بدون دیدگاه

همراه با آیت‌الله

از طالقان تا تهران در گفت‌وگو با محمدحسن طالقانی

#بخش_دوم

مهدی غنی: در گفت‌وگوی قبلی شما تا دستگیری پدر در سال ۴۱ قدری از وضعیت خودتان و خانواده گفتید، اما چند سؤال مربوط به سال‌های قبل از آن هست که در این فرصت به آن می‌پردازیم. سال ۱۳۲۵ شما یک سال بیشتر نداشتید که قضیه آذربایجان و پیشه‌وری پیش آمد. ارتش ایران از زنجان حرکت می‌کند که پس از تخلیه آذربایجان و رفتن پیشه‌وری، آنجا را بگیرد. آقای طالقانی در زنجان برای ارتشی‌ها سخنرانی کرده و از آن‌ها تقدیر می‌کند. شما چیزی از این ماجرا می‌دانید؟ چون یک کار خیلی عجیبی است که یک روحانی مثل آقای طالقانی در آن زمان برود سخنرانی تشویقی برای ارتشی‌ها بکند.

 

تا آنجا که من از صحبت‌ها شنیدم، آقا پیش از این ماجرا با آیت‌الله بروجردی که مرجع بلامنازع زمان بودند مشورت می‌کند و ایشان تقریباً به آقا تکلیف می‌کند که شما بروید و به سربازان روحیه بدهید و آقای طالقانی در این رابطه اقدام می‌کنند. در نظر داشته باشید شاه وقتی سال ۱۳۲۰ روی کار آمد ۲۲ ساله بود. زندانی‌های زمان پدرش آزاد شدند و تبعیدی‌ها برگشتند. وعده داد که اموال و زمین‌هایی که پدرش گرفته را پس بدهد و این کار شروع شد؛ البته مقداری از زمین‌های غصب‌شده را هم نداد. مثلاً خیلی از زمین‌های اطراف گرگان را دیدند زمین‌های خوبی است پس ندادند. فضا هم نسبتاً آزاد بود. شاه به‌تدریج سخت و مستبد شد. این شاه جوان ۲۲ ساله با آن همه مشکلات و در شرایطی که پدرش نمی‌تواند یک نامه برایش بنویسد، باید به ملت توجه داشته باشد، بنابراین از موضع ضعف جلو می‌آید. این موضع ضعف باعث می‌شود که کسی مثل آیت‌الله بروجردی خودش را در مقام راهنمای شاه ببیند. وقتی می‌بیند مملکت درگیر قضیه اشغال آذربایجان است به آقا به‌صورت تکلیف می‌گوید که این کار را بکند و برای ارتشی‌ها صحبت کند. پدر خیلی جاهای دیگر به‌عنوان نماینده آیت‌الله بروجردی شرکت می‌کرد. چون آخوندهای دیگر کمتر جنبه سیاسی داشتند. خود آقا تعریف می‌کرد وقتی من از سفر و مأموریتی برمی‌گشتم و می‌خواستم به آقای بروجردی گزارش بدهم، نزد ایشان می‌رفتم. می‌دیدم اتاق پر از طلبه پیر و جوان است که می‌آیند و می‌روند. ایشان مدام به من می‌گفت تو بنشین. ایشان گوشش هم کمی این اواخر سنگین بود و وقتی همه می‌رفتند و اتاق خالی می‌شد آن‌وقت در را می‌بست و می‌گفت حالا بگو. گاهی هم وسط حرف‌ها بلند می‌شد و در را باز و بسته می‌کرد که کسی پشت در نباشد و به حرف‌ها گوش بدهد. آقا می‌گفت آقای بروجردی حتی به پیشکارش هم اعتماد نمی‌کرد. ایشان یک شخصیت خاصی بود و زیرکی‌ها و هشیاری خوبی داشت؛ البته در مورد فدائیان اسلام به آقای بروجردی ایراد می‌گیرند که چرا حمایت نکرد، هرچند یکی دو بار نجاتشان داد، ولی ایشان آدم عاقلی بود و احساسی و بی‌حساب کاری نمی‌کرد.

 

  چطور آقای بروجردی، آقای طالقانی را برای نمایندگی انتخاب کرده بود؟

من از نیت ایشان که خبر ندارم. شاید برای پدرش احترامی قائل بوده، یا فعالیت‌هایش را می‌دیده که هم دست فدائیان اسلام را می‌گیرد و هم طرف مصدق را دارد و با مسائل سیاسی آشناست. این است که ایشان را معرفی کرده بود. در مؤتمرهای اسلامی که هیئتی از ایران به کشورهای اسلامی می‌رفتند، چند نفر شرکت داشتند، آیت‌الله طالقانی از طرف آیت‌الله بروجردی بودند. آقای میرزا خلیل کمره‌ای هم شرکت می‌کرد که آقا می‌گفت شخص ملایی است و خودش را کوچک‌تر از ایشان می‌دانست. ایشان عمامه بزرگی داشت که شاخص بود. در هیئت مؤتمر یک نماینده از دادگستری بود، یک نماینده از اوقاف بود، آیت‌الله یحیی نوری هم که در خیابان ژاله مسجد و مؤسسه تبلیغاتی داشت شرکت می‌کرد. آقا گفت از ایشان پرسیدم شما نماینده کجا هستید؟ ایشان به طنز گفته بود من نماینده سینه‌زنان حضرت فاطمه یا هیئت فلان هستم. آقای نوری در مقابل آقا موضع‌گیری نداشت، آدم ساده‌ای بود که در اثر اتفاقاتی مشهور شد. در روزنامه‌ها عکس‌هایی می‌زدند که فلان فرد در محضر آقای نوری اسلام آورد و بهاییت را کنار گذاشت یا از مسیحیت به اسلام گروید. ایشان در این زمینه فعال بود، علامه یحیی نوری صدایش می‌کردند. آدم متواضعی بود و از جهت مسائل سیاسی هم خودش را جلو نمی‌انداخت.

 

  یکی از هنرها و امتیازات مهندس بازرگان و یارانش نهادسازی بود که برخی از آن‌ها همچنان باقی و فعال‌اند. ازجمله تأسیس شرکت سهامی انتشار در سال ۱۳۳۷ است. شما خاطره‌ای از این نهاد دارید؟

از زمانی که شرکت انتشار تأسیس شده بود، من کتاب‌های شرکت را در شمیران پخش می‌کردم. کتاب‌فروشی زمانی و کتاب‌فروشی ملکی برادر آقای محمد ملکی این کتاب‌ها را می‌فروختند.

 

  یعنی می‌رفتید کتاب‌ها را از شرکت انتشار می‌گرفتید و می‌بردید آنجا پخش می‌کردید؟

بله. منزل ما شمیران بود و تهران که کار داشتم سری به شرکت انتشار هم می‌زدم، کتاب‌ها را می‌گرفتم و پخش می‌کردم. وقتی پدر و دوستانش زندان بودند، یکی از دوستان همکلاسی من حسین اسماعیلی که در حوزه جبهه ملی هم با ما بود، در زمینه پخش کتاب هم فعالیت می‌کرد. او و برادرش خیلی باذوق و مبتکر بودند. در کلاس ششم ریاضی حل‌المسائل ششم ریاضی را چاپ کرده بود. آخرین خبری که از او داشتم این بود که در دانشگاه سوربن تدریس می‌کند. برادرش هم چند کتاب منتشر کرده است. یک روز متوجه شدم او اول خیابان سعدآباد بساط می‌گذارد و در تابستان که جمعیت زیادی سر پل تجریش هستند کتاب می‌فروشد. من هم این کار را یاد گرفتم. نیاز به درآمد هم داشتم و خرج مدرسه را باید درمی‌آوردم. جوانی به نام دماوندی دانشجوی دانشگاه ملی در رشته آب و معدن تحصیل می‌کرد و به کتاب‌های آقا هم علاقه‌مند بود، به او گفتم می‌توانی برای فروش این کتاب‌ها کمک کنی؟ پذیرفت. من آن زمان مدرسه کمال می‌رفتم و موتور داشتم، کتاب‌ها را از شرکت انتشار برایش می‌آوردم و آماده می‌کردم، در سه ماه تابستان در تجریش می‌فروختم. او هم با علاقه کمک من بود. البته نسبت به کاری که دو سه ساعت انجام می‌داد، ادعای زیادی داشت، ولی علاقه‌اش به این بود که من به او سر بزنم. من هم می‌رفتم و یک نان بربری و یک‌تکه پنیر برایش می‌بردم و با همین خستگی‌اش بعد از چند ساعتی که روی چهارپایه نشسته بود رفع می‌شد و با لذت این نان و پنیر را می‌خورد. یکی از بچه‌ها که با من بود، می‌گفت وقتی به او سر می‌زنی نشاطی در چهره‌اش ایجاد می‌شود.

یک کتابی را اتفاقاً پیدا کردم، درباره استثنائات حقوقی بود که دکتر مصدق برای امریکایی‌ها گذاشته بود به نام کاپیتولاسیون، این کتاب را هم چاپ کردیم، ولی چون یک‌سری ایرادات چاپی داشت، فروش نرفت.

 

  آن زمان این کتاب جزو کتب ممنوعه بود؟

بله. آن زمان قاچاق بود.

 

  کتاب اسلام و مالکیت آقای طالقانی هم ظاهراً سال ۴۰ چاپ شده. شما در جریانش بودید؟

بله. قبل از سال ۴۰ یک جلد خیلی قدیمی با کاغذ کاهی و جلد مقوای رنگ‌پریده شرکت انتشار به‌صورت جیبی منتشر کرد. بعد در زندان اصلاحاتی روی آن انجام دادند و دوباره منتشر شد.

 

  یادتان هست کارکنان شرکت انتشار چه کسانی بودند؟

در شرکت انتشار آقای رضایی و محجوب مشغول کار بودند. آقای رضایی کارمند بانک بود که امسال بازنشسته شد. علاوه بر آن در شرکت انتشار هم کمک می‌کرد. قبل از آقای شریف‌زاده، آقای افجه‌ای بود که مدیر یکی از بانک‌ها بود و بعد از انقلاب هم مسئولیتی داشت و متأسفانه همان اوایل در دریا غرق شد. آقای محجوب هم که از ابتدا بود.

 

  یکی دیگر از نهادهای مستقل آن دوره دبیرستان کمال بود. زمانی که شما در مدرسه کمال درس می‌خواندید معلم‌ها چه روابطی با هم داشتند؟ با بچه‌ها چگونه رفتار می‌کردند؟

آقای صاحب‌الزمانی مدیر مدرسه بود و آقای رجایی ناظم. به ‌ظاهر نشان نمی‌دادند که کدام مدیر و کدام ناظم است، ولی اغلب آقای رجایی سراغ آقای صاحب‌الزمانی می‌رفت و اجازه کارها را می‌گرفت. ولی هر دو تدریس می‌کردند. آقای صاحب‌الزمانی تاریخ و جغرافیا را هم تدریس می‌کردند، آقای رجایی ریاضیات درس می‌داد. معلم‌ها با هم یک نشست‌های دوره‌ای داشتند. زمانی که آقای رجایی بعد از انقلاب به خارج رفت و در سازمان ملل آثار شکنجه روی پایش را نشان داد در امریکا کسی نزد ایشان آمده بود که من معلم مدرسه کمال بودم و با شما همکاری داشتم. گویا در آن دوران ساواک مأموری داشته که تمام جلسات معلمین مدرسه کمال را ضبط کرده بود. این اسناد بعد هم منتشر شد. این آقای مأمور بعد از انقلاب به خارج رفته بود و همان کسی است که نزد آقای رجایی می‌رود و می‌گوید من مأمور ساواک بودم و این کارها را کردم و بعد فرار کردم آمدم امریکا، آیا امنیت دارم که به ایران برگردم؟ آقای رجایی گفته بود برگرد مشکلی نداری. او گفته بود می‌ترسم. گویا آقای رجایی یادداشتی به او داده بود که امان داشته باشد. بعد او به ایران برمی‌گردد. آقای صاحب‌الزمانی تعریف کرد که از آقای بهفروزی و دیگران پرسیدم چه کسی ساواکی بود که این‌جور خبرها را به ساواک داده بود. او گفته بود این آدم که ظاهراً معلم ورزش بوده چنین کاری کرده است. حتی جلسات خانوادگی که شش تا از معلمین دور هم بودند و ناهاری می‌خوردند و گپی می‌زدند تمامش گزارش شده بود. ایشان با آن یادداشت آقای رجایی به ایران برگشت و نزد آقای صاحب‌الزمانی آمده و گفته بود که می‌خواهم تجارت کنم و در تجارت پسته فعال باشم. شما می‌توانید کمکم کنید؟ آقای صاحب‌الزمانی هم خودش کرمانی بود، گفت: «من با چند تاجر پسته صحبت کردم و قرار شد ما با هم به آنجا برویم و من این فرد را به آن‌ها معرفی کنم که به‌جای جاسوسی در کار تجارت پسته فعال شود. با هم قراری گذاشتیم که مثلاً سه‌شنبه با هم به آنجا برویم. او گفت من بلیت تهیه می‌کنم که به اتفاق برویم. یک ساعت قبل از پرواز با او تماس گرفتم که بگویم بلیت‌ها دست توست و فراموش نکنی بیاوری، خانمش با ناراحتی گفت امروز صبح فوت کرده است».

گذشته از این مورد، بقیه کارکنان و معلمان خودی و آشنا بودند. یادم هست بعضی سال‌ها نماز عید فطر در مدرسه کمال برگزار می‌شد.

 

  برگزاری این نمازها در آن دوران مشکلاتی داشت، گاهی هم خارج از تهران برگزار می‌شد، از این مراسم خاطره‌ای دارید؟

سال ۳۸-۳۹، ما سیزده چهارده ساله بودیم. من و حسین، ناصر صادق و منصور برادرش تقریباً هم‌سن و بیشتر با هم بودیم. برای نماز عید گاهی به گلشهر می‌رفتند. مرحوم حاج طرخانی آنجا زمین‌هایی داشت و وارد ساخت‌وساز گلشهر شده بود، اتوبوسی می‌گرفتند و دسته‌جمعی به آنجا می‌رفتیم. چند جلسه هم در دانشکده کشاورزی کرج برگزار شد.

 

  مجوز می‌دادند؟

پیش از سال ۴۰ هنوز آن حساسیت را پیدا نکرده بودند. اول آنجا بود، بعد در گلشهر برگزار شد. یکی دو بار مانع شدند و جمعیت را برگرداندند. یک ‌بار هم بارندگی بود و در فضای باز برگزاری نماز عملی نبود و برگشتند. یک عکسی داریم که مرحوم حاج‌سیدجوادی و مرحوم مطهری و مرحوم آقا کنار هم نشستند، این مربوط به همان زمانی است که بارندگی بود. زیر خیاطی حاج صادق در خیابان سعدی، جایی بود که دوچرخه و موتورسیکلت می‌فروختند. صاحبش حاجی لاجوردی بود که به آقا ارادت داشت و منزلش در نیاوران بود. آن روزی که به خاطر بارندگی از کرج برگشتیم، نماز را در حیاط بزرگ منزل ایشان خواندیم و ناهاری هم به حاضرین دادند. یکی دو بار هم در مدرسه کمال نماز خوانده شد. آن زمان من اصرار می‌کردم یک دوچرخه برایم بخرند. آقا می‌گفت خطرناک است، ناچاراً من یک دوچرخه دست‌دوم خریدم. ایشان وقتی دید هیچ حادثه‌ای پیش نیامد، گفت برو پیش حاجی لاجوردی و سرانجام از ایشان یک دوچرخه خریدم.

 

  یکی از موضوعات قابل بحث رفتار آیت‌الله طالقانی با فرزندان و جوان‌هاست. با توجه به اینکه ایشان روحانی و آیت‌الله بود تا چه حد به شما آزادی می‌داد؟ کنترل و محدودیت بیشتر بود یا آزادی عمل؟

پدر در رابطه با فرزندان روش‌های خاصی داشت. مثلاً من و حسین برادرم را از حدود ده تا پانزده سالگی، تابستان‌ها با خودش به طالقان می‌برد و آنجا می‌گذاشت و خودش به تهران برمی‌گشت. حدود یک ماه آنجا می‌ماندیم تا پدر می‌آمد و با ایشان برمی‌گشتیم. در این مدت باید خودمان را در دِه اداره می‌کردیم و گلیم‌مان را از آب بیرون می‌کشیدیم. البته روستاییان آنجا بسیار محبت داشتند و شیر و ماست به ما می‌رساندند. طبیعی بود وقتی آقا حضور داشت شیر و پنیر و سرشیر بیشتر بود. وقتی ایشان به تهران برمی‌گشت یک‌بخشی از تعارفات حذف می‌شد. عمه مهری ما هم که در آنجا ساکن بود به ما رسیدگی می‌کرد و خدمات می‌داد. ایشان سه پسر داشت: سید احمد، سید غیاث و سید ابراهیم. سید ابراهیم هنوز در قید حیات است و در سن و سال بالا در همان روستا زندگی و گوسفندداری می‌کند و جزو معدود کسانی است که هنوز در دِه مانده است. یک مقدار که بزرگ‌تر شدیم، دیگر پدر ما را نمی‌برد، گفت بزرگ شده‌اید، خودتان بروید.

فکر می‌کنم شانزده هفده سالمان بود، علاوه بر من و حسین، ناصر و منصور صادق هم همراه ما به طالقان می‌آمدند. عباس زرگری، پسرخاله حسین برادرم، هم با ما بود. یک ‌بار از یکی اهالی ده پرسیدیم علم‌کوه کجاست. با دست به ما نشان داد که آن کوه روبه‌رو علم‌کوه است. ما هم که خیلی به کوهنوردی علاقه داشتیم با بچه‌ها تصمیم گرفتیم به آنجا برویم. نان و پنیر و وسایل را داخل ساک دستی گذاشتیم و کاپشن سربازی و کلاه برداشتیم و پنج ‌نفری راه افتادیم. به گوران رسیدیم و بعد باید به پراچان می‌رفتیم و از آنجا به سمت قله حرکت می‌کردیم. درحالی‌که تجربه کوهنوردی چندانی هم نداشتیم. صبح حرکت کردیم و ظهر در پراچان کنار رودخانه نشستیم که ناهار بخوریم. غذایمان عموماً نان و پنیر بود و گاهی هم تخم‌مرغ که خیلی اعیانی می‌شد. آن روز در حاشیه ده نشسته بودیم و حساب کردیم که این راه دو تا سه روز زمان می‌برد و ما با این نان و پنیر کم به ‌جایی نمی‌رسیم. من و ناصر رفتیم داخل ده تا توشه‌ای برای راه تهیه کنیم. معمولاً در ورودی‌های ده جایی است که عده‌ای آدم‌های بیکار پیر و جوان نشسته‌اند و با هم گپ می‌زنند. نزد آن‌ها رفتیم و سلامی کردیم و با حالت خریدن پرسیدیم نان دارید به ما بدهید. گفتند نداریم. یک نفر دیگر که پیرتر بود از ما پرسید شما از کجا می‌آیید. گفتیم از روستای گلیرد، پرسید چی پسرید (پسر کی هستید)؟ ناصر گفت ایشان پسر حاج سید محمود است. یک نگاهی به ما کرد و رو کرد به هم‌دهی‌ها گفت می‌گوید آقایی‌پسر است! آقایی‌پسر ریش دارد، عبا دارد، عمامه دارد… بگویید از فامیل‌هایشان هستیم. ناصر گفت بله از بستگان ایشان هستیم. بعد گفتند حالا نان به شما می‌دهیم. به ‌هر حال مسیر پراچان را طی کردیم و بالا آمدیم. آن بالا زیر قله از طرف طالقان یک اتاقک سنگی هست که شکارچی‌ها می‌آیند آنجا پاتوق می‌کنند. یک پیرمردی هم آنجا کمک می‌کرد و سرویسی به افراد می‌داد. ما بعد از خوردن غذا، یک مقدار نان از او گرفتیم و راه افتادیم. رودخانه‌ای بود که باید از این رد می‌شدیم. آب تا زانوها بالا می‌آمد. عباس پاچه‌هایش را بالا زد و گفت من که پاهایم خیس می‌شود اما برای اینکه پای تو خیس نشود بپر روی کول من، ولی یک سنگ از زیر پایش لیز خورد و من از روی کولش افتادم داخل آب رودخانه که خیلی سرد بود. مجبور شدیم گون‌ها را آتش زدیم تا یک مقدار گرم‌مان شد. آن پیرمرد هم چراغ زد و یواش‌یواش دوباره به بالا برگشتیم و شب را به‌ناچار در همان اتاقک خوابیدیم. فردا صبح بالاتر رفتیم تا به گله گوسفند و چوپان‌ها رسیدیم. ناچار نزدشان رفتیم و گفتیم نان و پنیری دارید به ما بدهید؟ صاحب گوسفندان که طالقانی بود ولی ما را نمی‌شناخت گفت نداریم. کمی آن‌طرف‌تر چوپانی نشسته بود و بدون اینکه سلام کند -چون کاپشن تن ما بود- گفت شما آمدید سربازگیری کنید؟ ناصر پرید جلو و گفت آره سرباز هم باشد باید معرفی کنیم. چوپان گفت می‌شود اسم مرا بنویسید که سربازی نبرند؟ ناصر گفت باشد فقط تو نان داری به ما بدهی؟ آن بیچاره هم نانش را به ما داد و یک مقدار ما را تقویت کرد. به هر حال به بالای قله رسیدیم و از آن‌طرف سرازیر شدیم و یواش‌یواش جنگل پیدا می‌شد و از بالای کلاردشت پایین آمدیم. به یک‌سری گوسفنددار دیگر برخوردیم که داشتند پشم‌های گوسفندها را می‌چیدند، سلام کردیم و گفتیم آقا نان دارید؟ نان برای ما تنها نعمتی بود که امکان دسترسی به آن را داشتیم. دو عدد قرص نان گرد اندازه کف دست به ما داد. هر کاری کردیم پول از ما نگرفت و حتی گفتیم اگر پول نگیری نمی‌بریم، گفت نبرید اما من پول نمی‌گیرم. آمدیم پایین‌تر سر یک چشمه‌ای نشستیم و شروع به خوردن نان‌ها کردیم. نان‌ها آن‌چنان قوی و باکیفیت بود که ما پنج نفر گرسنه تنها توانستیم یکی را بخوریم و یکی دیگرش ماند. بعد هم آمدیم در حسنکیو؛ هنوز کلاردشت آباد نشده بود. یک خیابان بود و یک قهوه‌خانه: به آنجا رفتیم و به آقای قهوه‌چی گفتیم آبگوشت داری؟ گفت دو تا دارم. گفتیم سه تا هم نیمرو درست کن، پنج نفری می‌خوریم. رفت‌ و برگشت گفت نه آقا پنج تا آبگوشت دارم. مثل‌ اینکه آب به آبگوشت اضافه کرده و زیادش کرده بود. نهار را خوردیم و برای ادامه راه تصمیم گرفتیم به چالوس برویم. داماد ما آقای خَستو در چالوس سکونت داشت. با خود گفتیم ما که تا کلاردشت آمدیم، به چالوس هم برویم و از آنجا به تهران برگردیم. پدر آقای بهرام خستو داماد ما حتی قبل از اینکه وصلتی صورت بگیرد، از علاقه‌مندان پدر بودند. ما هر وقت چالوس می‌رفتیم به خانه ایشان می‌رفتیم و خیلی هم بامحبت بودند. در میدان اصلی شهر چالوس یک مسجدی هست که روبه‌روی آن یک مغازه داشتند و همه‌چیز از بیل و کلنگ و طناب و برنج و غیره در آن یافت می‌شد. پسری هم‌سن‌وسال من داشتند به نام بیژن که بعدها دندان‌پزشک شد، اما سرطان گرفت و فوت شد. بیشترین تفریح ما در آن روزگار، همین کوه رفتن و کوهنوردی بود. آن زمان فدراسیون کوهنوردی و اسکی یکی بود که من هم از طریق باشگاه دماوند که قبلاً گفتم عضو آن شده بودم.

چهار پنج نفر بودیم که باهم به کوه می‌رفتیم؛ من و حسین و آقای کاظم صدقی‌نژاد و آقای جعفری و کمال همتیان که عکس دسته‌جمعی با این‌ها را دارم. یکی دیگر از همراهان کوهنوردی ناصر صادق از اعضای اولیه مجاهدین و یکی هم جلیل انفرادی بود. بعدها متوجه شدیم جلیل جزو یازده نفر چریک‌های فدایی جریان سیاهکل بوده است. با او در همین کوهنوردی آشنا شدیم. کارگر جنرال الکتریک بود و در ساختمان آلومینیوم تعمیرکننده و سرویس‌دهنده به یخچال‌های مردم بود. تخصصش همین تعمیرکاری بود. پدر نداشت، مادر و برادری در شیراز داشت. او در جمع ما شرکت می‌کرد و آدم خیلی رُک و راحتی بود. من در شرکت سیمان بودم که دفترش نزدیک به ساختمان آلومینیوم محل کار جلیل بود. گاهی اوقات در مسیر رفت‌وبرگشت با هم برخورد داشتیم. یک روز که می‌خواستم به خانه بروم، همدیگر را در مسیر دیدیم. پرسید کجا می‌روی؟ گفتم خانه. گفت من هم می‌آیم. گفتم می‌روم خانه که ناهار بخورم و بعد به ملاقات پدر در زندان می‌روم. گفت خوب است، من هم می‌آیم. به هر حال با هم رفتیم تخم‌مرغی درست کردیم و خوردیم و به زندان برای ملاقات رفتیم. او هم به‌عنوان همراه می‌توانست بیاید، ولی بعد متوجه شدم ظاهراً بیشتر انگیزه تحقیقی و شناسایی از محیط زندان و زندانیان داشته است.

 

  آن زمان دادگاه آقای طالقانی تمام شده بود؟

یا تمام شده بود یا در جریان بود. محل ملاقات راهرویی بود که بین ما و ملاقاتی دو ردیف میله بود، مهندس بازرگان و آقا آن‌طرف بودند و ما این طرف. جلیل یک مقدار سیاه‌چهره بود و یک‌گوشه‌ای ایستاده بود که نظر دیگران را به خود جلب می‌کرد. عباس شیبانی مرا صدا کرد و پرسید این کیست؟ برای مراقبت آمده است؟ گفتم نه رفیق خود ماست، عقب‌تر ایستاده که حرف‌های ما را نشنود، یا دیگران فکر نکنند گوش ایستاده و شک کنند. جلیل آن موقع کتابخانه سندیکای کارگران را راه انداخته بود و خیلی پرتلاش بود.

 

  کتابخانه علنی بود؟

بله، سندیکا کتابخانه داشت و ساواک هم می‌دید که علناً کارگران می‌آیند و کتاب می‌خوانند. جلیل هم خیلی فعال بود، البته سواد آکادمیک دانشگاهی نداشت، ولی زیاد مطالعه می‌کرد. یک ‌بار می‌خواستیم به ارتفاعات ناز‌و کهار در جاده چالوس برویم، نرسیده به گچسر، از منطقه کلبان و پل ابوذر که زیر قله است به ارتفاعات ناز و کهار می‌روند، یک ساعت و نیم از سر جاده تا پای روستا راه هست. موقع برگشت از کوه، جلیل با وجود اینکه سواد کلاسیک نداشت، حافظه خوبی داشت و برای ما در تمام طول مسیر شعرهای حماسی می‌خواند. مثل شعر کاروان از آقای هوشنگ ابتهاج:

دیر است گالیا

در گوش من فسانه دلدادگی مخوان

دیگر ز من ترانه شوریدگی مخواه

دیر است گالیا! به راه افتاد کاروان

عشق من و تو؟ آه

این هم حکایتی است

اما در این زمانه که درمانده هر کسی

از بهر نان شب

دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست

شاد و شکفته در شب جشن تولدت

تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک

امشب هزار دختر هم‎سال تو ولی

خوابیده‌اند گرسنه و لخت روی خاک

همه را حفظ بود. یک روز گفت مرا ساواک خواسته است و در قنادی پایین سه‌راه شاه قرار گذاشته‌اند. بعد که از نتیجه قرار ساواک از او سؤال کردیم، گفت: در مورد همین کتابخانه سندیکا سؤال کردند و آخرش گفتند می‌دانیم وضع مالی تو خوب نیست، ما یک مقرری برایت در نظر می‌گیریم و تو هم به ما کمک کن. من هم گفتم نه آقا من گرفتار هستم و با این بهانه‌ها شانه خالی کردم. از آن زمان ذهن ما کمی به او مشکوک شد و یک مقداری احتیاط می‌کردیم، تا زمانی که خبر تیرباران شدنش آمد۱ و ثابت کرد که شک ما بی‌مورد بوده است.

 

پی‌نوشت

  1. جلیل انفرادی (۱۳۱۹- ۱۳۴۹) در خانواده‌ای کارگری در شیراز به دنیا آمد و خود نیز شغل کارگری مکانیک و فلزکاری داشت و در سندیکای کارگران فعال بود. با شروع حرکت فداییان خلق به آن‌ها پیوست و در ماجرای سیاهکل سال ۱۳۴۹ با یازده چریک دیگر دستگیر شد و در ۲۷ اسفند همان سال تیرباران گردید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط