مهدی فخرزاده
کاملاً بیرمق کنار حیات نشسته بودم. روی پا بند نمیشدم. خبر تلخ بود و باورناپذیر؛
میگفتند هاله پر کشید! هنوز اینقدر به فاجعه عادت نکرده بودیم که رفتن هاله سحابی را تاب بیاوریم، حتی حس میکردم هیچ غمی درونم نیست. بعید است هاله رفته باشد. مگر میشود؟ این خیلی بیانصافی است. قبلاً شنیده بودم میگفتند گاهی برخی در برابر مصیبتهایی شوکه میشوند و پس از مدتی به عمق مصیبت آگاه میشوند. شاید اولین تجربهام از این حس و حال بود.
برای عیادت از مهندس به بیمارستان میرفتیم. به نظر میآمد آخرین روزهای زندگی مهندس است. از پشت شیشهها او را عیادت میکردیم میرفتیم. میگفتند با دکترها لج میکند. خسته شده بود پیرمرد. یاد سال ۸۸ افتادم که مهندس سحابی از خطر بزرگ رأی آوری احمدینژاد میگفت و حالا احمدینژاد رئیسجمهور بود و مهندس شاید تاب دیدن ایران ویران را نداشت. مرگ سحابی برای جریان ملی-مذهبی تراژدی بزرگی بود، تراژدیای که با شهادت هاله و هدی تبدیل به فاجعه شد.
پرده یکم: وداع
در دفتر چشمانداز بودم که شنیدیم مهندس سحابی از دنیا رفت. با مهندس میثمی سراسیمه بهسوی بیمارستان رفتیم. دوربین عکاسی کوچکی هم دستم بود تا آخرین وداعها با سحابی را ثبت کنم. وداع با مردی که عمری را برای این مرز و بوم زجر کشیده و تلاش کرده بود. فکر میکردم مهندس از عذابی که دیدن ویرانی ایران به او میداد دق کرد و مرگ گویی راحت شدنش از آن فضا بود. خاطرات زمستان سال ۱۳۷۵، اولین روزهایی که در دفتر خیابان عشرتآباد رفتم تا در ستاد سحابی باشم و برای آرمانهایم تبلیغ کنم که در حرفهای او مییافتمشان از جلو چشمم میگذشت؛ نسل آرمانگرای سحابی، میثمی و همچنین سه قهرمان بلامنازع سالهای جوانیم، تقی، رضا و هدی را اولین بار در دفتر او یافتم. انگار نقطهآغاز تمام آرمانخواهیم با سحابی پیوند خورده بود و ایران فردایش. ستاد کوچک عشرتآباد، آبی بر آتش شوقی بود که از دوران دبیرستان با دیدن ایران فردا و خواندنش با ولع تمام در من ایجاد شده بود. در سالهای آغازین دهه ۷۰، یکی از دو مشتری ایران فردا در ملایر بودم. حالا آن منبع شور و شوق جسدی بیجان بود که باید به خاک سرد میسپردیمش.
برایم مهم بود این روز را با دوربین، هرچه میدیدم ثبت میکردم. میان جمعیت اندک در برابر بیمارستان مدرس، دست پهن و بزرگی بازویم را گرفت. چون میان خیابان بودم گمان کردم مهربانی مرا از برخورد با وسائل نقلیه نجات داده است، اما دست مرا با خود میکشاند تا از معرکه بیرون شدیم. کنار چند خودروی پارکشده دوربینم را گرفتند و تنها شانسم این بود که چند دوست مرا دیدند که در دستان آن آقا از جمع شاید چند ده نفری که برای سوگواری سحابی آمده بودند، دور میشدم. با رایزنی دوستان، خودم بدون دوربین از دستشان رها شدم، اما گویی میل عجیبی به ثبت آن وقایع هم همراه من از دستشان گریخت هنوز یک سال و نیم بیشتر از تشییع باشکوه منتظری نگذشته بود و من میدانستم که آن دریای انسانی برای منتظری را نباید انتظار داشت، اما نیمی از آن جمعیت حتماً میآیند. سحابی بزرگ درگذشته بود و باید میآمدند. به سمت لواسان به راه افتادیم. جایی که بنا بود از آنجا مهندس را تشییع کنند. تمام طول مسیر، سربازانی با تجهیزات ایستاده بودند. اینها نشان از این داشت که گرچه خیابانهایی که به سمت لواسان میرفت خلوت بود، اما حتماً خبری هست که این همه نیرو برای تأمین امنیت بسیج شده است. خیابان و کوچههای نهچندان شلوغ را طی کردیم و به منزل مهندس رسیدیم. فعالان سیاسی از بسیاری از طیفها میآمدند تا به سحابی ادای احترام کنند. کوچه در محاصره نیروهایی بود که با لباس شخصی حاضر شده بودند. نماز ظهر را به امامت مهندس میثمی خواندیم. بیرون از ازدحام نیروی امنیتی غوغایی بود و هاله سحابی حتی به فکر پذیرایی از آنها هم بود. تا شب، بزرگترها دائم از تغییر در ساعت تشییع جنازه میگفتند. ظاهراً اصراری بود که همان روز دهم مهندس به خاک سپرده شود. عصر که مشخص شد تشییع به فردا موکول شده است، خیالمان راحت شد که حالا جمعیت زیادی که انتظارش را داشتیم از راه خواهد رسید. شب شده بود و بخشی از کسانی که به لواسان آمده بودند، مانده بودند.
پرده دوم: شبانههای تنها شب زیستن هاله بدون پدر
فیلمها را از خانه خارج کرده بودیم و برای ادامه وداع با سحابی به منزل مهندس برگشتیم. با جوانترهایی که از نسل ما بودند و آن شب آنجا بودند، خاطراتی از مهندس سحابی را مرور میکردیم، گاهی نقدی بود و گاهی تمجید. هاله بیدار بود و مانند فرشتهای گرد جسد مهندس میگردید. حالا جسد روی بالکن بود و با چند تن از دوستان کنار پیکر سحابی، بروشورهایی که برایش تدارک دیده شده بود را تا میزدیم. هاله در رفت و آمد بود، گاهی قرآن میخواند در کنار پدر، گاهی گپ میزد و روحیهاش آنقدر خوب بود که حتی میشد در آن لحظههای دردناک، کنار پیکر پدرش، گاهی با کنایه و شوخی چیزی بگویی و همه با هم بخندند. نزدیک صبح، شاید حدود ساعت ۳ هاله اصرار داشت ما هم قدری استراحت کنیم. داخل خانه جایی برای خوابیدن نبود، به خانه دوستم رفتم. قبل از رفتن، یکی دیگر از دوستان ماجرایی را گفت که هاله در خواب و بیداری دیده بود، مهندس از پلهها بالا میرفت، هاله به دنبالش رفته بود و او هاله را به داخل اتاق خوانده بود. هاله تا توی اتاق رفته بود و چیزی نیافته بود. فضای کوچه هنوز امنیتی بود. کمی که خوابیدم، از استرس و ترسی ناشناخته از خواب پریدم، ساعت از ۵ گذشته بود و باید راهی منزل مهندس میشدم. فکر میکردم تا حالا باید بخش زیادی از جمعیت رسیده باشند و آنجا شلوغ میشود.
پرده سوم: تبدیل تراژدی به فاجعه
پیکر بیجان مهندس را میشستند و من اولین باری بود که چنین مراسمی را میدیدم. بالای حیاط جایی مهیا شده بود که سحابی غسل داده شود. تا به حال جسدی را اینقدر مظلوم ندیده بودم. جمعیت اندک بود هنوز، اما کمکم بر تعداد مشایعتکنندگان سحابی افزوده میشد. نیروهای امنیتی وارد خانه هم شده بودند و ما کنار تابوت، میخواستیم از جسد مهندس دفاع کنیم. دفاعی فقط تا سر کوچه؛ اما هیچ حدی برای زیادهخواهی نیروهایی که شاید حالا تعدادشان از مشایعتکنندگان هم بیشتر بود، وجود نداشت. خودشان قول داده بودند تا سر کوچه تشییع کنیم و خانواده هم پذیرفته بودند، اما گویی هیچ تعهدی برای آنها ارزش محسوب نمیشد. تابوت را بر شانههایمان برداشتیم. تابوت را باید آرام و باطمأنینه حمل کرد. آخرین وداع نباید عجولانه باشد. آرام برویم و آرام قطره اشکی بریزیم. مهندس میثمی پشت سر من زیر تابوت ایستاده بود. از در که پایمان به بیرون نهاده شد، هجوم نیروهای لباس شخصی شدید شد. دور ما را که زیر تابوت بودیم گرفته بودند و گویی قصد داشتند تابوت را از دست ما بگیرند. پسرک تازه تهریش درآوردهای کنارم ایستاده بود و سعی میکرد خودش را به زیر تابوت برساند. از پس این یکی برمیآمدم. ناگهان جلو تابوت شلوغ شد. دست بالا میرفت و کشیده فرود میآمد. جلو تابوت را گرفته بودند و یک آمبولانس دندهعقب میآمد. جدال بود و مشت و لگد که بر سر تشییع کنندگان فرومیافتاد.
از فاصله شاید ده متری، هاله را میدیدم که جلو میرفت و شاخه گلی در دستش بود، اما بیشتر توجهم به چند لباس شخصیای بود که سعی میکردند تابوت را از ما بگیرند. سرم را دوباره به سمت جلو گرداندم، آنجا که هاله بود، به هم ریخته بود، خودرویی دندهعقب میآمد، میگفتند هاله حالش بد شده. طبیعی بود، فشار مرگ پدر و حالا این همه برخورد بد، کم کم شنیدم هاله را زدند! خون خونم را میخورد.
آمبولانس که دندهعقب میآمد انگار تمام زندگی مرا زیر چرخهایش له میکرد. هم تابوت را گرفته بودم هم نمیتوانستم به مهاجمین پاسخ ندهم، حتی اگر اندک. دودستی تابوت را چسبیده بودم و سعی میکردم هر کسی را که نزدیک میآمد با پاهایم دور کنم. دستی پس گردنم را گرفته بود. یکی از لباسشخصیها دو دستش را روی جلو تابوت گذاشت و پیکر مهندس بر زمین افتاد. برگشتم کسی که مرا گرفته بود برانم. در حلقه چند نفرشان گرفتارشده بودم. پیراهن سبزی که همیشه آن روزها تنم میکردم پاره شده بود، عینکم شکسته بود و صورتم جراحت مختصری برداشته بود، تمام روی گردن و کتفم که حالا از لباس بیرون مانده بود، جای خراش بود. از میان آن چند نفر گریختم. حالا جسد را گویی برده بودند، همهچیز به هم ریخته بود. چند نفر از خانمهایی که آنجا بودند. میفهمیدم که گردن خراشیده و لباس پارهام را آن عینک آفتابی پنهان نمیکند و احتمال میدادم به اتهام تشییع پیکر مهندس سحابی دستگیر شوم و البته ابایی هم نداشتم، اما احساس میکردم من هم نیاز به تیمار دارم. شاید آن مادران هم همین گمان را کردند. کنار آنها تا گورستان شهر رفتیم. فضای داخل گورستان هم امنیتی بود. من سعی میکردم پشت درختها باشم تا مثلاً دستگیر نشوم. مأموران یکی را گرفته بودند و با شتاب از جمعیت دور میکردند. مهندس به خاک سپرده شد و برگشتیم. با چند نفر از دوستان از همه جا بیخبر وارد خانه مهندس شدیم. فضای امنیتی بهشدت کاهش پیدا کرده بود. خبری از آن همه مأمور نبود. انگار مأموریت پایان یافته باشد. عدهای گریه میکردند، عدهای از حال هاله میپرسیدند. یکی میگفت هاله را کشتند! هاله رفت! به همین سادگی.