بدون دیدگاه

استعلای اعتراض خیابانی

 

در گرو کنش خلاق و همکاری با جامعه مدنی

گفت‌وگو با حبیب‌الله پیمان

 حبیب‌الله پیمان، روشنفکر مذهبی و فعال سیاسی باسابقه بر این باور است که اعتراضات اخیر، ریشه‌های عمیقی در دوردست و نزدیک‌دست تاریخی داشته و نباید به جرقه‌ای که به بروز این اعتراضات منجر شد تقلیل داده شود. از نظر پیمان، حذف رویکرد شورایی و اداره انجمن تجربه‌شده در ماه‌های آغازین انقلاب و معکوس شدن مخروط رابطه دین و شریعت دو عامل نزدیک‌دست تاریخی است که در پیدایش وضعیت اعتراضی امروز دخیل است. او در تحلیل مسیر پیش‌روی اعتراضات خیابانی با ترسیم سه شکل واکنش منفی و مخرب در مقابل کنش خلاق، معتقد است معترضان برای پرهیز از افتادن به دام انزوا از جامعه و بازگشت به طبیعت یا درویش‌مسلکی یا کنش‌های خشونت‌آمیز، راهی جز ایجاد نهادهای خرد برای گفت‌وگو و همکاری با جامعه مدنی ندارند. از خلال این گفت‌وگو و همکاری است که کنش‌های خلاق و سازنده شکل گرفته و می‌تواند مبنایی احتمالی برای دموکراسی گفت‌وگویی به‌عنوان نزدیک‌ترین شکل دموکراسی مستقیم مثالی شود.

اعتراضات اخیر وارد ماه دوم شده و شیوه بیان آن همچنان مبتنی بر حضور در خیابان است. برای شروع بحث درنگ روی ریشه‌های این اعتراضات مدخل مناسبی است. به نظر شما اعتراضات شهریور تا آبان ۱۴۰۱ چه سرچشمه‌ها و زمینه‌هایی در گذشته دوردست و نزدیک‌دست دارد؟

دکتر حبیب‌الله پیمان: این پدیده به‌رغم اینکه در شکل و محتوا از حرکت‌های اعتراضی پیشین متفاوت است، اما از نظر جهانی منحصر به فرد نیست. نحوه ظهور، کنش، ادبیات، شعار و شبکه ارتباطی‌شان، کاملاً متمایز از جنبش‌های متعارفی است که سازمان‌دهی، رهبری متمرکز، چشم‌انداز و راهبرد مشخص دارند و از طریق شبکه ارتباطات مجازی اقدامات خود را در صحنه عمل هماهنگ می‌کنند. اعتراضات با مرگ خانم مهسا امینی شروع شد، ولی بلافاصله به احقاق حقوق و آزادی‌های تضییع‌شده همه زنان تسری پیدا کرد و با تبلور در شعار «زن-زندگی-آزادی» محرومیت‌های اقشار وسیع‌تر از جامعه را از زن و مرد و جوان و کهنسال منعکس و مطالبات اساسی‌شان را نمایندگی و همدردی‎شان را جلب کرد. با این شعار خواسته‌ها روی آزادی شیوه انتخاب زیست با محوریت یک زیست طبیعی و بدن‌مند تمرکز پیدا کرد.

حرکت اعتراضی نسل عمدتاً جوان دهه ۸۰ در خیابان، در ایران بی‌سابقه است، ولی با جنبش‌های معاصر مابعد عصر تجددخواهی، علیه مظاهر آسیب‌زای تمدن صنعتی مصرف‌زده سرمایه‌دارانه به‌ویژه جوامع غربی مشابهت زیادی دارد. در این‌گونه نظامات، آزادی و استقلال افراد مخدوش شده و همانند اشیای تحت نظارت و به کار گرفته یا «مصرف» می‌شوند و اگر به درد نخور یا رام و تسلیم نبودند، طرد می‎شوند و از شمول قانون مستثنی و محکوم به «حذف و انقیاد مضاعف» می‌شوند؛ به‌طوری‌که نه از حیات طبیعی بهره‌مندند و نه از حیات سیاسی اصیل. به تعبیر آگامبن یک «حیات برهنه» دارند که نه طبیعی «بیولوژیک» است و نه سیاسی، بلکه عبارت است از شکل سیاسی‌شده حیات طبیعی است؛ حیاتی که به‌طور بی‌واسطه سیاسی شده و در عین حال از عرصه سیاست اصیل بیرون رانده شده است. زندگی‌ای که نه حیات طبیعی است و نه سیاسی راستین، بلکه یک زندگی عریان و بی‌پناه در برابر جبر قانون و در وضعیت وانهادگی که معنای نهایی آن نیست، مگر نفس تسلیم شدن و قرار گرفتن در معرض خشونت و حق حاکم بر مرگ. بنا به تعبیر میشل فوکو، وجود زیستی در وجود سیاسی بازتاب یافته و اداره زندگی به خصیصه اصلی و منطق بنیادین رژیم قدرت در دنیای مدرن بدل شده است. در شرایط ممنوعیت و طردشدگی از سوی حاکم و نظام سلطه، نه‌فقط زندگی سیاسی، که حیات طبیعی و بدن‎مندی افراد نیز تحت نظارت و استیلای قرار می‌گیرد. حوزه خصوصی، سلیقه‌ها، اندیشه، انتخاب و سبک زندگی را قدرت، تکنولوژی، تبلیغات و به تعبیر اصحاب مکتب انتقادی «صنعت فرهنگ»، تعیین می‌‌کند. تضاد حیات سیاسی و طبیعی (بیولوژیک)، خود معلول ساختار «استثنائی» قدرت حاکم است. حاکمی که درباره امر استثنائی تصمیم می‌گیرد، یعنی معین می‌کند قانون چه زمانی قابل‌اجراست، چه چیزها یا افراد و گروه‌هایی مشمول آن می‌شوند و چه زمان به حالت تعلیق درمی‌آید. استثنائی که دقیقاً به‌واسطه طرد و کنار گذاشته شدن از قلمرو قانون، درون قانون می‌گنجد و مشمول آن می‌شود. کسی که حذف و طرد می‌شود صرفاً از قانون کنار گذاشته شده است، قانون او را به حال خود وانهاده است؛ وانهادگی که معنایی جز قرار داده شدن در معرض جبر و زور قانون و کنترل دائمی از سوی قدرت حاکم ندارد. ضمن آنکه حکمران خود را مشمول و مقیم قلمرو قانون می‌کند و هم از آن برکنار و مستثنی می‌دارد.

خیزش اعتراضی اخیر، متکثر و فاقد رهبری واحد است. به شیوه پسامدرن‌ها؛ به روایت‌های کلان و تمام آنچه حتی متعلق به دوران مدرن است پشت می‌کنند. با این حال چون دغدغه‌ها و نارضایتی آن‌ها ریشه در محرومیت‌ها، ممنوعیت‌ها و بحران‌هایی دارند که اکثریت مردم زیر بار آن‌ها کمر خم کرده‌اند، با آن‌ها احساس همبستگی و همدردی می‌کنند و مانند آن‌ها حاکمیت و سیاست‌های آن را مسئول اصلی نابسامانی‌ها، فجایع و مصائبی می‌دانند که نه‌فقط زندگی اجتماعی آن‌ها که طبیعت و سرزمین را نیز به‌سوی تباهی و ویرانی سوق داده است. ناراضیان معترض محدود به افرادی از نسل جوان نیستند که در خیابان‌ها گرد می‌آیند. اکثریت به ظاهر خاموش نیز به بنا به دلایل خاص و یا مشترک نسبت به وضع موجود معترض‌اند، ولی زمان یا این شیوه عمل را مناسب نمی‌دانند؛ لذا اگر اوضاع به همین صورت ادامه یابد با همان شیوه‌هایی که در موارد مشابه تجربه کرده‌اند، دست به عمل خواهند زد.

از این‎رو، این جریان که با مرگ مهسا امینی شروع شد و بعد در قالب شعار «زن –زندگی- آزادی» نمادین شد، ظرفیت بالقوه زیادی برای گسترش و تعمیق دارد و از نارضایتی و خشم‌های فروخورده‌ای نیرو می‌گیرد که حاصل شکست تمامی کوشش‌هایی است که متناوباً برای حل بحران‌های تو در تو و اصلاح امور صورت گرفت، ولی با دیوار سخت مخالفت و ممانعت ارباب قدرت و ثروت برخورد کرد و خنثی شدند و اینک با گذشت زمان مزمن شده و به شیوه‌های گذشته علاج‌ناپذیر به نظر می‌رسند و مانند یک دمل چرکین در فاصله‌های زمانی که پیوسته کوتاه‌تر می‌شوند سر باز کرده و اذهان را متوجه وخامت شرایط پیش‌رو می‎کنند. داستان را نباید منحصراً به دغدغه جوانان و ناشی از شور جوانی و جوشش و غلیان احساسات یا خشم فروخورده علیه محدودیت‌ها، فشارها و تحقیرها محدود کرد. این‌ها قطعاً در بروز این اعتراضات دخیل بوده‌اند، اما مسئله فراتر از این و به بحران‌های عمیق‌تر اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگی بازمی‌گردد.

عوامل مؤثر در بروز این پدیده‌ها چندلایه هستند و معمولاً به عوامل عینی و مشهود و ملموس برای همه بیشتر اشاره می‌شود؛ مثل اینکه جامعه دچار فقر، فساد و نبود آزادی است یا دشواری یا عدم دسترسی اکثریت مردم به نیازهای پایه هرم زندگی اعم از نان، امنیت و آزادی. به لایه‌های بعدی عوامل نابسامانی‌ها در تحلیل‌ها اشاره می‌شود: اینکه مردم از آزادی و حق مشارکت در تعیین سرنوشتشان محروم‌اند، صدایشان شنیده نمی‌شود و بی‌اعتنایی مداوم نسبت به وجودشان و حتی انکار وجود آن‌ها هست که سبب احساس طردشدگی می‌شود. نسل فعال در حرکت اخیر خیلی جدی‌تر مورد بی‌اعتنایی قرار گرفته است؛ این نسل در فرآیند اول انقلاب که درصد مشارکت بالا بود و تعداد بیشتری از مردم در میدان بودند سهمی نداشتند و بعدتر هم که زمینه مشارکت محدودتر شد و به این نسل رسید، فرصت و امکانی برای انتخاب زندگی دلخواه خویش به آنان داده نشد. خواسته‌هایشان نادیده گرفته شد، اجازه نداشتند به سلیقه خود زندگی کنند، مهمانی بروند و لباس بپوشند. زندگی طبیعی و خصوصی‌شان مشمول سیاست و قواعد و مقرراتی شد که در تعیین آن‌ها نقش نداشتند و خود برنگزیده بودند. «زیست سیاست» وجودشان را دربر گرفت و هیچ شأنی از حیات طبیعی، مدنی و سیاسی‌شان از مداخله و نظارت استثنائی حاکم در امان نماند. در کشورهای مدرن سرمایه‌داری، ادغام وجود زیستی افراد در وجود سیاسی نامحسوس است؛ آشکارا به آنان فرمان نمی‌دهند و کسی را مجبور به پیروی از الگوهای پرداخته‌شده برای زیست جسمانی و فکری و فرهنگی نمی‌کنند، مانندِ اربابان و رعایای خود نمی‌گویند چه کار بکنند، چه چیز بپوشند! به شیوه غیرمستقیم سوژه زیست سیاسی را منقاد می‌سازند؛ بنابراین به فشار و سرکوب مستقیم کمتر نیاز پیدا می‌کنند. قدرت با به خدمت گرفتن دانش و تکنولوژی به‌گونه‌ای اراده و خواسته‌های خود را به آنان القا می‌کند که تصور می‌کنند خود آن‌ها را اندیشیده و آزادانه برگزیده‌اند، اما در اینجاها که قدرت‌ها از آن دانش و تکنیک محروم‌اند، زیست منطبق با سیاست حاکم را آشکارا به ضرب و زور عریان بر آنان تحمیل می‌کند.

شما به ریشه‌های اجتماعی بروز اعتراضات و خیزش اخیر در جامعه ایران اشاره کردید. اگر بخواهیم رد این ریشه‌ها را در تاریخ معاصر پی بگیریم، چه نسبتی میان این حرکت با جنبش و فرازهای مبارزاتی قبلی ایران می‌توان برقرار کرد؟

 در سال ۵۷ در ایران انقلاب شد. محدودیت‌هایی در رژیم قبلی نسبت به آزادی‌ها و حقوق برابر در مسائل اجتماعی و اقتصادی بود و جامعه هم انقلاب کرد. چرا انقلاب کرد؟ شعار آزادی، عدالت و رهایی از استبداد داخلی و مداخلات قدرت‌های خارجی مطرح بود. با توجه به اهداف محقق‌نشده انقلاب مشروطه و نهضت ملی، مردم خواهان آزادی و دموکراسی واقعی مردمی و استقلال و حاکمیت ملی بودند. احزابی هم بودند که ضمن حمایت از کلیت این خواسته‌ها مرام و آرمان‌های خاص خود را تبلیغ و دنبال می‌کردند، اما نقش آن‌ها در پیروزی انقلاب اثرگذار، ولی تعیین‌کننده نبود. ملحق شدن توده میلیونی مردم به صفوف انقلاب تحت رهبری روحانیون پیروزی انقلاب را تسریع و جایگزینی جناح روحانیون را مسجل کرد. مبدأ و عوامل ورود و مشارکت روحانیون در مبارزات سیاسی این دوره را باید در تحولات سال‌های آغازین دهه ۱۳۴۰ پی گرفت: از شروع انقلاب مشروطیت تا جبهه ملی دکتر مصدق و سپس جبهه ملی دوم در حد فاصل ۱۳۳۸ تا ۱۳۴۱. جنبش‌های آزادی‌بخش ایران خصلت ملی‌گرایی به معنای رهایی از سلطه استعمار خارجی و استبداد داخلی، تأمین استقلال سیاسی و حاکمیت ملی مردمی دموکراتیک داشتند. در اوج فعالیت جبهه ملی دوم، در زمان نخست‌وزیری امینی در سال ۱۳۴۱ شاه به امریکا رفت و موافقت آن دولت را برای کنار گذاشتن امینی و سرکوب نیروهای ملی جلب کرد و در ازای آن انجام یک رشته اصلاحات را که خواست امریکایی‌ها بود بر عهده گرفت و به‌محض برگشت امینی را مستعفی کرد و نیروها و احزاب ملی را قلع‌وقمع کرد. سران جبهه ملی که به مبارزه علنی و قانونی عادت داشتند، ادامه فعالیت تحت آن شرایط سرکوب را برای خود ناممکن دیدند و سیاست صبر و انتظار تا مساعد شدن دوباره شرایط، پیش گرفتند. تلاش احزاب ملی برای ادامه مبارزه زیر عنوان جبهه ملی سوم که با تأیید دکتر مصدق همراه بود به خاطر فشار و تهاجم نیروهای امنیتی به نتیجه نرسید و آن‌ها ناگزیر به مبارزه مخفی روی آوردند. تعدادی از نیروهای جوان‌تر احزاب ملی و چپ‌گرا راهبرد مبارزه مسلحانه را برگزیدند، اما موقعیت آن‌ها و راهبرد انتخابی‌شان به نحوی نبود که توده‌ها را به خود جلب کند و در صحنه فعال نگاه دارد. در نتیجه خلأ رهبری توده‌ها ادامه یافت و این در حالی بود که مردم خواهان ادامه مبارزه تا کسب آزادی و روی کار آمدن یک حکومت ملی بودند، ولی در نبود رهبری مورد اعتماد عمومی و نداشتن راهبرد مناسب کاری از آنان ساخته نبود. تا اینکه بندهایی از برنامه اصلاحات شاه مثل دادن حق شرکت در انتخابات و حذف تصریح به قرآن در مراسم تحلیف، بهانه‌ای به دست روحانیون مخالف رژیم به‌ویژه آیت‌الله خمینی داد تا با انگشت گذاشتن روی نقاط ضعف سیاست‌های شاه، به‌ویژه وابستگی و دنباله‌روی‌اش از قدرت‌های بیگانه، همه روحانیون و توده‌های پیرو آنان را به مبارزه با رژیم برانگیزد و به این ترتیب بود که به‌تدریج ظرف یک دهه چتر رهبری‌شان گسترده شده و ابعاد ملی یافت و بلارقیب شد.

انگیزه و دیدگاه نظری آقای خمینی در این حضور فعال در صحنه سیاست، آن‌گونه که بعدها آشکار شد، از جنبه نظریه فقه سیاسی شیعه دوازده‌امامی نسبت به تقریباً تمامی فقها که طی بیش از یک هزار سال از غیبت آخرین امام به این طرف سرلوحه معتقدات سیاسی خود قرار داده و به آن ملتزم باقی مانده بودند، یک تفاوت مهم داشت و بیشتر انگیزه برای حضور در عرصه سیاسی داشت. به‌تدریج مبارزه سنگینی رخ داد و بار مبارزه بر دوش طیفی از نیروها قرار گرفت. این جریان که خلأ را پر کرد، هر چه به پیروزی نزدیک شد اقشار وسیع‌تری را به سمت خود کشاند؛ به دو دلیل: یکی پیوند مذهبی که فرهنگ جامعه داشت و این‌ها با توده میلیونی مردم از طبقات متوسط به پایین زبان مشترک داشتند؛ و از سوی دیگر، راهبرد مبارزه بود که با سنت مبارزات جامعه ایران هماهنگی داشت.

مبارزه چریکی با فرهنگ عمومی ایرانی‌ها در دوره معاصر که از تحریم تنباکو به این طرف را دربر می‌گرفت، سازگاری نداشت و به‌علاوه با فرهنگ چند هزار ساله ایرانی‌ها هماهنگ نیست. شواهد تاریخی نشان می‌دهد ایرانی‌ها در اقدام به جنگ و خشونت به‌ویژه اگر داوطلبانه، ابتدایی و تهاجمی باشد تمایل چندانی از خود نشان نداده‌اند. در جنبش‌های استقلال‌طلبانه و آزادیبخش معاصر از مشروطه به بعد هم عموماً راهبردهای مسالمت‌آمیز مانند تحصن، تجمع در اماکن عمومی و مذهبی، نافرمانی مدنی و اعتصاب و دست کشیدن از کار یا تحریم کالاهای دشمنان را بر جنگ مسلحانه و خشونت خیابانی ترجیح داده‌اند، مگر مواردی که هدف تجاوز قرار گرفته موجودیت و آزادی و استقلال خود و سرزمینشان در معرض نابودی قرار می‌گرفت. روش‌های مزبور سازگاری بیشتری برای جامعه مدنی و روحانیون متحد آنان داشته است. در عین حال که به دلیل فراگیری و قدرت اثرگذاری‌شان خیلی بیش از اقدامات خشونت‌بار در واداشتن حکومت‌ها به پذیرش خواسته‌هایشان با موفقیت همراه شده است. این قضیه در به چالش کشیدن قدرت و مشروعیت حکومت‌های اقتدارگرای مدرن بیشتر صادق است؛ در رویارویی خشونت‌آمیز و مسلحانه معمولاً توازن قوا به نحو ‌رقابت‌ناپذیری به نفع دولت‌هاست که نه‌فقط از حق انحصاری داشتن قوه قهریه برخوردارند، بلکه به سلاح‌ها و ابزار اعمال قهر و خشونتی مجهزند که به‎ دست آوردن و نگهداری‌شان برای شهروندان این کشورها ناممکن است؛ لذا برای دولت‌های مدرن درهم شکستن و به انزوا کشاندن جنبش‌های مسلحانه چریکی یا سرکوب شورش‌های خیابانی که از حمایت وسیع و فراگیر نیروهای فعال در جامعه مدنی برخوردار نیستند، حتی به بهای هزاران کشته، چنان‌که در اندونزی، الجزایر و شیلی شاهد بوده‌ایم، چندان دشوار نبوده است.

به عکس راهبردهای با مشی عدم خشونت از قبیل نافرمانی مدنی، تجمعات، تحصن‌ها و اعتصابات آرام و مسالمت‌آمیز و مقاومت فرهنگی مانند آنچه در نهضت استقلال هند، جنبش ضد تبعیض نژادی در آفریقای جنوبی یا در دو انقلاب مشروطه و بهمن ۵۷ به تجربه درآمد، بیشتر با توفیق همراه بوده است. از سوی دیگر مبارزه چریکی از نظر تشکیلاتی مناسب شیوه زیست مردم ایران نبود. مبارزه چریکی متمرکز است و متأثر از استراتژی لنینی بوده است. لنین می‌گفت برای جنگ با تزار نیازمند یک گروه مسلح جنگجو هستیم که متمرکز بوده تا قدرت تزار را درهم بشکند. بعد از انقلاب ۱۹۱۷ روسیه، تشکیلات با انضباط لنینی باب شد و اغلب احزاب چپ ایران، چه ملی و مذهبی و چه مارکسیستی، تشکیلات متمرکز را انتخاب کردند، ولی این برای همه مردم ایران شدنی نیست و با واقعیت معیشت و زندگی جامعه مدنی سازگاری ندارد. جامعه مدنی در همه‌جا می‌خواهد کار کند و نمی‌تواند به خانه‌های تیمی و کوهستان مهاجرت کنند. تنها یک اقلیت آزاد از معیشت، تولید و توزیع می‌توانند چنین بکنند؛ بنابراین این اقلیت محدود ماند، اما مشی مبارزاتی که روحانیت انتخاب کرد می‌توانست فراگیر شود؛ چون پایه این اتحاد و ائتلاف بزرگ اجتماعی-طبقاتی روی سازمان‌های صنفی، انجمن‌های محلی و نهادهای مدنی متکثر و گسترده بود و تشکیلات متمرکزی نداشت. در مشروطه، نهضت ملی و انقلاب ۵۷ مدل ائتلاف همین بود. بیش از اینکه احزاب استخوان‌بندی و اسکلت این جنبش بزرگ باشند، نهادهای محلی و صنفی بودند؛ این‌ها ارتباطات داشتند، تغذیه می‌کردند، تدارک می‌دیدند و از سوی دیگر عامل ارتباط با شخصیت‌های مرجع هم از طریق نهادها و انجمن‌ها بود. از سوی دیگر یکی از ضعف‌ها و فقدان‌های بزرگ مبارزه بعد از انقلاب، نداشتن آگاهی از این تجربه و جایگاه انجمن‌ها و نهادها، چه در مشروطه و نهضت ملی و چه در انقلاب بود، لذا هیچ‌کس سراغ احیای انجمن‌ها، نهادها، تعاونی‌ها و صنف‌ها نرفت و هنوز هم نیرویی به دنبال آن نیست و تا این ادامه نیابد امکان ندارد فعالیت‌های تحول‌خواهانه فراگیر شود و اقشار مختلف را به عرصه فعالیت اجتماعی و سیاسی بیاورد.

وقتی انقلاب پیروز شد دو اتفاق افتاد که مسیر نظام را از راستای انقلاب منحرف کرد و در مسیری قرار داد که اثرات منفی آن‌ها برای آرمان‌های انقلاب و سلامت و اعتلای حیات مادی و معنوی جامعه ایرانی با گذشت زمان بیش از پیش آشکار شده: پس از پیروزی انقلاب و در فاصله فروپاشی نظام قبلی و استقرار نظام جدید که قدرت مستقر مرکزی -دولت و حکومت- وجود نداشت، امور این کشور پهناور را هزاران نهاد، کمیته، انجمن محلی، تعاونی‌ها و اتحادیه‌های صنفی در شهرها و روستاها، فارغ از رقابت و ستیز و تبعیض و بی‌عدالتی، در صلح و امنیت، بر اساس برابری و مدارا و به شیوه گفت‌وگو و وفاق و اجماع (خرد جمعی) اداره کردند که پیش از آن در ذیل اقتدار هیچ حکومتی در ایران نظیر نداشت. نیروهایی متعلق به همه اقشار و گرایش‌های سیاسی و ایدئولوژیک، قومی، مذهبی، بسیج و متشکل شده بود که دوش‌به‌دوش هم مبارزه و مقاومت کردند و انقلاب را به پیروزی رساندند، بی‌آنکه به‌اندازه یک چوب‌کبریت به اموال عمومی تجاوز کنند یا با تقسیم نیروها و افراد به خودی و غیرخودی بین آن‌ها تفرقه و خصومت ایجاد کنند یا تبعیض قائل شوند. کالاها و مواد خوراکی را بین همه صرف‌نظر از تفاوت‌های هویتی و جنسیتی به تساوی و برحسب نیاز توزیع می‌کردند. مشابه همین وضعیت بعد از پیروزی قیام ۳۰ تیر ۱۳۳۱ و تا آغاز به کار مجدد دولت ملی برقرار بود. روح انقلاب و ارزش‌های مشترک آن کم و زیاد در قلب‌های همگان رسوخ کرده بود، به آن احساس وفاداری می‌کردند و نسبت به کلیت اهداف آن خودآگاه بودند. آن‌ها آماده بودند به‌محض تصویب و رسمیت یافتن اصل شوراها -که از سوی دوستان ما در جنبش مسلمانان مبارز و جاما پیگیری می‌شد و به همت و تلاش آقای طالقانی به تأیید و تصویب شورای انقلاب رسید- فعالانه در تأسیس و فعال کردن و توسعه آن‌ها پیش‌قدم شوند و آن‌ها را به‌مثابه اساس یک دموکراسی مشارکتی -گفت‌وگویی -نزدیک‌تر به دموکراسی مستقیم- در ترکیب با مجلس شورای ملی همگانی بنیان نهاده و تحکیم بخشند.

وقتی حکومت مستقر شد، رقابت و نزاع بین گروه‌ها، احزاب و نیروهایی که هریک به‌تنهایی داعیه رهبری سیاسی و ایدئولوژیک جامعه را داشتند شروع شد. روحانیون به برکت کاریزما و پایگاه اجتماعی بی‌رقیب رهبر انقلاب، برنده قطعی مسابقه شدند. چندی نگذشت که دست‌کم از بخشی از آن‌ها نشانه‌های زودهنگامی ‌که دلالت بر قصد قبضه کردن تمامی قدرت را داشت به ظهور رسید و بسیاری را نگران طرد و حذف شدن از عرصه حیات سیاسی و اجتماعی و فرهنگی کرد. برخی از گروه‌ها، که خود را شایسته‌تر می‎دانستند و تصور می‌کردند برای اشغال مسند قدرت نیروی کافی دارند به مقابله برخاستند. طبعاً تلاش‌هایشان ثمر نداد و در عوض گروه برنده را برانگیخت تا هرچه سریع‌تر رقبا و مخالفان را حذف کند و کلیه منابع قدرت را بیش از پیش در دست‌های خود متمرکز سازد. در همین راستا بود که تمام نهادهای مستقل مردمی را منحل کردند یا در دستگاه‌های حکومتی ادغام شدند. انتخابات شوراها انجام نشد و تأسیس آن‌ها برای زمان نامعینی به تأخیر افتاد؛ به‎عبارت دیگر بنا بر اقتضای ساختار استثنائی قدرت حاکم، اصل شورا و حق طبیعی و قانونی مردم برای مشارکت مؤثر سیاسی -که اتفاقاً تأیید صریح آموزه وحیانی را نیز همراه داشت- بی‌آنکه از قانون حذف شود بنا بر تشخیص حکمرانان به حالت تعلیق درآمد و آحاد مردم از شمولیت این حق بیرون نهاده شدند. این اقدام در چگونگی شکل‌گیری ماهیت و عملکرد نهایی نظام جدید سرنوشت‌ساز بود، چون حق مدیریت جامعه را از توده مردمی که کارگزار اصلی انقلاب و ستون‌ها و مایه قدرتمندی جامعه مدنی، موتور محرک تولید، توسعه و نوآوری مهد نهادینه شدن ارزش‌های انسانی الهیِ حقیقت، عدالت، آزادی و برابری بودند عملاً سلب کرد و در انحصار اقلیت نخبگان حاکم قرار داد. از آن به بعد، فرآیند حذف و طرد بی‌وقفه را کسانی ادامه دادند که در دل‌بستگی به قدرت و ثروت و تظاهر به تعبد و انقلابی‌گری گوی سبقت از همگنان می‌ربودند.

در دموکراسی نمایندگی، در بهترین شکل که دولت لیبرال است باز مشارکت عموم مردم نامیسر است، چون نهاد قدرت از نظر حوزه مشارکت محدود است و جامعه بزرگ اعم از احزاب و مردم عادی خواهان حق مشارکت است؛ اما در نتیجه فرآیند نمایندگی، عده محدودی می‌توانند وارد اداره جامعه شوند و در نتیجه رقابت ناگزیر است و خشونت آشکار و پنهان شکل می‌گیرد و عدالت هم معنا نمی‌یابد. این در قرن بیستم یک نمونه خلاف هم در جهان ندارد.

اتفاق دیگر چرخش در گفتمان فکری -سیاسی مندرج در روح و شعارها و اهداف انقلاب بود؛ طی هزار سال فقهای شیعه بر این باور بودند که در غیبت امام معصوم حاکمیت احکام شرع ناممکن است و هر حکومتی در دوران غیبت تأسیس شود غاصب مسند اوست. از این‎رو جهاد علیه حکام جائر را بر خود حرام کرده و از تلاش برای اشغال کرسی قدرت سیاسی خودداری کردند و مأموریت اصلی خود را در پاسداری از هویت فکری و موجودیت اجتماعی و بقا و استمرار جریان شیعه از طریق گردآوری و تدوین میراث علمی امامان و تعلیم آن‌ها به پیروان زبده و انتقال آن‌ها به نسل‌های بعد و در کنار آن پرداختن به معدود امور حسبیه محدود کردند؛ راهنمای آن‌ها در انجام این مأموریت تاریخی در طول این هزار سال عقل مصلحت‌اندیش ِ معطوف به بقا بوده است. بنا بر رأی آن با حکام و سلاطین در کل مدارا می‌کردند و تا آنجا که ممکن بود از مقابله ستیزه‌جویانه با آن‌ها خودداری می‌کردند، مگر زمانی که فشار ستم و جور بر پیروان از آستانه تحمل آنان درمی‌گذشت برای صیانت از خود به آن‌ها پناه می‌بردند و درخواست کمک و همراهی می‌کردند و اگر علیه حاکمان و ستمگران دست به قیام می‌زدند، انتظار داشتند فقها آن‌ها را در آن نبرد تنها نگذارند. برای ادای این وظیفه قلمرو فعالیت خود را در جامعه مدنی در ارتباط نزدیک با مردم قرار دادند. اصل بر این بود که به حاکمان جور نزدیک نشوند یا به نصیحت و امر به معروف و نهی از منکر -به شرط آنکه خطر و زیانی متوجه آن‌ها نکند- بسنده کنند. بعضاً با آن‌ها مماشات و همکاری داشتند و منصبی را که به آن‌ها پیشنهاد می‌شد رد نمی‌کردند و فقهایی هم بودند که وظیفه دفاع و حمایت از مظلوم در برابر ظالم و حکام جایر را وظیفه خود می‌دانستند و خانه و مسجدشان را پناهگاه ستمدیده‌ها قرار می‌دادند.

در قضیه تحریم تنباکو و نهضت مشروطیت بسیاری از روحانیون با همین استدلال که استبداد منشأ فساد و عامل بی‌عدالتی، ظلم و ستم و باز کردن دست قدرت‌های خارجی بر سرنوشت مسلمین است و هر مسلمانی وظیفه دارد برای کوتاه کردن دست چنین دولتی از جامعه مسلمین مبارزه کند؛ با این منطق بدون آنکه به‌عنوان نواب امام غایب زمامداری را حق ویژه خود بدانند، وارد عرصه مبارزه با استبداد و برقراری مشروطیت شدند؛ البته نظریه دومی هم مطرح شده بود که طبق آن فقها در عصر غیبت از جانب امام معصوم نیابت تامه ازجمله در امر تأسیس حکومت شرعی دارند. این نظریه بعد از انقلاب ۵۷ از سوی مجلس خبرگان وارد قانون اساسی شد و طبق آن زمام امور کشور در اختیار فقها قرار گرفت و احکام شریعت مبنای وضع قانون و اداره امور شد. به این ترتیب در وهله اول، نظر و رأی مردم یا نمایندگان آن‌ها در هر دو مورد بلااثر شمرده شد و در مرتبه دوم، احکام فقهی و شریعت که باید متفرع از اصول ارزش‌های دین و متناسب با مقتضیات زمانی-مکانی باشد، نزد بسیاری و در عمل مرادف دین محسوب شد و بدون آنکه سازگاری آن‌ها با دو ملاک فوق آزمون و مسجل شود، مبنای عمل و داوری قرار گرفتند. حال آن شرایع متکثرند و باید بنا به مقتضیات هر عصر و موقعیت، با حفظ هماهنگی‌شان با ارزش‌های دینی، در صورت لزوم تغییر و اصلاح شوند و در جریان عمل و همراه با بروز تغییر در شرایط پیوسته باید با آن ارزش‌ها و شرایط زمانی و مکانی محک زده شوند؛ چراکه دین مستقل از شریعت است و اصول و ارزش‌های آن کلی، فرازمانی و برگرفته از صفات و سنن الهی بوده و میان همه ادیان توحیدی مشترک و واحدند و برخی از مهم‌ترین آن‌ها در زبان امروز عبارت‌اند از: حق و حرمت حیات فرد فرد انسان‌ها، آزادی و اختیار هر فرد در تعیین سرنوشت و انتخاب شیوه زیست، مسئولیت انتقال‎ناپذیر هر فرد نسبت به اعمالی که با آگاهی و اراده آزاد از وی سرمی زند، مسئولیت مشترک و جمعی همه افراد در اداره امور عمومی جامعه بر اساس شور و گفت‌وگو میان خود. چراکه مطابق یکی از اصول بنیادی توحید هیچ انسانی ارباب و صاحب‌اختیار انسانی دیگر نیست و لذا هیچ انسانی نباید انسان دیگری را به‌جای خدا، ارباب و صاحب‌اختیار خویش قرار دهد. اصل برابری همه انسان‌ها اعم از زن و مرد در بهره‌مندی از حقوق فطری و طبیعی انسانی و در استفاده از همه مواهب و منابع طبیعی، عدالت، بخشندگی، انصاف، وفای به عهد و میثاق، محبت و دوستی است. ارزش‌ها متناسب با مقتضای زمان مدل‌سازی می‌شوند. چنان‌که بر اساس ارزش‌های توحیدی، امروزه، مناسب‌ترین شیوه تدبیر امور مربوط به سیاست، دموکراسی شورایی و گفت‌وگویی و در امور اجتماعی و اقتصاد، سوسیالیسم است. در مورد اخیر شما را به دیدگاه آیت‌الله طالقانی در رساله مالکیت در اسلام ارجاع می‌دهم. صبغه دینی (اسلامی) انقلاب -اگر قائل به وجود چنین صبغه‌ای باشیم- و به تعبیر دیگر، گفتمان مورد قبول اکثریت مردم اعم از مذهبی و غیرمذهبی، جز اینکه اسلام در دنیای امروز مبشر صلح و آزادی و برابری، دموکراسی و عدالت اجتماعی و مدارا و دوستی و رفتار برابر با همگان است و انتظار و خواسته آن‌ها این بود که با پیروزی انقلاب این خواسته‌ها تحقق می‌گردد و الا باورمندان و عاملان به احکام شرع در عمل به شعایر مذهبی و رعایت احکام شریعت با موانع قانونی و حقوقی قابل‌ذکری روبه‌رو نبودند و آن فداکاری‌ها و مقاومت‌ها صرفاً برای آن نبود که در اجرای شعایر و مناسک مذهبی، برگزاری نماز جمعه و جماعت، انجام مراسم حج و روزه‌داری، پرداخت خمس و زکات و پوشاندن سر و موی خود آزاد گذاشته شوند. این آزادی‌ها برای همه متشرعان مذاهب مختلف کم و بیش فراهم بود. آنچه از آن محروم بودند آزادی و حق حاکمیت بر امور جامعه خویش و برخورداری از عدالت و برابری و مصون از تبعیض و فساد و ستم و تجاوز و مداخلات مخرب قدرت‌های سلطه‌جوی بیگانه و خودی بود و بحق توحید اسلامی را مبشر و تأمین‌کننده این ارزش‌ها و خواسته‌ها می‌دانستند.

اما در چرخش گفتمانی که رخ داد: از یک‌سو، دموکراسی شورایی که تأمین‌کننده مشارکت همگانی در تدبیر و مدیریت امور عمومی جامعه بود از دستور کار خارج شد و قدرت و اختیارات در دست‌های اقلیتی از فقها و غیر فقها متمرکز شد و بقیه یعنی اکثریت نیروهای اجتماعی و شرکت‌کننده در انقلاب به‌تدریج مشمول حذف و طرد قرار گرفتند؛ و از سوی دیگر، فقها که در بیش از یکهزار سال از آغاز غیبت تا پیش از پیروزی انقلاب قائل به داشتن حق ویژه نیابت معصوم در زعامت و حکومت بر جامعه نبودند، ولی مانند هر فرد دیگری از حق دخالت در امور سیاسی و حتی برگزیده شدن توسط مردم به نمایندگی در مجالس مقننه یا تصدی‌گری امور اجرایی و قضایی برخوردار بودند و حوزه اصلی فعالیت دینی و فرهنگی‌شان سپهر عمومی و جامعه مدنی مستقل از حکومت بود، در این‌گونه امور حق ویژه‌ای برابر با آنچه برای «امامان معصوم» می‌شناختند برای خود قائل شدند و به‌جای اصول و ارزش‌های دین، احکام فقهی را مبنا و راهنمای عمل قرار دادند. با این وارونه‌سازی نظری و راهبردی پیوند امور با اصل حاکمیت بی‌واسطه مردم بر امور جمعی خویش -دموکراسی شورایی- و اصل و مبنا بودن ارزش‌های انسانی اجتماعی برگرفته از صفات خدا -دین- ابتدا سست و سپس به‌کلی قطع شد. در نتیجه معیارهای وضع قوانین، سیاست‌گذاری و اجرا و داوری از حقیقت برآمده از آن رخداد بزرگ پیوسته دورتر و دورتر شد.

با توجه به مروری که بر ریشه‌های اجتماعی و تاریخی شکل‌گیری وضعیت اعتراضی امروز داشتیم، اگر موافق باشید روی ویژگی‌های معترضان در حرکت اخیر درنگی داشته باشیم و به این سؤال هم بپردازیم که با توجه به انتخاب شیوه بیان اعتراض در قالب حضور در خیابان، ظرفیت‌ها و محدودیت‌های سبک و سیاق سیاست‌ورزی کنونی در میان معترضان از نظر شما چیست؟

برای پاسخ به این سؤال به مفهوم حیات برهنه آگامبن اشاره می‌کنم. او می‌گوید در یونان باستان، زندگی طبیعی از زندگی سیاسی متمایز بود. اشاره کردم که فوکو می‌گوید در عصر مدرن سیاست، زندگی را دربر گرفت. تمایز بین سیاست و زندگی که از بین می‌رود یک اتفاقی می‌افتد؛ حکومت‌هایی که اقتدارگرا هستند وضعیت استثنائی ایجاد می‌کنند و قانون به تعلیق برده می‌شود. در این وضعیت استثنائی مانند حکومت‌نظامی، همه آزادی‌ها معلق می‌شود. گاهی این تعلیق دائمی می‌شود و گروه‌ها و گرایش‌های متفاوت یا رقیب حذف و طرد شده و از حیات طبیعی‌شان که سیاست بر آن تسلط یافته معلق می‌شوند. این‌ها به‌عنوان یک شهروند زندگی سیاسی کامل ندارند که مثلاً طبق قانون بتوانند عمل کنند و از حقوق قانونی و حفاظت و صیانت آن بهره‌مند شوند؛ چون بنا به تشخیص و فرمان حاکم از قلمرو مشارکت و مدیریت امور سیاسی طرد و از شمول قانون مستثنی شده‌اند. حکومت به این هم بسنده نکرده و بنا بر «زیست سیاست» حیات طبیعی یا بیولوژیک افراد را هم در سیاست ادغام و تحت نظارت می‌گیرد و هر زمان که مصلحت قدرت و ایجاب کرد مشمول وضعیت استثنائی قرار می‌دهد. در این حالت، فرد اسماً و به‌طور صوری هر دو زیست طبیعی و سیاسی را دارد، اما نه به‌طور اصیل، مستقل و متمایز، وضعیتی بینابینی و متشابه ایستاده بر لبه دیواری حائل میان دو عرصه و به تعبیر دیگر، حیاتی برهنه. این مشابه وضعیتی است که بسیاری از مردم به‌ویژه معترضان در خیابان، از زمانی که خود را شناختند در آن محاط شده و گرفتار و دربند و از هر حق زیست آزاد طبیعی و بدن‌مند و زندگی و فعالیت آزاد سیاسی- فرهنگی محروم و ممنوع شده‌اند. «نه در مسجد گذارندم که رند است. نه در میخانه کین خمار خام است». مدام در معرض «باید و نباید» کردن‌ها و شدن‌ها هستند. این جریان از زندگی سیاسی و طبیعی طرد شده و می‌خواهد زندگی‌اش را نجات دهد. این‌ها در مفهوم حیات برهنه با وضعیت حکومت و جامعه استثنائی می‌گنجند؛ حکومتی که با تشخیص خود موارد قانون و استثناها و تعلیق‌ها را در نظر می‌گیرد و کسانی در این وضعیت لب مرزند و احساس سرگشتگی و بی‌قراری می‌کنند. این حالت چه واکنشی و خشم و نفرت و زدگی‌ای ایجاد می‌کند؟ انباشتی از این وضعیت عاطفی جایی بیرون می‌زند. در این شرایط زندگی بسیار ناامن و فلج‌کننده است.

در وضعیت طردشدگی و محرومیت و تعلیق که به موجب آن، فرد پیوسته خود را در معرض تهدید و تجاوز جسمی و روحی و اجتماعی می‌بیند و حس ناامنی فلج‌کننده‌ای بر وی غالب می‎شود، معمولاً امکان هر نوع کنش خلاق برای تغییر وضعیت از افراد سلب می‌شود، در این حال برای رهایی از آن تنگنا، حفاظت از موجودیت علایق حیاتی خویش و کسب امنیت و استقرار، بسته به شرایط جسمی و روحی و پیشینه تربیتی و تجربی خود یکی از این سه‌راه را برمی‌گزیند: نخست اینکه، دست به تهاجم می‌زند و با پرخاش یا ستیز و خشونت فضای امنی برای خود ایجاد و خواسته‌های خود را با زور و تهدید و اعمال سلطه به دست می‌آورد. مشابه کنشی که اغلب موجودات زنده طبیعت هنگامی‌که امنیت قلمرو زیست و آشیانه و نوزادانشان به خطر می‌افتد از خود نشان می‌دهند؛ البته این کنش به اشکال دیگری مثل تجاوز به عنف، غارت و دزدی و اختلاس نیز بروز می‌کند؛ دوم به وضعیت تعلیق، کناره‌گیری و گریز از صحنه و شرایط پرفشار و تهدیدآمیز و آزاردهنده و هجرت و پناه گرفتن در جایگاه و شرایطی امن است. برخی به دامن طبیعت پناه می‌برند تا از حیاتی طبیعی و عریان لذت ببرند. عریانی‎ای که تجلی دیگری از کنش گریز از جامعه ناامن و مزاحم است و فاقد توجیه و انگیزه جنسی است. عده‌ای خلوت امن و آرامی می‌جویند تا زندگی خصوصی‌شان را از مزاحمت‌ها و آسیب‌های محیط انسانی در امان نگاهدارند، از آن هجرت می‌کنند و درویش‌مسلکی پیش می‌گیرند یا سراغ عرفان‌ها و معنویت‌های نوپدید می‌روند. در امریکا گروه‌های عرفانی زیادی می‌بینیم که نیازهایشان را به حداقل کاهش می‌دهند تا ارتباط حداقلی داشته یا بدون ارتباط با جامعه باشند. طرق دیگری هم مثل پناه بردن به دژ درون یا به مخدر برای فرار گشوده است؛ و در حالت سوم فرد تسلیم نیروی مسلط و قوی‌ترمی شود و در خدمت او درمی‌آید و در کنف حمایت وی کسب امنیت و رفع نیاز کرده به ضعیف‌تر از خود زور می‌گوید و هجوم می‌برد.

همه اعضای نسلی که از شدت فشارها و کثرت محدودیت‌های مقابل زندگی جسمی، روانی و عاطفی خویش به تنگ آمده‌اند در خیابان‌ها حضور ندارند، بسیاری از آن‌ها پیش از این دست به هجرت زده از مهلکه گریخته‌اند و احتمالاً تعدادی دیگر هم راه‌های دیگر گریز را که اشاره کردم برگزیده‌اند و بعضی هم راه سوم را، ولی آن‌ها که به خیابان‌ها هجوم برده و خیابان را به اشغال خود درمی‌آورند، مشت‌های خود را گره می‌کنند و با فریاد و خشم شعار می‌دهند و بعضاً از ابراز خشونت کلامی هم دریغ ندارند. می‌شود گفت آن بخشی از نسل خود هستند که برای مقابله با شرایط به‌شدت ناگوار و برداشتن محدودیت‌ها و ممنوعیت‌هایی که اصل زندگی طبیعی و بیولوژیک آنان در تنگنا قرار داده است و آزادی انتخاب شیوه‌های دلخواه برای لذت بردن از آن را که بیشتر از همه از زنان سلب نموده است، نه اقدام به فرار از صحنه کردند و نه راه تسلیم شدن به قدرت‌های مسلط را پیش گرفتند. بی‌شک اگر راه‌های ابراز کنش‌های خلاق و در عین حال رهایی‌بخش و سازنده برای نجات زندگی و نیل به آزادی در برابرشان گشوده بود، اغلب همان را برمی‌گزیدند، اما چنین نبود و نیست، هر حرکتی در آن راستا با موانع سخت و به ظاهر غیرقابل‌عبور برخورد می‌کند، پس با سرهایی پر از شور زندگی و سینه‌هایی انباشته از خشم‌های فروخورده، ناگزیر شدند با بیان خواسته خود در قالب شعار «زن-زندگی- آزادی» با کنش تهاجم و ستیز آغاز کنند.

آنان برای داشتن و لذت بردن از زندگی، در پیراسته‌ترین شکل طبیعی آن نیازی به داشتن ایدئولوژی و هر کلان‌روایت دیگر احساس نمی‌کنند؛ هر کس بر اساس سلیقه و انتخاب شخصی‌اش زندگی می‌کند. نوعی حس رهاشدگی و آزادی اصل است، اما مسئله اینجاست که انسان در جامعه زندگی می‌کند نه در خلأ. او در پیوند با جامعه، با طبیعت و انسان‌های دیگر، وجود پیدا می‌کند؛ لذا آزاد نیست که بدون ملاحظه دیگری هر کاری بکند. از نظر او، آزادی است، اما این لاقیدی و تعهد نداشتن به دیگری است. دیگری را نشناختن و ندیدن! یعنی نبود آن غیریت. آن غیری که از نظر واقعی و هستی‌شناختی، منِ دیگر است.

به سؤال اگر برگردیم، این جریان آمده زندگی کند و همواره روی آن تأکید داشته است. نسل جوان در خانه‌ها با پدر و مادر که در انتخاب و سلیقه‌اش تفاوت دارد، جنگ و دعوا هم نمی‌کند، اما کار خودش را می‌کند و می‌گوید من کار شما را قبول ندارم. حال اگر این وضعیت تغییر کند و محدودیت‌ها کاسته شوند بلافاصله متوجه این مسئله می‌شود که بنای زندگی‌اش را باید در متن روابط پیچیده و چندجانبه اجتماعی اقتصادی فرهنگی درون جامعه پی‌ریزی کند و بالا برد. نه به‌تنهایی قادر به انجام این کار است و نه می‌تواند بی‌اعتنا به آنچه پیرامون وی و رفتار دیگران، نهادها و ساختارهای موجود و فرهنگ و ارزش‌های رایج می‌گذرد، هر طور خواست زندگی کند. حیات جسمی و دل‌مشغولی‌های فکری و ذوقی و عاطفی هریک به بی‌شمار عوامل پیرامونی طبیعی و اجتماعی گره ‌خورده و از آن‌ها تأثیر می‌پذیرد. هر کار می‌خواهد انجام دهد باید نسبت خود را با بسیاری عوامل و پدیده‌های پیرامون خویش تعیین کند. در جهانی که حرکت هر فوتون در هر نقطه از این منظومه بر تمامی فوتون‌ها و ذرات عالم اثر می‌گذارد و احساس حضور آن‌ها در پیرامون خود جهت حرکت او را تغییر می‌دهد چگونه بخشی از افراد یک جامعه بزرگ می‌توانند بدون هماهنگ کردن شیوه زندگی خود -در عین حفظ تفاوت‌ها و تمایزهایشان- با یکدیگر سامانی مطلوب و دلخواه خود دهند؟ برای داشتن روابط صلح‌آمیز، خوشایند و مطلوب با دیگران (فرد، جامعه و نهاد و طبیعت) ناگزیر از داشتن و یا کشف ارزش‌ها و یا منافع مشترکی است که با التزام به آن‌ها می‌توان مسائل و اختلافات فی‌مابین را از راه گفت‌وگوی منطقی فیصله بخشید.

به گفته هایدگر ما به جهان پرتاب شده‌ایم و موجود بودن ما تا زمانی است که در -جهان- هستیم، پس ناگزیر از داشتن رابطه و بده بستان با «دیگری» هستیم. جامعه جهان متکثر است و سرنشینان آن متفاوت‌اند. تکثر و تفاوت برانگیزنده موقعیت‌های جدید و ناشناخته‌اند و مسئله تناقض و پیچیدگی‌هاست که حل و گشودن آن‌ها و عبور پرثمر و تعالی‌بخش جز با کنش‌های خلاق و به کمک خرد جمعی میسر نیست.

کنش‌های گریز و تهاجـم و ستیز، که متمایز از دفاع و ستیز است، منفی و برای هر دو طرف نزاع مخرب‌اند، با فرار از برابر مشکلات باید فرصت اندیشیدن و کسب توان حل مسئله از دست فرد خارج می‌شود؛ نیروهای خلاقه آدمی به تحلیل می‌روند، به‌جای تحول تکاملی استحاله منفی پیدا می‌کند و سرانجام شخص به‌سوی مرگ معنوی (درونی) سوق داده می‌شود.

در کنش خلاق، انسان می‌خواهد ارتباطات وجودی‌اش را گسترش دهد و ناگزیر است با این جهان زندگی کند؛ ناگزیر است خلاق باشد و از طریق تولید محصول، تولید اندیشه، عشق، دوستی و عاطفه با جهان کنار بیاید و در عین حال پیشرفت و رشد کند و هرگاه با طرف مقابل دچار تنش می‌شود، با خلاقیت، صبر، پایداری و مقاومت ادامه می‌دهد.

معترضان امروزی دیر یا زود به ضرورت برقراری ارتباط و همکاری با جامعه مدنی دست می‌یابند و از ملاحظاتی که نیروهای فعال در جامعه مدنی را از حضور در خیابان بازمی‌دارد آگاه می‌شوند. این نیروها به تجربه دریافته‌اند که با راهبردهایی که در آن‌ها خشونت ناگزیر می‌شود، گذار موفق به وضعیت دموکراتیکِ توأم با آزادی و برابری و صلح پایدار عملاً ناممکن است. اینجاست که به ضرورت گفت‌وگو با همه نیروهای خواهان تغییر پاسخ مثبت می‌دهند. در خلال این گفت‌وگو و تبادل‌نظر و همکاری در عرصه عمل است که اهمیت تکیه بر اصول و ارزش‌های مشترک برای تحکیم همبستگی و وحدت بین همه اقوام و پیروان ایرانی مذاهب وادیان مختلف، حفظ تمامیت ارضی سرزمین، ترسیم خطوط چشم‌انداز آینده و حل مسالمت‌آمیز اختلافات فی‌مابین بر همگان آشکار می‌شود.

سازوکار این ارتباط چیست؟ الآن معترضان درگیر یک وضعیت اعتراضی آنی هستند. شما می‌خواهید آن‌ها را به‌نوعی صبر دعوت کنید. انگار می‌خواهیم بازگردیم به ابتدای دهه ۱۳۴۰ که نیروهای ملی سیاست صبر و انتظار را تجویز می‌کردند، اما نسل جدید می‌گویند من نمی‌توانم صبر و انتظار پیشه کنم. چه سازوکاری پیش‌روی آن‌ها می‌توان گذاشت که به‌سوی کنش مولد بروند؟

پیمان: گفته می‌شود که این نسل قدم‌به‌قدم نسبت به هر چه مربوط به گذشته است بی‌اعتماد است؛ با زبانی صحبت می‌کنند که پدر و مادرها از آن سر درنمی‌آورند، آن‌ها قادر به فهم زبان نسل قبلی نیستند. جهان‌بینی‌های هر دو نسل نیز به‌تبع تفاوت زبانی وجه اشتراکی باهم ندارند؛ بنابراین نمی‌شود به‌سادگی با آن‌ها ارتباط برقرار کرد، اما اگر زبان‌ها متفاوت‌اند، سرشت و علایق طبیعی و سایقه‌های حیاتی هر دو نسل مشابهت کامل دارند. پس می‌توانند با واسطه زبان اشاره و رفتار و تظاهرات فیزیکی مشهود، احساسات و نگرانی‌های درونی و نیازهای بدنی و عاطفی یکدیگر را درک کنند و از این طریق با هم رابطه برقرار نمایند. پس باید همین خواسته طبیعی اولیه را که اصل و حق زیستن و آزادی انتخاب چگونه زیستن است مبنای گفت‌وگو و نقطه عزیمت به‌سوی بررسی لوازم و شرایط تحقق این خواسته قرار داد. نسل قبل باید بتواند به خواسته آنان برای زیستنی با تمام ظرفیت وجودی‌شان همدلی کند. با هیچ پیش‌فرضی جز همدلی با خواسته‌های برحقشان نمی‌توان با آن‌ها وارد گفت‌وگو شد. نسل قبل باید گفتمانی را که زمینه‌ساز بحران‌های متوالی و هم‌افزا در چهار دهه اخیر شده است تغییر دهد که برخلاف تصور بسیاری به کلیت اهداف و ارزش‌های حاکم بر روح انقلاب ربطی ندارد. از سوی دیگر وقتی نسل قبل بخواهد با نسل نو ارتباط برقرار و اعتمادسازی کند باید زمینه‌ای برای گفت‌وگو فراهم باشد. این زمینه چگونگی دست‎یابی به این خواسته و عبور از موانعی است که در هر قدم با آن‌ها روبه‌رو می‌شوند. تعیین نسبت خود با جهانی است که زندگی هر فرد را از هر سو احاطه و به خود مشروط کرده است، ولی آن‌ها نیازی به پاسخ دادن به این مسائل و توضیح و پیش‌بینی پیامدها را احساس نمی‌کنند. معتقدند پاسخ‌ها از دل حرکت زاده می‌شوند و راه خودش خواهد گفت چگونه باید پیموده شود، ولی هر راه و طریقی و هر کنش و عمل هدفمندی قواعد و منطق خاص خود را دارد که ممکن است بر پوینده راه پوشیده باشد. او شاید به پیش‌بینی پیامدهای کنش‌هایش قادر نباشد، ولی کسی که تجربیات و سنت‌های ناظر بر تحولات تاریخی و اجتماعی را می‌شناسد و آن‌ها را به دفعات در عمل تجربه کرده است. بسان شطرنج‌باز آگاه و باهوشی قادر به پیش‌بینی حرکات بعدی طرف مقابل است. معمولاً ضرورت‌ها اراده‌گرایی مطلق تحمیل می‌کنند و کنشگر را با محدودیت آزادی اراده و عمل ناشی از آن آگاه می‌سازند. همین قواعد و منطق حاکم بر عمل و عکس‌العمل است که آنان را به‌تدریج با محدودیت اثربخشی و قدرت راهگشایی تظاهرات و اعتراضات خیابانی آشنا کرده است و ضرورت ایجاد نوعی سازمان‌دهی و سازوکار برای ایجاد هماهنگی در عرصه عمل و تلاش برای برقراری ارتباط با اقشاری که به خیابان نیامدند و شاید به حوادثی اندیشیدند که به فرض وقوع فروپاشی، آنان و کشور با آن‌ها مواجه خواهد گشت یا به راهبرد بدیل برای زمانی که این راه به بن‌بست برسد یا در اثر طولانی شدن و فزونی تلفات، کاهش نرخ جذب و افزایش میزان ریزش، خستگی و فرسودگی بر کنشگران عارض شود. گرچه این‌ها همه فرض و حدس و گمان است، آنچه به نظر واقعی‌تر می‌نماید این است که از اصرار بر حضور دائمی در خیابان که پیوسته پرهزینه‌تر می‌شود دست بردارند و به برقراری ارتباط با نهادهای فعال در جامعه مدنی بهای بیشتری دهند. این ارتباط که ناگزیر از خلال نهادهای خرد و متکثر برقرار می‌شود، این نسل را از انزوا درمی‌آورد و با نیروهای اجتماعی در تماس قرار می‌دهد که تجربیات بیشتری دارند و قواعد و سنت‌ها را بهتر می‌شناسند. برای جلب حمایت آن‌ها باید ملاحظات آن‌ها را گوش کند و بپذیرد که برخلاف آن‌ها که اکثراً یا دانشجو و محصل دبیرستان‌اند، یا بیکار و نیمه‌بیکار و لذا اکثراً به لحاظ تأمین معیشت وابسته به خانواده‌اند و از این جهت فراغت خاطر دارند. درصورتی‌که نیروهای جامعه مدنی درگیر کسب‌وکارند و عموماً بار مسئولیت یک و یا چند خانواده را بر دوش می‌کشند. کسی که کار دارد با احتیاط رفتار می‌کند و در پستوی خانه شعار می‌دهد. حال اگر نسل نو بخواهد کارگر، پیشه‌ور و کسبه را با خود همراه کند، باید ملاحظات آن‌ها را گوش کند و راهبردی پیش گیرد که آن‌ها هم بتوانند در آن ره گام بردارند. ملاحظاتی و ضرورت‌هایی از این دست خواه‌ناخواه به تغییر موقعیت، دیدگاه، امیدها و انتظارات و راهبرد نیل به اهدافشان منجر می‌شود و در هماهنگی بیشتری با نیروهای جامعه مدنی عمل خواهند کرد.

شما به یک تجربه تاریخی در ابتدای دهه ۴۰ اشاره کردید که شاه نیروهای ملی را از عرصه حذف و سرکوب کرد و خلأیی پدید آمد و از دل آن مبارزات چریکی بیرون آمد که از منظر شما نه با سنت چند هزارساله ایرانی همخوانی داشت و نه با مبارزات دوران معاصر. می‌خواهم به شرایط امروز پل بزنم؛ گویی سخن شما این است که الآن هم با شرایط مشابهی مواجهیم؛ یعنی معترضان پیوندی با نیروهای شناخته‌شده فکری و سیاسی ندارند و مرجعیتی هم برایشان قائل نیستند و از سوی دیگر خلأیی پدید آمده چون این نیروهای شناسنامه‌دار طی پروسه تاریخی که اشاره کردید حذف و از مدیریت کشور کنار گذاشته شدند؛ لذا الآن با توجه به این خلأیی که پدید آمده چه نیروی سیاسی بدیلی را پیش‌بینی می‌کنید؟

چنین به نظر می‌رسد که اصول‌گرایان و اصلاح‌طلبان هیچ‌یک قادر به گشودن راهی به بیرون از وضعیت دشوار و بن‌بست‌گونه کنونی نیستند. از این‎رو، احتمال شکل‌گیری بدیل متمایزی که بتواند راهی از درون تاریکی به‌سوی افق روشن آینده بگشاید دور از ذهن نیست. در آن طرح گفتمانی که پیش‌تر شرح دادم، دموکراسی از مسیر تسخیر قدرت و استفاده از ابزار حکومت هرگز تحقق‌پذیر نیست. دموکراسی تکنولوژیِ مدیریت جامعه نیست. دموکراسی شیوه زندگی است. باید آن را یاد گرفت و تمرین کرد؛ فرهنگ است و باید از جامعه مدنی شروع شود و رشد کند؛ یک پروژه که بشود از بالا آن را مهندسی کرد نیست. از سوی دیگر حوزه حکومت‌ها محدودیت دارد و حضور و مشارکت همگان در آن ممکن نیست؛ لذا رقابت و در ادامه آن ستیز و دشمنی بین افراد و گروه‌های رقیب در آن، ناگزیر است، اما در سامانی از هزاران نهاد و شورا در متن جامعه مدنی همه می‌توانند مشارکت کنند و رقابت ضرورت ندارد. در دو حوزه، دموکراسی اصیلِ مشارکتی و گفت‌وگویی امکان تحقق ندارد: یکی حوزه قدرت سیاسی و دیگری بازار رقابت سرمایه‌داری؛ چون در بازار هم همه نمی‌توانند هم کارگر و هم سرمایه‌دار باشند. فقط در جامعه مدنی است که نابرابری نیست و همه می‌توانند در اتحادیه‌ها و انجمن‌ها با هم مشارکت کنند و هیچ‌کس آقابالاسر نیست. در دموکراسی‌های نخبه‌گرا حتی اگر افراد خوب هم سر کار بیایند، باز به همین دلیل ساختاری نمی‌توانند دموکراسی اصیل بیاورند؛ پس باید آن خشت اول را که در راستای اقتدارگرایی کج نهاده شده است راست کرد و در راستای دموکراسی اصیل تراز نمود.

این واقعیت که خیزش خیابانی نسل جدید متکثر، فاقد رهبری واحد و تشکیلات متمرکز است یک امتیاز یا فرصت تلقی می‌شود؛ زیرا زمانی که با همین ویژگی‎ها در جهت سامان‌یابی دموکراتیک، متحول شود، ناگزیر به دموکراسی مشارکتی و شورایی میل خواهد کرد. از پایین دموکراسی شکل گفت‌وگویی پیدا می‌کند و الآن پیشرفته‌ترین شکل دموکراسی، دموکراسی گفت‌وگویی است که نزدیک‌ترین نمونه به دموکراسی مستقیم و اصیل است. تداوم و تکامل این جریان منوط به برقراری تعامل و ارتباط گفت‌وگویی با فعالان جامعه مدنی است که ظرفیت حرکت به سمت دموکراسی گفت‌وگویی را دارد. برای این منظور لازم است کسانی از جامعه مدنی در چارچوب اتحادیه‌های صنفی درباره مسائل مشترک امروزی با هم گفت‌وگو را شروع کنند. اتحادیه اصناف مختلف اعم از کارگران، معلمان، هنرمندان، ورزشکاران باید با هم گفت‌وگو کنند و به تبادل‌نظر و اجماع برسند. اگر جوانان هم جمع شوند و نهاد پدید آورند، جنگ در خیابان را فرو خواهند گذاشت. جوانان نمی‌توانند گروه‌های مختلف مردمی و اتحادیه‌ها را نادیده بگیرند؛ بنابراین باید با این‌ها گفت‌وگو کنند.

آن دسته از افراد و گروه‌هایی مستقلی که درستی اندیشه و سلامت اخلاقی‌شان برای بخشی از مردم پذیرفته‌ شده است. به‌عنوان نمونه، استادان دانشگاه، اندیشمندان و هنرمندان، ورزشکاران و معتمدین اصناف اگر واجد شرایط لازم برای جلب اعتماد عمومی باشند می‌توانند مانند اسلاف خود در جنبش‌های از مشروطه تا انقلاب ۵۷ باشند با برقراری رابطه‌ای پدرانه و نه آمرانه با جماعت‌های پیرامون خود در جهت تجدید حیات و تقویت نهادهای صنفی و مدنی و محله‌ای، کارگاهی تولیدی، تلاش کنند و از این طریق به گذار دموکراتیک و مسالمت‌جویانه به سمت وضعیت جدید یاری رسانند. از طرف دیگر لازم است رابطه دین و شریعت به شکل درست خود بازگردانده شود. دین اصل و مبناست و این شریعت است که باید ضمن هماهنگ شدن با مقتضیات زمان، اصول و ارزش‌های توحیدی را به‌صورت انضمامی در کارکردهای خود بازتاب دهند. برای پرهیز از وقوع کج‌اندیشی‌ها و کج‌روی‌هایی که در سال‌های گذشته منشأ بروز بحران‌ها و مفسده و نارضایتی‌ها شدند، رعایت ملاحظات زیر به نظر ضروری می‌رسد: پیوند و حضور انضمامی ارزش‌های دینیِ شاخصی مثل حقیقت، آزادی و عدالت و برابری که کارکرد بیشتری در حیات سیاسی-اجتماعی مردم دارند، در احکام شریعت نقادانه مورد بازبینی قرار گیرند، احکام اجتماعی و سیاسی شریعت با حفظ پیوندشان با ارزش‌های بنیادی دین با مقتضیات عصر حاضر هماهنگ شوند و روش‌های دموکراتیک به‌کارگیری احکام مزبور در آمدن اشکال حقوقی و قانون و اخذ تأیید و تصویب نمایندگان مردم لحاظ و رعایت گردند.

یکی از شایع‌ترین خطاها خلط اصول و ارزش‌های دین به‌ویژه با احکام اجتماعی سیاسی شریعت است؛ ارزش‌های دین توحیدی در میان همه ادیان الهی مشترک‌اند و افراد خداناباور ولی آزاده و باانصاف نیز هرگز از تأیید حقایقی مثل آزادی، برابری، عدالت، همبستگی، خلاقیت و آفرینندگی، مهربانی، راستی، صداقت و وفای به عهد آن‌ها سر باز نمی‌زنند. اگر این مخروط دوباره بر پایه استوار شود و ارزش‌ها مبنا قرار گیرند، بسیاری از کج‌اندیشی‌ها و کج‌روی‌ها و اختلافات و خصومت‌های فرقه‌ای تبعیض‌ها و رفتار نابرابر و تحقیرآمیز با دگراندیشان و حتی خداناباوران توجیه و مشروعیت خود را از دست خواهند داد. مگر نبود که پیامبر به تبعیت از راهنمایی خداوند همه ادیان توحیدی را به اتحاد بر محور چند اصل بنیادی دین-یک (کلمه) یا گفتمان واحد و مشترک میان همه ادیان فرامی‌خواند که پیمان ببندند که جز خدا کسی را معبود نگیرند، کسی را هم‌تراز و شریک وی ندانند و هیچ فردی را از میان خود ارباب و صاحب‌اختیار خویش قرار ندهند (آل‌عمران: ۶۴). چرا این اصول و ارزش‌های بنیادی متفرع از آن‌ها نتوانند مبنای یک جامعه دموکراتیک کاملاً آزاد، برابر، عادلانه و اخلاقمند قرار گیرد؟

در نهایت اینکه، ما انقلابی را پشت سر نهادیم که ارزش‌های دینی سهم مهمی در اعتلا و پیروزی آن در نخستین مرحله داشته است. برخلاف تصور سرخوردگی از معتقدات مذهبی حتی در میان نسل جوان، ایمان به خدا و صفات و ارزش‌های رهایی‌بخش او را شامل نمی‌شود. این تحول نه پشت کردن به «دین»، بلکه نشانه دست کشیدن از شرک و خرافه‌پرستی و طلیعه بازگشت دوباره به توحید ناب و تمسک به ارزش‌های جهان‌شمول آن است. همان‌گونه که انقلاب مشروطیت و نهضت ملی ایران ریشه‌های انقلاب بهمن ۵۷ را تغذیه کردند، تجربه انقلاب بهمن ۵۷ نیز می‌تواند الهام‌بخش سلسله‌جنبش‌های آزادیبخشی باشد که جامعه و مردم ایران را قدم‌به‌قدم به اهداف و چشم‌انداز آرمانی خود نزدیک‌تر خواهند کرد.

مبناهای فکری و فلسفی را باید تقریر کرد. من یک مثال کوتاه درباره شوراها می‌زنم، چون شما روی آن تأکید کردید یا اصل سومی که کسی را ارباب خود نکنیم. این تجربه را مهندس سحابی در مصاحبه با بهمن احمدی امویی درباره شوراها و اتحادیه‌ها در ابتدای انقلاب می‌گوید که خبر می‌آمد که کارگرها دست و پای صاحب کار را می‌گرفتند و می‌بردند بالای کوره و می‌گفتند یا دستمزد را افزایش می‌دهی یا تو را داخل کوره می‌اندازیم. نمونه‌های این را آصف بیات هم در کتاب کارگران و انقلاب ۵۷ می‌گوید و نقل می‌کند که اتحادیه‌ها می‌گویند ما این مهندسان و صاحبان کارها را نمی‌خواهیم؛ خودمان می‌توانیم اداره کنیم، اما عملاً کارگران نتوانستند این کار را بکنند و در نهایت از دولت درخواست می‌کنند که این مهندسان را برگردانند و آن‌ها فقط مدیریت کنند و کنترلی نداشته باشند. سؤال من این است در لحظه ایجابی نظام‌سازی آیا این مبانی فلسفی را می‌شود تعمیق کرد یا ما همواره در وضعیت سلبی هستیم که فقط در همان لحظه سلب، این رویکردها امکان‌پذیر است و در لحظه ایجاب، گرفتاری‌های عملی، توان تحقق رؤیاپردازی را از ما می‌گیرد؟

این‌طور نیست که وقتی تحولی رخ داد آنچه را در ذهن داریم، عینیت ببخشیم؛ واقعیت، آرمان‌ها را در شکل خودش تنزیل و کاهش می‌دهد. تنزیل دادن، آوردن یک ارزش ایده‌آل مثالی در چارچوب واقعیت‌هاست، اما با تطابق و منطبق کردن منفعلانه یک فرقی دارد. شما واقعیت را ارتقا می‌دهید، بعد تنزیل می‌یابد؛ باز اگر واقعیت را ارتقای بیشتری بدهید، تنزیل کمتری لازم دارد. دیالکتیک تنزیل و تصعید باید انجام بگیرد. در انقلاب هم انجام می‌شود. مردم در پروسه عمل انقلابی در محله‌ها رشد می‌کنند و روح مدارا و مسامحت و تحمل همدیگر و علاقه داشتن به همدیگر پیدا می‌شود؛ درحالی‌که قبلاً این‌طور نبود. در عمل انسان نرم و تلطیف می‌شود و سنگ‌ها به هم ساییده می‌شوند. این پروسه بسیار لازم است. انقلابات شانس خوبی دارند و افراد بعد از انقلاب و در اوایل پیروزی همه در سطح بالایی از اخلاق هستند. همه به هم تعارف می‌کنند. این واقعیت جامعه یک درجه بالاتر آمده است؛ پس آمادگی بیشتر است، اما نه کامل و آرمانی. برای شروع خوب است. لازمه این کار آموزش است کسانی که تجربه دارند و مشکلات را می‌دانند باید همدلی کنند؛ نه اینکه بگویند ما باید باشیم و مدل آرمانی را بازسازی کنند. افراد باید در تجربه یاد بگیرند. باید تلاش کنیم معلم باشیم نه مدیرعامل. از سوی دیگر فرصت تجربه کردن و قبول خطا باید پیش بیاید. باید هزینه این آزمون و خطا را داد؛ این هزینه ارزش دارد. برای کودک چه میزان هزینه می‌کنید تا بتواند ایستاده برپای خود راه برود. گاهی پایش می‌شکند، لباسش را خراب می‌کند و اگر جلویش را بگیرند رشد نمی‌کند. برای تحقق این رشد و توانمندی باید هزینه داد. حتی اگر یک انبار هم آتش گرفت شورا را نباید به هم زد. افراد یاد می‌گیرند و در این پروسه، مداومت مهم است. گفت‌وگو باید در بستر عمل رخ دهد. گفت‌وگوی منتزع از عمل و پراکسیس در کلاس ارزشی ندارد. از سوی دیگر عمل بدون نظر هم ارزشی ندارد و این دو باید در کنار هم دیالکتیک‌وار همدیگر را رشد دهند. این فرآیند سازنده و تدریجی است. ایده‌ها جهشی است، اما فرآیند و تکامل و استعلا جهشی نیست و تدریجی است. ابتدای انقلاب این می‌توانست رخ دهد و خیلی‌ها آمادگی داشتند. روشنفکران باید به این ایمان می‌آوردند، اما اغلب آن‌ها دموکراسی شورایی را قبول نداشتند. چنان‌که بعضی از سر تحقیر گفتند «شورا-پورا مالیده!» شما که روشنفکر هستید و اندیشه‌های نو دارید، اگر با یک اصل مترقی دموکراتیک این‌گونه تحقیرآمیز برخورد کنید، بقیه جای خود دارند!

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط