بدون دیدگاه

از رضاخان تا رضاشاه

 

نگاهی به کارنامه رضاشاه پهلوی در گفت‌وگو با پروفسور سید حسن امین

پروفسور سید حسن امین از یک خانواده فرهنگی و اصیل و  متولد ۱۳۲۷ است. وی  در سال ۱۳۴۵ به دانشکده حقوق دانشگاه تهران راه یافت و  از این دانشگاه با کارشناسی حقوق قضایی و کارشناسی ارشد حقوق خصوصی فارغ‌التحصیل شد و برای ادامه تحصیل به انگلستان رفت. ایشان پس از اخذ دکترا در دانشگاه‌های دولتی انگلیس به تدریس مشغول شد. در سال ۱۳۷۱ به سمت استاد صاحب کرسی (پروفسور) در دانشگاه گلاسکو کالیدونیان ارتقا یافت. ایشان بیش از هفتاد عنوان کتاب تألیف کرده و مقالات بسیاری به زبان‌های فارسی و انگلیسی در مطبوعات علمی و عمومی ایران و سایر کشورها منتشر کرده است. پروفسور امین مدتی مجله ادبی و علمی حافظ را منتشر کرد و اکنون سرپرست علمی دائره‌المعارف ایران‌شناسی است. ازجمله آثار ایشان شاهنامه امین است که مکمل شاهنامه فردوسی و با همان سبک و سیاق به نظم و نثر است و بخش‌هایی از تاریخ ایران را تا انقلاب ایران معرفی کرده که در شاهنامه نیامده است. تاریخ حقوق ایران کتاب باارزش دیگر ایشان است. پروفسور امین پس از بازنشستگی از استادی تمام‌وقت، همچنان به‌صورت پاره‌وقت به‌عنوان داور و استاد مشاور در گلاسکو و لندن با دانشگاه‌ها همکاری دارد. همچنین ایشان وکیل پایه‌یک دادگستری در ایران و انگلستان هستند. ضمن اینکه استاد راهنمای بسیاری شخصیت‌ها ازجمله دکتر حسن روحانی رئیس‌جمهور بوده است. در گفت‌وگوی پیش‌رو، کودتای رضاخان در ۱۲۹۹ و رویکرد وی در دوران سلطنت به بحث گذاشته ‌شده است.

*******

 

 

با توجه به مطالعات وسیع تاریخی حضرت‌عالی، در این گفت‌وگو می‌خواهیم به ریشه‌یابی و تحلیل برآمدن و فروافتادن رضاشاه بپردازید. اولین پرسش درباره واکنش انقلابیون مشروطه است. با توجه به تلاش‌های بسیاری که برای پیروزی انقلاب مشروطه صورت گرفته بود و هزینه‌های زیادی که مشروطه‌خواهان برای حفظ مجلس مشروطه متحمل شدند، چطور پس از چهارده سال به کودتای سید ضیاء و رضاخان تن می‌دهند و مخالفت جدی با آن نمی‌شود؟

جواب عمده‌اش این است که چون ملت ایران پیشینه تمرین دموکراسی نداشتند، از این فرصتی که در انقلاب مشروطیت پیش آمده بود متأسفانه کنشگران سیاسی تندرو سوءاستفاده کردند و حالت هرج‌ومرج، ترور و مجازات کور را در فضای سیاسی حاکم کردند. می‌دانید رئیس اول مجلس و رئیس دوم مجلس ترور شدند. این افراد تندرو گرایش چپ داشتند و از این فضا که امنیت را مختل می‌کرد به سود خودشان استفاده کردند. کنشگرانی که کارشان بنیان فلسفی و فرهنگی چندانی نداشت از آزادی حاصل از انقلاب مشروطیت برای پیشبرد اهداف خاص خودشان که به‌هیچ‌وجه مقبولیت عمومی نداشت سوءاستفاده کردند. درنتیجه جامعه آماده شد تا برای امنیت هزینه بپردازد. آن هزینه‌ای که جامعه برای امنیت می‌پردازد این است که بگوید ما حاضریم از دموکراسی هم صرف‌نظر کنیم، برای اینکه اموال و نوامیس و کشورمان در امان باشد. حتی بر اساس تاریخ مدون بعد از استبداد صغیر و فتح تهران که بختیاری‌ها به تهران آمدند، عارف قزوینی وضعیت پیش‌آمده را چنین توصیف کرد که: بخت یار است ولی بخت بد آنجاست که یار/ هرکجا پا نهد اول سر یغما دارد.

ناامنی که ایجاد شد، عقلای قوم ترجیح دادند یک دیکتاتوری بیاید و مانع هرج‌ومرج و زورگویی گروه‌های تازه به دوران رسیده تندرو شود. می‌بینیم حتی دکتر مصدق هم که با سلطنت رضاشاه موافق نبود، ولی با نخست‌وزیری ایشان موافق بود. ایشان موقع تغییر سلطنت گفت سردارسپه به‌عنوان رئیس‌الوزرا خیلی خدمت می‌کند، ولی چون نباید تمام قدرت در دست شخص واحد جمع شود، سلطنت ایشان درست نیست.

در این مقطع واکنش روحانیون هم تأمل‌برانگیز است. می‌دانیم بخشی از روحانیان طرفدار استبداد و سلطنت قاجار بودند، ولی بخشی هم با مشروطه‌خواهان و آزادیخواهان همراه شدند، اما همان‌ها هم مانند مرحوم نائینی از کودتای رضاخان حمایت می‌کنند. می‌توان گفت دلیلش همین نیاز به امنیت بوده، ولی بعد از کودتا و تأمین امنیت باز هم با رضاشاه همراهی می‌کنند. حتی در دوره‌ای که رضاشاه مخالفانش را سرکوب می‌کند، باز این روحانیان ساکت هستند. حتی از مرحوم سید حسن مدرس هم هیچ حمایتی نمی‌کنند. این کنش روحانیون را چگونه تحلیل می‌کنید؟

روحانیت شیعه پس از نادرشاه تمرکز فتوایی و موضع‌گیری نداشت. در هر منطقه‌ای یک مجتهد می‌توانست مبسوط‍‌الید باشد و به‌عنوان یک مستنبط، رأی اجتهادی خود را در زمینه‌های مختلف ازجمله موضع‌گیری در برابر حکومت‌های وقت اعلام کند. یک دلیل این تعدد مرجعیت، شرایط زمانی و مکانی بود. این فرصت و امکان نبود که این فتاوا به‌طور متمرکز پخش شود و هم‌زمان به همه‌جا ابلاغ شود. تنها موردی که مرجعیت شیعه توانست این کار را بکند پیش از مشروطه فتوای تحریم تنباکو بود که آن هم بر اثر پیدا شدن تلگراف میسر شد. تلگراف‌های متعددی برای علمای جاهای مختلف می‌فرستادند که میرزای شیرازی می‌گوید ما بر فتوای خودمان باقی هستیم، شما رأی به خلاف آن صادر نکنید. با این وجود در بعضی مناطق علما رفتند بالای منبر و قلیان کشیدند. این نشان‌دهنده این است که در هر شهری، در هر منطقه‌ای یک کسی می‌توانست رأی متفاوتی داشته باشد؛ بنابراین به‌طور عام نمی‌توان گفت روحانیت موضع واحدی داشته‌اند. نوعی تکثر آرا در بین روحانیت وجود داشته است. دوم اینکه در همان انقلاب مشروطیت هم همان‌طور که اشاره کردید دو نظر متفاوت وجود داشت. یکی آیات ثلاثه بودند، یعنی آخوند محمدکاظم خراسانی، میرزا حسین خلیلی تهرانی و عبدالله مازندرانی دنبال مشروطه بودند. درست در تقابل با آن‌ها گروهی بودند که مخالف مشروطیت بودند که در رأس آن‌ها حاج شیخ فضل‌الله نوری در تهران بود که آزادی را کلمه قبیحه می‌خواند و بینابین این‌ها یک گروه دیگر بودند که این‌ها در حقیقت لاادری بودند. این‌ها نه از مشروطیت پشتیبانی کردند و نه حامی استبداد بودند. در بعضی از جاها مانند مشهد می‌گفتند ما دین نبی خواهیم/ مشروطه نمی‌خواهیم. آنجا کسانی مانند طالب‌‎الحق یزدی بودند که بالای منبر می‌گفت اللهم العن المشروطه‌طلب و دموکرات، پایین منبر هم آمین می‌گفتند. در تقابل با این دو گروه، گروه لاادریون بودند مانند سید محمدکاظم یزدی که می‌گفتند برای ما ثابت نشده مشروطه حق است. من یک استاد فلسفه داشتم به نام سید محمدکاظم عصار تهرانی که استادالاساتید دانشگاه تهران بود و تنها کسی بود که پس از تصویب قانون تأسیس دانشگاه، قانون گذراندند که ایشان استثنائاً می‌تواند با عمامه در دانشگاه تدریس کند. آقای عصار فیلسوف، عارف و متکلم بود. ایشان ملای باسوادی بود و به تبریز می‌رود و از آنجا به پاریس می‌رود که طب بخواند. بعد در پاریس رشته طب را رها می‌کند و به نجف می‌رود. در آنجا جزو جوانان مشروطه‌طلب بودند. سید محمدکاظم یزدی صاحب کتاب معروف عروهالوثقی استاد ایشان در فقه بود. آقای یزدی از آقای عصار می‌پرسد این مشروطه‌طلب‌ها چه می‌گویند. آقای عصار می‌گوید این‌ها می‌گویند باید عدالت اجتماعی برقرار باشد، حق قضاوت با حاکمان شرع است نه با حکومت فاسد و جور، و بحث مشارکت سیاسی را توضیح می‌دهد. آقای یزدی می‌گوید نه این مسائل ثابت نشده است،‌ این حرف‌هایی است که آخوند می‌گوید، من از جهت فقاهتی به این نتیجه نرسیدم. کتاب عروه‌الوثقی ایشان هم یک نگاه کاملاً سنتی دارد و اصلاً ورودی به این مسائل پیدا نمی‌کند.

بنابراین ما سه گروه در بین روحانیت داشتیم: آن‌هایی که موضع‌گیری کردند؛ یک عده هم بودند که اصلاً بی‌طرف بودند و زاهد بودند، علمای زیادی هم بودند که می‌گفتند کار ما عبادت است؛ حافظ وظیفه تو دعا کردن است و بس. هرکسی که حاکم بود به‌قاعده «شوکت الحق لمن غلب» حق حکومت دارد، ما فقط دعا می‌کنیم. از این افراد هم در صنف روضه‌خوان، واعظ و خطیب و امام‌جمعه و شیخ‌الاسلام که عناوین مناصب دولتی بودند دیده می‌شوند. این‌ها مستمری داشتند و از حکومت وقت پول می‌گرفتند، بنابراین خطر نمی‌کردند. مثلاً امام‌جمعه تهران یکی از آن‌ها بود. پسر سید ابوالقاسم، امام‌جمعه دوره مشروطیت، دکتر سید حسن امامی، استاد من بود که در گوش شاه هم قرآن می‌خواند. به هر حال این بزرگان روحانی مشرب‌ها و رویکردهای متفاوت داشتند. ممکن است یک نفر هم از جهت اقتصادی تحلیل کند و بگوید همه منافعشان را دنبال می‌کردند. درست است که عنوان همه روحانی است، اما این عنوان صنف و شغل آن‌هاست. یکی می‌بیند به‌نفع اوست که با حکومت محمدعلی شاه بسازد و از او پول بگیرد. در محاکمه شیخ فضل‌الله نوری یکی از اتهاماتش این بود که از محمدعلی شاه پول گرفته است. در مقابل فرد دیگری مثل سید جمال‌الدین واعظ، پدر محمدعلی جمال‌زاده، ممکن است منفعت خود را در این بداند که طرفدار مشروطه شوم تا مشهور و محبوب باشم. یکی ملک‌المتکلمین می‌شود که پسرش دکتر مهدی ملک‌زاده تاریخ مشروطیت را نوشته است. بالاخره همه را باید در نظر گرفت و بعد گفت چرا روحانیت با رضاشاه پهلوی مخالفت نکرده است؛ البته رضاشاه پهلوی در اوایل، خودش هم تظاهر به تدین داشت. مثلاً در دسته عزای قزاق که در تهران برای سینه‌زنی و زنجیرزنی راه می‌افتاد خود سردارسپه روی سرش گل می‌مالید؛ بنابراین ایشان هم دست کمی از آقازاده خود نداشت که در امامزاده داوود به‌وسیله حضرت عباس نجات پیدا کرد! اولاً که او برخاسته از همین قشر کم‌سواد عامه مردم بود و بنابراین فرهنگ‌عامه مردم در ذهن رضاخان هم وجود داشت. دوم اینکه مرد باهوشی بود و هر زمان می‌دید چه چیز به‌نفع است همان را دنبال می‌کرد. عملکرد ایشان درباره اعلام جمهوری شاهد این مسئله است. همه‌جا اعلام کرده بودند که ما جمهوریت می‌خواهیم، ولی سه نفر از علما حاج شیخ عبدالکریم یزدی، علامه نائینی و آقا سید ابوالحسن ‌اصفهانی به رضاشاه گفتند که در کشور شیعه ما جمهوریت را برنمی‌تابیم و بنابراین رضاخان سردارسپه از جمهوریت منصرف شد و حمایت آن‌ها را به دست آورد.

این تغییر رویکرد رضاشاه در طول حکومتش مانند برخوردش با روحانیت و مذهب، آیا از هوشیاری سیاسی رضاشاه بود؟ یعنی با برنامه قبلی انجام شد یا واکنش در برابر حوادث روزمره و بدون برنامه او را به این مسیر کشاند و برنامه حساب‌شده و توطئه‌ای در کار نبود؟

کودتای سوم اسفند سید ضیاء و رضاخان قطعاً کودتای حساب‌شده و برنامه‌ریزی‌شده بریتانیای کبیر و ژنرال آیرونساید بود. ژنرال آیرونساید در خاطرات خود تشریح می‌کند که چگونه رضاخان را برای این مأموریت انتخاب کرد، ولی رضاشاه هم مرد هوشمندی بوده است. اینکه ژنرال انگلیسی از بین همه قزاق‌ها و سرداران این شخص را انتخاب می‌کند نشانه این است که او توانمندی خاصی داشته که توجه یک ژنرال انگلیسی را به خود جلب کرده است؛ بنابراین در اینکه رضاشاه شخصیتی جاه‌طلبانه و صاحب نفوذ و مدبر به‌رغم کم‌سوادی‌اش داشت شکی نیست؛ اما در ابتدا هنگامی‌که وارد شد مانند بقیه پاسبان‌ها و قزاق‌ها همان فرهنگ عامیانه مردم را داشت؛ مانند آن‌هایی نبود که می‌رفتند فرانسه یا سن‌پترزبورگ و با فرهنگ‌های دیگر و مسائل جهانی آشنا می‌شدند. همان فرهنگ بومی شیعه دوازده‌امامی را داشت. در آغاز می‌شود گفت رضاخان هم یکی از خادمان هیئتی امام حسین جزو هیئت قزاق‌ها بود؛ مانند بقیه صنوف، ولی هنگامی‌ که رئیس‌الوزرا شد و با کسانی مانند فروغی و تیمورتاش آشنا شد تغییر کرد. این‌ها نسل دوم مشروطه‌طلبان بودند که خارج‌دیده و تحصیلکرده بودند. این‌ها زیر چتر رضاخان سردارسپه سینه زدند، او را هدایت کردند و او تحت تأثیر القائات تجددطلبی این حضرات قرار گرفت. تیمورتاش یک متجدد بی‌دین بود که نه به خدا و نه مسائل اخلاقی، به هیچ‌کدام پایبند نبود. رضاشاه تحت تأثیر این گروه توانست اهدافی را که مشروطه‌طلبان از جهت تجددخواهی داشتند همه را انجام دهد، منهای اینکه به آن اهداف آزادی‌طلبی و ضدیت با استبداد اهمیتی بدهد. البته اگر بنا می‌بود که یک نفر تحصیل‌کرده مدیریت کلان جامعه را به دست گیرد، خوانین عشایر، ایلات و فقها به او میدان نمی‌دادند. این‌ها هرکدام برای خود دولت مستقلی در دولت داشتند. در اصفهان آقا نجفی خودش صاحب زندان و نیروی اجرایی و قوه لازم‌الاجرا بود. شفتی هم که گیلان بود به آنجا رفته بود. در هرکدام از شهرهای ایران معممینی بودند که اگرچه در کسوت روحانی بودند، اما از جهت قدرت اقتصادی و منزلت اجتماعی برای خودشان یک شاه کوچک بودند و احکام اجرا می‌کردند. اگر کسی را دوست نمی‌داشتند، فقط کافی بود که بگویند استکانش را آب بکشید. همان کافی بود جانش به خطر بیفتد؛ البته آدم‌های خوب هم بودند. در هر صنفی آدم‌های خوب و بد هستند، اما انسان عارف و شایسته‌ای می‌خواهد که وقتی قدرت دستش هست سوءاستفاده نکند.

شما به نقش انگلیس در کودتا اشاره کردید، برخی با استناد به پاره‌ای شواهد معتقدند وزارت خارجه انگلیس نقشی در کودتا و انتخاب رضاخان نداشته است. می‌گویند آن‌ها روی کسان دیگری مثل نصرت‌الدوله فکر می‌کردند که آن زمان به انگلیس رفته بود تا لابی کند. آیرونساید که مأموریتش رو به پایان بود، شتاب‌زده به چنین اقدامی دست زد و کاندیدای اصلی او هم سید ضیاء بود نه رضاخان. شما چه نظری دارید؟

از نگاه من که یک‌عمر درباره این مطالب تحقیق کرده‌ام، شکی در این نیست که رضاخان سردارسپه برکشیده دولت استعماری انگلستان بود. چنین نبود که آیرونساید به‌عنوان یک شخصیت نظامی بیاید خودسرانه این کار را بکند. جناب آقای سید ضیاءالدین طباطبایی که از جوانی مهره نشان‌دار سفارت انگلستان بود برای اینکه آقای سردارسپه در قزوین باشد از سفارت انگلستان پول و لوازم کافی برای قزاق‌های تحت نظر سرتیپ رضاخان قزاق می‌گیرد و به قزوین می‌برد. در اینکه اصلاً روزنامه رعد سیدضیاء با پول سفارت انگلیس منتشر می‌شد شکی نیست.

این یک اجماع است که سید ضیاءالدین وابسته انگلیس است؟

بله، حتی آمدنش بعد از فلسطین به ایران در شهریور ۱۳۲۰ و تشکیل حزب اراده ملی و اینکه ایشان کاندیدای نخست‌وزیری پهلوی قبل از دکتر مصدق بود همه نشان از این قضیه دارد.

بعضی‌ها می‌گویند که اسناد سید ضیاء و میرزاکریم رشتی در اسناد وزارت خارجه انگلیس نیست، این‌ها با مقامات بالاتر در ارتباط بوده‌اند.

ازقضا نوه میرزاکریم رشتی، عبدالکریم خان اکبر در لندن در دانشگاه هم‌دوره‌ای من بود. میرزاکریم در آوردن رضاخان سردارسپه و در استقرار او به‌عنوان رئیس‌الوزرا بیشترین تأثیرها را داشت و تا مدت‌های مدید هم یار غار رضاخان بود. بعد هم رضاشاه به دلیل همان ارتباطی که او با انگلیسی‌ها داشت او را به یزد تبعید کرد و نکشت. قوام‌السطنه که نخست‌وزیر شد پس از شهریور ۱۳۲۰ ایشان را زندانی کرد. من نامه‌های کارداران سفارت انگلستان به میرزاکریم رشتی را دیده‌ام. این نامه‌ها در لندن نزد پسرش بود که از فراماسون‌های قوی بود. من علم قطعی دارم که سردارسپه را انگلیسی‌ها آوردند، البته در مواردی سردارسپه به‌عنوان یک افسر قزاق قدرتمند فراموش می‌کند که چه کسی او را آورده است. بعد از شروع جنگ جهانی دوم کارهایی هم کرد که مقداری از انگلیس فاصله گرفت. به‌دلیل اینکه او می‌خواست جذبه خودش و شخصیت فردی‌اش بیشتر تثبیت شود. همچنان که تمام کسانی را که در سال‌های اول روی کار آمدنش کمکش کردند از خودش دور کرد، می‌خواست درنهایت از انگلیس هم فاصله بگیرد که موفق نشد. بهترین دلیل آشکار که او خودش را درنهایت برآورده انگلیس‌ها می‌دانست این بود که وقتی در شهریور ۱۳۲۰ به ایران حمله کردند، ایشان نگفت من قانوناً پادشاه این مملکت هستم، شما چه حقی دارید تحمیل کنید من استعفا کنم؛ بنابراین سرش را پایین انداخت و تسلیم شد. مثل اینکه رعیت حاج‌آقا باشد، سوار الاغش شد از همان راهی که آمده بود برگشت و رفت و هیچ اعتراضی نکرد. چون می‌دانست که این‌ها زور داشتند که او را آوردند، حالا هم زور دارند می‌توانند او را برکنار کنند.

ولی آنجا توانی هم نداشت، ارتش هم مقاومتی نکرد. همسرش تاج‌الملوک می‌گوید آن روز معلوم شد گلوله‌های تفنگ‌های ارتش همه مشقی بودند.

به هر حال هم رضاشاه و هم محمدرضاشاه هر دو خیلی در درون از انگلستان حساب می‌بردند. شخص محمدرضاشاه هم که در موارد عدیده گفت اگر من را نمی‌خواهید، می‌روم اگر می‌خواهید، می‌مانم. در ۲۵ مرداد ۳۲ که محمدرضاشاه از کلاردشت فرار کرد و به بغداد رفت، آنجا به‌وسیله امور خارجه عراق به سفیر انگلیس پیام داد که من استعفا نکرده‌ام، اگر بخواهید برمی‌گردم. برای اینکه پدرش را مجبور کردند استعفا کند. وقتی استعفا کرد؛ یعنی نمی‌تواند برگردد. دیگر مشروعیتی ندارد. محمدرضاشاه به سفیر انگلیس می‌گوید من استعفا نکردم اگر می‌خواهید، من را برگردانید.

در اینکه سران بختیاری با انگلیس دادوستد داشتند شکی نیست، حتی به ایشان در شرکت نفت ایران و انگلیس سهام هم دادند. یکی از بختیاری‌ها که در لندن با من دوست بود گفت در زمان رضاشاه من وقتی به سن بلوغ رسیدم و در انگلیس درس می‌خواندم، از آنجا مرا احضار کردند که به ایران برگردم و سهامی را که به اسم من بود به دولت منتقل کنم. سردار مظفر بختیاری در خاطرات خودش که اول‌بار در مجله وحید و بعد به‌صورت کتاب چاپ شد می‌نویسد هنگامی‌که کودتای اسفند ۱۲۹۹ شکل گرفت سفیر انگلیس ما و همه خوانین بختیاری را دعوت گرفت و به ما گفت که در ایران کودتایی صورت گرفته و عده‌ای از مشاهیر و شاهزادگان را هم گرفته‌اند، برای شما هیچ خطری نیست، شما از این حرکت پشتیبانی کنید، ولی بدانید که ما هم در این کار دستی نداشتیم. سردارمظفر می‌نویسد من به سفیر انگلیس گفتم که ما تمام مطالب شما را قبول داریم، اما این هم که می‌فرمایید ما در این کار دستی نداریم، این یک تعارف نابه‌جایی است که ما قبول نمی‌کنیم.

برای درک زمانه کودتا، از یک زاویه دیگر به مسئله نگاه کنیم. هم‌زمان با کودتا می‌بینیم جنبش‌های زیادی در سراسر ایران وجود دارد. شاید بهتر باشد به بعضی شورش و غائله گفته شود. میرزا کوچک‌خان در گیلان، شیخ محمد خیابانی در آذربایجان، کلنل پسیان در خراسان، شیخ خزعل در جنوب که برخی می‌گویند با مدرس هم ارتباط داشته است، غائله نائب‌حسین کاشی در منطقه کاشان و اسماعیل سمیتقو. با این وصف، آیا می‌شود گفت در آن زمان آن ظرفیت و توانایی را داشتیم که اگر کودتایی نمی‌شد، این جنبش‌ها به هم می‌پیوستند، تعاملی در حفظ وحدت ایران صورت می‌گرفت و به ائتلافی می‌رسیدند؟ به‌جای تحمل سال‌ها دیکتاتوری، یک جامعه دموکراتیک‌تری را تجربه می‌کردیم؟

قدرت در ایران در اکثر زمان‌ها ملوک‌الطوایفی بوده است. ملوک‌الطوایفی هنگامی‌که آزادی‌ها و تکالیف مشخص و قانونمند باشد، بیشتر تکثرگرایی و فدرالیسم استان‌ها محسوب می‌شود؛ یعنی این یک جنبه مثبت دارد. هنگامی‌که قوانین عام بر حقوق و تکالیف قدرتمندان محلی حاکم نباشد، ملوک‌الطوایفی ایجاد می‌شود. در ایران جز زمان صفویه که حکومت مرکزی بود و دوره خیلی کوتاه نادرشاه، باز هم ملوک‌الطوایفی وجود داشت و مردم ایران هم عموماً این وضعیت را دوست دارند که هرکدامشان الگوی خودشان یا قومیت خودشان یا اصالت تبار خودشان را به رخ بکشند. اگر رضاشاه به قدرت نمی‌رسید، معلوم نیست چه می‌شد. مسلم است قدرت‌های انگلیس و شوروی در آن زمان حضور داشتند و انگلستان نقشه‌های خیلی بدی برای ایران داشت. قرارداد منحوس ۱۹۱۹ وثوق‌الدوله را داشتیم که همین نصرت‌الدوله، یکی از کاندیداهای کودتا، همراه وثوق‌الدوله و صارم‌الدوله رشوه گرفت. این سه نفر می‌خواستند به اینکه ایران رسماً مانند شیخ‌نشین‌های خلیج‌فارس تحت نظارت دولت فخیمه استعماری بریتانیا قرار بگیرد تن بدهند؛ بنابراین اگر این کودتا پیش نمی‌آمد، باز هم انگلستان نقشه‌های خودش را داشت. واقعیت انکارناپذیری است که ایران مملکت ضعیفی بود که در میان چند قدرت گیرکرده بود. از زمان نادرشاه به بعد سه قدرت بزرگ روسیه، عثمانی و انگلیس از چهار طرف ایران را محاصره کرده بودند. پس از سقوط اصفهان روس‌ها آمدند تا گیلان را گرفتند. عثمانی‌ها هم خیلی تجاوز کرده بودند و در مقطعی تا تبریز آمده بودند. انگلیس هم که عملاً در ایران قشون خودش را در جنوب تشکیل داده بود؛ بنابراین ایران شرایطی را ندارد که ما خیلی امیدوار بوده باشیم که اگر رضاشاه شاه نمی‌شد و انگلیسی‌ها به این نحو پیش نمی‌آمدند، یک نقشه بدتر از این برای ما نمی‌آوردند. قرارداد وثوق‌الدوله یک بار از بین رفت، پس‌فردا یک آقای دیگری می‌آورند می‌گویند شما این قرارداد را امضا کن. ممکن است او بیشتر رشوه بدهد، چون او هم پول داد و وثوق‌الدوله هم رشوه گرفت. با اینکه دانشمند هم بود و فلسفه خوانده بود و شاگرد ادیب نیشابوری بود، ولی در عین حال، هم رشوه گرفت هم رشوه داد. از کسانی که رشوه گرفتند یکی هم جناب آقای ملک‌الشعراء بهار است که همه او را با آزادی‌خواهی می‌شناسند. درحالی‌که مستند است که او رشوه گرفت و از قرارداد ۱۹۱۹ هم حمایت کرد. تمام امتیازاتی هم که از دوره ناصری به بعد به خارجی دادند در اثر رشوه‌خواری مستوفیان و وزیران کشور بود و کسی دلش به حال مملکت نمی‌سوخت، همه یا قدرت می‌خواستند یا مال و ثروت؛ بنابراین نمی‌شود پیش‌بینی کرد. پیش‌بینی و آتیه‌نگری و ریسک‌کردن مخصوص اوضاع و احوالی است که مؤلفه‌ها، ستون‌ها و پایه‌های اساسی یک نهاد، یک کشور، یک شرکت یا یک آدم قابلیت پیش‌بینی د اشته باشد، اما اگر یک آدم دیوانه یا یک آدم آشفته و پریشان‌حالی باشد، شما نمی‌توانید حالت او را پیش‌بینی کنید؛ بنابراین ایران آن روز هم از جهت اینکه ضعیف بود، هم از جهت اینکه دولتمردان ما رشوه‌گیر بودند، قابل پیش‌بینی نیست. من نمی‌توانم بگویم که اگر این کودتا پیش نمی‌آمد چه می‌شد. خود شما هم حتی گفتید اگر رضاخان نبود داوطلب‌های دیگر برای کودتا بودند. درست مثل شهریور ۱۳۲۰ اگر به پیشنهاد فروغی که همین ولیعهد جوان بی‌تجربه که هیچ ادعایی ندارد و ترسو هم هست و عرضه ندارد پادشاه نمی‌شد، پیشنهادات دیگری هم بود. حتی فکر جمهوری شدن ایران هم مطرح بود و افرادی هم که نامزد ریاست‌جمهوری شده بودند مشخص بود.

یک مسئله هم درباره قرارداد نفت است. تیمورتاش و تیم همراهش خیلی تلاش کردند قرارداد بهتری با شرکت انگلیس ببندند. مذاکرات طولانی و چانه‌زنی‌ها نتیجه نداد و مقامات شرکت سرسختی نشان می‌دادند. ظاهراً رضاشاه تحمل نمی‌کند و به تیمورتاش هم بدبین می‌شود و قرارداد را در بخاری می‌اندازد و ملغی می‌کند. اینجا سؤالات زیادی به وجود آمده است. یک‌عده می‌گویند خود رضاخان عامل شرکت نفت و انگلیس بوده و مخصوصاً این کار را کرده که به هر حال یک قرارداد بدتری ببندند. کسانی مانند مصطفی فاتح می‌گویند که این کار او از روی جهالت و نادانی بوده است. او نمی‌فهمید که وضعیت چگونه است. تحلیل شما چیست؟

رضاشاه به دو دلیل عمده دلش می‌خواست که احقاق حقوق ایران از انگلیس در نفت به ثمر برسد: یکی اینکه به‌ هر حال ایشان یک شخصیت مستبدی بود و افراد مستبد دوست دارند که مأمور هیچ‌کس دیگری و دست‌نشانده دیگری نباشند؛ بنابراین اگر او می‌توانست در این امر سرفراز بیرون بیاید که حقوق ایران را احیا کند و از قدرت شرکت نفت و نفوذ دولت انگلیس کاسته شود این یک امتیاز بزرگی برای خودش بود؛ و دوم اینکه ایران را هم دوست داشت. اگرچه در زمانی که او قزاق بود هنوز مفهوم میهن‌پرستی و ایران‌دوستی در ذهن و زبان افراد قزاق کم‌سواد و تحصیل‌نکرده مانند او تبلور روشنی نداشت، اما بالاخره در این فاصله‌ای که وزیر و سردارسپه و بعد رئیس‌الوزرا و بعد شاه شد، این کلمات و مفاهیم در ذهن او تأثیر گذاشته بود و به حقوق ایران ارزش می‌داد. به همین دلیل ایشان دوست داشت در پرونده نفت ایران حقوقش احیا شود. به بودجه هم برای برنامه‌های عمرانی خودش و هزینه‌های دیگر کشور نیاز داشت. چیزی که من متوجه هستم این است که حضرات انگلیسی‌ها تهدید کردند که اگر تو این کار را بکنی، ما از خلیج ‌فارس نیرو می‌فرستیم، حتی می‌توانیم کشور را بگیریم و او می‌دانست که این پدرسوختگی‌ها از انگلیسی‌ها برمی‌آید. چنان‌که در مسئله فتح هرات در زمان محمدشاه کردند. افغانستان جزء ایران بود. انگلیسی‌ها آمدند گفتند از خلیج‌فارس می‌آییم تا شیراز را می‌گیریم، شما اگر می‌خواهید آنجا را بگیرید اینجا را از دست خواهید داد؛ بنابراین این‌ها عقب‌نشینی کردند. به رضاشاه نیز چنین پیامی داده شد. انگلیسی‌ها هم می‌دانستند اگر تهدید کنند و بگویند ما این کار را می‌کنیم، اثر دارد. رضاشاه هم می‌دانست اگر چنین کاری بشود به آن نتیجه‌ای که آن‌ها می‌گویند خواهند رسید و نخواست که بیشتر از این ریسک کند. رضاشاه اتفاقاً آدمی بود که عصبانیت و تحملش در اختیار خودش بود؛ یعنی یک قدرت کافی برای کنترل خودش داشت. اگر عصبانیت می‌کرد، دلش می‌خواست که در آنجا عصبانی دیده شود. ولی هرگاه از کسی عصبانی بود اگر صلاح می‌دانست، عصبانیت خودش را نشان نمی‌داد تا آن طرف را به‌اشتباه بیندازد که خطری برایش نیست، بعد سر بزنگاهی که خودش صلاح می‌دانست او را بگیرد. سید حسن تقی‌زاده که وزیر دارایی وقت بود، بعدها خودش اعتراف کرد و گفت من آلت فعل بودم. پس فاعل اصلی خود رضاشاه بوده که دستور داده ایشان به‌عنوان وزیر دارایی این قرارداد را آن‌گونه تمدید کند که انگلیسی‌ها می‌پسندند؛ لذا من می‌گویم کار رضاشاه آگاهانه بوده و می‌خواست مذاکرات را طوری انجام دهد که انگلیسی‌ها می‌خواهند.

بنابراین کنار گذاشتن تیمورتاش هم می‌تواند در همین رابطه باشد؟

کنار گذاشتن تیمورتاش به چند دلیل مختلف بود که البته زیر نظر خود انگلیسی‌ها بود. برای او توطئه کرده بودند. تیمورتاش خیلی زن‌باره بود و انگلیسی‌ها برای او دختر زیبایی را فرستادند که او کیف تیمورتاش را ربود. تیمورتاش با مقامات شوروی هم ‌صحبت کرده بود و به آن‌ها هم مطالبی گفته بود. انگلیسی‌ها برخلاف امریکا برنامه خودشان را به نوع دیگری پیش می‌برند. بدون اینکه داد بزنند کارشان را پیش می‌برند. برای از بین بردن تیمورتاش و مغشوش‌کردن ذهن رضاشاه نسبت به ایشان مقاله‌ای در یکی از کشورهای اروپای شرقی نوشتند:  الحمدالله رب‌العالمین کشور ایران زیر نظر پادشاه مدبر و متفکر آگاه ایران‌دوستی مانند اعلیحضرت رضاشاه پهلوی رو به‌ پیشرفت دارد و در فاصله‌ای که ایشان پادشاه شده این همه خدمات بزرگ به انجام رسیده است. ما بسیار بسیار خوشحال هستیم. تنها مشکلی که به‌نظر می‌رسد این است که اگر این پادشاه مقتدر محترم از بین بروند این عمران و آبادی ایران می‌ماند، ولی این هم جای هیچ‌گونه ناراحتی ندارد برای اینکه یک شخصیت محترم مکرمی به نام تیمورتاش وجود دارد که ایشان می‌تواند جانشین بسیار شایسته‌ای برای شخص رضاشاه پهلوی باشد و ما هم به سهم خود در این نشاط و شعف پیشاپیش خداوند متعال را شکر می‌کنیم. با این دسیسه انگلیسی‌ها توانستند ذهن رضاشاه را نسبت به تیمورتاش که شخص دوم ایران بود مغشوش کنند. رضاشاه با همان خویشتن‌داری به‌موقع ایشان را از بین برد. همچنان که وقتی سفیر شوروی خواست وساطت کند گفتند قبل از آن او را بکشید انگلیسی‌ها به‌طور مخفی به ایران خیلی صدمه زدند. شوروی‌ها در حقیقت مانند آدم‌های قلدر که غارتگرند و زور می‌گویند و بدشان هم نمی‌آید که بگویند ما زور داریم و می‌توانیم زور بگوییم، عمل می‌کردند. انگلیس به گونه دیگری عمل می‌کرد.

پرسش دیگر درباره شکل‌گیری استبداد است. رضاشاه یک قزاق بود، بعد هم که سردارسپه شد، خیلی دست به عصا راه می‌رفت. خیلی‌ها معتقدند آن سه نفر نصرت‌الدوله، تیمورتاش و داور بودند که رضاشاه را رضاشاه کردند. این‌ها مغز متفکر رضاشاه بودند. این افراد تجددخواه که همگی تحصیلات غربی داشتند به قدرتی متمرکز نیاز داشتند تا ایده‌ها و مطالبات خودشان را حاکم کنند. برخی هم قدرت‌طلبی و خوی استبداد را در شخصیت رضاخان اصل می‌گیرند و آن را موجب شکل‌گیری دیکتاتوری می‌شمارند. به نظر شما واقعیت چه بود؟

این قصه سر دراز دارد. اساساً فرهنگ ایرانی قدرت مطلق را تقدیس می‌کند؛ یعنی همین‌الان اگر در خیابان فلسطین کنونی دعوا شود، یک پسری ده نفر را کتک بزند، اغلب او را تشویق می‌کنند. نمی‌پرسند چرا داری تجاوز می‌کنی. در ایران از دیرباز قدرت تقدیس می‌شده است. منابع و متون ادبی را که بخوانید می‌بینید برای پادشاهان چه القاب و عناوینی جعل کرده‌اند. رضاشاه اولاً برآمده و تربیت‌شده یک محیط کاملاً عقب‌افتاده بود. ایشان نه دبیرستان رفته بود، نه دانشگاه و نه حتی حوزه علمیه دیده بود. تربیتش کاملاً سربازی بوده است؛ بنابراین آنچه از جامعه به او رسیده حداقل فرهنگ سربازخانه و پادگان بوده است؛ بنابراین یک آدم مستبدی شده بود.

دوم اینکه کسانی که درنهایت به‌عنوان عقل منفصل به او کمک کردند هواخواه استبداد نبودند. این‌ها اتفاقاً فرهیختگانی بودند که تا وقتی رضاشاه مستبد به حرف آن‌ها گوش می‌کرد ترمزی برای آن استبدادگری رضاشاه بودند. هنگامی‌که رضاشاه در قیام مسجد گوهرشاد دستور محاکمه اسدی را داد و پسر اسدی دختر فروغی را گرفته بود، فروغی وساطت کرد، ولی رضاشاه قبول نکرد. اگر این را یک مورد مصداقی نشان دهیم، این‌ها می‌خواستند آن محاکمه متجاوزانه انجام نشود. در موارد عدیده دیگری هم آن‌ها با اصلاحات مسالمت‌جویانه بیشتر میانه داشتند تا استبداد و خشونت. رضاشاه هم به کمک این روشنفکران تجددخواه توانست این کارها را انجام دهد. او نمی‌دانست دانشگاه چیست. او حتی از جهت اقتصادی هم نمی‌توانست فکر کند که بانک ملی یا بانک سپه چه جایگاهی دارد. این افراد درس‌خوانده آگاهی داشتند و تتمه روشنفکران مشروطه به‌حساب می‌آمدند به او القا کردند و او هم پذیرفت.

یعنی می‌توانیم بگوییم این تحصیل‌کرده‌ها به این نتیجه رسیده بودند که برای توسعه و از بین بردن موانع توسعه اقتداری لازم است که به هرج‌ومرج نینجامد.

قطعاً همین‌طور است که می‌فرمایید. برای انجام توسعه آنچه در ابتدا باید وجود داشته باشد. تأمین امنیت عام است. امنیتی لازم است که بتوانید سازمان برنامه بودجه‌ای داشته باشید و برنامه چشم‌انداز بیست‌ساله و پانزده‌ساله و ده‌ساله داشته باشید. اگر امنیت وجود نداشته باشد، هیچ‌کدام از این‌ها ممکن نیست؛ بنابراین مشروطه‌طلبان هم به دلیل همین مشکلات توافق کردند که برای توسعه بیشتر اقتصادی و تا حدی فرهنگی اجتماعی بایستی از آن دیکتاتور به‌اصطلاح صالح پشتیبانی کنند. این مشکل بزرگ جوامع درحال توسعه است که حاکمیت‌ها می‌گویند اگر شما آرزوی توسعه دارید، باید به استبداد تن دهید. ما که حاکم هستیم امنیت را تأمین می‌کنیم تا زمینه توسعه ایجاد شود. شاهنشاه آریامهر به همین دلیل این پیام را می‌داد و می‌گفت من می‌خواهم شما را به دروازه تمدن بزرگ برسانم، همه شما ساکت باشید ببینید من چکار می‌کنم و پشت سر من هم حرف نزنید. این مشکل اساسی تمام جوامع در حال توسعه است. یا آزادی یا آبادی! اگر آزادی می‌خواهید که هرج‌ومرج و تشتت می‌شود و به آن نتیجه دلخواه توسعه نمی‌رسد. این مشکل از همان عصر مشروطیت تا امروز وجود داشته است. چیزی که برای عموم مردم درجه اول اهمیت را دارد امنیت است. به عقیده من با اینکه در مجموع باید به این داوری نشست که حسنات رضاشاه بیش از سیئات اوست، اما بزرگ‌ترین سیئه و گناه عظیم او این است که ریشه مشروطه‌طلبی و آزادی‌خواهی و استقلال رأی همه این‌ها را از بین برد؛ یعنی در زمان رضاشاه مردم در خانه‌های خود هم جرئت نمی‌کردند از رضاشاه بد بگویند یا انتقاد کنند. از آن‌سو هم این یک واقعیت است که اگر استبداد رضاشاهی نبود، این سران عشایر و ایلات و روحانیان و حتی برخی روزنامه‌چیان فضای مسموم و متشنجی می‌ساختند و اختلافات و درگیری‌ها به اوج می‌رسید. شاهد بودیم در برخی زمان‌ها چه فرصت‌طلبان و جاه‌طلبانی از طریق مطبوعات برای خودشان موقعیتی دست‌وپا می‌کردند و به اصحاب قدرت نزدیک شده و به نمایندگی مجلس یا مقامات دیگر می‌رسیدند. ایرج‌میرزا ناظر به این واقعیت می‌گوید: رو هوچی و روزنامه‌چی شو… به هر حال اگر اقتدار رضاشاهی نبود،‌ امنیت از بین می‌رفت. اگر شاه موافقت می‌کرد، حرف‌های متفاوتی هم اجازه گفتنش داده می‌شد. به این معنا که اگر رضاشاه نبود شریعت سنگلجی هم نمی‌توانست حرف‌هایش را بزند. احمد کسروی نمی‌توانست آن حرف‌ها را بزند. این‌ها در ذیل آن دیکتاتوری توانستند یک حرف‌هایی برخلاف جو رایج بزنند. منتها این دیکتاتور است که تصمیم می‌گیرد آیا این حرف برای حکومت او خطری دارد یا نه. در همین دوران ۵۳ نفر را که به طرف سوسیالیسم می‌رفتند، گرفتند و با محاکمه به‌شدت از بین بردند. روحانیتی را که علاقه‌مند به همان ادامه مشروطیت بود به‌نوعی مانند مدرس کشتند. این‌ها قابل دفاع نیست.

شگفت‌انگیز است که چطور این اطرافیان متجدد رضاشاه اجازه دادند او طی چند سال به بزرگ‌ترین فئودال ایران تبدیل شود، آن هم از طریق غصب املاک و زمین‌های مردم. نتیجه این اقدامات مگر جز این بود که تنفر عمومی نسبت به او را برمی‌انگیخت؟ خود او چرا این کار را می‌کرد؟

رضاشاه یک آدم گرسنه و سرباز ضعیفی بود. نوشته شده در اراک که بود، به‌اندازه‌ای از نظر مادی و مالی ضعیف بود که قطع امید کرده بود. مثل اینکه مریض هم شده بود. در اینکه یک سرباز ضعیف فاقد مادیات بوده شکی نیست. در دنیا دو چیز مطلوب همه انسان‌هاست که داشتن آن را همه طالب هستند: یکی مادیات و مال است، یکی هم قدرت؛ بنابراین وقتی یک فرد ناتوان از جهت مالی، فرصت کسب مال پیدا می‌کند، متأسفانه به‌اندازه رفع نیاز خود مال کسب نمی‌کند تا جایی که می‌تواند می‌گیرد تا جایی که دستش می‌رسد جمع می‌کند. همین الان این اختلاس‌هایی که می‌شود، مگر تا کی می‌خواهند در دنیا باشند. این‌ها بیش از چندین نسل بردند. چرا؟ البته این کار از محبوبیت رضاشاه بسیار بسیار کاست.

رضاشاه قرارداد دارسی را لغو کرد و به‌جای آن قرارداد ۱۹۳۳ را امضا کرد، اما مقایسه این دو قرارداد نشان می‌دهد که چه خیانت بزرگی به ملت ایران شد. در قرارداد دارسی، ایران به میزان ۱۶ درصد در سهام شرکت شریک بود. ما از این طریق می‌توانستیم یک شرکت نفت بین‌المللی شویم. آن زمان چون مصرف زغال‌سنگ به نفت تبدیل می‌شد، قیمت نفت گران‌تر می‌شد و درنتیجه سهم ما هم به همان میزان بالا می‌رفت؛ اما در قرارداد جدید این ۱۶ درصد سهم را به ۲۰ شیلینگ در هر بشکه تبدیل کردند. هرچه قیمت افزایش پیدا می‌کرد سهم ما هم افزوده می‌شد؛ اما ۲۰ شیلینگ ربطی به قیمت نداشت و در هر شرایطی ثابت بود. این دو قابل مقایسه نبود؛ اما آن زمان تبلیغ کردند که سهم ایران از ۱۶ به ۲۰ تغییر کرده و چراغانی کردند و جشن گرفتند. آیا آن زمان آن همه تحصیلکرده و دانشمند تفاوت این دو را درک نکردند که انتقادی و اعتراضی بکنند؟

من ادعای تخصصی در مسائل نفت و اقتصاد نفت ندارم، اما این شبهه را دارم که اگرچه در قرارداد دارسی گفتند ۱۶ درصد از منافع خالص به ایران داده شود، اما در عمل طرفی که باید این را پرداخت کند واقعاً به‌گونه‌ای صورت‌حساب ترتیب می‌داد که ۱۶ درصد شما هیچ می‌شد. هنگامی‌که یک شریک ضعیف هست و آن شریک قادر و قدرتمند، می‌تواند به‌گونه‌ای حساب‌سازی کند که سهمی به شما تعلق نگیرد؛ بنابراین تا طرف کی باشد. حساب‌سازی می‌کردند و خود مصدق هم این‌ها را در لوایحی که به دادگاه داد نشان می‌دهد که حق ایران ادا نمی‌شد؛ بنابراین آنچه در قرارداد نوشته‌شده یک‌چیز است و آن چیزی که در عمل انجام می‌شد چیز دیگری است.

نکته این است که چرا به‌جای لغو قرارداد، حقوق ما را از همان قرارداد مطالبه نکردند؟ حقوق زیادی در قرارداد دارسی داشتیم که نادیده گرفته شده بود. چرا آنجا یک دانشمند نبود این را بفهمد که در دارسی خیلی حقوق داشتیم. حتی بعداً که مصدق با انگلیس‌ها کمی نزدیک شد و گفت یک قراردادی نوشته شود حائری زاده و دیگران گفتند اینکه از دارسی هم بدتر است. آن زمان در مقایسه فهمیدند دارسی چقدر خوب بود.

بله. احقاق حقوق یک‌وقت به‌صورت لفظی و کتبی ارائه می‌شود، یک‌وقت عینی و واقعی عمل می‌شود. این ۱۶ درصد یک قرارداد مشارکت خوب می‌شود، اما درصورتی‌که بش بتوان آن را بازخواست کرد. مثلاً دولت ایران یا مردم ایران یا یک ناظر بین‌المللی بتواند به‌عنوان حسابرس به شرکت غاصب نفت ایران و انگلیس بگوید من پرونده‌های شما را می‌خواهم، به من بدهید تا وضعیت مالی شرکت را بررسی کنم. در همین داخل ایران برخی که مبعوث ما هستند و ما به آن‌ها رأی می‌دهیم و نمایندگانی که ما انتخاب می‌کنیم جوابگو نیستند. تا چه رسد به شرکتی که به یک دولت قدرتمندی هم متصل است. بعضی بزرگ‌ترها بودند می‌گفتند در آبادان حتی دادگاه‌ها در اختیار شرکت نفت بود.

مصدق می‌گوید پالایشگاه آبادان لانه جاسوسی بود.

محلی که خودشان زندگی می‌کردند یک شهر استعماری درست کرده بودند. من یک کارگر ایرانی را دیدم که می‌گفت من جوان که بودم پیپ می‌کشیدم. به من می‌گفتند تو حق نداری پیپ بکشی، پیپ برای ایرانی‌ها نیست. جایگاه ایرانی و انگلیسی کاملاً متفاوت بود. جدایی نژادی برقرار بود. با این وضع چگونه می‌توانستیم که بیاییم و ادعا کنیم ما می‌خواهیم برابر آن امتیازنامه دارسی حقوق خود را احیا کنیم، یا در مسئله بحرین یک نفر آقای دکتر قاسمی که جزو مذاکره‌کنندگان بود و بعد هم سفیر ایران در کویت شد به من گفت مگر می‌شود با انگلیسی‌ها مذاکره کرد! من و شما می‌توانیم با هم مذاکره کنیم، چون هر دو ما زور نداریم. اگر یکی از ما هم مقداری زورمان بیشتر می‌شد می‌دیدید که نخیر آسان نیست. همین حضراتی که پیش از انقلاب با ایشان سلام‌علیک داشتیم، به این‌ها حتی کمک می‌کردیم، هنگامی‌که قدرتمند شدند مگر می‌شود با این‌ها مذاکره کرد؟ خدا نکند کسی قدرت پیدا کند. انگلیس خیلی قدرتمند و دانا شده بود. سیاستمداری که تجربه دارد، با رؤسای قبایل در آفریقا طرف بوده، با ناصرالدین‌شاه و مظفرالدین شاه و محمدعلی شاه برخورد داشته، در همه دنیا نفوذ دارد، شما فکر می‌کنید چه کسی نایب‌السلطنه‌های احمدشاه را انتخاب می‌کرد؟ انگلیس همه این‌ها را انتخاب می‌کرد. این مشکلات وجود داشت وگرنه بله اگر یک امر حقوقی می‌بود و من مشاور حقوقی‌شان می‌بودم، می‌گفتم بله، طبق همین قرارداد موجود ۱۶ درصد به ما بدهند، ما مشکلی نداشتیم.

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط