بدون دیدگاه

همراه با آیت‌الله؛ از طالقان تا تهران

گفت‌وگو با محمدحسن علایی طالقانی   

#بخش_اول

مهدی غنی: هر وقت به ایشان می‌گفتیم چرا خاطرات‌تان را منتشر نمی‌کنید، طفره می‌رفت و با تواضع همیشگی می‌گفت مطلب به‌دردبخوری ندارد، دیگران گفته‌اند. سرانجام این بار زبان گشودند و با حافظه خوبی که دارند ما را به گذشته‌های دور بردند تا با وضعیت زندگی مردم آن دوران و تحولات و شخصیت‌های تأثیرگذار و نیز زندگی خانوادگی آیت‌الله طالقانی آشنا کنند. ویژگی مهم این خاطرات این است که صرفاً به حوادث سیاسی محدود نمی‌شود و جنبه‌های اجتماعی، فرهنگی و اخلاقی جامعه آن روز را هم از قلم نینداخته است.

این رشته نوشته در شرایطی منتشر می‌شود که نسل جوان ما به «آقا» به معنی روحانی و «آقازاده» به‌خاطر عملکرد و نقش اجتماعی سیاسی‌شان، نگاه مثبتی ندارد، ولی آشنایی با این زندگی، فضای دیگری را به ما نشان می‌دهد و اینکه دریابیم چگونه به اینجا رسیده‌ایم. در گذشته بسیاری خانواده‌ها به‌جای عنوان پدر از واژه «آقا» استفاده می‌کردند. در این گفت‌وگوها منظور از واژه «آقا» آیت‌الله سید محمود طالقانی است.

***

  آقای طالقانی شما در سال ۱۳۲۴ متولد شدید، محل تولد و وضعیت زندگی پدر در آن زمان چگونه بود؟

من در خانه‌ای اجاره‌ای در سه‌راه سلسبیل تهران متولد شدم. تا پنج‌سالگی در همان خانه ساکن بودیم. شخصی به نام حسین آقای نیک‌یار صاحبخانه ما بود. اسم ایشان از این جهت در خاطرم مانده که بعدها در مسجد هدایت او را می‌دیدم. کارمند بانک ملی بود. شش‌ساله شدم که پدرم خانه دیگری در کوچه آب‌انبار معیر اجاره کرد و به آنجا منتقل شدیم. منزل ما تا خود آب‌انبار تقریباً بیست قدم فاصله داشت. صاحبخانه آقای غلامرضا نویدی در خیابان کاخ (فلسطین فعلی) مغازه خیاطی داشت و با پدر مراوده و دوستی داشتند. من مدرسه نمی‌رفتم، ولی اعظم خواهرم در همان کوچه آب‌انبار معیر به کلاس اول رفت.

آن زمان تهران آب لوله‌کشی نداشت و نیاز مردم از آبی که در جوی‌ها روان بود تأمین می‌شد. خانه حوضی داشت و یِک آب‌انبار سرپوشیده زیرزمین هم کنارش بود. هفته‌ای یک بار نوبت محل ما بود که از جوی عمومی آب بگیریم و حوض و آب‌انبار را برای مصرف هفتگی پر کنیم. شخصی که معروف به میرآب بود بر تقسیم آب بین منازل نظارت می‌کرد. حوض را پرآب می‌کردیم و معمولاً شب که آب آب‌انبار تمیزتر بود، آب می‌گرفتیم. مقداری پوشال هم سر راه آب می‌گذاشتند که مانع ورود آشغال‌های داخل جوی شود. بالای آب‌انبار در کف حیاط یک تلمبه دستی قرار داشت که در طول هفته با آن آب را به بالا می‌کشیدیم و استفاده می‌کردیم. آب‌انبار معیر عمومی بود و همه مردم می‌توانستند از آن استفاده کنند. چهل تا پله پایین می‌رفتند تا به شیر آن می‌رسیدند. اغلب مردم آب آشامیدنی‌شان را از آنجا تهیه می‌کردند.

  چطور تا آن زمان آقای طالقانی مستأجر بود و به فکر تهیه منزل نیفتاده بود؟ وضع مالی ایشان چطور بود؟

آن زمان پدر در مدرسه سپهسالار تدریس می‌کردند و از آنجا حقوق می‌گرفتند. وضع زندگی‌مان بد نبود و مشکل چندانی نداشتیم. یادم هست مادرم نیز برای آشنایان خیاطی می‌کرد و درآمد مختصری داشت.

آقا برای ما پسرها سالی یک بار پارچه می‌گرفتند و آن را می‌بردیم پیش آقای نوید و ایشان برای من و مهدی و حسین یکدست کت‌وشلوار می‌دوخت. یادم می‌آید پس از کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ یک‌بار با پدر به مغازه ایشان رفتیم، آقا نشست چایی خورد و با او صحبت کرد. آقای نوید تعریف کرد در روز ۲۸ مرداد چگونه اراذل و اوباش و نیروهای گارد به خیابان و مغازه‌ها حمله می‌کردند و مردم را می‌گرفتند و می‌زدند. می‌گفت در مغازه نشسته بودم که ناگهان چند نفر از مردم وارد خیاطی شدند، یکی اتو دست گرفت و دیگری پشت چرخ‌خیاطی نشست و همه مشغول کار شدند. بعد که مأمورها داخل مغازه آمدند که افراد معترض را دستگیر کنند، ایشان گفته بود این‌ها شاگردهای من هستند و مشغول کارند. به این ترتیب مانع دستگیری آن افراد شده بودند.

پس از مدتی یکی از دوستان پدر به نام سید محمدباقر حجازی۱ که وکیل دادگستری بود، در شمیران زمین بزرگی از اوقاف اجاره کرده بود و آن را به قطعات کوچک‌تر تقسیم کرده و به دوستان و آشنایان داده بود که خانه بسازند. ایشان اصرار داشت پدر هم یک قطعه ۲۵۰ متری را بگیرد و بسازد. به دوستان دیگر هم داده بود. پدر به توصیه ایشان عمل کرد و سال ۱۳۳۱ در آن زمین ساختمانی ساختند که ما در آنجا ساکن شدیم. این خانه سه تا اتاق داشت و یک آشپزخانه و آب‌انبار که از چشمه بالادست آب می‌گرفتیم و آن را پر می‌کردیم. در این خانه یک آبگرمکن نفتی که تازه آمده بود نصب کردند و برای اولین بار حمامی در خانه درست شد. برای تهیه نفت هم یک فروشنده دوره‌گرد بود که با چرخ گاری در روزهای معین در کوچه‌ها می‌گشت و برای هر خانه نفت می‌آورد، اما نفت فقط برای آبگرمکن استفاده می‌شد. گرمایش خانه در زمستان با کرسی بود. بخاری هم نداشتیم. برای کرسی هم از زغال استفاده می‌کردیم. پیش از زمستان چند تا کارگر می‌آمدند، با زغال و خاکه‌زغال خیس‌شده، گلوله‌های بزرگی درست می‌کردند و آن‌ها را در معرض هوا و آفتاب می‌گذاشتند، خشک که می‌شد انبار می‌کردیم و در زمستان از آن‌ها استفاده می‌کردیم. بعضی از افراد فامیل مثل خاله و مادربزرگ هم از همین زمین‌های آقاسید محمدباقر حجازی گرفته بودند و خانه آن‌ها در مجاورت ما بود. آقا هم در آن زمان نسبت به سال‌های بعد بیشتر به خانه سر می‌زد و به خانواده می‌رسید، چون هنوز بحث زندان و تبعید پیش نیامده بود.

  در این خانه بودید که به مدرسه رفتید؟

بله، من هفت‌ساله بودم. کلاس اول را در شمیران به مدرسه رفتم. مدرسه من اول خیابان شریعتی فعلی، در کوچه زغالی‌ها به نام رشید یاسمی بود. از کلاس اول تا چهارم را در همان مدرسه بودیم. مدیر مدرسه رشید یاسمی که در آنجا درس می‌خواندم، آقای افراسیابی شوهر دخترعمه مادرم بود. آن‌ها هم ساکن شمیران بودند و رفت‌وآمد خانوادگی داشتیم. یک بار دیر رسیدم، دیدم آقای افراسیابی با ترکه انار ایستاده تا بچه‌هایی را که دیر رسیده‌اند تنبیه کند. سه نفر بودیم، اولی را زد. دومی را زد، به من رسید با خودم گفتم مرا نمی‌زند، چون جمعه گذشته خانه ما میهمان بودند، ولی دیدم مرا هم زد که خاطره‌اش برای من ماند که ایشان تبعیض قائل نشد. آن زمان تنبیه بدنی مثل چوب و فلک در مدرسه ما مرسوم نبود، فقط اگر شاگردی توهینی می‌کرد، در حد یک سیلی او را تنبیه می‌کردند.

برای اینکه سال‌های بعد دوره تحصیل را بگویم، لازم است کمی به عقب برگردم و بعد ادامه ماجرا را تعریف کنم؛ بنابراین به طالقان می‌رویم و دوباره برمی‌گردیم.

در منطقه طالقان روستایی داریم به نام ورکش، در همان سال‌ها کسی در این روستا یک‌تکه زمین وقف آقا کرده بود که ایشان هم گفت چون آنجا مدرسه ندارد، این زمین برای ساخت مدرسه باشد. مدرسه را ساختند و گویا هنوز هست.

  آن زمان که وسیله نقلیه و جاده مناسب نبود، چطور به این منطقه کوهستانی می‌رفتید؟

برای رفتن به طالقان تنها راه ممکن روستای زیدشت بود. این روستا ورودی به منطقه طالقان بود که از آبیک می‌پیچیدند و به آن سمت سرازیر می‌شدند. آنجا یک گاراژ اسب و قاطر بود که آن‌ها را به مسافران کرایه می‌دادند. مرحوم آسید ابوالحسن، پدربزرگ ما، وقتی به آنجا می‌رفت، شخصی از اهالی ورکش به نام کربلایی فیض‌الله که به او کل فیض‌الله می‌گفتند به پیشواز ایشان می‌آمد. او وقتی مطلع می‌شد که آقا می‌خواهد بیاید اسب و قاطرها را در آنجا مستقر می‌کرد تا آسید ابوالحسن به روستاهای طالقان برود.

این کربلایی سه چهار تا پسر داشت که یکی از پسرانش به نام آقاطاهر با دیگر برادران ناتنی بود. وقتی کل فیض‌الله فوت می‌کند برادران بنای ناسازگاری با این برادر ناتنی گذاشتند. به‌ناچار او به تهران آمد. مرحوم پدر او را تحویل گرفت و حمایتش کرد. آقا آن‌موقع در مدرسه سپهسالار تدریس می‌کرد. این آقاطاهر که فامیلی‌اش قدس بود، همیشه همراه آقا بود و در کارها به ایشان کمک می‌کرد. گاهی یک عبا هم روی دوشش می‌انداخت و در کنار پدر شروع به درس خواندن کرد، استعدادی داشت و در مدرسه سپهسالار ثبت‌نام کرد و فارغ‌التحصیل رشته معقول و منقول (الهیات) شد که آن موقع معادل لیسانس بود. یک بار که برای دیدار برخی افراد در محله امام‌زاده قاسم رفته بودند یکی از اهالی از پدر درباره طاهر می‌پرسد آقازاده هستند. آقا می‌گویند نه، مثل پسرم هستند. آن‌طرف می‌گوید دختری دارم که می‌خواهد ازدواج کند و همان‌جا با وساطت ایشان صحبت می‌کنند و موافقت طرفین جلب می‎شود و وصلت صورت می‌گیرد، البته آقاطاهر قدس چندی بعد لباس روحانیت را کنار گذاشت و کارمند وزارت فرهنگ (آموزش و پرورش فعلی) شد.

پشت قبرستان ظهیرالدوله (دربند) مدرسه‌ای تازه‌تأسیس بود به نام «یدالله محیط» که هنوز هم هست. آقای قدس مدیر آنجا شد و از همان زمان اصرار داشت که من به آن مدرسه بروم. من هم که خانه‌مان در شمیران و نزدیک آنجا بود، از کلاس چهارم به بعد به مدرسه آقا طاهر قدس رفتم. خانم قدس دختر ایشان الآن سرپرست مؤسسه خیریه محک هستند که ظاهراً مدیریت خوب و موفقی دارند.

آقای سید محمدباقر حجازی روزنامه‌ای به نام وظیفه داشت که قبل و بعد از کودتا منتشر می‌کرد. ایشان وکیل دادگستری بود و جزو وکلای قوی و باسابقه بود. یک پرونده‌اش را به یاد دارم. در یکی از محلات تهران، بزرگان محل تخلفی کرده بودند. کلانتر محل، سرهنگ عطیفه با جیپ و یک سرباز به محل می‌رود و به گنده‌لات محل در ملأعام دو تا سیلی می‌زند و او را دستگیر می‎کند و با جیپ به کلانتری می‌برد. در بین راه از پشت به سرهنگ عطیفه حمله می‌کنند و او را می‌کشند. برای این افراد مهاجم تقاضای اعدام شده بود. سید محمدباقر حجازی وکالت این‌ها را گرفت و درنهایت با استدلال‌های حقوقی و قانونی آن‌ها را از مرگ نجات داد. به خاطر همین در همه‌جا پیچید که ایشان خیلی مسلط و قوی است که توانست آن‌ها را از اعدام نجات دهد، البته بعدها در زندان قاتل را کشتند.

مرحوم حجازی با آقای سید غلامرضا سعیدی، نویسنده و مترجم معروف، رابطه نزدیکی داشت و نشست‌هایی با هم داشتند که آقا در آن جمع شرکت می‌کردند. ایشان خانه و گلخانه بزرگی داشت، در آنجا میز و صندلی می‌گذاشت و چایی برقرار بود، برخی مسلمانان خارجی مثل پاکستانی‌ها با ایشان ارتباط داشتند و به منزلش می‌آمدند و با آن‌ها بحث و گفت‌وگوهایی داشت. آقا هم در این جمع و بحث‌هایشان شرکت می‌کرد، من هم که کوچک بودم گاهی با آقا می‌رفتم. آقای حجازی، پدر آقای سعید حجازی داماد مهندس بازرگان، بود. پسر دیگرش مسعود جزو شورای مرکزی جبهه ملی بود.

  اوقات فراغت را چطور می‌گذراندید؟ بازی می‌کردید؟ رادیو و تلویزیون که رایج نبود.

آن موقع تلویزیون نبود. رادیو هم نداشتیم. من رادیو گوشی درست کرده بودم، رادیو ایران را می‌گرفت. مستلزم این بود که آنتن داشته باشد. من سیم آن را به ناودان شیروانی وصل کرده بودم که سطح وسیعی داشت و شب و روز روشن بود. به‌خصوص صبح‌ها با صدای آن بیدار می‌شدیم که برنامه صبحگاهی شیر خدا داشت.

با پسرخاله‌هایمان همبازی بودیم و آن‌ها اغلب پیش ما بودند. وقتی کوچک‌تر بودیم، قبل از دبیرستان، پدر وقتی می‌خواستند از در خانه بیرون بروند، به ما بچه‌ها که در حیاط خانه مشغول بازی بودیم، نفری یک یا دو ریال می‌دادند که برای خودمان چیزی بخریم… ایشان دستش را داخل لباده بلندش می‌کرد و با لحنی خاص می‌گفت پول خرد ندارم، ولی معمولاً قبلاً کنار گذاشته بود و از ته جیبش پول خردی درمی‌آورد و به ما می‌داد. یک بار که ما مشغول بازی بودیم، متوجه رفتن ایشان نشدیم، آقا تا دم در رفت و دید بچه‌ها دنبالش نمی‌آیند. صدا زد بچه‌ها شما پول نمی‌خواهید؟ ما دنبال ایشان دویدیم که آقا پول بده. باز هم طبق عادت گفت ندارم، ولی آماده کرده بود و می‌داد.

کلاس دهم در باشگاه دماوند برای کوهنوردی ثبت‌نام کردم. برای این باشگاه سر خیابان لاله‌زار اتاقی اجاره کرده بودند و دفترشان آنجا بود. مهم‌ترین تفریح ما کوهنوردی و سنگ‌نوردی بود. برای رفتن به ارتفاعات با حسین و چند تا از همکلاسی‌هایمان در دبیرستان کمال به نام‌های کاظمی، صدقی‌نژاد، احمد جعفری و کمال همتیان برنامه می‌گذاشتیم. باشگاه دماوند صعود به قله‌ها را امتیاز حساب می‌کرد و سر سال به بیشترین امتیازها جایزه می‌دادند. باشگاه دماوند از ما حق عضویت هم می‌گرفت. آن موقع رئیس‌کل تربیت‌بدنی تیمسار ایزدپناه۲ بود. مدیران باشگاه رفتند نزد ایزدپناه که بودجه‌ای به ما بده. مثلاً برای تهیه چادر و کلنگ و وسایل نیاز داریم. او هم وعده کرد که بودجه‌ای از شرکت نفت برای ما اختصاص داده‌اند، بخشی را به سازمان دماوند می‌دهیم. با توجه به اینکه هرسال جشنی می‌گرفتند، ایزدپناه گفت من در همان جشن بودجه را اعلام می‌کنم. مراسم در تالار فرهنگ -نزدیک تالار رودکی- انجام می‌شد و قرار بود به ما هم جایزه بدهند. من و حسین و دو سه تا از رفقا بیشترین امتیاز را داشتیم. تیمسار در جایگاه قرار گرفت و شروع به سخنرانی کرد که در این میان مرحوم جهان‌پهلوان غلامرضا تختی وارد سالن شد، مردم شروع کردند به ابراز احساسات برای ایشان. جلو جمعیت جایی برای تختی خالی کردیم و او تعظیمی کرد و نشست، ولی صدای تشویق مردم قطع نشد. آن زمان هم حکومت با تختی به خاطر طرفداری وی از دکتر مصدق میانه خوبی نداشت. تیمسار ایزدپناه دو دقیقه منتظر ماند، پنج دقیقه منتظر ماند، دید صدای تشویق مردم برای تختی تمام نمی‌شود. ناگهان میکروفون را پرت کرد و به نشانه اعتراض از سالن بیرون رفت. درنتیجه بودجه هم منتفی شد. حسنش این بود که جهان‌پهلوان تختی جایزه ما را داد. عکسش را دارم که با دست بزرگش گلدانم را در دستان کوچک من می‌گذارد.

  آن زمان سینما بود، شما بزرگ‌تر شدید سینما نمی‌رفتید؟

چرا. برای دیدن فیلم‌های خوب می‌رفتیم.

  آقای طالقانی ایراد نمی‌گرفتند؟

می‌دانید که انتهای کوچه مجاور مسجد هدایت سینما بود. یک تابلو هم نصب کرده بودند که «گروهی آن پسندد و گروهی این». صاحب سینما خودش می‌آمد مسجد هدایت نماز می‌خواند. فیلم‌های مستهجن را نمایش نمی‌داد. بعدها سینما را فروخت و تولید نمک صدف را راه انداخت و کسب‌وکارش هم بهتر شد.

من همراه آقا به مسجد هدایت می‌رفتم. سه چهار تا جوان بودیم که با هم می‌رفتیم آنجا و وسط سخنرانی، خسته که شدیم می‌رفتیم داخل حیاط بازی می‌کردیم. من، حسین برادرم، منصور و ناصر صادق ۳ هم بودند. مهدی ابریشمچی ۴ هم با پدرش می‌آمد، ولی او را خیلی بازی نمی‌دادیم. لباس‌های شیک می‌پوشید، به تیپ ما نمی‌خورد. وقتی سخنرانی تمام می‌شد همراه آقا به خانه برمی‌گشتیم. ناصر صادق بزرگ‌تر ما بود، یک بار او ما را به سینما برد. ما نگران بودیم که فیلم تا موقع برگشتن پدر تمام نشود و نتوانیم با ایشان به خانه برگردیم. ناصر گفت مشکلی نیست، با من.

همین هم شد، فیلم دیرتر از زمان برگشتن پدر تمام شد، وقتی به خانه رسیدیم که آقا قبلاً رسیده بود، از حسین پرسیده بود کجا بودی؟ حسین گفته بود با ناصر رفته بودیم سینما. آقا گفته بود بیخود کردید. تلفن را برداشت و زنگ زد به ناصر که بچه‌ها را بردی سینما؟ ناصر هم می‌گوید بله، فیلم اخلاقی خوب و تاریخی بود. آقا می‌گوید بسیار خوب، عیب ندارد!

  آقای طالقانی خودشان هیچ‌وقت سینما رفته بود؟

پدر با سینما مخالفتی نداشت، ولی فضا و محیطی نبود که برود. شیخ مصطفی رهنما که نویسنده بود و مقالاتی در کیهان می‌نوشت و مقالات عربی را ترجمه می‌کرد، برای دیدن فیلم لورنس عربستان به سینما رفته بود. آن موقع وقتی فیلم می‌خواست شروع شود عکس و فیلم شاهنشاه را نشان می‌دادند و سرود شاهنشاهی پخش می‌کردند و حضار باید از صندلی بلند می‌شدند و به‌عنوان احترام می‌ایستادند. آقای رهنما بلند نشده بود. افسر شهربانی دربان سینما با مشت زده بود به عینکش و او را برده بود و به آژانی که در سینما می‌ایستاد تحویل داده بود. آقا با سینما مخالفت نداشت، با فیلم‌هایی که در هالیوود تهیه می‌شد مخالف بود.

  از دوران مدرسه خاطراتی دارید که جالب باشد؟

من از خیابان جعفرآباد باید تا ظهیرالدوله پیاده می‌رفتم، کمی بالاتر از منزل ما کوچه پالیزی بود که منزل سناتور پالیزی آنجا بود- که هنوز هم به نام اوست – ایشان از کرمانشاه به مجلس سنا راه یافته بود. کلاس پنجم بودم، یک روز صبح که به مدرسه می‌رفتم، در خانه جناب سناتور باز بود و سگش به من حمله کرد و بازوی مرا گاز گرفت و مجروح کرد. گریه‌کنان به مدرسه رسیدم. آقای قدس از ماجرا پرسید. واقعه را برایش تعریف کردم. ایشان فوراً ماشین گرفت و مرا به انستیتو پاستور فرستاد که واکسن ضد هاری بزنم. پزشکان انستیتو گفتند باید سگ هم باشد تا آزمایش کنیم. یک نامه برای صاحب سگ دادند که فوراًحیوان را به آنجا بیاورد. نامه را به باغبان‌باشی آن‌ها دادیم که به آقای پالیزی بدهد. ولی این‌ها توجهی نکردند. پدرم که به منزل آمد پرسید چی شده. ماجرا را گفتم. گفت پس من یک یادداشت می‌نویسم. یک نامه نوشتند به این مضمون که: «جناب سناتور پالیزی. همان‌طور که شما در مجلس پاچه ملت را می‌گیرید، سگ شما هم پاچه همسایه را گرفته، ضرورت دارد این سگ را به انستیتو پاستور ببرید». نامه را بردیم به دست باغبان‌باشی دادیم. بعد دیدیم این بار ترتیب اثر دادند و ماشین جیپ را حاضر کردند و سگ را به انستیتو پاستور بردند.

تا کلاس ششم دبستان در مدرسه آقای قدس بودم. کلاس هفتم را در دبستان نیکی اعلا ثبت‌نام کردیم. آقای قدس هم یک مدرسه ملی باز کرد. کلاس هشتم سیکل اول متوسطه را دایر کردند و باز اصرار که من باید به آنجا بروم. این اتفاق افتاد و سال بعد برادرم محمدرضا هم در کلاس اول دبستان آنجا ثبت‌نام کرد.

اسم مدرسه را آموزش و پرورش گذاشته بود، اما این مدرسه کلاس نهم به بعد را نداشت و من مجبور شدم به دبیرستان نیکی اعلا در شمیران رفتم. این زمان با تحولات سال‌های ۳۹ و ۴۰ و تشکیل جبهه ملی دوم هم‌زمان شد. من هم به این جریان پیوستم و جزو حوزه جبهه ملی مدرسه بودم. حوزه ما را تقریباً دو نفر اداره می‌کردند.

یک معلم تاریخ و  جغرافی هم داشتیم که ما را می‌شناخت و احترام می‌گذاشت، گرایش به جبهه ملی داشت. من اغلب سر کلاس او دیر می‌رسیدم، با لحنی صمیمی می‌گفت کجایی علایی؟! من یواشکی به او می‌گفتم آقا رفته بودیم خط، اعلامیه جدید آمده، اعلامیه را هم به او می‌دادم، می‌گفت آها، برو بنشین.

با دانش‌آموزان صمیمی و دوست بود. مثلاً به یکی از شاگردها می‌گفت من داشتم از آن کوچه شما رد می‌شدم، دیدم آن درخت بزرگه، گردوهایش رسیده و می‌ریزد، از آن گردوها بردار بیار ببینیم چه مزه‌ای می‌دهد.

یک بار سر امتحان آمد دید ورقه من سفید است، گفت چرا هیچی ننوشتی؟ گفتم آقا ما نبودیم و گرفتار همین مسائل بودیم. بعد رفت سر یکی دیگر از بچه‌ها دید کتابش را باز کرده، گفت اکبری چرا سرک می‌کشی! کتابش را گرفت و آورد به من داد. بعد از چند دقیقه آمد دید باز هم ورقه من سفید است، گفت پسر چه کار کردی؟ گفتم پیدا نمی‌کنم. باز رفت جای یکی از شاگردهای درسخوان را عوض کرد و نزدیک من نشاند. ولی فایده‌ای نکرد. من یک چیزهایی خودم نوشته بودم و تکمیلش کردم و با عنایت ایشان نمره گرفتم، ولی آن سال مردود شدم، چون درس‌های دیگر را نبودم امتحان بدهم.

این فعالیت‌ها زمانی است که دکتر امینی به نخست‌وزیری رسیده است. امینی در اردیبهشت ۱۳۴۰ به‌جای مهندس شریف امامی سر کار آمد.

  شما چه فعالیتی در حوزه جبهه ملی در مدرسه انجام می‌دادید؟

در حوزه مدرسه ما حدود ده نفر شرکت می‌کردند. پیش از شروع کلاس درس، ساعت ۶ صبح به محله مقصودبگ می‌رفتیم و کنار گندمزار روی زمین می‌نشستیم، مسئول حوزه به ما آموزش سیاسی می‌داد. مرحوم دکتر محمد ملکی یکی از آموزش‌دهنده‌ها بود. عباس زمانی که کتاب‌فروش بود یکی دیگر از مربیان ما بود. این‌ها تحلیل‌های سیاسی را به ما آموزش می‌دادند. معمولاً یک گزارش سیاسی ارائه می‌شد و پیرامون آن بحث می‌کردیم و پرسش و پاسخ هم بود.

ازجمله افرادی که شرکت می‌کردند و از دانش‌آموزان دبیرستان بودند، یکی محسن محققی بود که بعدها داماد مهندس بازرگان شد. حسین اسماعیلی بود که بعد برای ادامه تحصیل به دانشگاه سوربن رفت و در آنجا تدریس می‌کرد و سمسارزاده هم برای ادامه تحصیل به انگلیس رفت.

  این سال‌های آغازین دهه ۴۰، ایران دستخوش تحولات و خیزش‌های زیادی بود، شما که آن زمان ۱۶-۱۷ ساله بودید، از این حوادث چه به یاد دارید؟

بهمن‌ماه سال ۴۱ تحرکاتی از سوی عشایر جنوب به رهبری حبیب‌الله شهبازی شروع شده بود. آقای عبدالله شهبازی از محققین تاریخ پسر ایشان است. دوستانی به شیراز می‌رفتند و ارتباطی با فعالان آنجا داشتند و خبرهایش را می‌آوردند. برادرزاده آیت‌الله دستغیب به نام علیرضا دستغیب هم فعال شده بود و دوست و همکاری هم به نام احمدی کوش‌آبادی داشت که بعدها فهمیدیم این دو مأمور ساواک بودند. این‌ها از آقایان علمای شیراز پول جمع می‌کردند که به حبیب‌الله شهبازی که با رژیم درگیر بود کمک کنند. آقای عبدالله شهبازی در کتابش اشاره می‌کند که یک روحانی واسطه بود که کمک‌ها را به حبیب‌الله شهبازی برساند، اما او کمک‌ها را نمی‌رسانده است.

این آقایان به تهران آمدند و با دوستان ما صحبت کردند و نزد من هم آمدند و گفتند ما به دینامیت نیاز داریم. چون افراد شهبازی تنگه‌ای را که سر راه بود بسته بودند و دفاع می‌کردند. این زمانی است که من کلاس دهم بودم و آیت‌الله طالقانی در زندان بود. من آن‌ها را به آقای کریم گودرزی، سنگ‌تراشی که در محلمان بود معرفی کردم. سنگ‌تراشی هم گفت بله، دینامیت دارم که برای معدن سنگ استفاده می‌کنم. این‌ها که بعدها فهمیدیم ساواکی بودند، در غیاب من یک حلب دینامیت از سنگ‌تراش می‌خرند و می‌گویند الآن وسیله نداریم آن را ببریم، آن را در خانه ما می‌گذارند تا بعد وسیله بیاورند و ببرند.

کمی می‌گذرد و من هم خانه نبودم و این‌ها ناچار می‌شوند دینامیت‌ها را به شیراز می‌برند. به فعالان آنجا می‌گویند دست به این نزنید تا دستور مرکز بیاید. بعد از مدتی این دو نفر به سنگ‌تراش مراجعه می‌کنند و این بار می‌گویند اسلحه هم می‌توانی تهیه کنی؟ او هم می‌گوید بله. به او می‌گویند یک اسلحه به ما نشان بده و قیمتش را هم بگو. او هم می‌گوید دویست تومان. می‌گویند ما پول را می‌دهیم و شب می‌آییم اسلحه را می‌بریم. چهارم تیرماه ۱۳۴۲ بود، شب سر وعده مأموران می‌ریزند و این بنده خدا را می‌گیرند.

  در حال حمل اسلحه دستگیرش می‌کنند؟

نه. بدون اسلحه دستگیر می‌شود. سه تا جیپ لندرور ساواک می‌آید و منطقه را کلاً محاصره می‌کنند و تمام جاها را زیرورو می‌کنند. نورافکن می‌آورند و ته حوض را زیرورو می‌کنند. حالا بعدها همسرش که به او سید خانم می‌گفتیم، گفت تا در را زدند من فهمیدم مأمور هستند و اسلحه را خرد کردم و در کیسه‌ای ریختم و زیر چادر مخفی کردم و در یک فرصت در باغ بغلی انداختم. بچه‌های باغ متوجه شدند و شبانه آن کیسه را به باغی در قیطریه بردند که اگر اطراف را هم می‌گشتند چیزی پیدا نمی‌کردند، اما سنگ‌تراش، برادر زنی داشت که باغبان کاخ سعدآباد هم بود، او می‌آید و می‌گوید چی شده و شما چکاره‌اید؟ او را هم می‌گیرند و می‌برند. بعدها در پرونده دیدیم آقای نصیری با افتخار گفته سید محمود طالقانی طرح انفجار کاخ سعدآباد را داشته است.

با دخالت دادن باغبان کاخ و نسبتش با سنگ‌تراش محل ما، یِک سناریو درست کرده بودند. من خانه نبودم و فردایش که پنجم تیر بود آمدم. فهمیدم مأمورها کشیک می‌دادند تا مرا دستگیر کنند. نزدیک تالار رودکی یک شعبه ساواک بود و سرهنگ مولوی مسئولش بود. مرا به آنجا بردند و چند ساعتی آنجا نگه داشتند. بعد گفتند اسامی دوستان نهضتی‌تان را بنویس. من هم آن‌هایی که زندان بودند را نوشتم. گفتند نه بقیه را بنویس؛ البته آقایی بود به اسم نعمتی یا نعمت‌اللهی، حقوقدان بود. آن موقع معلم آموزش و پرورش بود و در شمیران در چیذر خانه‌ای اجاره کرده بود و در گوشه‌ای از آن خانه کار چاپ اعلامیه‌های نهضت را انجام می‌داد. من هم از او خصوصی اعلامیه می‌گرفتم و پخش می‌کردیم.

برای حاشیه رفتن همان اسامی نهضتی‌ها را نوشتم. بازجو گفت بنوازیدش، شلاق آوردند و نواختند. بعد دیدند چیزی درنمی‌آید، بعدازظهر مرا به زندان قصر شماره ۲ بردند. آنجا یک بند را خالی کرده بودند برای اعضای نهضت آزادی که بازداشت شده بودند. مرحوم رادنیا، فولادی، رحیم عطایی، پسرخاله من آقای پرویز عدالت‌منش و دو پسرش را هم گرفته بودند، عباس زمانی و سنگ‌تراش و برادرزنش باغبان کاخ سعدآباد، همه آنجا بودند.

همه در سلول انفرادی بودند. فقط آقای عدالت‌منش با دو پسرش با هم بودند. سه روز بعد دیدیم آقا هم آمد. ایشان برای اینکه همه دوستانی را که در سلول هستند مطلع کند تا وارد بند شد با صدای بلند گفت یا الله، ما هم آمدیم. به این ترتیب فهمیدیم که ایشان هم در بند ما هستند.

 

ادامه دارد…

پی‌نوشت‌ها

۱. محمدباقر حجازی وکیل پایه‌یک دادگستری، در ۱۳۲۷ در جبهه ضد دیکتاتوری که سید ضیاء علیه دولت هژیر راه انداخته بود با همراهی حزب توده و فداییان اسلام، حجازی نیز شرکت داشت. وی در سال ۱۳۳۱ در دادگاهی که برای رسیدگی به اتهامات فدائیان اسلام تشکیل شد، وکالت آن‌ها را برعهده داشت. او از سال ۱۳۲۳ روزنامه وظیفه را که نشریه‌ای با گرایش تبلیغ دینی بود منتشر می‌کرد که برخی طلاب جوان مثل علی حجتی کرمانی و سید هادی خسروشاهی در آن مطلب می‌نوشتند. این نشریه هفته‌ای سه روز تا سال ۱۳۴۱ منتشر می‌شد.

  1. تیمسار سرلشکر عباس ایزدپناه، وی متولد ۱۲۸۴ در تهران بود که در سال ۱۳۰۷ برای ادامه تحصیل به فرانسه رفت و با دکترای دامپزشکی به ایران برگشت. ایشان از سال ۱۳۱۲ تا ۱۳۳۴ در دانشکده دامپزشکی به‌ویژه در زمینه بیماری‌های اسب تدریس کرد. تیسمار ایزدپناه دوبار ریاست سازمان تربیت‌بدنی را بر عهده داشت. یکی از سال ۱۳۳۳ تا ۱۳۳۷ و بار دیگر از ۱۳۴۱ تا ۱۳۴۶ که در دوران ریاست وی ایران مدال‌های زیادی در مسابقات بین‌المللی به دست آورد.
  2. ناصر صادق، متولد ۱۳۲۳ تهران، فارغ‌التحصیل دانشکده فنی تهران، از دوران دبیرستان به فعالیت‌های اجتماعی روی آورد و در سال ۱۳۴۴ به سازمان مجاهدین خلق پیوست. او در سال ۱۳۴۹ عضوکادر مرکزی این سازمان شد. او اوایل شهریور ۵۰ توسط ساواک دستگیر و شکنجه‌های زیادی را تحمل کرد و سرانجام در ۳۰ فروردین ۱۳۵۱ به شهادت رسید.
  3. مهدی ابریشمچی، متولد ۱۳۲۶ تهران، از اعضای سازمان مجاهدین خلق که در سال ۱۳۵۱ توسط ساواک دستگیر و به حبس ابد محکوم شد. وی رهبری مسعود رجوی را پذیرفت و در همه مراحل، تاکنون تابع او بوده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط