حبیب پیمان
#بخش_اول
طرح مسئله و چکیده بحث
بیش از دو دهه است که مناقشات خونین فرقهای و جنگهای ویرانگر، سراسر دنیای اسلام را در خود فروبرده است. قطعاً انگیزههای سیاسی، اجتماعی و اقتصادی نیرومندی در پشت این حوادث و تجربیات تلخ و پردردورنج نهفته است. پسزمینههایی آکنده از احساس ناامنی، تحقیر و شکست ناشی از چندین قرن سیطره استعمار خارجی و استبداد داخلی به این خشونتها دامن میزنند. بهویژه زمانی که نخستین دور از جنبشهای مسالمتجویانه آنان برای دستیابی به آزادی، استقلال، حاکمیت ملی و پیروی از الگوهای زیست و مدیریت دموکراتیک با واکنش منفی و خشونتآمیز قدرتهای مدرن غربی روبهرو شد.
خیزشهای آزادیبخش مردم نیز از این صدمات بیبهره نماند. از عوارض منفی ناکامی در استقرار نظم نوین دموکراتیک مبتنی بر قانون اساسی گرفته تا بحران و تعارض میان هویتهای سهگانه مذهبی سنتگرا، ملیگرای تجددخواه باستانی، ملیگرایی مدنی و سیاسی دموکراتیک که از عصر مشروطیت آغاز شدهاند و با نشیب و فرازهایی تا امروز ادامه یافتهاند. در آن مرحله در سایه پیروزیهای اولیه جنبش ملی در تأسیس قانون اساسی، ملیگرایی مدنی دموکراتیک مقبولیت عمومی پیدا کرد و دو رقیب دیگر به حاشیه رانده شدند، ولی با تشدید ناامنی و بیثباتی سیاسی و معضلات اجتماعی اقتصادی ناشی از اختلافات داخلی، مداخلات دو قدرت استعماری روس و انگلیس و ترکشهای مهلک جنگ اول جهانی، دولت ملی دچار فروپاشی شد و بهانه به دست روشنفکران متجدد و ملیگرای باستانی افتاد تا راه نجات کشور را در تشکیل دولتی مقتدر و متمرکز بدانند و برای محقق کردن آن به برچیده شدن نظام قانون اساسی، تعطیلی مشروطیت و استقرار دیکتاتوری رضایت دهند. اینان امنیت و توسعه و تجدد را از آزادی و دموکراسی منفک و مقدم دانستند و حالآنکه واقعیت خلاف این ادعاست؛ زیرا بهمحض سقوط دیکتاتوری بدون ریشه و پایگاه و محبوبیت حتی در میان سردمداران کشوری و لشکری، واکنش به آن سرکوبها ابتدا بهصورت قیامهای تجزیهطلبانه در میان اقوام و سپس تبدیل اسلام فرهنگی مدنی به اسلام سیاسی مدعی حکومتگری بروز کرد و امنیت و توسعه و تجددی که از این طریق حاصل شد، نهفقط تحول بهسوی آزادی و دموکراسی را تسهیل نکرد، بلکه با منحلکردن جامعه سیاسی و مدنی و تنگ گرفتن بر عرصه عمومی و با ایجاد انواعی از شکافهای مذهبی، قومی، سیاسی و فرهنگی عمیق و پرتنش دستیابی به آزادی، دموکراسی، عدالت و توسعه پایدار درونزا و اصیل، چنانکه شاهدیم، برای زمان نامحدودی بهتأخیر افتاده است و این سخن باز این بار از زبان بنجامین فرانکلین راست درآمد که «جامعهای که ذرهای از «آزادی» خود بگذرد تا اندکی «امنیت» به دست آورد، نه لایق آزادی است و نه لایق امنیت و درنهایت هر دو را از دست خواهد داد».
با رسمیت یافتن ایدئولوژی ملیگرایی تجددخواه باستانی، علاوه بر اقوام که در این تعریف از هویت ملی نمیگنجیدند و نیز ملیگراهای دموکرات و آزادیخواه و مذهبیها، اعم از سنتگرا و متجدد، زیر فشار و سرکوب سخت قرار گرفتند و همگی از حق مشارکت سیاسی و دیگر حقوق اساسیشان محروم شدند.
با سقوط دیکتاتوری، جنبش ملی برای احیای قانون اساسی قد برافراشت و ملیگرایی مدنی و سیاسی آزادیخواه جایگاه پیشین خود را در حیات سیاسی مردم ایران دوباره بهدست آورد. جنبش ملی آزادیخواهی و عدالتطلبی مردم ایران این بار نیز با یک کودتای نظامی شاه، امریکایی-انگلیسی، در مرداد سال ۳۲ شمسی، منکوب شد. محمد رضاشاه به تبعیت از پدر خود با برافراشتن دوباره پرچم ملیت تجددخواه باستانگرا، هر سه عنصر ملیگرایی مدنی و سیاسی، مذهبی و قومی را از دایره هویت رسمی بیرون کرد و هدف حذف و طرد قرار داد. با انقلاب اسلامی نوبت به روحانیت سنتگرا رسید تا با بهدست گرفتن قدرت و تشکیل حکومتی اقتدارگرا، ایدئولوژی مذهبی شیعی را پایه اصلی هویت رسمی ایرانیان قرار دهد و با این خاصگرایی، به عمر کوتاه وحدت و همبستگی ملی در چارچوب کلیت شعارهای انقلاب (آزادی، استقلال و عدالت و برابری) پایان دهد و تعارض میان گرایشهای مختلف «ملیگرایی مدنی»، «ملیگرایی باستانی» و «مذهبی شیعی» را با عمق و شدت بیشتری استمرار بخشد.
بحران دامنگیر مؤلفههای تشکیلدهنده هویت نوین ملی ایرانی محدود به تناقضات فیمابین آنها نیست، افزون بر این، هر سه گرایش اولاً، بهدلیل تأکید بر گروههای خاصی از میان مردم ایران بهتنهایی ظرفیت کافی برای در برگرفتن همه گروههای قومی، مذهبی و ملیگرا و تعامل برابر و بدون تبعیض با همه آنها ندارند. ثانیاً، نتوانستهاند نسبت مثبت روشن و بدون تناقضی با واقعیتهایی مانند مدرنیته، جهانیشدن، قومگرایی و شکافهای طبقاتی برقرار کنند. این کلیتها به این دلیل در وحدت بخشیدن به مردم ایران و بسیج و هدایت آنان بهسوی آزادی و دموکراسی فراگیر، عدالت اجتماعی و توسعه پایدار و درونزا ناتواناند که همه کم و بیش بهنوعی خاصگرا هستند یا به همه اجزای ملت ایران حق مشارکت مستقیم در تعیین سرنوشت کشور خود نمیدهند و یا آزادی و برابری و عدالت را برای همگان نمیخواهند. فراتر از این، سعی میکنند هویت ویژه و موردعلاقه خود را بهعنوان هویت ملت ایران (همه ایرانیان) به همگان بقبولانند و به آن رسمیت بخشند. درحالیکه در هیچیک از ادوار تاریخ گذشته ایران، دستکم تا پیش از ظهور جنبش مشروطهخواهی، کلیتهای مورد ادعا، اعم از «ایرانشهری»، «ملیگرایی باستانی» «مذهبی-شیعی» یا خاص بوده همه گروهها و گرایشها را شامل نمیشدند یا «ازلی» نبوده استمرار تاریخی نداشتهاند. عناصر پایداری که میتوانند اساس کلیتی فراگیر، پویا، سیال و مقبول (بهتقریب) همگان قرار گیرند، ولی بهندرت در یک هویت واحد تجمیع شدهاند، آیا میتوان از مشترکات عام فرهنگی، سرزمین، تاریخ، سرگذشت و تجربههای زیسته تلخ و شیرین باور و معرفت به خدای یگانه و ارزشهای انسانمدار منبعث از آن و خواست و آرزوی مشترک برای دستیابی به استقلال، آزادی، خودساماندهی و سروری بر خویش (دموکراسی مشارکتی)، عدالت و برابری و زیست جمعی در صلح و دوستی نام برد.
مروری بر روند شکلگیری و تعارضهای هویتی در ایران عصر جدید
سرآغاز شکلگیری هویت ملی نوین ایرانیان، بیداری و خودآگاهی حاصل از رنج جانکاهی بود که پس از چشیدن طعم تلخ چند شکست پیدرپی از روسیه و انگلیس و از دست دادن پارههای پرارزشی از تن ایرانزمین تجربه کردند. پیش از آن تصوری از مفهوم ملت و ملیت بهعنوان یک جمع همبسته و یگانه در ادراک عمومی جای نمیگرفت. تا قبل از ساسانیان، هر فرد خویشتن را به صفت عضوی از یک قوم یا قبیله، که آن نیز جزئی از قلمرو شاهنشاهی (امپراتوری) میشناخت و از غیر خود متمایز میکرد. ساسانیان با ایجاد یکپارچگی سیاسی بر محور پادشاه فرهمند ایزدی و یکسانی مذهبی و عقیدتی پیرامون شریعت زرتشتی با متولی گری موبدان و برقراری پیوند میان این دو، معنا و مفهومی برساخته خود از «ایرانی» ارائه دادند و کسانی را که در این تعریف برساخته از ایرانی نمیگنجید، هرچند درهمان سرزمین میزیستند و به آن فرهنگ و تاریخ تعلق داشتند و با همان زبان حرف میزدند، از مانوی و مزدکی تا مسیحی و بودایی، با عنوان غیرایرانی «انیران» از دایره «خودی» ایرانی بیرون نهاده، نفوذی دشمن خواندند. شکست غیرمنتظره سپاه عظیم و پرقدرت شاهنشاهی از دستههای کم شمار پیاده و اسبسوار عربهای مسلمان، ایرانیان را به خود آورد. در برابر اشغالگری مقاومت کردند، ولی بهتدریج به اسلام گرویدند چراکه علاوه بر آنکه مشابهت زیادی با تعالیم اصیل دینی زرتشتی داشت، در سادگی و خلوص توحیدی و تأکید بیشتر بر عدالت و برابری، از آن پیشی میگرفت. اگر تودههای مردم بهویژه طبقه متوسط خردهمالکان (دهقانان)، از شاه و طبقه حاکمه و موبدان متحد آنان در برابر حملات عربها بهطورجدی دفاع نکردند، دلیل عمدهاش شکاف عمیقی بود که این دو را ازهرجهت از یکدیگر جدا میکرد. به همین جهت آنها چندان دلنگران سقوط حکومت نبودند؛ اما همانها هم از دست دادن آزادی و محو استقلال فکری و فرهنگی و حاکمیت بر زیست مدنی خویش را برنمیتابیدند. مقاومتهای نامنسجم و پراکنده مسلحانه برای رفع اشغال اثربخش نبود، بهعکس پایداری خلاق مدنی فرهنگی ایرانیان ثمرات خود را ببار آورد. ایرانیان تعالیم اسلام را با خوانش متفاوت و سازگار و آمیخته با عناصر عرفانی و معنوی فرهنگ و خرد ایرانی، در منظومه فرهنگی خود جایگزین دین زرتشتی کردند و از آن پس تا به قدرت رسیدن صفویان با هویت ایرانی مسلمان شناخته شدند. با این حال، پذیرش اسلام توسط ایرانیان مانع از آن نشد که آگاهانه و با جدیت تمام در برابر روند آمیختگی و یا انحلال فرهنگ خود در فرهنگ عرب مقاومت کنند؛ اما دستیابی به وحدت و یکپارچگی ارضی و سیاسی ایران تا آغاز حکومت صفویه به تأخیر افتاد.
سلاطین صفوی به ضرب شمشیر، بیشتر ایرانیان را تحت حکومت خود گردآوردند؛ اما چون اکثریت مرم ایران مسلمان ولی سنی مذهب بودند، برای متمایزکردن قلمرو سیاسی خود از سرزمینهای مسلماننشین همجوار بهویژه پرقدرتترینشان، امپراتوری عثمانی، مردم ایران را به جبر و با تهدید به قتل، وادار به تغییر مذهب و درآمدن در سلک شیعه امامیه کردند. به این هم بسنده نکرده فقهای بزرگ شیعیمذهب ساکن جبلعامل لبنان به ایران فراخوانده بهعنوان نواب عام امام غایب در اداره امور کشور سهیم کردند. وجود مشابهتهایی بین نظام سیاسی مذهبی صفویه با نظام ساسانی، انگیزه طرح نظریه ایرانشهری بهعنوان تنها الگوی سیاسی اصیل و خالص ایرانی شده است. درصورتیکه حتی با فرض قبول این مشابهت، اولاً، جمع این دو دوره فقط حدود یکششم، حیات سیاسی ایرانیان را شامل میشود. ثانیاً، با توجه به ماهیت استبدادی توأمان سیاسی و دینی هر دو نظام ساسانی و صفوی، نظریه و هویت سیاسی ایرانشهری از هر نوع قابلیتی برای ایفای نقش یک دولت دموکرات و آزادیخواه، پای بند به حقوق انسانی و آزادیهای فردی و اجتماعی و مذهبی و تعامل با پدیدههایی همچون مدرنیته، جهانیشدن و سلطه طبقاتی، تهی است.
هویت سیاسی مذهبی که در عصر صفویه شکل گرفت برساخته دولت صفوی بود و با کمی تغییر و تعدیل تا وقوع حادثه تلخ شکست فاجعهبار ایران از روسیه و آغاز نهضت بیداری دوام آورد. آن شکست، بهمثابه ضربه کوبنده (قارعه) و دردآوری، قبل از همه خواب از سر کسانی پراند که درگیر حادثه بودند و خوابی سبکتر و وجدانی هشیارتر داشتند. در این حالت بود که مشاهده تصویری کلی از گذشته پرشکوه و مقایسه آن با ضعف و زبونی امروز، به طرح پرسش از کیستی و چیستی «ما ایرانیان» و چرایی سقوط در هاویه هولناک انحطاط و اضمحلال انجامید. با توجه به استمرار ناامنی وبی ثباتی سیاسی و اجتماعی طی هفت قرن پیش از آن و توقف فرایند تولید اندیشه، نمیشد انتظار داشت که تحت آن شرایط حتی نخبگان ایرانی بتوانند به کمک نوعی عقلانیت انتقادی بیواسطه به یک خودآگاهی تاریخی و دریافت نسبتاً عمیق و واقعبینانهای از عوامل انحطاط دست یابند. لذا با استفاده از تنها منطق عقلی در دسترس (صوری قیاسی) رایج در حوزه فقاهت، به برخی عوامل مشهود در رفتار و ابزار عمل فاتحین «بیگانه»، بهعنوان عوامل برتری و غلبه دشمن اجنبی، پی برده برای دستیابی به آنها قدم پیش نهادند. از ابزار و فنون نظامی و سپس صنعتی آغاز کردند و به علوم و نظامات نوین قانونمند و عقلانی، مدیریت امور مالی و اداری جامعه تسری دادند و زمانی که دیدند تلاشهای مجدانه برای «اصلاح» امور، در برخورد با دیوار استبداد و خودکامگی فساد متوقف وبی اثر میگردد، بر ضرورت کسب آزادی از قیود سهگانه سیاسی (حاکمیت مطلقه سیاسی)، اجتماعی (نظام اربابورعیتی) و فرهنگی (نظام فکری متحجر مذهبی) و «مشروط» کردن حکمرانی در چارچوب قانون اساسی مصوب همه مردم آگاه و مطمئن شدند؛ و جنبشی ملی در راستای مشروطهخواهی با شعار آزادی و عدالت و برابری پدید آوردند.
خودآگاهی جمعی مردم ایران در قالب مفهوم «ملت»، اولبار از درون نهضت رهاییبخش مردم ایران بیرون تراوید، نه بر پایه خاک و خون «نژادگرایانه» و نه مبتنی بر ایده شاه آرمانی و نظام شهریاری (باستانیگرایانه)، بلکه بر اساس درکی کلی: ۱) دو دشمن استعمار خارجی و استبداد و ارتجاع داخلی، بهعنوان دو عامل عمده اضمحلال حیات اجتماعی و درهمان حال مانع دستیابی به آزادی و استقلال و عزت و سربلندی میهن. ۲) تاریخ، تجربیات و میراث فرهنگی و تمدنی پرشکوه گذشته و خاطرههای تاریخی و سرنوشت مشترکی که آنان را به هم پیوند میداد. ۳) نیاز و خواست مشترک دستیابی به امنیت، آزادی، استقلال، حاکمیت ملی و عدالت و برابری، یعنی آیندهای که باید به دست خویش برای خود و فرزندانشان رقم میزدند. این دریافت مشترک همه را با هم متحد و یگانه میساخت و اعتماد و همدلی و همبستگی میانشان برقرار میکرد. هویت ملی، از درون این آگاهی جمعی سر برآورد؛ و جایگزین توأمان مذهب (سنتگرایانه) و پادشاهی مطلقهای شد که از صفویه به بعد، در مشابهت با الگوی «دین و سلطنت» عهد ساسانیان، تفوق و سیطره پیدا کرده بود. شیخ فضلالله نوری در مخالفت با هویت ملی (مدنی سیاسی) مبتنی بر آزادی، مساوات و حکومت مشروطه، از این کلیت دوگانه مذهب و سلطنت زیر عنوان نظریه مشروطه مشروعه دفاع کرد. طرحی در صیانت از وضع موجود، که اگر با ابتکارات مثبت و سازنده مراجع مذهبی مشروطهخواه و مخالفت افکار عمومی خنثی نمیشد، با ایجاد شکاف در صفوف متحد مردم، جنبش ملی را پیش از دستیابی به هدف محکوم به شکست میکرد. فقهای مشروطهخواه (آخوند خراسانی، نائینی و طباطبایی)، با استفاده هوشمندانه و مبتکرانه از منطق جریان اصولگرای ضد اخباریگری در چارچوب همان مبانی فقه حوزوی و با ارائه کلیتی هماهنگ با اهداف دموکراتیک مشروطهخواهی و نسبت مذهب با اصل حاکمیت ملت در دوران غیبت و ایجاد همدلی و موافقت میان آنها، حرکت مشروعهخواهی را خلع سلاح و جنبش ملی را در نیل به اهدافش یاری کردند.
برای دستیابی به مفهوم جامعی از هویت مردم ایران ابتدا باید به تمایزی توجه داشت که بین دو مفهوم و هویت «ایرانی» و «ملی» وجود دارد، (احمد اشرف ۱۳۸۷). «ملیت» و ملیگرایی مفاهیمی زاییده تحولات عصر جدیدند؛ و حال آنکه مفهوم «ایرانی» مقولهای فرهنگی تاریخی است؛ که در چارچوب تنگ ملیت باستانگرانی افراطی آخوندزاده و میرزا آقاخان کرمانی نمیگنجد. آنان با تأثیرپذیری از آرتور دوگوبینو (مرگ در ۱۸۸۲ م) متفکر طرفدار نابرابری نژادهای انسانی، «بر خلوص خون و نژاد آریایی ایرانیان تأکید داشتند» و بر این اساس با نژاد عرب و با دین اسلام دشمن و از نژاد آریا و آیین زرتشت و اساطیر ایران باستان ستایش میکردند» درحالیکه هویت «ایرانی» مقولهای فرهنگی تاریخی است و محدودکردن این دو، در تنها بخشی از نیمی از تاریخ ایران (دوره پادشاهی ساسانیان و نادیده گرفتن دیگر ادوار تاریخ زندگی ایرانیان و صرفنظر کردن از انبوه آثار درخشان ادبی، علمی، فلسفی و عرفانی که بهویژه در دوره اسلامی تاریخ ایران پدید آمده است، معنایی جز مثلهکردن فرهنگ و مفهوم ایرانیت ندارد. ایرانیان از دیرباز، نسبت به سرزمین، میراث فرهنگی و دینی و تمدنی، تاریخ و تجربه زیست و همکاری و یک قلمرو واحد سیاسی، سرگذشت و خاطرات تلخ و شیرین و بالاخره اهداف و ارزشهای مشترک فراقومی، مذهبی و زبانی خود نوعی آگاهی جمعی داشتهاند. مفهوم ملیگرایی مدنی آزادیخواه و دموکراتیک، در عین حال که مفهومی برساخته ایرانیان عصر جدید و جوشیده از درون جنبش بیدار عصر بیداری و مشروطهطلبی است، ریشه در یک خودآگاهی جمعی ایرانیان از تاریخ و فرهنگ کهنسالشان دارد و از عناصر پایدار و پویای آن تأثیر پذیرفته و میپذیرد.
تطور ماهیتی هویت ایرانی
پیشینه تاریخی شکلگیری هویت ایرانیان به آغاز استقرار شاخهای از اقوام هندواروپایی در فلات ایران برمیگردد. سرزمینی که بعداً با ارجاع به خاستگاه اقوام مهاجر در ناحیه شمال غربی ایران کنونی (ایرانویج)، «ایران» نامیده شد، آنها ترکیبی بودند از اقوام مستقل و خودمختاری که در قلمروهای خود به کشاورزی و دامپروری اشتغال داشتند و با هویتهای قومیشان (ایلام، ماد، پارس و پارت) شناخته و از یکدیگر متمایز میشدند. حملات پیدرپی دامداران کوچرو به یکجانشینان کشاورز، به شکلگیری نوعی اشرافیت نظامی انجامید و در اثر آن قدرت بهتدریج از شوراهای ریشسفیدان قبیله به فرماندهان نظامی منتقل گشت. بعد از یک دوره جنگ و رقابت خستهکننده میان اقوام مختلف، اتحادیههای قبایل و پادشاهیهای کوچک پدید آمدند و در ادامه جنگ و رقابت و غلبه نهایی پارسها بر سایر اقوام دولت واحد و مرکزی و مطلقه شاهنشاهی قدم به عرصه نهاد. اقوام تابع دولت مرکزی با حفظ فرهنگ و مناسبات قومی خویش اعضاء و تبعه امپراتوری (رعایای شاهنشاه) شناختهشده بهمرور در کلیتهای «ایرانی» و یگانهپرستان پیرو اهورامزدا شریک وهم هویت شدند. در این دوره نشانی از پایبندی و عمل به مذهب و شریعت واحد (زرتشتی) دیده نمیشود. در دوره ساسانیان بود که موبدان در قدرت سهیم شدند، به کمک سلطنت، شریعت زردشتی را رواج و تفصیل داده بهعنوان تنها آیین مجاز در قلمرو ایرانشهر، رسمیت بخشیدند؛ و حضور هر آیین دیگری با عنوان «بدآیینی» ممنوع شد. از آن پس مردم خود را ایرانی زرتشتی ساکن ایرانشهر شناختند و از غیرخود متمایز شدند. چندی بعد از فروپاشی سلطنت ساسانیان تا زمان روی کار آمدن صفویه، بهتدریج اکثریت مردم ایران، با هویت «ایرانی مسلمان»، یا مسلمان ایرانی از دیگر اقوام مسلمان و غیرمسلمان متمایز میگشتند.
از دوران سلطنت صفویه تا پیش از مواجهه و درگیری با قدرتهای مدرن غربی و ظهور رخداد نهضت مشروطیت، خویشتن را در کلیتی مرکب از ایرانی (وارث و حامل فرهنگ ایرانی) شیعی، ساکن سرزمینی با نظام پادشاهی به تصویر میکشیدند. در آغاز ورود به عصر جدید بود که تحت تأثیر تکانههای ناشی از رویارویی دو قدرت نامتوازن سیاسی اجتماعی و فرهنگی خودی و بیگانه (فرهنگ و تمدن مدرن غرب)، ثبات شکننده و پر از تضاد و تناقض سیاسی اجتماعی و فرهنگی موجود برهم خورد و با حرکت بهسوی اضمحلال سیاسی و اجتماعی، آشفتگی و بحران کلیه شئون جامعه را فراگرفت. تحت آن شرایط، درک ماهیت پدیده جدید (غرب)، علل شکست و تعیین نسبت بین خود و آنها، ناممکن بود؛ زیرا از حدود هفت قرن قبل از آن (از حکومت ترکان سلجوقی به اینطرف، بهدلیل برقراری «شرایطی» که تداوم فرایند «تفکر» و تولید اندیشه، دستیابی به عقلانیتی انتقادی در فهم تاریخ و روش فهم و حل مسئله را ممتنع میساخت، عرصههای علم، فلسفه، هنر، ادبیات و زبان بهتدریج دچار رکود شدند. به همین خاطر، ایرانیان دستکم در آن مرحله، قادر به دریافتی کلی از ماهیت انسان جدید غربی و علم و فرهنگ و تمدن مدرن و تعیین نسبت آن با کلیت مؤلفههای فرهنگی، تاریخی و سرزمینی خویش نبودند. تا روزی که تجربه شکستهای پیدرپی و غیرمنتظره در همه عرصههای نظامی، سیاسی و اقتصادی از قدرتهای حامل تمدن و فرهنگ مدرن، خواب از چشمها پراند و بهزودی بهت و حیرت اولیه جایش را به پرسش از چرایی شکست و ضعف و به دنبالش از کیستی و چیستی «ما» و «آنها» داد و این سرآغاز «بیداری ایرانیان» بود.
همراه با آغاز نهضت بیداری و فراهم آمدن مقدمات جنبش مشروطیت، پرسش از هویت بهطور جدیتری در محافل روشنفکری و نوشتههای ادبی، سیاسی و فرهنگی به بحث گذاشته شد، دیدگاههای مختلفی در این باره مطرح شد؛ و بحثوجدلهایی که باوجود گذشت یک صدسال و اندی از آن تاریخ، هنوز هم ادامه دارد؛ و پایانی هم در چشمانداز نزدیک برای آن متصور نیست؛ زیرا صحبت از هویت در جامعهای است، متشکل از تعداد قابلتوجهی اقوام با فرهنگها و سنتهای خاص و پیروانی از مذاهب و آیینهای متفاوت که قریب سه هزار سال است در کنار هم زندگی میکنند و همگی کم یا زیاد در شکل دادن به هویت ایران و ایرانی ایفای نقش کردهاند. بهاضافه محصولات مادی و غیرمادی فرهنگ و تمدن مدرن غرب بهطور روزافزونی با داشتهها و عناصر بومی مخلوط و گاه ترکیب یا با آنها در تضاد قرار میگیرند؛ بنابراین بسته به اینکه محققان کدامیک از این عوامل هویتساز را عمده کنند و مبنا بگیرند تعریفشان از ایران و ایرانی با دیگری متفاوت بوده است.
۱) در یک سر طیفی از این نظریات مختلف، عوامل متشکله هویت ایرانی در فرهنگ، مذهب، تاریخ و سیاست دوران پیش از اسلام خلاصه میشود، تأکید این افراد عمدتاً بر زبان فارسی سره و عاری از لغات بیگانه، نژاد خالص آریایی، نهاد شاهی آرمانی و نظام شهریاری است. نزد اینان، هر آنچه از سقوط ساسانیان به بعد، به نام اسلام، بر میراث فرهنگی و هویت ایرانی افزوده شده است، عناصری بیگانه با فرهنگ و تمدن ایران (باستان) است باید پاکسازی شوند و خلوص نژادی، زبانی، سیاسی و فرهنگی عهد باستان تجدید شود؛ ۲) در قطب مخالف این طیف، دیدگاهی قرار دارد که عوامل هویتبخش دوران پیش از اسلام را مرده ریگی زدوده شده از جامعه، فرهنگ و مذهب و سیاست ایران و ایرانی میپندارد و عوامل هویتبخش مردم ایران را در تاریخ، مذهب، زبان و فرهنگ دوران پس از ورود اسلام به ایران، جستوجو میکند و از میان اینان گروهی که از چهار دهه قبل به این طرف قدرت سیاسی را در دست دارند، هویت ایرانیان را در فرهنگ عصر صفویه یعنی تشیع اثنی عشری محدود و متعین میدانند؛ ۳) در مقابل کسانی هم هستند که هویت ایرانی را بر دو رکن ملی و مذهبی و یا سه رکن ملیت، مذهب و مدرنیته استوار میدانند. چنانکه تاکنون شاهد بودهایم، هیچیک از اینها، از ظرفیت لازم برای در برگرفتن تمامی اقوام و گروههای اجتماعی و فرهنگی ایرانی و برقراری تعاملی خلاق و انتقادی با سنت و مدرنیته، جهانیشدن و مسئله تضادهای طبقاتی و ارائه نظریه (سنتز) ای راهگشا در مسائل مزبور برخوردارند نیستند.
طرح مفهوم ملیت و ملیگرایی
همراه با اعتلای جنبش ملی مشروطهخواهی، دریافتی کلی از مفهوم «ملت» و «ملیگرایی» آزادیخواهانه مدنی و دموکراتیک پدید آمد و به رکن اصلی هویت مردم ایران تبدیل شد و بدون نیاز به «یکسانسازی» قومی و مذهبی، همه اقشار ملت را متحد ساخته برای مقابله با سلطهطلبی قدرتهای استعماری و سپس امپریالیستی و استبداد داخلی بسیج و به فداکاری در دفاع از استقلال و تمامیت ارضی میهن، آزادی و قانون اساسی، برانگیخت. همزمان، روایت متفاوتی از ملیگراییِ باستانگرا در میان تعدادی روشنفکران تجددخواه در تقابل آشکار با همه مظاهر فرهنگی و دینی ایران بعد از فروپاشی سلطنت ساسانیان رواج یافت که در فضای آکنده از شور آزادیخواهی و مشروطهطلبی موردتوجه چندان قرار نگرفت؛ اما بیش از یک سال از عمر مجلس دوم نگذشته بود که رقابت و تنش میان جناحهای سیاسی رادیکال و محافظهکار در داخل و بیرون مجلس و متعاقب آن، قتل سید عبدالله بهبهانی، اعمالنفوذ برخی سران ایلات و زمینداران بزرگ و مستبدان پیشین یکطرف و بروز و اوجگیری جنبشهای ضد اشغالگری میرزا کوچک خان در شمال، خیابانی در تبریز و کلنل پسیان در خراسان و مخرب تراز همه مداخلات آشکار و مخفی سیاسی و نظامی دو قدرت استعماری روس و انگلیس، موجت بروز هرجومرج، ناامنی و از هم گسیختگی امور، اضمحلال اقتدار دولت مرکزی و کاهش شدید اثر وجودی مجلس و انجمنها شد؛ و بهنوعی سرخوردگی از جنبش رهاییبخش و ملیگرایی مدنی و آزادیخواهانه انجامید. در این وضعیت بود که روشنفکران ملی باستانگرا با این استدلال که امنیت و «وحدت ملی» مقدم بر آزادی و دموکراسی است و این مهم جز در سایه توسعه و نوسازی (اثباتی گرایانه) و ایدئولوژی «ملیگرایی» باستانی دستیافتنی نیست، به رضاشاه در جلوس بر مسند سلطنت دیکتاتورمآبانه، یاری رساندند. تقیزاده که کوتاه زمانی پیش از این، زندگی و مرگ یک ملت را نه در وجود و یا عدم قانون و یا استقلال سیاسی صوری بلکه در آگاهی ملی و مستقل فردی میدید و معتقد بود که هر عضو آن ملت باید خود یک ملت کامل و بالغ باشد و بیچشمداشت به حمایت رئیس و فرمانده، رگهایش از خون اعتمادبهنفس و حاکمیت (بر خود) تغذیه کند، با یک چرخش یکصدوهشتاد درجهای در توصیف رژیم تازه تأسیس رضاشاه نوشت: «چهارستون این استقلال و تمدن به نظر من، وحدت ملی، امنیت و اصلاح دستگاه اداری است.» دیگرانی نظیر محمود افشار و حسین کاظمزاده در ایرانشهر، در آرزوی فرمانروایی مقتدر و مستبد، ولی متجدد مانند پترکبیر و لنین در روسیه، میکادو در ژاپن و کمال پاشا در ترکیه را در سر میپروراندند تا بر دردهای آنان مرهم گذارد و سعادت را برایشان «تحمیل» کند. مرهم دردها تحولی که منجر به ظهور شکاف در جامعه و حذف جماعتهای قومی ایرانی به لحاظی و بانی و فرهنگی متفاوت، از شمول ملت ایران و محرومیت از حق برابر مشارکت در اداره امور کشور شدند. همچنین، پافشاری بر انجام پروژه اسلام زدایی از فرهنگ مردم ایران، شکاف دی گری در جامعه پدید آورد که آثار مخرب آن تاکنون محو نشدهاند. روشن بود که این نوع ملیگرایی، فاقد کلیتی است که با آن بتوان همه ایرانیان را همراه و وفادار به ارزشهای مشترک متحد ساخت و برای کسب آزادی، دموکراسی و توسعه درونزا بسیج کرد. لذا فروپاشی آن اقتدار توخالی و شکست پروژه توسعه و تجدد (مدرنیزاسیون) آمرانه و مهندسیشده از بالا، دور از انتظار نبود.
در نامتجانس بودن این ملیگرایی خاص و نوسازی آمرانه و اقتدارگرایانه همین بس که بهمحض سقوط دیکتاتوری و برداشته شدن موانع سیاسی آزادی بیان و عمل اجتماعی، بلافاصله یک جنبش ملی دیگر و یک دهه مبارزه و مقاومت برای احیای قانون اساسی، بر پایه ارزشهای کلیت پذیر ملی دموکراتیک، پدید آمد و با آن، دوره پرافتخار دیگری در مبارزات ملت ایران برای کسب آزادی، برابری و عدالت، استقلال و برقراری حاکمیت ملی و ترقی و پیشرفت رقم خورد.
این بار نیز همانند دوران مشروطه، ضعف آگاهی و دوراندیشی از یکسو و غلبه خودمداریها و اختلافات و نزاعهای درونی و موضع سکوت و بیطرفی و بعضاً مخالف بخش بزرگی از جامعه روحانیت سنتگرا، به عوامل استعمار و دربار اجازه داد تا با برافراشتن پرچم تجددخواهی پوریتیویستی و ملیگرایی باستانی نژادگرایانه، با یک کودتای نظامی، دومین فرصت تاریخی در یک سده اخیر را برای جهش بهسوی توسعه همهجانبه مردمی و دموکراتیک از کف ملت ایران خارج سازند.
در اوایل دهه ۳۰ هجری شمسی، آخرین مقاومتهای نیروهای ملیگرا در برابر سرکوب شدید دیکتاتوری درهم شکست. شدت فشار، همراه با سرگشتگی نیروها باعث تعلیق راهبردی شد. ملیگرایی مدنی دموکراتیک از ادامه ایفای نقش تاریخی خود بازماند و احیای جنبش ملی در مقیاس وسیع تودهای ناممکن شد. عملیات محدود مسلحانه هم قابلیت تبدیلشدن به یک مقاومت فراگیر تودهای را نداشت، این وضعیت چندان به درازا نکشید که یک اتفاق غیرمنتظره بیشباهت به «صدفه»، به حالت «صبر و انتظار» پایان داد و جبههای با پرچم هویت «مذهبی» سنت گرایانه گشوده گشت و آیتالله خمینی فقیه و مرجع ناهمدل با «ملیگرایی» رهبری تودهها را بر ضد سلطنت و ملیگرایی باستانی به دست گرفت؛ و مذهب در کلیتی متفاوت از قبل، (به خاطر بهکارگیری ابزار سیاسی و تکنیکی مدرن برای متحقق کردن اهداف سنت گرایانه مذهبی)، وظیفه بسیج اجتماعی و رهبری مبارزه با سلطنت را بر عهده گرفت. در همین دوره تاریخی، علاوه بر ایران، جنبشهای ملی آزادیبخش تعدادی دیگر کشورهای جهان سوم، یکی بعد از دیگری توسط دول استعماری و مستبدان و مرتجعیان داخلی سرکوب شدند. در اغلب آن کشورها نیز خلأ پدیدآمده با نیروهای مذهبی سنتگرا پر شدند. چراکه آنان هم امید خود را به ثمربخش بودن تکرار جنبشهای ملیگرا، از دست داده بودند؛ و بیش از گذشته به صدای کسانی گوش دادند که از همرنگی با غرب متجدد پرهیز داده به بازگشت به «داشته» های خودی، «سنت سلف صالح» یا «خویشتن خویش» فرامیخواندند، چراکه میدیدند سهمشان از تجدد جز فقر و محرومیت و حقارت و طردشدگی نبوده است و هویت «مذهبی» پناهگاه امن و دژ دفاعی مأنوس در برابر تجاوز دشمنان خارجی و سنگر مبارزه برای دستیابی دوباره به استقلال، عزت و سروری و عدالت و آزادی است.
غافل از اینکه «مذهب»، به معنای مکتب فقهی و شریعت، برخلاف دین وتواید، فاقد ارزشهای کلیت پذیری است که لازمه تحقق همبستگی و همکاری خلاق میان همه افراد جامعه چندقومی و چندمذهبی است. به همین خاطر، به محضی که از حوزه زندگی خصوصی و عرصه زیست مدنی، به میدان سیاست منتقل و متکفل اداره امور عمومی جامعه میشود، همانند ملیگرایی باستانی از برقراری رابطهای متوازن و مبتنی بر ارزشهای کلیت پذیر (آزادی، برابری و عدالت) با اقلیتهای قومی و مذهبی و دگراندیش عاجز میماند و درنتیجه جامعه را دچار چنددستگی و تعارضات هویتی مینماید. در اینگونه مواقع اتخاذ سیاست یکسانسازی قومی و مذهبی که معمولاً با حذف و طرد و ریزش متزاید نیروهای وفادار همراه است، تنها اثرش تشدید تضادها و تنشهای هویتی و سیاسی و اجتماعی، تعمیق شکافهای درون جامعه و تضعیف چشمگیر «جامعه مدنی» است. همچنین در مواجهه با پدیده جهانیشدن و کاهش اعتبار نظام سیاسی مبتنی بر دولت ـ ملت و رشد دوباره هویت طلبی قومی و مذهبی و یا تعیین نسبتی مثبت، انتقادی و مبتکرانه با مدرنیته و فرایند نوسازی جامعه و تضمین وحدت و همبستگی ملی در جامعه و جهانی گرفتار نابرابری و شکافهای طبقاتی، هر دو هویت ملی و مذهبی با انواعی از تناقضات روبهرو هستند.