بدون دیدگاه

امام و همراهان وارد نوفل‌لوشاتو شدند

احمد غضنفرپور

#بخش_پنجم

همه آن‌ها که از شرایط حاضر ناراضی‌اند، در برابر این پرسش قرار دارند که چگونه به این نقطه رسیدیم؟ کم نیستند کسانی که عجولانه و با نگاه سطحی به عوامل و نیروهای دست‌اندرکار، ساده‌ترین پاسخ یعنی یافتن یک مقصر و منتسب کردن همه مشکلات به او را انتخاب می‌کنند و می‌پندارند به حقیقت دست یافته‌اند، درحالی‌که پاسخ واقعی تنها از مسیر واقع‌بینی و بازنگری گذشته و درک درست وقایعی است که از یادها رفته و حتی در زمان وقوع نیز شناخته‌نشده بودند. خاطرات دست‌اندرکاران گذشته دریچه‌ای است برای درک واقعیات آن دوران و پرهیز از داوری‌های سطحی و ساده‌انگارانه. احمد غضنفرپور که خود از شاهدان ماجرا بوده است ما را به فضای پیش از پیروزی انقلاب می‌برد.

 

چرخ بازیگر، فقیه و مجتهد مبارز را در صدر اخبار جهان نشانده بود. پیر سالخورده با روحیه جوان، چشمان پُرنفوذ و خنده‌های پنهانی زیر لب و اَبروان درهم‌کشیده، زیر درخت سیب به‌آرامی نشسته بود. صاحب باغ دکتری بود جامعه‌شناس به ‌نام مهدی عسگری، از خطه خراسان که او را قلندر آن دیار لقب داده بودند.

اولین سؤال توسط او آغاز شد: حضرت آیت‌الله! حضرت‌عالی تنها رهبر مذهبیون نیستید و رهبر تمام ملت ایران هستید. اشاره او به آن جلسه‌ای بود که آقای دکتر یزدی ترتیب داده بود و در آنجا شکایت از این داشت که چرا به‌جز چند نفر مورد نظرش دیگران نیز شرکت داشتند. دکتر جامعه‌شناس که از مبانی جامعه‌شناسی کاملاً مطلع بود به اصل ترتیب دادن این‌گونه جلسات اعتراض داشت؛ می‌گفت شرکت ندادن دیگر مبارزان راه آزادی و صاحب صلاحیت باعث می‌شود این شیوه تصمیم‌گیری یک‌جانبه و آمرانه به‌تدریج نهادینه شود و تمامی قدرت در اختیار تنها یک گروه خاص قرار گیرد و حتی بانی اولیه را نیز از دور خارج کند؛ که از قضا همین‌گونه هم شد و سرکنگبین صفرا فزود. این اولین و آخرین سؤال ایشان بود و تا پایان ۱۱۸ روز اقامت در نوفل‌لوشاتو، دیگر از رفت و آمدنش خبری نشد، اگر گاه‌گاهی سرک می‌کشید، بدون سر و صدا در گوشه‌ای به نظاره می‌نشست، سری تکان می‌داد و خداحافظ.

در اطراف رهبر، مردمان تشنه‌لب، که قرن‌ها و قرن‌ها خود و مادر و پدرانشان در فراق آزادی زجرها کشیده بودند و شکنجه‌ها و زندان‌های فراوان دیده بودند، حلقه ‌زده و قهرمانی را می‌دیدند همچون کاوه آهنگر یا ابومسلم خراسانی و حتی بالاتر یا پهلوان‌تر. در آن روز هوا نه‌چندان سرد بود و نه‌چندان گرم؛ آفتاب در لابه‌لای برگ‌ها سوسو می‌زد و فضا را رنگین‌کمان کرده بود. سخنان دل‌نشین، حالات عارفانه، حالتی که آن را حافظ این‌چنین به تصویر کشیده بود:

عزیز مصر به‌رغم برادران غیور

ز قعر چاه برآمد به اوج ماه رسید

کجاست صوفی دجال‌فعل مُلحدشکل

بگو بسوز که مهدی دین‌پناه رسید

ز قاطعان طریق این زمان شوند ایمن

قوافل دل و دانش که مرد راه رسید

مرد راه و مردان و زنان در راه با دل‌های پُر از امید و آرزو به انتظار نشسته بودند، انتظاری در خور توجه، انتظاری که روزی نه‌چندان دور بتوانند جنات تجری مِن تحت ‌النهار را در زیر درختان سیب به تماشا درآورند. کمتر کسی تصور آن داشت مجتهدی مرجع تقلید از درون حوزه -با آن قید و بندها که حوزویان بیشتر و بهتر از ما خبر دارند- جسارت آن را داشته باشد به شهری سفر کند که به شهر عیش و شراب و طرب شُهره بود. دیدند و دیدیم اما این مرجع تقلید آن‌چنان بی‌پروا پا به عرصه میدان گذاشت که همه را به حیرت واداشت؛ نه دلخوش به نام، نه از ننگ ترس و هراس.

فریادش، بلکه همه وجودش اسلام بود؛ آن‌ هم اسلامی که شاید تنها خود او از آن خبر داشت، همان اسلامی که بعد از ورودش به ایران در سوره حمد به تفسیرش پرداخت و نمی‌دانیم به چه علت سریع از آن گذشت و ادامه نداد.

سؤال‌ها از اَعماق دل‌ها برمی‌خاست و جواب‌هایی که شنیده می‌شد، چنان شادی برمی‌انگیخت که قدسیان را در عرش به پای‌کوبی وامی‌داشت.

چنانچه نسل حال و آینده آن شرایط و فضا را به دیده انصاف بنگرند و به تصویر کشند و به تمثل درآورند، به گذشتگان با همه ایرادها و ابهام‌ها حق خواهند داد؛ اگر آنان هم در آن زمان و فضا و آن شرایط قرار داشتند، جز این راه نمی‌رفتند، زیرا رسیدن به این مرحله تاریخی ساده به دست نیامده بود که بتوان ساده از آن گذشت. جنبش‌ها، خیزش‌ها و جان‌فشانی‌هایی که پیش از مشروطیت و پس از آن ملی شدن صنعت نفت و بعد از آن قربانی‌های فراوان گرفته بود، «مصدق»ها خانه‌نشین شده بودند، «فاطمی»ها از دَم تیغ جلادان تکه‌تکه؛ چه منصورها بر دارها، چه زن‌ها به آوارگی، چه کودکانی یتیم و بی‌پناه.

نسل حال و آینده باید به گذشته آن‌گونه که بوده نظر کند و بداند بارها و بارها دلسوزان مُلک و سلطنت، حتی نزدیک‌ترین کسان مانند قوام‌السلطنه‌ها به شاه هشدار داده بودند که اگر به قانون اساسی بازنگردد و حقوق ملت را فدای امیال خودخواهانه و افکار زورمدارانه خود کند، در زمانه‌ای نه‌چندان دور «نه از تاک نشان ‌ماند، نه از تاک‌نشان» درست به‌عکس عمل کرد و در هر فرصتی که دست می‌داد، با کنایه و غرور مستانه به ریششان می‌خندید و قهقهه سر می‌داد که ببینید با زور هم می‌توان جامعه را به تمدن بزرگ رسانید، حتی بختیار که نزدیک‌ترین فرد از اعضای جبهه ملی به شاه بود به او نامه نوشت. دیگران هم به طرق مختلف به او نامه می‌نوشتند و پیغام‌های مکرر می‌فرستادند که بیراهه می‌روی، مگر می‌توانی با سانسور، کشتار و تحمیل عقاید و زور و دیکتاتوری جامعه را به تمدن برسانی! می‌گفتند و می‌نوشتند که فرضاً یکصد سال یا بیشتر هم حکومت کنی و سلطنت پایدار بماند، این طریق حکومت کردن نیست؛ اما او گوشش بدهکار نبود، یا به‌قول دکتر سیاسی رئیس دانشگاه وقت تهران، که می‌گفت ایشان IQ اش زیر ۱۰۰ است. دکتر سیاسی در خاطراتش نوشته شاه حافظه خوبی داشت، اما آینده‌نگر نبود، که جز امروز را نمی‌دید و نمی‌خواست ببیند. سرانجام سرنوشت او را همگان دیدند و دیدیم که آنچه حکمای تاریخ ما گفته بودند و نوشته بودند به عمل درآمد و نه از تاک نشان‌ ماند، نه از تاک‌نشان.

نتیجه این سرکشی‌ها و غرورهای جاهلانه، شورش‌ها بود که یکی پس از دیگری مانند گلوله‌های برف هرچه بر دامنه نزدیک‌تر می‌شد، بهمن‌وار دامنه‌ها را دربر می‌گرفت و آن‌قدر ادامه پیدا کرد تا زمانی که مردم بر سر دوراهی قرار گرفتند: شرایط به‌گونه‌ای بود که یا باید حزب توده و شورویِ پشت سر او را برمی‌گزیدند یا روحانیت را. چرا؟ چون به‌جز این دو که یکی حزبی ریشه‌دار و دیگری دارای سرشتی تاریخی‌ـ دینی گسترده بود، راه سومی وجود نداشت.

طبیعتاً مردم مسلمان شیعه ایران، روحانیت را برگزیدند؛ همان روحانیتی که رهبر آن فردی بود با آن مشخصات که گفته شد و توسط قاطبه مردم در طول زمان به‌طور خودجوش برگزیده شد. تلاش‌ها و سختی‌ها کشید و سرانجام راهی شهر افسانه‌ای شد. هنوز مشکلات گذشته و سختی راه پایان نیافته بود که مشکلات درون‌گروهی روشنفکری و روحانی سر برآورد.

قبل از آنکه به فضای آن زمان نظر بیندازیم و به تصویر کشیم، ضروری است یادآور شویم آنچه نگارنده از گذشته یاد می‌کند همان زبان و لحن آن سال‌هاست، یا به‌قول دکتر یزدی «انعکاس ذهنیت و نگرش‌های آن زمان» است. مسلماً رویدادهای بعد از ورود به ایران در بخش‌های مربوط به آن نقل خواهد شد و داوری نسبت به آنچه نوشته می‌شود را نباید با رویدادهای نامطلوب بعد از پیروزی و عملکردها درآمیخت. سعی بر آن است که رویدادها را آن‌گونه که در آن زمان بوده و بر اساس آن عمل می‌شده، شرح دهد.

و اما فضای آن زمان:

نوفل‌لوشاتو واقع در ۲۰ کیلومتری جنوب‌غربی پاریس دهکده‌ای بود کوچک، سرسبز و دارای باغات و اشجار فراوان؛ اما ساکت و کم‌جمعیت. با ورود یک پیر جوان و پُرانرژی و چالاک به‌یک‌باره دگرگون گشت و در صدر اخبار جهان قرار گرفت. چشم جهانیان به این دهکده کوچک دورافتاده دوخته شد. هر خبری، بلکه هر واژه‌ای به‌مثابه موجی بود که دریای آرامی را به طوفان وامی‌داشت. هر لحظه بر تعداد ارباب جراید، سیاستمداران مطرح، انقلابیون داخلی و خارجی، زن و مرد و کوچک و بزرگ افزوده می‌شد. درواقع و مخصوصاً در روزهای تعطیل هنگام ظهر، بعد از نماز و نیایش، سخنرانی رهبر انقلاب آغاز می‌شد. آقای بنی‌صدر مطالب را هم‌زمان ترجمه می‌کرد و بلافاصله بر روی تلکس خبر قرار می‌گرفت. بعد از سخنرانی به پُرسش‌های خبرنگاران و دیگر سؤال‌کنندگان پاسخ داده می‌شد. معمولاً سخنان و سؤال‌ها همسو بود با مسائل جدید، خیزش مردم در داخل کشور و تحوّلات خارج از کشور. بدین‌گونه هر لحظه و هر روز، با روز قبل تفاوت چشمگیر به خود می‌گرفت.

بیانات امام را می‌توان به دو مرحله تاریخی تقسیم کرد: بیانات قبل از تظاهرات تاسوعا و عاشورا (نهم محرم ۱۳۹۹ برابر با ۲۰ / ۹ / ۱۳۵۷)؛ و بعد از این تاریخ. علت این انتخاب بدین‌جهت است که تا قبل از یکپارچه شدن مردم، سعی امام بر روشنگری و آماده ساختن زمینه مناسب و برملاکردن وابستگی‌های رژیم پهلوی بود و بعد از رفراندوم مردم در تاسوعا و عاشورا، کوشش ایشان پیرامون ارائه راه‌حل‌های عملی برای سرنگونی شاه دور می‌زد.

قبل از تاسوعا و عاشورا، موضوعات زیر را می‌توان ملاحظه نمود:

توجه دادن مردم به اینکه همه امور به شخص شاه ختم می‌گردد و دیگر مسئولان جز به دستور او نمی‌توانند عملی انجام دهند. نکته دیگر درباره مصاحبه تلویزیونی شاه و نامه عده‌ای مبنی بر اینکه ایشان توبه کرده و شما او را ببخشید، در جواب آنان می‌گوید: حالا که غرق شدن را دیده، در مقابل ملت ظاهر می‌شود و اظهار ندامت می‌کند. خطاب به مراجع عُظام و علمای اَعلام می‌گوید بیایید مرا نجات دهید. نجات دهید وطن را. مقصود از وطن خود اوست. این شبیه همان مسئله فرعون است با یک اختلاف و آن اینکه از این‌طرف اظهار توبه می‌کند و از آن‌طرف دولت نظامی بر سر کار می‌آورد. این دو را باهم به میدان آورده، دیگر فرعون این کار را نکرده بود، فقط می‌گفت که توبه کردم.۱

غیر از مسائل فوق، مطالب مهم دیگری در این مقطع زمانی طرح و عنوان شد که فهرست‌وار به آن‌ها اشاره می‌گردد:

  1. درباره مستشاران امریکایی در ایران.
  2. اخطار به کارتر مبنی بر تغییر موضع او نسبت به شاه.
  3. مسئله نفت در حال و آینده.
  4. خرید اسلحه توسط شاه از درآمد نفت، برای ایجاد پایگاه‌های امریکایی برای مقابله با شوروی.
  5. موضوع اصلاحات ارضی شاه و از بین بردن کشاورزی، هجوم روستاییان به شهرها و در نتیجه ایجاد محل‌های فقیر زاغه‌نشین و اینکه اصلاحات ارضی شاه بدلی بود که به دستور امریکایی‌ها صورت گرفت نه یک اصلاحات واقعی و در خدمت مردم.
  6. رابطه شاه با اسرائیل و خیانت به اسلام.
  7. فقدان بهداشت در ایران.
  8. خرید ویلا برای خواهر شاه.
  9. سانسور مطبوعات، بی‌اعتنایی به قانون اساسی و آزادی احزاب و انتخابات.

بعد از بیان این مواضع و افشای جنایات شاه و امریکا و شوروی، و با اوج‌گیری مبارزات درون کشور، سقوط شاه قریب‌الوقوع به نظر می‌رسید، از این‌رو خارجیان به تکاپو افتادند و گفتند:

  1. چنانچه شاه سقوط کند، ایران با خلأ جانشینی مواجه می‌شود؛ بنابراین خطر تجزیه شدن ایران بعید به‌نظر نمی‌رسد.
  2. در صورت سقوط رژیم سلطنتی، چون ایران هم‌مرز با شوروی است، به دام شوروی می‌افتد.

امام برای خنثی کردن این‌گونه تبلیغات، دلایل زیر را ارائه داد که خلاصه آن چنین بود:

  1. در مورد فرضیه اول: اگر شاه برود زمین و آسمان به هم می‌خورد! کدام ثبات ناحیه به هم می‌خورد؟ اگر شاه برود خلأ ایجاد می‌شود! چه خلأیی می‌شود؟ خوب یک دزد می‌رود یک آدم صحیح‌تر می‌آید و این خلاف است؟
  2. در مورد فرضیه دوم: یک حرف این است که اگر شاه برود شوروی مستقیماً حمله می‌کند. آن هم باز حسابش را بکنیم ببینیم صحیح است یا نه؟

اصل مطلب این‌طور است که قضیه اینکه شوروی تعدی می‌کند به ایران و امریکا تعدی نمی‌کند و انگلستان تعدی نمی‌کند، اینکه خود این‌ها قدرت‌هایی در مقابل هم هستند و اگر این‌ها بخواهند هرکدام چه بشوند یک جنگ عمومی پیدا می‌شود و این‌ها می‌دانند که جنگ عمومی مصادف است با قطع نسل بشر و اگر آن‌ها در مقابل هم نایستند، شوروی بخواهد حمله کند به ایران ملت ایران که الآن با هم هستند با این ملت نمی‌تواند حمله کند، در هر ده‌کوره برود پدرشان را درمی‌آورند…۲

قدرت‌های جهانی که وخامت اوضاع را این‌چنین دریافت کردند، بالاجبار قدم‌به‌قدم عقب نشستند و برای سیاست آینده خود و کنترل حکومت آینده به سیاستی دگر روی آوردند. این سیاست را می‌توان از لابه‌لای سؤالات بعضی روزنامه‌چی‌های سمج و زُمخت بهتر درک کرد.

از این تاریخ به بعد (تاسوعا و عاشورا) این سؤالات نسبت به گذشته تغییر ماهوی پیدا کرد. مسئله جانشینی حکومت، محور۳ پُرسش‌ها را تشکیل می‌دهد. در قسمتی از مصاحبه‌ها چنین آمده بود:

س: بارها حضرت‌عالی فرموده‌اید شخصاً در دولت آینده نخواهید بود، پس اگر چنین باشد، رهبران سیاسی و گروه‌هایی که دولت را پس از این تغییر در دست می‌گیرند چه کسانی خواهند بود؟

ج: شاه مملکت را به هرج ‌و مرج کشیده است. او برود، اشخاص کاردان از اوضاع جهان زیاد است و کشور را به بهترین وجه اداره خواهند کرد.۴

س: نظر حضرت‌عالی نسبت به جبهه ملی چیست؟

ج: من نظر مثبتی ندارم و نفی‌اش هم نکرده‌ام.

وقتی مسئله جانشینی شاه قوت گرفت بوی نفت به مشام رسید. هر کس از هر گوشه‌ای فراآمد و آواز۵ من هم یک شریک سر داده شد. گروه‌های روشنفکری از یک‌سو و گروه‌های روحانی از سوی دیگر علیه همدیگر و علیه یکدیگر به سخن و حرف‌وحدیث و شکایت و گله‌مندی درآمده، شمشیرها را از غلاف درآورده به‌سوی یکدیگر نشانه گرفتند.

توصیه هرکدام برای از بردن رقبای آینده بعد از پیروزی در یک کلمه یا یک شعار خلاصه می‌شد: من و گروه ماست طاووس علیین شده. از آن به بعد دو راه بیشتر باقی نمانده بود؛ یا باید تماماً در اختیار این گروه یا آن گروه درآیی، یا از زانو به درآیی. آن کشتی با آن عظمت که قبل از انقلاب همه ملت ایران را در خود جای داده بود، آن کشتی بعد از پیروزی نبود که جایگاهی با آن وسعت و عظمت داشته باشد. از آن مرحله به بعد تکروی‌ها، سیاست‌های خودمحورانه و روش‌های تخریبی رو به تزاید نهاد و هر لحظه بر ابعادش افزوده شد.

در اینجا به چند نمونه اشاره می‌کنیم و در قسمت‌های آینده وارد جزئیات بیشتر می‌شویم:

جلساتی که تا آن زمان در منزل ما در پاریس تشکیل می‌شد، بعد از رفتن امام به نوفل‌لوشاتو، صورت دیگری به خود گرفت. اختلافات به حدی رسید که بنی‌صدر و گروه او را در هیچ‌یک از جلسات شرکت ندادند.

برنامه‌ها را آقای دکتر یزدی به‌تنهایی تنظیم می‌کرد و بدون مشورت با دیگران نظریات سیاسی ارائه می‌داد. خود ایشان در این‌باره می‌گویند:

موضوع دیگری که در این گفت‌وگوهای صبحگاهی مطرح کردم این بود که آقا حالا دنیا خوب می‌داند که ملت ایران و شما چه نمی‌خواهید، ولی نمی‌دانند چه می‌خواهید. اینکه بگوییم شاه برود کافی نیست. شاه باید برود، اما چگونه؟ و به‌علاوه رفتن او کشور را با خلأ روبه‌رو می‌کند، ما چه برنامه‌ای برای بعد از رفتن او داریم؟ کلیات نظراتم و ضرورت داشتن برنامه راهبردی را بیان کردم. ایشان آن را منطقی و عملی دانستند و از من خواستند آن را تنظیم کنم.۶

آقای دکتر یزدی تصور داشتند تنها کسی که می‌تواند درباره انقلاب اسلامی صاحب طرح و برنامه و نظر باشد، خود ایشان است. از این‌رو به خود کوچک‌ترین زحمتی نداد تا نظرات دیگران را دریافت کند. همین تک‌روی‌ها باعث شد اولاً به اختلافات دامن بزند و بر ابعاد آن بیفزاید؛ ثانیاً همین نظریه‌ها و برنامه‌های تک‌بُعدی و بدون مشورت می‌توانست پخته‌تر و مطلوب‌تر مطرح شود، زیرا گروه بنی‌صدر و خود ایشان روزها و ماه‌ها و سال‌ها درباره آینده انقلاب اسلامی به تفکر و پژوهش نشسته بودند و با مطالعه دقیق از دیگر انقلاب‌ها به این نتیجه رسیده بودند که اگر توزیع قدرت از همان ابتدا صورت نپذیرد و تنها یک گروه از انقلابیون تمامی قدرت‌های سیاسی، اقتصادی و نظامی را در اختیار بگیرند، خواسته یا ناخواسته با هر نیتی که داشته باشند، انحصار قدرت و فساد و بلاهای دیگر، به شکل و شمایل جدید به‌جای قدیم می‌نشیند. در ثانی بسیاری دیگر از آن‌ها در زمینه‌های مختلف اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و اجتماعی، طرح‌ها و برنامه‌هایی داشتند که اگر به بحث و مشورت گذاشته می‌شد، حداقل از نظریات یک‌بعدی فاصله می‌گرفت.

اختلافات و مسائل حاشیه‌ای چنان بود که هیچ نیرویی حتی نیروی قدرتمند و کاریزمایی امام هم نتوانست از این پرده‌های ضخیم و تیره و تار عبور کند. سرانجام صبرش تمام شد و فریاد برآورد که من از همگی شما ناامید شدم. قبل از آنکه این پیام به‌صورت علنی بیان شود، آقای اشراقی، داماد خود را واسطه قرار داد تا که شاید بتواند دامنه اختلافات را کاهش دهد، اما نتوانست. کل ماجرا را از زبان آقای دکتر یزدی بشنویم.۷ ایشان در این‌باره می‌نویسد:

«در همین جا بی‌مناسبت نمی‌دانم که از تلاش آقای اشراقی برای رفع اختلاف به توصیه خمینی صحبت کنم:

اشراقی: درباره مسائلی که در بین آقایان مطرح است، من وارد نیستم؛ اما آقا از این اختلافات نگران هستند و نظر دادند که به یک صورتی حل شود… بعد از سخنان اشراقی، بنی‌صدر برای ایجاد اختلاف میان صادق قطب‌زاده با من ابتدا کمی از صادق انتقاد کرد، ولی گفت که صادق آدم بی‌غل‌وغشی است. سپس انتقاد خود را از من شروع کرد و گفت دامادش در شهرها همه‌جا رفته و گفته است که من اول جبهه‌ای بعد مسلمان هستم، درباره من گفت که می‌گویم بیایید رفیق باشیم، قرار و مدار می‌گذاریم و می‌نویسیم، اما ترتیب اثر داده نمی‌شود. برای مثال از برنامه تأسیس بنیاد مرحوم تولیت گفت که پیشنهاد دهیم اگر یک واو کم و زیاد شود، قبول نکنیم. بنی‌صدر حالت تهاجمی داشت و حمله می‌کرد. من سکوت کرده بودم. حملات او نشان می‌داد که از درون متزلزل است. در پایان صحبتش با لحنی متفرعنانه گفت: «تنها راه بهبود روابط او با من این است که او توبه کند»؛ یعنی خود را به‌کلی بری از هر نوع خطا و ایراد دانست، ولی من باید توبه کنم. بیان چنین موضع متکبرانه‌ای جایی برای آشتی و تفاهم باقی نگذاشت. من فقط مختصراً توضیح دادم که اختلاف من با ایشان شخصی نیست و به فرض صحت آنچه به دامادم نسبت داده است، به‌ من مربوط نیست و من مسئول اَعمال دامادم که از فعالان قدیم و اولیه انجمن اسلامی دانشجویان است، نیستم. در هر حال این جلسه هم به پایان رسید و تلاش آیت‌الله اشراقی هم بی‌نتیجه ماند.»

آقای دکتر یزدی می‌نویسد: «در موقعی که امام به این نتیجه رسید که اختلافات پایان نمی‌پذیرد، ناامیدی خود را از روشنفکران بیان کرد و چاره دیگری نداشت». حالا آن رهبر تیزهوش و کاریزمایی پیش خود می‌گوید من مملکت را بدهم به دست این روشنفکرانی که احترام دوستی‌های چهل‌ساله با همدیگر را هم ندارند؟ آقای خمینی می‌خواهد انقلاب را حفظ کند… این‌طرف روشنفکرانی هستند که باهم این دعواها را دارند و همدیگر را تکه‌تکه می‌کنند. از آن طرف در تهران تنها پنج هزار مسجد وجود دارد، هر مسجد یک روحانی دارد و اگر قرار باشد مردم به خیابان بیایند هر روحانی اگر با پنجاه تا بچه‌محل و مریدانش راه بیفتد می‌شود ۲۵۰ هزار نفر. حالا روشنفکران چند نفر را می‌توانستند بیاورند؟ آقای خمینی با خود می‌گوید پس باید رعایت حال روحانیون ــ ولو مرتجع ــ را کرد. اشتباهات ما روشنفکران هم زیاد بوده است.۸ بعدها آقای دکتر یزدی به این نتیجه رسید که این اختلافات کلاً به جریان روشنفکری و جامعه لطمه وارد آورد و توصیه می‌کند روشنفکران ما باید خودشان را نقد کنند.۹

شاید عده‌ای تصور کنند توصیه آقای دکتر مبنی بر نقد کردن روشنفکران از خود، دارویی است دیرهنگام یا بنا بر ضرب‌المثل معروف «نوشدارویی است بعد از مرگ سهراب»، اما چنانچه گذشته را چراغ راه آینده بدانیم، جوانان تیزهوش، باایمان و وطن‌پرست نسل حال و آینده، می‌توانند از گذشته پندها بیاموزند و تجربه‌ها کسب کنند، زیرا با تشخیص درست می‌توان طرح درمان داد و دارویی مناسب تجویز کرد، یا با تحلیل واقعی از شرایط واقعی می‌توان نقشه راه واقعی ارائه داد.

آنچه اما لازمه یک نقد واقعی است این است که بتوان از سبَق ذهن و تمایلات شخصی و گروهی و فامیلی گذشته فاصله گرفت (عملاً دشوار است و کار نه‌چندان ساده‌ای) و ابتدا نیازمند آن است که شرایط زمان و مکان را در نظر آورد و آنگاه با یک نگاه مجموعه‌نگر به نقد و بحث و بررسی پرداخت.

اجزای رویدادهایی که منجر به تصمیم‌گیری امام شد، پیچیده‌تر از آن است که در خاطرات آقای دکتر آمده؛ آنچه ایشان به آن اشاره کردند قسمتی از واقعیت‌هاست. در عین حال، نکات ظریف و تعیین‌کننده بسیاری هست که برای روشن شدن اصل مطلب، ضروری است مدنظر قرار گیرد:

در آن مقطع تاریخی، ایرانیان مبارز ساکن پاریس از دیگر مبارزان شهرهای مختلف خارج از کشور درگیر مشکلاتی بودند که ناخواسته بر آنان تحمیل شده بود. دوری از وطن، آن‌هم به مدت طولانی، زیرا اکثریت آنان توسط رژیم شاه ممنوع‌الورود شده بودند. ماندن در یک کشور خارجی، دوری از خانواده و بستگان، بیشتر و دردآورتر کمبود وسایل ارتباطی که بتوانند از وقایع داخل کشور اطلاعات و اخبار صحیح و لازم کسب کنند.

مضافاً به اینکه اختناق، سانسور اطلاعات، سختگیری و ترفندهای ساواک و دیگر سازمان‌های همسو با او، پیوستگی مستمر پلیس کشورهای خارجی با رژیم شاه، شنیدن اخبار مربوط به شکنجه و کشتار هم‌وطنان، و هزاران مسئله دیگر، روح و روان مبارزان خارج از کشور را درهم‌ریخته و سخت آزرده‌خاطر کرده بود.

فاصله گرفتن از واقعیت‌های درون کشور و مسائل و سختی‌هایی که ذکر شد، باعث پدید آمدن این مشکلات و گرفتاری‌هایی شد که مبارزان را دچار بند عصبیت و افراط و آفت انتقام و اختلافات نمود. اغلب مردم مسائل را نه از روی شناخت و معرفت و بی‌طرفی که از روی عصبیت و مطلق‌انگاری (سپید و سیاه) ارزیابی می‌کردند و اغلب از همدیگر بیزار و مُدام با دست و زبان مشغول گیرودار بودند.

شرایط بدین‌گونه بود که امام خمینی و همراهان بدون مقدمه قبلی ناگهان وارد این جوّ آشفته شدند؛ که اگر به هر کجای دیگر شهرهای خارج از کشور هم می‌رفتند، آسمان به همین رنگ بود؛ قرعه فال به‌نام پاریس‌نشینان بیچاره افتاد.

در آن موقع اما همه توقعات و انتظارات به‌سوی روشنفکران پاریس معطوف شده بود. از این‌رو، نقاط ضعف و قدرت این جماعت بیش از حدّ، خودنمایی می‌کرد. زمان اما بهترین قاضی و بیان‌کننده حقایق است. بعد از سپری شدن رویدادها و با گذشت آن‌ها، زمانْ زبان دیگری گشود و نغمه دیگری ساز کرد. چند صباحی نگذشت که کسانی که روشنفکران را به سُخره گرفته بودند، از بیرون به درون آمدند و دیدند این نقاط ضعف و نفسانیات، همه گروه‌ها – از روشنفکران گرفته تا روحانیون و دیگر افراد- را دربر گرفته است. مسلماً منشأ تمام گرفتاری‌ها در دو وجه قابل‌فهم است: یکی به ارث رسیده از گذشته تیره و تاریک استبداد تاریخی؛ و دیگری مشکلات از راه رسیده کنونی که بحث در خور توجهی می‌طلبد.

در بخش آینده دوباره به جزئیات بازمی‌گردیم که با ورود سیاستمداران به نوفل‌لوشاتو آغاز شد.

پی‌نوشت:

  1. سخنانامامدرجمعایرانیانپاریس،بهنقلازپیامانقلاب،ج ۳،آذرالیبهمن‌ماه ۱۳۵۷،ص ۱۴.
  2. پیامانقلاب،ج ۳،ص ۲۸.
  3. سخنانامامدرجمعایرانیانپاریس،بهنقلازپیامانقلاب،ج ۳،آذرالیبهمن‌ماه ۱۳۵۷،ص ۱۴.
  4. مصاحبهرادیوتلویزیونکاناداباامامخمینیدرتاریخ ۲۰ / ۹ / ۱۳۵۷،بهنقلازپیامانقلاب،ج ۳،ص ۸۸.
  5. سخنانامامدرجمعایرانیانپاریس،بهنقلازپیامانقلاب،ج ۳،آذرالیبهمن‌ماه ۱۳۵۷،ص ۱۴.
  6. شصتسالصبوریوشکوری،خاطراتابراهیمیزدی،ج ۳،صص ۱۲۸ – ۱۲۷.
  7. تمامیمطالبذکرشدهازاینجلسهازخاطراتآقایدکتریزدینقلمی‌گرددواینجانبدرآنجلسهحضورنداشتم.
  8. شصتسالصبوریوشکوری،خاطراتابراهیمیزدی،ج ۳،ص ۶۷۳.
  9. همانکتاب،ص ۶۷۲.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط