خاطرات سیاسی بهمن بازرگانی
#بخش_یازدهم
شماره گذشته این رشته خاطرات مناسبات درون زندان و کارهای تئوریک و آموزشی و تشکیلاتی مجاهدین را در آنجا توضیح داد. در این بخش به سایر مسائل درون زندان و نقل و انتقالات و برخوردهایی پرداخته شده است که با پلیس پیشآمده بود. گرچه فضای آن دوران با شرایط کنونی جامعه ما فاصله بسیار دارد، اما آشنایی با گذشته و سیری که بدین جا رسیدهایم میتواند تصمیمگیریهای امروزین ما را با پختگی و جامعیت بیشتری همراه کند و سیر پیشرفت و تحول جامعه را با گامهای مؤثرتر و هزینههای کمتری دنبال کنیم.
*****
در این دوران شما چه چیزهایی نوشتید؟
– جزوهای درباره نهادهای عملی و نهادهای تئوریک و بررسی دامنه تأثیر آنها در سازمان نوشتم. تحلیلهایی درباره تأثیر نهادها درون یک تشکیلات بود.
اینها را که مینوشتید در زندان دستبهدست میچرخید و میخواندند؟
– بله اول سرشاخهها میخواندند.
احیاناً بحثی هم میشد؟
چیزی یادم آمد که بهتر است همینالان بگویم. در تابستان سال ۵۱ در زندان قصر فداییها پیشنهاد کردند بحث ایدئولوژیک کنیم. اصغر ایزدی، تقی افشانی و علی توسلی (چند سال پیش فوت شد)، این سه نفر بیش از بقیه فعال بودند. از اینطرف هم مسعود رجوی بود و حیاتی و موسی خیابانی، ولی بیشتر رجوی بود. رجوی که برمیگشت تصویری خندهدار از حرفهای رفقای فدایی ارائه میداد.
به لحاظ کاراکتر یا افکار؟
– واقعیتش در آن زمان اطلاعات فلسفی رفقای فدایی بیشتر از مجاهدین نبود. اعضای آموزشدیده مجاهد تقریباً بسیاری از جزوهها و کتابهای قاچاق موجود به زبان فارسی در ایران را خوانده و علاوه بر آنها اکثر کتابهای فلسفی ترجمهشده و موجود در بازار قانونی کتاب در ایران را خوانده بودند و در همین سطح نازل که برای مبارزان جوان و عملگرای آن زمان نازل هم نبود، مثلاً از دکارت و اسپینوزا اطلاعاتی مقدماتی داشتند که میتوانستند در مقابل دانش کمتر رفقای فدایی آنها را به رخ بکشند. آنهم آدم خودنمایی مثل رجوی. به نقل از رجوی میگویم که میگفت از هیچیک از این فیلسوفان چیزی نمیدانستند و اصلاً نمیدانستند اسپینوزا کیست و دکارت چه گفته است. چند تا کتاب مانند اصول مقدماتی فلسفه را خوانده بودند و در بحثها تکرار میکردند. باز بهنقل از رجوی میگویم که میگفت گیجشان کردم. اینها شنیدههایم از رجوی است و مسئولیت درست و نادرستی آنها با من نیست.
قویتر بود؟
– در جزوات ایدئولوژیک سازمان نظریات فلسفی مکس پلانک و نیلز بور در رابطه با ماده آمده بود که در آن زمان به هر حال روزآمدتر از نوشتههای لنین درباره ماده بود. پلانک بحثهای فلسفی درباره واقعیت جهان میکند. یا مثلاً اپارین کتابی نوشته بود درباره پیدایش حیات با یک تحلیل مادی. در جایی از کتابش نوشته بود که به هر حال پیدایش حیات به این سادگیها نیست و ابهام دارد. اینها را بچهها، رجوی و حیاتی و موسی خوانده بودند و آنطور که رجوی گزارش میداد رفقای فدایی هم آنقدر وارد نبودند که بتوانند جواب بدهند. یک مدت این بحثها ادامه پیدا کرد و بالاخره به بنبست کشیده شد و دیگر ادامه پیدا نکرد. دو طرف اول فکر میکردند بهزودی میتوانند یکدیگر را قانع کنند، اما در عمل دیدند که هیچکدام از طرفین نمیتوانند دیگری را تکان بدهند.
نگفته بودید اسپینوزا و دکارت میخواندید! چرا اینها را میخواندید؟ و اینکه منابعتان چه بود؟
– ببین این مطالعات در آن زمان همان مَثَل معروف بود که در شهر کوران یکچشم غنیمت است. اینها در حد خوانش سیر حکمت در اروپای فروغی و گفتار در روش دکارت و به ترجمه فروغی و کتابهایی از راسل و از این قبیل بود. چیزی بود که برای تسلط در جنبههای تئوریک میخواندند. از دکارت آن موقع فقط یکی را فروغی ترجمه کرده بود.
روش گفتار در به کار بردن عقل.
– بله. دستکم جزوهای از دکارت ترجمه شده بود، اما تا آنجا که من اطلاع دارم از خود اسپینوزا هنوز نوشته مستقلی ترجمه نشده بود. اسپینوزایی که فروغی معرفی میکرد…
بهغیر از اینها یکسری کتاب درباره تکامل انسان و چیزهایی بود که بهنحوی بوی این را میداد که زندگی همین ماده نیست، کتابهای ماکس پلانک بود. یکی دو کتاب داشت خیلی استقبال شد. پیش از این کتاب از کهکشان تا انسان جان ففر را گفتهام.
اعضای فدایی اینها را نخوانده بودند؟
نمیدانم. بعداً آنها هم تا آنجا که امکان داشت کتاب تهیه کردند و خواندند. رحیم صبوری در سالهای بعد یا مثلاً جمشید طاهریپور از نظر تئوریک رشد کردند. سالهایی بود که جزوهنویسی زیاد شده بود و از بیرون، روی همان کاغذهای سیگار به زندان آورده بودند و پخش شده بود. برخی از نوشتهها و کتابهای مهم لنین آمده بود. خود بیژن جزنی و نوشتههایش بود.
بعد از اینکه جلسات ایدئولوژیک به بنبست رسید و تمام شد…
– نقش مهمی هم نداشت. چیزی نبود که دیگران هم بدانند دو سه تایی از دو طرف مینشستند.
اینطور که توصیف میکنید در زندان، انگار از همهچیزی میخواستید کنارهگیری کنید پس وقتتان را چطور میگذراندید. بدون دخالتکردن یا تعامل دیگر چه انگیزهای برای در زندان ماندن داشتید؟
– واقعیت این بود که صبح تا شب مشغول بودم و اصلاً وقت آزاد نداشتم. حضور ذهنی ندارم چه چیزهایی مطرح میشده ولی جلساتی بود. در یک تشکیلات روشنفکری چون دیدگاه مونیستی بود، همه روابط و اشکال زندگی باید با یک تئوری واحد توجیهپذیر باشد و این انبوهی انرژی میبرد. مرتب مسئله پیش میآمد.
آخر شما میگویید علاقهای نداشتید.
من به مسائل تئوریک علاقه داشتم، ولی نه چیزهای دیگر. من مسئول چرخاندن کلاس و حوزه نبودم، ولی مسائل تئوریک مسائل من بود.
یکی از همان مشکلات تئوریک را میتوانید بگویید که ذهنتان را اشغال کرده بود.
– ببینید، شاید ۷۰ تا ۸۰ درصد وقت رفقا صرف تحلیل رفتار و انتقاد یا انتقاد از خود میشد. در جلسات، بین رفقا اختلاف پیش میآمد و اختلافسلیقهها شکل میگرفت. در برخورد با اختلافسلیقهها که امری بسیار طبیعی است و امروزه ما آنها را بهسادگی میپذیریم و میگوییم خب این امیر این بهمن این فلان و آن بهمان است و بهطور خلاصه کثرت نظرات و سلیقهها و سبککارها را میپذیریم و حق این یا آن فرد میدانیم که اینجوری به دنیا نگاه کند و این یا آن نظر و سلیقه را داشته باشد، در آن زمان دیدگاه یکسانساز حقیقت واحد بر ذهنها حاکم بود، حقیقت، درست، منطقی و متکامل یکی بود و آن کثرت دیدگاهها باطل بود و ناشی از نادانی و خودبینی و خودخواهی و جاهطلبی و رهبریطلبی یا راحتطلبی و تأثیرات منحرف بینشهای بورژوایی و فئودالی بود؛ البته در هیچیک از انتقادات درونگروهی در آن دوره از واژههای اپورتونیست و اپورتونیسم استفاده نمیشد. اینها واژههای دوستانه نبودند، مگر آنکه کسی در انتقاد از خود، خود را چنین بنامد. خب، شما وقتیکه کثرت و متفاوت بودن را بهعنوان واقعیت موجود میپذیری و آن را حق هر فرد میدانی کارتان از نظر تئوریک بسیار راحت است، اما اگر بخواهی از میان این کثرت آنچه را حقیقی، درست و متکامل است پیدا کنی کارتان زار است. میتوانم بهجرئت بگویم قریب به ۷۰ درصد بحثهای درونگروهی چه در میان رفقای فدایی و چه مجاهد، از همین قماش بود. اینها وقت زیادی میگرفت و مثل لانه مورچه تا یک خروجی را با کلی تمهیدات و تئوریبافی و نقلقول از فلان فیلسوف یا رهبر انقلابی میبستی، بعد میدیدی چند خروجی تازه باز شده است. این بحثها عین بازی ورق قماربازها که هرچند همهچیز تکراری است، اما هیچچیز نیز قابل پیشبینی نیست، عین حفره سیاه همهچیز را به درون خود میکشید. اینها اکثر وقت مرا در قصر میگرفت.
چشمانداز شما از آینده چه بود؟ فکر میکردید باید تا آخر عمر زندان باشید؟
– ما فکر میکردیم باید صبر کنیم تا انقلاب شود.
یعنی واقعاً این امیدواری را داشتید؟
– بله. ما خیلی به آینده امیدوار بودیم، البته نه آینده کوتاهمدت. به اخبار چریکهای امریکای لاتین بسیار علاقهمند بودیم. اینها را بهعنوان تداوم انقلاب جهانی در نظر میگرفتیم و سعی میکردیم این اخبار را دنبال کنیم.
درباره جنبش ۱۹۶۸ مه پاریس چیزی به شما میرسید؟ توجهی داشتید؟ چه تأثیری گذاشت؟ البته پیش از زندان شما رخ داد؟
– این جنبش در سال ۴۷ و پیش از زندان بود. کتاب دنیل کن بندیکت را که گفتم هنوز هم دارم، شاید به شما داده باشم.
نه ولی بدهید.
– برخی از کتابهای حاشیهنویسیشده امیر پرویز پویان مانند فصلهای سبز که مقالهای به قلم پویان با نام مستعار علی آلاحمد در آن بود هنوز هم هست.
درباره جنبش ۶۸ میگفتید.
– آن موقع ما بیرون بودیم. ۱۹۶۸ معادل ۱۳۴۷ میشود. ما احزاب کمونیست اروپایی را احزاب غیرانقلابی میدانستیم و آنها را نمایندگان اشرافیت کارگری اروپا میشمردیم.
چرا؟
چرایی آن در تفکر آن روز ماست. ما انقلابیون افراطی بودیم که فقط چهگوارا و کاسترو و تا حدودی مائوی پس از انقلاب فرهنگی را قبول داشتیم.[۱]
در جنبش ۶۸ هم مائوئیستها که بودند؟
جوانان اروپایی خوشی زیر دلشان زده بود و بهدنبال تغییر نظام موجود به هر قیمتی بودند. آنها در ابتدا از عمق فجایعی که در چین در حال رخ دادن بود بیخبر بودند. ببین، چرا مارکسیستهای سازمان مجاهدین رفتند مائوئیست شدند. اهمیتی که خود حنیف به کتابهای مائو مثل جزوه «درباره عمل» و «تضاد» یا کتابهای لیوشائوچی مثل «چگونه میتوان یک کمونیست خوب بود» میداد. این تأکیدها بیتأثیر نبود.
تأثیرش بیشتر بود؟
– بسیار؛ یعنی «تضاد» مائو شاید مهمترین و تأثیرگذارترین کتابی بود که در تشکیلات خط به خط خوانده و بحث میشد حتی یک خطش را هم ول نمیکردیم. همین بحث تضادها، تعیین و تشخیص تضاد اساسی و تضاد عمده آنهمه وقت ما را میگرفت. من بعدها و در سال ۵۷ بود که فهمیدم این مسئله یک مسئله سیاسی است. اگر اینها را بخوانی، میبینی وقت اعضا صرف چه میشد. کدام تضاد عمده است و کدام تضاد اساسی؟ مثلاً مائو نوشته بود تضاد اساسی تضاد بین کار و سرمایه است که ما فعلاً در آن مرحله نیستیم. تضاد عمده بین خلق چین و امپریالیسم و ایادی داخلی آن است. اینها در ایران پیاده میشد و کلی بحث تئوریک درست میشد، این جزو تضاد عمده است یا اساسی؟
آن مقاله را دارید؟
– باید در کتاب جمعه با نام سلیم سلمان باشد.
–داشتید میگفتید جنبش ماه مه ۱۹۶۸ را ریویزیونیست میدانستید. میخواهم بگویم در آن جنبش هم تروتسکیستها بودند و هم مائوئیستها و فقط در ابتدا حزب کمونیست فرانسه شرکت نکرد. چطور آنها را ریویزیونیست میدانستید با وجود اینکه بخشی از آنها مائوئیست بودند.
– اولاً، ما احزاب کمونیست اروپا را رویزیونیست میدانستیم نه جنبش ۱۹۶۸ را؛ ثانیاً ما همانند بسیاری از فعالان انقلابی در آن سالها معتقد بودیم که کانون انقلاب در سطح جهان به شرق منتقل شده است و انقلابیون غربی را که انقلاب را با سکس و عشق و شراب درمیآمیختند زیاد جدی نمیگرفتیم. به نظریهپردازان مائوئیست که خارج از حزب بودند توجه میکردیم. ما علت شکست جنبشهای اروپا را به همین انتقال کانون انقلاب نسبت میدادیم.
کدام جنبشها؟
– ببین اینکه چرا جنبشهای ۶۸ شکست خورد. میگفتیم احزاب کمونیستی اروپا تبلور اشرافیت کارگری هستند که نمیخواهند انقلاب کنند و بهاصطلاح در سود سرمایه جهانی شریکاند. همین نکته را من در سال ۵۶ – ۵۷ در اوین نوشتم و بعد در کتاب جمعه چاپ شد. این مقاله من در ادامه بحثهایم در زندان است که انحصار سرمایهداری مالی به یک اَبَر ارزش اضافی منجر میشود و اصطلاحاتش را آنجا به کار بردهام. شما این را پیدا کردی یا «تضاد» را؟
«تضاد» را در کتاب جمعه پیدا کردم.
– این نوشته دومی نمیدانم عنوانش چیست، ولی در آن به انحصار اقتصادی ناشی از امتیازات انحصاری سیاسی در سرمایهداری جهانی تأکید میکنم که باعث میشود بخشی از سود انحصاری را به طبقه کارگر غربی بدهد. درنتیجه طبقه کارگر غربی از متوسط طبقه کارگر جهانی خیلی وضعش بهتر است؛ یعنی اگر انقلاب جهانی بشود، کارگرهای اروپا در متن کارگران فقیر و محروم کل جهان در موضع اشرافیت کارگری قرار میگیرند. کارگرهای اروپا از طریق استثمار یا ابر سود سرمایهداری جهانی سهم میبرند، تحلیل آن موقع ما که الآن طبعاً اصلاً قابل بحث نیست.
این نکته را در همان دوران هم مارکوزه گفته که چون طبقه کارگر راضی شده عملاً دیگر نمیتوان بهعنوان یک عنصر انقلابی روی آن کار کرد. منتها جنبش ۶۸ بر جوانان و دانشجوها استوار بود. بحث من این است که چطور شما چنین تحلیلی میکردید. جنبش دانشجوها چه تأثیری روی شما گذاشت.
– آن موقع تحت تأثیر مارکوزه بودم. کتاب انسان تکساحتی را در بیرون خوانده بودم و بعد یک مقاله از او خواندم به نام اروس و انقلاب یا یک همچنین چیزی.
اروس و تمدن؟
– مقاله ترجمهشدهای از مارکوزه را با عنوانی در همین حدود اروس و انقلاب یا اروس و تمدن را برحسب تصادف در اوین خواندم که در یکی از اتاقهای اوین بود.
سال ۵۱ را میگفتید.
– مسائل زندان بیشتر اینها بود و این بحثها کلی وقت میگرفت و اگر روی تضادهای عمده و اساسی ببری و پیچیدگیهای تئوریها را بخواهی حل کنی که درواقع پیچیدگی نبود، جنگ دیدگاهها بود که هرکدام سعی میکردند بهنحوی دیدگاه خود را معتبر نشان بدهند. هرکس در این زمینه دست قوی داشت بهتر میتوانست از این مسائل استفاده کند. من موافق تشدید تضادهای داخل زندان نبودم. طبق معمول اعضای تند و تیزی مانند مهدی خسروشاهی و فتحالله خامنه و موسی خیابانی و اینها بهشدت دنبال این مسئله بودند. بین فداییان هم اعضایی مانند علی توسلی و تقی افشانی و ایزدی مخالف تندکردن جو زندان بودند، درحالیکه مثلاً بهرام قبادی همیشه خدا آشوب به راه میانداخت.
ما فکر میکردیم الآن بهترین موقعیت برای آموزش دانشجوهاست تا اینجا آموزش ببینند و بروند بیرون و نباید این فرصتها را از دست بدهیم. اتفاقاً همین دانشجویان بودند که فشار میآوردند تا با پلیس درگیر شویم. این را هم بگویم که همیشه کادرهای بالا نیستند که به برخوردهای تند و تیز میکشانند. معمولاً در تشکیلات انقلابی فشار کادرهای پایین است که تشکیلات را به برخوردهای تندوتیز وامیدارد. فکر میکنم درباره تشکیلات رجوی در بعد از انقلاب هم اعضای پایین بیشتر فشار آورده باشند. این را از روی تجربه میگویم، البته طبق معمول، توهمات رجوی و خودبزرگبینیهایش و اینکه از نظر تفکر استراتژیک هم آدمی نبود که بتواند نتایج و پیامدهای درازمدت را تشخیص بدهد. او بیشتر استاد تاکتیک بود تا استراتژی.[۲] در راهی که مجاهدین رفتند اینها خیلی نقش داشت. عوامل دیگر خارج از اختیار بود.
داشتید میگفتید شما مخالف تشدیدکردن تضاد در زندان بودید و یکسری از اعضای فدایی…
– اعضای فدایی هم بعضی موافق و بعضی مخالف بودند. کمکم شرایطی پیش آمد که جزئیاتش را به خاطر ندارم و وزنه دیدگاه تندروها سنگینتر شد و جو زندان را گرفت. بحث اعتصاب یا برخورد با پلیس پیش آمد که طرفداران اعتصاب موفق شدند.[۳] برخی اوقات میبینی شرایط و جو خاصی پیش میآید و کاری هم نمیتوان کرد و به آن سمت میرود. بهمحض شروع اعتصاب فکر میکنم اوایل یا اواسط آبان سال ۵۱ بود، ما را پخشوپلا کردند. گروه اول را شیراز بردند: رضا باکری، عبدالله محسن، مهدی خسروشاهی، حسین قاضی، علیرضا زمردیان، نبی معظمی، ابراهیم آوخ و بسیاری دیگر از مجاهدین و از رفقای فدایی و ستارهسرخی اینها را به یادم مانده است: تقی افشانی، جواد اسکویی، بهرام قبادی، عبدالله قوامی و بسیاری دیگر. موقع بردنشان جمع شدیم و دستهجمعی سرود خواندیم. در آخرین لحظه خداحافظی، رفقای فدایی به اسپانیولی میگفتند ما پیروزیم یا خلق پیروز است. واژهای بود شبیه به وسریموس یا نسریموس که گویا مهدی خسروشاهیِ همیشه طنزگو، به همین مناسبت واژهای ترکیبی از پریموس ساخته بود. گروه بعدی که یکی دو هفته بعد اسمها را خواندند ما بودیم که ما را به مشهد بردند. عمدتاً این دو گروه در شیراز و مشهد بودند و دیگر باقی زندانیها پیگیری نکردند و اصل موضوع منتفی شد.
از روزهای اعتصاب به خاطر دارید که چکار میکردید. بحث که میکردید چه روشی داشته باشید؟ چطور مقاومت کنید؟ آنها چه برخوردی کردند؟
– یادم نمیآید. برخورد فیزیکی پیش نیامد.
چه اعتصابی کردید؟ اعتصاب غذا یا…
– اصلاً هیچ تصویری در ذهن ندارم. این را باید از عبدالله محسن بپرسیم، ببینیم که اصلاً اعتصابی کردیم یا میخواستیم اعتصاب بکنیم.
اعتصاب کردید. چون یادم هست مهندس سحابی این را تعریف میکرد که بعد مثل اینکه آمدند و یک عده را جدا کردند و…
– نه مهندس سحابی حتماً جریانهای شیراز را گفته است. آنجا سال ۵۲ درگیری رخ داد. من پاییز ۵۱ قصر را میگویم، زندان شماره ۳. پیش از اینکه زندانیها را اصلاً به شیراز و مشهد ببرند. از آن شروع اعتصاب هیچ خاطرهای ندارم، {بهمن بازرگانی در اینجا مدتی سکوت کرد، اما به یادش نیامد که ماجرا چه بود- افتخاری}
شما را با اتوبوس به مشهد بردند؟
– بله.
در این فاصله چیزی به یاد ندارید؟ چطور بردند؟ اتفاقی نیفتاد؟ یک روز در راه بودید؟
– اتوبوسی بود که پرده داشت.
یعنی بیرون را نمیتوانستید ببینید؟
– نه. چند تا اتوبوس بودیم که در هرکدام ردیفهای اول ژاندارمها بودند و ما را هر دو نفر به هم دستبند زده بودند و نشسته بودیم. آیا دست دیگر ما را به میلههای صندلی هم زده بودند؟ …یادم نمیآید… مانند یک کاروان نظامی بود که بهاصطلاح اول و آخرش را اسکورت میکردند تا آنجا که به یاد دارم.
فکر فرار در سرتان نبود؟
– خیلی غافلگیرانه بود و خوب محافظت میشدیم. نشنیدم کسی هم این فکر را داشته باشد. امکان عملش هم در آن فاصله سریع نبود.
بعد دیگر زندان مشهد رسیدید…
–بهتر است بگذاریم به نشست دیگر.
***
میگفتید که شما را بردند به زندان مشهد. حالا هرچه را به یاد دارید تعریف کنید.
-آبان ۱۳۵۱ بود. ترکیب تبعیدیها از همه گروهها بودند، مجاهدین و فدائیان دو گروه عمده بودند. اگر بخواهم از گروه مشهد تا آنجا که به خاطر میآورم نام ببرم، از افسران حزب توده رضا شلتوکی و ابوتراب باقرزاده و اسماعیل ذوالقدر بودند. حمید فام نریمان و هاشم بنیطرفی (که گویا پزشک بود و کتابی از اوپارین یا… که جزو کتب تعلیمی مجاهدین بود را ترجمه کرده بود)، مرتضی باباخانی و نفر دیگری که حالا نامش را فراموش کردهام (رحیم سلیقه عراقی) اینها که نام بردم کم و بیش اکیپ زندانیهای حزب توده بودند. دو نفر آخر در زندان جذب تودهایها شده بودند. از ستارهسرخیها هادی غبرایی و رضا غبرایی[۴] و محمدرضا و محمدحسین پوریکتا و محمد امینی (م. راما) و از گروه کتیرایی حسن دستپرورده و از گروه طوفان، کشتیگیری بود به نام بابا پورسعادت (او از زندانیهای موجود در زندان مشهد بود و از تهران منتقل نشده بود). از کنفدراسیونیها بیژن چهرازی بود. زندانیان دیگری که نمیدانم وابسته به چه گروه سیاسی بودند یا اینکه مستقل بودند ضرار (زرار؟) زاهدیان و مهندس پیروزی بودند. از افراد مستقل مصطفی مفیدی بود. اسامی مجاهدین را در جلسات پیشین گفتهام و تکرار نمیکنم و اینجا فقط اشاره میکنم علی مستأجر، محمد صادق، نصرالله اسماعیلزاده و تقی واحدی نیز از مجاهدین انتقالی به زندان مشهد بودند که پیش از این از آنها نام نبرده بودم. از فدائیان نقی حمیدیان و رحیم کریمیان بودند. نقی حمیدیان درواقع رئیس زندانیان چریکهای فدایی تبعیدی مشهد بود؛ البته احمدرضا شعاعی نائینی هم بود و سهراب افشار قاسمی. این دو نفر آخری پس از مدتی دیگر در کمون فداییها نبودند.
یعنی دیسیپلین تشکیلات را نمیپذیرفتند؟ منظورتان همین است؟
– اغلب با نظریات مسلط در تشکیلات فداییها مشکل داشتند. میدانی اینکه جهان مونیستی تصور میشد، درنتیجه افراد میبایست حامل یک تز و یک نظریه باشند. افرادی که نظریه مسلط را در درون گروهها نمیپذیرفتند و به چالش مستقیم و علنی با آنها میپرداختند، بهعنوان افراد تکرو و غیرتشکیلاتی و آنارشیست معرفی میشدند. حالا ممکن بود این جریان یک مدتی درونگروهی باشد و بیرون اعلام نشود. بهرام قبادی اینطوری بود. هم وزنه سنگینی بود و هم برادرش چنگیز قبادی در حادثه سیاهکل کشته شده بود. حتیالامکان نمیخواستند خارج از گروه اعلام کنند که چنین آدم مهمی دیگر تشکیلاتی نیست. برای خود تشکیلات هم خوب نبود. پس او را تحمل میکردند. از زندانیانی که یا از ابتدا فدایی بودند یا در زندان به آنها پیوسته بودند میتوانم اینها را بشمارم: محسن فرزامیان، جهانبخش پایداری، رشید حسنی (پسر بزرگ حسنی امامجمعه اورمیه که پس از انقلاب اعدام شد)، شرفالدین، صباغیان (با صباغیان نهضت آزادی اشتباه نشود)، ژورا انورچیان (آسوری بود از گروه ساکا)، یوسف قانع خشکه بیجاری، حسن گلشاهی، ابراهیم خیری، هادی و احمد میرمؤیدی، عباس هوشمند، غیر از اینها منوچهر یزدیان هم با فداییها بود اما جزو افرادی بود که خط فداییها را نمیخواند و زیر بار آن باید و نبایدها نمیرفت. غیر از اینها ابوالفضل خیرزاده از اعضای شاخه تبریز فداییها بود.
–از اعضای خودتان دیگر چه کسانی بودند؟
– بهغیر از آن تعدادی تاکنون گفتهام تعداد کمی زندانیان مشهدی از پیش در آنجا بودند که بعضی از آنها جذب مجاهدین شدند. از آنها فقط نام احمد کروبی، ایرج و هوشنگ قهرمانلو، حسین مظلومی و نیز طلبهای به نام امجد (مجد؟) (نام یا نام فامیل؟) را به یاد دارم و دیگران را هر وقت نامشان به خاطرم بیاید اضافه میکنم تعدادی دانشجو هم جذب فداییها شدند.
داشتید بهرام قبادی را تعریف میکردید.
– قبادی و اینها که رفتند شیراز و در آنجا یک جریانی راه انداختند. اگر مایل باشی بخوانی بهرام قبادی خاطراتش را نوشته، البته چاپ نشده ولی به من داده و آن را خواندهام.
سال ۵۱ در زندان قصر، کمون مشترکی بود که کمون چریکها یا کمون بزرگ میگفتند. درواقع مبارزه مسلحانه یک نوع دین جدید بود، اگر میپذیرفتی، انگار دین تازهای پذیرفتهای. هر که بودی فرقی نداشت. طرفداران مبارزه سیاسی آن موقع تودهایها بودند. ساکا (سازمان انقلابی کارگران ایران) که منشعبان از تودهایها بودند و میان آنها ارمنی و آسوری هم زیاد بود، بیشتر منشأ کارگری یا روشنفکری داشتند. فیروز گوران آن موقع زندان بود.[۵]
گوران در دهه ۷۰ ماهنامه جامعه سالم را درمیآورد که توقیف شد.
– سال ۵۰ یا ۵۱ در کیهان او را بازداشت کرده بودند و در قصر بود. بعد از انقلاب ماهنامه جامعه سالم را درمیآورد. دانشجو هم زیاد گرفته بودند که در زندان شماره ۳ قصر بودند. بعد که ما را بردند مشهد اول قاتی زندانیهای عادی بودیم و بلافاصله از روز دوم زندانیهای سیاسی شروع کردند با آنها کارکردن و مرتب هر روز با آنها صحبت میکردند و وقتی دیدند اینطوری است کاملاً ما را جدا کردند و بردند به بند ۱ (زندان ۴ بند داشت). طبقه پایین زندانیان عادی بودند که وضعشان بهتر بود یا تحصیلکرده بودند مثلاً اختلاس کرده بودند یا خارجی بودند که مواد مخدر از آنها گرفته بودند. یک بار یکی از این زندانیهای معتاد اروپاییها تمام بدنش را نقاشی کرده بود و در وسط راهرو بند ۱ راه میرفت که نگهبانها او را گرفتند. ما از طبقه بالا این صحنه را میدیدیم. بیشتر هم رنگهای آبی و سرمهای و کمی هم قرمز و تمام بدنش را رنگآمیزی کرده بود. اینها در مسیرشان از اروپا زمینی به هندوستان و تبت و کاتماندو میرفتند و برعکس و در راه برگشت از آنها مواد مخدر گرفته بودند. در حدود هفت هشت ده نفر زندانی اروپایی در پایین بودند و بقیه هم دستشان به دهنشان میرسید. بندها سه طبقه بودند. زندان عین فیلمهای امریکایی بود که سلولها در میلهای دارند و کشویی باز و بسته میشود و یک راهرو دارد و وسط راهرو که دور یک فضای خالی میچرخد که همه طبقات پایین را میتوانند ببینند. عین الگوی زندانهای امریکا ساخته بودند. فکر میکنم زندانهای وکیلآباد و عادلآباد شبیه هم بودند. عادلآباد را ندیدهام، اما آنهایی که هر دو را دیده بودند میگفتند شبیه هم هستند. طبقه دوم و سوم ما بودیم و میتوانستیم بین طبقات دوم و سوم رفتوآمد کنیم. ما در اینجا برخلاف زندان شیراز اعتصاب نکردیم مدیریت زندان مشهد هم که تا سال ۵۴ با سرهنگ شیروانی بود و آدم بدی نبود، دنبال ایجاد تشنج نبود و امکاناتی که داشتیم تا به آخر حفظ شد.
گفتید طبقه دوم و سوم سیاسی بودید و رفتوآمد هم داشتید؟
– بله به هم راه داشتند.
دیگر کار اعتراضی هم نکردید؟
– نه. دانشجوهایی را که بازداشت میشدند، مخصوصاً از دانشگاه مشهد و سیاسیهای دیگر ازجمله روحانیونی که از مشهد بازداشت میکردند به آنجا میآوردند. از روحانیون معروفی که آوردند آقای هاشمینژاد بود.
همان که کشتنش؟
– بله هاشمینژاد. ایشان خیلی برخورد خوبی داشت و با ما گرم و صمیمی برخورد میکرد. بعد یک طلبه به نام مجد بود (انگار پیش از این گفتم امجد اما مجد بود) که در همان زندان جذب مجاهدین شد و گویا بعد از انقلاب نیز با گروه رجوی فعالیت میکرد. غیر از اینها یادم نمیآید در آن دورهای که من آنجا بودم از روحانیون مشهد کسی را به زندان مشهد آورده باشند. دستکم من حضور ذهن ندارم. غیر از اینها افرادی که در آنجا بودند پیرمردی از ترکمنهای ایران بود به نام مخدومقلی. بعضیاوقات هم لباس ترکمنی میپوشید. یک نیمهدیوانهای هم بود با بدن تنومند، لباس نامرتب و موهای همیشه آشفته جوگندمی و سبیل پرپشت به نام بَروُ، پیرمردی بالای شصتسال بود. چندین بار زندان افتاده بود و گویا هر بار که آزاد میشد یکراست میرفت به طرف مرز شوروی و دوباره زندانی میشد و روز از نو روزی از نو. از زندانیهای ستارهسرخی که اوایل جذب سازمان چریکها شدند و بعد جدا شدند عماد رضوی فقیه بود. همدانی بود. بعد از انقلاب داستانی نوشته بود که من هنوز هم دارم و آورد به من داد. نمیدانم چه شد من دیگر او را ندیدم. اینها همه جزو کمون بزرگ بودند و پس از مدتی کمون مجاهدین و کمون فدائیان از هم جدا شد. در ابتدا آدمهایی مثل هادی غبرایی با کمون فدائیان بودند بعداً آنها هم جدا شدند.
ارتباطتان با زندانهای دیگر چطور بود؟ مثلاً از رجوی خبر داشتید؟ از کسانی که در کمیته مرکزی بودند؟
– نه من خبری نداشتم. آنجا خودم را کنار کشیدم. ظاهراً با مجاهدین بودم، ولی زندگی خودم را داشتم و جداگانه بودم.
اعضا از شما نمیخواستند که بیشتر دخالت کنید؟
– در آنجا در زندان مشهد با پیشنهاد و همکاری و همراهی من در اینکه کارهای مربوط به آموزش و بهطورکلی هر چیز در ارتباط با سازمان بر عهده اعضای مشخصاً مذهبی مجاهدین، امثال حیاتی و احمد حنیف و محمود احمدی، ابریشمچی و بابا…[۶] قرار گیرد، استقبال شد و این کار بنا به گفته صریح آنان (که در بدترین شرایط نیز پابرجا ماند) دال بر حسننیت و صداقت من در رابطه با رفقای مذهبی بود. فکر میکنم اسامی مجاهدین زندان مشهد را که میشمردم مهدی فیروزیان را جا انداختم. فیروزیان از مبارزان قدیمی نهضت بود و همسن حنیفنژاد و سعید بود، ولی به لحاظ تشکیلاتی مسئولیتهای مهمی نداشت.
از کمیته مرکزی قدیم فقط شما آنجا بودید؟
– بله.
میثمی در خاطرات خود درباره شما نوشته است.
– من جلد دوم کتاب خاطراتش را کامل نخواندهام، اما آن قسمتهایی که مربوط به من است را خواندم و دیدم که از روی شایعات درباره من نوشته.
میثمی درباره نمازخواندن شما و پیشنماز بودن شما نوشته که درحالیکه شما مارکسیست شده بودید اما برای اینکه بین بچهها مشکل ایجاد نشود، اعلام نکرده بودید یا رجوی به شما گفته بود اعلام نکن. شما هم در ظاهر مجبور شده بودید نماز را بخوانید.
اینها که آقای میثمی گفته خاطرات نیست شایعات است که شنیده و نوشته[۷]. آقای میثمی از دیگران شنیده. اینکه من گرایش مارکسیستی داشتم به معنی این نیست که من مارکسیست بودم. گاهی شده کسانی که در آن سالها با محمد بازرگانی همسلول بودند به من گفتهاند که ما فکر کردیم که او مارکسیست بوده و من در جوابشان گفتهام که من تا آخرین لحظهای که برادرم را دیدهام، هیچ از او نشنیدهام که خود را مارکسیست بداند. یکی ممکن است از یک مسئله اجتماعی یا سیاسی تحلیلی بکند که دیگری با شنیدن آن بهاشتباه گمان کند که گوینده یک مارکسیست است. تحولات فکری من مشخص بود و در کارهای تئوریک که کردهام جای پایشان مانده است. من یک مرحله طولانی داشتم که هستی را خدا و خدا را عین هستی میدیدم. این مرحله اسپینوزایی من سالها طول کشید و من در تمام طول آن سالها مارکسیست نبودم. حتی زمانی که مارکسیست شدم از نظر اقتصادی مارکسیسم را پذیرفتم و از نظر فلسفی لاادری باقی ماندم و ماتریالیست بهمعنای مارکسیستی آن نشدم، اما در تمام آن سالها من معتقد بودم که هستی ما به سمتوسوی خاصی کشیده میشود. انگار از بین تمامی احتمالات فقط گونههای خاصی از احتمالات تبدیل به امکانات میشوند. از اینجا اصل هدایت درمیآمد که من وقتیکه از زندان مشهد به اوین منتقل شدم و پس از انفرادی در حوالی عید نوروز ۵۵ به بند ۲ اوین وارد شدم رجوی بازهم بسیار مشتاق بود که آخرین نظرات مرا درباره اصل هدایتی که در آن جزوه شصتصفحهای سال ۴۸ اشاره کرده بودم و در جزوهای که یک بار در عمومی اوین سال ۵۰ و بار دوم در قصر سال ۱۳۵۱ تحت عنوان اصل گرایش به وحدت عاطفی با جهان (هستی) نوشته بودم بشنود و خودش به من گفت که از اصل هدایت من استفاده کرده است، البته در آن زمان من دیگر از آن فاز خارج شده بودم.
لطفاً همین را توضیح بدهید.
چه چیزی را توضیح بدهم؟ میتوانم پسزمینه فکریام را برایتان بگویم که این چیزها بعدها از آن درآمد.
ان مجاهدین بود، اولین شوک به مجاهدین وارد آمد. (بهمن بازرگانی تا حدود سه سال به درخواست مسعود رجوی این موضوع را علناً اعلام نکرد.)»(میثمی)