گفتوگو با احمد خالقی
چشمانداز ایران: دکتر احمد خالقی در این گفتوگو، مارکسیسم را از حالت ساده و یکبعدی ایرانی درآورده و به همه ابعاد آن میپردازد و تجربه مارکسیسم در انقلاب کبیر فرانسه، انقلاب فلسفی آلمان و انقلاب صنعتی غرب را بررسی کرده و به پیوند چهار عامل مهم میرسد که عبارتاند از: ازخودبیگانگی، پراتیک، دیالکتیک و کاپیتال و مارکسیسم را در این چهار عامل بررسی میکند. بیشتر مارکسیستهای ایرانی پیش از پیروزی انقلاب احمر به چنین ابعادی توجه نداشتند و بیشتر آثار او را بعد از انقلاب مطالعه کردند. خوانندگان عزیز چشمانداز ایران را به مطالعه این گفتوگوی جذاب دعوت میکنیم.
با وجود جامعه مذهبی ایران، مارکسیسم در گذشته چگونه آنقدر گسترش داشته است؟ اگر مارکسیسم از طریق فلسفی و با مسئله باخدا و بیخدا مطرح نمیشد بهتر نبود یا مثلاً از طریق ارزش اضافی میآمد که کار علمی محض بود، بهطوریکه از لاسال تا ریکاردوی مذهبی و حتی مارکس بهعنوان یک اقتصاددان این ارزش اضافی را تکمیل کردند. پاشنه آشیل این مسئله چه بود که مارکسیستها علیرغم گسترش در یک مقطعی نتوانستند موفق شوند؟ از آنجا که شعار مارکسیستها سوسیالدموکراسی شده است به همه کارمندها و هر کسی که حقوق و دستمزد میگیرد، حتی دانشمندان هم پرولتاریا میگویند، درحالیکه استالین ۲۵ سال مقاومت کرد تا نسبیت انیشتین را بپذیرد. میخواهم بپرسم در وضعیت فعلی با این روند مارکسیسم چه باید کرد؟
در ابتدا بایدگفت مارکسیسم چیست. در نگاهی گذرا به قرن بیستم میبینیم گرایشهای مختلفی تحت عنوان مارکسیسم وجود دارد. یکبخشی از آن لنینیسم است که در قرن بیستم بخش زیادی از دنیا را گرفت؛ با اندیشهای که در شوروی حاکم شد و درگیریهای داخلی خود لنینیسم یا جریان لنین، از تروتسکی تا استالین. درواقع جریانی که تحت عنوان لنینیسم شکل گرفت تنها برداشت از مارکسیسم در قرن بیستم نیست. شما در همان زمان در اروپا مکتب فرانکفورت، مکتب بوداپست و مکتب اتریش را میبینید، حتی در خود مکتب فرانکفورت بین هورکهایمر یا آدرنو یا مارکوزه اختلاف قابل اعتنایی وجود دارد یا در مکتب بوداپست بین لوکاچ با نسل بعدی تفاوتهای قابل اعتنایی وجود دارد، همینطور در مکتب اتریش بین اریک فروم و آدلر تفاوتهای بسیاری وجود دارد. وقتی اینها وارد جهان سوم شدند این افتراق و تنوع گسترش پیدا کرد. بخشی از مارکسیسم مائوئیسم بود؛ یعنی جنبش چریکی با مائو یا کاسترو بارز میشود و بخشی دیگر با تأثیر بر احزابی چون حزب بعث سوریه و عراق یا احزاب سوسیالدموکرات نمود مییابد. باز هم به نظر من این تنوع گستردهتر میشود. به همین جهت نخست باید به این پرسش اصلی پاسخ داد که مارکسیسم چیست.
بنابراین مارکس و مارکسیسم را چگونه ارزیابی میکنید؟
اگر بخواهم مارکس را در یک جمله معرفی کنم او را «فیلسوف-روشنگر» آلمانی عصر انقلاب فرانسه میخوانم و زندگی مارکس را به سه دوره تقسیم میکنم: یک دوره زمانی است که در آلمان است؛ دوره بعدی زمانی است که از آلمان به فرانسه و بلژیک تبعید میشود؛ و دوره سوم آن نوزده یا بیست سال پایانی است که در انگلستان است.
اگر نگاهی سرانگشتی هم به آثار مارکس بکنیم آثار او در این دوره پرتلاطم تنوع زیادی دارد. آثار مارکس تنها به کاپیتال خلاصه نمیشود.
گویا این نوشتهها پس از انقلاب روسیه (پیدا) شده است. خود مارکسیستها هم پس از انقلاب میگفتند ما تازه فهمیدیم مارکسیسم چیست.
تنوع آثار مارکس در این سه دوره بسیار زیاد است. دستنوشتهها، ایدئولوژی آلمانی، خانواده مقدس، مسئله یهود یا یازده تز علیه فوئرباخ را ببینید. اگر کسی مارکس را نشناسد و مثلاً هجدهم برومر لویی بناپارت را بگذارید در کنار دستنوشتهها و به او نگویید که این دو را یک نفر نوشته است قطعاً متوجه نخواهد شد، آنقدر که در ظاهر متفاوت است. وقتی مارکس در انگلستان است عمدهترین اثر او کاپیتال است. کتابی که کاملاً به شکل ظاهری محتوای اقتصادی دارد، حتی به روایتی یک دائرهالمعارف اقتصادی است. اگر شما از این دورههای سهگانه دستنوشتهها، هجدهم برومر و کاپیتال را بهعنوان سرنمون در نظر بگیرید، واقعاً نشان دادن قرابت بین اینها کار سختی است. میتوان درباره مارکس هم این سؤال را مطرح کرد که مارکسیسم چیست. ممکن است شما هجدهم برومر لویی بناپارت را مارکسیسم بدانید و دیگری کاپیتال را، عدهای هم به دستنوشتهها تکیه میکنند و میگویند مارکسیسم است. این بخش بزرگ قضیه است. بسیاری از آثار مارکس بهخصوص آثار دوره اول او تا ۱۹۲۷ یا ۱۹۲۸ چاپ نشده است. تا این سالها هیچکدام از آثارش مانند هجدهم برومر لویی بناپارت، خانواده مقدس، ایدئولوژی آلمانی و گروندریسه چاپ نشده بود و بسیاری از مارکسیستهای نسل اول از وجود آنها بیاطلاع بودند. بخش عمدهای از زیربناهای تفکر مارکس این نوشتههاست. مارکس که صرفاً کاپیتال نیست.۱ کاپیتال محصول آخر عمر مارکس است. مارکسیستهای روسی در قرن بیستم بسیار تأثیرگذار بودند و لنین و امثالهم در ایران هم با وجود حزب توده از آن بسیار متأثر بودند و قرائت اینها وارد جریانهای مارکسیستی ایران شده بود، از ارانی بگیر تا کیانوری و امثالهم. مارکسیستهای ایرانی بیش از اینکه شاگرد مارکس باشند بیشتر تفسیرشان تحت تأثیر تفسیر پلخانوف از مارکسیست است و بهواسطه پلخانوف مارکسیست را شناختهاند. این در حالی است که پلخانوف بیشتر شاگرد انگلس است، حتی او هم آثار دوره اول مارکس را نخوانده و ندیده بود. انگلس هم به دلیل شخصیت و توانمندیهایش قرائتی از مارکسیسم را ارائه میکند که به نظرم تفاوتهای زیادی با مارکس دارد. او نوعی از ماتریالیسم مکانیکی را تحت عنوان دیالکتیک مطرح میکند و باز هم مطرح میشود که معنای مارکسیست چیست؟
مارکس در وصیتنامهاش نوشته است من مارکسیست نیستم.
بله. تازه خود کاپیتال سه جلد است. طرحی که خود مارکس داشته اگر اشتباه نکنم چیزی حدود هفت جلد بوده است که این سه جلد مقدمه کاپیتال است؛ یعنی مقدمه آن چیزی که در ذهن مارکس بوده است. یک جلد آن در زمان حیات او و دو جلد دیگر هم پس از مرگ او چاپ شده است و دیگر او برای نوشتن نسخههای دیگر زنده نبود. جلد اولی که چاپ شده مارکس یک بار آن را ویرایش کرده است و در همان ویرایش هم تغییرات اساسی اعمال کرده است. این مشخص میکند برای مارکس کاپیتالی که چاپ شده است یک اتود است. دو جلد دیگر هم به دست انگلس میافتد و خیلیها معتقدند او دو مطلب را ویرایش و جاهایی هم اعمالنظر کرده است. پس به نظر من مارکسیسم مجموعه گستردهای است تحت عنوان مارکسیسم. وقتی شما اقتصاد به زبان ساده عسگریزاده را میخوانید متوجه میشوید مجاهدین مارکس را نمیشناختند، این پیچیدگی و تنوع را نمیشناختند؛ نه حنیفنژاد، نه سعید محسن، نه بدیعزادگان و نه حتی عبدی نیکبین؛ البته نیکبین پس از انقلاب درباره مارکس بسیار مطالعه کرده بود. خود عبدی نیکبین میگفت ما اصلاً آثار مارکس را نخوانده بودیم، خیلی کم و با جزوههای دستوپاشکسته درباره آن مطالعه داشتیم. ادعای بنیانگذاران هم همین بود که درباره مارکسیستهای ایرانی و آموزشهای آنها ارزیابی کرده بودند؛ لذا همانطور که گفتم اگر قرار باشد در یک جمله مارکس را تعریف کنم مارکس یک فیلسوف-روشنفکر آلمانی عصر انقلاب فرانسه است؛ بهعبارت دیگر او یک روشنفکر- فیلسوف آلمانی در درون ساختار سیاسی جامعه آلمان و متأثر از انقلاب کبیر فرانسه است. اگر مارکس یک فیلسوف روشنفکر باشد، دستنوشتهها یک کتاب فلسفی است، خانواده مقدس یک کتاب فلسفی است، حتی یازده تز علیه فوئرباخ یک کتاب فلسفی است. دستنوشتهها درست مانند پدیدارشناسی روح هگل است. مارکس در درون آن سنت رشد کرده و شاگرد هگل است. حالا دغدغه و مشکل اصلی ذهن مارکس چیست؟ به نظر من نخستین دغدغه ذهن مارکس همانند ایدهآلیسم آلمانی مفهوم رهایی است و در همین راستا دغدغه او روشنفکری آلمانی در درون جامعه و ساختار سیاسی جامعه آلمان است و روشنفکری است که دغدغههایش از انقلاب فرانسه بسیار تأثیر پذیرفته است.
در کتاب تاریخ جهان نو گفته میشود اگر انقلاب فلسفی آلمان، انقلاب کبیر فرانسه و انقلاب صنعتی انگلستان را درون قیف بریزیم، نتیجه آن انقلاب اکتبر میشود.
همانگونه که آلتوسر میگوید آن دغدغه اصلی مارکس در درون همین سه مؤلفه است؛ یک فیلسوف روشنفکر آلمانی عصر انقلاب فرانسه. اصلیترین مؤلفه دغدغه مارکس مفهوم رهایی و ازخودبیگانگی است که در پدیدارشناسی روح، فلسفه آلمانی، کانت، فیخته و شیلینگ وجود دارد تا به مارکس میرسد. مارکس شاگرد بلافصل این سنت تفکری است. مارکس جزو هگلیان جوان است. به نظر من مؤلفه اصلی ذهن مارکس، مسئله فلسفه آلمانی یا همان مفهومها و ازخودبیگانگی است. به نظر من مارکس بهشدت متأثر از هگل است، اما به این معنا نیست که تمام تفکرات او را میپذیرد. مارکس در دستنوشتهها کاملاً مفهوم ازخودبیگانگی را مطرح میکند و مفاهیم اقتصادی سیاسی را هم از منظر این مفهوم طرح میکند. در نوشتههای دوره اول مارکس مسئله ذهنی او ازخودبیگانگی و درگیریهایی است که با هگلیان جوان دارد. هگل فیلسوف انقلاب کبیر فرانسه است. هگل آلمانی وقتی ناپلئون را میبیند که برای اشغال آلمان آمده است بهقدری شیفته انقلاب فرانسه بود که در ۱۸۰۸ در یِنا در حال نوشتن پدیدارشناسی روح بوده است. وقتی ناپلئون برای اشغال ینا میآید میگوید: من جان جهان را سوار بر اسب دیدم. اگر به کلمه آلمانی آن رجوع کنیم، میگوید من گایست را سوار اسب دیدم و اسم کتاب او Phänomenologie des Geistes است؛ یعنی پدیدارشناسی گایست. به این معنی که هگل پدیدارشناسی روح را مینویسد برای اینکه انقلاب فرانسه را تئوریزه کند، چون شیفته و طرفدار انقلاب کبیر فرانسه است. هگل میگوید انقلاب فرانسه انفجار عقل است، طلوع آزادی است، آمدن خدا روی زمین است. ناپلئون گایست و جان جهان است. هگل در نوزدهسالگی همراه با سه نفردیگر در دانشگاه ینا در کشور آلمان که بهشدت ضد فرانسه است در سالگرد انقلاب کبیر فرانسه درخت آزادی میکارد؛ به همراه شلینگ۲ و هولدرلین۳ و به روایتی بتهوون که این سه نفر چهرههای برجسته اندیشه آلمانی و بهشدت شیفته انقلاب فرانسه هستند. به قول هایدگر، هولدرلین خدای شاعران است، شاعرِ شاعران است یا بتهوون که آثار موسیقی خود را به نوعی در رابطه با انقلاب کبیر فرانسه قرار داد و بسیاری از سمفونیهای او درباره انقلاب کبیر فرانسه است. از نظر هگل در پدیدارشناسی، روح گایست در یونان در هومر نطفه بسته و همینطور گسترش پیدا کرده، اصلاحشده، از افلاطون و مسیحیت و کانت گذشته تا به انقلاب کبیر فرانسه رسیده است. او میگوید این گایست که در انقلاب کبیر فرانسه آشکار میشود در یک تحول تاریخی ریشه دارد و بعد مارکس این را در ماتریالیسم تاریخی میبرد و مارکس نیز شکل خودش را به آن میدهد. درواقع درگیری ذهن مارکس درگیری آلمانی است و این خیلی پدیده مهمی است. ماتریالیسم تاریخی مارکس این چیزی نیست که ما ساختیم. پس از انقلاب اکتبر مارکس را به یک متفکر مکانیکی تبدیل کردند و این نوع تفکر به ایران هم آمد. وقتی این گایست به انقلاب فرانسه میرسد و حاکم میشود از نظر هگل این اوج آزادی و عقلانیت است. از نظر هگل دو فیلسوف به نوعی بیشترین تأثیر را در انقلاب فرانسه داشتهاند و برجسته هستند: امانوئل کانت و ژان ژاک روسو. چون او میگوید انقلابیون کبیر فرانسه از روسو مفهوم اراده عمومی را گرفتند و ارادهای اراده عمومی است که به خیر عمومی منجر میشود و خیری خیر عمومی است که با اراده عمومی محقق میشود. این دستاورد روسو است که بین اراده عمومی و خیر عمومی انفکاک وجود ندارد، اما انقلابیون کبیر فرانسه و روبسپیر که بهشدت شیفته روسو، طرفدار اراده عمومی و دموکراسی مستقیم بودند با این بحران روبهرو شدند این خیر عمومی که باید با اراده عمومی محقق شود به لحاظ نهادینه بودن باید چگونه باشد و این را از عقل و اخلاق کانتی گرفتند، چون اخلاق کانتی دنبال این است که خوب مطلقاً خوب است و وابسته به شرایط نیست. انسان در هر شرایطی میتواند خوب عمل کند. انقلابیون کبیر فرانسه این خوب مطلق کانت را گرفتند و به خیر عمومی تبدیل کردند؛ اراده عمومی روسو را که باید به خیر عمومی منجر شود به عقلانیت اخلاقی کانت رساندند. اخلاق کانتی سه ویژگی دارد: نخستین ویژگی عمل اخلاقی است که بتوانیم بدون اینکه دچار تناقض شویم آن را به دیگران تسری دهیم؛ دومین ویژگی آن است که چیزی را که برای دیگران نمیپسندی برای خودت هم نپسندی؛ و سومین عملی عمل اخلاقی است که در آن انسان وسیله نباشد، بلکه هدف باشد. کانت میگوید هرچه این سه ویژگی را داشت خوب مطلق است. انقلابیون کبیر فرانسه وقتی میخواستند اراده عمومی را به خیر عمومی تبدیل کنند برای اینکه خیر عمومی را نهادینه کنند این سه مؤلفه کانت را گرفتند و به اعلامیه حقوق بشر تبدیل کردند؛ البته که اراده عمومی باید منجر به اعلامیه حقوق بشر شود، چون اعلامیه حقوق بشر آزادی مطلق است و این سه موردی که کانت میگوید نماد آزادی مطلق است. با انقلاب کبیر فرانسه موضوع اراده مردم به منافع عمومی تبدیل میشود. ارادهای که موضوع آن خود اراده است و اخلاق کانتی یک اخلاق ارادهگرایانه است. هگل میگوید این اوج انقلاب فرانسه است که آمدن خدا روی زمین است که انفجار عقل است، طلوع آزادی است، چون اراده عمومی و اخلاق کانتی هر دو نماد عقل هستند، اما هگل بعدها متوجه میشود یک جای این مسئله میلنگد. کتاب پدیدارشناسی روح با مفهوم اراده تمام میشود، اما در فاصله ۱۸۰۸ تا ۱۸۱۸ و ۱۸۱۹ متوجه مشکل در این دیدگاه میشود، چون میبیند اراده روسو یا به آنارشیست روبسپیر منجر میشود یا به استبداد ناپلئون و هر دو در انقلاب فرانسه اتفاق افتاده است.
خب این یک کار آموزشی جدی میطلبد.
هگل متوجه میشود این تعریف از اراده مشکل دارد. نمیگوید غلط است، اما میگوید ناقص است و آنوقت فلسفه حق را مینویسد، برای اینکه ارادهای را که در پدیدارشناسی روح آورده بود یک گام جلوتر ببرد؛ یعنی فلسفه حق بهنوعی تکمیل پدیدارشناسی روح است. فلسفه حق با مفهومی شروع میشود که پدیدارشناسی روح با آن تمام شده است و آن مفهوم اراده است و در آنجا مطرح میکند اراده چیست، چیزی که انقلاب فرانسه از نظر هگل آن را ناقص طرح کرده بود. وقتی میگوید این اراده چیست با یک سیستم مفهومی در فلسفه حق به مفهوم جامعه مدنی و دولت میرسد. فلسفه حق وقتی میخواهد نقصان پدیدارشناسی روح را برطرف کند مفاهیم جامعه مدنی و دولت را هم به آن اضافه میکند. هگل میگوید ارادهای مدرن و نهادینه است که از طریق جامعه مدنی به دولت وصل شود. چیزی که در پدیدارشناسی روح ندیده بود و این دستاورد بزرگ هگل به لحاظ سیاسی است؛ لذا مطالبی نظیر ازخودبیگانگی، رابطه آزادی و جامعه مدنی است که در اندیشه مارکس وجود دارد و نمیتوانیم تفکر او را فقط به کاپیتال منحصر کنیم، درحالیکه تفسیرهای مکانیکی مانند استالینیسم، مفاهیمی مانند ازخودبیگانگی، جامعه مدنی، آزادی و اراده در آن وجود ندارد. آنها چهار فرمول میسازند و میخواهند مشکلات دنیا را با آن حل کنند. دولتی که از بیرون جامعه مدنی با مردم ارتباط برقرار کند از نظر هگل دولت مدرن نیست و میگوید نقصان انقلاب فرانسه این است که جامعه مدنی را تأسیس نکرده بود. حال جامعه مدنی چیست؟ جامعه مدنی نهادهای عمومی است که افراد از طریق آن منافع خصوصی خود را دنبال میکنند، مثل احزاب، سندیکاها، اتحادیههای کارگری، انتخابات آزاد و هیئتمنصفه. او میگوید ارادهای اراده مدرن است که از طریق نهادهای عمومی جامعه مدنی که محل واقعی موازنه نیروهاست به دولت منتقل شود. به همین جهت جوهر اندیشه هگل در فلسفه حتی رابطه دموکراسی و موازنه نیروها در جامعه مدنی است. دولت بیرون از جامعه مدنی دولتی استبدادی است که در آن رأی دادن نشانه آزادی نیست. از نظر هگل جایی که جامعه مدنی وجود ندارد آن جامعه فاجعه است؛ دولتی که از بیرون جامعه مدنی با مردم ارتباط برقرار میکند یا مردم را له میکند یا دولتی پوپولیستی تشکیل میشود.
یعنی انقلاب کبیر فرانسه جنبه تودهوار داشته است؟
بله. او میخواست آن را نهادینه و ضرورت جامعه مدنی را طرح کند. اگر جامعه مدنی وجود نداشته باشد دولت هم دولت هگلی نیست. اراده مردمی که مستقیماً با دولت ارتباط برقرار کند از نظر هگل یک اراده آنارشیستی است. بزرگترین دستاورد هگل برای اندیشه سیاسی مدرن از نظر من مفهوم جامعه مدنی است. فوئرباخ و دیگر شاگردان هگل که هگلیان چپ بودند این را میپذیرند و تأکید خود را بر بررسی جامعه مدنی میگذراند؛ البته به شیوههای مختلف.
هگل مفهوم اراده را در پدیدارشناسی روح میگیرد و در فلسفه حق آن را توضیح میدهد. مارکس نیز همین کار را میکند اما حرفی که مارکس در مقابل حرف هگل میزند این است که دموکراسی مبتنی بر موازنه نیروها در درون جامعه مدنی است، اما دموکراسی که هگل در جامعه مدنی آن را بیان میکند یک دموکراسی سیاسی است؛ بدون یک دموکراسی اجتماعی امکان این دموکراسی سیاسی وجود ندارد. این نطفه سوسیالیسم مارکس است. درواقع همان کاری که هگل با اراده در پدیدارشناسی روح و انقلاب فرانسه میکند، مارکس با فلسفه حق هگل میکند؛ یعنی جامعه مدنی که دموکراسی سیاسی توأم با یک دموکراسی اجتماعی داشته باشد، میگوید این سوسیالیسم است؛ یعنی سوسیالیسم مارکسی تحقق آزادی اجتماعی و سیاسی در درون جامعه مدنی است، نه در درون ساختار دیکتاتوری. منظور مارکس دیکتاتوری پرولتاریا نیست و فقط یک بار آن را به کار برده است. او به این دموکراسی سیاسی و اجتماعی در درون جامعه مدنی و نفی ازخودبیگانگی تأکید میکند. به همین جهت میگوید مسئله رهایی و ازخودبیگانگی دغدغه فلسفه آلمانی است. مسئله مارکس مسئله فلسفه آلمانی است و او در دستنوشتهها در پاسخ به فوئرباخ این مفهوم را مطرح میکند. چون انتقاد فوئرباخ بر مذهب و خدا بود، اما مارکس به او میگوید مفهوم ازخودبیگانگی ریشه در ساختار نابرابر اقتصادی، اجتماعی، سیاسی در مورد استثمار در جامعه مدنی دارد. شما نمیتوانید ذهنیت فرد را واقعاً متحول کنید. مگر اینکه با این ساختار درون جامعه مدنی درگیر شوید، آنوقت مسئله خدای ناشی از ازخودبیگانگی حل میشود. در سالهای انتهایی دهه ۴۰، مارکس به دلیل فعالیتهای مطبوعاتی و به دلیل محدودیتهایی که آلمان دارد و یک نظام بسته استبداد سیاسی دارد و ساختار آن به نظر عقبمانده است به فرانسه تبعید میشود و در آنجا مستقیماً درگیر فضای پرتلاطم سیاسی سالهای ۱۸۴۸ میشود و این سؤال در ذهن او شکل میگیرد که رابطه ازخودبیگانگی و کنش سیاسی چگونه است و هجدهم برومر لویی بناپارت را مینویسد که شمایی از ساختار و روش سیاسی و نفی مفهوم ازخودبیگانگی است؛ یعنی غلبه بر مفهوم ازخودبیگانگی. به نظر میرسد مارکس در مرحله دوم، دو مؤلفه دیگر به مفهوم ازخودبیگانگی اضافه میکند: یکی مفهوم دیالکتیک و دیگری پراتیک؛ البته در نوشتههای دوره آلمان هم این دو مفهوم وجود دارند، اما بعدها مارکس آنها را به صورتی انضمامی و بهخصوص به شکل کنش سیاسی طرح میکند؛ یعنی مارکس در فرانسه با هجدهم برومر لویی بناپارت با تاریخ مبارزه طبقاتی در فرانسه و با جنگ داخلی در آلمان، دو مفهوم دیگر را نیز به آن مفهوم نفی ازخودبیگانگی و شکلدهی جامعه مدنی که میخواهد نهادینه کند اضافه میکند و البته در این رابطه مفهوم کنش و دیالکتیک و تغییر، اثر مهم یازده تز فوئرباخ است، اما وقتی وارد انگلیس میشود روی سرمایه کار میکند. چون او مفهوم دیگری را وارد میکند که آن مفهوم ساختار سرمایه است؛ یعنی مارکس چندگانهای دارد که اینها تفکیکناپذیر هستند؛ مفهوم ازخودبیگانگی که درگیری ذهنی او در آلمان است، مفهوم پراتیک و مفهوم دیالکتیک که در فرانسه وقتی درگیر کار عملی است آنها را وارد میکند. وقتی کمون پاریس شکست میخورد مارکس میگوید ساختارهای اجتماعی دیگری هم وجود دارند که صرفاً پراتیک و دیالکتیک و ازخودبیگانگی نیست و سراغ کاپیتال میرود. پس مارکس این چهارگانه را دارد: ازخودبیگانگی، پراتیک، دیالکتیک و سرمایه. خیلیها در دنیا مانند لوکاچ، گرامشی و آدورنو نشان میدهند جوهره تفکر مارکس حتی در کاپیتال مفهوم ازخودبیگانگی است. اعتقاد من بر این است که مارکسیستهای ایرانی به این چهار مفهوم و ارتباط ارگانیک آنها با هم نپرداختند و قرائتی را هم که از کاپیتال ارائه میکردند قرائتی مکانیکی بود. کاپیتال بیرون از دیالکتیک، بیرون ازخودبیگانگی و بیرون از پراتیک و دیالکتیک یک جوهر ناقص است و دغدغه مارکس این نبود که صرفاً آن را یک پدیده اقتصادی ببیند. جامعه مدنی برای مارکس اقتصاد، سیاست و ایدئولوژی تفکیکناپذیر است. به همین جهت مارکس هیچگاه زیربنا و روبنا را بهصورت مکانیکی مطرح نکرد. او تنها ساختار تولید را مطرح میکند. تفسیر مکانیکی مزبور بیشتر متأثر از کارهای انگلس است. به همین جهت مارکسیستهای روشنفکری مانند آدرنو، مارکوزه و هورکهایمر، یعنی آنهایی که زیر سلطه استالین نبودند، قرائتی که از مارکسیسم ارائه میکنند کاملاً متفاوت است. به اعتقاد من آن مارکسیسمی که قبلاً در ایران آمده بود عمدتاً یک مارکسیسم مکانیکی بود که در بسیاری از نقاط دنیا با بحران روبهرو بود.
بنیانگذاران مجاهدین به همین دلیل به این نوع مارکسیست دگماتیسم چپ میگفتند.
فکر میکنم موج جدیدی از مارکسیستم و بهخصوص تفاسیری که پس از انقلاب افرادی مانند مراد فرهادپور و دیگران وارد ایران کردند، چهارگانه مارکسیسم را با خود آوردند؛ یعنی مارکس را بهعنوان کلیتی که چهار وجه دارد پذیرفتند و این جذابیت دارد.
انگلس میگفت ازخودبیگانگی زیربناست یا روبنا؟
تأکید انگلس عمدتاً بر مسائل اقتصادی و آن هم با محوریت تأکید بر تفکیک مکانیکی روبنا و زیربناست.
درحالیکه استثمار به زیربنا میخورد.
مارکس در یازده تز علیه فوئرباخ میگوید که نه ماتریالیسم درست است نه ایدهآلیسم، آن چیزی که درست است پراکسیسم است؛ یعنی آن چیزی که انسانها زمانی که در حال تغییر شرایط هستند خودشان را هم تغییر میدهند. ازخودبیگانگی در درون یک رابطه دیالکتیکی در پراتیک اجتماعی حل میشود. مارکس میگوید پرولتاریا بالقوه رهاییبخش است، اما بهصورت بالفعل ممکن است که عامل تداوم استثمار باشد؛ یعنی سوژه در درون تغییر شرایط از طریق روش دیالکتیکی است که خودش تغییر میکند. خود این اساس گفته هگل است. هگل در کتاب خدایگان و بنده میگوید بردهها وقتی در اول تاریخ در رابطه با سلطه قرار میگیرند و به بندهها تبدیل میشوند روی طبیعت کار میکنند، درحالیکه طبیعت را از طریق کار تغییر میدهند خودشان هم تغییر میکنند. به همین جهت بندگان هستند که درنهایت میتوانند در تاریخ حاکم شوند. به همین جهت مارکس در هجدهم برومر لویی بناپارت میگوید پرولتاریا عامل دست سرکوب و ارتجاع شدهاند؛ بنابراین از نظر مارکس این چهارگانه است که رهاییبخش است. از نظر مارکس کاپیتال بدون پراتیک در راستای نفی دیالکتیکی و ازخودبیگانگی و شکلدهی جامعه مدنی مبتنی بر دموکراسی سیاسی ـ اقتصادی معادل سرمایهداری است.
مائو در کتاب درباره عمل میگوید اول تجربه است بعد تعقل و بعد عمل است، اما در کتاب بعدیاش مینویسد پراتیک، تجربه، تعقل، عمل و پراتیک؛ یعنی آن سه مرحله در حمامی از پراتیک قرار دارد.
مارکس در دستنوشتهها و یازده تز میگوید بین تجربه، عقل و عمل نمیتوان انفکاک قائل شد و وقتی وارد فرانسه میشود کاملاً متوجه میشود که آدمها و کنشهای سیاسی و شرایطشان از هم تفکیکناپذیرند.
چیزی که ما فهمیده بودیم پراتیک یعنی تئوری در رابطه با تجربه است؛ یعنی نه تئوری صرف است و نه تجربه صرف.
مارکس در یازده تز علیه فوئرباخ میگوید نه ایدهآلیسم درست است نه ماتریالیسم. کنش انسانی در تغییر شرایط است که درست است. او یک جمله کلیدی دارد: میگوید گوشی که برای موسیقی تربیت شده است با گوشی که برای موسیقی تربیت نشده است یک فیزیولوژی نیستند. به گفته فوکو فیزیولوژی امری تاریخی است و یک امر فیزیکی نیست. مارکس هم جمله معروفی دارد؛ ساختارهای اجتماعی روی بدن شما حک شده است؛ یعنی به هیچ وجه اعتقادی به فیزیولوژی بیرون ساختار قدرت و بیرون مناسبات اجتماعی ندارد. کسی که درگیر تغییر شرایط است ساختار احساسی او متفاوت است. او بعد از دستنوشتهها، یازده تز علیه فوئرباخ را نوشته است.
دیالکتیک به معنای روش تعقل و تحلیل؟
یکی از وجوه دیالکتیک به معنای نحوه عمل در تغییر شرایط است. ما در شرایطی که هستیم پرتاب شدهایم و انتخاب ما نبوده است. وقتی شرایط را تغییر میدهیم با ذهنیتی در آن شرایط عمل میکنیم. اینکه شرایط را تغییر میدهیم خود نیز تغییر میکنیم. بیرون از این مکانیسم نمیتواند خود و شرایطش را تغییر دهد، به این میگوید دیالکتیک. دیالکتیک تقابل ذهن و عین است نه تضاد به معنای دوگانگی انگلس. ذهن و عینی که جدا هم نیستند و این جدایی را فقط برای تقریب به ذهن مطرح میکند. شما همواره با یک ذهنیتی درگیر مسائل اجتماعی هستید، وقتی مسائل اجتماعی را تغییر میدهید خود و ذهنتان هم تغییر میکند و به این پراتیک و دیالکتیک میگوید. برای همین او میگوید پرولتاریا بالقوه این ویژگی را دارند. یکی از دغدغههای مارکس این است که ازخودبیگانگی در مناسبات اقتصادی به چه شکل مطرح میشود که نتیجه آن کاپیتال میشود. ازخودبیگانگی در عمل سیاسی چطور مطرح میشود که هجدهم برومر لویی بناپارت میشود. ازخودبیگانگی در مذهب چطور مطرح میشود که خانواده مقدس میشود. به همین جهت مارکس فیلسوف بسیار پیچیدهای است.
این خودی را که مطرح میکنند یک انسان است که اصالت دارد و با بحثهای اقتصادی که مارکسیستها به این نام آوردند مغایر است. اخیراً دانشمندان تکامل به این نتیجه رسیدند که جامعه اولیه از وقتیکه انسان روی دو پا مستقر میشود حدود ۹۰۰ هزار سال طول داشته است و میگویند تا وقتی انسان روی دوپا نایستاد و تا صاحب دو دست نشد نتوانست ابزار بسازد و این با کل مارکسیسمی که به ایران آمد و حتی مانیفست متفاوت است. مانیفست مارکس میگوید که نه جمعیت اصالت دارد نه آب و هوا و نه زبان و نه مذهب. محور را تکامل ابزار تولید تعریف میکند و بر این اساس قطببندی کار و سرمایه یا سوسیالیسم و سرمایهداری را مطرح میکند.
مانیفست در یک شرایط تاریخی خاص نوشته شده است، در انگلستانی که اتحادیههای کارگری میخواستند اعتصاب کنند و مارکس هم همراه انگلس در انگلستان است. انگلس به مارکس در اتحادیههای کارگری فشار میآورد که یک بیانیه بنویسیم تا اینها به آن عمل کنند، اما مارکس مخالفت میکند. بعدها این مانیفست تحت فشار انگلس نوشته میشود و فقط برای همان مقطع خاص اتحادیههای کارگری است و جهانی نیست. کسی که کاپیتال یا دستنوشتهها با آن عظمت یا هجدهم برومر را با آن همه پیچیدگیاش مینویسد، میفهمد که چیزی بهسادگی مانیفست نمیتواند دنیا را تغییر دهد.
خب این سادگیاش بود که خیلیها را به خود جذب کرد.
جذب کرد ولی عملاً چه شد؟
اما زبان مانیفست یک بیان آشکاری و قابل فهمی بود.
میخواهم نکتهای بگویم وقتی شما بخش «خدایگان و بنده» پدیدارشناسی روح را میخوانید هگل این سؤال را مطرح میکند که انسان کیست. این مسئلهای است که در آن دوران مطرح بوده است. از هابز۴ میپرسند انسان کیست و او در پاسخ میگوید انسان ذاتاً شرور است. لاک میگوید انسان ذاتاً متمایل به خیر است. از بنتهام میپرسند میگوید انسان ذاتاً منفعتطلب است. از هگل هم همین سؤال را میپرسند، اما او انسان را تعریف نمیکند، بلکه در یک رابطه ساختاری طرح میکند و میگوید من و دیگری از هم تفکیکناپذیریم هستیم. یکجا من وجود ندارد یکجا دیگری. مارکس اینگونه فکر میکند منِ ناب نداریم. یک نوع بودن با دیگری است. هگل در ادامه میگوید من همواره یک میل و یک خواست هستم. خواست باید یک موضوع خاص داشته باشد؛ حرف اضافه آن در انگلیسی will to است؛ بنابراین آن خواست موضوع میل من است که به آن اراده معطوف میگویند. درواقع اراده معطوف به دیگری. من و دیگری همواره از هم غیرقابلتفکیک هستیم. رابطه ما محل منازعه دو میل است. من موضوع میل دیگری هستم و او من. میخواهیم هرکدام میل خودمان را به دیگری بقبولانیم. روابط انسانی تقابل امیال در روابط من و دیگری است. هگل میگوید به دلایلی روبهرو شدن با مرگ و عقبنشینی یک گروه از منازعه یکعدهای میشوند خدایگان و یکعدهای بنده. خدایگان آنهایی هستند که بندگان را وادار میکنند که میل آنها را به رسمیت بشناسند و آنگونه عمل کنند که خدایان میخواهند و بعد میگوید این بندگان روی طبیعت کار میکنند تا میل خدایگان را برآورده کنند؛ لذا در تحلیل هگل، من، دیگری، میل، منازعه، مرگ، رابطه سلطه، کار، طبیعت و جهان نمادین را باید با هم و در یک رابطه دیالکتیکی دید. مارکس هم متأثر از هگل به منِ مستقل از شرایط و خودِ ناب اعتقادی ندارد و در ازخودبیگانگی این مسئله را مطرح میکند. به نظرم این قرائت از مارکس را مارکسیستهای ایرانی پس از انقلاب گسترش دادند. این موج در قشر جوان جذابیت دارد. درواقع اینها کلیتی را مطرح میکنند که در آن کلیت مذهب، سنت، زبان، تاریخ و همه آنها را در یک ارتباط ارگانیک بهصورت نقادانه به بحث میکشند.
به نظر شما به راهبرد هم تبدیل میشود؟
به نظر من خیر. هنوز خیر. به نظر من اینها در حال ساخت ادبیات هستند. الآن در فضاهای روشنفکری این ادبیات وارد شده است. به نظرم با وجود کمتجربه بودن این مارکسیستها اما بستری در حال ساخته شدن است. به نظرم این نسل از بچههای چپ با گرایشهای تفکراتی چون شاگردان شریعتی یا روشفکرهای نوگرای دینی امکان گفتوگوی بیشتری دارند.
به نظر برخی مثل محمدتقی شهرام به ریشهها میروند و در ریشه هم مذهب را میزنند. فکر میکنم اینها تنها مانع گسترش مارکسیسم در ایران را مذهب میدانند.
اما مارکس همچنین دیدگاهی نداشت. در یازده تز علیه فوئرباخ اتفاقاً درگیری او با فوئرباخ این است که این تفسیری که از مذهب و ازخودبیگانگی مطرح میکنی ریشه در وجود استثمار در جامعه مدنی دارد، ما نباید با مذهب درگیر شویم، چراکه به نفع تندروهای مذهبی است. مارکس میگوید اتفاقاً اینها آدمهای ستمکشیده و سادهای هستند و باید آنها را درگیر تغییر شرایط بکنیم. وقتی شرایط را تغییر دهند دیدگاههایشان هم تغییر میکند، اما اگر با دیدگاههای آنها درگیر شویم عملاً به تحکیم دیدگاه آنها منجر میشود. حتی از مارکس نقل میکنند که مذهب افیون تودههاست، درحالیکه اصلاً اینطور نیست. مارکس که به سخنرانی رفته بود کشیشی آنجا حرفهای نامطلوبی زده بود. از مارکس میپرسند او چه میگوید و مارکس میگوید مذهب افیون تودههاست، اما خیلی جاهای دیگر میگوید مذهب آه دل ستمدیدگان است. همچنین جایی از او میپرسند که آیا خدا هست. میگوید نمیدانم. میپرسند خدا نیست، میگوید نمیدانم و من از چیزی که نمیدانم حرف نمیزنم. مارکس در خانواده مقدس میگوید من انتقادات به یهودیت را قبول دارم، اما راهحل آن درگیر شدن با یهودیت نیست.
بله. راه ایجابی به راهبرد منجر میشود و این راهبرد آنها را درگیر میکند.
مارکس میگوید باید آن را به تغییر مناسبات اجتماعی اقتصادی سیاسی ببریم، آنوقت آدمها هم تغییر میکنند ولی اگر با مذهب درگیر شویم عملاً به تحکیم تندروهای آنها کمک کردیم.
در پایان باید به یک مسئله اشاره کنم و آن این است که مباحث بالا نیازمند بررسیها و مطالعات روشمند و مباحث گسترده است و در چارچوب یک مصاحبه فقط میتوان از آن انتظار یک طرح مسئله را داشت.■
پینوشت:
- پروژه مارکس در مورد کاپیتال بسیار گستردهتر از آن چیزی بود که اکنون در دست است. گویا این پروژه مشتمل بر هفت جلد بوده که تنها با یک جلد آن در زمان حیات مارکس چاپ شد و جلد دوم و سوم سرمایه هم دستنوشتههای مارکس بوده که انگلس آن را ویرایش کرده و به روایتی در مواردی جرح و تعدیل هم شده و پس از مارکس به چاپ رسیده؛ لذا بهطور قطع متنی ناتمام و مقدماتی است.
- Schelling
- Hölderlin
- Hobbes