بدون دیدگاه

از کودکی تا دانشگاه

سخن ناشر: گروهی از کسانی‌که جلسه ۱ خاطرات (از نهضت آزادی تا مجاهدین) را مطالعه کرده بودند طی جلساتی، پرسش‌ها و ابهامات خود را بیان داشتند که حاصل آن کتاب حاضر است. در حقیقت هر بخش دربرگیرنده جلسه‌ای است که در آن ضمن بازگویی بیشتر خاطرات جلسه اول، به پرسش‌ها پاسخ گفته‌اند. همچنین طی جلسه‌ای نیز آقای شاه‌حسینی به‌ مطالبی پیرامون جبهه‌ملی پرداختند و به پرسش‌ها نیز پاسخ دادند. سعی شده که مطالب تکراری یا غیر مربوط از جلسه‌ها حذف شود، اما این امر نه‌تنها به صورت کامل امکان‌پذیر نبود که در برخی از موارد با این‌که مطالب پیشتر بیان شده است، اما در بستر جدید به گفتن آن نیاز بوده است، مفید نبود. امید است این تلاش برای واگویی زمانی حساس از تاریخ کشور عزیزمان مؤثر باشد و جوانان را در مسائل امروز کمکی نماید.

بسم الله الرحمن الرحیم ـ «آن را که خبر شد، خبری باز نیامد.» احساس می‌کنم بیشتر خاطرات ما از شهدا و صدیقینی است که یا شهید یا مرحوم شدند. آنها باخبران و تاریخ‌سازان بودند و من در کنار برخی از آنها بودم و فقط تاریخ آنها را می‌خواهم بازگو کنم. قصد من از نقل خاطرات، تاریخ‌گویی نیست، صرفاً می‌خواهم دیده‌ها و شنیده‌‌های خودم را بگویم تا دوستان عزیز بتوانند از تاریخ معاصر ایران جمع‌بندی بهتری داشته باشند و هر کسی با دیدگاه خودش به نتیجه‌گیری از آنچه دریافته‌ بپردازد و من هم به نوبه خود اگر تحلیلی داشته باشم می‌گویم. معتقدم اگر عده‌ای خاطرات خود را بگویند و مواد خامی فراهم شود، با این مواد خام تاریخی، پژوهشگران می‌توانند به‌ بازکاوی‌های تاریخی بپردازند. امیدوارم بتوانم در این خبر گفتن تقوا را رعایت کنم.

و اما ضرورت‌هایی که برای نقل خاطرات وجود داشت؛ در آغاز هیچ انگیزه‌ای نداشتم که خاطرات خود را بنویسم یا بگویم، می‌گفتم بهتر است وقتی را که می‌خواهیم صرف گفتن خاطره کنیم، به بازشناسی نگرانی‌های روز جامعه اختصاص دهیم. مثلاً آرای مردم واقعاً نقش یک انقلاب را بازی کرده است و در این شرایط آیا ما به ساماندهی آرای مردم بپردازیم یا خاطرات گذشته را بازگو کنیم؟ با این حال، بعدها دلایلی باعث شد که برای نوشتن و گفتن خاطرات انگیزه پیدا کنم. این دلایل به شرح زیر است:

یکی اینکه توطئه‌هایی در کار است تا انقلاب ما را به‌اصطلاح بی بُته و بی‌ریشه کنند و بگویند که انقلاب بهمن ۵۷ در غروب ۲۱ بهمن از گوشه آسمان افتاد! و هیچ گذشته و ریشه‌ای در تاریخ نداشته است. این کار از آن رو توطئه است که در این صورت همه می‌توانند چنین انقلابی را که یک روزه دنیا آمده است، به سرعت نابود کنند و از بین ببرند. بنابراین هدفم این است که ریشه‌های انقلاب ۵۷ در تاریخ معاصرمان یا دست کم بخشی از آن را که خود شاهد بوده‌ام، بازگو کنم. چند سال پیش، در مغولستان، چهارصدمین سال تولد چنگیز خان مغول را جشن گرفتند؛ کسی که ایران را ویران کرد. درحقیقت آنها تمام رهبران تاریخی و کسانی را که تاریخشان را ساخته‌اند احیا می‌کنند و از آدم‌هایی مثل چنگیزخان تندیس‌های افتخار می‌سازند! در حالی که ما با وجود داشتن این همه مفاخر، حتی در انقلاب مشروطیت و نهضت‌ملی، از آنها غفلت می‌کنیم و این مسئله‌ای بسیار مهم است که باید به آن پرداخت.

دیگر اینکه نسل جوان ما با یک گسست تاریخی روبه‌روست. نسل جوانی که پس از انقلاب به دنیا آمده یا در آستانه انقلاب متولد شده، از گذشته کم می‌داند. در ضمن مسائلی که در انقلاب به‌وجود آمد، باعث تخریب گذشته شد و تاریخ را تحریف کرد. بنابراین یکی از انگیزه‌های من این است که حقایق گفته شود تا از تحریف تاریخ جلوگیری گردد. جای تأسف است که وقتی یک جوان برای مطالعه تاریخ سرزمین خود کتاب‌های مدارس را باز می‌کند، در آنها دروغ و تحریف می‌‌بیند.

دیگر اینکه جوانی که کتاب مدرسه را باز می‌کند و در آن مثلاً در مورد مصدق چیزهایی می‌خواند و از معلمش هم چیزهایی در این باره می‌شنود و شب که از پدرومادرش می‌پرسد آنها هم چیزهای دیگری می‌گویند، آنگاه دچار فلج فکری می‌شود و سرانجام به این نتیجه می‌رسد که نظام آموزش‌وپرورش ما، نظامی دروغ‌پرداز است و یا کل این نظام، دروغ است و این موضوع، پیامدهای خوشی ندارد. بهتر است تاریخ آن‌طور که بوده و هست، منتقل شود. یکی از هدف‌های من، انتقال همین واقعیت‌هاست، البته ممکن است من هم واقعیت‌ها را آن‌طور که بوده نگویم، ولی قصدم این است که آنها را آن‌طور که دیده و شنیده‌ام بازگو کنم و امیدوارم که خودم درصدد تحلیل برنیایم. یعنی با تحلیل امروز، تاریخ دیروز را بررسی نکنم بلکه همان تحلیل‌هایی را که آن موقع می‌شنیدم، گزارش کنم.

دلیل دیگرم برای این کار، انگیزه‌های استراتژیک است. مثلاً اگر معلوم شود که مصدق، مرتد و نماینده فئودال‌ها بوده یا مدرس، نماینده ارتجاع بوده است، این امر بر مسائل روز، مناسبات اجتماعی و معادلات استراتژیک تأثیر می‌گذارد. اگر در تاریخ معاصر درباره شخصیتی قضاوت شود، این قضاوت در مسائل روز ما هم تأثیر می‌گذارد و در این صورت ممکن است نیرویی محو شود و یا نیرویی که مستحق حذف است، همه جریان‌ها را اداره کند. بنابراین یکی از انگیزه‌هایم این است که معادلات استراتژیک روز، شکل واقعی به خود بگیرد. مثلاً به نیروهای ملی به دلیل دیدگاهشان نسبت به مصدق، خیلی ظلم شده، همین‌طور به نیروهای دیگر. اعتقاد خود من این است که مارکسیست‌هایی که در ایران بودند، همه مسلمان بودند، در خانواده‌های اسلامی بزرگ شده بودند و انگیزه‌های عدالت‌طلبانه داشتند، ولی به دلیل جنگ سرد، جنگی که بین آمریکا و شوروی بود، این نظریه‌ها و انگیزه‌هایشان محو شد. مثلاً می‌گویند: مارکسیست‌ها نه خدا را قبول دارند، نه مالکیت را و نه آزادی را، و این سه موضوع کافی است که انسان از آنها متنفر شود و کلاً به آن به‌عنوان یک نظریه صرفاً اقتصادی و علمی هم توجه نکند. بنابراین به برخی از نیروها به جرم بی‌خدابودنشان ظلم شده است. در حالی که در قرآن بی‌خدایی وجود ندارد و حتی شیطان هم که پدر ملحدان و کافران است، خدا را قبول دارد.

نکته دیگر اینکه حضرت علی به ما مسلمانان و پیروانش توصیه می‌کند که طوری تاریخ را تحلیل کنید و طوری نسبت به تاریخ واقع‌بین باشید که گویی در کوچه‌های آن سرزمین در حال حرکتید و با مردم آن زمان برخورد می‌کنید. یعنی تاریخ را «کماهو» بررسی کنید. در ضمن خداوند هم در قرآن دستور داده است که «سیروا فی‌الارض وانظروا کیف کان عاقبه المکذبین» (نحل: ۳۶) در زمین سیر کنید و ببینید عاقبت تکذیب‌کنندگان آیات و واقعیات چه بوده و چگونه سقوط کردند. در تاریخ عده‌ای از شما نیرومندتر بودند که همه نابود شدند، قرآن از ما می‌خواهد که مکانیسم سقوط آنها را بررسی کنیم.

اینها دلایلی بود که باعث شد خاطراتم را بگویم. به‌هر حال این خاطرات شاید تا حدی نشان دهد که چگونه نظام شاهنشاهی سقوط کرد. چگونه نهضت‌آزادی شکل گرفت؟ چگونه مجاهدین از دل نهضت‌آزادی شکل گرفتند و اختلافات درون مجاهدین چه بود.

قصد داشتم از نهضت‌آزادی به سرعت بگذرم و به مجاهدین برسم. با بعضی دوستان مشورت کردم و گفتند که بهتر است از دوران طفولیت شروع کنم و خاطرات آن دوران را به اختصار بگویم؛ زیرا شنوندگان باید انگیزه‌های مرا بدانند و نیازی نیست در گزارش وقایع تاریخی، حتماً و ناخودآگاه، انگیزه‌های من تأثیر ‌کند. به‌هر حال برای اینکه مشخص شود در چه محیطی به‌بار آمده‌ام، به سال‌های کودکی اشاره‌ای می‌کنم.

من در سال ۱۳۱۹ به دنیا آمدم. پدرم یک سال و نیم بعد از تولد من، از دنیا رفت. در آن هنگام خانواده ما با بحران شهریور ۲۰، بحران گرانی روبه‌رو شد. ولی برای ما این مزیت وجود داشت که مقداری چای در انبار پدرم بود، در شهریور ۲۰ آنها را فروختیم و زندگی ما از این طریق می‌گذشت. تا اینکه رسیدیم به دانشگاه و تقریباً آن پول تمام شد. پس از پدرم، مادرم با داشتن هفت فرزند، هم پدر ما بود و هم مادر ما! عموهایمان که قیّم ما بودند، هم مذهبی بودند و هم مصدقی. مذهبی بودند به این معنا که روضه امام حسین می‌خواندند و شب‌های ماه رمضان قرائت قرآن داشتند. ما هم خدمتکار این روضه‌ها بودیم، چای می‌دادیم، قلیان چاق می‌کردیم، دوچرخه‌ها را می‌پاییدم و… . در جلسات قرائت قرآن، پدر آقای فضل‌الله صلواتی، تفسیر قرآن می‌گفت و داستان موسی، یوسف و پیامبران دیگر را تعریف می‌کرد. من از کودکی محو داستان موسی شدم. ایشان این قصه‌ها را با حالتی عرفانی می‌گفت که در من خیلی تأثیر گذاشت. یک ماه رمضان طول می‌کشید تا این داستان و داستان یوسف را به پایان برساند.

در زمان مصدق، درآمد نفت قطع شده بود و تجّار ملی خیلی خوشحال بودند. عموهای ما هم در اصفهان تاجر بودند و از کارخانه‌های تولیدی اصفهانی جنس می‌خریدند و در کل ایران توزیع می‌کردند. من هم تابستان‌ها شاگرد آنها بودم و رونق اقتصادی آن موقع را به چشم می‌دیدم؛ چون هرکسی که جنس می‌خرید، مبلغی شاگردانه هم به ما می‌داد. من هم خوشحال بودم. به هر حال انگیزه‌های عموهای ما، هم مذهبی بود و هم اقتصادی؛ چرا که دوره مصدق، دوره رونق بود و تجار ملی و صنایع ملی بسیار رشد کردند.

منزل یکی از عموها که قیّم ما بود، پاتوق تمام تجار بود. یکی روزنامه‌ها را با صدای بلند می‌خواند و بقیه گوش می‌دادند. من هم می‌رفتم و گوش می‌دادم. گاهی وسط روزنامه‌خوانی یکی می‌گفت: «درود بر مصدق» یا «درود بر فاطمی». اینها چیزهایی بود که من از بچگی یاد گرفتم.

پیش از قیام ۳۰ تیر ۱۳۳۱، مصدق استعفا کرد. به شاه اعتراض کرده بود که من باید وزیر دفاع باشم نه شاه، شاه هم قبول نکرده بود و به این ترتیب، مصدق استعفا کرد. بعد از این ماجرا مردم قیام کردند؛ در تهران قیام شد. در اصفهان هم در روز قیام، آقای بهشتی که هنوز طلبه بود، کتک خورد. پلیس، آقای حاج‌شیخ مرتضی اردکانی را کتک زد. ما در خیابان ها می‌گشتیم و به‌درستی نمی‌دانستیم که حوادث چگونه است. فقط مصدق را دوست داشتیم. در دوران مصدق، شیلات ملی شده بود و ماهی به قیمت بسیار ارزان در اختیار ملت قرار می‌گرفت. ما سه برادر می‌رفتیم و ماهی می‌خریدیم دانه‌ای ۱۲ قران. آن روزها این شعر سر زبان‌ها افتاده بود که: مصدق عزیزم، ماهیتو خوردم مریضم! و این‌گونه مصدق با تمام بچه‌ها و با خانواده‌ها پیوند خورده بود. زیرا مشکل پروتئین را هم حل کرده بود. اینها شرایط دوران کودکی من بود. سپس در دوران دبیرستان (سیکل دوم) کودتای ۲۸ مرداد شکل گرفت. در دوران مصدق من هر سال با پسرعموی پدرم به ده می‌رفتم، چون پدرم دهاتی و اهل دهی در بالای نجف‌آباد بود. یک‌بار که به ده رفته بودیم، شب در مسجد ده، کارگری از آبادان که در جریان ملی شدن نفت قرار داشت، سخنرانی کرد. روی صندلی (منبر) نشسته بود و همه جمع شده بودند: مباشر، مالک، ژاندارم، آخوند ده و دهقانان و این کارگر داشت روضه خلع ید را می‌خواند که چگونه مکی آمد، بازرگان آمد، انگلیسی‌ها را بیرون کردند و… . این ماجرا به‌صورت خاطره بسیار بزرگی در ذهن من به جا ماند. می‌دیدم که یک کارگر به جای آخوند رفته بالای منبر و آخوند پای منبر کارگر نشسته و فئودال و مباشر و مالک و مغازه‌دارها نیز همگی پای منبر یک کارگر بودند. من آنجا آرزو داشتم که قهرمانان خلع ید را به چشم ببینم و این آرزو در آینده زندگی‌ام خیلی نقش داشت. وقتی به دانشکده فنی آمدم، رشته نفت را انتخاب کردم تا شاید در این راستا (حرکت مصدق) گامی برداشته باشم.

در دوران مصدق این شکوفایی ها را در ملت دیدم. وقتی از سفر دیگری، به اصفهان، برگشتم، کودتای ۲۸ مرداد شکل گرفته بود. در سال ۳۲ (حدود یک یا دو هفته پس از کودتا) در نجف‌آباد بودیم. سوار اتوبوس شده بودیم. پاسبانی آمد بالا و از همه باج می‌خواست. آقایی در اتوبوس داد زد و گفت: ببین سرنوشت ما به کجا رسیده که یک پاسبان شیره‌ای دارد از ما باج می‌گیرد! یا د دوران مصدق به خیر! آن‌موقع اینها کجا بودند؟ آن قلدرها و استوارها و افسرهایشان هم پیدایشان نبود. این نشان می‌دهد که آنچه برای مردم در دوران مصدق ملموس بود حاکمیتشان بود و پس از کودتا این حاکمیت به حدی کم شده بود که یک پاسبان شیره‌ای به آنها زور می‌گفت.

روز کودتای ۲۸ مرداد در اصفهان بودم. به دروازه دولت رفتم و دیدم که مغازه ها را می‌بندند. در کوچه تلفنخانه، امنیه‌ها با اسب به سوی مردم یورش می‌بردند و مردم، عقب‌نشینی می‌کردند. اما دوباره جلو می‌رفتند. این حادثه از یادم نمی‌رود. بعد به خانه رفتم و دیدم که یکی از کارگرهای کارخانه زاینده رود با نگرانی زیاد به کوچه آمد، رنگ و رویش سرخ شده بود. گفتم: آقاصادق چه خبر؟ گفت: «پلیس و ارتش ریخته‌اند داخل کارخانه، ما هم فرار کردیم و از زاینده رود عبور کردیم و به خانه آمدیم.» کارگران هم پس از کودتا بسیار وحشت زده شده بودند.

مغازه عموی ما در پاساژی بود به نام پاساژ میثمی. در آن موقع هر ۱۰ روز یک بار در یکی از پاساژها روضه می خواندند. آن روز نوبت پاساژ میثمی بود و کودتا هم درست با روضه‌خوانی همزمان شده بود. دیدیم که کامیونی پر از آدم‌های قلدر آمد و شعار دادند: «مصدق کله کدو، سیاستت رفت لا پتو!» این شعر را می‌خواندند و می‌رفتند. خوشبختانه مجسمه رضاخان را مردم اصفهان پایین آورده بودند و جوشکاران قهاری آن را بریده بودند ولی پس از کودتا، مجسمه را روی کامیون گذاشتند و عده‌ای فاحشه دور آن می‌رقصیدند و می‌خواندند که: «آوردیم و آوردیم با صلوات آوردیم.» روز بسیار تأسف‌آوری بود. بعد از کودتا خیلی غمگین بودیم.

غروب روز کودتا به خانه برگشتیم. رادیو فقط اطلاعیه نظامی می‌خواند. من هم عکسی از مصدق در خانه داشتم و برای نگهداری آن در مقابل خانواده و… مقاومت می‌کردیم.

در دبیرستان، معلمی داشتیم که تاریخ و جغرافیا درس می‌داد، آدم خوبی بود. می‌گفت: دوران درس تمام شده، اگر کسی می‌خواهد برود آمریکا و معروف شود، باید برود سراغ ورزش، زیرا در کودتای ۲۸ مرداد، شعبان بی‌مخ و ورزشکاران به میدان آمدند و پس از کودتا هم شاه به ورزشکاران خیلی بها می داد. این توصیه معلم در من خیلی اثر کرد. من درسم خوب بود و معمولاً شاگرد دوم یا سوم می شدم ولی از آن به بعد، حسابی به ورزش روی آوردم. همان سال‌ها اینشتین از دنیا رفت و مراسمی در مدرسه برگزار کردیم. خیلی دوست داشتم بدانم که او چگونه اینشتین شده؟ می‌گفتم: اینشتین در آمریکا بزرگ شده است. آمریکا برای من یک الگو بود. وقتی معلم گفت که از طریق ورزش می‌توانید به آمریکا بروید، من شدم ورزشکار! یعنی طی یک سال، در تیم‌های بسکتبال، والیبال، دو و میدانی و فوتبال شرکت کردم. پیشرفتم هم در ورزش خیلی خوب بود که این مسئله بعدها خیلی به من کمک کرد. در محیط مدرسه، معلمان خوبی داشتیم. بیشترشان مذهبی بودند.

در اصفهان بر سر بعضی از مسائل مذهبی تضادهایی وجود داشت. اصلی‌ترین تضاد، این بود که عده‌ای از علما می‌گفتند ثواب لعن بیشتر از ثواب صلوات است و عده‌ای دیگر به عکس این حرف معتقد بودند. اینها با هم خیلی تضاد داشتند. آنها که می‌گفتند ثواب صلوات بیشتر است، انگ سُنّی می خوردند و مخالفانشان معتقد بودند که لعن عمر و ابوبکر و… اولویت دارد. یا در مورد طهارت حضرت زهرا(ع) بحث و کشمکش بود. عده‌ای می‌گفتند ایشان حیض می‌شدند، عده‌ای دیگر می‌گفتند نمی‌شدند. این هم یک مسئله اساسی بین علما بود.

در اصفهان روحانی‌ای به نام حاج‌آقا رحیم ارباب زندگی می‌کرد که از مراجع بود، ولی لباس روحانیت نداشت. مسجد ایشان نزدیک خانه ما بود و پاتوق من هم آنجا بود. در آن مسجد نماز می‌خواندم. ایشان سه ویژگی داشت:

۱ـ کلاه پوستی سرش می‌گذاشت. ۲ـ خمس و زکات از مردم نمی‌گرفت؛ می‌گفت: مردم تشخیصشان از ما بهتر است و وجوهات امام زمان(عج) را خودشان بهتر می‌توانند خرج کنند. ۳ـ نمازجمعه را در غیاب امام زمان واجب می‌دانست. (مثل آیت‌الله‌العظمی منتظری). طرفداران حاج آقارحیم ارباب، جمعه‌ها نمازجمعه می‌خواندند، آن موقع هم ساواک خیلی از نمازجمعه وحشت داشت. می‌گفتند سنی‌ها نمازجمعه می‌خوانند نه شیعه‌ها! و برخی از مردم سنی می‌دانستند و واژه‌هایی توهین‌آمیز را در مورد ایشان به‌کار می‌بردند.

نحله آیت‌الله منتظری و سیدمهدی هاشمی از همان زمان در دهات اطراف اصفهان، نمازجمعه می‌خواندند و طرفداران شمس‌آبادی به این نمازجمعه‌ها حمله می‌کردند. اگر کسی این تاریخچه را نداند به اشتباه می‌افتد. یکی از الگوهای من، حاج آقارحیم ارباب بود و الگوی دیگرم هم آقای دکترباقر کتابی بود که از دبستان معلم ما بود. معلم قرآن بود و تعلیمات دینی درس می‌داد. در دوران دبیرستان این دو‌نفر روی من اثر تربیتی خیلی خوبی گذاشتند.

مادرم که هم پدرم بود و هم مادرم، در تربیت من خیلی نقش داشت. اگر مثلاً یک ربع از مدرسه دیر می‌آمدم، برمی‌آشفت. یک روز از طرف مدرسه ما را به سینما برده بودند. بعد از این ماجرا مادرم به مدرسه آمد و با مدیر و ناظم دعوا کرد. سینما آن روزها جای سالمی نبود. دعوای مادرم طوری بود که باعث شد مدیر، دیگر بچه ها را سینما نبرد. خلاصه ایشان مسائل زیادی را در تربیت ما رعایت می‌کرد.

شش سال ابتدایی که تمام شد، باید سه سال می‌خواندیم تا سیکل اول متوسطه را بگیریم. سه سال دیگر، یعنی سیکل دوم را هم باید طی می‌کردیم تا دیپلم بگیریم. سیکل اول را دبیرستان خواندم. خیلی دوست داشتم که زبان انگلیسی‌ام تقویت شود. می‌رفتم از عمویم پول بگیرم، ولی او پولی نمی‌داد. تا حدی که پول خریدن یک کتاب یا دوچرخه را نداشتم. تصمیم گرفتم که سال چهارم در آموزشگاه شبانه درس بخوانم و روزها را کار کنم. رفتم به مغازه دایی‌ام که خرازی فروش بود و شاگرد خرازی فروش شدم. دم مغازه را صبح‌ها جارو می‌زدم و درِ مغازه را باز می‌کردم، سبدکشی می‌کردم، وقتی جنسی را می‌خریدند آن را می‌بردم درب مغازه‌شان و تحویل می‌دادم و پنج قران، یا یک تومان می‌گرفتم. مزدم هم روزی پانزده قران بود. با انباشت سرمایه، اولین کاری که کردم این بود که یک دوچرخه به قیمت ۱۰۰ تومان خریدم. بعد هم یک کیف خریدم. صبح تا شب کار می‌کردم و شب هم به آموزشگاه می‌رفتم. من عاشق دوچرخه بودم… یک بار رفتم ته چاه خانه‌مان که ۱۲ متر عمق داشت. مادرم آمد لب چاه و التماس کرد که بیرون بیایم؛ اما من ‌گفتم که اگر دوچرخه بخری بالا می‌آیم. به شنای درون حوض هم علاقه داشتم و از صبح تا غروب داخل حوض بودم. مادرم التماس می‌کرد که از حوض بیرون بیایم. زیر آب حوض می‌رفتم و دیگر بالا نمی‌آمدم.

آموزشگاه شبانه نقطه‌عطف مهمی در زندگی من بود. روزها کار می‌کردم و بعد خسته سر کلاس می‌رفتم. از همکلاسی‌هایم در آنجا یک پسر کشباف بود که فرهنگ نام داشت، دیگری شاگرد کبابی‌ای بود به نام یاور، یکی هم شاگرد تریکو بود و آقای همدانی نام داشت. اسامی‌شان کاملاً به یادم مانده است. همه آنها زحمت‌کش بودند و خوبشان مثلاً کارمند بانک بود. کارگران نساجی زاینده‌رود هم از هم‌کلاسی‌های من بودند. هشت ساعت پشت ماشین کار می‌کردند و شب درس می‌خواندند. من در آموزشگاه معنی زحمت‌کشی و استثمار را فهمیدم. بچه‌های بغل دست من در کلاس از فرط خستگی چرت می‌زدند. یک ماه آخر سال به بیشه‌ای می‌رفتیم و با هم درس می‌خواندیم. همگی هم موفق شدیم. اکثر آن بچه‌ها در دانشگاه قبول شدند. بعد از یک سال درس‌خواندن در آموزشگاه، پول جمع کردم و چند کتاب انگلیسی و دوچرخه خریدم و باز به دبیرستان برگشتم. ولی این بار واقعاً قدر درس و وقت را می‌دانستم. قدر میدان فوتبالی را هم که در مدرسه بود، می‌دانستم. وقتی به بازی فوتبال می‌رفتم از تمام وقتم استفاده می‌کردم. یا مثلاً به شنا می‌رفتم. مدرسه استخر شنا داشت. می‌گفتم که «مردم اصلاً استخر ندارند». خلاصه از کتاب‌ها و معلم‌ها تا جای ممکن استفاده می‌کردم و معلم‌ها را سؤال‌پیچ می‌کردم و همین کارها باعث رشدم شد. دیگر از کلاس ۵ و ۶ ریاضی به بعد با استادها بحث می‌کردم. آنها هم مرا می‌شناختند. شاگرد ممتاز بودم و آنها، هم به لحاظ اخلاقی قبولم داشتند هم به لحاظ درسی. رابطه‌ام با استادانم تا همین حالا هم برقرار است. به اصفهان که می‌روم به تمام معلم‌هایم سر می‌زنم. آنها هم سراغم را می‌گیرند. خلاصه رابطه عاطفی بسیار خوبی بین ما برقرار بود. کلاس پنجم را در دبیرستان هاتف گذراندم. کلاس ششم بودم که دانشکده فنی آبادان از ما امتحانی گرفت و من در آن امتحان قبول شدم. مادرم مخالفت کرد و گفت: شهر آبادان از لحاظ اخلاقی خراب است و خلاصه نگذاشت بروم. ماندیم تا کلاس ششم. امتحان دیگری گرفتند. در ایتالیا ۳۰ نفر از ایران برای مهندسی آرشیتکت می‌خواستند. یک امتحان در اصفهان دادیم و یکی هم در تهران و من به‌عنوان نفر بیست و هفتم یا بیست و هشتم انتخاب شدم. بعد در تابستان به تهران آمدیم و در سفارت ایتالیا، زبان ایتالیایی خواندیم. خانمی به نام محمودیان به ما درس می‌داد. دیگر اصلاً به فکر کنکور دانشگاه نبودم. اما برادر بزرگم گفت: این مملکت قانون ندارد، تو برای دانشکده فنی یا علوم ثبت نام کن. من هم نام‌نویسی کردم. پس از مدتی سفارت ایتالیا گفت، شما را به ایتالیا نمی‌بریم. پارتی‌بازی کردند و گفتند ظرفیتمان پر است. خیلی ناامید شدم و حتی حالت خودکشی به من دست داد. از یک‌سو برای کنکور اسم نوشته بودم، ولی درس نخوانده بودم. فکر نمی‌کردم قبول شوم. ازسوی دیگر در کلاس شاگرد خوبی بودم و فکر می‌کردم که اگر رد بشوم آبرویم می‌رود. اما هم در دانشکده فنی و هم در علوم رشته فیزیک قبول شدم، و این از برکت توصیه برادرم بود. در دانشکده فنی، آقایی بود به نام محمودیان، از او پرسیدم: خانمی که در سفارت ایتالیا درس می‌داد، خواهر شماست؟ گفت: بله. بعد از گذشت ۱۵ روز از اول سال دیدم که این فرد به ایتالیا رفت و فهمیدم که واقعاً پارتی‌بازی در کار بود. این مسئله، برای من تبدیل به انگیزه‌ای شد و فهمیدم که در این مملکت، پارتی‌بازی زیاد است.

به دنبال حرکت مصدق، عبدالکریم قاسم در عراق کودتا کرد و عبدالناصر هم در مصر حکومت را به دست گرفت. زمانی‌که عبدالناصر در آنجا حاکم شد، در ایران ولوله افتاد. مردم به رادیوی مصر گوش می‌کردند که علیه ایران صحبت می‌کرد. از آن به بعد، وقتی صحبت می‌شد پشتکارمان زیاد شود و درس بخوانیم، می‌گفتیم باید اراده عبدالناصری داشت. به این ترتیب، اراده عبدالناصری، نماد تلاش بود. در همان دوران عبدالکریم قاسم هم در عراق دست به کودتا زد و سلطنت را واژگون کرد. ایران به این موضوع خیلی حساس بود. آن موقع بختیار، رئیس ساواک بود و رادیو، خیلی علیه عراق کار می‌کرد.

بعد از کودتای ۲۸ مرداد، توده‌ای‌ها در شوروی رادیویی به نام رادیو ملی داشتند و وقتی زمان پخش برنامه‌های رادیو ملی فرامی‌رسید، من و هفت ـ هشت نفر از بچه‌ها که با هم درس می‌خواندیم، اول به اخبار آن گوش می‌دادیم و بعد سراغ درس می‌رفتیم. در ضمن دوستان برادرم هر دو هفته یک‌بار، روزهای جمعه در خانه‌هایشان برنامه سخنرانی می‌گذاشتند. یک هفته برادرم سخنرانی می کرد، یک هفته مهندس علوی، یک هفته ابن نصیر و… . من به این جلسات می‌رفتم. بعد کم‌کم با آنها رفیق شدم و در تاسوعا و عاشورا چهار تراکت چاپ کردیم که خود من آنها را توزیع کردم. در یکی از این تراکت‌ها نوشته شده بود که «قرآن برای خواندن در قبرستان نیست، در عمل به آن بکوشید.» اینها را در روضه‌ها و محافل و مساجد پخش می‌کردیم و این کار، در من خیلی تأثیر گذاشت. در سال‌های پنجم و ششم دبیرستان، سازماندهی خوبی پیدا کرده بودیم. بچه‌ها هم به لحاظ درسی و هم به لحاظ اخلاقی مرا قبول داشتند. حدود ۳۰ نفر بودیم. با رئیس دبیرستان صحبت کردیم که عصرها به ما کلاسی بدهند. یا اینکه صبح زود بچه ها بیایند و به جای فراش‌ها بخاری را هم روشن کنند. رئیس دبیرستان، آقای نوربخش، موافقت کرد و ما سه گروه هفت‌نفری شدیم. پس از ساعت چهار که زنگ دبیرستان را می‌زدند، این گروه با هم کار می‌کردند و مسائل جبر و مثلثات و… را حل می‌کردند و وقتی به خانه می‌رفتند فارغ‌البال بودند. صبح زود می‌آمدند و بخاری‌های کلاس‌ها را روشن می‌کردند و خود را آماده می‌کردند و وقتی استاد می‌آمد با شاگردان خوبی روبه‌رو می‌شد. این کار باعث پیشرفت این کلاس شد. به‌طوری که از کلاس ۳۰ نفری، در همان سال اول ۲۹ نفر در کنکور قبول شدند که این آمار در یک شهر درجه دوم، آن هم در محله درجه سه اصفهان که بیشتر اهالی آن فقیر بودند، بسیار خوب بود.

لازم بود فضای زندگی خود را بگویم تا شما دقت کنید که آیا انگیزه‌های ملی یا اسلامی یا قرآنی در کار بوده است یا نه. گاهی رفتار قدیمی‌ها در ضمیر ناخودآگاه ماست.

در این جلسه به ضرورت بازگفتن خاطرات، تجربه‌های کودکی، دوره ابتدایی، سیکل اول و دوم، آموزشگاه و رفتن به دانشگاه پرداختم. من در دانشگاه ورودی سال ۳۸ بودم. از سال ۳۹ التهابات تهران شروع شد. اوج فعالیت‌های دانشجویی سال ۳۹ تا ۴۲ بود که طی آن جبهه ملی، نهضت آزادی و انجمن‌های اسلامی در اوج فعالیت قرار داشتند. آیت‌الله بروجردی فوت کردند و در حوزه‌ها تحول بزرگی رخ داد همزمان نهضت روحانیت در این سال‌ها آغاز شد. قیام ۱۵ خرداد، دستگیری سران جبهه ملی و نهضت آزادی، جریان اول بهمن ۴۰ و حوادث بسیار مهم دیگری در این سال‌ها اتفاق افتاد که به آن خواهم ‌پرداخت.

پرسش و پاسخ
�ویژگی‌های آقای شمس‌آبادی چه بود؟
شمس‌آبادی از علمای اصفهان بود. حجتیه‌ای بود و فعالیتش هم در همان محدوده بود. در کتاب خاطرات آقای ری‌شهری هم، کنار عکس بزرگی که از او انداخته‌اند، نوشته شده رئیس حجتیه، روحانی بسیار ساده‌زیست و مقدسی بود. از روحانیون سنتی اصفهان بود. در دیدگاه او طرفداران حاج آقارحیم ارباب و آیت‌الله منتظری و سیدمهدی هاشمی، سنی بودند، چرا که نماز جمعه را در غیاب امام زمان واجب می‌دانستند. نمازجمعه یک مسئله سیاسی‌ ـ عبادی بود و خطیب باید مسائل سیاسی روز را می‌گفت. بنابراین نمازجمعه اغلب در دهات اصفهان مثل گورتون تشکیل می‌شد. شمس‌آبادی و همفکرانش به دلیل اعتقاداتشان به این نمازجمعه حمله می‌کردند و نمازگزاران اذیت می‌کردند، البته ساواک هم غیرمستقیم آنها را هدایت می‌کرد و از این تضاد، بهره‌های زیادی می‌برد. این تضاد کم‌کم اوج گرفت و بعدها امام خمینی در کتاب «ولایت فقیه» که در سال ۴۶ نوشته شد به جوانان و طلبه‌ها توصیه کرد که آخوندهای درباری را کتک بزنید، ولی نه در حد کشتن. این موضوع برای سیدمهدی و دوستانش انگیزه‌ای شد که او را تهدید کنند و گویا با ماشین او را می‌برند و تهدید می‌کنند و دستمالی به دور گلویش می‌بندند و او هم فوت می‌کند. بعد جسدش را در چاهی می‌اندازند که معلوم نشود. ولی بعدها ماجرا آشکار می‌شود و جسد را در می‌آورند و در گلستان شهدا دفن می‌کنند که الان زیارتگاهی شده است و اکثر کسانی که به مقبره شهدا می‌آیند ابتدا قبر او را زیارت می‌کنند. در سال ۵۵ که این اتفاق افتاد، ما در زندان بودیم و شدیداً آن را محکوم کردیم. در جنبش مسلحانه به‌هر‌حال هر کسی تروری می‌کرد، می‌شد انقلابی و کسی که ترور می‌شد کافر بود، ولی این اولین موردی بود که فردی را که کشته شده بود، شهید اعلام کردند و ضارب را کافر و این حرکت برای ما ضربه بزرگی بود. پس از انقلاب قضیه را پیگیری کردند و سیدمهدی را دستگیر کردند و بعد هم اعدامش کردند، البته دستگیری و اعدام او دلایل دیگری داشت.

�چطور با آیت‌الله منتظری آشنا شدید؟
وقتی که در اصفهان بودم آیت‌الله منتظری را نمی‌شناختم. دانشجو هم که بودم، ایشان را نمی‌شناختم. پس از ۱۵ خرداد با مهاجرت و به تهران و آغاز فعالیت‌هایی برای مرجعیت امام‌خمینی، شناخته شدند. تا سال‌های سال قدر و منزلتشان را نمی‌دانستم. در سال ۵۲ در سازمان مجاهدین با رجایی و مهندس محمدتوسلی کلاسی داشتیم و به اوشان ـ فشم می‌رفتیم. در آنجا از آقای رجایی پرسیدم حرکت آیت‌الله خمینی (آن موقع امام در ایران نبود) کادرسازی ندارد و بعد از ایشان کسی نیست و اختلاف بسیار زیاد است. آقای رجایی گفت: آیت‌الله منتظری خیلی عظمت دارد. شما او را نمی شناسید. در سطح بسیار بالایی است. آقای رجایی با دکتر بهشتی، هاشمی رفسنجانی، باهنر، طالقانی و منتظری ارتباط نزدیکی داشت و آنها را خیلی خوب می‌شناخت. این اولین باری بود که شخصیتی این‌گونه از آیت‌الله منتظری تعریف می‌کرد. وقتی در سال ۵۳ به زندان افتادم، ایشان را هم مدتی بعد دستگیر کردند. جعفر سعیدیان‌فر و شیخ محمود صلواتی به زندان آمدند و از طریق ایشان، به عمق شخصیت آیت‌الله منتظری که اسفار درس می‌دادند و مقام علمی بالایی داشتند، پی بردم. بعد از انقلاب، بیشتر با ایشان آشنا شدم.

�ناآشنایی شما نسبت به آیت‌الله منتظری به چه دلیل بوده است؟
آیت‌الله منتظری، مدرس بودند و ما مدرسین را نمی‌شناختیم. اگر کسی پیشنماز بود و پشت سرش نماز می‌خواندیم او را می‌شناختیم. مثلاً در زمان دانش‌آموزی‌مان رسم بود که در ماه رمضان، هر روز به یک مسجد برویم و نماز بخوانیم و به همین خاطر تمام پیشنمازهای مساجد را می‌شناختیم، ولی آیت‌الله منتظری نه اهل منبر بود و نه پیشنماز. در ضمن، برهه‌‌ای از عمرشان را در نجف آباد و سپس در قم گذرانده بودند و زمانی هم که در اصفهان در مدرسه صدر اصفهان بودند، ما بچه بودیم و ایشان را نمی‌شناختیم. پدرم مقلد حاج سیدعلی نجف‌آبادی بود. حاج سیدعلی نجف‌آبادی شخصیتی بزرگوار بود و ادعای مرجعیت کرد و در اصفهان هم می‌گفت که من اعلم هستم. ایشان سفری به نجف‌آباد کرد و آقاسیدابوالحسن به دیدنش رفت و ایشان هم به دیدن او رفت. وقتی از نجف‌آباد به اصفهان برگشت، رسماً اعلام کرد که کسی را برتر از خودم دیده‌ام و من دیگر اعلم نیستم. ولی آن زمان می‌گفتند: چون او سیاسی بود و علیه انگلیس و رضاخان اقداماتی کرده بود، به مرجعیتش ضربه خورد. از ویژگی‌های دیگر ایشان، این بود که زندگی‌اش را از راه منبر می‌گذراند. یعنی از طریق وجوهات زندگی‌اش تأمین نمی‌شد. به همین خاطر منبر می‌رفت و روضه می‌خواند و پول می‌گرفت و زندگی‌اش را از این راه می‌گرداند. معمولاً در شأن مراجع نیست که به منبر بروند. زندگی حاج سیدعلی نجف‌آبادی، بسیار جالب است و فکر می‌کنم آیت‌الله منتظری هم شیوه او را دارد، یعنی آنچه به ابهت روحانیت معروف است، نه نزد حاج اسیدعلی نجف‌آبادی اهمیت داشت و نه نزد آیت‌الله منتظری و یکی از اتهاماتی هم که به آیت‌الله منتظری وارد کردند این بود که برای روحانیت، ابهت قائل نیست؛ هر کسی به خانه‌اش می‌رود و با او صحبت می‌کند؛ می‌گوید، می‌خندد و شوخی می‌کند. انبیا هم همین‌گونه بودند، به اصطلاح، خود را نمی‌گرفتند اما می‌گویند که این کارها در شأن مرجعیت نیست و مرجع باید ابهت داشته باشد و خود را بگیرد، با هرکسی نشست و برخاست نکند، شوخی نکند، بازار نرود، خرید نکند. آیت‌الله منتظری درسش که تمام می‌شد، گاهی انگور می‌خرید و در بقچه‌اش می‌گذاشت و از طلبه‌ها هم قرض می‌کرد. به هر حال، زندگی بسیار عادی و بی‌تکلفی داشته است.

�ممکن است در مورد استاد ولی‌‌الله غفوری، توضیحاتی بدهید؟
استاد غفوری با آیت‌الله منتظری در زندان بوده‌اند و از سال ۴۲ تا ۵۷ مرتباً در زندان به سر برده‌اند. ایشان خاطرات زیادی از محمد منتظری، مرحوم طالقانی، بازرگان و سحابی در زندان دارند من نیز با ایشان در زندان عادل‌آباد شیراز بودم. ایشان همه زندانیان پس از ۱۵ خرداد را می‌شناسند.

�گروه مؤتلفه چه ویژگی‌هایی‌ داشت و سابقه آن چگونه بود؟

مؤتلفه یعنی چند گروه که با هم ائتلاف کنند، اسم این گروه از یک حرکت طبیعی در آمد. اینها از دوستان نواب صفوی بودند. یکی از آنها حاج عراقی بود. تا جایی که من می‌دانم، ترور منصور به نام آقای انواری تمام شد و او را دستگیر کردند. امّا قضیه را لو نداد، که فتوای قتل حسنعلی منصور را آیت‌الله مطهری داده است و به خودش ختم کرد. ایشان را ۱۳ سال زندانی کردند. بعد از ترور منصور اغلب اعضای مؤتلفه را دستگیر ‌کردند. عسگراولادی را می‌گرفتند، صادق امانی، بخارایی، صفار هرندی و نیک‌نژاد را هم اعدام ‌کرذند. حاج عراقی به حبس ابد محکوم ‌شد و همین‌طور هاشم امانی و بعضی‌ها هم فرار ‌کردند. آنها تا سال ۵۶ در زندان بودند و بعد از زندان اوین و قصر آزاد ‌شدند و در جریان انقلاب، فعال بودند. یکی از آنها اسدالله لاجوردی است و دیگری بادامچیان. پس از انقلاب هم آنها وارد حزب جمهوری ‌شدند و پس از آنکه حزب جمهوری اسلامی تعطیل ‌شد، مؤتلفه را دوباره سازماندهی ‌کردند و پس از مدتی هم نشریه‌ای منتشر ‌کردند به نام «شما». آنها گروه‌های مستقلی بودند. صادق امانی یک گروه بود، عسگراولادی یک گروه بود، حاج عراقی یک گروه آنها از طریق امام با هم پیوند خوردند و تبدیل به مؤتلفه شدند. در قیام ۱۵ خرداد، حاج عراقی نقش تعیین‌کننده‌‌ای در شوراندن مردم داشت. حاجی عراقی و مطهری و سرلشگر قرنی را گروه فرقان ترور کرد. می‌خواستند هاشمی رفسنجانی را هم ترور کنند که نشد. فقط توانستند او را زخمی کنند.

�آیا به اهداف انقلاب رسیده‌اید؟

هدف ما اسلام بود؛ ولی اسلامی که خرافی نباشد، اجتماعی باشد، به درد مردم برسد. ما، هم درد دین داشتیم و هم درد مردم. به هر حال درکی که ما از اسلام داشتیم در رژیم سلطنتی موروثی، کودتایی یا رژیم وابسته نمی‌گنجید. ما معتقد به شایسته‌سالاری و مردم‌سالاری و حاکمیت خدا بودیم و این اعتقاد در چارچوب شاه‌پرستی و دیکتاتوری نمی‌گنجید. در زمانی که مبارزه قانونی می‌کردیم، معتقد به قانون‌اساسی بودیم که انقلاب مشروطیت، آن را بنیان گذاشت. تا اینکه مهندس بازرگان در دادگاه گفت: ما آخرین گروهی هستیم که از قانون دفاع می‌کنیم و از آن پس دیگر حرکت‌ها به شکل براندازانه شد. ما هم معتقد بودیم که رژیم وابسته و فاسد است و باید برانداخته شود، که دعایمان هم مستجاب شد. اتهام ما اقدام علیه سلطنت و امنیت بود. به هر حال از انجام انقلاب اسلامی راضی‌ام. ولی اگر کمی زودرس نبود و چند تا شرط برآورده می‌شد، راضی‌تر می‌شدم. وقتی «سر» رژیم یعنی شاه رفت، بدنه یا نهادهایش ماندند، و ما اکنون حرکتی درازمدت در پیش داریم تا این نهادها هم از بین بروند. بعد از انقلاب هم در همین زمینه فعالیت کرده‌ایم. فعالیتمان هم فرازونشیب داشته است. انقلاب، اوج آرزوهای ما بود و بعد دفع تجاوز و آزادی خرمشهر یکی از نیازهای ما بود که برآورده شد و کار بزرگی بود. با شیوه‌های غیراسلامی مانند شکنجه برخورد کردیم، و پس از انقلاب به زندان رفتیم. خود زندانی شدن ما ضربه‌ای بود به نظام لاجوردی و مؤتلفه. الحمدلله در دوم خرداد ۱۳۷۶ دیدیم که حضور دو جریان مؤتلفه و آیت‌الله ری شهری کم‌رنگ شد؛ بسیاری از اینها که اعدام و شکنجه می‌کردند، حذف شدند. در ۲۹ بهمن هم دیدیم که جناحی دیگر حذف شد. به هر حال در کل، راضی هستم و این‌طور نیست که بخواهم حاکم باشم و امکانات داشته باشد. اسلام یعنی خطرکردن و هرکسی ایمانش بیشتر باشد، باید خطر بیشتری را تحمل کند. برخی می‌گویند انقلاب شد، ولی به شما چه دادند؟ نه رفاه دارید، نه چیزی دارید. اگر رفاه داشتیم سؤال بود که چرا؟ اگر در رژیم شاه با بدی‌ها مبارزه می‌کردیم حالا هم با بدی‌ها مبارزه می‌کنیم و مردم هم طعم مبارزات را می‌چشند مردم از شکنجه و دروغ و قتل‌های زنجیره‌ای خوششان نمی‌آید و الحمدلله این مسائل با مقاومت مردم دارد افشا می‌شود. به هر صورت ضمن اینکه خوش‌بین هستم، ولی متوقف هم نمی‌شوم تا هوشیاری‌ام را از دست ندهم.

�فداییان اسلام چه کسانی بودند و موضع امام خمینی نسبت به آنها چگونه بود؟
فداییان اسلام، فاطمی را ترور کردند. موقعی که فاطمی ترور شد، نواب در زندان بود و باقیمانده‌های این گروه در بیرون با نواب ارتباطی نداشتند و از طریق سیدضیاء طباطبایی عمل می‌کردند. نواب به هرکسی که سید بود اطمینان داشت. می‌گفت: نواده زهراست و پسر عمو. سیدضیاء با توجه به روحیات آنها در میانشان نفوذ داشت و آنها را راضی کرده بود که اگر هدف فداییان اسلام، اجرای احکام اسلامی است، مصدق مانع این کار است، دستیار مصدق هم فاطمی است و اگر فاطمی را از بین ببرند، مانعی بر سر راه اجرای احکام نخواهد بود. این است که جوانی ۱۷ ـ ۱۶ ساله، به نام محمد عبدخدایی به هنگام سخنرانی فاطمی بر سر قبر محمد مسعود او را ترور می‌کند، ولی فاطمی به شهادت نمی‌رسد و عبدخدایی را به زندان می‌برند. پدر عبدخدایی که پیشنماز مسجد گوهرشاد بود، می‌گوید من از پسرم متنفرم و هر حکمی که مصدق در مورد او لازم می‌داند، انجام شود. حاج عراقی هم به دنبال این ترور، استعفا می‌دهد. او این کار را قبول نداشته است. به هر حال تشکیلات فداییان اسلام، انسجام نداشت و نفوذپذیر بود. بهرام شاهرخ، سیدضیاء طباطبایی و آدم‌های دیگری که آقای ترکمان تاریخ‌نگار معاصر مطالعات کاملی درباره آنها انجام داده است، در این تشکیلات نفوذ کرده بودند.

امام خمینی در دوره مصدق، چندان علنی فعالیت سیاسی نمی‌کردند و این سؤال هست که چرا در دوران نهضت‌ملی، ایشان موضع سیاسی علنی نداشتند. وقتی می‌خواستند نواب را اعدام کنند، مرحوم طالقانی به قم نزد امام خمینی می‌رود و می‌گوید که شما بروید پیش آقای بروجردی و کاری کنید و نگذارید نواب را اعدام کنند. فداییان اسلام با مرحوم طالقانی رفت و آمد داشتند و طالقانی هم به نواب علاقه‌مند بود. امام خمینی می‌گوید: فایده‌ای ندارد. می ترسم که اثری نداشته باشد. آقای طالقانی می‌گوید: ضرری هم ندارد. بعد آقای طالقانی می‌نشیند و امام می‌رود و آقای بروجردی را می‌بیند، ولی با حالتی مأیوس برمی‌گردد. گویا آیت‌الله بروجردی به نظام شاه گفته بود که برای اینکه آبروی اسلام و روحانیت نرود، نواب را که به دادگاه ببرید، عمامه‌اش را از سرش بردارید تا ابهت روحانیت از بین نرود. امام در حالی که خیلی عصبانی و ناراحت بود، به آقای طالقانی می‌گوید: دیدی گفتم فایده ندارد. به هر حال این یک نمونه از پیوند فداییان اسلام و امام خمینی است.

پس از اینکه نواب و ذوالقدر و واحدی و امامی را در سال ۳۶ اعدام کردند، دیگر کسی به نام فداییان اسلام فعالیتی نداشت. مؤتلفه در سال‌های ۴۱ و ۴۲ به وجود آمدند و منصور را در سال ۴۳ ترور کردند که فتوایش را هم شهیدآیت‌الله مطهری داده بود. ولی اینها در تاریخ در جایی ثبت نشده است. امام آن موقع در تبعید بودند.

�از چه سالی با مجاهدین بودید و کی از آنها جدا شدید و علت این جدایی چه بود؟
در نهضت‌آزادی در کنار بدیع‌زادگان و سعید محسن بودم. شب رفتن به سربازی مرا دستگیر کردند و پس از آزادی از زندان، به سربازی رفتم. همان شب ها در سربازی فوق لیسانس می‌خواندم. بعد هم به خلیج فارس و بعد آمریکا رفتم و به این ترتیب، مدتی از آنها دور بودم. در آغاز سال ۱۳۴۸، به صورت فعال عضو سازمان شدم. دوبار به خاطر همکاری با سازمان مجاهدین به زندان افتادم و در سال ۱۳۵۳ هم دستگیر شدم. من در زندان انفرادی بودم و وقتی وارد بند عمومی شدم، فهمیدم که ایدئولوژی سازمان تغییر کرده و حدود ۹۰ درصد بچه‌ها مارکسیست شده‌اند. به این فکر رسیدم که مارکسیست ‌شدن ۹۰ درصد بچه‌ها بی‌دلیل نیست و باید ریشه‌یابی شود. در جریان ریشه‌یابی با مسعود رجوی اختلاف نظر پیدا کردم. مسعود رجوی می‌گفت: سازمان عیب و نقصی ندارد و به ایدئولوژی آن نباید دست زد. ما می‌گفتیم بالاخره نوعی عدم‌انسجام وجود داشته و باید کاری کرد. ولی آنها شدیداً به کار ما اعتراض داشتند. ما هم به کارمان ادامه دادیم و به تجدیدنظر بنیادی در اصول و شیوه‌های سازمان مجاهدین متهم شدیم و به این ترتیب در سال ۵۵ انشعابی در سازمان پیش آمد و ما جدا شدیم و نهضت مجاهدین که خودم در آن فعالیت می‌کردم به وجود آمد.

آنها که مارکسیست شده بودند، با اینکه تغییر ایدئولوژی داده بودند، خود را مجاهد می‌دانستند. مجاهد بار سیاسی و ایدئولوژیک داشت و به ایدئولوژی اسلام مربوط می‌شد. آیه‌های قرآن در زیر‌نویس کتاب «شناخت» نوشته شده بود. اما اینها ناخالصی نشان دادند و فرصت‌طلبی کردند و اسم مجاهد را یدک کشیدند و بچه مذهبی‌ها را هم ترور کردند و یا به شهادت رساندند. ولی بعدها، پس از مدتی که دیگر دیر شده بود، عنوان مجاهد را رها کردند و اسم پیکار را برای گروه خود انتخاب کردند. بخشی از آنها هم که با عملکرد و ترورها و اعدام‌ها مخالف بودند دیگر انسجام نیافتند و به راه‌های مختلف رفتند. عده‌ای راه کارگری شدند، ولی خیلی از آنها مارکسیسم را رها کردند و موضع فعالی نداشتند.

�با توجه به تحولات اخیر جامعه (دوم خرداد و…) دیدگاه مجاهدین چیست؟ و آیا امید بازگشت و تغییر موضع آنان برای هماهنگ شدن با جریان‌هایی که هم اکنون به چشم می‌خورد، وجود دارد؟

باید همواره امیدوار بود. خاتمی پیش از دوم خرداد می‌گفت: هر کسی که قانون‌اساسی را قبول دارد و دست به اسلحه نمی‌برد، خودی است و این فرصت بسیار خوبی برای آنان بود، (مردم هم مشارکت کرده بودند) تا از صحبت خاتمی استقبال کنند و به ایران بیایند. اگر این کار را می‌کردند تغییری بنیادین در موضعشان به وجود می‌آمد. دیگر هر که به ایران می‌آمد سین جین شدید نمی‌شد. وقتی در سازمانی ایدئولوژیک تغییر کلی به‌وجود آید، معمولاً انعطاف‌هایی هم در داخل در برابرشان به وجود خواهد آمد. به هر حال شعار خاتمی: «ایران برای همه ایرانیان» فرصت خوبی است برای اینکه به وطن برگردند و دست از اسلحه بردارند. سرانجام در ایران تحولات بزرگی دارد انجام می‌شود که همه دنیا را شگفت‌زده کرده است. یادم هست که سال قبل، وقتی بی.بی.سی. گوش می‌دادم، این شبکه خبرسازی می‌کرد و مردم هم خبر می‌گرفتند. اما حالا بی.بی.سی. از ایران خبر می‌گیرد. یعنی سرعت تحولات، شتاب تحولات و دگرگونی‌های سیاسی ـ فرهنگی که در ایران صورت می‌گیرد، غرب را هم تحت‌تأثیر قرار داده است.

به‌تازگی رئیس‌جمهور آلمان گفته است که خاتمی، هم عرفان شرق را می شناسد و هم خردورزی غرب را؛ بنابراین او نماد حرکتی نوین در دنیاست و ما باید این حرکت را ارج نهیم. شعار گفت‌وگوی تمدن‌ها که خاتمی آن را مطرح می‌کند، می‌تواند حامی خوبی برایشان باشد، ولی با شناختی که از مسعود رجوی دارم، باید بگویم که او آدمی است مغرور به تمام معنا و اصلی ترین دشمنش کسی است که بیشترین ریزش را در نیروهایش ایجاد کند. خاتمی اکنون با همین حمایت داخلی و جهانی که به دست آورده، مشارکت مردم و صداقت را در مملکت نهادینه می‌کند. به‌طوری‌که مردم به کسی مثل هاشمی که پشت پرده کار می‌کند و دو پهلو جواب می‌دهد و بعضی مسائل را انکار می‌کند، رأی نمی‌دهند و این نشان می‌دهد که صداقت در حال نهادینه‌شدن است. زمانی می‌گفتند که پراگماتیسم مشکل ایران را حل می‌کند، ولی حالا می‌گویند که صداقت است که می‌تواند مشکل ایران را حل کند. همین خاتمی اصلی‌ترین دشمن رجوی شده است. زیرا آنها می‌گویند: دشمن ما کسی است که با ریزش نیروها، انسجام تشکیلاتی ما را بگیرد. چون خود رجوی بسیار مغرور است و انگار محور عالم و حق مطلق است، هرکسی که باعث ضعف تشکیلاتی‌ او شود، به صورت دشمن اصلی‌اش در می‌آید. طبق خبرهایی که داریم، در آنها ریزش زیاد بوده است. در خارج از کشور، تقریباً تمام گروه‌ها با مجاهدین مخالفند و در مورد آنها برای اولین‌بار در دنیا پدیده‌ خاص جهانی اتفاق افتاد و آن اینکه، آنها اولین اپوزیسیونی هستند که بیش از همه در دنیا اپوزیسیون دارند! البته مسائلی هم وجود داشته است. مثلاً علی زرکش که در ایران مانده بود و فرمانده عملیات آنها در ایران بود، در خارج به آنها می‌گوید: مردم ایران دو سؤال دارند. یکی اینکه می‌گویند: انقلاب ایدئولوژیکی شما، درواقع در حد همان ازدواج بوده و آن را با ازدواج با مریم مترادف می‌دانند و چیزی بالاتر از ازدواج برایش قائل نیستند. سؤال دوم مردم ایران این است که اگر شما حاکم شدید، با مخالفان خودتان چه خواهید کرد؟ (آنها خیلی مخالف دارند، تقریباً هیچ گروهی در خارج از کشور نیست که با آنها مخالف نباشد). مسعود رجوی جواب می‌دهد که می‌دانی، ویژگی مردم ایران این است که حول قدرت نرم می‌شوند، یعنی اگر ما قدرت را به دست آوریم، دیگر مخالفتی با ما نخواهد شد، ولی این جواب‌ها علی زرکش را قانع نمی‌کند. بعد از مدتی می‌گویند: او حتماً باید با ایران و حاکمیت ایران ارتباط داشته باشد و به این ترتیب همه روابطش را محدود می‌کنند. بعد هم او را به عملیات مرصاد (عملیات فروغ جاویدان) می کشانند. آنجا راننده کامیون مهمات می‌شود و معلوم است که در جنگ، کسی که راننده کامیون مهمات می‌شود چه سرنوشتی دارد، به هر حال با او این‌گونه برخورد می‌کنند. خوشبختانه سرسختی عجیب آنها باعث ریزش نیروهایشان شده است. من خودم خیلی ناراحتم. بچه‌های خوب و باصفایی دارند. واقعاً اگر به ایران بیایند و همگی حول محور قانون‌اساسی که خودشان هم آن را قبول داشتند، دست به دست هم دهند، خیلی خوب می‌شود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

ادامه آثار