هوشیاری امام حسنع در مقابل دیکتاتوری عوامفریب
عبدالمجید معادیخواه
سخن از رخدادی است که با نام صلح امام حسنمجتبی در تاریخ زبانزد شده است. نخست به این نکته اشاره میکنم که در نگاه ما مرز جهاد با قتال برجسته نیست، درحالیکه جهاد و قتال در قرآن دو کلیدواژه با دو مفهوم و دو پیام متفاوت است. در قرآن جهاد گاهی بار نظامی ندارد. برای نمونه در آیات ۵۰ و ۵۱ سوره فرقان «وَلَوْ شِئْنَا لَبَعَثْنَا فِی کُلِّ قَرْیَهٍ نَّذِیراً فَلا تُطِعِ الْکَافِرِینَ وَجَاهِدْهُم بِهِ جِهَاداً کَبِیراً» سخن از جهاد فرهنگی است و ابزار این جهاد شمشیر نیست. در «وَ جَاهِدْهُم بِهِ جِهَادًا کَبِیرًا» مرجع ضمیر «به»، قرآن است. مغالطه قتال و جهاد یکی از مغالطههای غلطانداز و مضر در فرهنگ ماست. اینک به همین اشاره بسنده میکنم تا به موضوع اصلی بپردازم.
بر این باورم پایهگذار هجرت سوم در تاریخ اسلام امام حسن (ع) است و خط امامت پس از سبط اکبر در تداوم همین هجرت سوم است که نقطه عطفی، هم در تاریخ امامت و هم در تاریخ امارت است.[۱] تا روزی که امام مجتبی سندی را امضا نکرده بودند، که با نام پیمان صلح زبانزد شد، ما تجربهای از تعامل امارت و امامت داریم که پس از امضای این سند تجربهای جدید جایگزین آن شده و نقطه عطفی در تاریخ اسلام و تاریخ تشیع است. پیش از امضای این سند هر حاکمیتی باید به همه مسلمانان مربوط میشد و بنا نبود قلمرو امارت در تقابل با امامت باشد. اگر مردم با بیعت _در فضایی سالم از تهدید و تطمیع عریان_ زمام سیاسی جامعه را به کسی میسپردند، از او با نام امیرمؤمنان یاد میکردند و وی زمامدار جهان اسلام بود، هرچند که مسئولیت امام و شأن امامت داستان دیگری در تفسیر دین و مرجعیت دارد.
حکومت علیع
در دوره خلفا چنین بود که با بیعت مهاجر، انصار و مردم مدینه هر شخصی که بهعنوان خلیفه –پس از پیامبر- جانشین خلفا و پیامبر شناخته میشد در جامعه امارت داشت و مجموعه جهان اسلام بهشکلی آن را میپذیرفت. هرچند در سلامت شورا و بیعت اما و اگر بود، تا نوبت به فردی رسید که سودای موروثی کردن قدرت را در سر داشت؛ معاویه بن ابیسفیان. او نخست با بهانهتراشی کسی را که مسلمانان در مدینه با او بیعت کرده بودند نپذیرفت و پیامد آن تجربهای است تلخ؛ اولین جنگ داخلی در تاریخ اسلام و برادرکشی که میتوان گفت جنگ اهل قبله ـ با هم ـ است که زیر این کاسه تقابل دو قبله است. جز علی بن ابیطالب (ع) گُرده کسی توان چنین بار سنگینی را نداشت و پرچم چنان جنگی را نمیتوانست برافرازد. برای امیرالمؤمنین علی (ع) هم چنان اقدام آسانی نبود و این واقعیت را با ادبیات ویژهای بیان میکنند که با چه زحمتی این مرحله را پشت سر گذاشتهاند: از او در نهجالبلاغه روایتی است که میگوید: با بررسی چنین اقدامی «خواب از چشم من گرفته شد.» این سخن فردی عادی نیست که تا به اعصابش فشار بیاید و نتواند بخوابد. سخن از شخصیتی مثل علی بن ابیطالب است که «کالجبل الراسخ لا تحرکه العواصف»![۲] میگوید: نمیتوانستم بخوابم[۳]! نشان میدهد راه آن جنگ از پیچ و خم بسیار سختی میگذشته و اینکه مسلمانان به روی هم تیغ بکشند، تصمیم سادهای نبوده است. تمام تلاش حضرت این بود که چنین نشود. او اما میگوید: خود را بر سر یک دوراهی دیدم که پیامد خودداری از جنگ کفر بود[۴]. آنچه مرا وادار میکرد که چنین برادرکشی را بپذیرم و زیر بار چنین مسئولیتی بروم، این بود که نمیتوانستم: به آنچه پیامبر خدا آورده کافر شوم؛ یعنی از کفر به جنگ پناهنده شدم و به پذیرش این اقدام تلخ و سخت پناه بردم تا به اسلام وفادار بمانم. در عمل اما باز هم به این سادگی شمشیر نکشیدند و تلاش بسیاری کردند تا جایی که ممکن است کسی قربانی نشود. چنانکه با درنگ امام بهتدریج صدای یارانی بلند شد که شما گویی در این اقدام شک دارید، مگر به این اقدام مطمئن نیستید؟ امیرالمؤمنین در پاسخ به «این ساز مخالف» فرمود: علت اینکه من چنین تأخیر میکنم این است تا آن لحظه که امکان دارد با یک قربانی کمتر هم بتوان یک نفر را حفظ و هدایت کرد[۵]، بر انجام آن کار اصرار دارم. آن سخن یکی از متنهایی است که به رمزگشایی نیاز دارد. از آن روزی که امیرالمؤمنین سراشیبی سقوط جامعه را تشریح میکرد که جهان اسلام به کجا رسیده است: «الا و ان بلیتکم قدعادت کهیئتها یوم بعث الله نبیکم». سخن از بازگشت جاهلیت حرف عجیبی است. ۲۵ سال پس از رحلت پیامبر علی (ع) میگوید شما در حضیض انحطاط رسیدید به جاهلیت. فاصله شما با جاهلیت یک کاف تشبیه است: «کهیئتها یوم بعثالله» اگر این کاف تشبیه را نادیده بگیریم دستاورد بعثت و خلافت نادیده گرفته میشود و داغ باطلهای بر کارنامه پیغمبر اکرم است. از شرح آن میگذرم. پرسش اساسی این است که چه پیش آمده است. علی بن ابیطالب که بیحساب حرف نمیزند. مخصوصاً این خطبه که حرف اول در اصلاحات علوی است.[۶] یکی از مطمئنترین متنها در نهجالبلاغه ماست و از اول تا آخر سرشار از نکتههای ارزشمند است که به دقت نیاز دارد. این خطبه که با «ذمتی بما اقول رهینه و انا به زعیم» آغاز شده است. شخصیتی که ۲۵ سال از متن جامعه کنار بوده و در متن سیاست و حکومت نبود و کسی است که نقشش در پایهگذاری تمدن اسلام معلوم است. درعین حال شخصیتی است که در دوره خلیفه دوم هم میگویند امیرالمؤمنین علی (ع) شخص دوم بوده است؛ یعنی قضاوت مدینه ـ بعد از خلافت ـ مقام دوم بود. در دوره خلافت ابوبکر آن مقام را عمر بنخطاب داشت که در مدینه قاضی بود و از همان آغاز خلافت ابوبکر ـ معلوم است که ـ همه میدانستند: اگر عمر روزی به هر روی، در مقام خلافت نباشد، زمام سیاست را در دست خواهد داشت. این دو شخصیت از دوقلوهای تاریخ و دو همزاد سیاسیاند که چنین جفتهایی مکمل همدیگرند. یکی خلیفه شخص اول و یکی قاضی مدینه که بیش و کم معلوم بود شخصیت دوم است. بر اساس منابع معتبر در دوره عمر، علی بن ابیطالب مقام قضاوت داشت. پذیرفتن چنین مقامی پرسشبرانگیز است. در این تنگنا اما درگیر این بحث نمیشوم. انگیزهام از آنچه گذشت این است که اگر میگویم امام در متن نبود، با نگاه به شأن امیرالمؤمنین علی (ع) است و جایگاهی که بایستهاش میدانم.
بیعت و امکان اصلاحات
برای او ـ پس از قتل عثمان ـ فرصتی فراهم شد و روزی رسید که مردم با اجماع و بهاستثنای پانزده نفر، همه با او بیعت کردهاند. این پانزده نفر ـ که اشاره کردم ـ میتوان گفت با چشمپوشی از سقیفه، نخستین باند سیاسی در تاریخ اسلام هستند که اجماع را خدشهدار و با نقش پرسشانگیزی به اصلاحات علوی آسیب زدند. در محوریت، نقش عبدالله بن عمر چشمگیر است، شخصیتی برجسته که در مدینه نفوذی پرسشبرانگیز داشت. معاویه چهارده نفر دیگر را معاویه با ترفندهایی بر محور او به باندی تبدیل کرد که در برابر اجماعی تاریخی ایستادند و روزی که همه با اشتیاق با علیبنابیطالب بیعت کردند آنان بیعت نکردند. با این توجیه که پیامد این بیعت برادرکشی است. از نگاه آنان با تکیه بر قرائن، پیامد رهبری علی، جنگ است. از آنان با گرایش به اعتزال و سیاستگریزی چنین زمزمهای شنیده میشد که ما نمیخواهیم برادرکشی کنیم. پاسخ به این پرسش که از روز اول که همه بر آن بیعت اصرار داشتند، طرح چنین بحثی از کجا بود، به بررسی جداگانهای نیاز دارد. بهویژه که وقتی مردم در اوج هیجان بر آن بودند که با ایشان بیعت کنند، او از آن بیعت طفره میرفت. بسیاری تصور میکنند این فرهنگ علی بن ابیطالب است که از سیاست ـ با زهد ـ گریزان بود. این باوری صد درصد اشتباه است، چراکه سیزده سال پیش از این تاریخ ـ در شورای خلیفه دوم ـ علی بن ابیطالب با اصرار میگفت: من برای رهبری شایستهام. سیزده سال بعد اما گفت: دیگر نمیتوان «آب رفته را به جوی بازگردانید» یعنی: اصلاحات موفق نیست.
در چنان موضعگیری دوگانهای راز سر به مهر و پیچیدهای در تاریخ اسلام است. بهویژه با مقایسه آن دو موضعگیری، اگر با آن موضع اول از علی بن ابیطالب آشنایی نداشتیم و از احتجاج او با اعضای شورا بیخبر بودیم، میگفتیم: چون سیاست گرداب پلیدی است، در ذائقه علوی – و نگاه امیرالمؤمنین- سیاست نفرتانگیز است، اما چنین نیست. با اشاره یادآور میشوم که در مدینه آن روز ـ که خلیفه دوم کشته شد ـ یگانه راه برای پیشگیری از بیعت مردم با امام علی، بهرهکشی سیاسی از نفوذ عمر بن خطاب بود. بهطور طبیعی اگر به آرای مردم مراجعه میکردند همه آن روز علی را قبول میکردند. در ذائقه علوی هم برای علی بن ابیطالب بسیار سخت بود که فاش بگوید من خلیفه باشم و روی آن اصرار کند. اگر کسی علی را بشناسد، میداند چه تلخ و سخت بوده است سخن گفتنِ او با افرادی که با ترفندهایی کوشیدهاند که نگذارند امیرالمؤمنین حاکم شود.
با اندیشه در این نکته باید پاسخگوی این پرسش بود که شخصیتی ـ که با آن همه تلخکامی ـ آن روز اینگونه عمل کرد، روز دیگر که مردم بهاشتباه خود پی بردند و اعتراف میکنند که ما اشتباه کردیم، چرا میگوید: بیفایده است و دیگر نمیتوان کاری کرد؟! یکی از فرضیهها در این زمینه اطلاع امام از سازوکارهای معاویه و زدوبندهای پنهانی است که شاید یگانه راه خنثی کردن آن بیعت با طلحه بود تا از بهرهکشی ابزاری از عایشه بتوان پیشگیری کرد.[۷]
سرانجام پس از اصرار مردم و پس از اینکه قبول کرد، باز هم جای اندیشه در پرسش دیگری است که او چه گفت. معمولاً در این فرصت اهل سیاست چه میکنند؟ آیا از آن فرصت برای افشاگری بهرهگیری نمیکنند؟ آیا دور از باور نیست که همه حرف و سخن علیبنابیطالب در انتقاد از گذشته بیشتر از یک سطر نیست؟! «إِنَّ مَنْ صَرَّحَتْ لَهُ اَلْعِبَرُ عَمَّا بَینَ یدَیهِ مِنَ اَلْمَثُلاَتِ حَجَزَتْهُ اَلتَّقْوَی عَنْ تَقَحُّمِ اَلشُّبُهَاتِ» اگر کسی به کمک عبرتها پوست این بحرانها را بکند و خطاهای مجسم در بحران را با کمک عبرتها تصریح کند، هر بحران را میتواند چونان فشردهای از خطاهای گذشته چراغ آینده کند. «مثلات» در زبان قرآن و ادبیات علوی فاجعههایی است، چونان تجسم خطاهای جامعه؛ جامعهای که با خطاهای خود، فاجعه آفریده است و برآیند خطاهای گذشتهاش همان «مثلات» است. در قرآن هم این کلیدواژه کاربرد دارد. امام میگوید اگر شما بتوانید با تصریح – و عریانسازی مثلات، جنبههای شخصیِ فاجعه را جدا کنید و روح فاجعه را به نمایش بگذارید، میدانید به چه میرسید؟
شما ـ با چنان تحلیلی ـبه چنین نتیجهگیری میرسید که هر بلایی بر سر جامعه آمده است از حرکتهای کور است: «حجزته التقوی عن تقحم الشبهات»! از نگاه او هر مصیبتی که آن مردم گرفتارش شدند به این سبب بود که خود را ـ بیگدار به موج سپردندـ و تابعی از حرکتهای کور شدند. اقدام بیحسابوکتاب، حرکت بیبرنامه و بیدقت و مطالعه و بسیج بدون برنامهریزی جامعه را به روز سیاه مینشاند. این سخن امام مربوط به گذشته بود. با سخن کوتاهی هم از وضع موجود گفتهاند که در آغاز سخن اشاره کردم.
پیشبینی آینده
بخش سوم در آن سخنرانی تاریخی پاسخ به این پرسش است که برنامه ما در اصلاحات چیست. امام – در دو کلمه- تکیه میکنند بر این وعده که من دیوارهای تبعیض را که پدید آمده فرومیریزم. در پایان این خطبه و حرف آخر هم پیشبینی ناکامی با واقعبینی است، با این اشاره که چندان امید به پیروزی ندارم: «فلئن امر الباطل لقدیما فعل» یعنی اگر باطل امارت پیدا کرد و – من نتوانستم کاری بکنم- چیز تازهای نیست. این انتظاری طبیعی است که «فلئن امر الباطل لقدیماً فعل»: امام با پیشبینی پیروزی بگوید پس اگر حق حاکم شد چه میشود؟ امام اما در پیشبینی دوم هم همان بخش اول را با بیان دیگری آورده است: «و لئن قل الحق فلربما و لعل» اگر هم حق در اقلیت قرار گرفت- با اما و اگری- میشود امیدوار بود. این معجزه صداقت امیرالمؤمنین است در آن سخنرانی تاریخی و بهراستی عجیب است. از هر که مردم به هر دلیلی با چنان شور و شوقی استقبال کنند که ـ پس از یک ربع قرن – سکوت خود را شکسته است ـ چه میکرد؟ باید با شعار بر طبل احساسات بکوبد و مردم را امیدوار کند؛ اما امام علی آنچه را لازم میداند مردم بدانند، تنگنایی است که برونرفت- از آن- آسان نیست. او از واقعیت میگوید که افق آینده روشن نیست و در هر دو طرف پیشبینی امیدی نیست.
جمعبندی و حرف آخر هم اینکه: «و لقلما أدبر شیء فأقبل» یعنی خیلی کم اتفاق افتاده که وقتی جریانی در سراشیبی افتاد، برگردد. این خطبه از معجزات ادبی و اخلاقی در تاریخ سیاست است. بهویژه با این نگاه که اصلاحات علوی با این خطبه شروع شده است. در برابر او بازیگری که جز قدرت به همهچیز بی اعتناست، شورای مسلمین را نادیده میگیرد، با بیعت مردم بازی میکند.
جنگ جمل درآمد گونهای بر جنگ صفین است. چنانکه جنگ نهروان هم پیافزودی برای همان جنگ است. همهچیز در جنگ صفین خلاصه شده است. این نخستین تجربه در برادرکشی است که اهل قبله ـ در دو اردوگاه با یک دین ـ به روی هم شمشیر کشیدند. چه کار سختی! او میگوید: «قلبت ظهر هذا الامر و بطنه» آن را زیر و رو کردم، چه شبها خواب از من دریغ شد و سرانجام دیدم چارهای نیست، یا باید با کفر به آنچه پیامبر آورده وضع موجود را بپذیرم، یا پذیرای جنگ باشم که ناگزیر پذیرفتم. اینکه امیرالمؤمنین تا یکقدمی پیروزی ـ در جنگ صفین ـ پیش رفتند و اجازه دادند که مخالفانی در چنان لحظه و دوراهی سرنوشتساز فاجعه بیافرینند از عجایب تاریخ است.
مبارزه با تبعیض
هرچند اصلاحات علوی از پروژههای ناتمام در تاریخ اسلام است، اما نباید بر گامهای بزرگی چشم فروبست که بهسرعت برداشته شد. در نخستین گام چنان کارهای بزرگی -مثل فرو ریختن دیوار تبعیض- شوخی نبود. تبعیضی که به نام جهاد اسلامی نهادینه شده بود. شخصیت برجسته و بانفوذی با برداشتی سطحی از «فضل الله المجاهدین علی القاعدین اجرا عظیما» پایهگذار آن بود؛ با این منطق که باید برای افرادی که با خون آنها این تمدن برپا شده و در غربت اسلام در میدان بودند امتیازاتی قائل شده. آیا میتوان باور کرد رهبری در تنگنای ترفندهای آل ابوسفیان بهسرعت این امتیازات را لغو کند؟ چنین اقدامی به نظر شدنی نیست. همه میدانستند این اقدام چه هزینهای دارد. این امام علی است که ایستادند و کمتر از یک ماه پس از رهبری آن را به انجام رساندند، چراکه میدانیم طلحه و زبیر در واکنش به همان اقدام مدینه را با هدف پیوستن به مخالفان اصلاحات در مکه ترک کردند. در تاریخ روشن است که طلحه و زبیر یک ماه بیشتر در مدینه نماندند. گفتوگویی هم که امام با طلحه و زبیر دارد ـ در تاریخ ـ سند افتخاری است. شخصیتی استثنایی –با عزمی بیبازگشت در اجرای اصل برابری- که با دربندانی از بحرانها و گرفتاریها گروهی را برای بررسی بیتالمال انتخاب کردند تا آن را با اصل برابری تقسیم کنند. در میان همین گروه فرد باارزشی است که در روزگار عثمان کلید بیتالمال را به عثمان سپرد و شانه از مسئولیت خالی کرد تا پاسخی به عثمان باشد که به او گفت: تو خزانهدار ما هستی. او در پاسخ گفت: تا امروز به این خیال دلخوش بودم که در جایگاه خزانهدارِ مسلمانها انجاموظیفه میکنم؛ اگر خزانهدار تو هستم، این شما و این کلید بیتالمال.[۸] او نمونهای از استثناهاست که امام به حمایتش برخاسته است. در فزون بر پانزده سال خلافت ابوبکر و عمر به شمار انگشتهای یک دست نمونههایی را ندیدهام که در واکنش به آنچه نادرست میدیده، اقدامی کند که در جامعه تشنجی پدید آید، از چنان اقدامی پرهیز داشتند. امام عنصری را که آن روز در حمایت از عدالت ایستادگی کرد، عضوی از گروه اصلاحات کرد تا به کمک عمار یاسر و ابنتیهان مجری عدالت باشند. این گروه با بررسی دقیق در اولین اقدام خشم طلحه و زبیر را برانگیختند. سهم آنان سه دینار بود. پنج هزار درهم سابق کجا، سه دینار امروز کجا. به عمار گفتند: عمار! تو خود چنین اقدامی کردی یا این دستور را رفیق تو داده است، پاسخ شنیدند که ما بی دستور از او اقدامی نمیکنیم.
چنان این اقدام در ذائقه آنان تلخ بود که ـ یکی دو ساعت هم ـ تحملکردنی نبود! گفتوگوی طلحه و زبیر با عمار بین نماز ظهر و عصر بود. آنان در اوج خشم گویی نمیتوانستند صبر کنند تا همزمان با نماز عصر ـ به امام ـ اعتراض کنند، با شتاب به خانه امام رفتند تا هرچه زودتر از چنان اقدامی انتقاد کنند و سخن امام را بشنوند. گفته شد علی در خانه نیست و این فرصت را به کارهای شخصی و رسیدگی به مزرعه اختصاص داده است. آنان باعجله و با عصبانیت خود را به مزرعه رساندند و با پرخاش گفتند: علی! عمر با ما چنین رفتاری نمیکرد. امیرالمؤمنین بیآنکه احترام عمر را خدشهدار کند و بدون واکنش تندی ـ با طرح پرسش سادهای ـ فرمودند آیا من باید تابع سیره و اقدامات عمر باشم یا از سیره و اقدامات رسولالله پیروی کنم. اگر در جایی میان سیره پیامبر با سیره عمر تناقضی بود، شما چه میگویید. اینها برای طفره از پاسخ به این پرسش ساده، شرحی از سوابق مبارزاتیشان گفتند. امام هم با پرسش دیگری طلحه و زبیر را در تنگنای دیگری گذاشتند که من افتخارات بیشتری در کارنامهام دارم یا شما؟ آنان ناگزیر گفتند شما بیشک افتخارات بیشتری دارید. حضرت با اشارهای به مباشر خود در انجام کارهای مزرعه، چنین گفتند: سهم من از بیتالمال با این مباشر یکی است.[۹]
این نمونهای از اقدامهای اصلاحی و گامی بلند در فروریختن دیوار تبعیض است که کار کمی نیست. چه میگویم! اگر بتوان آن قدم را در فضای آن – بهصورت نسبی دید- رنگی از اعجاز دارد؛ آن هم با چنین سرعتی. اگر علی بن ابیطالب هیچ کاری غیر از همین اقدام نکرده بود، برای افتخار به آن اصلاحات کافی بود. چند نمونه از خطبههای امیرالمؤمنین به توضیح همین مساوات اختصاص یافته است که متأسفانه این خطبهها در نهجالبلاغه نیامده است.[۱۰] دو سه خطبه اما مربوط به این مقطع است، همان مقطعی که حرف روز در جامعه این بود که علی پیام «فضلالله المجاهدین علیالقاعدین» را نادیده گرفته است. امام در خطبهای میفرماید: مردم! ما برای چه جهاد کردیم؟ این جهادی که امروز با فضلالله المجاهدین علیالقاعدین دستاویز شده است با چه فلسفهای بوده است؟ در پاسخ به این پرسش افزود ما جهاد کردیم تا تبعیض را برداریم. امروز شما میگویید مزد ما از جهاد، بازگشت به تبعیض باشد؟![۱۱] پیام این خطبه را میتوان چنین توضیح داد که فلسفه اصلیِ بعثت اجرای اصل برابری در جامعه است. دیوار تبعیض میان انسانها در هر جامعه داغ باطلهای بر ارزشهاست. در خطبه دیگری سخن از برابری است بهعنوان راز مشارکت در جامعه. در جامعه مشارکت ـ بهمعنی واقعی کلمه ـ امکانپذیر نیست، اگر دیوار تبعیض فرونریزد.
فرو کاستن ۲۰ هزار مخالف مسلح به کمتر از پانصد مخالف با گفتوگو
سرانجام با این همه تنگنا، اصلاحات علوی به یکقدمی پیروزی رسید. همزمان آن فاجعه پیش آمد که نمیتوان با ارزیابی دقیقی گفت آن فاجعه با امیرالمؤمنین چه کرد. فاجعهای در یکقدمی پیروزی که هزینهاش ـچنانکه در منابع معتبری آمده ـ ۲۵ هزار شهید از بهترین یاران علی بوده است. تنهاییِ او پس از جنگ صفین است! یاران باارزش امیرالمؤمنین در آن مقطع شهید شدند. جهل و بیخبری عدهای ـ به نام قرآن و به نام دین و با برداشتهای خشک از اسلام ـ با ترفند عنصری خائن چونان اشعری، مانع از پیروزی اصلاحات شد. با این همه علی بن ابیطالب با چنان فاجعهسازانی نجنگیدند و اجازه ندادند برای پیروزی تیغ به روی شهروندان کشیده شود. همان علی بن ابیطالبی که سرانجام پذیرفت و ناگزیر شد با معاویه بجنگد، این جنگ را اما قبول نکرد. حرف او با مالک اشتر این بود که چگونه من شمشیری را که برای دفاع از شهروندان است در سرکوبی آنان به خدمت گیرم. چنان نبود که علی بن ابیطالب نتواند آن مشکل را با شمشیر حل کند. درست است که شمارِ خوارجی که در برابر او ایستاده بودند زیاد بود، اما از قرائن میتوان استفاده کرد که اگر به نکتهای که – با اشاره- گذشت نمیاندیشید و پیروزی را به هر قیمت میخواست میتوانست با قلعوقمع خوارج به پیروزی برسد. اگر چنین موفقیتی امکان نداشت، مالک اشتر چرا به امیرالمؤمنین اصرار میکرد؟ نمونهای از اختلافها میان دیدگاه مالک اشتر و علی بن ابیطالب همینجاست. مالک اشتر میگفت: از این مانع با شمشیر بگذریم، با این همه زحمت و این همه هزینه که پرداختهایم چرا با اینان مدارا کنیم؟ امیرالمؤمنین اما با نگاهی دیگر از تیغ کشیدن به روی شهروند پرهیزی جدی داشتهاند. این معما که – نه با تیغ که بیشتر با گفتوگو _ حل شد فرآیندی است سرشار از آموزه که سرانجام امام ۲۰ هزار مخالف از نوع خوارج را به ۵۰۰ نفر کاهش دادند. چنین موفقیتی هنری شبیه به معجزه است. ابنعباس با آنها صحبت کرد. دیگران گفتوگو کردند، اما پیشنهادی که به ریزش اساسی انجامید و در هیاهوی تاریخ گم شده است از امام بود. با این توضیح که به خوارج گفته شد: شما دوازده نفر را انتخاب کنید، امام هم دوازده نفر را انتخاب میکنند. این دو گروه دوازدهنفره در جایی غیر از مسجد با هم به گفتوگو بنشینند و تا هر جا که لازم است ادامه یابدف مردم هم این گفتوگو را بشنوند. آنچه اردوگاه خوارج را فروریخت این گفتوگو بود. آیا این نخستین نمونه از گفتوگوی ملی – بهاصطلاح رایج در ادبیات امروز- در تاریخ اسلام نیست. از تجربه این گفتوگو اما هیچ اطلاع بایستهای نداریم. عمری با هیاهو زندگی کردیم و اصرار داریم هیاهو را همچنان ادامه بدهیم.[۱۲]
دوران امام حسنع
عصر اصلاحات علوی از این مقطع گذشت. تا این زمان سخن از تفکیک امامت و امارت نبود. هر که خلیفه میشد برای همه و برای جهان اسلام بود. پس از این تاریخ و در پی شهادت امیرالمؤمنین شرایط تغییر کرد. در افکار عمومی چنین باوری رایج است که امام حسن در تنگنای کمبود نیرو صلح را ناگزیر امضا کرد. این باور اما – به باور من- از غلطهای مشهور تاریخی است. درست است که در روایتهایی سخن از چنین تنگنایی است. همزمان اما در روایتهای دیگری از این واقعیت سخن رفته است که: کوفه با شهادت امام علی (ع) شاهد رستاخیزی عاطفی بوده است؛ چنانکه مردم از جفای خود به او رنج میبردهاند. درنتیجه باید گفت ما در منابع تاریخ و حدیث دو گروه روایت با هم در تعارض است. در جمعبندی این دو گروه شاید بتوان به حرف سومی رسید؛ با این توضیح علی بن ابیطالب پس از بازگشت از صفین یکی از کارهای بزرگی که کردند شکستن آن یخبندان جهاد گریزی بود که با ترفندهای معاویه پدید آمده بود. در روایتی سخن از ۴۰ هزار رزمنده است که همقسم شدند با این تصمیم که در این بازگشت به صفین نباید اجازه داد که جنگ ناتمام بماند و فاجعه گذشته مکرر شود، یا با پیروزی به عراق بازمیگردیم یا همه کشته میشویم. فرماندهی را هم به قیس بن سعد بن عباده سپردند که میتوان گفت دیگری را با او نمیتوان همتراز دانست و پس از مالک اشتر، بهترین و مطمئنترین فرماندهان در لشکر علوی بود.
کسانی که راز صلح را تنگنایی با کمبود نیرو پنداشتهاند، در محاسبه و ارزیابی نیروی امام حسن، این ۴۰ هزار نفر را بهحساب نمیآورند. درواقع اما نیروی عمده همین ۴۰ هزار رزمنده بود. این پرسشی مهم است که چه کرد امیرالمؤمنین تا توانست چنین لشکری از جان گذشته را آماده کند. آن هم در آن شرایطی که معاویه با هر ترفند و شیطنت سنگاندازی میکرد تا نگذارد صحنهای با ویژگی جنگ صفین تکرار شود. طبقهبندی کارشکنیهای او با این هدف از مهمترین بایستههای پژوهش است. فزون بر آن لشکر جان برکف و شمار آن، واقعیتی که نادیده گرفته میشود: اوج محبوبیت حسن بن علی است پس از فاجعه رمضان و شهادت امام در محراب!
محبوبیت امام حسن
روایات اطمینانبخشی -که با قرائن و شواهد زیادی تأیید میشود- به ما میگوید پس از شهادت امیرالمؤمنین و پس از آن فاجعه، رستاخیزی در کوفه با هیجانی عاطفی بر پا شد؛ چنانکه گویی کوفه و عدالتخواهی امام از نو متولد شده است، شهادت امیرالمؤمنین چنین تأثیری داشت. امام حسن وارث ی چنین محبوبیتی بود؛ چنانکه در چندین روایت این سخن مکرر است که: محبوبیت حسن از پدرش علی بن ابیطالب بیشتر بوده است.[۱۳]
راز تفاوت، سیاست تخریب در دمشق است: معاویه تا میتوانست برای آسیب زدن به شخصیت علی بن ابیطالب همهچیز و ظرفیت دستگاه هیاهوسازی کاخ سبز را به خدمت گرفت و با دروغپردازی از حدیثهای نبوی هم بهرهکشی ابزاری میکرد. شاید برای بسیاری دور از باور باشد که یکی از ابزارهای معاویه در آن تخریب، بهرهکشی از شخصیت امام حسن بود؛ چنانکه او میکوشید با شایعهسازی این دروغ را زبانزد کند که حسن، صلحطلب و در موضع مخالف با جنگهای پدرش است. بر این پایه همزمان با تخریب شخصیت امام علی سعی میکرد امام حسن را تجلیل کند و آن را سرمایهای برای ضربه زدن به شخصیت علوی قرار دهد؛ بیتوجه به آیندهای که با آن هیاهو محبوبیت امام حسن دوچندان میشود. محبوبیتی که روزی معاویه از آن سوءاستفاده میکرد و در صلحطلبی او اجماعی کم مانند شکل گرفت: دوست و دشمن آن ریحانه نبوی را با چنان ویژگی میستودند. امروز کمتر کسی یاد دارد که چنان محبوبیتی معمایی شد و برای معاویه جنگیدن با امام حسن را بسیار سخت کرد. اگر امام حسن نیرو نداشت و در چنان تنگنایی ـاز نظر نظامی ـ بود که امکان جنگ نداشت، معاویه کاغذ سفیدی را ـ پس از امضا ـ نمیفرستاد که به آن حضرت پیام دهد هرچه میخواهید بنویسید و من از پیش امضا کردهام، در این زمینه خبر و خاطره بسیار است و یکی دو تا نیست روایتهایی که میگوید معاویه کاغذی سفید فرستاد و نوشت هرچه میخواهید پیشنهاد کنید که از پیش من امضا کردهام و شرافتِ مرا پشتوانه چنین تعهدی بپذیرید.
در تناقض با چنین روایتها، در روایتی هم سخن از پیمانشکنی عریان است؛ چنانکه معاویه ایستاد و گفت: من برای ریاست جنگیدم و چنین و چنان کردم و امروز هم به آن ریاست که میخواستم رسیدهام و هر تعهدی در گذشته را زیر پا میگذارم. نباید اما هر چه را در منابع آکنده از تناقض ثبت است بیچونوچرا بپذیریم. باید پرسید اگر معاویه میتوانست با چنین پیمانشکنی عریانی اقدام بکند، چه نیازی داشت که با ترفندهای آنچنانی امام حسن را شهید کند. آیا راز آن جنایت جز این است که آن سند مزاحمش بود؟ برای برداشتن امام حسن از سر راه معاویه در چند مقطع حساس ـ بهویژه برای ولایتعهدی یزید ـ سخن از ترورهای بسیاری است و در روایات تا هفتاد ترور مطرح شده است. این رقم بیشک وحی منزل نیست، اما میتوان نیاز به ترور را بهویژه در دونقطه به یاد آورد و از راز آن پرسید. یکی پس از فاجعه رمضان که امام حسن با برنامهریزی برای جنگ آماده میشدند، قیس هم با نیروهایش در صفین در انتظار بود. امام حسن اما مشکلی اساسی داشت. مشکل این بود که درون کوفه با سیاست دمشق، هستههایی شکل گرفته و آماده بود که روز مبادا با نقش ستون پنجم به لشکر امام از پشت خنجر میزدند. با این پیشبینی که همین که لشکر امام حسن از کوفه بیرون بروند، این هستهها فعال شوند و در پشت جبهه نظم جامعه را به هم بریزند. گویی امام حسن با چنین دغدغهای بود که نمیتوانست از کوفه دور شود و در جبهه لشکر را ـ با فرماندهی قیس ـ مدیریت کند. بیسبب نبود که مدائن را انتخاب کردند؛ چنانکه هم کوفه زیر نظر او باشد هم جبهه مدیریت شود. در چنان شرایطی میتوان یکی از دو روزی را به یاد آورد که آن هستهها فعال شدند و از تلاشهایی برای ترور امام حسن سخن رفته است که روزی با زخم یکی- از هزاردستان کاخ سبز- امام بستری شد. از پیامدهای آن ترور و از این بستری شدنِ امام حسن در مدائن ـ مورخان سرسری گذشتهاند و دقت نکردهاند و ـ کمتر کسی میگوید چه فرصتی به معاویه داده شد. بهویژه شایعههایی که برای عبیدالله بن عباس راه خیانت را هموار کرد. بیشک آن خیانت عبیدالله آسیب جدی به لشکر قیس زد، اما چنین نبود که او این خیانت را بیمقدمه و با آگاهی درست از پیامدهای آن انجام بدهد. با شایعهسازیها برایش – بهغلط- مسلم شده بود: که امام حسن بر آن است که صلح کند. او با تسویلاتی نفسانی که در پیوند با ترفند حریف بود وسوسه شد که اینک که فرصتی فراهم است و میتوانیم امتیازی بگیریم، چرا از آن بگذریم؟ بر شرح آن رخداد چشم فرومیبندم و به این اشاره بسنده میکنم که در خیانت عبیدالله بن عباس نباید ترفندهای معاویه را نادیده گرفت و بهویژه باید به یاد داشت که با بستری شدن حسن بن علی، او نتوانست اطلاعات دقیقی به دست بیاورد و ـ بهجای آن ـ تا بخواهی شایعهسازان در فریب او نقش داشتند. از این رخداد که بگذریم، نکته مهم دیگر این است که معاویه هرچه بیشتر در تنگنا قرار میگرفت ـ بیش از پیش ـ به روم امتیاز میداد. این نکته را هم بسیاری نادیده گرفتهاند و نقش آن را در بررسی زمینههای تصمیم امام بهحساب نیاوردهاند. نمیگویم اثبات این نکته ساده است، اما در منابع مختلف پراکنده سرنخهایی نشان میدهد امتیازهای معاویه به قیصر روم از نگاه امام علی و فرزندش حسن بن علی پنهان نبود.
بر این پایه نمونهای از بایستههای پژوهش این است که برای پاسخ به این پرسش که نقش روم در تصمیمگیری آن «جنگبس»! تا چه حد اثرگذار بوده است. در صفحههایی از مجموعه تاریخ اسلام به نتیجهگیری از روایتی پرداختهام که در آن سخن از تنگناهای معاویه پس از جنگ صفین است؛ چنانکه میگوید معاویه در رایزنی با عمرو بن عاص بر چند مشکل در روزهای یکهتازی تأکید میکند: یکی همین امتیازهایی است که به روم دادند و تعهدهایی که ـ در مثل ـ او را به پرداخت پولهایی ملزم کرده و به قیصر روم باید بپردازد! و هرچه این تنگنا بیشتر میشد معاویه امتیازهای بیشتری میداد.
در چنین شرایطی، هم امام حسن در امضای آن پیمان شتابزده اقدام نکردند. پیش از تصمیمگیری یک نظرسنجی داشتهاند که تأملانگیز است؛ یعنی از افرادی که – در قبیلهها- تعیینکننده بودند و شاید به بیش از سی یا چهل نفر نمیرسیدند نظرخواهی شده است؛ نه از همه و بهصورت مستقیم. وقتی گفته میشود با مسلم بن عقیل ۱۸ هزار یا ۲۰ هزار نفر بیعت کردند، به این معنی نیست که ۲۰ هزار تن جمع شدند. سران قبائل مردم را نمایندگی میکردهاند. وقتی رئیس قبیله حمدان بیعت میکرد قبیلهاش ـ که در مثل ۴ هزار نفر بود، همه از بیعتکنندگان شمرده میشدند. دیگری قبیلهای ۲ هزار نفری را نمایندگی میکرده است، وقتی تعهد میکرد، افراد قبیلهاش متعهد بودند. آن مجموعه را امام حسن جمع کردند و شرایطی را که در آن قرار گرفته بودند توضیح دادند و گفتند: معاویه پیشنهادی با طرح صلح داده که عزت ما در این پیشنهاد نیست، پذیرفتن این پیشنهاد عزت ما را تأمین نمیکند، اما باید شما بدانید اگر در بین جنگ خسته بشوید و به جبهه پشت کنید، بهمراتب ضررش بیشتر است. هماکنون باید تصمیم بگیرید، اگر میخواهید بجنگیم باید همانگونه که پدرم با ۴۰ هزار نفر همقسم و متعهد شدند ـ ما هم ـ تا آخرین فرد باید بایستیم. بگویید چه کنیم؟ آیا هزینههای جنگ را قبول دارید؟ هرکدام با شناختی از قبیلههای خود اظهارنظر کردند و درنتیجه اکثریتشان گفتند: ما میخواهیم زندگی کنیم. امام هم فرمود: باید پیشنهاد معاویه را بپذیریم.[۱۴]
تضاد شام و عراق
بحثهای کلیدی دیگری هم ـ برای جمعبندی ـ اینجا مطرح است. بهعنوان نمونه عراق و شام را باید چنانکه در آن روز بود با همان ویژگیها شناخت. بهعنوان نمونه این دو سرزمین ـ که یکی بخش عربنشین روم است و دیگری بخش عربنشین ایران ـ در تاریخ و سرگذشت خود با هم پدرکشتگی و از همدیگر کینههای کهنه در دل داشتند. بهاصطلاح امروز، احساس ناسیونالیستی حرف اول را میزد و معاویه هم بر این موج سوار بود و این موج را تشدید میکرد. یکی از جاهایی که علی بن ابیطالب با سیاست معاویه بهشدت مخالف بود، همین بود که بر این موضع و سیاست اصرار داشتند که با پذیرش اسلام، ما باید با فراموشی دشمنی ها در گذشته، برادر بشویم. معاویه اما آن روز به این احساسات دامن میزد. بر این پایه-گذشته از دین و ارزشهای اسلامی و ایدئولوژی- عراق آماده نبود زیر بار شام برود.
افراد تعیینکننده در شام و عراق ـ بهویژه نظامیها ـ دو نوع بودند: عدهای با جنبه دینی ارزشهای اعتقادی در زندگیشان حرف اول را میزد، مثل سلیمان بن صرد خزاعی، حجربن عدی و مالک اشتر. اینها با دیگران که دین برایشان چندان مطرح نبود متفاوت بودند، اما حاضر نبودند زیر بار شام بروند. بزرگانی مثل عبیدالله بن حر جعفی که خیلی آدم مؤثری بود، یا حتی حر بن یزید ریاحی که میتوان گفت نظامی ناسیونالیستی بوده است که البته کار بسیار باارزشی کرد و افتخار بزرگی نصیبش شد. اگر او مانند مالک اشتر بود مسئولیتِ ایستادن بر سر راه امام حسین را نمیپذیرفت. این نظامیها هم افراد مؤثری بودند که از لحاظ نظامی نقش تعیینکنندهای داشتند، اما دین و معیارهای دینی برای آنها چندان مطرح نبود. از آن طرف هم معاویه که روزی از محبوبیت امام حسن برای ضربه زدن به پدر بزرگوارش امیرالمؤمنین بهرهکشی ابزاری میکرد و به آن دامن میزد، روزی دیگر که امام حسن مسئولیت را قبول کرد، درمانده بود که با چه ترفندی به امام حسن ضربه بزند. طرفه آنکه یکی از ضربههایش همین بود که تا امام حسن این سند را امضا کردند، در دامن زدن به احساسات ناسیونالیستیِ عراقیهایی که حاضر نبودند زیر بار شام بروند، از دستگاه تبلیغاتی دمشق استفاده کرد و نق زدنها و حتی دشنامها آغاز شد. آنچه را اما در این زمینه به حجربن عدی فرا بستهاند، صحت ندارد. این هم از شیطنتهایی است که در تاریخ شده است.
جدایی امامت و امارت
امام مجتبی (ع) ـ با این توضیح ـ پایهگذار اولین تجربه در تاریخ امارت و امامت در تاریخ اسلام است که به حکومتی مشروعیتِ مشروط دادند؛ یعنی امام حسن، با امضای سندی به حکومت معاویه مشروعیت داد؛ اما این مشروعیت مشروط است. اگر معاویه به شرطهای آن سند عمل کرد، امام با همه مشکلاتش میپذیرد؛ اما اگر آن شرایط را زیر پا گذاشت چه؟ اینجا خط امامت از امارت جدا میشود. میتوان گفت برای امام حسن محرز بود که همین اتفاق دوم میافتد. لذا در عمل خط امارت جدا شد؛ یعنی مدینه پایتخت دوم جهان اسلام و پایتخت فرهنگی شد. امام حسن از اینجا برنامهای را عملی کردند و امامت ـ پس از او ـ در تداوم این خط است. عاشورا هم حماسهای است که در آن این جریان به اوج رسیده است؛ یعنی پایه را امام حسن گذاشتند. همین که معاویه شروط را زیر پا گذاشت بهطور طبیعی مشروعیتش سلب شد و بهاصطلاح امروز به اپوزیسیون مشروعیت داد! اگر پشتوانه حاکمیتی شورا باشد و بیعتی با شورا انجام میشد، اگر بالاخره صد در صد هم سلامت نباشد، یک مشروعیت مردمی پیدا میکرد. اگرنه، جباریت و دیکتاتوری است. معاویه البته تا امام حسن را به شهادت نرسانده است، چنان اقدامی نکرده و روایتهایی که در آن سخن از این حرف است که من همه تعهدهای خود را زیر پا میگذارم، حاشیهسازیهایی است که بینیاز از بررسی نیست. مرحله دومی که معاویه ترورها را تشدید کرد، موقعی بود که میخواست برای ولایتعهدی یزید اقدام کند. تا امام حسن زنده بود نمیتوانست این کار را بکند. به دلیل همان امضایی که با آن تعهدی کرده بود.
شهادت امام حسن (ع)
همزمان با آن تصمیم، ترورهایی دیگر انجام شد و یکی به نتیجه رسید.[۱۵] در تاریخ نمیتوان نتیجهگیری قطعی کرد. مخصوصاً آنجا که حب و بغضها و تخاصم یکهتاز است و مسائل کلامی پیش میآید، اما مجموعاً با اطلاعاتی که ما در اختیار داریم این ترورهای دوم که با آن امام حسن به شهادت رسید با پنهانکاری بوده و آنچه در مرثیهخوانیها زبانزد است اطمینانبخش نیست؛ اگر دروغهای شاخداری نباشد که مطرح میکنند. در ترور از سمی استفاده شد که حضرت را به بیماری ناشناختهای ـ که معلوم نبود چه اتفاقی افتاده ـ دچار کرد. امام حسن هر روز مانند شمع آب میشد؛ یعنی حدود دو ماه هیچکس نمیفهمید این چه بیماری است. فقط معلوم بود امام با بیماری مرموزی بستری شدهاند، چون معاویه از این وحشت داشت که متهم شود و انگشت اشاره به طرف او نشانه برود و بگویند معاویه این کار را کرده است. چنین نبود که جعده قاتل شناخته شود و همان روز شناخته شود. سلب مشروعیت از حکومت معاویه روزی صد در صد شد که ولایتعهدی یزید را اعلام کرد و نامشروعتر حکومت یزید بود. تفاوت یزید با معاویه خیلی روشن است. معاویه پشتوانهای نسبی از بیعتی ـ حداقل در سرزمین ـ شام داشت و آن سندی هم که امضا شد در عراق و حجاز اهمیت داشت، اما تا عهد و پیمان را زیر پا گذاشت، ماهیت جباریت و نامشروعش روشن شد. حماسه عاشورا نهتنها مشروعیت را از بنیامیه گرفت که تیغ همه دیکتاتورها را کند کرد. چنانکه بعد از عاشورا جهان اسلام دگرگون شد، همهجا تغییر کرد. اگر تا امروز از اسلام چیزی مانده، به برکت این حماسه است که پایهگذار اولیهاش امام مجتبی است و سیدالشهدا آن را به نتیجه نهایی رساند. حسنین این دو ریحانه نبوی با کمک هم این خطر را از جهان اسلام دور کردند. ما واقعاً ـ چنانکه بایسته است ـ نمیدانیم آل ابیسفیان چه خطری برای اسلام بود. نمیدانیم آن حماسه چه خدمت بزرگی بود که اوج آن عاشورا بود و این دو ریحانه نبوی چه حق بزرگی به گردن همه جهان اسلام دارند. محبوبیت امام مجتبی در ده سالی که در مدینه بودند دستاوردی است که حتی ما نمیتوانیم آن را تصور کنیم. تشییعجنازه امام حسن یکی از رخدادهای عظیم در تاریخ مدینه بود. داستان مخالفت با خاکسپاری جنازه سبطاکبر در روضه نبوی ـ از نگاه من ـ توطئهای بود برای پنبه کردن رشتههای امام حسن. نقشه معاویه این بود که در هیاهو مروان را بکشد و خون او را دستاویز کند تا تمام زحمتهای دهساله امام حسن را لگدکوب کند و ضمناً مروان را هم از سر راهش بردارد. چون مروان هم رقیب یزید بود. به همین دلیل امام حسن آن تأکیدها را داشتند که نباید قطرهای خون ریخته بشود. افرادی مشکوک بارها آمدند ـ در تشییعجنازه ـ به امام حسین گفتند اجازه بدهید مروان را یک لقمه کنیم. در چند روایت این هست و بعضی از اینها احتمالاً عوامل معاویه بودند که چنین پیشنهادی را مطرح میکردند و منتظر یک چراغ سبزی از طرف امام حسین بودند که اگر هوشیاری حسین نبود، تمام زحمات امام حسن از بین میرفت. امام حسین در مدیریت حماسهای آفریدند. آن روز مدینه در تشییعجنازه، صحنهای از محبوبیت امام مجتبی را به نمایش گذاشت که در تاریخ واقعاً کمنظیر است، اما دل امام حسین خون است. آن جملهای که وقتی بدن را در قبر گذاشت با اشاره گفتند این را نشان میدهد. امام حسین کسی نیست که بیپایه حرفی بزند که اثباتش کار سختی است. تعبیر امام حسین به اینکه غارتزده کسی نیست که حرامیها اموال و ثروتش را میبرند، غارتزده من هستم که برادر عزیزی مثل تو را از دست دادم و بدن تو را باید به خاک بسپارم. برای امام حسین روز بسیار سختی بود، بر اهلبیت، بر زینب کبری بر یاران امام حسن فاجعهای تلخ بود.
[۱] هجرت اول نیازی به توضیح ندارد. آنچه ناشناخته است دو هجرت دیگر است که در جلد هفتم از مجموعه تاریخ اسلام صفحه ۲۲۱ – به بعد- توضیح دادهام. روزی که امام علی (ع) از مدینه ـپس از جنگ جملـ به کوفه آمدند، از آن حرکت به نام هجرت دوم تعبیر کردند؛ چنانکه میتوان گفت با اصلاحات علوی، جامعهای دیگر متولد شد. با اندیشه در پیامدهای بازگشت امام حسن (ع) از کوفه به مدینه میتوان گفت: در تاریخ اسلام تحولی پیش آمد و مدینه پایتخت فرهنگی در تقابل با دمشق شد.
[۲] چونان کوهی ریشه در اعماق زمین دارد و با توفانهای سهمگین هم تحریکپذیر نیست!
[۳] نشر ذره، خورشید بی غروب، نهجالبلاغه شماره ۸۴ = خطبه ۵۳ و نیز شماره ۵۸۲
[۴] همان، میتوان گفت: با سخنهایی از این دست مرز مدارا و سازشکاری در دانشگاه امام علی میتوان تعریف کرد. در این زمینه رجوع کنید به: نشر ذره، مجموعه تاریخ اسلام … از این قلم، جلد ۴، صفحه ۲۳۵-۲۳۶
[۵] همان، شماره ۸۵، خطبه ۵۴
[۶] همان، شماره ۳۷، خطبه ۱۶ نهجالبلاغه
[۷] در این زمینه رجوع کنید به: نشر ذره، مجموعه تاریخ اسلام، جلد ۴، ص ۲۷۲ به بعد
[۸] شرح آن گفتوگو را طه حسین- در صفحه ۲۸۸ از جلد ۴- در مجموعه آثار آورده است
[۹] رجوع کنید به: نشر ذره، مجموعه تاریخ اسلام، جلد ۴، ص ۱۳۸-۱۴۵
[۱۰] همان، ص ۱۲۰-۱۲۹
[۱۱] همان، ص ۱۱۸-۱۲۰
[۱۲] بلا ذری در انساب الاشراف جلد ۳ ص ۱۲۷ تنها دو سطر را به چنین رخداد بیمانندی – در نخستین نیمقرن از تاریخ اسلام- اختصاص داده است؛ چنانکه در جلد ۶ از مجموعه تاریخ اسلام بر شرح آن تلاش کردهام. هرچند که باید گفت: کفاف کی دهد این بادهها به مستی ما
[۱۳] در جلد هفتم از مجموعه تاریخ اسلام، ص ۳۹-۴۱، گزارشی از بیعت مردم کوفه با حسن بن علی پس از شهادت پدر آوردهام که در این زمینه سودمند است
[۱۴] ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، جلد ۳، صفحه ۴۰۶، در این زمینه در جلد ۷ از مجموعه تاریخ اسلام … صفحه ۸۶ تا ۸۹ نکتههایی را یادآور شدم. در صفحه ۱۴۳ تا ۱۴۵ هم بهغفلت تاریخنگاران از اهتمام امام به مشارکت مردم اشاره شده است.
[۱۵] در جلد ۸ از مجموعه تاریخ اسلام … نخستین بخش را به شرح آن ترور – همزمان با جنایتهای دیگری- اختصاص دادهام. هماکنون که در بازخوانی این صفحهها هستم، آن اثر در چاپخانه چشم به راه کاغذ است!