بدون دیدگاه

آن پنج نفر چه گفتند

مهدی غنی

 

گفت‌وگوی دو نسل

امیر ۲۴ سال دارد، کارشناس ادبیات و فعلاً  بیکار است. کم‌حرف است ولی وقتی سخن می‌گوید معلوم است دلی پردرد دارد. به او گفتم: به نظرم شما خیلی شتابزده هستید، فکر نمی‌کنید جامعه ما به گفت‎وگو بیشتر نیاز دارد تا جنگ و ستیز؟

گفت: ما شتابزده نیستیم، شما خیلی دیر به میدان آمده‌اید. این گفت‌وگویی که می‌گویید لازم است که من هم قبول دارم، خیلی سال‌های قبل باید شروع می‌کردید نه حالا که مردم وسط میدان هستند شما آن‌ها را دعوت به گفت‎وگو کنید. امروز هم سخن شما شنیده نمی‌شود مگر اینکه خودتان هم بیایید در کنار ما قرار بگیرید. آنگاه شاید حرفتان شنیده شود.

گفتم: ولی ما در کنار شما هستیم، اگر در مقابل شما بودیم که به گفت‎وگو نمی‌نشستیم.

گفت: نه، این در کنار بودن نیست. ما امروز در خیابان هستیم. شما هم باید به آنجا بیایید. بیایید ببینید با ما چه می‌کنند. بیایید خشونت را ببینید که چگونه موتوریزه و مجهز و منظم با فرزندان بی‌نظم و پراکنده شما رفتار می‌کند. بعد از مهسا، ما چه گفت‎وگویی می‌توانیم داشته باشیم جز اینکه فریاد بزنیم؟

حسین جوان دیگری که از دوستان اوست، با احساسات پرشوری گفت: ببینید ما الآن به شما می‌گوییم صفتان را مشخص کنید وگرنه فردای روزگار که کار از کار گذشت، شماها به‌عنوان مدافعان وضع موجود محاکمه خواهید شد.

محسن دوست و هم‌سن من برآشفته شد و با کمی تندی خطاب به او گفت: گفتمان شما چه فرقی با مخالفان شما دارد؟ آن‌ها هم مخالف خود را برنمی‌تابند. شما هم از حالا شاخ و نشان می‌کشید و به‌زور می‌خواهید نظر خودتان را تحمیل کنید.

امیر: نه، ما با هرگونه خشونت مخالفیم. اصلاً حرف ما این است که چرا به‌جای شنیدن اعتراض ما به جنگ ما می‌آیند.

گفتم: من احساسات پاک شما را درک می‌کنم. ولی آیا فکر نمی‌کنید راه‌های دیگری هم برای رسیدن به مطالبات وجود دارد که هزینه‌های کمتری به بار آورد و به نتیجه مطلوب‌تری بینجامد؟

حسین: چه راهی؟ مگر راهی باقی گذاشته‌اند؟ مگر گوش شنوایی وجود دارد؟

امیر: من حرفم را پوست‌کنده و رک می‌گویم. تمام نصیحت‌ها و توصیه‌های شما در جهت حفظ وضع موجود است. شاید این وضعیت برای شما منافعی و فوایدی دارد، اما برای ما هیچ مزیتی ندارد و انگیزه و جاذبه‌ای درما ایجاد نمی‌کند که برای حفظش آینده‌مان را فدا کنیم. وضع موجود چه جاذبه‌ای دارد؟ بیکاری، فقر، کودکانی که برای گذران زندگی سر در میان سطل‌های زباله دارند، مادرانی که از میان ضایعات میوه‌فروشی چیز به درد خوری برای فرزندانشان جست‎وجو می‌کنند، جامعه‌ای که حتی در انتخاب لباس خود حق انتخاب و آزادی ندارد تا چه رسد به انتخاب نمایندگان مجلسش و…

گفتم: ولی ما که جزو عوامل حکومت نیستیم که منافعی داشته باشیم. ما هم فشارها را تحمل می‌کنیم. ما هم از وضع موجود راضی نیستیم و دنبال راه‌حل هستیم.

امیر: بله، منظور من هم منافع مادی و مالی فقط نیست. شما به هر حال نسلی هستید که انقلاب کردید و نسبت به آن تعلق‌خاطر دارید. نمی‌توانید قبول کنید که انقلاب شما شکست خورده و نتیجه مطلوبی به بار نیاورده است. این هم نوعی تعلق ذهنی و روانی است.

گفتم: بله، این مسئله ممکن است وجود داشته باشد. ولی امروز مسئله من واقعاً دفاع از گذشته خودم نیست. مسئله من اتفاقاً این است که شما اشتباهات ما را تکرار نکنید. هزینه کمتری بدهید و نتیجه بهتری به دست آورید. برای همین از شما خواستم گفت‎وگو کنیم.

حسین: مگر شما اشتباه هم کرده‌اید؟! نسل شما همیشه درست عمل کرده و دشمنان و مخالفان شما همیشه بر خطا و انحراف بوده‌اند. من تا حالا نشنیده‌ام کسی از شماها بگوید ما اشتباه کردیم انقلاب کردیم. همه به نحوی توجیه می‌کنند.

گفتم: همان‌طور که گفتم دغدغه امروز من این است که شما اشتباهات ما را تکرار نکنید. حالا برای اینکه نگویید کلی حرف می‌زنی به یکی از اشتباهاتمان اشاره می‌کنم. ما در نگاه به حاکمیت قبل از انقلاب آن را یک کل یکپارچه و واحد می‌دیدیم. همان‌طورکه در مقابل وقتی از مردم هم سخن می‌گفتیم به تفاوت‌ها و گرایش‌ها و انگیزه‌های بسیار متنوع آن‌ها کمتر توجه می‌کردیم و یا آن را به حساب نمی‌آوردیم. درحالی‌که هرکس در حاکمیت بود یا در ارتباط با آن بود، ضد مردم و خائن نبود. در خود حاکمیت کارشناسان و افراد تحصیلکرده‌ای بودند که نه کسی را کشته بودند، نه مالی خورده بودند و نه خیانتی کرده بودند. صنعتگران و مبتکرینی بودند که سرمایه و توانشان را به کار گرفته و سازه‌ای ایجاد کرده بودند. نویسندگان، هنرمندان و فرهیختگانی بودند که می‌توانستند برای جامعه مفید باشند. ما همه را به‌عنوان طاغوتی طرد کردیم. حتی حالا مشخص شده است که بین شاه و همسرش خانم دیبا چقدر فاصله و اختلاف بوده است. این نگاه باعث شد که پس از پیروزی، صاحبان بسیاری از صنایع، مزارع، هنرها، اساتید دانشگاه و هنرمندان   طرد شوند و کشور را رها کنند. به نظرم شما هم‌اکنون همان اشتباه ما را دارید مرتکب می‌شوید. حاکمیت را یک کل یکپارچه و یکدست می‌بینید.

حسین: این‌ها همه دستشان در یک‌کاسه است. اصلاً  خودشان دنبال یکپارچه کردن حکومت بودند. هیچ‌کدام هم به فکر مردم نیستند.

گفتم: ما هم در سال‌های قبل از انقلاب با همین منطق نگاه می‌کردیم. آن زمان هم خود حکومت سعی می‌کرد چنین نشان بدهد که همه گوش‌به ‌فرمان اعلیحضرت‌اند و هیچ ندای متفاوتی وجود ندارد. من عرضم این است که از تجربه ما شما بیاموزید و اشتباه ما را تکرار نکنید.

امیر: ولی الآن شما نگاه کنید رؤسای سه قوه و مسئولان تمام نهادها و دانشگاه‌ها و مراکز مهم فرهنگی، شوراها و شهرداری‌ها   از یک جناح‌اند. این‌ها حتی اصلاح‌طلبانی را که کلیت حکومت را قبول دارند برنمی‌تابند، تا چه رسد به کسی که منتقد حکومت باشد. شما چه تفاوتی و چه تنوعی در حاکمیت می‌بینید؟

گفتم: من از یک زاویه چند جریان کلی داخل حاکمیت می‌بینم. یکی همین که شما می‌گویید عناصری هستند که تنها به فکر پر کردن جیب خود و سوءاستفاده از موقعیت خود هستند. اعتقادی هم به شعارها و آرمان‌ها و حتی قانون اساسی نظام ندارند. اما یک جریان هم وجود دارد که به مبانی این نظام اعتقاد دارند. بر این باورند که تنها اعتقاد درست و حق همان است که آن‌ها دارند. این افراد حاضرند برای عقیده‌شان فداکاری کنند و از مال و جانشان هم بگذرند. تفاوت این دو را باید درنظرگرفت. اتفاقاً این‌ها ممکن است شدت عمل و خشونت بیشتری هم نشان بدهند، ولی نسبت به آن دسته اول از صداقت بیشتری برخوردارند.

