خاطرات سیاسی بهمن بازرگانی
گفتوگو از: امیرهوشنگ افتخاریراد
#بخش_چهاردهم
آنها که این رشته نوشتهها را دنبال کردهاند دریافتهاند که این گفتوگوها ضمن آنکه خاطرات بهمن بازرگانی از دوران مبارزاتش و بخشی از تاریخ گذشته است، یک ویژگی دیگر هم دارد. این ویژگی مربوط به شیوه طرح این خاطرات است که از گفتوگویی میان دو نسل حاصل شده است. امیرهوشنگ افتخاریراد که خود از اندیشمندان نسل پس از انقلاب است، با نگاهی انتقادی میکوشد سیر تحولات فکری و سیاسی نسل قبل از خود را واکاوی کند. در این بخش آقای بازرگانی از تحول فکری خود در نقد شیوه مبارزه و پیامدهای آن سخن میگوید که خواندنی و تأملبرانگیز است.
از آقای باقرزاده خاطرهای به یاد ندارید که با هم درباره چه چیزهایی بحث میکردید؟
– ابوتراب باقرزاده حداقل بیست سالی یا شاید هم بیشتر از من بزرگتر بود. بسیار مؤدب بود و با همه افراد اعم از زندانی و زندانبان با احترام رفتار میکرد و طبعاً، هم میان همه زندانیها حتی آنهایی که نظر خوبی به حزب توده و تودهایها نداشتند و هم در میان زندانبانها احترام متقابل ایجاد میکرد. بهگمانم اهل بابل بود. خیلی کمحرف بود و همه وقتش به ترجمه میگذشت و هیچوقت، چه در زندان مشهد و چه در اوین، اصلاً ندیدم با کسی بحث سیاسی یا فلسفی بکند. مثلاً آقای شلتوکی در زندان مشهد یا محمدعلی عمویی در زندان شیراز خیلی فعال بودند و با نسل ما بهطور مرتب بحث میکردند، ولی آقایان اسماعیل ذوالقدر و باقرزاده اهل بحث نبودند و بیشتر گوشهگیر بودند. بیشتر وقت من به این میگذشت که با زدن مورس به دیوار بغلدستیام، آخرین اخبار را ردوبدل کنم. گاهی از آقای باقرزاده خواهش میکردم جایش را به من بدهد. اینجابهجا شدنها از این دیوار به آن دیوار، گاهی چندین بار در روز تکرار میشد. فکر کنم در آن دوره دو ماهه خیلی اذیتش کردم. او گاه خودش پیشنهاد میکرد جایش را با من عوض کند. خیلی هم علاقهمند به شنیدن اخبار انقلابی نبود. نسل ما چریکها عشقمان این بود که اخبار انقلابی را ردوبدل کنیم. آقای باقرزاده تو این خطها نبود. وقتی مورس میزدیم باید چشممان به دریچه سلول میبود تا ما را غافلگیر نکنند. گوشمان را به دیوار برای شنیدن صدای پوتین نگهبان میچسباندیم که آن نزدیکیها نباشد. یک علامت خطر هم داشتیم که ضرباهنگ مخصوصی داشت که به همدیگر اخطار میدادیم. نمیشد به دریچه پشت کرد، درنتیجه بهترین حالت درازکش بود، به این شکل که گوشَت چسبیده به دیوار و چشمت هم به دریچه بود.
وقتی در سلول هستی بهمحض اینکه نگهبان شروع به راه رفتن میکند گوشهایت را تیز میکنی تا ببینی کی را میآورد یا کی را میبرد. به صداها حساس میشوی مثل کورها. سریع تشخیص میدهی این صدای پای یک نفر یا دو نفر است، یا صدای پای یک زندانی است. زندانیها دمپایی زندان را دارند، میآمدی پشت دریچه. دریچهها غالباً درزی بهاندازه یکی دو میلیمتر داشتند. اینجا آلمان که نیست. خوشبختانه آهنگرهای خودماناند و میشد از همان درزها راهرو را دید زد. در برخی سلولها لقی دریچه سلول ماشاءالله زیادتر از چند میل بود و میشد همهچیز را دید. وقتیکه زندانی تازه میآوردند و مثلاً میبردند سلول ۱۳، بهمحض رسیدنش بقیه میخواستند ببینند چه کسی آمده است. نفر قبلی که در آنجا بود ورود فرد جدید و احیاناً هویت او را و بعد اخباری را که آورده بود به بقیه خبر میداد. مثلاً من در سلول ۱۲ هستم و یک نفر را به سلول شماره ۱۳ میآوردند، من مورس میزدم که یک زندانی جدید به سلول شماره ۱۳ آوردند و سریع مخابره میشد. اگر از زندانیهای قدیمی بود، خودش شروع میکرد به مورس زدن و این خبر سریع به تمام سلولها مخابره میشد. مثلاً اگر در سلول شماره ۵ رفیق همپروندهای زندانیتازهوارد بود فوراً شروع میکرد به سؤال کردن؛ البته گفتم اطلاعات خیلی مهم هیچوقت از این طریق مخابره نمیشد. اخباری که با مورس ردوبدل میشد مطلقاً اطلاعات لونرفته نبود.
دیگر بازجویی نشدید؟
– نه. پس از حدود دو ماه همسلولی با آقای ابوتراب باقرزاده ما را بردند عمومی بند ۲، من را اول طبقه بالا پیش اعضای مذهبی بردند. اتاق پنج بودم، بهزاد نبوی هم آنجا بود. یکی دو بار هم با او سلامعلیکی هم کردم اما دیدم او نمیخواهد حتی با من سلام و علیک داشته باشد، من هم دیگر اصرار نکردم. حدود یکی دو هفتهای بالا بودم، بعد من را پایین آوردند. رجوی هم آن موقع پایین بود.
چه کسانی بودند؟ اسامی را به خاطر دارید؟
– علیرضا زمردیان، علیرضا تشید، حسن راهی، احمد بناساز نوری، ناصر جوهری و محمود طریقالاسلام. اینها بودند، اما اینها که میگویم یقین ندارم که در ابتدای سال ۵۵ آنجا بودند یا آنها را بعداً به بند ۲ آوردند. مثل سید جلیل سید احمدیان و محمد دشتی و حسین قاضی و زینالعابدین حقانی پیش از من آنجا بودند یا پس از من؟
کار روزانهتان چه بود؟ چه میخواندید؟ چه چیزهایی مینوشتید؟ در فاصله ۵۴ به بعد در اوین را مدنظر دارم.
– آنجا من درباره همان حلقه گمشدهای که گفتم، تبیین ارتباط بین زیربنا و روبنا کار میکردم و ولکن هم نبودم. با محمدرضا شالگونی که بعداً در رأس جریان راه کارگر قرار گرفت خیلی با هم روی این مسئله بحث میکردیم.
برای اینکه کتاب مبارزه طبقاتی در روسیه شارل بتلهایم را بخوانم در بند ۲ عمومی شروع کردم به زبان فرانسه خواندن. کتاب به زبان فرانسه بود و گویا علی صادقی آن را به همراه خودش به بند آورده بود. افسرنگهبان هم لابد نگاهی به قیافه و سن و سال بالای علی صادقی کرده و نتوانسته نام کتاب را بخواند. حتماً آدم سختگیری نبوده و اجازه داده بود که این کتاب بیاید تو. کسی هم نبود که آن را بخواند جز خود دکتر صادقی و احیاناً یک یا دو نفر دیگر. در آن زمان در بند ۲ کتابهای موجود از تعداد انگشتان دست تجاوز نمیکرد و بیشتر آنها هم قرآن یا کتابهای دعا بود. علی صادقی دکترای فیزیک اتمی داشت و فکر میکنم بعد از انقلاب با رنجبران و انقلابیهای دوآتشهای که شوروی را سوسیال امپریالیست میدانستند همراه بود. از او فرانسه یاد میگرفتم. قرار هم بود که به او انگلیسی یاد بدهم. من فرانسه را جدی گرفته بودم، ولی او را نمیدانم جدی گرفته بود یا نه. روی لباسهای زندان که طوسی خاکستری بود با صابون نوکتیز مینوشتیم. روپوش زندان جلویش چندتکه بود، اما پشتش یکتکه است و بهعنوان صفحه کاغذ یا تختهسیاه از آن استفاده میکردیم. صابون سربازی را که به ما میدادند بهعنوان مداد از آن استفاده میکردیم. این را هم اضافه کنم که برخی زندانیهای بااستعداد مثل موسیو (حسین پوریکتا) یا عبدالله مهری یک چیزهایی با همان مواد موجود و دم دست درست میکردند که باورنکردنی بود. موادشان عبارت بود از آبقند و خمیر نان که با اینها سریش درست میکردند. بعد با این سریش و کاغذ روزنامه چیزهایی درست میکردند مثل حلقه یا مثل دایرههای چوبی یا چارچوبهای کوبلندوزی، منتهی چیزی که در زندان میساختند چهارگوش بود. تکه پشتی لباس زندان را روی این قابهای کوبلن میکشیدیم میشد یک تختهسیاه کوچک و با صابون مینوشتیم و پاک میکردیم. ندیدهام اما از حسین پوریکتا شنیدهام که نمایشنامه اجرا کردهاند، با همین مواد تفنگ درست کرده بودند که نگهبانها یکدفعه شوکه شدهاند، اما همهجا رایج بود که مهرههای شطرنج یا مجسمهها و ظروف و جعبههای بسیار زیبا و با تزییناتی به سبک…
– زندان مشهد؟
– همهجا بود. اینها را میشد نگه داشت و در موزه بگذارند. متأسفانه خیلی از این چیزها یا نابود شده یا در خانههای بازجوها و زندانبانهایی رفته که معلوم نیست قدر آنها را بدانند. واقعاً بااستعداد بودند. من هیچوقت استعداد نداشتم.
*****
نقد مبارزه مسلحانه
نقد من از مبارزه مسلحانه ویژگی خاصی داشت که آمیخته با نقد خشونت درونگروهی بود. از همان موقع توجهم به خشونتهای درونگروهی جلب شده بود و فکر میکردم تضمینی ندارد که خشونت درونگروهی در این روش قابلحذف باشد.
منظورتان مبارزه مسلحانه است؟
– برایم روشن نبود، میخواستم ببینم چرا انقلاب فرزندانش را میخورد؟ چرا جریان پول پوت، استالین، یا در مقیاس کوچکتر جریان حفیظالله امین در افغانستان و خود جریان تقی شهرام رخ دادهاند. بحثهای دیگری که آنجا میکردیم نفی مبارزه مسلحانه بهصورت چریک شهری بود.
این را علنی کرده بودید؟
– آن موقع در بند ۲ اوین محمدرضا شالگونی هم بود. وقتیکه به هم رسیدیم گفت خیلی خوشحالم تو هم این نظر را داری. من و عدهای دیگر بحث میکردیم که مبارزه مسلحانه بهصورت چریک شهری اگر هم شروعش امری ناگزیر بود، ادامهدادنش درست و قابل توجیه نیست. شالگونی میگفت، من اگر علناً مشی چریکی را رد کنم، فداییها ممکن است مرا ایزوله کنند و من نتوانم با آنها بحث کنم. او بهطور مدام با تعدادی از اعضای مهم فداییها کار میکرد. خودش در ارتباط با گروه پاکنژاد معروف به گروه فلسطین به زندان افتاده بود و بعد گویا جذب جزنی شده بود. نخستین بار که دیدمش در بند ۲ اوین اسفند ۵۴ یا فروردین ۵۵ بود. از آن زمان داشت گروه خودش را شکل میداد که بعدها نام راه کارگر را به خود گرفت. در سالهای ۵۶ و ۵۷ فکر میکنم که شالگونی توانسته بود گروه همفکر خودش را با بحثهای مداومی که در میانشان بود شکل بدهد. نامهایی که یادم مانده است، عبارت بودند از اصغر ایزدی، روبن مارکاریان، علی مهدیزاده، محمد شیبانی، غلام ابراهیمزاده، ابراهیم دینخواه و ابراهیم دل افسرده اینها دیگر همفکران شالگونی شده بودند و تعدادی دیگر که همچنان طرفدار مشی چریکی بودند مثل پرویز نویدی، جمشید طاهریپور و سنجری و لطفی و خیلیهای دیگر بودند. اعضای چریکهای فدایی خلق در آن زمان به دو گروه تقسیم شده بودند: یک عدهشان گوش شنوایی برای شنیدن نظریات مخالف مبارزه مسلحانه داشتند؛ یکعده مثل عبدالرحیم صبوری، حبیب فرزاد و فریبرز سنجری سفتوسخت طرفدار مبارزه مسلحانه بودند. رحیم صبوری فکر میکنم در جریانات سالهای ۶۱ تا ۶۲ کشته شد. بهغیر از اینها افرادی بودند که من با آنها سلام و علیک مختصری داشتم و هیچوقت نشد که با آنها صحبتی درباره نقد مبارزه مسلحانه داشته باشم و درنتیجه نظراتشان را بدانم. مثل شهابالدین (پزشک بود) و انوشیروان لطفی.
درباره نفی مبارزه مسلحانه جزوهای ننوشتید؟
– چرا نوشته بودم و در آخر دی ۵۷ که آزاد شدیم با خودم بیرون بردم. سال ۱۳۵۸ آن را برای چاپ در کتاب جمعه به شاملو دادم.
بعد از انقلاب بود.
– بله. نسیم خاکسار در آن زمان هنوز طرفدار مشی چریکی بود و توانست رأی شاملو را بزند. نسیم در مقابل اعتراض من گفت آن دو تا مقاله قبلی سطح تئوریک بالایی داشتند که چاپ کردیم، این سومی نه! بهگمانم چون مخالف نظرش بوده سطح تئوریک آن را پایین دیده!
شما اواخر دهه ۴۰ جزوه «جنگ چریک شهری» و سال ۵۵ «نقد چریک شهری» را نوشتید. این روند را چطور تعبیر میکنید. چطور از آن روند به این رسیدید؟ چه اتفاقی افتاد که بعد از ده سال به این نتیجه رسیدید؟ درباره هر جفتش هم جزوه نوشتهاید. منتها هیچکدامشان هم موجود نیست. آیا اصلاً به پیامد این کار فکر میکردید که من در یک جزوهای جنگ چریک شهری نوشتم و ممکن است یکسری آدمهایی بابت این کشته شده باشند و بعد از ده سال به این نتیجه برسم که حرفم اشتباه بوده است و باید حرفم را پس بگیرم، این آزارتان نمیداد؟ اصلاً به آن فکر میکردید؟
– – درواقع فکر مبارزه مسلحانه با رژیم شاه پس از سال ۴۲ و بهطور جدیتر از سالهای ۴۴ شروع شد. علت اینکه حنیف سازمان مجاهدین را تشکیل داد، این بود که راه قانونی و مبارزه سیاسی جواب نمیداد. نهفقط ما، بلکه اکثر گروههای مذهبی، مانند هیئت موتلفه و حزب ملل اسلامی یا مارکسیستی، مانند گروه بیژن جزنی یا گروه احمدزاده، پویان، مفتاحی و بهروز دهقانی به این نتیجه رسیده بودند. طبیعی بود که به اینسو کشیده شویم و همین را تئوریزه کنیم.
منظورم این نیست. اینکه شرایط ایجاب میکرد شما جزوه جنگ چریک شهری را بنویسید، بله ایجاب میکرد. آیا بهلحاظ احساسی این قضیه آزارتان نمیداد جزوهای که نوشتهاید باعث هزینههایی بوده که اگر این جزوه نبود این اتفاقها هم نمیافتاد؟
-ببین امیر، شما داری از پارادایم فعلی به پارادایم جوانی ما نگاه میکنی. بگذار برایت توضیح بدهم. در آن پارادایم ما جزئی از یک کل بودیم. نوع رابطه نسل ما با آرمان آن زمانمان -حال آن آرمان هرچه بود- فرق میکرد با رابطه نسل شما با آرمانتان. شما آرمانتان را دارید، فردیتتان را هم دارید. نسل شما را نمیتوان مثل جنگ دوم جهانی به جنگ فرستاد و ۲۰ میلیون نفرتان را به کشتن داد. این کار شدنی نیست، اما نسل ما از همان سنخی بود که بهراحتی آماده بودند خود را در کوره مذاب انقلاب و جنگ بیندازند. رابطه نسل شما با اصلاحطلبی و جنبش سبز، فرق میکند با رابطه نسل ما با رهبرانمان و آرمانمان. ما حلشده در ارگانیسمهای جمعی بودیم، به همین دلیل بود که نسل ما برداشتی فردگرایانه از آزادی نداشت. برداشت ما از آزادی روسوگونه و معطوف به اراده عمومی بود. این برداشتی رسالتگون از آزادی بود. نقد روسو در فصل پنجم کتاب فضای نوین، نقد من از نسل خودم از آزادی است. وقتیکه نوع برداشت از آزادیهای فردی دگرگون شود، نوع مسئولیت فردی و آزار وجدانی که موردنظر توست نیز دگرگون میشود.
نسل ما جزئی از یک جریان اجتماعی بود. گرایش قوی و گسترشیابندهای در ایران و جهان به سمتوسوی مبارزه مسلحانه بود، اما پس از آن همه افتوخیز و تلفات و تجربهها در درون این جریان اجتماعی در سال ۵۵ احساس میکردیم دیگر با آن روش نمیشود. دیگر موتور کوچک و موتور بزرگ و این چیزها جواب نمیدهد. موضعگیری جدید ما درواقع بازگشت به لنین و مشابه مخالفت او با سوسیال رولوسیونرها در روسیه بود و ما با استناد به آن و با تکیه به تجربه شکستخورده خودمان بود که کار میکردیم. فکر نمیکردیم اگر ما این حرفها را نمیزدیم، جریان مسلحانه به راه نمیافتاد. چنین خودبزرگبینیای نبود. ما پس از شکستهای پیدرپی روش چریکی در شهر به این نتیجه رسیده بودیم که این راهش نیست.
یعنی بهخاطر برآیند اجتماعی سال ۵۵ به این نتیجه رسیده بودید؟ یا نتیجه تجربه شخصیتان از شکست بود؟ چون حساب کنید سال ۵۵ تازه انقلاب دارد اوج میگیرد و دو سال بعد انقلاب اتفاق میافتد.
– سال ۵۵ اوج شکست چریک شهری است، چون کلاً رهبری هر دو جناح از بین میرود. از فداییها حمید اشرف و… و از مجاهدین بهرام آرام و… همه کشته شدند. درواقع از دو طرف در بیرون از ازندان تعداد انگشتشماری مانده بودند که از تعداد انگشتان دو دست شاید تجاوز نمیکرد. بهجای اینکه برخلاف پیشبینیها مدام تعداد خانههای تیمی زیاد شود کم شده بود. با مشاهده تناقض میان تجربه و پیشبینیهایی که ناشی از تئوری اولیه بود به این نتیجه رسیده بودیم که این راهش نیست. درواقع ساواک در سرکوب گروههای چریک شهری موفق بود. ضمن اینکه این گروهها به اسطوره و قهرمانان ملی تبدیل شده بودند، ولی از نظر تشکیلاتی تداوم نداشت. ساواک توانسته بود هستههای چریکی را شناسایی کند و این کار را یا با ارتباط یا با نفوذ کرده بود. در همین سال عدهای از زندانیان مذهبی با شرکت در مراسم سپاس از شاهنشاه آریامهر از زندان آزاد شدند. روی هم رفته شگردهایی که ساواک بهکار برد در آن سالها موفق بودند. مبارزه چریک شهری بهقدری پرهزینه بود که قابل گسترش نبود. به این نتیجه رسیده بودیم که این روش را کنار بگذاریم و روش کمهزینهتری را جایگزین آن کنیم. این مسئله دوباره تزهای لنین را مطرح میکرد. درحالیکه در سال ۴۹ بیشتر چهگوارار و کاسترویسم و نظریه جنگ چریک شهری امریکای لاتین مطرح بود. خود کاسترویسم که درواقع نوعی ماجراجویی انقلابی بود برای نسل ما بیشتر کشش داشت. گروه معدودی میزنند به کوه و موفق میشوند. خود چهگوارا هم بر این مبنا در بولیوی شروع کرد که نتوانست خب ما از سال ۴۸ تا ۵۵ در ماجراجویی انقلابی سبک کاسترو و چه (سیاهکل) و چریکهای امریکای لاتین (جنگ چریکی شهری با مرکزیت تهران) در تجربه عملی به این نتیجه رسیدیم که این راه را کنار بگذاریم؛ اما در سال ۵۵ هنوز عده زیادی مخالف این بودند؛ یعنی مبارزه مسلحانه تبدیل به یک حماسه شده بود که…
مبارز مسلحانه بین روشنفکران و دانشگاهیان هنوز جذابیت داشت؟
– جذابیت داشت. درواقع آدمها از دور میایستادند و تحسین و تقدیس میکردند، ولی امکان اینکه بشود نیروهای چریکی را گسترش داد نبود و ما چارهای جز پذیرش شکست مبارزه مسلحانه نداشتیم.
سال ۵۷ یعنی سال ۱۹۷۹ در جهان هم دیگر جنگ چریکی جذابیتی نداشت، اینطور نیست؟ یعنی روندی که خود رژی با آن طی میکند که نقد مسلحانه است و همان روند را شما هم طی کردید.
– رژی دبره، در انقلاب در انقلاب سعی دارد تجربه انقلاب کوبا را تئوریزه کند و از آن یک مدل برای انقلابهای ضد امپریالیستی نوین بسازد، اما پس از آزادی از زندان بولیوی نقد سلاح را نوشت که لابد منظور شما آن است.
همانجاست که جنگ چریکی را طرد میکند.
– دبره در کتاب اولش جنگ چریکی به شیوه مائو و تز محاصره شهرها از طریق روستاها را رد میکند. در همان سطر اول کتابش میگوید که کوبا این شانس را داشت که کاسترو کتابهای مائو را نخوانده بود که چند سال بعد لویی آلتوسر در فرانسه طی نامه سرگشاده و محبتآمیزی خطاب به دبره این نظر دبره را نقد میکند. دبره هنوز در زندان بولیوی بود. انقلاب در انقلاب دبره، بهنوعی نقد تئوری انقلاب لنین در رابطه با حزب آوانگارد طبقه کارگر و نیز نقد نظرات مائو درباره انقلابات دهقانی به رهبری طبقه کارگر و حزب کمونیست و درنهایت محاصره و تسخیر شهرها بود. دبره میگوید خود مفهوم انقلاب دچار انقلاب شده و دیگر لزومی ندارد که انقلابیون آن راهها را بروند. یک گروه معدود روشنفکر انقلابی میتوانند انقلاب راه بیندازند. این به معنی تدوین یک تئوری نوین انقلاب بر مبنای فقط یک نمونه موفق یعنی انقلاب کوبا بود. بر این مبنا بود که چهگوارا هم میخواست این روش را در امریکای لاتین و بهویژه در بولیوی پیاده کند. در عمل این تئوری نوین انقلاب بهاضافه جنگ چریکی شهری شکست خوردند و ما از سال ۱۳۵۵ معادل ۱۹۷۵- ۱۹۷۶ دوباره برگشتیم به نظریات لنین. از سال ۵۵ به بعد ابتدا به این نتیجه رسیدیم که دستکم بهطور تاکتیکی و برای مدتی شاید دو سه ساله عملیات مسلحانه را کنار بگذاریم، چون پس از هر عمل، ساواک نیروهای خود را بسیج میکرد، حتی شبها خانه گردی میکردند. محلاتی را در نظر میگرفتند و در تکتک خانهها را میزدند وارد میشدند و پرسوجو میکردند و به هرکسی هم مشکوک میشدند او را میگرفتند و از اینجا خیلی چیزها لو رفته بود. کار خیلی مشکل شده بود،
هم برای ساواک هم برای نیروهای چریکی هم برای سمپاتها. در فاصله ۵۵ تا ۵۷ کار مهم چریکی نمیبینی. نیروها هم یواشیواش یا معتقد نیستند یا میگویند خودمان را سازمان بدهیم. چریکهای فدایی خلق این کار را کردند. خطمشی مجاهدین مارکسیست- لنینیست (و بعدها «پیکار») معجونی از تزهای لنین درباره سازمان آوانگارد طبقه کارگر و آخرین تزهای مائو بود.
شما که آن موقع عملیات مسلحانه را نقد میکردید جایگزین آن چه راهی ارائه میدادید؟ فکر میکردید مبارزه تداوم دارد یا خود مبارزه را تعطیل کرده بودید؟
– آنچه بهطور دستهجمعی جریان داشت تبدیل مبارزه پیشتاز چریک شهری به مبارزه تودهای و هماهنگ بود؛ یعنی چریک نباید خیلی از مردم فاصله داشته باشد و او زمانی باید دست به اسلحه ببرد که مردم نیز آمادگی قیام مسلحانه را داشته باشند. در آن سالها بحث بیشتر اینها بودند. شالگونی و افرادی که از چریکهای فدایی یا از ستارهسرخ جذب کرده بود این مسیر را میرفتند. مجاهدین مارکسیستشدهای که در سالهای ۵۵ و ۵۶ و ۵۷ در بند ۲ زندان اوین بودیم نیز در درون خودمان این بحثها را دنبال میکردیم.
آن موقع معتقد به انقلاب بودید؟
– بله. مگر میشد اسطوره انقلاب را به این سادگیها کنار گذاشت. سال ۵۶ که کتاب زیاد میدادند، کتاب نقد سلاح رژی دبره را به زبان انگلیسی و چند کتاب دیگر برایم آوردند. باز یک کتاب دیگر با کمک یک تاریخدان فرانسوی منتشر کرده بود که مصاحبه با رهبر حزب کمونیست اسپانیا بود و به انگلیسی ترجمه شده بود. آن را در زندان خواندم. قبل از سال ۵۵ – ۵۴ در زندان کتاب محدود بود. ۵۲ به بعد اکثر کتابها را جمع کرده بودند و تنها کتابهای مذهبی و چند رمان در دسترس ما بود. سال ۵۲ خیلیها را به خاطر داشتن کتابهای صمد بهرنگی گرفته بودند.
ماهی سیاه کوچولو را خود کانون پرورش فکری چاپ کرده بود و وابسته به آنجا بود؛ یعنی درواقع در خود همان سیستم چیزی تولید شد تحت عنوان ماهی سیاه کوچولو و در خود همان سیستم هم خواندن این کتاب جرم محسوب میشد؟
– صمد بهرنگی سال ۴۶ به هنگام شنا در رود ارس (آراز در گویش محلی) غرق شد. قبلاً خیلی مرکز توجه نبود. صمد بهرنگی با بهروز دهقانی رفیق بود، بهروز دهقانی جذب فداییها شد. با مقالهای که آلاحمد در رابطه با صمد بهرنگی نوشت موضوع فرق کرد و بهرنگی مطرحتر شد. اوتوریته چپ در ایران خیلی قوی بود. کتابی را که چپ نمیخواست ترجمه نمیشد. مهدی سمسار سفری در گردباد را که خاطرات یک نویسنده روس در اردوگاههای کار اجباری استالین بود ترجمه کرده بود. آن موقع شایعه بود مهدی سمسار که این را ترجمه کرده عضو سیا است و وقتی چنین انگی میزدند کسی این را نمیخواند. کسی هم که میخواند باور نمیکرد و میگفت اینها را سیا ساخته است. این کتاب را سال ۶۴ خواندم. میخواندم و انگار که زندگی خودم و همنسلانم بود. درواقع آدم فکر میکند اگر آن موقع این کتاب را خوانده بودیم چه تأثیری بر ما میگذاشت. این نوع اندیشیدن و این سنخ داوری هیچ توجهی به جذابیت یا برعکس پوکی وضعیتها ندارد. برخی وضعیتها در این یا آن فضا بار انرژی مثبت یا منفی بسیار زیادی دارند و داوری ما درباره آنها متأثر از این انرژیهای مثبت یا منفی است. در پارادایم آن دوران کتاب فوق، پوک و فاقد جذابیت بود. فقط پس از آنکه ما دردی مشابه پرسوناژهای سفری در گردباد را با تمام وجودمان زیستیم، این کتاب آنچنان پر از انرژی و مملو از حقایق به نظرمان رسید که پیش از آن برایمان تصورپذیر نبود. در پارادایم پیشین آن مطالب یاوه و پوک بهنظر میرسیدند. در ماتریس زیبایی و نیز در فضای نوین من در این باره گامهای اولیه را برداشتهام، اما هنوز راهی طولانی در پیش دارم. خب البته که این مطالب جایش در کتاب خاطرات نیست. برویم سر موضوع…
آقای بازرگانی اگر خاطرتان باشد جلسه پیش رسیدیم به ۱۳۵۵ و مقداری درباره آن صحبت کردیم. ازجمله چیزهایی که شما یادآوری کردید، نوشتن جزوه نقد مبارزه مسلحانه بود و البته اشاره کردید که نقد سلاح رژیدبره از نیمه دوم ۵۶ به بعد به دست شما رسید، اما شما آن جزوه را سال ۵۵ نوشته بودید. این جلسه را با این پرسش شروع کنیم و پیش برویم.
– اول توضیحی بدهم که شاید بهمنزله تصحیح هم باشد. من تا آنجا که به یاد دارم اولین بحثهایی که شروع کردیم کتبی نبود، شفاهی بود. در سال ۵۵ ما هنوز قلم و مداد نداشتیم. سال ۵۵ که شروع کردم فرانسوی یاد گرفتن هنوز روی لباس زندان با صابون خشک تمرین میکردیم؛ بنابراین سال ۵۵ تا آنجا که به یاد میآورم قلم و کاغذ نداشتیم و من نمیتوانم این را آن موقع نوشته باشم. این احتمالاً بعد از اینکه جو زندان باز شد و کتاب دادند من بعداً این را نوشتم، ولی قبلش این بحثها شفاهی بود. اینکه میگویی اولاً سال ۵۵ طلیعه انقلاب باشد، معلوم نبود. این جریان از اواخر سال ۵۶ درآمد که به نظر آمد ما داریم به سمت یک انقلاب میرویم. فکر میکنم زمستان ۵۶ یکسری حرکتهایی شد که خیلی تودهای و وسیع بود. یواشیواش جو جامعه هم تغییر کرده بود. آن موقع جو زندان هم تغییر کرده بود. اول یک گروه از صلیب سرخ آمدند و میخواستند ببینند که ما شکنجه شدهایم یا نه. این بازدیدکنندگان را بهجاهایی میبردیم و سعی میکردیم کسانی را که به آنها مشکوکیم که خبرچین پلیس هستند راه ندهیم و بتوانیم حرفهایمان را بزنیم. ولی یادم هست اولین باری که صلیب سرخ آمد و ما حرف زدیم همگی این تصور را داشتیم که بعدش چوبش را خواهیم خورد. گفتیم باشد، ارزشش را دارد.
موقعی که آنها بازدید میآمدند زندان نماینده نداشت؟
– نه. آنها آمده بودند داخل زندان، اجازه نداده بودند که بازجوها یا اشخاص دیگر همراه آنها وارد شوند.
این موضوع مربوط به ۵۶ به بعد است؟
– دقیقاً نمیدانم، فکر میکنم این جریان صلیب سرخ آمدن به داخل زندان باید مربوط به ۵۶ باشد. سال ۵۳ که وحشتناک بود. من اوین نبودم و مشهد بودم. سال ۵۵ جو زندان کمی بهتر از ۵۴ بود. آن موقع بحثهای شفاهی بود در رد مبارزه مسلحانه. شالگونی به من گفت اینکه تو داری در رد مبارزه مسلحانه صحبت میکنی حواست باشد که اعضای فدایی نفهمند، چون آنوقت بایکوتت میکنند. استنباط من این بود که نه فکر نکنم من را بایکوت کنند. برای اینکه من نقطهضعفی در زندان نداشتم. نه بازجوییهایم بد بود، نه ضعفی نشان داده بودم. روی هم رفته من زندانی خوشنامی بودم که حالا نظرم تغییر کرده بود و دوست داشتم اعلام کنم که چرا من با مبارزه مسلحانه مخالفم و فکر میکنم که مبارزه مسلحانه گروه پیشتاز منظورم بود؛ همان موتور کوچکی که موتور بزرگ را به حرکت دربیاورد. واقعیت این است که الآن اصلاً یادم نیست که آن موقع چه هش الهفتی به هم میبافتم و چه چرت و پرت تئوریکی با استناد به لنین و مارکس سر هم کرده بودم[۱]. دلایلی میآوردم که این مبارزه مسلحانه به آن شکلی که ما شروع کرده بودیم در ایران بهصورت چریک شهری در تئوری اشکال داشت. نظر الآن من را بخواهی خندهام میگیرد که ما در آن زمان دنبال یک زیربنای تئوریک میگشتیم. درواقع مخاطبان ما افرادی بودند که ما باید با ادبیات مارکسیستی به آنها ثابت میکردیم مبارزه مسلحانه پیشتاز اشکال دارد و «علمی» نیست. الآن که به گذشته نگاه میکنم خندهام میگیرد. برای اینکه وقتی میگویی مبارزه مسلحانه درست نیست لزومی ندارد که حتماً به تئوری استناد کنی. میتوانستیم با توجه به هدفی که در پیش داشتیم و واقعیت موجود، بنشینیم و با هم صحبت کنیم و آنالیز کنیم. معمولاً ما حالا این کار را میکنیم. ما میگوییم حالا جامعه ما این است و هدف ما هم این است. در رابطه با هدفی که داریم راهش نباید این باشد. منطق و عقل سلیم این را میگوید، ولی آن موقع این طوری نبود. همانطور که برای یک مذهبی اگر از قرآن آیه بیاوری یا از انجیل زودتر قبول میکند حرفی را که میزنی، برای مارکسیست جماعت هم باید از لنین و مارکس دلیل میآوردی و بدون آنها حرفت را قبول نمیکردند. تمامی بحثهایی که آنجا کردیم مبتنی بر ادبیات مارکسیستی بود. عبدالرحیم صبوری آن موقع اوین بود و انقلابی تئوریک و نسبتاً باسوادی هم بود و از کتابهای انگلیسی برای اثبات درست بودن بنیادی مبارزه مسلحانه کمک میگرفت و اینکه آدمهایی که مبارزه مسلحانه را رد میکنند اپورتونیستهای راست و تسلیمطلبی هستند که درنهایت اگر قدرت بگیرند طبقه کارگر را به انحراف میکشانند.
واکنش آنها نسبت به شما چه بود؟
– چه کسانی؟
مخاطبان نقد شما؟
– مخاطبان من اعضای مجاهد مارکسیستشده بودند که از زندانهای مختلف از شیراز، مشهد یا قصر آورده بودند و در اوین جمع کرده بودند.
درواقع اعضای مجاهد مارکسیستشده «راه کارگر» را تشکیل دادند. ببخشید این سؤال را هم در پرانتز عرض کنم، پیکاریها چطور؟ مگر آنها مجاهدهای مارکسیستشده نبودند؟
– اینها که میگویم مال مجاهدین مارکسیست زندانی است نه بیرون از زندان. پیکاریها که آن موقع هنوز نبودند. سال ۵۵ و ۵۶ هنوز اسمشان را پیکار نگذاشته بودند.
گروه پیکار در انقلاب تشکیل شد؟
– هنوز آن موقع خودشان را سازمان مجاهدین میم لام میگفتند. بعد هم آن را کنار گذاشتند و تبدیل به دو سه تا شاخه شدند، با اسامی مختلف. مقارن انقلاب بود که اسمشان را پیکار گذاشتند. از مجاهدین مارکسیستشدهای که آن موقع در اوین بودند و بعداً رفتند به پیکار پیوستند فقط فکر میکنم علیرضا زمردیان بود. بقیه اکثراً رفتند با راه کارگر؛ یعنی علیرضا تشید، ستار کیانی و فکر میکنم احمد بناساز نوری، حسن راهی، ناصر جوهری و زینال حقانی. مرتضی آلادپوش چون شش سال زندان داشت ۵۶ آزاد شد. خب او رفت و بعد کاندیدای پیکار از تهران هم شد برای مجلس شورای ملی. ولی اعضایی که در اوین بودند اکثراً راه کارگری شدند؛ یعنی یک بحثهایی از اواخر دوره زندان بین اعضای مجاهد مارکسیست شده و م م داشت رخ میداد و با هم مذاکره میکردند.[۲]
[۱] در زمستان ۵۲ با دستاوردهایی که از گروههای مارکسیستی به دستمان رسیده بود به این نتیجه رسیده بودیم که مبارزه مسلحانه با تئوریهای مارکسیستی بههیچوجه قابل تبیین نیست… در جلد دوم خاطرات آنها که رفتند آمده است و در نوروز ۵۳ مطرح کردم که تقی شهرامم سعی دارد سازمان را بهطرف مارکسیسم هدایت کند تا مقدمهای باشد بر نفی مبارزه مسلحانه. این مطالب همه در جلد دوم خاطرات آمده است. میثمی
[۲] تقسیماتی که آقای بازرگانی اشاره می کنند، در خاطرات آقای محمد صادق در چشم انداز ایران از شماره ۸۸ تا ۹۸ ـمده است /