بدون دیدگاه

روحت شاد! رضاخان یا ستارخان؟

 

مهدی غنی

در نوشته پیش‎رو با تکیه بر یک مسئله امروزین، کارنامه دو شخصیت تاریخی رضاشاه و ستارخان را مرور می‎کنیم. در زبان فارسی ضرب‎المثلی قدیمی داریم: «هرچه آید سال نو، گوییم دریغ از پارسال». این گفته نشان می‎دهد مردم در شرایطی بوده‎اند که روند اوضاع رو به وخامت بوده و امیدی به آینده بهتر نداشته‎اند و حسرت گذشته را می‎خوردند. ضمناً نشان‎دهنده این است که این روحیه گذشته‎گرایی پدیده نویی نیست و در طول تاریخ در جامعه ما چنین گرایشی همواره بوده است که بر اساس آن ضرب‎المثل ساخته‎اند. من نیز به یاد دارم سال‎ها پیش از انقلاب، بزرگ‎ترها با اشاره به کاستی‎ها و مشکلات جاری آن دوران، با حسرت از زمانی یاد می‎کردند که گوشت و روغن و برنج کیلویی چند ریال بود و به یک تومان هم نمی‎رسید یا یک گوسفند را با کمتر از ده تومان می‎خریدند. اکنون هم شاهدیم برخی هم‎وطنان که از گرانی و ناکارآمدی دولتمردان و فشار اقتصادی و سیاسی ناراضی‎اند به روح رضاشاه رحمت می‎فرستند که گویی دوران او ایران بهشت برین بوده است. شگفتی اما از این است که اگر به خودکامگی، کمبود عدالت و آزادی، اعمال فراقانونی و غارت بیت‎المال معترضیم، چطور متوسل به رضاشاه می‎شویم؟ حتی برخی با حسرت یادآوری می‎کنند او شاطر نانوایی که نان را گران فروخت داخل تنور انداخت؛ بی‎آنکه لحظه‎ای تأمل کنیم مگر مملکت قانون ندارد که هر متخلفی را داخل تنور بیندازیم و بسوزانیم؟ آیا این یک چرخه معیوب از چاله به چاه افتادن نیست؟ برای پرهیز از کلی‎گویی با یک بررسی تاریخی منظورم را روشن‎تر می‎کنم.

دو شخصیت؛ دو مسیر

هم‎زمان با رضاخان، شخصیت ملی دیگری داریم که در شرایطی مشابه او زیسته، اما رویکردی کاملاً متفاوت داشته است.

ستارخان حدود ده سال از رضاخان بزرگ‎تر بود. وقتی انقلاب مشروطه در سال ۱۲۸۵ به پیروزی رسید، ستارخان نزدیک چهل سال داشت و رضاخان ۲۹ سال از عمرش گذشته بود. هر دو از طبقه محروم روستایی برخاسته بودند و به شهر آمده بودند، ستار از قره‎داغ آذربایجان بود و رضا از آلاشت سوادکوه در مازندران. هر دو به خاطر فقر و نداری سختی‎های زیادی کشیده بودند و هر دو از سواد کلاسیک بهره‎ای نبرده بودند؛ بنابراین تقریباً در شرایط و زمانه‎ای همسان می‎زیستند، اما مسیر زندگی و نقش و عملکرد آنان بسیار متفاوت بود.

سلطنت مطلقه یا مشروطه

رضاخان هشت سال پیش از انقلاب مشروطه به خدمت نیروی قزاق درآمده بود. قزاق نیروی نظامی‌ای بود که روس‎ها راه انداخته بودند و تحت فرماندهی افسران روسی عمل می‎کردند و در خدمت شاه قاجار بودند. رضاخان پس از انقلاب مشروطه همچنان به خدمت در این نیرو ادامه داد. حاکمیت روسیه بر نیروی قزاق تا سال ۱۹۱۷ ادامه داشت تا اینکه در شوروی انقلاب شد و حاکمان جدید سیاست گذشته تزاری را رها کردند. فرمانده روسی قزاق هم که وابسته به حکومت تزار بود دیگر حمایت نمی‎شد و از ترس انقلابیون آنجا جرئت بازگشت به کشورش را نداشت؛ لذا نیروهای قزاق رها شدند و از آن تاریخ انگلیسی‎ها با ترفندی این نیرو را در اختیار گرفتند. رضاخان در فوج سوادکوه خدمت می‎کرد که وظیفه‎اش نگهبانی کاخ‎ها و اماکن سلطنتی بود. گفته شده وی به خاطر قلدری و قد رشیدش مورد توجه افسران قرار گرفت و گاهی هم مأمور حفاظت از سفارتخانه‎ها می‎شد. نیروی قزاق در خدمت شاه بود و با مشروطه‎خواهان میانه خوبی نداشت. سیاست روسیه نیز در آن زمان در مقابله با انگلیس، پشتیبانی از استبداد و مقابله با مشروطه‎خواهی بود. روزی که محمدعلی شاه تصمیم گرفت مجلس را به توپ بندد، نیروی قزاق به فرماندهی لیاخوف روسی بود که این مأموریت را به سرانجام رساند. از آن‎سو اما زندگی ستارخان از دوره نوجوانی تا میان‎سالی پر است از فراز و نشیب‎ها و کشاکش و گرفتاری در قره‎داغ و تبریز و تهران و مشهد و عتبات که هرکدام حکایت‎های شنیدنی دارد. در تمام این دوران او شغل ثابتی نداشت و تقریباً هر دو سه سال را در یک شغل جدید و با یک بحران و گرفتاری جدید گذراند. در سال ۱۲۸۰؛ یعنی پنج سال پیش از پیروزی انقلاب که از عتبات برگشت، مباشر املاک حاج محمدتقی صراف در تبریز شد، اما این همکاری هم دو سال بیشتر ادامه نیافت و پس از آن به کار دلالی اسب پرداخت که با شروع اعتراضات و مقدمات مشروطیت هم‎زمان شد. ستارخان گرچه سواد کلاسیک نداشت و به‎ ظاهر فردی عامی بود، اما شعور اجتماعی بالایی داشت. به همین خاطر پیوستن به جنبش مشروطه را انتخاب کرد و عضو انجمن حقیقت تبریز شد و با شور و حرارت از جنبش مشروطه‎خواهی حمایت می‎کرد.

مردم و آزادیخواهی یا قدرت و نظامی‎‎گری

یکی از مشکلات کشورهای درحال‎توسعه عدم پایبندی حکومت و مردم به قانون است. نخبگان ایرانی از دوره ناصرالدین‎شاه در پی نجات کشور از سیطره استبداد و استعمار بودند و چند دهه پیش از انقلاب مشروطه به ضرورت قانون پی بردند. درنتیجه این تلاش‎ها ایران که قرن‎ها تحت حکومت‎های خودکامه بود در سال ۱۲۸۵ شمسی صاحب قانون اساسی و حکومت مشروطه شد. برای اولین بار مجلسی از نمایندگان اصناف و مردم تشکیل شد. انتظار می‎رفت از این ‎پس به جای اینکه یک نفر سرنوشت مردم را رقم بزند، حاکمان در چارچوب قانون و با رأی و نظر مردم کشور را اداره کنند، اما این اتفاق نیفتاد.

مخالفت برخی روحانیون با مشروطیت، تندروی‎های فراقانونی برخی مشروطه‎خواهان و خوی استبدادی محمدعلی شاه دست‎به‎دست هم داد و کار به سرکوب مشروطه‎خواهان و به توپ بستن مجلس توسط قزاق‎ها به فرماندهی لیاخوف روسی کشید. تعدادی از مشروطه‎خواهان نیز دستگیر و اعدام شدند. تیرماه سال ۱۲۸۷ بار دیگر حکومت مطلقه استبدادی حاکم شد و جنبش مشروطه‎خواهی به محاق رفت. یأس همه‎جا را فراگرفت.

در تبریز پس از چند درگیری میان آزادیخواهان و مدافعان استبداد، قوای دولتی غلبه کردند و ترس و خفقان حاکم شد، حتی مردم محلاتی که با مستبدین مخالف بودند، سردر خانه‎هایشان پرچم‎های سفید برافراشته بودند که نشانه عدم درگیری و تسلیم بود. اینجا بود که ستارخان با هفده نفر از یارانش به میدان آمدند و پرچم‎های سفید را از در خانه‎ها و بام‎ها برچیدند و اعلام مقاومت کردند. با حرکت شجاعانه، جان ‎بر کف و ازخودگذشتگی آنان در نبرد با قوای دولتی و نیروهای روسی مهاجم که خود حکایتی ستودنی دارد بار دیگر امید برگشت. نیروهای دیگر نیز جان گرفتند و در روزها و ماه‎های بعد بر قوای دولتی و مستبدین غلبه کردند. با پیروزی تبریزیان سایر نقاط کشور نیز به جنبش درآمدند و سرانجام این حرکات به فتح تهران در ۲۳ تیرماه ۱۲۸۷ و فرار محمدعلی شاه و لیاخوف انجامید. تردیدی نیست استقرار مجدد مشروطه مرهون فداکاری ستارخان و یارانش بود.

جالب است که رضاخان هم شجاعت کم‎نظیری داشت و در درگیری‎ها از خود رشادت نشان می‎داد. گفته شده مدتی محافظ فرمانفرما، وزیر جنگ کابینه حسن مستوفی، بود و در سفر به کرمانشاه در گردنه زاگرس با اشرار درگیر شد و با مسلسل ماکسیم آن‎ها را تار و مار کرد که به او لقب رضا ماکسیم دادند. همچنین چون مسئول نگهداری شصت‎تیرها بود رضا شصت‎تیر هم به او می‎گفتند. رشادت‎های رضاخان در راستای مأموریت‎هایی بود که از سوی فرماندهی قزاق به او داده می‎شد؛ لذا هرچه در این راستا موفقیت بیشتری کسب می‎کرد خوی نظامی‎‎گری و قدرت‎طلبی در او بیشتر نهادینه و تقویت می‎شد. به‎طوری‎که گفته شده حتی یک ‎بار بر روی ژنرال کلرژه، فرمانده قزاق، هم اسلحه کشید و او را وادار کرد استعفا بدهد و سپس با حکم مشیرالدوله وزیر جنگ، یک افسر روسی دیگر به نام ژنرال استاروسیلسکی فرماندهی قزاق را بر عهده گرفت. ۱ ازجمله مأموریت‎های رضاخان پیش از کودتا سرکوب جنبش جنگل به رهبری میرزا کوچک خان بود. ستارخان و رضاخان هر دو رشادت و شهامت به خرج دادند، اما یکی برای نجات مردم و دیگری برای حفظ و تثبیت قدرت حاکم.

قانون‎گرایی و عدالت‎خواهی یا قدرت‎طلبی و زورگویی

کسروی در تاریخ آذربایجان، وضعیت تبریز پس از پیروزی دوم مشروطه را به‎خوبی تشریح کرده که برخی از قدرت‎طلبان چگونه علیه ستارخان جوسازی می‎کردند. وی می‎نویسد: «کسانی که آن روز در تبریز بودند نیک می‎دانند که ستارخان به‎اندازه دلیری خود، فروتن و بی‎آزار بود و هرگز از قانون یا از فرمان والی سرپیچی نمی‎کرد». سپس نقل می‎کند نایب محمد امیرخیزی که از خویشان سردار و هم‎زمان او بود کلانتری یکی از محله‎ها را بر عهده داشت. وی در حال ‎ مستی زنی را با گلوله کشت و در جایی پنهان شد. کارکنان شهربانی به‎خاطر وابستگی او به سردار از تعقیب وی خودداری کردند، اما وقتی ستارخان متوجه ماجرا شد خودش کسانی را فرستاد تا او را پیدا کنند و به زندان نظمیه سپردند تا حکم قانون در موردش اجرا شود و گویا به دار آویخته شد. ۲

این واقعه شعور اجتماعی بالا و احترام ویژه سردار ملی را به قانون و عدالت نشان می‎دهد، روحش شاد. ای کاش مسئولان امروز از این قهرمان ملی درس می‎گرفتند و او را سرمشق خود قرار می‎دادند. به گفته کسروی با اینکه پیروزی مشروطه‎خواهان و امنیت و آزادی آنان مدیون و مرهون فداکاری ستارخان در درجه اول و بعد باقرخان و یارانشان بود، آن‎ها هیچ چشمداشتی نداشتند و ادعای کسب مقام و قدرت بعد از پیروزی را نداشتند: «ستارخان و باقرخان از روزی که جنگ به پایان رسید خود را کنار کشیدند و بیش از این خواستار نبودند که به هرکدام کاری شایسته حال و جایگاه او داده شود». ۳

روس‎ها و مسئولان دولتی تبریز که از حضور ستارخان و باقرخان در تبریز بیم داشتند، برنامه‎ای چیدند که آن‎ها را از پایگاه مردمی خودشان جدا کنند. چندی بعد به دعوت نمایندگان مجلس شورای ملی این دو تن به تهران دعوت شدند. این دعوت به‎عنوان ارج‎گذاری صورت گرفت. گرچه آنان راضی به ترک موطن خود نبودند، اما باز از سر صدق و کرامت به این دعوت تمکین کردند. حرکت آنان با استقبال بی‎نظیرمردمی در شهرهای بین راه و در تهران روبه‎رو شد. ۲۵ فروردین ۱۲۸۹ آنان وارد پایتخت شدند و ستارخان و یارانش در پارک اتابک و باقرخان و یارانش در عشرت‎آباد مستقر شدند. اینان با عنوان مجاهدان شناخته می‎شدند که جز تفنگ مایملکی نداشتند. با تصویب مجلس مقرری مختصری دریافت می‎کردند و در این دو مکان زندگی محقری داشتند، اما حوادث بعدی به‎ویژه تندروی همفکران تقی‎زاده و حیدر عمواوغلی که به ترور رقبا مبادرت کردند کار را به جایی رساند که قانون خلع سلاح مجاهدان را تصویب کردند. گرچه این برخورد ناجوانمردانه ظلمی آشکار در حق ستارخان و یارانش بود و بوی توطئه از آن می‎آمد، اما ستارخان پس از مذاکرات با برخی شخصیت‎ها، شخصاً معتقد بود چون حکم مجلس است بهتر است به آن تن دهیم و بعد مسئله را دنبال کنیم: «چون از مجلس بازگشت چنان‎که در آنجا زیان داده بود، به کسان خود دستور داد که تفنگ و فشنگ خود را گرد آورده برای سپردن به دولت آماده باشند و چنین گفت: کاری نکنید که کاسه بر سر ما بشکند. ستارخان گفت: این دولت را ما خودمان برانگیخته‎ایم و شایسته نیست که با او نافرمانی کنیم». ۴

اما یارانش این را برای خود خفت و خواری و توطئه سرکوب می‎دانستند و مقاومت کردند. ستارخان علی‎رغم مخالف بودن با نظر یارانش در ایستادن مقابل نظامیان دولتی تا آخر کنار آن‎ها ایستاد و هزینه داد. سیزدهم مرداد ۱۲۸۹، سالروز چهارمین سال انقلاب مشروطه، برای مردم تهران و همه ایران، روز غمبار و دهشتناکی بود. در حمله نیروهای یپرم خان به پارک اتابک، تعدادی از مجاهدان کشته و صدها نفر مجروح شدند. ستارخان نیز در این واقعه مورد اصابت گلوله واقع‎ شد و مجروح شد. از این پس او خانه‎نشین شد و بر اثر همین جراحت تا چهار سال بعد که وفات یافت با عصا راه می‎رفت.

رضاخان اما بهمن‎ماه ۱۲۹۹ که از مأموریت سرکوب جنبش جنگل به قزوین بازگشت با صلاح‎دید ژنرال آیرونساید و همراهی سید ضیاءالدین طباطبایی، انگلوفیل معروف، به قصد کودتا عازم تهران شدند و سوم اسفند با نیروی قزاق پایتخت را اشغال کردند و از احمدشاه حکم صدراعظمی سید ضیاء را گرفتند. رضاخان که وزیر جنگ شده بود تا سال ۱۳۰۴ که به سلطنت رسید و پس از آن هرکس را مخالف اهداف خود می‎دید حکم به نابودی‎اش می‎کرد. ازجمله ترور میرزاده عشقی، شاعر آزادیخواه در ۱۲ تیرماه ۱۳۰۳، ترور نافرجام مدرس ۱۳۰۵ و قتل وی در زندان ۱۳۱۶، ترور واعظ قزوینی به جای ملک‎الشعراء بهار در آبان ۱۳۰۴ را می‎توان نام برد. این رویه پس از سلطنت رسیدن وی به شکل سیستماتیک و سازمان‎یافته درآمد و حتی کسانی که او را به شاهی رسانده و در انجام امور یاری‎اش کردند مثل علی‎اکبر داور، تیمورتاش، نصرت‏الدوله فیروز، اسدی تولیت آستان قدس هم بی‎نصیب نماندند. او که تربیت‎یافته نیروی قزاق بود تصور می‎کرد راه‎حل همه مسائل تنها از طریق نظامی‏گری و زور و قدرت است. محمدرضاشاه درباره این خصوصیت او نکته جالبی گفته است: «یکی از دوستان نزدیک پدرم حکایت می‎کرد که کمی بعد از اینکه پدرم با نیروی خود به تهران وارد شده بود، روزی با خود زمزمه‎ای داشت و ناگهان با صدای بلند با خود گفت: کاش هزار قبضه تفنگ یک‎جور داشتم».۵

رضاخان از ۱۳۰۴ که به شاهی رسید، حق انتخاب نمایندگان مجلس را از مردم سلب کرد. از آن زمان نمایندگان توسط تیمورتاش وزیر دربار انتخاب و بهتر است گفته شود انتصاب می‎شدند. او اعتقادی به قانون و مجلس نداشت و معروف است مجلس را طویله می‎نامید. ۶

بی‎توجهی رضاشاه به پارلمان و قانون چنان آشکار بود که محمدرضاشاه هم نتوانست آن را پنهان کند: «اگر پدرم از روش دموکراسی و پارلمانی استفاده نمی‎کرد به خاطر آن بود که عده رأی‎دهندگان باسواد که برای دموکراسی حقیقی لازم است تا دستگاه تقنینیه مؤثر و مفیدی را به وجود آورند بسیار معدود بود».۷

در حقیقت او به انقلاب مشروطه اعتقادی نداشت و با روش حکمرانی خود سلطنت مطلقه قبل از انقلاب را دوباره احیا و حاکم کرد.

غارت یا قناعت

رضاخان پنج سال پس از کودتا در سال ۱۳۰۴ با کنار زدن سلسله قاجار بر تخت پادشاهی نشست و سلطنت مطلقه‎ای را بنا گذاشت. از این زمان تا شانزده سال بعد که از ایران تبعید شد آنچه زمین مرغوب و باغ‎ آباد در مازندران و گیلان بود از چنگ مالکانش درآورد و به نام خود سند زد. او که در ابتدای کار جز یک خانه کوچک اجاره‎ای در محله سنگلج تهران چیزی نداشت، در پایان کارش صاحب ۴۴۰۰۰ سند ملکی بود. یحیی دولت‎آبادی می‎نویسد: «سردارسپه به گرفتن املاک کوچک از دست خوانین جزء به‎آسانی کامیاب می‎گردد، ولی نقطه‎نظر مهم او متصرفات محمدولی خان سپهسالار اعظم است… سردارسپه با تمام قوت فکری و عملی نقشه گرفتن املاک سپهسالار را تعقیب می‎کند و جان سپهسالار و پسرش بر سر این کار می‎رود و بالاخره سردارسپه مالک نور و کجور و تنکابن می‎شود و قسمت‎های دیگر مهم آن ایالت را نیز به تصرف خود درمی‎آورد و بومهن را که نزدیک‎ترین نقاط دارایی مازندران اوست به تهران، مرکز عملیات قرار می‎دهد».۸

بلافاصله پس از رفتن رضاشاه، در مجلس شورای ملی غوغایی بر سر این املاک و شکایات مردم برپا شد و بخشی از آن‎ها به مالکان اصلی‎اش بازگردانده شد و بقیه در اختیار محمدرضاشاه قرار گرفت که سال‎های بعد آن‎ها را به فروش رساند یا بین روستاییان تقسیم کرد.

اما ستارخان چه کرد؟ او که به گفته همه مورخان، پیروزی مجدد مشروطه‎خواهان مرهون مقاومت و فداکاری او بود، پس از فرار محمدعلی شاه و سرکار آمدن دوباره مشروطه‎خواهان هیچ توقعی و درخواستی نداشت. به این راضی بود که در گوشه‎ای به زندگی شخصی خود برسد و از دسترنج خود نانی به کف آرد و اگر نیاز به فداکاری بود درصحنه حاضر شود. او پس از پیروزی یک اسب و یک تفنگ بیشتر نداشت، حتی برای تأمین زندگی شخصی‎اش زمینی نداشت تا کشاورزی کند. این مرد آن‎قدر نجابت و صداقت داشت که به خاطر جانبازی‎ها و فداکاری‎هایش که عامل اصلی پیروزی مشروطه دوم بود، انتظار پاداش یا کسب مقام و قدرت یا به‎دست آوردن رانتی نداشت. زمینی در اطراف تبریز بود که زمانی محمدعلی شاه ولیعهد در آنجا به شکار می‎پرداخت و نامش باباباغی بود. به گفته کسروی ستارخان این پیشنهاد را به انجمن ایالتی مطرح کرد: «من سگ این توده هستم و همیشه می‎خواهم پاسبان این توده باشم. شما باباباغی را به من واگذار کنید بروم در آنجا به کشت و کار پردازم و روز بگذارم و باز هر زمان نیاز افتاد بیایم و جانبازی کنم».۹

کسروی در پی آوردن این خبر خود چنین اظهارنظر کرده است: «این نمونه‎ای از فروتنی و بی‎آزاری آن مرد است که در برابر آن کار بزرگی که انجام داده بود به یک باغی خرسندی داشت که به او واگذارند و در آنجا در یک‎گوشه به کار کشت بپردازد. شما آنان را بنگرید که این درخواست را از او نپذیرفتند و از تبریز آواره‎اش ساخته به تهران آوردند و در آنجا بدترین سزا را به او دادند».

سخن آخر

رضاخان قانون اساسی مشروطه را برای قدرت مطلقه خود قربانی کرد.

ستارخان که با فداکاری خود و یارانش حکومت قانون و مشروطه را سر کار آورد، خود قربانی قانون‎گذاران بی‎تدبیر و مقامات جاه‎طلب شد.

حامی ستارخان، فرودستان محله امیرخیز تبریز بودند.

حامی رضاخان در ابتدای کار، آیرونساید فرمانده انگلیسی و سید ضیاءالدین سرسپرده سفارت انگلیس بود.

رضاخان قلدر بود و با قلدری کار را پیش می‎برد.

ستارخان لوطی بود. با جوانمردی عمل می‎کرد و تابع قانون بود.

رضاخان پس از رسیدن به قدرت، بزرگ‎ترین مالک و فئودال ایران شد.

ستارخان پس از پیروزی، جز یک اسب و تفنگ چیزی نداشت و تا پایان عمر مالی جمع نکرد.

رضاخان پس از تثبیت قدرت همه یاران و مشاورانش را یک‎به‎یک از بین برد.

ستارخان علی‎رغم اختلاف‎نظر با یارانش در کنار آن‎ها جوانمردانه ایستاد و هزینه سختی هم پرداخت.

اما امروز نه لعن و نفرین بر رضاخان ستودنی است که او هم محصول شرایط فقر و محرومیت و محیط نظامی‎گری و استبداد بود و نه افتخار به ستارخان دردی از ما دوا می‎کند، اما هم‎وطنانی که ناآگاهانه شعار روحت شاد سر می‎دهند خود داوری کنند از روح و روان چه کسی باید استمداد طلبید. با آدرس‎های نادرست به ناکجاآباد نرویم، مگر نه این است که ما رضاخان کم نداریم، درحالی‎که سخت نیازمند ستارخان هستیم.■

پی‎نوشت:

۱ مصطفی الموتی، ایران در عصرپهلوی، جداول شگفتی‎های زندگی رضاشاه، ۱۳۶۹، چاپ پکا، ص ۲۵.

۲ احمد کسروی، تاریخ هجده‎ساله آذربایجان، انتشارات امیرکبیر، جلد اول، چاپ نهم ۱۳۵۷، ص ۱۱۰.

۳ همان.

۴ همان، ص ۱۳۸.

۵ محمدرضا پهلوی، مأموریت برای وطنم، ۱۳۵۰، ص ۴۹.

۶ «رضاشاه و مشروطیت»، چشم‎انداز ایران شماره ۱۱۱، مهر ۱۳۹۷.

۷ همان، ص ۵۳.

۸ یحیی دولت‎آبادی، حیات یحیی، جلد ۴، انتشارات عطار، چاپ چهارم ۱۳۶۲، ص ۲۶۲.

۹ احمد کسروی، تاریخ هجده‎ساله آذربایجان، ص ۱۴۵.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط