بدون دیدگاه

بنیادگرایی بازار، بنیادگرایی مذهبی

 

در عراق چه می‌گذرد

لطف‌الله میثمی

آنچه این روزها در کشور عراق رخ می‌دهد، چالش‌های زیادی را به‌وجود آورده که بررسی هر یک، تحلیل مستقلی را می‌طلبد، اما به نظر می‌رسد شکل‌گیری و پیدایش گروه «داعش» که خود را «دولت اسلامی عراق و شام» می‌نامد، به بررسی بیشتری نیازمند است. به یاد دارم قبل از اینکه دولت بوش در امریکا به عراق حمله کند، حجت‌الاسلام سیدمحمد خاتمی  ـ رئیس‌جمهور وقت ایران ـ جمله‌ای بدین مضمون گفت که در عراق چیزی به نام القاعده وجود ندارد، اما اگر امریکا به عراق حمله کند، شکی نیست که القاعده به وجود خواهد آمد. بالاخره نئوکان‌های حاکم در امریکا در مارس ۲۰۰۳ به عراق حمله کردند درحالی‌که این تجاوز، موافقت سازمان ملل و شورای امنیت را به همراه نداشت. غیر از استعمارگران قدیمی اروپا مانند انگلیس، پرتغال، اسپانیا و ایتالیا بقیه کشورهای اروپایی موافق این تجاوز نبودند. در کنار ابرقدرت امریکا، ابرقدرت دیگری به نام مردم شکل گرفت که در یک روز، ۱۵ میلیون نفر در تظاهرات یکپارچه‌ای با این جنگ مخالفت کردند همچنین در لندن، ۴/۱ میلیون نفر با تظاهرات خود، مخالفت‌شان را با جنگ اعلام کردند. جنگ‌طلبان می‌گفتند که صدام دارای سلاح‌های کشتار‌جمعی شیمیایی است و با القاعده در ارتباط است؛ درحالی‌که او سلاح اتمی شیمیایی نداشت. علاوه‌ بر این بعث لائیک عراق نیز با القاعده اسلام‌گرای افراطی نسبتی نداشت. مجموعه این عوامل موجب شد که مردم عراق در برابر اشغال امریکا مقاومت کنند که شرح این مقاومت‌ها، داستان مفصلی است. مقاومت مردم فلوجه در برابر تجاوز، زبانزد بود. امریکا با جنگ‌افزارهای مختلف به‌ویژه بمب فسفری کاری کرد که مردم آن سامان، همه شهر را تخلیه کردند و بسیاری از مردان و زنان، کشته شدند. نطفه داعش، در همین‌جا بسته شد. سرکوب به حدی بود که همه به کشورهای مجاور پناه بردند. فرزندانی که پدر و مادر خود را کشته دیدند، با کینه‌ای ورای تصور، در پی سازماندهی و انتقام بودند. آنچه خاتمی پیش‌بینی کرد، به وقوع پیوست. سازمان القاعده متفاوتی به‌وجود آمد. ابومصعب الزرقاوی اولین فرمانده آنها بود که مطلبی مانیفست‌گونه مطرح کرد. در آن مطلب، دیدگاه‌های خود را نسبت به شیعه این‌گونه نوشته بود: شیعه برای اولین بار به کمک خواجه‌نصیر و هلاکو‌خان، خلیفه عباسی را کشت و برای دومین بار، شیعه صفوی، ارتش عثمانی را که با غرب می‌جنگید تضعیف کرد و اضافه کرده بود که برای بار سوم، شیعه بر سر تجاوز به عراق، هماهنگی داشت و بالاخره حکومتی با اکثریت نسبی شیعه در عراق به‌وجود آمد. ابومصعب الزرقاوی، با این دیدگاه شیعه را کافر نامید و به انتقام‌گیری از شیعیان و ترور آنها پرداخت که همه مصائب آن را می‌دانند و ۱۵۰ سال زندگی مسالمت‌آمیز شیعه و سنی، به فرقه‌بندی آشکاری تبدیل شد. القاعده به رهبری بن‌لادن و ایمن‌الظواهری، اختلاف خود را با ابومصعب الزرقاوی اعلام کرد، چرا که آنها چنین دیدگاهی راجع به شیعه نداشتند. ابومصعب الزرقاوی چندی بعد در اثر بمباران‌های امریکا کشته شد و عمر بغدادی، فرماندهی آنها را به عهده گرفت که او هم در عملیات بعدی کشته شد. فشار زیادی که روی القاعده جدید عراق بود باعث شد آنها پراکنده شوند و به کشورهای مجاور بروند. بعدها در سوریه متشکل شدند. از یک‌سو با دولت سوریه می‌جنگیدند و از سوی دیگر با گروه نظامی النصره و ارتش آزاد سوریه. پس از مقاومت ارتش سوریه در مقابل آنها و انتخابات ریاست‌جمهوری،  دوباره به عراق آمدند و با عملیاتی غافلگیرانه، به پادگان موصل حمله کردند. ارعاب و وحشت آنها از یک‌سو و ائتلاف آنها با بعثی‌های عراق از سوی دیگر باعث شد که پادگان موصل مقاومت چندانی نداشته باشد و همه سلاح‌ها به دست آنها بیفتد. چند سال بعد از تجاوز امریکا به عراق، اوباما در مبارزات انتخاباتی خود، حمله به عراق را یک فاجعه نامید و رأی مردم امریکا را به‌دست آورد.  با کم‌شدن تدریجی حضور امریکا در عراق و تبلیغات درباره حضور ایران در عراق، این پتانسیل ضدامریکایی، متوجه ضدیت با ایران شد. داعش در تبلیغات خود می‌گوید ما با سه دشمن روبرو هستیم که حرف اول آنها «صاد» است: صهیونیسم، صلیبی، صفوی و تأکید می‌کنند که تا صفوی از بین نرود، با صهیونیسم و صلیبی نمی‌توان مبارزه کرد. ملاحظه می‌کنیم چنین معادله‌ای آشکارا به نفع صهیونیسم، امریکا، غرب و در اصل به ضرر اسلام است که من آن را پیوند امپریالیسم و بنیادگرایی اسلامی تلقی می‌کنم؛ هرچند واژه بنیادگرایی، واژه مناسبی برای نشان دادن این گروه‌های نابخرد نیست.

من در این نوشته در پی بررسی جزئیات عملیات نظامی نیستم و سعی دارم آنچه که به بنیادگرایی معروف شده را بیشتر ریشه‌یابی کنم.

اصطلاح بنیادگرایی مخصوص دنیای اسلام نیست. جورج سوروس در کتاب «رؤیای برتری امریکایی»[۱] به بررسی بنیادگرایی مسیحی می‌پردازد. او معتقد است که محافظه‌کاران جدید یا نئوکان‌ها از دو مؤلفه تشکیل شده‌اند: مؤلفه اول بنیادگرایی بازار و مؤلفه دوم بنیادگرایی مذهبی (مسیحی). بنیادگرایان مسیحی همان اوانجلیست‌هایی هستند که معتقدند حضرت مسیح در اسرائیل (فلسطین اشغالی) ظهور می‌کند و بنابراین باید اسرائیل را تقویت کرد تا این ظهور، زودتر انجام گیرد؛ البته آنها معتقدند اگر یهودیان، مسیحی نشوند، حضرت مسیح آنها را قتل‌عام می‌کند. این معادله به نفع کیست؟ طبعاً به نفع اسرائیل است. این تفکر پیوند‌دهنده بنیادگرایان مسیحی با صهیونیسم و جنگ‌طلبان امریکایی است.

درمورد بنیادگرایی بازار، باید گفت که نئوکان‌ها حتی بازار آزاد و رقابت آزاد را هم قبول ندارند، بلکه با تکیه بر ارتش مقتدر و بودجه نظامی سرسام‌آور خود، می‌خواهند کنترل منابع اقتصادی دنیا به‌ویژه نفت در دست آنها باشد.[۲] ملاحظه می‌کنیم که بنیادگرایی بازار که ویژگی محافظه‌کاران جدید امریکایی است، با بنیادگرایی مسیحی پیوندی ناگسستنی دارد.

علاوه بر بنیادگرایی مسیحی،‌ بنیادگرایی یهودی نیز حاکمیت اسرائیل را تشکیل داده ‌است. صهیونیست‌ها پنج ویژگی دارند: نخست اینکه، اشغالگرند؛ دوم اینکه معتقد به آپارتاید و تبعیض نژادی هستند؛ سوم اینکه، ۳۰۰ سرمایه‌دار سفیدپوست آنجا را اداره می‌کنند؛ چهارم اینکه، علی‌رغم تبلیغات دموکراتیک، اسرائیل را یک کشور با هویت یهودی می‌دانند. چنان‌که نتانیاهو در آخرین موضع خود گفته است هر نقشه راهی که هویت یهودی اسرائیل را مخدوش کند، از ابتدا باطل بوده و با آن مبارزه بی‌امانی خواهیم داشت. پنجم اینکه، توسعه‌طلب هستند و می‌خواهند از نیل تا فرات را بگیرند؛ تا ارض موعود تلمود را تحقق دهند.

برای ریشه‌یابی بنیادگرایی اسلامی، باید به مسائل مصر در زمان عبدالناصر نگاه کرد. بعد از اختلافی که بین افسران آزاد و اخوان‌المسلمین به‌وجود آمد و سید قطب – مفسر «در سایه قرآن»- به زندان افتاد، توسط او جزوه‌ای در تکفیر ناسیونالیسم عرب و ناصر نوشته شد. از جانب سید قطب دیدگاهی وجود داشت که ما با سه دشمن روبرو هستیم: اول صهیونیسم، دوم امپریالیسم و سوم ناسیونالیسم عرب و اینها مانند سه لولای یک در، هم‌عرض هستند و تفاوتی با هم ندارند. در چنین دیدگاه و معادله‌ای، آنکه سود می‌برد، امپریالیسم و صهیونیسم بود، چرا که آنها در دسترس نبودند، ولی ناسیونالیسم عرب و ناصر، دشمن در دسترس و نزدیک بودند. این در حالی بود که به قول مرحوم طالقانی، بار مبارزات ضدصهیونیستی و ضدامپریالیستی بر دوش ناصر بود و ناسیونالیسم عرب توانسته بود ملت‌های عرب و تا حدی دولت‌های آنها را علیه صهیونیسم و امپریالیسم، بسیج کند. آیا دیدگاهی که ناسیونالیسم عرب را به رهبری عبدالناصر در آن زمان کفر می‌دانست به سود امپریالیسم و صهیونیسم تمام نمی‌شد؟‌

مرحوم آیت‌الله طالقانی در توشه‌گیری از قرآن، به عنصر زمان در متن دین، توجه عمیقی داشتند و درواقع تفسیر ایشان تکامل‌محور بود. در جایی در سوره آل‌عمران می‌گویند شکل حکومت در قرآن نیامده، بلکه شکل حکومت، تابعی است از درجه تکامل اجتماعی آن جامعه. یعنی ایشان به درجه رشد و درجه تکامل جامعه اصالت می‌دهند و باید دید راه رشد در هر زمانی، در کدام صورت‌بندی حکومتی قابل اجراست. با این دیدگاه بود که طالقانی در آن زمان، ناسیونالیسم عرب را رزمنده و مثبت می‌دید، ولی سید قطب، معتقد به تکفیر و براندازی آن بود. اکنون می‌بینیم ایمن‌الظواهری –رهبر القاعده- از پیروان پروپا قرص سید قطب است.

این درحالی ا‌ست که شخصی مانند سیدجمال که به دنبال تقویت جهان اسلام در مقابل غرب بود، در هر کشوری، به هسته‌ها و نیروهایی اتکا می‌کرد که عملاً چنین مسیری را تقویت کنند. برای نمونه، در مصر و هند، ملی‌گرایی را تقویت می‌کرد و حتی در هند، هم‌زبان با هندو‌ها، عامل ملیت و زبان مشترک را برتر از پیوندهای دینی می‌دید، اما در جایی که ملی‌گرایی در امپراتوری عثمانی می‌رفت تا به تجزیه‌طلبی و تضعیف موقعیت مسلمین منجر شود، ملی‌گرایی را نوعی قبیله‌گرایی می‌دانست که مسلمین آن را پشت‌سر نهاده‌اند. همچنین او در ایران منشأ گفتمان «اتحاد اسلام» شد که از دل آن آیت‌الله مدرس و میرزاکوچک خان سر بلند کردند که در عین اعتقاد به وحدت مسلمین، به دنبال یگانگی همه ایرانیان در مقابل تهاجمات غربی بودند.

نمونه دیگر نهضت‌ملی ایران به رهبری دکتر مصدق است که برای اولین‌بار چالش‌هایی با شرکت غاصب نفت ایران- انگلیس پیدا کرد. در این مطالبات برحق ایرانیان، فراملیت‌های نفتی به کمک این شرکت آمدند و درنهایت دولت ملی مصدق را ساقط کردند. مانع اصلی این فراملیت‌ها، ناسیونالیسم و منافع اصیل و ملی ایران مبتنی بر قانون اساسی انقلاب مشروطیت بود که مطالبات برحقی داشت. سه عامل به کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ منجر شد؛ نخست آنکه فراملیت،‌ مرز ملی و جغرافیایی را به‌رسمیت نمی‌شناخت و تنها به منابع زیرزمین کار داشت؛ دوم اینکه حزب توده هم در آن زمان با جهان‌وطنی خاص خود و تبعیت از منافع شوروی، با منافع ملی مرزبندی داشتند؛ سوم اینکه آموزش‌های جاری سنتی که حکم اولیه‌اش مالکیت و سرمایه‌داری نامحدود بود، به مرزهای ملی چندان اعتقادی نداشت.[۳] برخی گروه‌ها بودند که به عنصر زمان توجه نداشتند، در پی نخست‌وزیری مصدق، می‌خواستند ظرف چند روز احکام اسلامی درباره مشروب‌فروشی‌ها و حجاب بانوان اجرا شود. آیت‌الله کاشانی شش ماه وقت خواسته بود که مشروب‌فروشی‌ها تغییر کاربری دهند، اما آنها به این هم قانع نبودند. شعار حکومت اسلامی دربرابر حکومتی ملی قرار گرفت که با نفت‌خواران جهانی مبارزه می‌کرد و چنان شد که دیدیم. هرچند قانون اساسی انقلاب مشروطیت توسط علما و مراجع بزرگی امضا شده بود و از اسلامیت و آرای مردم برخوردار بود و حتی درجه اسلامیت آن بر شعار حکومت اسلامی فزونی داشت. مرحوم طالقانی می‌گفتند در سال ۱۳۳۶ که فدائیان اسلام تحت تعقیب بودند و در منزل ایشان پناه گرفته بودند، مرحوم نواب صفوی به ایشان گفته بود که ما درمورد مصدق اشتباه کردیم.

برای بررسی بیشتر پیوند بنیادگرایی اسلامی و امپریالیسم، به نمونه افغانستان می‌پردازیم. بعد از حمله شوروی به افغانستان، امریکا از طریق ضیاءالحق –رئیس‌جمهور پاکستان- کمک‌های فراوانی به گروه‌های اسلامی در افغانستان کرد تا بتوانند با اشغال شوروی مبارزه کنند. پس از پایان اشغال، بین گروه‌های اسلامی درگیری‌هایی شروع شد. گروه گلبدین حکمت‌یار با موشک‌باران کابل، حکومت برهان‌الدین ربانی را تضعیف کرد؛ تا آنجا که گروه تازه‌نفسی به نام طالبان، داعش‌وار، کابل را تصرف کرد و تا چند سال، سه‌چهارم افغانستان در دست آنها بود.  بی‌نظیر بوتو طی مصاحبه‌ای گفت تنها پاکستان نبود که حامی طالبان بود، بلکه طرح آن از انگلیس، سازماندهی آن با امریکا، حمایت مالی‌اش با عربستان و تنها حوزه‌های علمیه‌اش از پاکستان بود. مشهور است که زلمای خلیل‌زاد عضو افغانی‌الاصل که عضو شورای امنیت امریکا بود، احیا و سازماندهی طالبان را به عهده داشت. طالبان با القاعده پیوند خورد و خشونت‌های زیادی در سطح افغانستان علیه مردم اعمال ‌کرد. از یک‌سو افکارعمومی را با این خشونت‌ها نگران کرد و از سوی دیگر القاعده در نقاط مختلف جهان عملیاتی می‌کرد که خوشایند امریکا نبود. در یازدهم سپتامبر ۲۰۰۱ عملیاتی علیه برج‌های تجاری و پنتاگون توسط القاعده انجام شد که تحلیل‌های زیادی حول آن وجود دارد، اما بوش پسر – رئیس‌جمهور امریکا- در پی جریحه‌دارشدن احساسات مردم امریکا، خط‌مشی‌های ۱۱ سپتامبری خود را بر آن سوار و به افغانستان و سپس عراق حمله کرد. پس از سرکوب طالبانی که خود آن را پرورش داده بود،‌ کرزای، رئیس‌جمهور افغانستان شد. اکنون که دور سوم انتخابات در افغانستان برگزار می‌شود، امریکا، کرزای را که دست‌نشانده خودش بود، دور زده و دوباره با طالبان مذاکره می‌کند و حتی در برابر آزادی یک سرباز، چندتن از سرکردگان معروف طالبان را آزاد کرد. به این فراز و نشیب‌ها و نوسان‌ها چه می‌توان گفت؟ با توجه به دخالت‌هایی که از جانب غرب و نیروهای داخل در پروسه انتخابات افغانستان می‌شود و با توجه به پیوند مجدد امریکا با طالبان، آیا می‌توان گفت امریکا دموکراسی مبتنی بر منافع ملی افغانستان را برنمی‌تابد؟ امریکا از طالبان بنیادگرا برای مبارزه با سوسیالیسم و شوروی استفاده کرد و حال که منافع ملی افغانستان مطرح است، امریکا آن را برنمی‌تابد. در ریشه‌یابی عمیق‌تر، اگر به اقدامات امریکا در طول جنگ سرد بپردازیم، ملاحظه می‌کنیم امریکا با کودتاهای پی‌در‌پی، دموکراسی‌های مبتنی بر منافع ملی مصدق در ایران، آربنز در گواتمالا، سوکارنو در اندونزی و آلنده در شیلی و… را سرنگون کرد. این سؤال مطرح است که چرا امریکا که شعار دموکراسی می‌دهد، این حکومت‌های دموکراتیک را سرنگون کرد؟ به نظر می‌رسد امریکا در پی دموکراسی لیبرالی است که منجر به بازار آزاد و بلکه بنیادگرایی بازار شود و در نهایت به فراملیت‌های امریکایی بپیوندد و سرنخ این دموکراسی‌ها در دست اقتصاد امریکا باشد. بدین دلیل است که دموکراسی‌های مبتنی بر منافع ملی را برنتافته است. ساموئل هانتینگتون در پی کنفرانس اسلام و غرب، گفت ما می‌بینیم در شمال خلیج‌فارس یعنی در ایران، ۲۱ بار انتخابات انجام شده و مردم آرای خود را به صندوق ریخته‌اند اما امریکا آن را قبول ندارد، ولی در جنوب خلیج فارس یعنی در امارات و عربستان با اینکه انتخاباتی انجام نمی‌شود، به غرب نزدیک‌تر است. او مطرح می‌کند که دموکراسی وقتی دموکراسی می‌شود که به لیبرالیسمی که منافع امریکا را تأمین کند منجر شود.

برژینسکی در کتاب «انتخاب، رهبری جهانی یا سلطه بر جهان»[۴] می‌گوید دنیا با مشکلی روبروست؛ غربیان، مسلمانان را تروریست می‌نامند و مسلمانان نیز غربی‌ها را کافر. او اضافه می‌کند که این معادله نه به نفع دنیای غرب است و نه به نفع دنیای اسلام. او برای برون‌رفت از این وضعیت انعطاف نشان داده و به اسلام میانه‌رو تمکین می‌کند که بتواند در برابر تکفیری‌ها و افراطی‌های اسلامی، برخورد کند. می‌بینیم که این مدل در ترکیه، مصر و تونس به‌وجود آمد و امریکا با اخوان‌المسلمین تعامل داشت و به چنین اسلامی تمکین کرد. این روند با دو دشمن روبرو شد. یکی اسرائیل و دیگری عربستان. اسرائیل ملاحظه کرد کشورهای اطرافش، یکی پس از دیگری دموکراتیک می‌شوند و بنابراین هویت بنیادگرا و غیردموکراتیک او را به چالش می‌کشند. از طرف دیگر عربستان ملاحظه می‌کند در مصر، آن هم در اهل ‌سنت مصر یعنی اخوان‌المسلمین، قانون‌گرایی، حق شهروندی و صندوق رأی پذیرفته می‌شود و با همین مدل بود که اخوان‌المسلمین طی انتخاباتی به قدرت رسید. حال اگر چنین مدلی به درون کشورهای عرب از جمله عربستان و امارات تسری یابد، به فروپاشی می‌انجامد. طبیعی است که عربستان در برابر آن واکنش نشان دهد، کمااینکه آشکارا هم به لحاظ نظری و هم عملی، واکنش نشان داد. اشغال نظامی بحرین در برابر امواج مردمی، یکی از واکنش‌های او بود. واکنش دیگر، اقدام عربستان در مسلح‌کردن نیروهای مخالف در سوریه و اعزام نیروی مسلح بود. واکنش آشکار سوم عربستان در برابر اخوان‌المسلمین مصر بود که به قول البرادعی با حمایت مخفی و آشکار از ژنرال‌های مصری و سلفی‌ها، کودتایی را در آن سامان به راه انداخت و مسئول سرکوب بی‌سابقه اخوان‌المسلمین شد. دیدیم از یک سو ایمن‌الظواهری –رهبر القاعده- به مرسی می‌گوید دست از دموکراسی بردار و به دامان اسلام پناه بیاور تا از تو حمایت کنیم و از سوی دیگر، عربستان بنیادگرای وهابی، برای رهایی از مدل قانون‌گرایی و حق شهروندی و در واکنش به آن، راه کودتای نظامی را انتخاب می‌کند. دیدیم که در مصر حتی جنبش شش آوریل نیز غیرقانونی شد. عربستان هر چند با بعثی‌ها در عراق اختلاف داشت، اما با شکل‌گیری حکومتی که شیعه در آن نقش تعیین‌کننده داشته باشد نیز شدیداً مخالف بود. می‌بینیم عربستان پس از سرنگونی صدام و شکل‌گیری حکومت براساس قانون و آرای مردم، با دموکراسی مخالف بوده و سعی می‌کرده در شمال و ‌غرب عراق، تحریکاتی داشته باشد. کارشناسان معتقدند که اکثر این تحریکات و بمب‌های انفجاری، با حمایت عربستان انجام می‌شد. باز هم تأکید می‌کنم که اگر انتخابات‌های عراق شکل مستمری پیدا می‌کرد، شورش‌های زیادی درون عربستان به‌وجود می‌آمد و حکومت عربستان در معرض فروپاشی قرار می‌گرفت. عربستان، به هیچ‌وجه واقعیت آرای مردم و قانون را نپذیرفت. بنابراین برای برون‌رفت از این موقعیت، چاره‌ای جز این ندید که به حربه جنگ شیعه و سنی بپردازد. عربستان سعی کرد با هزینه‌کردن دلارهای فراوان خود، چالش شیعه و سنی را به یک تضاد راهبردی پرهزینه تبدیل کند تا آنکه بتواند دنیای اسلام و اهل سنت را علیه شیعه بسیج نماید، ولی از آنجا که این اقدامات عموماً کودتایی، مسلحانه و وحشیانه و خشونت‌آمیز است، به هیچ‌وجه نمی‌تواند موفقیتی کسب کند و درنهایت همین‌که این عناصر رزمنده و نظامی به درون عربستان برگردند، امنیت عربستان را نیز تهدید می‌کنند. البته در کوتاه‌مدت قادر است حل تعارضات درونی خود را به تأخیر اندازد.

به نظر من آنچه در عراق می‌گذرد، جوهره‌اش واکنش مردم به‌ویژه اهل‌سنت در برابر اشغال امریکاست، ولی بعثی‌های طرفدار صدام و اطلاعات و دلارهای عربستان و سایر کشورهای منطقه از این نیرو استفاده کرده و به آن جهت می‌دهند. همچنین نئوکان‌های امریکا و اسرائیل نیز به این چالش‌ها دامن می‌زنند. اگر حاکمان عراق بتوانند علی‌رغم اشتباهات خود معیارهای دموکراتیک و همچنین واقعیات جامعه را لحاظ کنند و مانند نقش حزب‌الله در لبنان، برخورد ملی را به برخورد فرقه‌ای اولویت و ترجیح دهند، این جریان به دلیل افراطی‌بودن، وحشیانه‌بودن، کودتایی و نظامی‌بودن، به‌ویژه در دنیای امروز منزوی خواهد شد.

 

[۱]  – رؤیای برتری امریکایی، جورج سوروس، برگردان: لطف‌الله میثمی، نشر صمدیه، چاپ ۱۳۸۲.

[۲] – درباره بنیادگرایی بازار، در سرمقاله‌ها و مقالات قبلی توضیحاتی داده‌ام.

 

[۳] – لطف‌اله میثمی، کودتای ارزان، سرمقاله چشم‌انداز شماره ۲۸.

[۴]  ـ انتخاب؛ رهبری جهانی یا سلطه بر جهان، زبینگنیو برژینسکی، برگردان: لطف‌الله میثمی، نشر صمدیه، ۱۳۸۳.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط