بدون دیدگاه

پذیرش تکثر؛ راز بقای ایران

گفت‌وگو با محمد ترکمان

#بخش_اول

آقای محمد ترکمان ازجمله تاریخ‌پژوهانی هستند که هر زمان متناسب با شرایط خاص سیاسی اجتماعی و ضرورت‌های زمانه  کوشیده‌اند هم‌وطنان را با تجربیات گذشته آشنا کنند. بسیاری از آثار ایشان روایت‌های تاریخی رسمی و رایج را به چالش کشیده‌اند و از زاویه دیگری وقایع تاریخی معاصر را بازشناسی کرده‌اند و روزنه‌ای به بخش‌های مبهم و تاریک تاریخ گشوده‌اند. در گفت‌وگوی پیش‌رو ضمن آشنایی با تجربه زیست ایشان  به بررسی این آثار پرداخته‌ایم. این گفت‌وگو در چند بخش خواهد آمد:  بخش اول تجربیات ایشان از مبارزات دهه ۴۰؛  بخش دوم مربوط به فعالیت‌های دهه ۵۰  در خارج کشور؛ و بخش سوم آثار تاریخی منتشره ایشان  پس  از پیروزی انقلاب اسلامی است.

شما پیش  از رفتن از ایران، دو بار در سال‌های ۴۶ و ۴۹ بازداشت شده‌اید. ماجرای این بازداشت‌ها چه بود؟

بله. حکایت نوجوانی و خامی و فضای استبدادزده بود. در سال ۴۵ که دبیرستانی بودم در گروهی که ساواک در ایجاد آن نقش اساسی داشت به تله افتادم. این شیوه در حکومت‌های استبدادی و ناسالم همیشه بوده و هست که جریانی راه می‌اندازند و اهداف مختلفی هم از ایجاد چنین گروه‌هایی تعقیب می‌کنند. من هم بدون اطلاع از چند و چون برخی از افراد حاضر در گروه در آن جمع گرفتار شدم.

  یعنی با ایجاد گروه‌های جعلی برای شناسایی افراد دام پهن می‌کنند؟

هم دام است، هم اهدافی دارند که خود نمی‌خواهند مستقیم دست به آن کار بزنند و می‌خواهند زیر نظر خودشان ولی دیگران، کار را انجام بدهند؛ البته من یک تجربه هم خوب و هم هولناک از این شگرد از قبل داشتم که به من کمک می‌کرد با احتیاط بیشتری با این نوع از مسائل برخورد کنم. در سال‌های ۴۲ و ۴۳ که حجره پدرم در خیابان سیروس واقع بود و در شعبه شرق بازار بانک صادرات حساب جاری داشت. گاه مسئول گذاردن چک‌های مدت‌دار به حساب ایشان می‌شدم. برای رفتن به شعبه مذکور از «امامزاده سید اسمعیل» و جلو مدرسه و مسجد فیلسوف می‌گذشتم. لنگه بسته در مدرسه پر از اعلامیه‌های صادره آن ایام بود. من نیز که علاقه‌مند بودم می‌ایستادم و آن‌ها را می‌خواندم. روبه‌روی در مدرسه فیلسوف، دو سه مغازه کوچک تعمیر پوتین‌های ارتشی و نظامی بود. برخی مواقع فرد معممی در حال گفت‌وگو با تعمیرکاران کفش دیده می‌شد. یک بار آن شیخ مرا صدا کرد و گفت: می‌خواهی از این اعلامیه‌ها داشته باشی. جوابم مثبت بود. دسته‌ای اعلامیه به من داد و من هم خوشحال رفتم و در جامهری چند مسجد قرار دادم. روزی دیگر که از آنجا می‌گذشتم، یکی از آن تعمیرکاران که خدای رحمتش کند، مرا صدا کرد و گفت: از اینجا کمتر گذر کن و از شیخ، دیگر اعلامیه نگیر. علت را  جویا شدم و اینکه آیا شیخ مأمور است؟ پاسخ داد: «من چیزی به شما نگفتم» و این موجب شد در سن کم متوجه شوم در هر لباس و قیافه‌ای می‌توان مأمور بود و برای به تور انداختن مردم، دام پهن کرد و برای اهداف خاص اعلامیه‌های ضد دستگاه حاکم، حتی چاپ و پخش کرد. نام او، شیخ م. ض و از اهالی استان اصفهان بود. بعدها او را می‌دیدم که ذوحیاتین شده بود، گاهی با همان لباس و هیئت، گاهی نیز با لباس معمولی انجام‌وظیفه می‌کرد، در خیابان بوذرجمهری جلوی مغازه خواربارفروشی می‌ایستاد، مخالفان فراری را که می‌دید به ایستگاه بعدی گزارش می‌داد تا آن فرد را دستگیر کنند. تجربه خوبی بود که اندکی چشمم را باز کرد! البته اندکی! نه آن‌چنان‌که باید گویا نیاز به زمانی بسیار داشت تا چشم‌هایم بر بسیاری از موضوعات باز شود. بله؛ لازم بود دهه‌ها بگذرد تا پرده‌هایی از مقابل دیدگانم کنار رود تا اندکی بفهمم در اطرافم و دنیا چه می‌گذرد! چه هشیارانه و عمیق می‌گوید نیما یوشیج در «سفرنامه بارفروش»: «برای فهم مسائل، مطالعه و تفکر، کافی نیست، چه‌بسا گذر زمان، می‌تواند روشنگر باشد».

در گروه یادشده در بالا، اعلامیه‌های فراوانی می‌آمد و فعالیت‌های مختلفی انجام می‌شد. برای فروردین سال ۴۶ موقع تحویل سال پیشنهاد شده بود به قم برویم، چون افراد برای تبرک و تیمن هنگام تحویل سال به حرم می‌آیند و برای پخش اعلامیه  فرصت خوبی بود. بنا به دلایلی کمی احساس نگرانی می‌کردم و حساس بودم که قضیه از چه قرار است، چون خیلی از افراد گروه را نمی‌شناختم. برای همین با گروه نرفتم و جدا رفتم. صحبت شده بود بعد از عملیات جایی جمع شویم و همدیگر را ببینیم. طلبه‌ای به نام آقای الهی آبشاری بود که با او آشنایی داشتم (آقای الهی اکنون در امریکا یک مرکز اسلامی را اداره می‌کند) او در مدرسه دارالشفا حجره داشت. پیشنهاد کردم گروه پس از پخش اعلامیه به حجره او در دارالشفا بروند. حدود ساعت یک بعدازظهر به قم رسیدم و مستقیم به حجره ایشان رفتم و دیدم اعضای گروه کباب گرفته و مشغول صرف ناهار هستند. بعدازظهر هم به منزل مرحوم آقای خمینی رفتیم که مرحوم آقای پسندیده آنجا بودند. مدتی هم آنجا بودیم. یکی از اعضای گروه آقای محسن خیاطان (معروف به خاتم) در آنجا قطعه شعری خواند. بعد هم به صحن حرم حضرت معصومه رفتیم و مدتی هم در میان جمعیت، شعارهای ضد حکومتی داده شد و تراکت پخش شد. آنگاه به مدرسه فیضیه رفتیم. طلبه‌ای به نام آقای کبیری که از دوستان آقای الهی بود به ما گفت اینجا نمانید، چون مأموران امنیتی و اطلاعاتی اطراف شما هستند. به اصرار افرادی که مأموران را می‌شناختند تصمیم گرفتیم قم را ترک کنیم. دیروقت شام را در قم خوردیم و راه افتادیم. حدود ساعت یک شب به نزدیکی شهرری رسیدیم. یک کارگر کارخانه چیت‌ری به نام آقای بخشی در جمع ما بود. ایشان گفت الآن که دیروقت است به خانه من (واقع در پل سیمان شهرری) بیایید و شب استراحت کنید. وقتی به منزل ایشان رفتیم یکی از افراد گروه به نام «سعیدی» که خودش را دلال بازار معرفی کرده بوده و کلاه‌شاپو داشت که برای خواب، کلاهش را برداشت. دیدم سر او جای تیغ چاقو دارد و این به یک فرد سیاسی نمی‌خورد. کمی مشکوک شدم. فردا برای عرض تبریک عید نوروز با یکی از اعضای گروه به نام مرحوم رحیم حاج کاظمی قزوینی به منزل آیت‌الله سید محمدرضا سعیدی رفتیم (قابل‌توجه اینکه هنوز در سال نو، پدر و مادر و برادران و خواهران را ندیده بودم، آن‌ها هم از من بی‌اطلاع بودند!). مرحوم ربانی شیرازی هم آنجا بود و گفتند: شنیدید دیروز قم خیلی شلوغ بوده؟ رحیم گفت: کار بچه‌های خودمان بوده است! مرحوم ربانی به من گفت آقای مروارید (مرحوم شیخ علی‌اصغر) به من گفته محمد را با شخصی به نام سعیدی دیده‌ام، او مأمور است. این را که شنیدم، شکم به یقین تبدیل شد.

شک من از پیش از این ماجرا در اولین جلسه‌ای بود که در «پارک شهر» برگزار شده بود. گفتنی است آشنایی ما با یکدیگر از هیئت «انصار الحسین» از هیئت‌های سیاسی تهران شکل گرفته بود و قرار شد از آن تاریخ به بعد برای فعالیت‌های سیاسی با یکدیگر در ارتباط باشیم و دور هم جمع شویم. درست این است که به جای فعالیت سیاسی بگویم فعالیت‌های اعتراضی و مخالفت با حکومت، چون هیچ‌یک از افراد این جمع درک درستی از «سیاست» نداشتیم، فهم ما از این مقوله بسیار عوامانه و سطحی بود، البته گناه اصلی در این جریان‌ها بر دوش حکومت‌های استبدادی و آزادی‌کش است که افراد عامی و احساساتی وارد گرداب‌هایی شده و آلت دست می‌شوند.

آقای خیاطان گفت: کار ما جدی است، همین روزها ما به اسلحه هم دست خواهیم یافت، لازم است ارتباط اعضا با یکدیگر سریع برقرار شود. وقتی صحبت از محل اجتماع جلسه آینده شد، گفتم مکانی را پیدا می‌کنم. مرحوم سعیدی در مسجد موسی بن‌جعفر امام‌جماعت بود و این مسجد در طبقه دوم تعدادی حجره و اتاق داشت که این حجره‌ها خالی بود. از آن مرحوم خواستم تا یکی از این حجره‌ها را برای روز جمعه در اختیار ما قرار دهد تا آن روز در آنجا جمع شویم. روز جمعه در آنجا گرد هم آمدیم. همان سعیدی که بعداً به او مشکوک شدم، در جمع اعضا گفت: کارهای مهمی در پیش داریم و باید سریع بتوانیم با هم ارتباط برقرار کنیم و نیاز است نشانی‌های یکدیگر را در اختیار داشته باشیم و شروع به نوشتن نشانی خود روی برگه‌ای از کاغذ کرد و بعد آن را به بقیه داد بنویسند. کاغذ به من که رسید، گفتم: اگر آدرس‌ها دست دستگاه بیفتد که خطرناک است! تا این حرف را زدم سعیدی گفت عجب نکته‌ای گفتی! کاغذ نشانی‌ها را پاره کرد ولی آن را در جیبش گذاشت. این کار باعث شد به او بیشتر مشکوک شوم، اما با صحبت آقای ربانی دیگر مطمئن شدم در تور ساواک هستیم.

وقتی از قم آمدیم یکی از افراد به تهران نیامد. ایشان آقای محسن خیاطان بود که شعر هم می‌گفت و به خاتم معروف بود. اهل همدان بود و گفته بود می‌خواهم به همدان بروم. بعداً شنیدیم او فردای آن روز -دوم فروردین ۴۶ – منزل مرحوم آقای خمینی رفته و شعری خوانده و دستگیر شده بود. این هم یک نگرانی بود. بعد از چند روز مرحوم صادق کاتوزیان که یکی از اعضا بود و بعداً در زندان جذب سازمان مجاهدین شد، گفت: حاج‌آقا صالحی ماست‌بند خیابان خراسان نامه‌ای به من داده و گفته این نامه از خاتم است، جمع شویم و این نامه را بخوانیم. در نامه‌ای که از زندان فرستاده شده بود آقای خاتم اسامی یک‌یک افراد گروه را نوشته بود و به همه سلام رسانده بود. فهمیدیم خیلی اوضاع ما خراب است. شخص ناآشنا و مشکوک دیگری هم با نام توکلی از اعضا در آن جمع حضور داشت. یکی از اعضا گفت: این جمع خیلی غریبی است، اصلاً نمی‌دانیم در این جمع چه افراد با چه پیشینه‌ای حضور دارند. قرار شد تعطیلی گروه اعلام شود. قرار محرمانه این بود که پس از اخراج افراد ناشناخته، اعضایی که بیشتر قابل‌اعتماد بودند به فعالیت ادامه دهند، اما برخی ارتباطات متأسفانه بین برخی اعضای ساده‌اندیش با اخراجی‌ها حفظ شده بود. آقای سعیدی مورداشاره مرتب پیگیر می‌شد و می‌گفت چرا مبارزه را متوقف کرده و قاعد شده‌اید؟!

آن سال ماه محرم مصادف با اردیبهشت‌ بود. طبق یک سنت نانوشته نخست‌وزیر وقت، شب عاشورا (شام غریبان) به مسجد ترک‌ها در بازار کفاش‌ها (مسجد شیخ عبدالحسین) می‌رفت. سخنران هم آقای فلسفی بود. برخی دوستان آن مکان را برای پخش اعلامیه مناسب تشخیص داده بودند. قرار شده بود اعضا در مسجد سلطانی جمع شوند و از آنجا به محل موعود بروند. آنجا رفتیم و اعلامیه و تراکت را گرفتیم. طلبه‌ای کردستانی را می‌شناختم که سابقه زندان داشت و در شرایط مادی بسیار بدی زندگی می‌کرد و مدعی بود که می‌تواند از مصر امکاناتی برای مبارزه فراهم آورد. او خود را به نام سید عبدالله کریمی معرفی می‌کرد و در مدرسه کاظمیه نزدیک کوچه دردار شرقی حجره داشت (در سال‌های اخیر در کتابی که وزارت اطلاعات درباره مرحوم آیت‌الله سعیدی منتشر کرده دیده شد بعضی آقایان مرتبط با کریمی او را مأمور دستگاه معرفی کرده بودند؛ العلم عندالله). دیدم کریمی به مدرسه شیخ عبدالحسین می‌رود. به دنبال او رفتم و مقداری اعلامیه و تراکت برای پخش به او دادم. وقتی از مدرسه خارج و وارد بازار شدم، همان آقای سعیدی کذا و کذا را دیدم که با رسیدن ما می‌گفت جمع شوید، کجایید؟! او متأسفانه ارتباطاتی با بعضی افراد گروه داشت؛ البته برخی مبارزان هم افراد ساده‌اندیشی بودند. این افراد نیت‌های خوبی دارند، اما آلت دست دستگاه‌های امنیتی می‌شوند. از مدرسه که بیرون آمدم، دیدم مأموران دست‌هایشان را حلقه کرده‌اند و افراد در این حلقه گیر افتاده‌اند. شناسایی تک‌به‌تک اعضا در آن شلوغی کار سختی بود، اما توانسته بودند آن‌ها را در یک نقطه جمع کنند و این‌طوری گیر انداخته بودند، البته عده‌ای افراد غیرمرتبط با گروه نیز بازداشت شده بودند که پس از شناسایی آزاد شده بودند. آن شب قرار بود یکی از افراد به نام آقای ابراهیم نظری (زارع) که شغل سراجی داشت از طریق پشت‌بام برود و برق مسجد را قطع کند تا در خاموشی اعلامیه‌ها و تراکت‌ها پخش شود. او را که دیدم به او گفتم برویم که همه را گرفته‌اند.

طبق قرار قبلی عده‌ای از اعضا هم گفته بودند ما به مسجد امام زمان در خیابان آیزنهاور (آزادی) می‌رویم تا آنجا اعلامیه پخش کنیم. آقای صدر بلاغی آنجا صحبت می‌کرد. به ذهنم رسید که به آنجا برویم و آن‌ها را هم آگاه کنیم تا به خانه نروند و دستگیر نشوند. آقای صدربلاغی در منبر و در حال سخنرانی بود و نمی‌دانستم چطور به دوستان اطلاع بدهم. وسط جمعیت راه می‌رفتم و مستمعین هم می‌گفتند بنشین! به هر حال دوستان فهمیدند و از مسجد بیرون آمدند و ماجرا را گفتیم و اینکه هرکس هر جا می‌تواند برود تا ببینیم چه باید کرد. من نشانی نداده بودم و فقط رابط داشتم، ولی برای احتیاط منزل نرفتم. به قم رفتم و در مدرسه فیضیه سرگردان بودم. مرحوم آیت‌الله ربانی شیرازی مرا دید و از رنگ رخسارم سر درونم را فهمید. ماجرا را گفتم و مرا به منزل خود برد. یک بار هم گفت شخصی از نجف برگشته، برویم به دیدن آن شخص. رفتیم. آن شخص شیخ صادق خلخالی بود، از تحفه‌هایی که آورده بود یکی را که نشان داد کتاب سرخ مائو تسه تونگ بود در قطع جیبی! بعد از چند روز اقامت در خانه مرحوم ربانی از تهران که خبر گرفتم فهمیدم کسی سراغ من نرفته است. به تهران که برگشتم متوجه شدم رابط من، آقای رضوی کشمیری را که سر کوچه دردار شرقی مغازه لبنیات‌فروشی داشت به جای من دستگیر کرده‌اند. روزی که رادیو آغاز جنگ اعراب و اسرائیل و بمباران دمشق و قاهره و عمان را اعلام کرد (۱۹۶۷ م؛ ۱۶ خرداد ۱۳۴۶ ش) آقای رضوی از زندان مستقیم به در خانه آمد و خبر آزادی خود را داد. ایشان گفت مأموران نشانی تو را می‌خواستند و دنبالت هستند. در مهر ماه همان سال نزدیک برگزاری جشن‌های تاج‌گذاری مأموران به مدرسه آمدند و بازداشتم کردند. حدود دو ماه در قزل‌قلعه بودم. بقیه گروه را که گرفته بودند، چون جمع بودند دادگاهی شده بودند و از زندان شهربانی به زندان قصر فرستاده شده بودند. در آنجا مدتی ازجمله با مرحوم مهندس بازرگان و آیت‌الله طالقانی هم‌بند بودند که مهندس بازرگان در خاطراتش به اسامی عده‌ای از آن‌ها اشاره کرده است و از آن‌ها با نام «دستگیرشدگان ایام عاشورا» نام برده است. برخی هم دستگیر نشدند.

 اسامی اعضا را به یاد دارید؟

آن‌هایی را که به یاد دارم: مرحومان محمد خوانساری (سربازوظیفه بود)، علی توکلی (دانشجوی رشته اقتصاد دانشکده حقوق دانشگاه تهران بود، در زندان‌های بعدی گرایش توده‌ای پیدا کرد و پس از دستگیری جمعی از توده‌ای‌ها در زمستان ۱۳۶۱ از ایران خارج و به اروپا رفت و در سال‌های اخیر در آلمان درگذشت)، رحیم حاج کاظمی قزوینی (در بازار در حجره یکی از بستگان خود کار می‌کرد)، سید محسن امیرحسینی (پیمانکار غذاخوری دانشگاه تهران بود، بعدها متوجه شدم که عضو مجاهدین اسلام سید شمس‌الدین قنات‌آبادی، حزب زحمتکشان مظفر بقائی و همچنین هیئت مؤتلفه و کارمند راه آهن نیز بوده است). مرحوم مهندس بازرگان در خاطرات خود درباره او نوشته است: (آقای امیرحسینی از طرفداران مرحوم کاشانی و بقائی‌چی، با سابقه طولانی فعالیت‌های مبارزاتی و هشت بار زندان)، صادق کاتوزیان (دانش‌آموز) بعدها به سازمان مجاهدین پیوست و در حوادث پس از خرداد ۶۰ دستگیر و اعدام شد، حسن حسین‌زاده موحد (دانش‌آموز) پسرخاله صادق کاتوزیان، در دوران جنگ، اسیر شد و سال‌ها پس از بازگشت آزادگان با تنی رنجور به میهن بازگشت و در چند سال قبل به رحمت خداوند رفت، سید کاظم رضوی کشمیری که پدر و برادرش معمم بودند و در سال‌های نزدیک به ۵۷ خود او نیز معمم شده بود و شنیدم در این اواخر در یکی از مساجد حدود محله فریدافشار خیابان ظفر، امام جماعت بوده است، به مصداق دعای مصطلح میان مسلمانان، بنده نیز می گویم: رحم الله معشرالماضین و برای همه آنان رحمت و غفران الهی می‌طلبم.

آقای ابراهیم نظری (سراج و…)، آقایان بخشی و رفیعی کارگران کارخانه چیت‌سازی ری که از آن‌ها بی‌اطلاعم.

 یادتان هست در زندان قزل‌قلعه چه کسانی بودند؟

روزهای اول که وارد شدم در سلول‌های انفرادی از جمله آصف رزم‌دیده و صابر محمدزاده بودند که در تور ساواک افتاده بودند و به چاپ ضمیمه روزنامه «مردم» حزب توده و «شعله جنوب» پرداخته بودند و در اوایل سال ۱۳۴۶ با تبلیغات فراوان دستگاه در رسانه‌ها دستگیر شده بودند.

سال‌ها بعد متوجه شدم در رأس تشکیلات آنان، عباسعلی شهریاری (اسلامی) معروف به مرد هزارچهره قرار داشته است و پس از سال ۵۷ در کتاب خاطرات منصور رفیع‌زاده (از دوستان دکتر بقائی و عضو حزب زحمتکشان) مسئول ساواک در امریکا با عنوان (شاهد) خواندم که سپهبد نصیری، رئیس سازمان امنیت، در سفر امریکا هنگام بازدید غرفه ایران در سازمان سیا، وقتی دستگاه چاپی را می‌بیند که روی آن نوشته شده بوده: ماشین چاپ به‌دست‌آمده از حزب توده، نصیری درحالی‌که می‌خندیده به رفیع‌زاده می‌گوید: «خودمان به آن‌ها داده بودیم». چه افسوس‌ها خوردم برای همه آنانی که فریب خوردند و نقد عمر و جان در این راه باختند. نصف روز در سلول بودم، بعد منتقل شدم به تنها اتاق عمومی که در حیاط قرار داشت با یک زندانی به نام آقای مرتضی شیرازی، کاسب بازار هم‌اتاق شدم. آن روزها مصادف بود با پخش اعلامیه‌هایی علیه جشن تاج‌گذاری که عده زیادی دستگیر و به قزل‌قلعه آورده شدند. آنان را که به انفرادی برده بودند: آیت‌الله ربانی شیرازی، هاشمی رفسنجانی، مهدی کروبی، مرتضوی اصفهانی، مصطفی میرخانی، محمود مرآتی، حاج رضا گازرچی، افتخاری فومنی، تاج لنگرودی را به یاد دارم. در اتاق عمومی: افزون بر آقای شیرازی و بنده، این افراد اضافه شدند: آقایان: سید علی غیوری، بهشتی (بازاری)، فهیم کرمانی، صاحب‌الزمانی همدانی، شرعی شیرازی، سید هادی هاشمی، داماد مرحوم آیت‌الله منتظری، مؤیدی قمی، باقر شریعتی سبزواری، تعدادی از طلاب نجف‌آبادی: رستمی، یزدانی، حجتی و کلافچی (بازاری)، دو پسرعمو به نام حاج مهدی (با سابقه عضویت در «ملل اسلامی»)، کلاری، حسین عابدینی درگوشی و یک کارگر توده‌ای به نام آقای غضنفری، جنب اتاق ما نیز یک توده‌ای به تنهایی زندانی بود که نام او را به خاطر نمی‌آورم.

دستگیری سال ۱۳۴۹ هم وقتی بود که یک همشاگردی دبیرستان علمیه در سال‌های قبل، به نام آقای عبدالعلی رحیم‌خانی که برادرش (ناصر رحیم‌خانی) عضو گروه فلسطین (گروه شکرالله پاک‌نژاد) بود، دستگیر و زندانی شده بود و ارتباطاتی با فعالان سیاسی داشت و در سال‌های قبل در مدرسه هم در کارهای فرهنگی و سیاسی شرکت می‌کرد، برای آزادی افراد زندانی گروه فلسطین به اتفاق چند نفر دیگر، هواپیمایی از ایران ربوده و به عراق برده بودند. آنان می‌خواستند اعضای زندانی گروه فلسطین را آزاد و هواپیما را در مقابل پس بدهند. ما در سال‌های قبل در مدرسه علمیه یک نشریه‌ای به نام «رستاخیز» منتشر می‌کردیم. سازمان امنیت به مدرسه علمیه رفته بود تا درباره رحیم‌خانی، فعالیت‌ها و دوستانش در سال‌های گذشته تحقیق کند. اسم من هم به میان آمده بود و در آن ارتباط آمدند و مرا از خانه گرفتند و مستقیم به قزل‌قلعه بردند. در بازجویی گفتند رحیم‎خانی دستگیر شده و اعتراف کرده تو هم با گروه رباینده هواپیما در ارتباط بوده‌ای؛ این ماجرا مصادف با اعتراضات علیه گران شدن بلیت اتوبوسرانی بود. وقتی مرا از خانه بازداشت و به قزل‌قلعه بردند آنجا خیلی شلوغ بود. مرحوم داریوش فروهر را هم که به جدایی بحرین از ایران اعتراض کرده بود و اعلامیه‌ای به نام «حزب ملت ایران» صادر کرده بود، در قزل‌قلعه دیدم در بازجویی گفتم بعد از بازداشت قبلی، دیگر فعالیتی نداشته‌ام. تهدیدم کردند و شخصی را هم که پتو روی سرش انداخته بودند آوردند و گفتند الآن علیه تو اعتراف می‌کند. تا شب بازجویی ادامه داشت و درنهایت به من گفتند: آزادی. استواری به نام اسکندانی بود. به او گفتم کمربند و پول‌های جیبم را بدهید تا بتوانم خود را به خانه برسانم. در بار اول که دستگیر شده بودم، همین اسکندانی را یک شب دیدم با ناراحتی دنبال پتو برای یک زندانی بود. شیخی را به نام مرتضوی اصفهانی با یک دستگاه پلی‌کپی گرفته بودند و خیلی شکنجه شده بود (او اعلامیه‌های علیه جشن‌های تاج‌گذاری را چاپ کرده بود، ایشان در دهه ۶۰ از استان اصفهان، یک دوره نماینده مجلس بود). شب از یک ساعتی به بعد به زندانی جدیدالورود امکانات نمی‌دادند، ولی اسکندانی دنبال پتو و وسایل برای او بود. دیدم انسان می‌تواند نگهبان زندان شاه وابسته باشد، اما وجدان داشته باشد و نگران افراد زندانی و شکنجه دیده هم باشد.

درحالی‌که دنبال پول و کمربند بودم، اسکندانی آهسته به من گفت: کمربند و پولت را رها کن، سریع برو و اینجا نایست، چون ممکن است یک بازجو بیاید و بخواهد تو را نگه دارد. من هم بدون گفت‌وگو از قلعه قزل‌قلعه بیرون آمدم و از آن منطقه که آن ایام بیابان بود، گذشتم و با ماشینی خود را به خانه رساندم.

قبل از این بازداشت با گروهی که بعدها به گروه آل عال معروف شد، همکاری می‌کردم. مسئول حوزه سه‌نفره ما، آقای لشکری معروف به امیر بود و نفر سوم آقای عباس علیرضایی. قرار بود سرمایه‌گذاران امریکایی برای سرمایه‌گذاری به ایران بیایند و قرار بود اعلامیه تهیه‌شده گروه را پخش کنیم (گویا همه حوزه‌ها در تهیه آن مشارکت کرده بودند، من نیز با مطالعه چند کتاب و مجله به‌ویژه کتاب میراث‌خوار استعمار مهدی بهار، متنی تهیه و تحویل دادم). قرار بود در اوایل دهه سوم اردیبهشت ۴۹ این اعلامیه توزیع شود که مرحوم حسن فرزانه قبل از ساعت توزیع اعلامیه‌ها در شب ۲۲ اردیبهشت به در خانه آمد و گفت قرار منتفی است و افراد را گرفته‌اند. معلوم شد پس از دستگیری احمد کروبی، لشگری و بعد اسدالله لاجوردی را گرفته‌اند. می‌گفتند یکی از دانشجویان گروه (احمد کروبی)، اعلامیه را در دانشگاه به فردی داده و خط و ارتباط‌ها لو رفته است؛ الله‌اعلم. اعلامیه صادره از سوی این گروه علیه ورود سرمایه‌گذاران امریکایی به ایران، امضای «مردم مبارز ایران» و عنوان (گامی دیگر در راه تشدید غارتگری) داشت. مرحوم آقای سعیدی نیز در ارتباط با انتشار اعلامیه‌ای در مخالفت با موضوع فوق دستگیر و در زندان قزل‌قلعه به شهادت رسید. اتفاقات پس از آن و نقش مرحوم آیت‌الله طالقانی در اطلاع‌رسانی موضوع شهادت آیت‌الله سعیدی حائز اهمیت است. آیت‌الله طالقانی با دکتر عباس شیبانی و آقای مفیدی به خانه آن مرحوم آمد و گفت چرا در خانه نشسته‌اید؟ برخیزید به مسجد برویم و مردم را از این شهادت مطلع سازیم. وقتی جواب شنید که کلانتری و ساواک در مسجد را قفل کرده‌اند گفت: در خیابان می‌نشینیم تا مردم را از این جنایت آگاه سازیم، چون شرح این مسائل طولانی است از آن می‌گذرم.

پس از این اتفاق، مدتی تهران را ترک کردم. چند ماه بعد وقتی دستگیر شدم بیشتر از اینکه فکر کنم این دستگیری به خاطر حضور همشاگردی سابق در ربودن هواپیما بوده است، به همین ماجرای اعلامیه‌ها و آن دستگیری‌ها فکر می‌کردم، اما به نظر می‌رسید که آقای امیرلشکری که رابط ما با گروه بود، نامی از من نبرده است. به هر حال پس از آزادی، چون می‌دانستم مخاطراتی در میان است، تصمیم گرفتم از ایران خارج شوم، چون ممکن بود اتفاقی بیفتد و فردی را از دستگیرنشدگان بگیرند و اسم مرا بیاورد و مشکلات بیشتر شود.

  دیگر اعضای این گروه را به خاطر دارید؟

از اعضای دستگیرشده این گروه چهارده نفر دادگاهی شدند که عبارت بودند از: ۱. محمدعلی هاشم بیگ لشکری (معروف به: امیر)، ۲. احمد کروبی، ۳. مهدی رجبی، ۴. مرحوم سید محمود فاطمی (معروف به فریدون فاطمی، در دهه‌های اخیر از مترجمین و نویسندگان و بنیان‌گذاران نشر مرکز) ۵. سید اسدالله لاجوردی، ۶. مصطفی نژادستاری، ۷. نعمت‌الله حاج امیری، ۸. رحیم پیوان، ۹. حمید اخوت، ۱۰. علی‌اصغر اکباتانی، ۱۱. فتح‌الله بی‌نیاز، ۱۲. حسن کلاهدوزان، ۱۳. محمدرضا مقدم، ۱۴. محمدتقی کاظمی مجرد. از میان چهارده نفر فوق سه نفر پس از تحمل ۹ ماه زندان آزاد شدند و پرونده بقیه به دادگاه تجدیدنظر رفت و احکام آنان در تاریخ ۲۶ بهمن ۱۳۴۹ صادر شد. اکثریت افراد دستگیرشده از دانشجویان دانشگاه تهران بودند. از افرادی که عضو این گروه بودند و در آن روزها زندانی نشدند باید اسامی محمدعلی اشرف خراسانی، میرهاشمی، عزت شاهی (آقای عزت مطهری) را افزود. البته نفر اول بازداشت شده بود، اما زود آزاد شد. نفر دوم پس از مدتی دستگیر و زندانی شد و نفر سوم در سال‌های بعد در ارتباط با سازمان‌های چریکی دستگیر شد.

  شما قبل از رفتن به خارج ازایران ارتباطات گسترده‌ای با برخی اعضای گروه مؤتلفه و همچنین روحانیون مبارز مثل آقای سعیدی و ربانی شیرازی پیدا کرده بودید، چطور این آشنایی‌ها برقرار شده بود؟ با آقای رفسنجانی هم ارتباطی پیداکردید؟

در اواخر سال ۴۳ توسط مرحومان رضا خاکسار و حسن فرزانه به گروهی که از نام آنان بی‌اطلاع بودم و بعدها فهمیدم با مبارزان مذهبی و «مؤتلفه» مربوط هستند معرفی‌شده بودم، مسئول حوزه‌ای که به آن پیوستم مرحوم احمد جواهری بود که در بازار مسجد جامع، روبه‌روی مسجد بزازها مغازه فروش بلور و چینی جات داشت. جلسات در خانه پدری او نزدیک مدرسه و مسجد حاج ابوالفتح برگزار می‌شد. به‌جز مسئول حوزه سه شرکت‌کننده دیگر حضور داشتند: استاد اکبر ثبوت که دانشجوی دانشکده حقوق دانشگاه تهران بود، شخصی به نام آقای محمودی (گمان می‌کنم) و بنده سراپا تقصیر. در جلسات اخبار مطرح می‌شد. نشریات پلی‌کپی شده «انتقام» و «بعثت» و برخی تحلیل‌های سیاسی درباره مصر، جنبش آزادیبخش عدن، مبارزات سیاه‌پوستان در آفریقای جنوبی، رودزیا، جنبش کشورهای غیرمتعهد، جزوه‌ای مطالعاتی نیز داشتند با عنوان «وجوب مبارزه از نظر شرعی». این نشست‌ها با افت و خیزهایی تا پایان ۱۳۴۴ برگزار می‌شد؛ البته پیش از این تاریخ، در روز عاشورا (۱۳ خرداد ۴۲) در راهپیمایی اعتراضی علیه رخدادهای مدرسه فیضیه در ۲ فروردین ۴۲، از مدرسه حاج ابوالفتح تا دانشگاه تهران و از آنجا تا مسجد شاه حضور داشتم. در طول مسیر آقای محمدعلی جلالی سخنرانی کرد و مرتضی زمردیان نیز درباره بازداشت رهبران نهضت آزادی صحبت کرد. در سردر دانشگاه شیخ‌الاسلامی از نهضت آزادی و مرحوم مهدی عراقی صحبت کردند؛ جمعیت هم شعارهای تندی می‌دادند مثل خمینی خمینی خدا نگهدار تو، بمیرد بمیرد دشمن خونخوار تو. در ضمن به‌واسطه مرحوم پدرم با برخی فعالان آن دوران آشنا شدم. مرحوم پدر با حاج احمد امانی همدانی (پدر امانی‌ها) و حاج سعید امانی رابطه تجاری داشت. همچنین حبیب‌الله عسکر اولادی روبه‌روی حجره پدر در بنگاه دماوند خیابان سیروس، مغازه چای‌فروشی داشت و برادر دیگر او صادق عسکراولادی که توده‌ای بود و در کنار حجره پدر در بنگاه دریز حجره خواربارفروشی داشت و همچنین اسدالله عسکراولادی که داماد و پسر خواهر همکار پدر، حاج میرزا عبدالله توسلی بود و برادران لاجوردی که پدر آنان در نزدیکی حجره سابق پدر در بنگاه ممتاز الوارفروشی داشت و به حاج‌آقا قمصری شهره بود و به مسجد شاه‌چراغی می‌آمدند و شاگرد مرحوم سید علی شاه‌چراغی-بعدها امام جماعت مسجد حسینیه ارشاد شد- بودند، با اغلب آنان کم و بیش آشنایی داشتم. در اجتماعی هم که به مناسبت اعتراض به تبعید مرحوم آیت‌الله خمینی در تاریخ ۲۱ آذر ۱۳۴۳ در مسجد سید عزیزالله بازار برگزار شد و سخنران آن آقای اعتمادزاده واعظ بود و قطعنامه را قرائت کرد که تا آمدن مرحوم آیت‌الله سید احمد خوانساری برای نماز مغرب به طول انجامید حضور داشتم. ازجمله شرکت‌کنندگان در آن اجتماع، حاج صادق امانی و محمود مرآتی را به خاطر دارم.

در این سال‌ها با نوشته‌ها و کتاب‌های زنده‌یادان آیت‌الله طالقانی و مهندس بازرگان و شهید مطهری و آثار منتشره «شرکت سهامی انتشار» آشنایی داشتم. خصوصاً کتاب مهم بحثی درباره مرجعیت و روحانیت که مجموعه‌ای از مقالات مرحومان: علامه طباطبایی، شهید مطهری، آیت اله طالقانی، مهندس بازرگان، دکتر بهشتی و آیت‌الله جزایری، آیت‌الله حاج سید ابوالفضل زنجانی بود که متأسفانه کمتر موردت وجه قرارگرفته است و امروز بسیاری از مسائل مطروحه در این کتاب را نمی‌توان مطرح کرد. همچنین مجله «مکتب اسلام» و «مکتب تشیع» و سلسله‌کتاب‌های اسلام‌شناسی زیر نظر مرحوم دکتر مفتح را مطالعه می‌کردم. برخی از این آثار توسط طلبه‌ای دامغانی به نام آقای موسوی که حجره‌ای در مدرسه حاج ابوالفتح داشت و در توزیع این آثار فعال بود به دستم می‌رسید.

سال ۱۳۴۴ بود که با آیت‌الله شهید سید محمدرضا سعیدی خراسانی امام جماعت مسجد موسی بن‌جعفر واقع در خیابان غیاثی در شرق تهران آشنا شدم. علت ارتباط با مرحوم آیت‌الله سعیدی، روحیه مبارز و شجاعت او و همچنین کنشگری اجتماعی او و علاقه او به مطالعه کتاب و استقبال او از ارتباط با جوانان و تحمل و تعامل با افراد دارای سلایق مختلف بود. آن مرحوم در آغاز در خانه‌ای استیجاری در خیابان جهان پناه ساکن بود، سپس به خانه بعدی در نزدیکی مسجدی که امامت آن را عهده‌دار بود، منتقل شد. من در خانه مرحوم سعیدی با بسیاری از عالمان دینی و برخی مبارزان ازجمله مرحومان آیت‌الله منتظری، آیت‌الله ربانی شیرازی، دکتر مفتح، آیت‌الله انصاری شیرازی، آیت‌الله مشکینی و مرحوم حجت‌الاسلام سید مهدی طباطبایی -برادرزن مرحوم سعیدی- آشنا شدم. با برخی دیگر از طرق مختلف آشنا شده بودم و در ارتباط بودم که شرح آن، طولانی و غیرضروری است.

در اوایل امرداد ۱۳۴۵ که مرحوم سعیدی بازداشت و در قزل‌قلعه زندانی شده بود. برای یاری به خانواده آن مرحوم جهت رفتن به قزل‌قلعه و ملاقات با مرحوم سعیدی، مرحوم احمد جواهری که در فوق ذکر او رفت، برادرش حسین جواهری را که فولکس‌واگن داشت به درخواست من فرستاد و خانواده مرحوم سعیدی را به قزل‌قلعه بردیم. خانواده به ملاقات رفتند و من در محوطه‌ای که بیابانی بود در انتظار بازگشت آنان بودم که بلندگو اعلام کرد: سعیدی برای ملاقات مراجعه کند. متوجه شدم مرحوم سعیدی من را به‌عنوان منسوب خود معرفی و اجازه برای ملاقات گرفته است. به ‌طرف فضای باز سمت سلول‌های دست راست قلعه راهنمایی شدم. مرحوم سعیدی با خانواده روی پتویی روی زمین نشسته بودند. آیت‌الله منتظری مشغول وضو بودند. پس از دیدار و احوالپرسی با مرحوم سعیدی، آقای سید محمد سعیدی فرزند آن مرحوم (الآن تولیت آستانه حضرت معصومه را دارند)، پیشنهاد کرد: می‌خواهی سلول پدرم را ببینی؟ وارد فضای سلول‌ها شدیم، مرحوم محمد منتظری را دیدم، از محوطه سلول‌ها وارد حیاط زندان شدیم مرحوم ربانی شیرازی، شهیدان دکتر کاظم سامی و داریوش فروهر و همچنین دکتر حبیب‌الله پیمان را که گرد حوض حیاط زندان ایستاده بودند، دیدم. آن دیدار از زندان قزل‌قلعه برایم خاطره‌ای شد، وقتی در مهر ۴۶ بازداشت و به برخی زندانیان می‌گفتم قبلاً به این محیط آمده و دیداری داشته‌ام برای آنان شاید باورکردنی نبود. پس از آزادی مرحوم سعیدی از زندان بارها مرحومان منتظری و ربانی را در خانه آقای سعیدی ملاقات کرده بودم. در مهر ۴۶ که در عمومی زندان قزل‌قلعه بودم، مرحوم ربانی و مرحوم هاشمی رفسنجانی بازداشت و به آن محل آورده شده بودند و هریک در سلول‌های دو سوی حیاط قلعه، زندانی بودند.، چون سلول‌ها، پنجره کوچکی به حیاط داشت، در صورت غفلت سربازان نگهبان یا نادیده گرفتن آن‌ها، امکان گفت‌وگوی مختصر با زندانی‌های محبوس در سلول فراهم می‌آمد که زمینه‌ساز ارتباط بیشتر با آن مرحومان شد.

در اینجا بی‌فایده نیست بگویم تحت تأثیر مطالعاتی که داشتم، به‌ویژه مطالعه کتاب الجزایر و مردان مجاهد تألیف مرحوم حسن صدر و کتاب رستاخیز اندونزی با نقش «جمعیه العلماء» آن دو کشور در مبارزه با استعمارگران فرانسوی و هلندی آشنا شده بودم. علاقه‌مند بودم که چنین جمعیتی نیز در ایران وجود داشته باشد و در مبارزه نقش خود را ایفا کند. با مرحوم سعیدی صحبت کردم. موافق بود. با مرحوم سید صادق لواسانی که امامت مسجدی در بازارچه نایب‌السلطنه واقع در خیابان ری را عهده‌دار بود نیز گفت‌وگو کردم ولی استقبال نکرد. با مرحوم شیخ غلامحسین جعفری همدانی امام جماعت یکی از چند محل اقامه نماز جماعت در مسجد جامع تهران معروف به «گرمخانه» و مرحوم شیخ فضل‌الله محلاتی امام جماعت مسجد کوچکی واقع در بازار در محلی معروف به «گردن‌کج» صحبت شده بود، آنان نیز پذیرفتند. امام جماعت مسجد اباذر آقای بجستانی هم در نشست شرکت کرد. نشست در منزل شخصی به نام آقای موسوی که اهل خوانسار و صافکار و تعمیرکار اتومبیل و از دوستان مرحوم حسن فرزانه بود برگزار شد. مرحوم سعیدی وقتی آمد مرحوم هاشمی رفسنجانی و شیخی خراسانی به نام محامی را نیز با خود آورده بود. آقایان جعفری و بجستانی پس از صرف ناهار نشست را ترک کردند. من از این حرکت ناراحت شدم. مرحوم هاشمی رفسنجانی خطاب به دعوت‌کنندگان گفت: اگر می‌خواهید مبارزه کنید، خود را معطل ما نکنید، پس از این تاریخ، ارتباطم با برخی از این آقایان افزایش یافت، به‌گونه‌ای یک بار مرحوم آقای سعیدی به اتفاق آقایان طاهری اصفهانی و آقای سید حسن طاهری خرم‌آبادی به خانه ما آمدند و مرحومه والده در تعجب بود از ارتباط من با آقایان مذکور.

گفته مرحوم هاشمی رفسنجانی را از این بابت نقل کردم تا دانسته شود در آن ایام، همین چند نفر ائمه جماعت مساجد تهران بودند که مشهور به مخالفت با حکومت بودند. بسیاری از ائمه جماعات، ضمن داشتن زاویه با حکومت و دولت یا از روی استدلال، یا برای احتراز از خطر یا به دلایل مالی وارد این امور نمی‌شدند، این جریان ضعیف‌تر، اما گویا تا اوایل دهه ۵۰ ادامه داشت، به‌گونه‌ای که یک بار آقای ناطق نوری در یک سخنرانی در «احمدیه» گلایه می‌کرد که در اولین اعلامیه‌ای که به نام «جامعه روحانیت مبارز تهران» در تاریخ ۲۵ شهریور ۱۳۵۶ تهیه شده بود، از امامزاده قاسم تا جنوب تهران برای گرفتن امضا رفته بوده است، اما تعداد افراد امضاکننده پرشمار نبوده، بعدها که اعتراض‌ها افزایش یافت اوضاع تغییر کرد. در ضمن می‌خواهم بگویم برخلاف آنچه امروز تصور می‌شود بسیاری از افرادی که در این کسوت بودند به دلایل مختلف از ورود در مسائل سیاسی پرهیز داشتند و بعضاً زیر اصرار و فشار «سیاسی» ها وارد این وادی می‌شدند، آن روزها فعالیت سیاسی هزینه‌های بسیار داشت. در ضمن برخی نیز معتقد بودند که از راه‌های دیگر می‌توان نافع بود و به مردم و کشور خدمت کرد که چندان مورد قبول جوان‌های تندرو قرار نمی‌گرفت.

شما اشاره‌ای کردید که در مسجد جامع بازار چند محل نماز جماعت وجود داشت، چطور دریک مسجد چند نماز جماعت برگزار می‌شد؟

نکته‌ای که سؤال فرمودید بسیار مهم است. از این بابت که نشان‌دهنده تنوع و تکثر گرایش‌ها در جامعه مذهبی ایران پیش از بهمن ۵۷ بوده است. به‌گونه‌ای که وقتی شما از در شمالی مسجد وارد صحن مسجد جامع می‌شدید، در سمت راست، ضلع غربی مسجد، در شبستان شاه‌آبادی، فیلسوف و حکیم معروف آیت‌الله سید ابوالحسن قزوینی تدریس فلسفه می‌کرد و امام جماعت هم بود. مراجعین این شبستان اهل فضل و حکمت و فلسفه ازجمله اساتید دانشگاه و دانشجویان بودند. بر کنار این شبستان مرحوم سبط – روحانی سنتی – امام جماعت بود. در انتهای ضلع غربی گرمخانه قرار داشت که مرحوم آقا شیخ غلامحسین جعفری امام جماعت بود. این شبستان مرکز رفت‌وآمد مخالفان و معارضان با حکومت بود. آقایان مروارید، طاهری اصفهانی، سید رضا یاسینی و برخی دیگر از روحانیون که آنجا می‌آمدند بعدها معروف و زبانزد شدند. ضلع جنوبی شبستان چهلستونی قرار داشت که در اختیار آیت‌الله چهلستونی و فرزند ایشان مرحوم حاج حسن آقاسعید بود. ضلع شرقی دوطبقه بود. در طبقه بالا آقاسید ضیاءالدین استرآبادی امام جماعت بود. نیم‌طبقه پایین در اختیار عرفا و دراویش بود و سخنران آنجا مرحوم سبزواری بود. مجموعه‌ای که ذکر آن رفت نشان‌دهنده سلایق مختلف و متنوع و متکثر جامعه مذهبی در قلب بازار تهران بود. این موضوعی بود که شبیه آن را در سراسر کشور می‌شد دید. این الگویی از فرهنگ مدارا در میهن ما به شمار می‌رفت؛ البته امثال ما، خود را فرقه ناجیه و در مسیر درست تصور می‌کردیم و توجه نداشتیم راز تاب‌آوری و بقای فرهنگ و تمدن ایرانی، پذیرش تنوع و تکثر و رواداری آن بوده است، نه تمرکز و حاکمیت یک خط و یک مشی.

ادامه دارد…■

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط