانوادگی وادار نماید».۸

«بعد از تشکیل اجتماع کوچک یعنی خانواده یک مشخصه دیگر بشری خودنمایی کرد که ما در مباحث گذشته این کتاب آن مشخصه را استخدام نامیدیم؛ یعنی اینکه هر انسانی بخواهد به‌وسیله انسانی یا انسان‌هایی دیگر حوائج خود را برآورد و سلطه خود را گسترش دهد…»

این نظریه با نظریه مارکسیست‌ها در مورد انسان چه تفاوت اساسی داشت؟ مرحوم شهید مطهری بعدها در یک سخنرانی این نظریه ایشان را که انسان را فطرتاً و ذاتاً استخدام طلب و استثمارجو می‌دانند نقد کردند که در کتاب نقدی بر مارکسیسم آمده است. ۹

نقل این مسائل نه از باب خرده گرفتن یا محکوم کردن افکار اندیشمندی چون علامه طباطبایی است، که امروز کار ساده‌ای است، بلکه توجه دادن به این نکته است که چنین خطاهایی در آغاز راه امری طبیعی است و همین نقدها و اصلاحات است که اندیشه بشری را تکامل داده و به نتایج بهتری می‌رسد.

ناگفته نماند حنیف‌نژاد و یارانش در اثر مطالعات چندساله به نکات مهم ولی ابتدایی دست یافته بودند که فرصت تکمیل و بسط آن‌ها پیش نیامد. به‌عنوان نمونه آن‌ها دریافتند ویژگی ذاتی انسان بی‌نهایت‌طلبی است. آن‌ها استخدام‌طلبی یا استثمار دیگران را بروز انحرافی بی‌نهایت طلبی انسان می‌دانند: «بی‌نهایت طلبی انسان در قالب فزون‌طلبی و در قدم‌های بعدی به‌صورت منفعت‌طلبی و حرص و طمع بروز کرد و آغاز بهره‌کشی انسان از انسان را اعلام داشت».۱۰

طبعاً اگر بر روی همین ویژگی بی‌نهایت‌طلبی انسان کار تفصیلی و جامع صورت می‌گرفت نتایج دیگری به بار می‌آمد.

  1. ۴. تجارب مبارزات

واقعیت این بود که قدرت‌های استعماری که در طول تاریخ مبارزات استقلال‌طلبانه و آزادیخواهانه ملل مختلف را سرکوب کرده بودند، تجارب زیادی از این سرکوب‌ها اندوخته بودند و این تجارب را در اختیار رژیم‌های دست‌نشانده‌شان قرار می‌دادند تا به سرکوب مردم معترض بپردازند. لازمه پیروزی بر این قدرت‌ها این بود که مبارزان نیز تجارب شکست‌ها و پیروزی گذشتگان را شناخته و از تکرار اشتباهات آن‌ها پرهیز کرده و با شیوه‌های نوین بر حاکمیت استبداد و استعمار غلبه کنند. در دهه ۴۰ کدام نیروی مسلمان به این تجارب دست یافته بود؟

روحانیت که قوی‌ترین نیروی مردمی به شمار می‌رفت هنوز درگیر این مسئله بود که اساساً مبارزه با رژیم به مصلحت هست یا نه. آیا در دوره غیبت ما وظیفه داریم وارد مسائل سیاسی و حکومتی شویم؟ سال ۱۳۴۱ هم که روحانیت با لایحه انجمن‌های ایالتی و ولایتی مخالفت کردند برای جلوگیری از ورود زنان به عرصه سیاست و حکومت بود که به نظرشان موجب مفسده می‌شد و همچنین تبدیل قسم به قرآن مجید به قسم به کتاب آسمانی که آن را مقدمه رسمیت یافتن بهائیت تلقی کردند؛ یعنی صرفاً ورود به مسائل شرعی و عقیدتی را جایز شمردند. ولی چند ماه بعد که شاه در قالب انقلاب سفید همان مسئله را دوباره مطرح کرد و امام خمینی علما را فراخواند که این بار هم به‌صورت یکپارچه مخالفت کنند، همراهی نکردند؛ بنابراین وقتی اصل مبارزه در محاق بود، توقع تدوین تجربیات مبارزات واقع‌بینانه نبود، اما نیروهای چپ در این زمینه کارکرده بودند. در مورد تاریخ ایران و جهان، ادبیات اعم از شعر و داستان و رمان حجم قابل‌توجهی تولید داشتند. منابع دیگری هم در دسترس نبود که مبارزات و انقلاب‌های ملل جهان را بشناسانند.

روحانیت و مجاهدین

در صفحات ۳۴ مقاله «مسیح یا یهودا» می‌خوانیم: «در روایت‌های اسلام‌گرایانه از مجاهدین اولیه تأکید بسیاری می‌شود که آنان از روحانیت کمک فکری گرفتند و چون روحانیت نتوانست با مجاهدین پیش برود، آنان از روحانیان جدا شدند». سپس در ادامه سعی شده است این روایت را مردود شمرد. درحالی‌که نویسنده واقعیت‌های تاریخی نادیده گرفته و باز هم به چند جمله گزینشی ضعیف برای اثبات فرضیه استناد کرده است.

پس از درگذشت آیت‌الله بروجردی در فروردین سال ۱۳۴۰ انجمن‌های اسلامی دانشجویان و مهندسین در صدد برآمدند سمیناری برگزار کنند و درآنجا مسائل مربوط به مرجعیت و روحانیت و انتظاراتی که از آن‌ها وجود دارد به بحث بگذارند. حنیف‌نژاد از فعالان این ماجرا بود. برای این کار جلسات هفتگی برگزار شد و از روحانیون برجسته آن زمان چون آیت‌الله طباطبایی، استاد مطهری، دکتر بهشتی، دکتر گلزاده غفوری، آیت‌الله طالقانی، آیت‌الله موسوی زنجانی، آیت‌الله جزایری و مهندس بازرگان دعوت شد که درباره موضوعات مشخص مطلب ارائه دهند. برگزاری سمینار میسر نشد، اما مجموعه مقالات و گفتارهای آقایان یادشده در کتابی با عنوان بحثی درباره مرجعیت و روحانیت در سال ۱۳۴۱ منتشر شد. بدون مطالعه دقیق این مقالات نمی‌توان درباره رابطه روحانیت و روشنفکران آن زمان داوری درستی کرد. مهندس بازرگان در آنجا به این نکته اشاره می‌کند که وضعیت جامعه با سال‌های دیرین که شیعیان در جامعه بسته‌ای به سر می‌بردند تفاوت کرده و جوانان با مکاتب جدید وارداتی روبه‌رویند و نیازهای فکری جدیدی دارند. از اینکه علما فقط به مسائل فقهی و فروع مشغول‌اند و به مسائل فکری و اجتماعی کاری ندارند انتقاد می‌کند.

«در برابر مکتب‌های مادی و ایرادهای علمی و اشکالات علمی و مسائل اجتماعی که از هر طرف عرضه می‌شود و رقابت و تبلیغات خارج، جوانان و مردم ما به مسلمان شدن و قبول اصول و معتقدات اسلامی خیلی بیشتر احتیاج دارند تا به فروع و تفصیل‌های فقهی» ۱۱

آیت‌الله مطهری در مقاله «اجتهاد در اسلام»، به نقد اخباری‌گری و لزوم تعقل می‌پردازند و دو نوع تقلید و اجتهاد درست و نادرست را مطرح می‌کنند و با تأکید بر ضرورت تحول در حوزه‌ها و تفقه رایج می‌گویند برای پاسخگویی به نیازهای روز جامعه باید رشته‌های تخصصی در حوزه ایجاد شود و هرکس دریک موضوع متخصص شود و این متخصصین هم با هم همفکری و همکاری نمایند. در پایان می‌گویند: «متأسفانه در میان ما هنوز نه تقسیم کار و تخصص پیدا شده و نه همکاری و همفکری، و بدیهی است که با این وضع انتظار ترقی و حل مشکلات نمی‌توان داشت». ۱۲

قابل توجه است که پیشنهاد‌های ایشان هنوز هم بعد از پنجاه وچند سال عملی نشده است.

دکتر بهشتی در مقاله «روحانیت در اسلام و در میان مسلمین» به تفاوت این دو پرداخته و چنین نتیجه گرفته است: «باید اعتراف کرد که روحانیت در میان مسلمین عملاً دچار انحرافاتی شده و به رنگ و شکل خاصی درآمده و آلودگی‌ها و نواقصی در آن راه یافته است که مورد قبول اسلام نیست». ۱۳ البته ایشان نسبت به انحطاط و امتیازات طبقاتی روحانیون سایر فرق و ادیان، وضعیت روحانیت شیعه را بهتر از آن‌ها می‌دانند. سپس طرح‌ها و پیشنهاد‌هایی برای اصلاح وضعیت می‌دهند و می‌گویند اگر این طرح‌های پذیرفته شده و بودجه‌اش تأمین شود طی پانزده سال می‌توان افراد مجهز و آماده کار تربیت کرد. نکات مندرج در این کتاب بسیار مهم و تکان‌دهنده است. اغلب آقایان نیاز به تحول و اصلاحات در نظام روحانیت را مطرح کرده و عقب ماندن روحانیت از نیازهای روز را گوشزد کرده‌اند. هفت سال بعد که کتاب ولایت ‌فقیه آیت‌الله خمینی منتشر شد تقریباً مشابه همین انتقادات و هشدارها در آن آمده بود.

نتیجه آنکه در چنان وضعیتی چه باید می‌شد؟ اینکه دنبال یک یهودا بگردیم که مسیح را به کشتن داده باشد، تا چه حد با واقعیت منطبق است و چه دردی را درمان می‌کند. واقعیت این است که ما از نظر فکری و فرهنگی کم‌کاری و کاستی‌های بزرگی داشتیم که هنوز هم داریم. هرچه این کاستی‌ها را نادیده انگاشته و آدرس نادرست بدهیم، مشکلات پیچیده‌تر خواهد شد.

پی‌نوشت:

  1. مرتضی مطهری،آشناییباعلوماسلامی،جلد ۱،ص ۲۰.
  2. همان،ص ۲۵.
  3. همان،ص ۱۶۵.
  4. علامه محمدحسین طباطبایی،ترجمه تفسیر المیزان،جلد ۵،ص ۴۱۵
  5. کتاب شناخت،سازمان مجاهدین خلق،ص ۲۷.
  6. علامه محمدحسین طباطبایی،اصول فلسفه و روش رئالیسم،جلد ۲،ص ۱۳۶.
  7. آیت‌الله میرزاعلی احمدی میانجی،مالکیت خصوصی در اسلام،نشر دادگستر،ص ۴۰.
  8. علامه محمدحسین طباطبایی،ترجمه تفسیر المیزان،جلد،ص ۱۴۵.
  9. مرتضی مطهری،نقدی بر مارکسیسم،نشر صدرا،ص ۱۹۸.
  10. کتاب شناخت،سازمان مجاهدین خلق،ص ۳۶.
  11. بحثی درباره مرجعیت و روحانیت،جمعی از نویسندگان،شرکت انتشار،ص ۱۱۹.
  12. همان،ص ۶۳.
  13. همان،ص ۱۵۴.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط