بدون دیدگاه

آخرین دیدار

 

خاطرات بهمن بازرگانی از مبارزات دوران ستم‌شاهی

در گفت‌وگو با امیرهوشنگ افتخاری‌راد

#بخش-هشتم

 

 

  • خاطرات بهمن بازرگانی در این بخش وضعیت زندان‌های ساواک در سال‌های ۱۳۵۰ و ۱۳۵۱ را به تصویر می‌کشد. او از روزهایی می‌گوید که رفقایش حکم اعدام گرفته و به جوخه مرگ سپرده شدند. از حالات روحی خودش و دوستانش و حال و هوای سلول‌ها و مأموران زندان و برخوردهای زندانیان نکاتی را بازگو می‌کند که چه‌بسا با حال و هوای امروز جامعه ما فاصله زیادی دارد، اما یادآوردن آن روزها که اوج آرمان‌گرایی و فداکاری برخی هم‌وطنان ما بود، شاید برای پختگی و جامعیت امروز ما مفید افتد. گذشت سال‌ها و تحولات شگفت این دوران، چه‌بسا بسیاری وقایع را از یاد و خاطره کشنگران آن دوره برده باشد، از این‌رو مصاحبه‌کننده با پرسش‌های مختلف می‌کوشد لایه‌های زیرین ذهن گوینده را آشکار کند.

 

 

از دادگاه و چگونگی آن حرف بزنید.

– سعید محسن در دادگاه ردیف اول بود و من ردیف دوم.

با چه معیاری شما را با سعید محسن در یک دادگاه قرار دادند.

– معمولاً نفر اول یک نفر از قدیمی‌ترین نفرات مرکزیت بود، مثلاً اول سعید محسن، بعد من، بعد موسی خیابانی و بعد دیگران

خب این بر چه اساسی بود؟

– نمی‌دانم؛ شاید بر اساس سنگینی و سبکی پرونده متهم باشد.

این‌طوری فقط سه یا چهار نفر بودند که می‌شدند سرگروه‌ها. سعید محسن، حنیف‌نژاد و بدیع‌زادگان. همین‌ها.

-بله.

پس این‌طوری باید سه گروه دادگاهی می‌شدند.

-ممکن است برحسب کار عملیاتی هم باشد. کار عملیاتی بیشتر رده اول می‌شد. احتمالاً یک گروه دادگاهی‌ها رسول مشکین‌فام متهم ردیف اول بوده همین‌طور محمود عسگری‌زاده. اصطلاحاً دادگاه نخستین را دادگاه بدوی و دومی را دادگاه تجدیدنظر می‌گویند.

با هم مشورت می‌کردید که در دادگاه چه بگویید؟

– بله.

چیزی به‌یاد دارید؟ سعید محسن چیزی نمی‌گفت؟

– بحث این بود که دفاعیه‌ها چطور گفته بشود که هرکسی یک قسمتی را بگوید. مثلاً یکی جنبه‌های اقتصادی حاکمیت را زیر ضرب ببرد، دیگری وابستگی رژیم به امریکا و به‌طور کلی امپریالیسم جهانی را و… می‌دانستیم که دادگاه‌های ما غیرعلنی خواهد بود و سرهنگان دادرسی ارتش هم این ارزش را ندارند و دفاعیات ما هم برای آن‌ها نبود. بیشتر برای این بود که بیرون داده شود که بعد از اعدام به‌عنوان دفاعیه منتشر شود وگرنه معمولاً رئیس دادگاه نمی‌گذاشت این‌ها را تا آخر بخوانیم. جاهایی که واژگان توهین‌آمیز بود تا به آنجا می‌رسیدیم و می‌گفتیم مثلاً رژیم استعماری و کودتای ۲۸ مرداد و… رئیس دادگاه که رنگش سفید شده بود حرفمان را قطع می‌کرد و نمی‌گذاشت ادامه بدهیم. کسی هم در دادگاه نبود که حرف ما را بشنود. (به‌ندرت اتفاق می‌افتاد که به یکی از خانواده‌ها اجازه دهند در دادگاه شرکت کند). رئیس اول تذکر می‌داد که اگر دوباره بخواهی از این حرف‌ها بزنی اجازه نمی‌دهم ادامه بدهی و دوباره که شروع می‌کردیم نمی‌گذاشت صحبت کنیم. دفاعیه را هم که نوشته بودیم می‌گرفتند. ما قبلاً یک نسخه از دفاعیه‌مان را روی کاغذ سیگار می‌نوشتیم و سعی می‌کردیم از طریق ارتباطات با سلول‌های مجاور رد کنیم تا بماند.

سهم شما برای دفاعیه در دادگاه چه بوده؟

– دفاعیه من به‌عنوان مسئول گروه سیاسی، تحلیلی از وابستگی سیاسی رژیم بود.

مهم‌ترین بخشش همین قسمت سیاسی بوده؟

– بله.

با سعید محسن تا سال ۵۱ شما با هم آنجا بودید؟

– بله فکر می‌کنم من و سعید از نیمه یا اواخر اسفند ۵۰ تا شاید نیمه اردیبهشت ۵۱ با هم در یک سلول بودیم.

یعنی وقتی‌که نزدیک دادگاه شد شما و سعید محسن یک پرونده بودید دیگر؟

– بله عید سال ۱۳۵۱ من و سعید محسن در یک سلول بودیم. سلول‌ها اسماً انفرادی بودند، اما عملاً سه چهار پنج ‌نفری در یک سلول بودیم و این خیلی بهتر از آن بود که تنها باشیم. یکی از علل این‌که ماها را از عمومی به انفرادی بردند شاید به علت آن بود که اخبار بیرون به ما نرسد. در بندهای عمومی اخبار بیرون به هر حال به زندانیان می‌رسید. به طرق مختلف بالاخره در این سی‌ نفری که در اتاق بودند افرادی که ملاقاتی داشتند از طریق ملاقاتی کلی خبر می‌آمد. دیگر ساواک نمی‌توانست همه درزها را بگیرد. این باعث می‌شد خبرها برود و بیاید، اما به هر حال و به‌رغم کنترل ساواک خبرهای عمومی به شیوه کاملاً پیچیده به انفرادی می‌آمد. مثلاً بهداری از کانال‌های تبادل اطلاعات بود. هم از بند عمومی و هم از انفرادی به بهداری می‌بردند. این‌ها باعث می‌شد زندانی‌ها همدیگر را ببینند، در موارد اورژانس به بیمارستان در خارج از اوین می‌بردند. یک بار که لوزه‌هایم چرک کرده بود مرا به بهداری بردند.‌ در مواردی که نیاز به پزشک متخصص بود به بهداری ارتش می‌بردند. معمولاً در مینی‌بوس‌هایی با پرده‌های کشیده و با چشم‌بند و دستبند قفل‌شده به میله‌های صندلی ماشین و همراه هر زندانی نیز یک سرباز به بهداری ارتش می‌رفتیم. موقع پیاده شدن هم با دستبند بسته‌شده به دست یک سرباز می‌رفتیم بهداری یا جایی مانند آن. این‌جور مواقع محل تبادل افکار هم بود. در دادگاه‌ها هم به همین صورت بود. مثلاً در راهروهای دادگاه چند نفر از رفقای چریک‌های فدایی خلق را دیدم. خودشان را تندتند معرفی کردند. من خنگ هم که تا بخواهم حواسم را جمع کنم همیشه خدا پس فاز دارم، پیش از آن‌که اسامی‌شان را به خاطر بسپارم دیگر دیر شده بود. من هم خودم را معرفی کردم.

در همان راهرو دادگاه بود که به هم برخورد می‌کردید؟

-بله معمولاً در راهرو ساختمان دادرسی ارتش بود که زندانی‌ها پیش یا پس از دادگاه می‌توانستند همدیگر را ببینند. سربازها سخت‌گیر نبودند، اما وقتی‌که سروکله مأموران ساواک پیدا می‌شد سربازها سختگیری می‌کردند. در این فاصله هم تا ساواکی‌ها بیایند ما حرف‌هایمان را زده بودیم.

سعید محسن درباره همین دستگیری‌ها و از اینکه سازمان ضربه‌ خورده تحلیلی نداشت؟

  • دیدگاه خاصی یادم نمی‌آید.
  • با برادرتان، محمد بازرگانی، در زندان اصلاً ملاقاتی نداشتید؟

– در یکی از روزهای بعد از دادگاه اولشان و به‌احتمال قوی در اوایل فروردین ۱۳۵۱ بود و من و سعید در سلول‌های گوشه راهرو کوچک بودیم. در کنار سلول ما یک سلول را تبدیل به حمام کرده بودند. صدای محمد را شنیدم. معمولاً رسم بود که فرد با صدای بلند از نگهبان پرسشی بکند تا بدین‌وسیله اگر آشنایی در سلول‌های مجاور باشد متوجه حضور او بشود. حمامی که در راهروی بزرگ بود یا اشغال بوده یا خراب که به‌طور تصادفی آورده بودنش حمام طرف ما. به سرباز به ترکی گفتم این برادرم است و ما اعدام می‌شویم بگذار یک ‌لحظه ببینمش. سرباز که از این حرف من یکه خورده بود تحت تأثیر قرار گرفت. گفت بفهمند پدرم را درمی‌آورند. به هر حال سرباز اجازه داد برادرم را ببینم، همدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم. نمی‌دانستم آخرین بار است و دیگر هرگز او را نخواهم دید. ریه‌هایش خراب بود و مرتب سرفه می‌کرد. محمد این اواخر یکسالی پیش از دستگیری برونشیت داشت. رفته بود توچال و درحالی‌که تمام بدنش خیس عرق بوده برف خورده بود. از کوه که برگشت یک ماهی خوابید. ذات‌الریه کرده بود و از آن موقع برونشیت رویش مانده بود. در زندان برونشیتش عود کرده بود. خس‌خس می‌کرد. آن موقع ۲۶ سالش بود. آخرین باری که دیدمش همان بود. همین‌طوری یک بار هم ناصر صادق را در بهداری زندان دیدم.

حرفی اصلاً ردوبدل نکردید، فقط در همین حد خداحافظی بود؟

همان بود. ناصر صادق را یک ‌بار در بهداری دیدم، روبوسی کردیم. بسیار روحیه خوبی داشت. همه روحیه خوبی داشتند.

یعنی اصلاً متأثر نمی‌شدید؟

– مسلماً من اگر در آن زمان می‌فهمیدم که آن‌ها خواهند رفت و من خواهم ماند با روحیه‌ای که در آن موقع در همه ما بود نه‌تنها بسیار متأثر می‌شدم، بلکه بسیار شرمنده هم می‌شدم. حالا آن شرایط به‌کلی تغییر کرده و این حرف‌ها توخالی به‌نظر می‌رسند اما واقعاً همین‌طور بود که می‌گویم و نه‌تنها اغراق نمی‌کنم، بلکه حتی نمی‌توانم اوضاع‌ و احوال غریب آن دوران و آن روحیه‌ها را برایتان بازسازی کنم.

در این زمان شما در اوین صدای تیر را می‌شنیدید؟

– میدان تیر مثل زمان جمهوری اسلامی در اوین نبود، می‌بردند در چیتگر اعدام می‌کردند. اصلاً اعدام ربطی به ساواک نداشت. اعدامی‌ها را ساواک تحویل جوخه اعدام ارتش می‌داد. ساواک تا مرحله اعدام بود، از آن به بعد به‌عهده ارتش بود. اوین در اختیار ساواک بود. برخی از بازجوها ارتشی بودند و مأمور در ساواک، اما هیچ‌یک از بازجوها از شهربانی نبودند. بعد از اینکه کمیته مشترک درست شد، بازجوهای شهربانی و ساواک همکاری‌های بیشتری داشتند اما هنوز آن موقع رقابت داشتند. معمولاً بین شهربانی و ساواک رقابت بود و یک ‌بار هم روی هم اسلحه کشیدند؛ البته این‌ها جزو اخبار داخل زندان‌اند، نمی‌دانم تا چه حد موثق‌اند. واقعی بوده یا اشتباهی بوده نمی‌دانم. رفته بودند خانه‌ای را محاصره کرده بودند شهربانی‌چی‌ها هم روی حساب این‌که این‌ها دزدند رفته بودند روی ساواکی‌ها اسلحه کشیدند، این جریان‌ها مال ‌سال‌های اواخر ۵۰ تا تشکیل کمیته مشترک باید باشد.

++++

– سال ۵۱ که دادگاه‌ها و اعدام‌ها بود و از این گروه فقط شما و مسعود رجوی اعدام نشدید. سیزده نفر را اعدام کردند. کمیته مرکزی پانزده نفر بودید این‌طوری که من شمردم دو نفر زنده ماندند و بقیه اعدام شدند.

– این‌که می‌گویی درست نیست. چهار نفر اولیه ناصر صادق، محمد بازرگانی، علی‌ میهن‌دوست، علی باکری بودند بعد حنیف‌نژاد، سعید محسن، بدیع‌زادگان، محمود عسگری‌زاده، رسول مشکین‌فام. همین. می‌شود جمعاً نه نفر.

پس در کمیته مرکزی کلاً یعنی یازده تا بودید؟

– نه دوازده نفر بودیم. حسین روحانی در خارج بود و ما در زندان بودیم. نه نفر از دوازده نفر کمیته مرکزی اعدام شده بودند. بیشترین اعدامی از اعضای چریک‌های فدایی بودند که فقط در زمستان ۵۰، نوزده نفرشان را اعدام کردند. آن موقع شایع شده بود که تیمسار خوش‌نویس یا خوش‌نویسان چه‌کاره بوده؟ رئیس دادرسی ارتش بوده یا نه! به شاه گفته بوده قربان نگذارید این جوانان رویشان باز بشود، وقتی این همه اعدام می‌کنید ترس از اعدام لوث می‌شود و دیگر کسی از اعدام نمی‌ترسد. لابد روحیه قوی رزمندگان را دیده بود. واقعاً کسی از مرگ نمی‌ترسید. به هر حال راست یا دروغ آن موقع این داستان شایع شده بود. بعدها ساواک سعی می‌کرد در درگیری‌ها بکشند و زنده نگیرند، یا زنده می‌گرفتند اعلام می‌کردند که کشته شده، شکنجه‌اش می‌کردند و بعد می‌کشتند. از ۵۲ به بعد از این کارها زیاد می‌کردند. اوایل انقلابیون گول می‌خوردند. فکر می‌کردند لازم نیست خانه تیمی را ترک کنند. یکی دو تا این‌طوری شد و چه مجاهدین خلق و چه فداییان خلق فهمیده بودند دام‌گذاری است و احتیاط‌های لازم را انجام می‌دادند گاهی واقعیت داشت و گاهی نه…

++++

حالا یک‌کم سؤالات حاشیه‌تر بکنم. شاید چیزهایی یادتان آمد، درباره نوع شکنجه‌ها، رفتار زندانبان‌ها یا بازجوها، غذا یا امکاناتی که نیاز زندانی است آیا در اختیارتان می‌گذاشتند یا نه، ملاقاتی می‌دادند یا نه. درباره اینها صحبت کنید؟

– روال عمومی این بود که تا بازجویی تمام نمی‌شد ملاقات نمی‌دادند. برای نخستین ملاقات مرا از بند عمومی به سالن ملاقات بردند. سالن خیلی شلوغ بود و یک دیوار سراسر شیشه‌ای ما را از خانواده‌هایمان جدا می‌کرد. آن‌قدر هم شلوغ بود که خانم برادرم اوایل اخبار بیرون را این‌طوری برایم منتقل می‌کرد که دور از چشم سربازها شیشه حائل بین‌مان را ها می‌کرد و با انگشت خبرها را می‌نوشت. می‌توانست چپکی بنویسد من خنگ اما نمی‌توانستم پرسش‌هایم را چپکی بنویسم. وقتی‌که روی شیشه را ها می‌کنی و می‌خواهی که طرف راحت بخواند باید از چپ بنویسی، سریع هم می‌نوشت تا ها تمام می‌شد از بین می‌رفت. هوا سرد بود. زمستان بود. در تابستان بعید می‌دانم ‌های نفس روی سطح شیشه بماند. یک‌سری خبرها را هم لب‌خوانی می‌کردیم.

بازهم مهارت به خرج می‌دادید در آن شرایط آدم استرس دارد همسر برادرتان خیلی زرنگ بودند.

– بله. یک‌سری از چیزها را با لب‌خوانی می‌گفتند. طوری می‌گفت که انگار دارد حرف می‌زند، منتها صدایش نمی‌آمد و ما حدس می‌زدیم تقریباً چه می‌گوید. در آن شرایط جشن‌های ۲۵۰۰ ساله تمام شده بود و افراد زیادی که به خاطر تأمین امنیت جشن‌ها بازداشت شده بودند آزاد شده بودند. ما مانده بودیم. با این‌ همه باز شلوغ بود ملاقات معمولاً شلوغ می‌شد. سروصدا زیاد بود، هنوز سیستم طوری نبود که به‌اصطلاح جاافتاده و امنیتی باشد. حتی پشت تلفن خیلی چیزها را رمزی می‌گفتند و می‌فهمیدیم که چی می‌گفتند.

در ملاقات، محمد بازرگانی را هم می‌آوردند یا او جدا بود؟

من یادم نمی‌آید که هم‌زمان با هم با خانواده ملاقات کرده باشیم.

احساسی که به برادرتان داشتید همان احساسی بود که به حنیف‌نژاد یا دیگران داشتید؟ می‌خواهم بگویم که آن رابطه برادری را در سازمان دخیل نکردید؟ چون من در مصاحبه‌هایی که با شما دارم احساس کردم که با برادرتان هم مثل بقیه برخورد می‌کردید که انگار برادرتان نیست.

– ببینید، باید در جو آن سال‌ها بیایید تا دریابید ابعادی از انسان که در فضای کنونی از نظرها غایب است چه بود؟ بنابراین اجازه بدهید تا اندازه‌ای، هرچند الکن، توضیح دهم. در فضای کنونی، تمرکز ذهنی و عاطفی آدم‌ها بر خانواده و دوستان خیلی نزدیک و صمیمی است. ما اینک هویتمان و حس در جمع بودن و تنها نبودنمان را از همین‌ها می‌گیریم. به‌عبارت ‌دیگر ما از نظر هویتی و عاطفی متمرکز و زوم‌کرده بر یک میکروفضا هستیم. این میکروفضا همه‌چیز ماست و ارتباط ما با فضای عمومی از درون این میکروفضا صورت می‌گیرد. این پدیده جدیدی است که در گذشته نبود. در گذشته، هر فردی جزئی از فضای عمومی بود، هویتش و حس تنها نبودن و تعلق به یک هویت برتر یا یک هویت کلی را از آن می‌گرفت. منظور من فردگرایی نیست. مردمی که خود را در مقیاس‌های میلیونی در کشتارگاه جنگ جهانی دوم افکندند، فردگرا بودند، اما هویتشان را از ملت و وطن یا حزب و سازمان و ایدئولوژی خویش می‌گرفتند و از نظر عاطفی در درجه نخست با آن‌ها پیوند داشتند و به سبب همین پیوند بود که از نظر هویتی و عاطفی ارضا می‌شدند و جان می‌دادند.

ببینید، این ارتباطی با اندیشیدن ندارد. ما در این زمینه تحت تأثیر یک فضایی مشابه هیپنوتیزم قرار می‌گیریم. بله در آن شرایط، یک آدمی که جانش را گذاشته بود کف دستش و مبارزه می‌کرد نگاهش به آدم‌ها به برادر و خواهر و به پیرامونش چه بود و همه این مناسبات را در چه چارچوبی حس می‌کرد، چه احساسی داشت، چه مسائلی برایش اولویت داشت؟ تنها من نبودم، خیلی‌ها برادرشان یا خواهرشان در تشکیلات بودند.

به نظر می‌آید آن رابطه عاطفی معمول را کنار گذاشته بودید و خیلی خشن بودید؟

– اگر با جو حالا مقایسه کنی، اصولاً جو خشنی بود، اما شما آدم‌هایی را می‌دیدی خنده‌رو و بی‌توجه و بی‌اعتنا به اینکه به‌زودی اعدام خواهند شد و این روحیه در آن زمان روی دیگران خیلی تأثیر می‌گذاشت، به‌طوری که به ما مثل یک قدیس نگاه می‌کردند و این را به‌ویژه از پشت شیشه اتاق ملاقات در نگاه دخترها و پسرها و به‌طور کلی از نحوه نگاه‌کردن مردمی که در آن‌طرف شیشه به ما نگاه می‌کردند می‌دیدیم.

یک ‌بار که درباره ملاقات صحبت می‌کردید ضبط نکردیم گفتید که برادرزاده شما را آورده بودند که خیلی بود و بچه مثل ‌اینکه گریه کرده بود بعد افسرنگهبانی که آنجا بود چیزی گفته بود، یادتان هست لطفاً دوباره تکرار کنید.

– برادرزاده‌ام فدرا بود. حالا در استرالیاست متولد ۱۳۵۰ است، سال ۵۱ که ما را بردند زندان وکیل‌آباد مشهد. یک ساله بود. وقتی‌که در زندان مشهد برادرم و بقیه آمده بودند فدرا را دادند بغل من که شروع به گریه کرد. سرگرد فرزین آن موقع معاون زندان مشهد بود گفت بچه پدرش را نمی‌شناسد. فکر کرد بچه من است.

زمانی که حکمتان قطعی شد و محکوم به حبس ابد شدید، شما را به کدام زندان منتقل کردند؟

– اول بردند پادگان جمشیدیه، تقاطع خیابان امیرآباد (کارگر) و خیابان آریامهر (فاطمی).[۱] شاید اواخر اردیبهشت یا اوایل خرداد ۱۳۵۱ بود. در یکی از ساختمان‌هایش بودیم. این ساختمان درواقع زندان سربازها بود که به زندان سیاسی تبدیل کرده بودند. به این شکل که یک سالن حدود ۴۰ متر در ۱۵ متر را در نظر بگیرید که در وسط آن، دو ردیف حدود ده تا سلول که پشت‌به‌پشت هم داده بودند جمعاً در حدود بیست سلول که در میله‌ای ریلی داشتند و در‌های سلول‌ها باز بود. درواقع یک بند عمومی بود با حدود بیست سلول. این راهرو هم طوری بود که بیرون را نمی‌دیدیم، فقط یک ‌روی پنجره آن بالا بود که نور می‌آمد داخل. من به‌یاد ندارم که بیرون را دیده باشم، اما نور کافی داشت.

در هر سلول چند نفر بودید؟

– من در سلولم تکی بودم. در سلول‌های دیگر اکثراً دونفره بودند. این یک زندان موقت بود و زندانی‌ها در آنجا ثابت نبودند و از آنجا به زندان قصر یا جاهای دیگر می‌بردند. در یکی دو روز نخست ورودم اگر اشتباه نکنم، فتح‌الله خامنه آنجا بود و بعد او را به زندان قصر بردند. دو نفر از شاخه شیراز بودند مهدی و حسین محصل. مهدی یا سال آخر پزشکی دانشگاه شیراز بود یا تازه فارغ‌التحصیل شده بود، آن موقع به دانشگاه شیراز دانشگاه پهلوی می‌گفتند، پس از آزادی از زندان تخصصش را در روان‌پزشکی گرفت. علی طلوع هم آنجا بود.

در زندان جمشیدیه تنها بودید؟ کسی را آنجا ندیدید؟

– این‌ها را که پیش از این گفته‌ام از رفقای چریک‌های فدایی خلق، علی طلوع، دوست قدیمی‌ام، هم آنجا بود. علی در زندان جمشیدیه برای نخستین بار به من گفت آن حاشیه‌نویسی‌های کتاب‌هایی که یک سال و اندی پیش به من داده بود مال امیرپرویز پویان بود.

چه مدت جمشیدیه بودید؟

– برای کم‌کردن خطای محاسبه می‌توان از آخر شروع کنم. مردادماه من وارد بند ۳ یا حیاط شماره ۳ زندان قصر شدم. فرض می‌کنیم پانزده مرداد آورده باشند. یک ماه فلکه کمیته مشترک بودم. درست یک ماه.[۲]

بعد از حکمی که گرفتید؟

– بله؛ بنابراین اگر تیرماه من را آوردند، فلکه کمیته مشترک حداقل یک ماه و خرده‌ای در زندان پادگان جمشیدیه بودم.

بعد فلکه مشترک آوردند. دوباره برگرداندند اوین یا قصر؟

– نه، نه، ببینید، گفتم از زندان اوین من را بردند جمشیدیه. دست‌کم باید چهل روز و شاید بیشتر آنجا بوده باشم. یک ماه فلکه کمیته مشترک بودم. کمیته مشترک دو قسمت داشت: یکی فلکه بود که گرد بود. من آنجا در فلکه بودم. بازجویی هم نشدم. کسی از اعضای سازمان آنجا نبود و اگر بود با من آشنایی نداشت. من آنجا اکثراً تنها بودم. در طبقه دوم فلکه بودم. من آنجا هیچ‌کسی که با من آشنا باشد به‌یاد ندارم. برایم یک ماه بدی بود. من زنده مانده بودم و رفقایم کشته شده بودند. روزها و شب‌های کابوس‌مانندی داشتم. بسیار بد. بعد از آنجا مرا به قصر آوردند. قصر دیگر همه رفقا بودند.

علت این جابه‌جایی را می‌دانید؟ چرا از جمشیدیه به این‌ور و آن‌ور؟

– این مرحله‌بندی روال عمومی تحویل زندانی از ساواک به ارتش و سپس به شهربانی و سازمان زندان‌ها بود. شاید برنامه ساواک بوده که چه کسی را کجا ببرد و نهایتاً خواستند که زندانی‌های چریک را در زندان قصر شماره ۳ و ۴ جمع کنند. شماره ۴ توده‌ای‌های قدیمی بودند. من را شماره ۳ آوردند که نقشه‌اش را تشریح کردم.

خبر اعدام دوستانتان را چطور می‌شنیدید؟ تک‌تک یادتان هست؟

– بله. به زندان جمشیدیه تا رسیدم فتح‌الله آمد بغلم کرد و خبرها را گفت و گریستیم. آنجا که بودم یکی دو بار خانواده‌ام را ملاقات کردم. اتاق افسرنگهبان ملاقات دادند.[۳]

خبر اعدام برادرتان را همان‌جا گفتند؟

– آنجا شیرینی‌اش را آوردند. من نخوردم. دست نزدم. یک‌کمی تبریک‌گفتن برای من عجیب بود. در ذهنم جا نمی‌افتاد که آدم برای کشته شدن عزیزترین عزیزانش تبریک بگوید. خیلی با این کار اخت نبودم. تأیید نمی‌کردم، اما مخالفت هم نکردم. هرچند که برادر بزرگم فریدون هرگز سیاسی نبود و نشد. فکر می‌کنم خانواده‌ام درد فقدان برادرم را با این باورها بهتر تحمل می‌کردند. من باید اعدام می‌شدم، نه برادرم. خانواده‌ام خوشحال بودند که دست‌کم یکی‌مان را نجات داده‌اند. در نخستین ملاقات آن‌ها بودند که اشک‌های مرا پاک می‌کردند.[۴]

علی طلوع همانی بود که تعریف کردید کتاب‌های پرویز پویان را به شما داد؟

– بله. علی پیش از اینکه دستگیر بشود کتاب‌های پرویز پویان را به من داد. فکر می‌کنم او را در تابستان ۵۰ گرفتند. هر دو در وزارت صنایع کار می‌کردیم. پیش از دستگیری‌اش به من گفت که در شرایطی است که شاید ساواک خانه‌اش را وارسی کند و چون به برخی کتاب‌ها حساسیت دارند اگر می‌توانی بیا من آن‌ها را به تو بدهم. یک کارتن کتاب بود ازجمله چند جلد کتاب انگلیسی. همه را آوردم خانه. کتاب‌هایی بود که ساواک به‌طور احمقانه‌ای روی آن‌ها حساسیت داشت. درواقع کاملاً کتاب‌های معمولی بودند و این عمق اختناقی را می‌رسانید که ساواک بر جامعه حاکم کرده بود. این کتاب‌ها هنوز هم هست، اما یک کتاب انگلیسی که من به آن علاقه‌مند بودم هنوز دست من است.

یادتان هست چه بوده؟

کتابی بود از دانیل کن‌ بندیکت (رودی روژ- رودی سرخ) که در ۱۹۶۸ نامش بر سر زبان‌ها افتاد. آن موقع خیلی گل کرده بود کتابی نوشته بود بنام…

ترجمه‌ شده بود آن موقع؟

– نه انگلیسی بود. این را پویان خوانده بود و خط‌کشی کرده بود. آن موقع کتاب بهرنگی را اگر از خانه‌تان می‌گرفتند، کتابی که به‌طور قانونی در ایران چاپ و پخش ‌شده و در کتاب‌فروشی‌های قانونی فروخته‌ شده بود، به خاطر داشتن این کتاب‌ها ساواک دو سال زندان به شما می‌داد. این سلطنت‌طلب‌ها پس از گذشت این‌ همه سال این چیزها یادشان رفته.

وقتی‌که علی طلوع را ساواک بازداشت کرد، کارمند اداره‌ای بود که برادرم رئیسش بود. برادرم رفته بود با جمشید اشرفی، معاون وزیر، صحبت کرده بود که سفارش علی طلوع را بکند که آزادش کنند. فکر می‌کرد چیز ساده‌ای است. او گفته بود نه به این سادگی نیست و علی طلوع با چریک‌های فدایی در ارتباط بوده است. بعد که من را نیز گرفته بودند اولش برادرم رفته بود با رئیسش صحبت کرده بود، او هم اول فکر کرده بود که آن موقع خیلی‌ها را به خاطر جشن‌های ۲۵۰۰ ساله می‌گرفتند. گفته بود که حتماً من میارمش بیرون، بعد که فهمیده بود موضوع چیست به برادرم گفته بود مواظب باش خودت را نگیرند. از آن پس نیز برادرم ترفیع نگرفت. خب، داشتن برادر انقلابی نیز بی‌هزینه نیست!

یک دوره شما را کمیته مشترک بردند؟ مدیریت فلکه همان مدیریت کمیته مشترک بود؟

– بله، فکر می‌کنم، اما هنوز کمیته مشترک تشکیل نشده بود. راهرویی که در آن سلول‌هایی که بعدها کمیته مشترک نامیده شدند، چسبیده به فلکه بود. سلول‌هایی داشت عین سلول‌های قدیم اوین در دو طرف هر راهرو. درواقع اتاقک‌های فلکه کمیته مشترک را با سلول‌های کمیته مشترک نباید با هم قاتى کرد. این دو بخش به هم چسبیده بودند، اما از توی فلکه نمی‌شد با آن‌ها تماس گرفت. قسمت‌های مختلفی بودند.

همه خاطره‌ای که از زندان جمشیدیه دارم و حتی از فلکه کمیته مشترک، مه‌آلود و مالیخولیاگونه است. قصر این‌طوری نیست و واضح و واقعی است. باید وضع روحی آن زمان را باز کنم. هرگز فکر نمی‌کردم که من زنده بمانم و برادرم و هم‌رزمانم اعدام شوند. اگر فقط حنیف و سعید و اصغر اعدام ‌شده بودند و من و بقیه زنده می‌ماندیم مسلماً من این‌قدر شوکه نمی‌شدم، می‌گفتم خب آن‌ها بنیان‌گذار بودند، اما حالا حس بدی نسبت به زنده‌ماندنم داشتم. واقعاً ممکن است درک این برای نسل شما ساده نباشد که کسی از اعدام نجات ‌یافته با این همه به‌جای آنکه خوشحال باشد حس خیلی بدی دارد. این واقعه به من شوک روحی وارد کرده بود. آمادگی این را نداشتم. حالا هم نمی‌دانم در آن زمان در جمشیدیه و فلکه چه می‌کردم یا چه افکاری داشتم. می‌دانم که در آن زمان با زندانی‌های دیگر صحبت می‌کردم و به حرف‌ها و تحلیل‌های آن‌ها گوش می‌دادم؛ یعنی قاعدتاً باید آن‌جوری بوده باشد چون هیچ‌کدام از کسانی که در آنجاها مرا دیده و با من گفت‌وگو کرده‌اند هیچ‌چیز غیرعادی در من ندیده‌اند، اما در تمام این دو ماه و اندی از جمشیدیه تا قصر من مثل خوابگردها بوده‌ام؛ یعنی تقریباً هیچ خاطره‌ای از آن دوره ندارم به‌جز یکی دو سه استثنا.

***

در فلکه زندان موقت شهربانی، به من ملاقات دادند و خانواده‌ام به من گفتند که به‌زودی به زندان قصر منتقل خواهم شد. به ‌هر حال مردادماه ۵۱ من را بردند شماره ۳ قصر که پر از زندانی‌های مجاهد و فدایی و ستاره‌سرخ بود. شاید تعداد کل زندانی‌ها در شماره ۲ به یکصدوخرده‌ای می‌رسید و از آن میان کمتر از نصفشان اعضا یا هواداران مجاهدین بودند. از زیر هشت که وارد می‌شدی در اولین اتاق‌های دست چپی دو نفر بودند که فئودال بودند، جرمشان سیاسی نبود. شایعه‌ای بود که نمی‌دانم چقدر موثق بود که به‌خاطر اختلاف با هویدا کارشان به زندان کشیده بود. آن موقع حدود شصت هفتاد ساله به نظر می‌آمدند. دوقلو بودند یا نه نمی‌دانم دو برادر بسیار شبیه به هم و هم‌قد‌و‌قواره بودند و همیشه با هم راه می‌رفتند. اسم این‌ها را گذاشته بودند شهین مهین و طوری این‌نام‌گذاری کمیک جاافتاده بود که حتی یک ‌بار که نبودند نگهبان مأمور سرشماری گفت پس شهین مهین کو؟ و همه زدیم زیر خنده.

سیاسی بودند؟

-نه سیاسی نبودند و با ما قاتى نمی‌شدند. در راهرو اول دو طرفش چند اتاق بود و اتاق‌های دست راست دلگیرتر بود، برای اینکه پنجره یا نداشتند یا اگر داشتند مسدود کرده بودند. برای اینکه این پنجره‌ها به حیاط شماره ۴ قصر باز می‌شد، ولی دریچه کوچکی بود که می‌رفتیم آنجا با رفقایمان در شماره ۴ تماس می‌گرفتیم از زیر هشت که وارد بند ۳ می‌شدیم (“زیر هشت” اصطلاحی است در زندان، اتاقی که برای ورود به بند باید از آن عبور می‌کردی و جایی بود که نگهبان و افسرنگهبان بودند) زندانی را حالا ملاقاتی داشت یا بهداری می‌بردند یا بازجویی می‌بردند، زندانی می‌آمد جلوی میله‌های زیر هشت و نفر دیگری هم نباید به او نزدیک باشد؛ یعنی زندانی‌ها نمی‌توانستند جمع بشوند. زندانی را می‌بردند زیر هشت و در را قفل می‌کردند و او را بازرسی بدنی می‌کردند که نوشته‌ای چیزی با خودش بیرون نبرد. برگشتن هم همین‌طور. دو طرف راهرو اول اتاق بود، اما راهرو دوم فقط طرف حیاط چند تا اتاق بود. ته راهرو دوم یک انباری بود. در نداشت که دو سه پله هم می‌خورد و بعد توالت‌ها بودند که دیواره‌شان ۱۵۰ سانت ارتفاع داشت و روباز بود. من در یکی از اتاق‌های ضلع بزرگ‌تر یعنی راهرو دوم بودم. دل‌بازتر بود، بزرگ‌تر هم بود. جای زندانی تازه‌وارد را مسئول یا مسئولان بند (که زندانی‌ها از میان خودشان انتخاب می‌کردند) تعیین می‌کردند. این‌ها معمولاً از زندانیان قدیمی بودند، اما آن موقع دو نفر رئیس، یکی مجاهد و یکی فدایی بودند. از افرادی که بعد از من به اتاق ما آوردند و تا آمد سراغ مرا گرفت و گفت پیغامی از مهدی رضایی آورده‌ام، ناصر رحمانی‌نژاد بود. از هنرمندان تئاتر بود و نمی‌دانم چقدر محکوم شده بود. هر تعداد از اعضای سازمان مجاهدین هر جا که باشند یک جمع مرکزی تشکیل می‌دهند. در سال ۱۳۵۱ اعضایی که در قصر بودند یک جمع مرکزی تشکیل داده بودند که اعضایش اگر اشتباه نکنم عبارت بودند از رضا باکری و موسی خیابانی، مهدی خسروشاهی، فتح‌الله خامنه و عباس داوری.[۵] در مردادماه سال ۱۳۵۱ که به زندان قصر حیاط شماره ۳ آمدم وضعیت از این قرار بود. رجوی را کنار گذاشته بودند، چون سازمان شکست خورده بود و افراد کمیته مرکزی پیشین از این جهت مورد انتقاد بودند، درنتیجه اکثراً کمیته مرکزی قبلی را قبول نداشتند. مسعود حساسیت نشان داده بود. این حساسیت موجب شده بود که وضع بدتر شود.

ساواک در شهریور یا مهر ۵۰ یکی از رفقا را پیش از آنکه بتواند عملیاتی انجام دهد دستگیر کرده و ایشان را وادار می‌کند که در تلویزیون بی‌آنکه اظهار ندامت کند به عملیات خرابکارنه اعتراف کند. کمیته مرکزی جدید زندان قصر، این فرد را که در آن زمان در شماره ۳ قصر بود به اتهام خیانت به سازمان محکوم به اعدام کرده بودند. می‌خواستند او را بکشند. اجرایش مانده بود به نظر و تأیید من. به‌محض ورود به قصر موضوع را مطرح کردند. سخت مخالفت کردم. گفتم او خیانت نکرده ضعف نشان داده است. می‌گفتند خیر خیانت کرده. گفتم ضمن اینکه کاری که او کرده، در حد مرگ نیست کشتن او نیز انعکاس خوبی در جامعه نخواهد داشت. آن‌ها می‌گفتند تأثیر خوبی می‌گذارد خیانت کرده و باید اعدام شود و این الگویی می‌شود برای بقیه که ممکن است فردا بروند و ضعف نشان دهند. ایستادم و مخالفت کردم. مسعود رجوی هم اول موافقت کرده بود، به مسعود گفتم شما دیگر چرا با این‌ها موافقت کردی؟ گفت من هم با تو موافقم این کار درستی نیست. گفتم پس چرا کوتاه آمدی؟ گفت من چه‌کار می‌توانستم بکنم؟ با این وضعی که اعضا با من دارند اگر مخالفت می‌کردم، وضعم بدتر می‌شد؛ یعنی علی‌رغم آنکه این کار را از نظر سیاسی غلط می‌دانست، کوتاه آمده بود برای اینکه اعضای مرکزیت قصر را با خودش بد نکند. اکثر اعضای مرکزیت قصر به‌ویژه موسی خیابانی در این باره خیلی تند و تیز بودند. موسی میانه خوبی با من نداشت و موقع صحبت با من سعی می‌کرد با من چشم در چشم نشود. اجازه بدهید بگویم که این افراد مرکزیت در زندان قصر به چه روشی انتخاب شده بودند. اصولاً معنای انتخابات در سازمان مجاهدین به‌معنای انتخابات دموکراتیک[۶] نیست که کاندیداها خودشان یا توسط دیگران نامزد و انتخاب بشوند. در انتخابات به روش مجاهدین هواداران و اعضای ساده مطلقاً اجازه دخالت ندارند. حتی اغلب مسئولان حوزه‌های تعلیماتی پایین نیز دخالت داده نمی‌شوند. می‌ماند مسئولان رده‌های بالاتر و سرشاخه‌ها. این‌ها می‌نشینند و با شور و مشورت افراد مرکزیت را انتخاب می‌کنند. در پیش از شهریور ۵۰ حتی این نوع انتخاب از پایین نیز مطلقاً وجود نداشت. می‌خواهم بگویم که واژه انتخاب یا انتخابات در سازمان‌هایی که کار مخفی می‌کنند اعم از مجاهدین یا فدایی‌ها نمی‌توانست دموکراتیک باشد و واژه انتخاب یا انتخابات کاملاً گمراه‌کننده است و ربطی به دموکراسی ندارد. با این پیش‌زمینه بود که در جریان انتخاب افراد مرکزیت مجاهدین زندان قصر فقط افراد معدودی مثل محمد سیدی کاشانی (بابا) و مهدی فیروزیان و محمد حیاتی و محمود احمدی و کاظم شفیعیها و حسن داعی و احیاناً تشید و زمردیان و تقی شهرام و چند نفر دیگر مورد مشاوره قرار گرفته‌اند.

به هر حال مرکزیت مجاهدین قصر مخالفت مرا رد کرد. من دیدم این‌ها می‌خواهند حکمی را که داده‌اند اجرا کنند و همه مقدمات کار را نیز آماده کرده بودند. قرار بود چند نفر دوروبر او بخوابند و یک نفر که ورزیده و نسبتاً قوی‌هیکل بود و بهتر است نام نبرم با ریسمانی که بافته بودند خفه‌اش کند و آن چند نفر دست‌وپایش را بگیرند تا سروصدا نشود. جو زندان و ترکیب زندانی‌ها طوری بود که اگر می‌دانستند کی چه‌کار کرده جایی درز نمی‌کرد. تا حدودی مطمئن بودم که اگر در مخالفتم با اقدام آن‌ها محکم بایستم و شل نشوم احتمالاً آن‌ها لااقل به این زودی‌ها جرئت اقدام نخواهند داشت به‌ویژه که حالا رجوی هم در کنار من بود و می‌دانستم که رجوی روی خیابانی و حیاتی و ابریشمچی نفوذ کلام دارد. حیاتی هرچند که جزو مرکزیت نبود اما بسیار فعال و مؤثر بود. ابریشمچی نه‌چندان فعال بود و نه‌چندان مؤثر. به هر حال می‌بایستی این معضل را تمام می‌کردم تا خیالم آسوده شود. چاره کار را در این دیدم که از فردی که بسیار مورد احترام همه بود یعنی طاهر احمدزاده، پدر دو چریک فدایی خلق، مسعود و مجید، کمک بگیرم. در آن زمان مردی زیر شصت سال بود و غذای کم‌نمک و کم‌چرب می‌خورد. ساعت حدود ده صبح بود به‌اتفاق طاهر احمدزاده رفتم و پس از سلام و احوالپرسی گفتم مطلب مهمی دارم که می‌خواهم فقط با شما در میان بگذارم. اتاق شلوغ بود رفقای زندانی در فاصله اندکی از هم در جمع‌های دو، سه، حتی پنج‌نفره نشسته و مشغول بحث و گفتگوی آرام و در گوشی بودند. طاهر آقا زیرچشمی دور و برش را نگاه کرد و گفت بریم حیاط. رفتیم حیاط. با توجه به این‌که در قدم زدن تمرکز حواس کمتر است و الزاماً باید صدا را بلند کرد، گفت برویم روی لبه‌های سنگی آب‌نما بنشینیم. وسط حیاط شماره ۳ یک آب‌نما با کناره‌های سنگی بود. دور و برمان خلوت بود. ماجرا را برای ایشان تشریح کردم و گفتم نظر شما چیست؟ اگر چنین کاری انجام شود انعکاس آن در جامعه چه خواهد بود؟ گفت می‌خواهم بدانم نظر خودت چیست؟ گفتم. او گفت من صد در صد با شما موافقم چنین کاری نه‌تنها اثر مثبتی در جامعه نخواهد گذاشت بلکه اثرش حتماً منفی خواهد بود. به‌ویژه آن‌که فرد موردنظر به غیر از شرح ماوقع هیچ علیه سازمان و جنبش حرفی نزده و حتی اظهار ندامت نیز نکرده است. دیگر چه ها گفتیم و شنیدیم یادم نیست اما همان روز موضوع را به مرکزیت مجاهدین قصر اطلاع دادم.

آیا بعدها آقای احمدزاده با مرکزیت نشست یا نه؟

بعید می‌دانم؛ زیرا افراد مرکزیت طبق قاعده مجاهدین می‌بایستی علنی نباشند. به‌هر حال با کمک ایشان غائله خاتمه یافت و به خیر گذشت.

خود فرد موردنظر هم در همان زندان بود؟

– بله. آن موقع که چیزی نفهمید و گویا چند سال بعد فهمیده بود. در اواخر دهه شصت آمد مرا پیدا کرد و یکی دو بار هم مرا با خانواده‌ام به منزلش دعوت کرد؛ اما به گمانم در آن باره صحبتی بین ما نشد.[۷]

[۱]. در جنوبی زندان جمشیدیه در تقاطع خیابان جمال‌زاده شمالی و آریامهر (فاطمی) است.

[۲]. در زندان موقت شهربانی بود که زندان زنان که در مجاور آن بود را به سلول‌هایی تبدیل کرده بودند برای زندانیان سیاسی که در اختیار کمیته مشترک بود، فلکه این زندان مخصوص زندانیان انتقالی از زندان‌های اوین، قزل‌قلعه، عشرت‌آباد و جمشیدیه به‌سوی قصر بود. البته بعدها در زندان قصر به شهرستان انتقال می‌دادند.

[۳]. مهندس بازرگانی که از اوین به جمشیدیه آمد خبر اعدام بنیان‌گذاران را با خود آورد که لحظات بسیار تلخی بود. در جلد دوم خاطرات لطف‌الله میثمی به‌نام «آن‌ها که رفتند» با توضیحات بیشتری همراه با سازمان‌دهی جدید در زندان آمده است.

[۴]. مهندس بازرگانی خبر اعدام برادرش محمد را به‌اتفاق خبر اعدام ناصر صادق، علی باکری و علی میهن‌دوست وقتی در سلول‌های اوین بود، شنیده بود. توضیح مهندس در این‌جا درباره واکنش خانواده و روحیه خوب آن‌ها پس از اعدام محمد بود.

[۵]. همان‌طور که مهندس بازرگانی توضیح داده‌اند، عموم بچه‌های مجاهد نسبت به مسعود رجوی مسئله داشتند و قرار شد یک انتخابات آزاد در زندان بشود. جمع هفتادنفره مجاهدین، سه نفر را برای مرکزیت زندان انتخاب کردند که عبارت بودند از موسی خیابانی، فتح‌الله خامنه‌‌ای و کاظم شفیع‌ها. توضیحات بیشتر در کتاب آن‌ها که رفتند آمده است.

[۶]. البته نحوه تشخیص مدار سازمانی هر فرد معمولاً بر اساس صلاحیت و شایستگی‌های افراد بود و با همین روش بود که مرکزیت سه‌نفره به مرکزیت پنج‌نفره و درنهایت یازده‌نفره تبدیل شد.

[۷]. جمع هفت‌نفره زندان از این تصمیم‌گیری و لغو آن خبر نداشت. خود آن فرد هم مطلع نشد. او را به عضویت در کمون صدوپنجاه نفره نپذیرفتند که البته خودش هم به این امر راضی‌تر بود. معمولاً چند نفر از بچه‌های قدیمی هنگام ناهار و شام در اتاق او بودند و با او غذا می‌خوردند. در طول زندان هم با پلیس همکاری نکرد.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط