گفتوگو با محمدحسن علایی طالقانی – بخش پنجم
مهندس منوچهر سالور را پدر صنعت سیمان ایران میدانند. او علاوه بر این نقش تأثیرگذار در توسعه و صنعت کشور ما، از نظر انسانی و اخلاقی نیز ازجمله شخصیتهای ارزشمند تاریخ ماست. هرچند در رسانهها کمتر از او یاد شده و بهویژه نسل جوان کشور و حتی اغلب بزرگسالان او را نمیشناسند.
منوچهر سالور در ۱۲۹۳ شمسی در تجریش به دنیا آمد. او سال ۱۳۱۴ از دبیرستان صنعتی ایران و آلمان و سال ۱۳۱۷ از هنرسرای عالی (علم و صنعت فعلی) در رشته برق و ماشین فارغالتحصیل شد. سپس با دستمزد روزانه ۱۷ ریال در کارخانه سیمان ری که در سال ۱۳۱۲ توسط یک شرکت آلمانی تأسیس شد بود مشغول کار شد. توانمندی و شایستگی او موجب ارتقای وی در این صنعت شد. چنانکه در سال ۱۳۲۷ قرار شد کارخانه سیمان شیراز راهاندازی شود، سازمان برنامه مهندس سالور را مأمور این کار کرد. سال بعد در احداث کارخانه درود از تجربه و مدیریت ایشان بهره گرفتند. همچنین کارخانه سیمان آبیک از دیگر اقدامات این شخصیت ملی و اثرگذار است. در سیر خاطرات آقای طالقانی با سیمای انسانی این شخصیت برجسته آشنا میشویم که دین بزرگی به جامعه صنعتی و میراث فرهنگی ایران ما دارند.
شما بعد از گرفتن دیپلم در شرکت سیمان ری مشغول کار شدید و سالهای زیادی از نزدیک با مهندس سالور همکاری داشتید، حتماً درباره شخصیت و رفتار و نقش ایشان خاطرات خوبی دارید که آماده شنیدن آن هستیم.
مهندس سالور فرزند عزالدوله۱ بود که در دوره رضاشاه با پدربزرگ ما آقا سیدابوالحسن طالقانی مراوداتی داشتند. زمانیکه برای پدربزرگ و دوستانش از سوی حکومت مشکلاتی پیش آمده بود، عزالدوله که در مقصودبک باغ بزرگی داشت آقا سیدابوالحسن را همراه پدر ما در آنجا اسکان داده بود تا برای مدتی در دسترس نباشند و آبها از آسیاب بیفتد. ضمناً دکتر حسابی هم شوهر خواهر سالور بود. دفتر آقای مهندس سالور در تهران سهراه شاه، کوچه سیمرغ بود. ایشان در گذشته دور مدیر سیمان ری شده بود. کارخانه سیمان یک شرکت عام دولتی بود. ۳۰ درصد سهامش را بنیاد پهلوی و مقداری وزارتخانههای دولتی داشتند، مقداری هم سرمایهدارهای غیردولتی سهام داشتند. آن زمان کارخانهای هم در درود بود که ۲۵۰ تن در روز تولید سیمانش بود و با وجود اینکه راهآهن تا خود کارخانه میرفت و بارش را حمل میکرد، اما با شگفتی میدیدند شرکت ضرر میدهد. درحالیکه تولید آن هزینه چندانی نداشت، خاک و سنگ را پودر میکنید و به کوره میبرید و سیمان تولید میکنید که بازار خوبی هم داشت و نباید ضرر میداد. مهندس سالور مقداری دقت کرد، در بازرسی دخالت کردند و متوجه شدند مدیریت آنجا در یک بلندی مجاور کارخانه، سالن بزرگی مثل کاباره و دیسکو با هزینه شرکت درست کرده، هنرمند از ایتالیا میآورد که برایشان کنسرت بگذارد و ریختوپاشهای زیادی دارد. این هزینهها باعث شده بود کارخانه ضرر بدهد. از طرفی معلوم شد از قطارهایی که آنجا میرود و پر میشود، یکی در میان صورت میدهند. معلوم شد باندی آنجا هستند و دزدی میکنند. آنها را گرفتند و از مهندس سالور خواهش کردند آنجا را هم شما اداره کنید. ایشان با روشی که داشت از درآمد این کارخانه ۲۵۰ تنی، هفت مجتمع صنعتی درست کرد، علاوه بر سیمان درود، سیمان فارس و سیمان بهبهان را راه انداخت، سیمان آبیک با ۱۸ هزار تن در روز راهاندازی شد، درحالیکه پولی هم از سهامداران نگرفت. با آن درایت و درستی که خودش داشت کسی نتوانست در مجموعه سوءاستفاده بکند. اگر هم آدمهای درست و امانتداری نبودند نمیتوانستند به کارشان ادامه بدهند. مدیران خوبی تربیت کرد و باعث شد آبادانی و اشتغال زیادی ایجاد شود. بعد از انقلاب با نظر آقای خمینی ایشان رئیس بنیاد علوی شد که اموال بنیاد پهلوی۲ را زیرپوشش داشت. حکم ایشان را ظاهراً شورای انقلاب صادر کرده بود. یکی از اقدامات اولیه ایشان که در فضای پرالتهاب و کینهتوزانه اول انقلاب کاری کمنظیر بود، کمتر مورد توجه قرارگرفته است. آقای سالور دستور داد افراد باقیمانده خانواده پهلوی در ایران را شناسایی کنند، بررسی کنند کجا هستند و زندگیشان در چه وضعی است.
یعنی درحالیکه همه در فکر انتقام گرفتن از خاندان پهلوی بودند، ایشان به زندگی آنها رسیدگی کرد؟
بله، مهندس سالور فهرستی درست کرد که هرکدام از بازماندگان پهلوی که در ایران ماندهاند شناسایی شوند. برای ملکه توران یکی از همسران رضاشاه، راننده، مستخدم و مقرری ماهیانه معین کرد. برای همدمالسلطنه همینطور. پیرزنهای خانواده پهلوی در ایران مانده بودند. در کوران انقلاب بعضی از اینها را با چه افتضاحی به خیابان میکشیدند و میخواستند از آنها انتقام بگیرند، اما مهندس سالور آنها را پیدا کرد و زندگیشان را سر و سامان داد. فاطمه پهلوی، خواهر محمدرضاشاه، مدتها پس از انقلاب در ایران مانده بود. برخلاف آقای خلخالی که دنبال اموال اینها بود که از چنگشان درآورد و خودشان را از بین ببرد، مهندس سالور شخصیتی بود که این کارها را کرد، اما این مرام و رویه را جایی نمیگویند.
بله، در روایتهای تاریخی از اینگونه افراد مثل رویه آیتالله طالقانی که فراتر از چرخه خشونت و منازعه بودهاند کمتر نام برده میشود، چون به هیچکدام از طرفین منازعه تعلق ندارند.
خدا رحمت کند مرحوم مهندس سالور را که سبک مدیریتش کمنظیر بود. رئیس هیئتمدیره شرکت آن زمان آقای بهبهانیان آدمی باشخصیت، مطمئن و سالم بود، حسابهای شاه که در شرکت بیشترین سهم را داشت دست ایشان بود. اهل سوءاستفاده نبود. خیلی هم به مهندس سالور نزدیک بود، هفتهای یک روز جلسه داشتند. آقای سالور بهطور متوسط به شرکای شرکت و سهامداران ۱۵ درصد سود میداد و باقیمانده را افزایش سرمایه میداد و صرف آباد کردن کارخانه و احداث هفت کارخانه جدید و کارهای توسعهای میکرد. یک سال صورتهای مالی را به بهبهانیان داده بود که به شرف عرض برساند. او حسابدار شاه بود و به او گفته بود این چک سود ۱۵ درصدی شماست. شاه هم بدوبیراه گفته بود که خجالت نمیکشید سنگ و خاک را میریزید و فقط ۱۵ درصد سود میدهید! تا جایی که شنیدم ۲۵ درصد سود سالانه سیمان است، اما مهندس سالور بیشتر سود نمیداد و سرمایهگذاری میکرد. ولی یک سالی ناچار شد ۲۰ درصد بدهد.
به خاطر اعتراض شاه؟
بله. به خاطر اعتراض شاه گفته بود نه ۲۵ درصدی که شاه میخواهد، نه ۱۵ درصدی که ما میدهیم، امسال ۲۰ درصد بگیرید و خیرش را ببینید. دفتر او و مدیریتش فقط برای کارهای کارخانه نبود و بسیاری کارهای دیگر را هم آنجا سامان میداد. اولاً مصوبهای از هیئتمدیره گرفته بود که به کلیه مساجد در سراسر ایران سیمان رایگان بدهد. روی این حساب اغلب آقایان علما را آنجا از نزدیک میدیدم و آقای مهندس سالور خیلی هم مقید به آداب و مناسک شرعی بود. سال ۱۳۴۶ وقتی آبیک را خواست احداث کند، یک سفری مرحوم آقای طالقانی و آقای دکتر سحابی را با خودش به آنجا برد. از دکتر سحابی خواست ارزیابی کند که این منطقه از جهت معدن چشمانداز ایران هست یا نه، گچ و آهنش اندازه هست یا نه، مرحوم دکتر سحابی رفت بالای کوه و ارزیابی کرد و گفت بله اندازه است. مرحوم آقا هم در آن سفر بودند. مقدمات ساخت کارخانه را فراهم کرد و بعد از تأیید دکتر سحابی شروع به کار کردن کرد. آقای سالور وقتی در زمینه زمینشناسی مشکلی پیش میآمد چون عضو انجمن اسلامی زمینشناسی هم بود، از آقای دکتر سحابی میخواست اظهارنظر کند. یادم هست زمانی خواستند در سیمان فارس برای آب چاه حفر کنند. آقای دکتر سحابی رفت و ارزیابی کرد و نقطهای را برای رئیس کارخانه مشخص کرد و گفت اینجا چاه بزنید، در ۱۲ متری به آب میرسید. آن موقع برای ارتباط و اطلاعرسانی تلگراف معمول بود، بعد از مدتی از سیمان فارس تلگراف زده بودند که ما ۱۳ متر هم حفر کردیم، ولی به آب نرسیدیم. دومرتبه مهندس سالور از آقای دکتر سحابی خواهش کرد و ایشان به آنجا رفت و بررسی کرد که علت به آب نرسیدن چه بوده است. آنجا یک جادهای بود و دکتر گفته بود کنار جاده در این نقطه چاه بزنید، اما مهندسین و کارگران آنجا با خودشان گفته بودند این جاده ممکن است عریضتر شود؛ بنابراین بهتر است چاه را ۵ متر اینطرفتر بزنیم، هرچه پایین رفته بودند به آب نرسیدند. مرحوم دکتر سحابی گفته بود من گفتم این نقطه چاه بزنید. بعد که در همان نقطه چاه زدند به آب رسیدند.
یکی از کارهای ابداعی که مهندس سالور کرد تولید صفحات سیمانی فارسیت بود که سیمان با آزبست مخلوط میشود؛ البته اکنون به جهت ذرات ریزش که میگویند آلودگی و سرطانزایی دارد در دنیا منع شده است، ولی آن موقع معمول بود و کارخانههای فارسیت و ایرانیت کار میکردند. مواد اولیه آزبست را از روسیه و کانادا میآوردند. آزبست الیافی است که بهصورت لایههایی داخل سنگهای کوه است. مهندس یکسری جوانها را به کار انداخت که بروید ببینید کجا پیدا میشود. آنها به تکاپو افتادند و در ماکو نزدیک مرز آذربایجان معدنی را کشف کردند که آزبست بود، بعد از ارزیابی شروع کردند مواد اولیه لازم را تولید کردند. کارشان این بود که سنگ را بیاورند و این لایهها را از آن خارج کنند. حالا دستگاه اتوماتیک است و این کار را میکند، ولی آن زمان با کلنگ و بیل اینها را درمیآوردند. مهندسین این کار انگلیسی و هندی بودند، وقتی آمدند بازدید کردند، گفتند معدن ماکو عمقی ندارد و مقرونبهصرفه نیست که ما کارخانهای اینجا نصب کنیم. به آقایی که محلی بود و یک مقدار کارها را به او داده بودند گفتند صرف ندارد و ما از اینجا میرویم. ایشان گفت شما کاری به اینها نداشته باشید، من کامیون آزبست به شما میدهم، شما کیلویی چند به من میدهید؟ گفتند کیلویی فلانقدر و این با کارگر و بیل و کلنگ اینها را استخراج میکرد و با آب هم یک شستوشویی میداد و داخل گونی میکرد. آنها را وزن میکردند و پولش را هم میدادند، ولی در این حد بود. بعد دوباره مهندسین را فرستادند در کویر و جاهای مختلف تا اینکه سر مرز افغانستان بعد از بیرجند حدوداً ۱۵ کیلومتری مرز افغانستان که من هم آنجا مأموریت رفته بودم این مواد را پیدا کردند. کارشناسان خارجی هم آمدند و بررسی کردند و گفتند این معدن پنجاه سال به شما جواب میدهد، اما شما اینجا آب ندارید، چون برای شستوشو به آب نیاز دارید. آقای مهندس سالور از دکتر سحابی خواهش کرد که آنجا را بازدید کند. دکتر سحابی رفت و دو شب آنجا بود و گفت در این نقطه ۱۲۰ متر پایین بروید اگر به آب نرسیدید این نقطه هم هست، دو نقطه را مشخص کرد. این گروه رفتند و حفاری کردند. گروه خارجی گفته بودند اگر هم به آب برسید آب شور است و قابلاستفاده برای این کار نیست. آنجا که حفاری کردند و به ۱۱۲ متری رسیدند، تلگراف زدند که آقا یک نم هم پیدا نیست. دکتر سحابی گفتند پایینتر بروید پیدا میشود. در ۱۱۴ متری به نم رسیدند و در ۱۱۵ متری به آب رسیدند. مهندسی که آنجا بود گفت من فقط نگران این بودم که این آب را بخورم شور باشد و تمام زحماتم از بین برود، اما آب گوارا بود و بعد از این همه سال هنوز آن آب جریان دارد. در منطقه نهبندان بود که مشغول به کار شدند و معدن نهبندان به بهرهبرداری رسید. با این آب درخت کاشتند و آبادانی کردند و پرندهها آمدند و آبادی ایجاد شد. مهندس سالور به این کارها عشق داشت و از اینکه برود آنجا بنشیند و نتیجه کار را مشاهده کند لذت میبرد. علاوه بر این برنامههای توسعه و افزایش بهرهوری کارخانه، خیلیها به ایشان مراجعه میکردند و نیازهایی داشتند و ایشان حاجاتشان را برآورده میکرد.
مدتی میدیدیم مردی ماهی یک بار به دفتر مهندس سالور میآید و ۵ دقیقه ایشان را میبیند و میرود. یک بار از او پرسیدم داستان چیست. ایشان مقرری برای شما حواله میکند یا مسئله دیگری است؟ چرا هر ماه میآیید اینجا؟ گفت: زمان فعالیت تودهایها و تودهبازی من در کارخانه سیمان ری مشغول کار بودم، ما را علیه مدیریت تحریک کردند و یک روز به دفتر مهندس سالور حمله کردیم و میز و دفتر ایشان را به هم ریختیم و دوات مرکب را به سر مهندس سالور خالی کردیم و… فرماندار نظامی آمد و همه ما را جمع کردند و دستبند زدند، داشتند میبردند که خبر به مهندس سالور رسید. آمد دم در کارخانه و خطاب به مأموران گفت کی به شما گفت اینجا بیایید؟ گفتند آقا خبر دادند اینجا اخلال شده، ما هم آمدیم. مهندس گفت چه کسی گفته اخلال شده است؟ بعد خطاب به ما که سوار ماشین مأموران بودیم گفت بیایید پایین، بیایید پایین، دست ما را گرفت و از ماشین پایین آورد. بعد مأمور گفت آقا دوات مرکب به سر شما زدهاند. آقای سالور با بزرگواری کرامت را حفظ کرد و گفت نه آقا من خودم گفتم بیایند دفترم، من دعوتشان کردم. آن روز من یکی از آن اخلالکنندهها بودم و شرمنده شدم، از آن موقع ماهی یک بار میآیم ایشان را میبینم و انرژی میگیرم.
مهندس سالور خیلی باتقوا بود، این یک نمونه از اخلاق و منش او بود. افراد گرفتار میآمدند و او گره از کارشان میگشود و با شادی میرفتند. مثلاً اگر پدر کارگری مرده بود، ایشان صبح اول وقت بالای سر قبر پدر او حاضر بود که مبادا پول کم بیاورد. شخصیت عجیبی بود. نسبت به اموال شرکت هم خیلی حساس بود. در طول مدت مدیریت او هیچ دزدی در شرکت انجام نشد، چون رأس کار درست و سالم بود. پیرمردی راننده ایشان بود به نام محمود آقای خادم که خاطرات او از مهندس سالور را یادم است. ایشان از زمان قدیم راننده پدرزن مهندس سالور بود. پدرخانم ایشان مزارع گندمی در قزوین داشت و آقای خادم با کامیون برای ایشان رانندگی میکرد. بعد نزد آقای سالور آمده بود و تا این اواخر هم بود. او تعریف میکرد: اگر مهندس سالور تهران بود، حتماً باید پنجشنبه صبحها به زیارت اهل قبور میرفت و فاتحهای میخواند. در یکی از این مراجعات به بهشت زهرا در راه برگشت دیدیم که مردم کنار جاده ایستادهاند. رو کرد به من گفت آقا مردم اینجا ایستادند؛ اینها را سوار کن. من گفتم نمیشود هرکسی را سوار کرد. گفت نه آقا این سه نفر را سوار کن. ترمز کردم و گفتیم در مسیر ما هستید، سوار شوید و آنها سوار شدند. آن سه نفر از این قصابهای داشمشتی بودند که شب تا صبح میروند برای قصابی و کشتار دام و صبح به خانهشان میروند. بالاتر آمدیم. یکی از اینها دستش را گذاشت روی دو صندلی جلو و تکیه داد و سرش را به سمت من گرفت و گفت آقای راننده از مرامت خوشم آمد، عشق کردم، امشب باهم برویم کافه جمشید. من با خودم میگویم لاالهالاالله، استغفرالله، باز این میگوید عشق کردم، اشاره به آقای سالور میگفت این پیری رو که پیاده کردی بیا برویم کافه جمشید. به هر حال رسیدیم به سهراه شاه و من گفتم مسیر ما از اینطرف است و پیادهشان کردیم. به آقای سالور گفتم آقای مهندس وقتی میگویی هرکسی را سوار کن نتیجه این میشود. مهندس گفت هر کس را خودت صلاح میدانی سوار کن، تو تشخیصت از من بهتر است؛ یعنی باز هم بر سوار کردن مردم تأکید داشت ولی گفت خودت تشخیص بده چه کسی را سوار کنیم. باز آقای خادم تعریف میکرد برای زیارت اهل قبور به مقبره حضرت عبدالعظیم رفته بودیم، دیدیم کامیونی که از سیمان فارس شیراز بار برای سیمان تهران آورده و باید خالی برگردد، یک ماشینسواری داخلش بار زده و کنار خیابان پارک شده است. مهندس گفت محمود برو ببین این ماشین شرکت سیمان اینجا چه میکند. من رفتم و دیدم آقای مطلبی راننده ماشین شیراز است. به او گفتم مطلبی، آقای مهندس تو را دیده و میگوید داخل ماشین تو چیست. راننده گفت ای وای بدبخت شدم، بیچاره شدم. گفتم نگران نباش تو چیزی نگو بیا برویم پیش آقای مهندس. به آقای مهندس گفتم یک روحانی ماشینش خراب شده، این آقای مطلبی میخواهد تا قم او را برساند. مهندس سالور گفت حالا که اینطور است ۱۰۰ تومن هم به تو جایزه میدهم، چون غیبت تو را کردم. بعدها علی آقا راننده جوانتری جای محمود آقا گذاشته بودند. او میگفت وقتی میخواستیم به آبیک برویم، ایشان میرفت در مسجد آقای اردبیلی در خیابان نصرت نماز میخواند که نمازش شکسته نشود و بعد میرفتیم. معمولاً یک مقدار گوشتکوبیدهای هم برای نهار همراه داشت که از خانه آورده بود. درصورتیکه آنجا آشپزخانه بزرگی داشت و غذای خوبی درست میکرد، ولی خود ایشان همان غذایی که از خانه آورده بود میخورد. علی آقا تعریف میکرد جاده تهران به قزوین خیلی خلوت بود، یک بار دیدیم یک گله سگ از وسط خیابان دارند حرکت میکنند، ماشین ما شاهین بود که ترمز میکردی به اینطرف و آنطرف کشیده میشد. خیلی پرهیز کردم به این سگها برخورد نکنم، اما به یکی از اینها برخورد کردم و این سگ به هوا پرید، مهندس خیلی ناراحت شد و صدایش بلند شد که حیوان را کشتی، بزن بغل و برو ببین حیوان چطور شده. پیاده شدم و رفتم دیدم همه سگها میدوند و ظاهراً ضربه کاری نخورده است. برگشتم و گفتم آقای مهندس طوری نشده است. قدری آرام شد و رفتیم. موقع برگشتن دوباره به همان نقطه که رسیدیم گفت بایست و برو ببین شاید حیوان بعداً بلایی سرش آمده باشد و گوشهای افتاده باشد. ماشین را کنار جاده گذاشتم و رفتم و نگاهی به اطراف انداختم و دیدم چیزی نیست. برگشتم و گفتم آقا چیزی نبود، همان موقع داشت با بقیه سگها میدوید و مشکلی نداشت. وقتی خبر سلامتی سگ را دادم، مهندس سالور ۱۰۰ تومن به من داد که این خبر را دادم. علی آقا خاطره دیگری میگفت که یک روز در جاده میرفتیم و مهندس داشت کارهایش را میخواند و نامههایش را امضا میکرد و خیلی هم کارهایش زیاد بود. منتها چون اطراف خودش آدمهای مطمئن را جمع کرده بود نگرانی نداشت. یک بازرس گذاشته بود و دوباره یک بازرس برای آن بازرس گذاشته بود. همانطور که کاغذها را میخواند و بررسی میکرد. یکدفعه گفت بزن بغل، من توقف کردم و پرسیدم چه شده. معلوم شد چند مورچه داخل این کاغذها بوده و ایشان حاضر نبود به اینها تلنگر بزند و از ماشین بیرونشان بیندازد، گفت بزن کنار تا مورچهها را بهآرامی روی زمین بگذارد که آسیب نبینند. یک بار هم دیدیم مهندس دستش را روی سرش گرفته و حالت رنجوری دارد. گفتم آقای مهندس سرتان درد میکند، گفت نه، خدا رحمتش را از من گرفته، امروز نتوانستم یک کار خیر انجام دهم، به چه کسی بگویم؟
با توجه به روابطی که مهندس سالور با انجمن اسلامی مهندسین و مهندس بازرگان داشت، چطور در رژیم گذشته چنین کارهایی را به او سپرده بودند؟
او آدم متدینی بود و از نظر سلامت مالی و اخلاقی همه به او اعتماد داشتند و این برایشان مهم بود. گرایش سیاسی او پنهان نبود، ولی صداقت و درستی او هم زبانزد بود. زمانی که آقای دکتر سحابی به نهبندان رفت و آب آنجا را راه انداخت، سالور یک گزارش از این ماجرا تنظیم کرد و میخواست این را به رخ بکشد. گزارش را به بهبهانیان داد و گفت بده به اربابت. در گزارش گفته بود چه مراحلی برای پنبه نسوز طی شده بود و خارجیها گفتند آنجا آب نیست و اگر باشد، شور است و بقیه قضایا را شرح داده بود که ما از جناب آقای دکتر سحابی خواهش کردیم به آنجا بروند و جناب آقای دکتر سحابی در تاریخ فلان تشریف بردند و در تاریخ فلان برگشتند و ریز قضایا را تشریح کرده بود. بهبهانیان۳ نامه را برای شاه برده بود. بعد به مهندس سالور گفته بود به شرف عرض ملوکانه رسید و ایشان فرمودند به این خرابکارها کار ارجاع نکنید.
با این روابط چطور سالور را تحمل میکردند؟ فقط به خاطر همین سلامت مالیاش بود؟
بله، البته او حرف سیاسی نمیزد.
همین حمایتهایی که از دکتر سحابی میکرد کم نبود.
اینقدر اطلاعات داشتند که ایشان عضو انجمن اسلامی است، ولی به هر حال سلامت داشت و در کارش امین و صادق و امانتدار بود.
شاید مدیری که مثل اینها سالم باشد نداشتند.
نه، آن زمان افراد درست و سالم کم نبودند، حتی در بین نظامیها آدمهای مذهبی و سالم بودند. من یادم هست یک تیمسار رستمآبادی بود که در مسجد رستمآباد پیشنماز بود، یعنی غروبها وقتی روحانی مسجد نبود، ایشان عبا روی دوشش میانداخت و پیشنماز میشد و بحثهای قرآنی میکرد؛ یعنی متدین واقعی بود. یا همان تیمسار کاتوزیان که در حد ارتشبد بود و متدین بود.
در میان درجهداران ارتش افراد مذهبی زیاد بود. در مسجد شفا که آقای سید رضی شیرازی پیشنماز بودند چند سرهنگ بودند که روی قرآن کار میکردند و جلساتی داشتند.
در مسجد هدایت هم بودند. تیمسار دبیر برادر مهندس دبیر عضو انجمن اسلامی بود، سرهنگ صدقی بود که به آقا نزدیک بود و در امیریه زندگی میکرد و آقا هم خانهاش میرفت. این اواخر سرهنگ کوهرنگی بود. داستان سید محمدباقر حجازی را گفتم که آقا زمینی از او گرفت و آنجا را ساخت. ایشان بعداً وکیل برجستهای شد و در قضیه سرهنگ عطیفه خیلی معروف شد. ایشان برادری داشت که سروان بود و بازنشسته هم شده بود و حقوق هم خوانده بود. وقتی مهندس بازرگان و پدر را محاکمه میکردند، برای آقا پیغام داد که این حسن ما (سروان) اگر مشکل وکیل دارید میتواند وکیل شما شود. آقا گفت نه نیازی نیست. سرهنگهایی هم که وکالت کردند هیچکدام قرارداد مالی نداشتند؛ البته مرحوم علی بابایی یک هدیهای به همه آنها داد، ولی نه اینکه در حد دستمزد باشد. ضمن اینکه علاوه بر نداشتن چشمداشت مالی، خودشان را به خطر هم انداختند، البته در دادگاه دوم این حسن حجازی جزو وکلا آمد در دادگاه نشست. وقتی نوبت دفاعش شد، تریاکی هم بود، بلند شد با لحن خاصی گفت جناب آقای رئیس دادگاه این آقایان یک اشتباهی کردند، یک غلطی کردند، شما به بزرگواری خودتان ببخشید. یکمرتبه همهمه و فریاد بلند شد که بنشین، بنشین. بعد دیگر نیامد.
از روش و منش مهندس سالور نکته دیگری ندارید؟
مهندس سالور ظاهراً دو دختر داشت و یک دامادش پسر مدیر گروه فرهنگی هدف بود. دو پسر هم داشت که پسر بزرگش شهرام و دیگری محمد بود. شهرام به خارج رفت که درس بخواند، ولی آنطور علاقه به درس نداشت و دو سه سالی آنجا بود و برگشت. موقع آمدن او آقای سالور هم به فرودگاه مهرآباد برای استقبال رفته بود. رانندهاش تعریف میکرد این پسر یک گیس بلندی گذاشته بود. سالور که چشمش به او میافتد میگوید این چیه؟ این چیه؟ بعد به راننده میگوید محمود آقا این را یکسره میبرید آرایشگاه، بعد میآورید خانه. البته آقا شهرام اکنون هم ریش و هم موی بلند دارد. پسر دیگرش محمد درس خواند و داماد یک تیمساری شد که او هم آدم متدینی بود. این تیمسار در همان ایام انقلاب و شلوغیهای بعد از ورود امام فوت کرد. موقع تشییعجنازه ایشان مردم در بهشت زهرا وقتی فهمیدند تیمسار ارتش بوده، تف و لعنت بر او فرستادند و میپرسیدند اعدامی بوده یا نه؟ کشمکشی در آن فضا بر سر این برداشت اشتباه مردم ایجاد شد. آقای سالور آنجا برای مردم صحبت کرد و توضیح داد که این آدم متدین و متشخصی بوده و از حیثیت او دفاع کرد. خانه مهندس سالور اوایل نزدیک مسجد فخریه در امیریه بود، بعدها به محمودیه رفتند. این اواخر هم روی یک صندلی جلوی در خانه مینشست و به مردم نگاه میکرد. من در زندگیام چه در بین روحانیون و چه غیرروحانی، کسی را با تقوای ایشان ندیدم. در بین کسانی که اخلاق را رعایت میکنند ایشان یک نمونه استثنائی بود.
مهندس سالور اغلب با روحانیون در تماس بود. یک روز داشت نامهای به یکی از روحانیون مینوشت و یادش نمیآمد اسم روحانی چه بود. رئیس کارگزینی را که نامش آقای صفار بود صدا کردند و از ایشان پرسیدند این پیشنماز مسجد تیردوقلو اسمش چیست. او هم اصلاً در این وادی نبود و نمیدانست اسم پیشنماز چیست، ولی برای اینکه یک چیزی گفته باشد گفت آقای موسوی. سالور گفت نه آقا نه، موسوی نیست، پس تو آنجا چه کار میکنی؟ توقع داشت رئیس کارگزینی اسامی پیشنمازهای مساجد را بداند!
یک کارمند گمرک به نام آقای غفاری از بستگان خانمش در شرکت کارهای گمرکی را انجام میداد. آن زمان هم ساعت کار مشخص نداشتیم، اما همه کارمندان سر ساعت میآمدند. ولی این آقای غفاری دیرتر میآمد. یک روز مهندس سالور آقای غفاری را صدا زد، گفتیم نیامده است. سالور گفت هر وقت آمد بگویید بیاید پیش من. ساعت ۱۱ آقای غفاری آمد و پیش آقای سالور رفت. آقای سالور ساعتش را با زنجیر داخل جیبش میگذاشت. ساعتش را از جیبش خارج کرد و گفت آقا این چیست؟ این چیست؟ آقای غفاری که آدم شوخی بود، گفت آقا این ساعتی است که از عزالممالک (پدر مهندس) به شما ارث رسیده است. سالور گفت نه، منظورم این است که ساعت چند است؟ میخواست به او تذکر بدهد که دیر آمده است. رفتارش محیط را تلطیف میکرد. حتی بیان انتقادش هم خوشایند بود.
ادامه دارد…
پینوشتها
- عبدالصمد میرزاعزالدوله فرزند محمدشاه قاجار
- تأسیس بنیاد پهلوی در سال ۱۳۴۰ رسماً اعلام شد و بخشی از املاکی که رضاشاه از مردم گرفته بود و داراییهای دیگر محمدرضاشاه به این بنیاد منتقل شد. بسیاری فعالیتهای اقتصادی اعضای خانواده پهلوی در قالب این بنیاد انجام میشد و همه از پرداخت مالیات معاف بودند. پس از سقوط شاه آنچه از این بنیاد مانده بود مصادره و با نام جدید بنیاد علوی باقی ماند. درباره این بنیاد و اموالش کتاب نگاهی به شاه آقای میلانی در بخش دوازدهم اطلاعات مفیدی ارائه داده است.
- محمدجعفر بهبهانیان متولد خرمشهر بود و در جوانی زمان شیخ خزعل نایبالحکومه این شهر شد. وی سپس در بیروت ادامه تحصیل داد و در سال ۱۳۱۲ وارد بانک کشاورزی شد. در دهه ۳۰ وی با حمایت اسدالله علم به سرپرستی املاک موقوفه پهلوی و بعدتر سرپرست بنیاد پهلوی و حسابدار اختصاصی دربار و معاونت وزارت دربار منصوب شد. او از معتمدین شاه بود. به گفته عباس میلانی در کتاب نگاهی به شاه، بهبهانیان بعد از سقوط سلطنت، دو بار توسط شاه در خارج کشور احضار شد و هر بار بین آنها مشاجراتی در مورد اموال و املاک شاه در خارج صورت گرفته است. به گمان خانواده پهلوی بهبهانیان بخشی از اموال بنیاد پهلوی را از آن خود کرده و از آن زمان اثری از ایشان نیست و بیشتر شایعاتی پیرامونش گفته میشود.