مهندس بهمن بازرگانی از اعضا و جزو کادر مرکزی سازمان مجاهدین خلق ایران بود که خاطرات خود را در چشمانداز ایران (شماره ۱۰۲ اسفند ۹۵ و فروردین ۹۶ تا شماره ۱۱۶ تیر و مرداد ۹۸) منتشر کرد. در همین مدت دکتر محمد محمدی گرگانی از دیگر کادرهای سازمان خاطرات خود با نام خاطرات و تأملات در زندان شاه (چاپ اول سال ۹۶، نشر نی) را منتشر کرد. تصمیم گرفتیم ویژگیهای پایدار حنیفنژاد از این دو منظر را با توجه به خاطرات ایشان منتشر کنیم؛ البته بهتر بود این بررسی از چندین منظر باشد و جا دارد این کار صورت پذیرد.
محمد محمدی گرگانی
- قبل از لو رفتن سازمان در گروهی بودم که حنیفنژاد مسئول آن بود. این را بهطور قطع نمیدانم و فقط با حدس میگویم که این گروه ازجمله کارهایش رابطه با قطبها و قشر دو بود.
خاطره مهم و نکته جالب این بود که یکی از دوستان پیشنهاد کرده بود که میتوان شاه را در خیابان شاهرضا ترور کرد. این خبر را احمد رضایی داد. حنیف گفته بود خب شاه ترور شود، دیگری شاه میشود. بعد حنیف گفته بود که در جریان جمعه سیاه در اردن (که ۵۰۰۰ فلسطینی در اردن بهوسیله ملک حسین قتلعام شدند) یکی از مبارزان به یاسر عرفات خبر داده بود من در جایی هستم که میتوانم کاخ ملک حسین را به توپ ببندم و همه را از شر او راحت کنم. عرفات گفته بود اولاً ما اردنی نیستیم که درباره پادشاه کشور تصمیم بگیریم. ثانیاً پادشاه اردن کشته شود دیگری پادشاه میشود (خاطرات و تأملات در زندان شاه، ص ۹۰ و ۹۱).
- در سال ۵۲ به دلیل علاقه بیشتری به قرآن و نهجالبلاغه داشتم. اکثر اوقات با مصطفی خوشدل صحبت میکردیم… میگفت محمد جان! من خیلی میترسم. مسعود راه بدی در پیش گرفته. حنیف اینطور نبود. مسعود در سازمان مهرهچینی میکند. محاسبه میکند که خط خودش را تقویت کند…(خاطرات و تأملات در زندان شاه، ص ۲۵۶).
- شب چهارم خرداد ۵۱ بود. ساعت دو بعد از نیمهشب (در سلول اوین) بیدار بودم. از ترس بازجوها و برخی نگهبانها، بیشتر شبها و نیمهشب نماز و دعا و صحیفه میخواندم. روزها میترسیدم نگهبانها اینها را گزارش کنند. همه را نمیشناختم. باید احتیاط میکردم … میخواستم سحری بخورم. ساعت دو بود که دیدم توی همان بندی که من بودم صدای تکبیر آمد. این صداها دقیقاً توی گوش و ذهنم من هست، با من زندگی میکنند. کسی فریاد کشید، عین جملاتی است که دقیقاً نقل میکنم. فریادمی زد: «اشهد ان لا اله الا الله، درود بر اسلام، زندهباد قرآن، مرگ بر امپریالیسم، مرگ بر شاه، درود بر ملت ایران»، صدای مرحوم حنیف و دیگر بچههایی بود که برای اعدام میبردند. کاملاً معلوم بود که نگهبان را دستش را میگذاشت روی دهان کسی که فریاد میزد. من حنیف را دیده بودم، واقعاً عاشق حنیف بودم. الآن هم معتقدم شخصیت و مقام و ارزش و کار حنیف برای ما درس است. به سادگیها نمیشود از مقام حنیف گذشت. کسی نمیتواند فکر کند با گرفتن یک اشکالی از حنیف، حالا از او بهتر شده. همیشه یک مشاور بود. در نخستین دیداری که با او داشتم احساس کردم آدم خودساخته و باارزشی است که قادر است خیلی تحولات بزرگ در جامعه به وجود بیاورد. بر آدم اثر میگذاشت. خبر داشتم که بچهها را برای اعدام میبرند. بلندبلند و بیاختیار گریه میکردم …(خاطرات و تأملات زندان شاه، ص ۱۸۶).
- در سال ۱۳۵۴ برای اعدام ۹ نفر از کادرهای چریکهای فدایی و مجاهدین در زندان (اوین) اعتراض شد. نکته خیلی مهم درباره برخوردهای طالقانی با مجاهدین تحلیل از سازمان مجاهدین بود. وقتی با ایشان صحبت میکردم، عین جملاتش در مورد حنیف این بود: محمد آقا (حنیفنژاد) حیف شد اعدام شد. حقش بود میماند محمد آقا. حتی میگفت بهتر بود شما ۱۵ نفر از افرادتان را میدادید و محمد را نمیگذاشتید اعدام شود. میگفت من واقعاً به محمد آقا علاقهمند بودم و او واقعاً آدم استثنائی بود. طالقانی میگفت حنیف نژاد یک بار با فردی صحبت میکرد او را عوض میکرد (خاطرات و تأملات در زندان شاه، صفحه ۳۶۴).
بهمن بازرگانی
- سال ۴۴ فعالیتهای نهضت آزادی کم شده بود. من در همان سال ۴۴ از طریق ناصر صادق با حنیفنژاد آشنا شدم، رفتیم خانه ناصر سماواتی. ناصر مهندس برق بود. به خانه او که میرفتیم محمد حنیفنژاد مسئول آموزش من و ناصر سماواتی و حسین روحانی (که از رهبران سازمان مائوئیستی پیکار شد) بود. حسین روحانی آن موقع ریش داشت خیلی هم مذهبی بود. دلیل مقاومت حسین روحانی را میدانم، ریش زدن را گناه میشمرد. دلیل اصرار حنیف فکر میکنم این بود که حسین انگشتنما نشود. آن موقع بیش از ۹۰ درصد جوانان ریششان را میزدند و بهگمانم محمد میخواست افراد تشکیلات در این نودوچند درصد گم بشوند و این از نظر رعایت نکات امنیتی و عدم جلبتوجه ساواک نکته مهمی بود (خاطرات سیاسی بهمن بازرگانی، چشمانداز ایران شماره ۱۰۴ ص ۱۰۸).
- محمد حنیفنژاد آدمی تشکیلاتی بود. شخصیتی داشت که روی بقیه نفوذ داشت. خیلی جدی بود. صحبتهایش با بقیه فرق میکرد. ما هفتهای یک بار آنجا جلسه داشتیم. کمکم ما را به این نکته رسانید که حتی دقیقهها مهماند و نباید وقتمان را تلف کنیم(همان، ص ۱۰۹).
- حنیفنژاد میگفت ما باید مبارز حرفهای تربیت کنیم یعنی حرفهمان مبارزه باشد. ما باید بهتدریج کار کردن را کنار بگذاریم. البته ما مجبور بودیم کار کنیم زیرا خودمان میبایستی هزینههای تشکیلات را تأمین میکردیم. بعدها این هزینهها میتوانست از جانب هواداران سازمان تأمین شود. هنوز به آنجا نرسیده بودیم، ولی میبایستی خودمان را از نظر فکری و تئوریک آماده میکردیم که تشکیلات صاحب کادرهای حرفهای شود. این روش کار تازگی داشت. حرفهایی که حنیفنژاد میزد و احتمالاً همزمان با آن بیژن جزنی در طیف جنبش چپ میزد، فرق داشت با کار نهضتیها و جبهه ملیها (همان).
- علت اینکه حنیفنژاد توانست مرا جذب کند این بود که احساس کردم حرفهایش با همه فرق دارد. حنیفنژاد، مهندس کشاورزی (ماشینآلات کشاورزی) و فارغالتحصیل دانشکده کشاورزی کرج بود. تازه از خدمت نظاموظیفه درآمده بود و از من چهار پنج سال بزرگتر بود (همان).
- یکسری کتابهایی برای ما تعیین میشد بخوانیم، انسان گرسنه یا جغرافیای گرسنگی از خوزه دو کاسترو، ناهماهنگی رشد اقتصادی و اجتماعی از عبدالرحیم احمدی کتابی بود به نام جهانی میان ترس و امید از تیبور مِند، به ترجمه خلیل ملکی، کتاب میراثخوار استعمار از دکتر مهدی بهار بود، بعدها دوزخیان زمین و یک کتاب دیگر از فرانس فانون اضافه شد. از سال ۴۶ تحولی شد و ما شروع کردیم به خواندن کتب مارکسیستی (همان).
- حنیفنژاد آن طوری که بعداً گفت ۱۵ شهریور ۴۴ مینشیند با سعید محسن و اندکی بعد با اضافه شدن عبدالرضا نیکبین رودسری و چند ماه بعد اصغر بدیعزادگان، سازمان را تشکیل میدهند… آنها میروند سراغ افراد و سمپاتهای لونرفته سابق نهضت آزادی. از طریق ناصر صادق به من خبر دادند که جلسه دارند و از همان جلسه اول که ما رفتیم، حنیفنژاد شخصیت جذاب و خشکی داشت، ولی آدم احساس میکرد اگر قرار است کاری انقلابی و درستوحسابی بشود اینجور آدمها میتوانند آن را رهبری بکنند. آن اراده و تصمیم به مبارزه جدی از همان اول در شخصیت حنیفنژاد بود (همان، ص ۱۱۰).
- تا شروع مطالعات مارکسیستی، سازمان یک مقدار رادیکالتر از نهضت آزادی بود. شاه و سلطنت کنار میرفت و جمهوریخواهی بهجایش میآمد. بعد از اینکه مطالعات مارکسیستی شروع شد سازمان مجاهدین میخواست هویت خاصی به جامعه بدهد، چیزی مثل جامعه بیطبقه توحیدی (همان، ص۱۱۱).
- ازجمله کتابهایی که میخواندیم و روی آنها بسیار تأکید میشد، چه باید کرد و یک گام به پیش، دو گام به پس لنین و بحثهای او علیه نارودنیکها و سوسیال انقلابیهای روسیه بود. همچنین ماتریالیسم دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی منسوب به استالین را هم میخواندیم. این کتابها یکسری فرمولبندیهایی را که خیلی یقینی بود و آن موقع در آن جو علمزده بهعنوان یک دیدگاه علمی مربوط به علم مبارزه شناخته شده بود، مطرح میکردند (همان).
- حنیف قبلاً با یکسری از این کتابها آشنایی داشته، ولی با نظر منفی خوانده بود. اگر اشتباه نکنم حنیف به من گفت در تبریز دانشآموز که بوده به جلسات «شعار«(گویا یوسف شعار) میرفته و مدتی نیز تحت تأثیر او بوده است. در آنجا برخی از کتب مارکسیستی را خوانده و رد میکردند. حنیف در دوران دانشجویی در تهران در مسجد هدایت با افکار طالقانی و بازرگان و سحابیِ پدر، آشنا میشود. مسجد هدایت در آن سالها از انگشتشمار کانونهای مذهبی بود که داستان خلقت انسان به روایت قرآن را با تکامل طبیعی داروین آشتی داده بودند و موردتوجه دانشجویان مذهبی با گرایشهای مدرن بودند. سخنرانان جوانپسند مسجد هدایت میگفتند که هدف از تکامل طبیعی، پیدایش (خلقت) انسان بوده است و انسان بار امانتی بر دوش دارد که همانا تکامل معنوی اوست و تکامل معنوی راه نزدیکی و رسیدن به خداست. آنها بهطور ضمنی (در منبر یا سخنرانی) و بهطور صریح (در گفتوگو با جوانان) تکامل معنوی انسان را با مبارزه ضد استعماری، ضد امپریالیستی و ضد دیکتاتوری پیوند میزدند. میتوان گفت که آیتالله طالقانی، مهندس بازرگان و دکتر یدالله سحابی با تأکید بر راهی که یک مسلمان صدیق باید طی کند و پیوند زدن آن با مبارزه در راه استقلال و آزادی از قید دیکتاتوری و نامیدن این راه بهعنوان راه تکامل معنوی یک مسلمان، توانستند در ذهن هشیار حنیف آلیاژی از وظایف معنوی یک مسلمان و ضرورت طی راه تکامل معنوی توسط او بهعنوان والاترین هدف زندگی و مبارزه علیه دیکتاتوری فراهم کنند. این آلیاژی بود که همه آنانی که در آن سالها مذهبی غیرسنتی و مبارز بودند، با خود داشتند (همان).
- طالقانی حتی یک گام فراتر از همرزم دیرینش، بازرگان، برمیدارد و باور دارد که کلیه افرادی که علیه استعمار، امپریالیسم و دیکتاتوری مبارزه میکنند در راه تکامل (راه تقرب به خدا) گام برمیدارند اعم از آنهایی که به خدا آگاهی دارند (صدیقین) که خوشا به حال آنها که همانا رستگارند یا آنهایی که به خدا آگاهی ندارند (مارکسیستهایی که علیه سدهای راه تکامل انسان مبارزه میکنند) که بیآنکه به خدا و به راه تکاملی که خداوند بهعنوان امانت بر دوش انسان گذاشته است آگاهی داشته باشند ناخودآگاه در این راه گام برمیدارند. ذهن خلاق حنیفنژادِ دانشجو، همین را میقاپد و وارد یک دوره تخمیر انقلابی میشود. جبهه ملی و نهضت آزادی سرکوب میشوند و حنیف پس از یک دوره چندماهه زندان فارغالتحصیل میشود و خدمت نظاموظیفه را میگذراند و این تخمیر ادامه پیدا میکند. حنیف میاندیشد که آگاهی یک مسلمان مبارز تکاملیافتهتر از مبارزان دیگر است و در این برتری هیچ شکی ندارد. حنیف میپرسد پس چرا این آگاهی برتر منجر به پیش افتادن مسلمانان در مبارزه با امپریالیسم و دیکتاتوری نشده است و چرا در این مبارزه، مارکسیستها بهمراتب و به درجات، جلوتر از مسلمانان مبارزند؟ پاسخ را خود حنیف مییابد: علم، علم، باز هم علم. همین علم علت اصلی پیشافتادگی مارکسیستهای مبارز است. غربیها همانطور که در دانش طبیعی برتری دارند، در دانش اجتماعی نیز برترند. پیامبر گفته است در طلب دانش اگر حتی در جای دوری چون چین باشد به آنجا بروید و بیاموزید. حنیف میگوید ما نیز باید دانش مبارزه را از مارکسیستها بیاموزیم. اینک او دربهدر به دنبال کتابهای مارکسیستی است. حالا او افسر وظیفه و در مرند و تبریز است. دوباره به یاد یوسف شعار میافتد؛ اما این بازگشت به استاد و معلم پیشین تکرار گذشته نیست، نوجوانی گذشته است. حالا دیگر نه جذابیت استاد، بلکه جاذبه کتابهای مارکسیستی است که حنیف را به آنسو میکشد. حنیف جنبه علمی کتابهای مارکسیستی را از جنبه ایدئولوژیک آنها جدا میکرد و میگفت مبارزه، درست مثل پزشکی و مهندسی و غیره علم مخصوص به خود را دارد. قسمت اعظم کتابهای مارکسیستی یا مستقیماً علم مبارزهاند یا در جهت یادگیری علم مبارزه میتوانند به ما کمک کنند. البته خودم هم بهطورجدی دنبال مبارزه نبودم. ولی مستعد بودم که جذب سازمانی شوم که جدی مبارزه کند و جذب شدم. وقتی در تشکیلات کتب مارکسیستی را خواندم خیلی فرق داشت با یکی دو سال پیش که خودم آنها را خوانده بودم و بیشتر از نظر فلسفی برایم جالب بودند. ارتباطی که حنیف بین این کتابها و مبارزه بیامان ایجاد میکرد برایم تازگی داشت. فرضاً کتاب یک گام به پیش دو گام به پس را قبلاً خودم خوانده بودم اما حالا خوانش همان کتاب شور مبارزه را در من میدمید، من فکر میکنم وجود حنیف و آن ارادهاش به مبارزه بسیار مؤثر بود (همان، ص ۱۱۲).
- حنیف با فکر مبارزه و انقلاب و عدالت اجتماعی میخوابید و با همان فکر هم بیدار میشد. سازمانی که او درست کرد درجه بالایی از تمرکز و اطاعت متابعین از رهبری داشت. به نظر حنیف این انسجام و یکپارچگی تشکیلاتی برای یک مبارزه جدی و بیامان در کشوری دارای پلیس مخفی مخوف شرط اساسی بود. حنیف اگر که میدانست نتیجه آن چه خواهد شد، شاید در ویژگیهای سازمانی که ساخت و به راه انداخت تأمل بیشتری میکرد (خاطرات سیاسی بهمن بازرگانی، چشمانداز ایران شماره ۱۰۶، صفحه ۱۰۰).
- این را هم بگویم که در اوایل سال ۵۰، یک جریان انتقادی علیه اعضای قدیم مرکزیت به راه افتاد که شما کمیته مرکزی قدیم فکر میکنید حرفهایی که میزنید مهمتر از بقیه است و به نظرات ما بهای کمی میدهید. در همان حیص و بیص بود که میهندوست آمد و به من گفت سعید و اصغر کشش تئوریک ندارند. منظورش این بود که اگر قرار باشد رتبهبندی جدیدی در کمیته مرکزی شود افرادی باید باشند که ذهنشان بهتر کار کند و تئوریکتر باشند. مسئله بعدی این بود که یکسری از افرادی که اینقدر وزن و اعتبار زیادی دارند که اینجا منظورشان بدیعزادگان و سعید محسن بود، اینها نباید جایگاهی را که الآن دارند داشته باشند. میگفتند اگر بنا به آدمهای قدیمی است فلانی و بهمانی هم باید باشند. میگفتند اینها دلیل نمیشود که قدیمیها صرف اینکه قدمت دارند در رأس باشند. برادرم، محمد بازرگانی، نیز انتقاد داشت و برخلاف رجوی و میهندوست انتقاد او متوجه حجم بالای آموزشهای تئوریک بود که این آموزشها طبعاً از جانب مرکزیت قدیم بود. این انتقادات طی جلسات طولانی ادامه داشت. حنیف وقتیکه با این مخالفتها روبهرو شد میخواست باز هم کمیته مرکزی را گسترش بدهد. شاید میخواست مخالفتها را بخواباند. واقعیت این بود که به علت شخصیتی که داشت همه ما را تحت تأثیر قرار میداد. آدم مصممی بود که انضباط تشکیلات یکتنه از او ناشی میشد. انضباط خیلی منسجم و دیسیپلین قوی حسن صباحی داشت (همان، ص ۱۰۱).
- از سال ۴۹ بیشتر کادرهای سازمان اعتراض میکردند که چقدر تئوری؟ پس کی عمل میکنیم؟ سال ۵۰ بعد از اینکه ضربه اول شهریور را خوردیم، انتقادات بیشتر متوجه این بود که ما خیلی در لاک تئوری رفته بودیم و ما باید زودتر از اینها وارد عمل میشدیم. این جزو انتقاداتی بود که در آن زمان رایج شد. خود من یکی از آنهایی بودم که میگفتم من نباید در رهبری نقش اصلی را داشته باشم (خاطرات سیاسی بهمن بازرگانی، چشمانداز ایران شماره ۱۰۷، ص ۱۰۹).
- در سلول که بودیم خبر مربوط به شهرام پهلوینیا رسید. رفقا فکر میکردند آدم سوسولی باشد و خودش را میبازد اما نه، او مقاومت کرده بود، کاراته هم بلد بود و چون قرار بود شهرام پهلوینیا کشته نشود رفقا موفق نمیشوند و پروژه شکست میخورد. پس از شکست گروگانگیری من یادم نمیآید که به دستور منوچهری مرا به اتاق تمشیت برده باشند.
- مهمترین واقعه دستگیری حنیف بود که همه خیلی ناراحت بودیم. البته خودمان را از تک و تا نمیانداختیم و میگفتیم بالاخره جنبش ادامه دارد و رفقا هستند و خلق قهرمان هست و از این حرفها. حنیف در سلولهای قدیمی اوین بود و گفتم که در داخل این سلولها حمام و دستشویی نبود. انتهای هر راهرو یک توالت و دستشویی و یک حمام بود. در راهرو بزرگتر (درازتر) تعداد بیشتری سلول بود. در راهرو کوچکتر تعداد سلولها کمتر بود. هم در راهرو کوچک و هم در راهرو بزرگ تقریباً همه صدای همدیگر را میشنیدند، تعداد سلولهای راهرو کوتاه شش هفت تا بیشتر نبود در اینطرف سلولهایش چهارده، یا شانزده و شاید بیشتر هم بود. حنیف را برده بودند طرف کوچکتر که گویا حمامش مشکلی داشت که او را برای حمام میآوردند اینطرف. در این حمام بود که بهش خبر میدادند و در درز کاشیهای حمام اطلاعات را برایش میگذاشتند (خاطرات سیاسی بهمن بازرگانی، چشمانداز ایران شماره ۱۰۸، ص ۱۰۵).
- درواقع فکر مبارزه مسلحانه با رژیم شاه پس از سال ۴۲ و بهطور جدیتر از سالهای ۴۴ شروع شد. علت اینکه حنیف سازمان مجاهدین را تشکیل داد، این بود که راه قانونی و مبارزه سیاسی جواب نمیداد. نهفقط ما، بلکه اکثر گروههای مذهبی، مانند هیئت موتلفه و حزب ملل اسلامی یا مارکسیستی، مانند گروه بیژن جزنی یا گروه احمدزاده، پویان، مفتاحی و بهروز دهقانی به این نتیجه رسیده بودند. طبیعی بود که به اینسو کشیده شویم و همین را تئوریزه کنیم.
- اگر حنیف زنده میماند به نظر من اینجوری نبود که سازمان مارکسیست بشود. به نظر من حنیف مارکسیست نمیشد. سعید هم نمیشد (خاطرات سیاسی بهمن بازرگانی، چشمانداز ایران شماره ۱۱۴، ص ۹۶).
- من فکر میکنم حنیف با قدرت و توان رهبری که داشت به این شکل میشد که آنهایی را که مارکسیست میشدند ایزوله میکرد و میگذاشت تحت رهبری خودش در سازمان بمانند. این چیزهایی که میگویم حدسیات من است. فکت که نیست. درمجموع کاراکتری که در حنیف میشناختم این بود که سعی میکرد اعضای مارکسیستشده را ایزوله کند و سازمان از وجودشان استفاده کند. این مسئله که حجم عظیمی از اعضا مارکسیست شوند که بتوانند دربیفتند، با وجود حنیف احتمالش را کم میدانم. احتمال داشت سازمان تبدیل به جبهه بشود. این احتمال از همه بیشتر بود. البته به نظر من اما جریان کشتن؟ نه احتمالش با وجود حنیف تقریباً صفر بود؛ اما اینها حدسیات است و بیش از این نمیتوان روی آن بحث کرد. گروههای چریکی کلاً کسی را که اتهامش خیانت باشد میکشند. گروههای سیاسی که فعالیت علنی دارند خب طبعاً باید فرق کند. میبینیم که حزب توده هم قدیمها از افراد خودش کشته. به هر حال چندتایی را کشته درحالیکه یک حزب سیاسی بود و نه چریکی؛ اما جنایتی که تقی شهرام مرتکب شد برای تأمین رهبری بلامعارضش بود، از اتهام خیانت، برای توجیه کار خودش استفاده کرد. آن زمان یک نفر که نامش را نمی برم کنار کشید. حنیف خودش به من گفت که اگر شماها نبودید سازمان میپاشید؛ حنیف میتوانست بگوید باید او را بکشیم، ولی این کار را نکردند و گذاشتند برود با اینکه اطلاعات زیادی داشت و خیلی از اعضا را میشناخت. البته این را هم بگویم آن موقع ساواک اطلاعی از وجود این سازمان نداشت و او هم آدم مطمئنی بود و کسی نبود که برود اینور و آنور حرف بزند یا لو بدهد. اگر خطر لو دادن سازمان بود شکی نبود که او را میکشتند. این خطر نبود و حنیف هم کسی نبود که صرف اینکه این آدم یک سال اینها را پیچانده و گمراه کرده دستور قتل بدهد. برداشت من از این حرف حنیف که اگر ما نبودیم سازمان از هم میپاشید، این بود که یعنی اینها هم میرفتند دنبال کار خودشان.
- من در رابطه با حنیف فکر نمیکنم و احتمال نمیدهم که ممکن بود او هم دست از مبارزه بکشد. ولی این حرفی بود که شخصاً از زبان حنیف شنیدهام. میگفت چون ما را تا این جای کار کشانده بودند درنتیجه ادامه پیدا کرد و ما تبدیل به چرخ لنگری شدیم که سازمان توانست … را کنار بگذارد و راهش را ادامه بدهد. من البته همان موقع هم این حرف را جدی نگرفتم. حنیف کسی نبود که مبارزه را ول کند و آن حرفها که با من زد نهایت صداقت و صمیمیت او بود. نوعی فکر کردن با صدای بلند و اجازه دادن به یک گرایش ضعیف و سرکوبشده که لحظهای خود را بنمایاند و بلافاصله خاموش شود (همان، ۹۶ و ۹۷).■