نقطه عطف بیداری- بخش بیستوششم
بسیاری از افرادی که گرفتار مواد مخدر هستند، بارها سعی کردهاند آن را کنار بگذارند و پس از هر ترک دوباره به مصرف روی آوردهاند، سرانجام به این باور رسیدهاند که دیگر نمیتوانند ترک کنند. راوی این قسمت عطف بیداری، از لحظههای تلخی میگوید که کمتر کسی تجربه کرده است، اما حالا زندگی روی خوشش را به او نشان داده.
نشریه چشمانداز ایران در گفتوگو با معتادان بهبودیافته در پی پاسخ به آن پرسش است که آیا راهی وجود دارد که فرد معتاد پیش از رسیدن به نقطه استیصال نجات یابد؟
از پلهها پایین میروم. از درگاهی رد میشوم. دیگر لازم نیست سرم را خم کنم که به چارچوب نخورد. من همزاد در چوبی نمکشیده زیرزمین هستم، خمیده و رنگپریده. صدای باد میپیچد توی زیرزمین. در زوزه میکشد. من ناله میکنم. همین روزهاست که با یکی از همین بادها بیفتد و خلاص، اما من چی؟ به انتظار مرگ روزم را شب میکنم و او هر لحظه از من میگریزد. چند بار آمده و تند از کنارم رد شده. اصلاً مرگ هم طعمههای خودش را دارد، لابد شرطش، یک حداقلهایی از زنده بودن است، با این کبودیهای چسبیده به استخوان میخواهد چه کند؟
هنوز سی سالم نشده است. صبح تا شب روی یکلا موکت دراز میکشم و با چشمهای نیمهباز گذشته را تماشا میکنم؛ کودکی بازیگوش هستم. گاهی ته سیگار پدربزرگم را برمیدارم و پک میزنم… پدرم داد میزند… بزرگتر که میشوم، توی زمان جنگ، سهمیه سیگار پدرم را میگیرم و یکی دو بستهاش را خودم مصرف میکنم… مادرم گریه میکند… توی یک میهمانی به دعوت پدرم مشروب مینوشم. پس از آن در جمع دوستان این کار را ادامه میدهم… میزنم بیرون. از مشاجره همیشگی پدر و مادرم خستهام… سیگاری، تریاک… تحمل خودم را ندارم، میخواهم از خودم فرار کنم، ترک تحصیل میکنم… صبح که بیدار میشوم باید مصرف کنم تا بتوانم بروم پادگان، سربازم. هنوز نوزده سالم نشده… از همه مردم بیزارم. هر جا کار میکنم حقم را میخورند… ازدواج میکنم. مواد را به همسرم ترجیح میدهم. همسرم میرود… مادههای مخدر مختلف را مصرف میکنم. قرص میخورم که ترک کنم. اعتیاد به قرص هم به مواد قبلی اضافه میشود… منگم. نمیدانم کجا هستم. راه خانهام را گم میکنم. همسایهها پیدایم میکنند و به خانه میآوردند… دیگر از خانه بیرون نمیروم. توی زیرزمین خانه کارتنخواب شدهام. طبقه بالا هم نمیتوانم بروم. فرش را میسوزانم و جلوی میهمانها آبروریزی میکنم… همه وسایلم را فروختهام. فقط یکتکه موکت مانده.
پدرم میگوید: «تو فاتحهات خوانده است. تو وتَرک؟! حالت جوری نیست که یک روز آدم عادی بشوی.»
همه همین عقیده را دارند، همه هم که نه. یک نفر هنوز هست. گاهی چشمهایم را باز میکنم و میبینم مادرم کنار بسترم نشسته و قرآن میخواند. همین مرا زنده نگه داشته است؟ همیشه تاریکی و سکوت نیست، گاهی چشمهایم از باریکه نور پنجره زیرزمین خیس میشود.
کارشناس ترک مواد شدهام! بارها و بارها ترک کردهام. هرکسی میخواهد ترک کند، میآید پیش من و درباره روشهای مختلف ترک میپرسد. همه راهها را رفتهام و باورم شده که هیچ راهی برای ترک من وجود ندارد. خیال میکنم یک مشکل روحی دارم که باعث میشود نتوانم ترک کنم. تصمیم میگیرم به کسانی که آزارشان دادهام یا خسارتی به آنها وارد کردهام نامه عذرخواهی بنویسم و بعدش… جرئتش را ندارم.
دوباره ترک میکنم. دوباره شروع میکنم. خواهرم از دستم عصبانی است. «این همه ما را رنجاندی که ترک کنی، دوباره برگشتی؟ دیگر خسته شدیم. میروم کلانتری و شکایتت را میکنم.»
از خانه میزنم بیرون. همینطور پیاده میروم تا میرسم به امامزاده صالح. بلندبلند گریه میکنم. مردم دورم جمع شدهاند. «خدایا این زندگی را نمیخواهم… خستهام.»
یکی دو شب بعد خواب رفیق و همخرج سابقم را میبینم. از کودکی با هم دوست بودیم و با هم مصرف میکردیم. چند وقت پیش تزریق کرد و مرد. توی خواب گریه میکردم و میگفتم: «خوش به حالت. تو راحت شدی از این عذاب.» چهرهاش آرام و روشن بود؛ مانند همه عمر که میشناختمش مظلوم بود، اما دیگر قامتش خمیده نبود. دست کشید روی سرم و گفت: «نگران نباش، درست میشود.»
راهم به انجمن معتادان گمنام میافتد. کسانی را میبینم که با لباسهای مرتب و رفتار معقول نشستهاند. هنوز باورم نمیشود من هم بتوانم ترک کنم. «حتماً مادهای که آنها مصرف کردهاند، مثل مواد من نبوده.»
من را در جمع خودشان میپذیرند. محبت آنها مرا در آن جمع نگه میدارد. میدانید؛ آدمی با شرایط من محتاج یک لبخند محبتآمیز است.
میروم به کمپ. چند روزی گذشته است. دردهای بدنم کمتر شده. دیگر نمیخواهم به حال و روز گذشته برگردم. گوشهای مینشینم. اشک در چشمانم جمع میشود. های های گریه میکنم. احساس میکنم به یک دنیای دیگر پرتاب شدهام. یک ماه در کمپ میمانم. ترخیص میشوم و به خانه میآیم. فردا صبح دوباره حالم بد میشود. پدرم مصرفکننده است. جو خانه روزهای گذشته را برایم تداعی میکند. دوباره میروم به کمپ. پولی ندارم. خواهش میکنم که راهم بدهند. سه ماه دیگر میمانم.
میآیم بیرون. تا چند سال همه خیال میکنند دوباره برمیگردم. خودم هم باور ندارم. به جلسات انجمن میروم. مصمم هستم پاکیام را حفظ کنم. عشقی که به دست آوردهام با آگاهی همراه میشود. روزبهروز تغییر میکنم. حتی لکنت زبانم هم برطرف شده است. درسم را ادامه میدهم. به دانشگاه میروم. به خاطر اتفاقات گذشته زندگی از پدرم خیلی دلخورم. سعی میکنم با محبت کردن به او این دلخوریها را از یاد ببرم. با پدر و مادرم به سفر میرویم. من آدم دیگری شدهام. پدرم بارها از من حلالیت میطلبد. «ببخش که تو را آزار دادم، از خانه بیرونت کردم… من دعایت میکنم و از تو راضی هستم.»
نزدیک شانزده سال از آن روزهای ناامیدی گذشته است. کنار همسرم، هر لحظه این زندگی برایم معنی دوست داشتن دارد.