در عین حال شواهد نشان می‌دهد در این سیستم نفوذی‌ها یا وابستگان به جریان‌های مختلف هم هستند. از عوامل اسرائیلی و انگلیسی و روسی تا گروه‌های برانداز در طی سال‌های گذشته تلاش کردند در مراکز حساس نظام رخنه کنند. از نفوذی‌های گروه رجوی که در دهه ۶۰ حتی تا شورای امنیت و مرکز دادستانی   نفوذ کردند تا حزب توده که تا فرماندهی نیروی دریایی در زمان جنگ را در اختیارگرفته بودند و تا امروز که اسرائیل توسط عوامل نفوذی‌اش در داخل کشور عملیات نظامی می‌کند و اسناد محرمانه را به آن شکل عجیب سرقت می‌کند و هیچ ردی هم از آن‌ها پیدا نمی‌شود. بنا بر شواهد این نفوذها موردی نیست، چه‌بسا شبکه‌ای باشد که برای اهداف آن‌ها کار می‌کند. شما با چنین وضعیت پیچیده‌ای روبه‌رو هستید؛  بنابراین باید آگاهی ما هم به همان اندازه عمیق و به‌روز باشد.

زهرا خانم دختر جوانی که تاکنون ساکت بود و گوش می‌داد به صحنه آمد و گفت: باز هم شما شروع کردید نسخه‌پیچی برای ما. مشکل من همین رفتار شماهاست. طوری رفتار می‌کنید که انگار شما دکترید و ما بیماران روانی یا جسمی که تنها راه شفا یافتن ما این است که به نسخه‌هایی که شما می‌پیچید عمل کنیم. از دید شما، ما همیشه در معرض خلاف و انحراف هستیم ولی شما هیچ‌گاه اشتباه نمی‌کنید. من از وقتی چشم باز کردم با این نسخه‌پیچی‌ها روبه‌رویم: این‌طور حرف نزن، این‌طور لباس نپوش، این‌طور نگاه نکن، نماز بخوان، چادر بپوش، جوراب این رنگی نپوش، لباس گشاد بپوش، ماهواره نگاه نکن، ….. همیشه ما را تحقیر کردید، شما دانای کل بودید و ما نفهم و نادان. ما از این‌همه تحقیر و تحمیل و اجبار جانمان به لب آمده.

امیر هم جانی تازه گرفت و شروع کرد: ببینید آقای محترم، شما در بخش آخر زندگیتان هستید، بازنشسته شده‌اید و با حقوق بازنشستگی و خانه و ماشینی که دارید، می‌خواهید زندگی آرامی داشته باشید و آب از آب هم تکان نخورد. فوق انتظارتان هم این است که حقوق بازنشستگان را افزایش دهند. اما من جوان که هنوز می‌خواهم زندگی‌ام را شروع کنم به چه چیزی دل خوش کنم؟ به اینکه به‌زودی اقتصادی شکوفا خواهیم داشت که برای من و امثال من شغل مناسب و درآمد مکفی فراهم خواهد شد؟ حتی اگر شغل هم داشته باشم، با این تورم و گرانی زمین و خانه، تا صد سال دیگر مگر می‌توانم صاحب خانه شوم؟ حتی اگر از این نیازهای اولیه هم بگذریم، شما وضعیتی درست کرده‌اید که ما در همین تهران پایتخت نمی‌توانیم نفس بکشیم. هوا نداریم، یا گرد و خاک است یا دود. بگذریم از هم‌وطنان جنوب که چه وضعیتی دارند. از وضعیت آب و خشکسالی هم نمی‌گویم. همه این‌ها به کنار، آنچه بیش از همه ما را آزار می‌دهد، این تکبر و ادعاهایی است که حاضر نیستید یک اشتباه و خطای خود را بپذیرید. کسی به یاد دارد که در این چند دهه گذشته یک مسئولی بیاید اعتراف کند که اشتباه کرده است؟ مسئول این محیط زیستی که برای نسل من به‌جا گذاشته‌اید کیست؟

زهرا: این آخری را خیلی خوب گفتی. در همین ماجرای مهسا و بعد از آن هیچ‌کس از طرف مسئولان خطاکار نیست. این هم سابقه دارد. پدرم می‌گفت بعد از اینکه عده‌ای به کوی دانشگاه حمله کردند و آن فجایع را به بار آوردند، با فشار دولت خاتمی سرانجام دادگاهی تشکیل دادند و آخرش یک فرد نیروی انتظامی به جرم برداشتن یک ریش‌تراش محکوم شد. معلوم نشد دانشجویی که از بالای ساختمان به پایین پرت شده بود، مسئولش کیست. آن افرادی که به اتاق‌های دانشجویان حمله کرده بودند کی بودند. وقتی صداقت نباشد، اعتماد از بین برود، دیگر سنگ روی سنگ بند نمی‌شود. علتش این است که نسل شما فکر می‌کند نظرکرده خداست و هر کاری بکند، آب از آب تکان نمی‌خورد. درحالی‌که تاریخ نشان داده است که همه قدرت‌ها همین‌طور فکر می‌کردند و امروز هیچ اثری از آن‌ها نمانده است.

محسن دوستم وارد صحبت شد: ببینید بچه‌ها من حرف شما را رد نمی‌کنم. ما هم خودمان به خیلی از رویه‌های نادرست انتقاد داریم و برای طرح انتقادمان هزینه هم داده‌ایم. این‌طورهم نیست که امیرمی‌گوید شما زندگی‌تان تأمین است و فقط افزایش حقوق می‌خواهید، ما اگر دغدغه نداشتیم نمی‌آمدیم با شما صحبت کنیم. ضمن اینکه شما فرزندان ما هستید، ما نگران آینده شما هم هستیم. نگرانی‌های شما را هم درک می‌کنیم. اما ببینید شما اولین کسانی نیستید که اعتراض می‌کنید، هم درکشورما و هم سایر ملل این اعتراض‌ها وجود داشته و خواهد داشت. اما مهم این است که ما از تجربیات دیگران بیاموزیم که چگونه خواسته‌هایمان را دنبال کنیم که به وضعیت مطلوب‌تری برسیم. نه اینکه بعد از کلی هزینه دادن تازه بگوییم چی فکر می‌کردیم چی شد. به خاطر همین آقا رضا دوستم اصرار می‌کند گفت‎وگو کنیم و تجربیاتمان را با هم در میان بگذاریم.

چندتایی با هم گفتند ما با گفت‎وگو مخالف نیستیم، ما با اجبار و تحمیل و تحقیر مخالفیم.

امیر: ما گفت‎وگویی را که یک ‌طرف از موضع بالا و آقابالاسر بیاید و بخواهد حرفش را حقنه کند، نمی‌پذیریم. ولی با گفت‎وگوی برابر مشکلی نداریم. ما در بین خودمان هم همه هم‌نظر و هم‌رأی نیستیم. با هم حرف می‌زنیم، اصلاً ویژگی نسل ما این است که هرکدام‌مان یک خواسته داریم و ده نفرمان شاید ده نظر داشته باشند، ولی برای رسیدن به خواسته‌هایمان، موانع مشترکی را سر راه می‌بینیم. شاید همین از نظر شما نقطه‌ضعف باشد که می‌گویید شما تشکل و سازمان‌دهی ندارید، رهبر ندارید، گفتمان واحد ندارید و…. ولی از یک نظر این حسن و هنر ما هم هست که آقابالاسر نمی‌خواهیم. ما نه پهلوی را قبول داریم نه رجوی و امثال او را که بعد بیایند یک دیکتاتوری جدیدی بر ما تحمیل کنند. ما جامعه‌ای را قبول داریم که حرف همه شنیده شود و مردم خودشان برای سرنوشت خودشان تصمیم بگیرند.

گفتم: ما هم با این موافقیم. ولی آیا می‌دانید این حرف آخری که زدی، یکی از اصول همین قانون اساسی است که داریم؟ اصل ۵۶ قانون اساسی همین جمله آخر امیر را می‌گوید و تازه می‌گوید این حق تعیین سرنوشت را خدا به انسان داده و هیچ‌کس نمی‌تواند از او سلب کند.

امیر: این هم از آن شعارهای خوبی است که هیچ‌وقت امکان عمل کردن به آن را نمی‌دهند.

گفتم: باشد، در این مورد هم‌صحبت می‌کنیم. اگر موافق باشید این گفت‎وگو ادامه پیدا کند. اما به نظرم خیابان با این وضعیت جای مناسبی برای این گفت‎وگو نیست. دفعه دیگر در محلی مناسب این گفت‎وگو را ادامه می‌دهیم…

«۸ آبان ۱۴۰۱»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط