مهدی غنی
در نوشته پیشرو با تکیه بر یک مسئله امروزین، کارنامه دو شخصیت تاریخی رضاشاه و ستارخان را مرور میکنیم. در زبان فارسی ضربالمثلی قدیمی داریم: «هرچه آید سال نو، گوییم دریغ از پارسال». این گفته نشان میدهد مردم در شرایطی بودهاند که روند اوضاع رو به وخامت بوده و امیدی به آینده بهتر نداشتهاند و حسرت گذشته را میخوردند. ضمناً نشاندهنده این است که این روحیه گذشتهگرایی پدیده نویی نیست و در طول تاریخ در جامعه ما چنین گرایشی همواره بوده است که بر اساس آن ضربالمثل ساختهاند. من نیز به یاد دارم سالها پیش از انقلاب، بزرگترها با اشاره به کاستیها و مشکلات جاری آن دوران، با حسرت از زمانی یاد میکردند که گوشت و روغن و برنج کیلویی چند ریال بود و به یک تومان هم نمیرسید یا یک گوسفند را با کمتر از ده تومان میخریدند. اکنون هم شاهدیم برخی هموطنان که از گرانی و ناکارآمدی دولتمردان و فشار اقتصادی و سیاسی ناراضیاند به روح رضاشاه رحمت میفرستند که گویی دوران او ایران بهشت برین بوده است. شگفتی اما از این است که اگر به خودکامگی، کمبود عدالت و آزادی، اعمال فراقانونی و غارت بیتالمال معترضیم، چطور متوسل به رضاشاه میشویم؟ حتی برخی با حسرت یادآوری میکنند او شاطر نانوایی که نان را گران فروخت داخل تنور انداخت؛ بیآنکه لحظهای تأمل کنیم مگر مملکت قانون ندارد که هر متخلفی را داخل تنور بیندازیم و بسوزانیم؟ آیا این یک چرخه معیوب از چاله به چاه افتادن نیست؟ برای پرهیز از کلیگویی با یک بررسی تاریخی منظورم را روشنتر میکنم.
دو شخصیت؛ دو مسیر
همزمان با رضاخان، شخصیت ملی دیگری داریم که در شرایطی مشابه او زیسته، اما رویکردی کاملاً متفاوت داشته است.
ستارخان حدود ده سال از رضاخان بزرگتر بود. وقتی انقلاب مشروطه در سال ۱۲۸۵ به پیروزی رسید، ستارخان نزدیک چهل سال داشت و رضاخان ۲۹ سال از عمرش گذشته بود. هر دو از طبقه محروم روستایی برخاسته بودند و به شهر آمده بودند، ستار از قرهداغ آذربایجان بود و رضا از آلاشت سوادکوه در مازندران. هر دو به خاطر فقر و نداری سختیهای زیادی کشیده بودند و هر دو از سواد کلاسیک بهرهای نبرده بودند؛ بنابراین تقریباً در شرایط و زمانهای همسان میزیستند، اما مسیر زندگی و نقش و عملکرد آنان بسیار متفاوت بود.
سلطنت مطلقه یا مشروطه
رضاخان هشت سال پیش از انقلاب مشروطه به خدمت نیروی قزاق درآمده بود. قزاق نیروی نظامیای بود که روسها راه انداخته بودند و تحت فرماندهی افسران روسی عمل میکردند و در خدمت شاه قاجار بودند. رضاخان پس از انقلاب مشروطه همچنان به خدمت در این نیرو ادامه داد. حاکمیت روسیه بر نیروی قزاق تا سال ۱۹۱۷ ادامه داشت تا اینکه در شوروی انقلاب شد و حاکمان جدید سیاست گذشته تزاری را رها کردند. فرمانده روسی قزاق هم که وابسته به حکومت تزار بود دیگر حمایت نمیشد و از ترس انقلابیون آنجا جرئت بازگشت به کشورش را نداشت؛ لذا نیروهای قزاق رها شدند و از آن تاریخ انگلیسیها با ترفندی این نیرو را در اختیار گرفتند. رضاخان در فوج سوادکوه خدمت میکرد که وظیفهاش نگهبانی کاخها و اماکن سلطنتی بود. گفته شده وی به خاطر قلدری و قد رشیدش مورد توجه افسران قرار گرفت و گاهی هم مأمور حفاظت از سفارتخانهها میشد. نیروی قزاق در خدمت شاه بود و با مشروطهخواهان میانه خوبی نداشت. سیاست روسیه نیز در آن زمان در مقابله با انگلیس، پشتیبانی از استبداد و مقابله با مشروطهخواهی بود. روزی که محمدعلی شاه تصمیم گرفت مجلس را به توپ بندد، نیروی قزاق به فرماندهی لیاخوف روسی بود که این مأموریت را به سرانجام رساند. از آنسو اما زندگی ستارخان از دوره نوجوانی تا میانسالی پر است از فراز و نشیبها و کشاکش و گرفتاری در قرهداغ و تبریز و تهران و مشهد و عتبات که هرکدام حکایتهای شنیدنی دارد. در تمام این دوران او شغل ثابتی نداشت و تقریباً هر دو سه سال را در یک شغل جدید و با یک بحران و گرفتاری جدید گذراند. در سال ۱۲۸۰؛ یعنی پنج سال پیش از پیروزی انقلاب که از عتبات برگشت، مباشر املاک حاج محمدتقی صراف در تبریز شد، اما این همکاری هم دو سال بیشتر ادامه نیافت و پس از آن به کار دلالی اسب پرداخت که با شروع اعتراضات و مقدمات مشروطیت همزمان شد. ستارخان گرچه سواد کلاسیک نداشت و به ظاهر فردی عامی بود، اما شعور اجتماعی بالایی داشت. به همین خاطر پیوستن به جنبش مشروطه را انتخاب کرد و عضو انجمن حقیقت تبریز شد و با شور و حرارت از جنبش مشروطهخواهی حمایت میکرد.
مردم و آزادیخواهی یا قدرت و نظامیگری
یکی از مشکلات کشورهای درحالتوسعه عدم پایبندی حکومت و مردم به قانون است. نخبگان ایرانی از دوره ناصرالدینشاه در پی نجات کشور از سیطره استبداد و استعمار بودند و چند دهه پیش از انقلاب مشروطه به ضرورت قانون پی بردند. درنتیجه این تلاشها ایران که قرنها تحت حکومتهای خودکامه بود در سال ۱۲۸۵ شمسی صاحب قانون اساسی و حکومت مشروطه شد. برای اولین بار مجلسی از نمایندگان اصناف و مردم تشکیل شد. انتظار میرفت از این پس به جای اینکه یک نفر سرنوشت مردم را رقم بزند، حاکمان در چارچوب قانون و با رأی و نظر مردم کشور را اداره کنند، اما این اتفاق نیفتاد.
مخالفت برخی روحانیون با مشروطیت، تندرویهای فراقانونی برخی مشروطهخواهان و خوی استبدادی محمدعلی شاه دستبهدست هم داد و کار به سرکوب مشروطهخواهان و به توپ بستن مجلس توسط قزاقها به فرماندهی لیاخوف روسی کشید. تعدادی از مشروطهخواهان نیز دستگیر و اعدام شدند. تیرماه سال ۱۲۸۷ بار دیگر حکومت مطلقه استبدادی حاکم شد و جنبش مشروطهخواهی به محاق رفت. یأس همهجا را فراگرفت.
در تبریز پس از چند درگیری میان آزادیخواهان و مدافعان استبداد، قوای دولتی غلبه کردند و ترس و خفقان حاکم شد، حتی مردم محلاتی که با مستبدین مخالف بودند، سردر خانههایشان پرچمهای سفید برافراشته بودند که نشانه عدم درگیری و تسلیم بود. اینجا بود که ستارخان با هفده نفر از یارانش به میدان آمدند و پرچمهای سفید را از در خانهها و بامها برچیدند و اعلام مقاومت کردند. با حرکت شجاعانه، جان بر کف و ازخودگذشتگی آنان در نبرد با قوای دولتی و نیروهای روسی مهاجم که خود حکایتی ستودنی دارد بار دیگر امید برگشت. نیروهای دیگر نیز جان گرفتند و در روزها و ماههای بعد بر قوای دولتی و مستبدین غلبه کردند. با پیروزی تبریزیان سایر نقاط کشور نیز به جنبش درآمدند و سرانجام این حرکات به فتح تهران در ۲۳ تیرماه ۱۲۸۷ و فرار محمدعلی شاه و لیاخوف انجامید. تردیدی نیست استقرار مجدد مشروطه مرهون فداکاری ستارخان و یارانش بود.
جالب است که رضاخان هم شجاعت کمنظیری داشت و در درگیریها از خود رشادت نشان میداد. گفته شده مدتی محافظ فرمانفرما، وزیر جنگ کابینه حسن مستوفی، بود و در سفر به کرمانشاه در گردنه زاگرس با اشرار درگیر شد و با مسلسل ماکسیم آنها را تار و مار کرد که به او لقب رضا ماکسیم دادند. همچنین چون مسئول نگهداری شصتتیرها بود رضا شصتتیر هم به او میگفتند. رشادتهای رضاخان در راستای مأموریتهایی بود که از سوی فرماندهی قزاق به او داده میشد؛ لذا هرچه در این راستا موفقیت بیشتری کسب میکرد خوی نظامیگری و قدرتطلبی در او بیشتر نهادینه و تقویت میشد. بهطوریکه گفته شده حتی یک بار بر روی ژنرال کلرژه، فرمانده قزاق، هم اسلحه کشید و او را وادار کرد استعفا بدهد و سپس با حکم مشیرالدوله وزیر جنگ، یک افسر روسی دیگر به نام ژنرال استاروسیلسکی فرماندهی قزاق را بر عهده گرفت. ۱ ازجمله مأموریتهای رضاخان پیش از کودتا سرکوب جنبش جنگل به رهبری میرزا کوچک خان بود. ستارخان و رضاخان هر دو رشادت و شهامت به خرج دادند، اما یکی برای نجات مردم و دیگری برای حفظ و تثبیت قدرت حاکم.
قانونگرایی و عدالتخواهی یا قدرتطلبی و زورگویی
کسروی در تاریخ آذربایجان، وضعیت تبریز پس از پیروزی دوم مشروطه را بهخوبی تشریح کرده که برخی از قدرتطلبان چگونه علیه ستارخان جوسازی میکردند. وی مینویسد: «کسانی که آن روز در تبریز بودند نیک میدانند که ستارخان بهاندازه دلیری خود، فروتن و بیآزار بود و هرگز از قانون یا از فرمان والی سرپیچی نمیکرد». سپس نقل میکند نایب محمد امیرخیزی که از خویشان سردار و همزمان او بود کلانتری یکی از محلهها را بر عهده داشت. وی در حال مستی زنی را با گلوله کشت و در جایی پنهان شد. کارکنان شهربانی بهخاطر وابستگی او به سردار از تعقیب وی خودداری کردند، اما وقتی ستارخان متوجه ماجرا شد خودش کسانی را فرستاد تا او را پیدا کنند و به زندان نظمیه سپردند تا حکم قانون در موردش اجرا شود و گویا به دار آویخته شد. ۲
این واقعه شعور اجتماعی بالا و احترام ویژه سردار ملی را به قانون و عدالت نشان میدهد، روحش شاد. ای کاش مسئولان امروز از این قهرمان ملی درس میگرفتند و او را سرمشق خود قرار میدادند. به گفته کسروی با اینکه پیروزی مشروطهخواهان و امنیت و آزادی آنان مدیون و مرهون فداکاری ستارخان در درجه اول و بعد باقرخان و یارانشان بود، آنها هیچ چشمداشتی نداشتند و ادعای کسب مقام و قدرت بعد از پیروزی را نداشتند: «ستارخان و باقرخان از روزی که جنگ به پایان رسید خود را کنار کشیدند و بیش از این خواستار نبودند که به هرکدام کاری شایسته حال و جایگاه او داده شود». ۳
روسها و مسئولان دولتی تبریز که از حضور ستارخان و باقرخان در تبریز بیم داشتند، برنامهای چیدند که آنها را از پایگاه مردمی خودشان جدا کنند. چندی بعد به دعوت نمایندگان مجلس شورای ملی این دو تن به تهران دعوت شدند. این دعوت بهعنوان ارجگذاری صورت گرفت. گرچه آنان راضی به ترک موطن خود نبودند، اما باز از سر صدق و کرامت به این دعوت تمکین کردند. حرکت آنان با استقبال بینظیرمردمی در شهرهای بین راه و در تهران روبهرو شد. ۲۵ فروردین ۱۲۸۹ آنان وارد پایتخت شدند و ستارخان و یارانش در پارک اتابک و باقرخان و یارانش در عشرتآباد مستقر شدند. اینان با عنوان مجاهدان شناخته میشدند که جز تفنگ مایملکی نداشتند. با تصویب مجلس مقرری مختصری دریافت میکردند و در این دو مکان زندگی محقری داشتند، اما حوادث بعدی بهویژه تندروی همفکران تقیزاده و حیدر عمواوغلی که به ترور رقبا مبادرت کردند کار را به جایی رساند که قانون خلع سلاح مجاهدان را تصویب کردند. گرچه این برخورد ناجوانمردانه ظلمی آشکار در حق ستارخان و یارانش بود و بوی توطئه از آن میآمد، اما ستارخان پس از مذاکرات با برخی شخصیتها، شخصاً معتقد بود چون حکم مجلس است بهتر است به آن تن دهیم و بعد مسئله را دنبال کنیم: «چون از مجلس بازگشت چنانکه در آنجا زیان داده بود، به کسان خود دستور داد که تفنگ و فشنگ خود را گرد آورده برای سپردن به دولت آماده باشند و چنین گفت: کاری نکنید که کاسه بر سر ما بشکند. ستارخان گفت: این دولت را ما خودمان برانگیختهایم و شایسته نیست که با او نافرمانی کنیم». ۴
اما یارانش این را برای خود خفت و خواری و توطئه سرکوب میدانستند و مقاومت کردند. ستارخان علیرغم مخالف بودن با نظر یارانش در ایستادن مقابل نظامیان دولتی تا آخر کنار آنها ایستاد و هزینه داد. سیزدهم مرداد ۱۲۸۹، سالروز چهارمین سال انقلاب مشروطه، برای مردم تهران و همه ایران، روز غمبار و دهشتناکی بود. در حمله نیروهای یپرم خان به پارک اتابک، تعدادی از مجاهدان کشته و صدها نفر مجروح شدند. ستارخان نیز در این واقعه مورد اصابت گلوله واقع شد و مجروح شد. از این پس او خانهنشین شد و بر اثر همین جراحت تا چهار سال بعد که وفات یافت با عصا راه میرفت.
رضاخان اما بهمنماه ۱۲۹۹ که از مأموریت سرکوب جنبش جنگل به قزوین بازگشت با صلاحدید ژنرال آیرونساید و همراهی سید ضیاءالدین طباطبایی، انگلوفیل معروف، به قصد کودتا عازم تهران شدند و سوم اسفند با نیروی قزاق پایتخت را اشغال کردند و از احمدشاه حکم صدراعظمی سید ضیاء را گرفتند. رضاخان که وزیر جنگ شده بود تا سال ۱۳۰۴ که به سلطنت رسید و پس از آن هرکس را مخالف اهداف خود میدید حکم به نابودیاش میکرد. ازجمله ترور میرزاده عشقی، شاعر آزادیخواه در ۱۲ تیرماه ۱۳۰۳، ترور نافرجام مدرس ۱۳۰۵ و قتل وی در زندان ۱۳۱۶، ترور واعظ قزوینی به جای ملکالشعراء بهار در آبان ۱۳۰۴ را میتوان نام برد. این رویه پس از سلطنت رسیدن وی به شکل سیستماتیک و سازمانیافته درآمد و حتی کسانی که او را به شاهی رسانده و در انجام امور یاریاش کردند مثل علیاکبر داور، تیمورتاش، نصرتالدوله فیروز، اسدی تولیت آستان قدس هم بینصیب نماندند. او که تربیتیافته نیروی قزاق بود تصور میکرد راهحل همه مسائل تنها از طریق نظامیگری و زور و قدرت است. محمدرضاشاه درباره این خصوصیت او نکته جالبی گفته است: «یکی از دوستان نزدیک پدرم حکایت میکرد که کمی بعد از اینکه پدرم با نیروی خود به تهران وارد شده بود، روزی با خود زمزمهای داشت و ناگهان با صدای بلند با خود گفت: کاش هزار قبضه تفنگ یکجور داشتم».۵
رضاخان از ۱۳۰۴ که به شاهی رسید، حق انتخاب نمایندگان مجلس را از مردم سلب کرد. از آن زمان نمایندگان توسط تیمورتاش وزیر دربار انتخاب و بهتر است گفته شود انتصاب میشدند. او اعتقادی به قانون و مجلس نداشت و معروف است مجلس را طویله مینامید. ۶
بیتوجهی رضاشاه به پارلمان و قانون چنان آشکار بود که محمدرضاشاه هم نتوانست آن را پنهان کند: «اگر پدرم از روش دموکراسی و پارلمانی استفاده نمیکرد به خاطر آن بود که عده رأیدهندگان باسواد که برای دموکراسی حقیقی لازم است تا دستگاه تقنینیه مؤثر و مفیدی را به وجود آورند بسیار معدود بود».۷
در حقیقت او به انقلاب مشروطه اعتقادی نداشت و با روش حکمرانی خود سلطنت مطلقه قبل از انقلاب را دوباره احیا و حاکم کرد.
غارت یا قناعت
رضاخان پنج سال پس از کودتا در سال ۱۳۰۴ با کنار زدن سلسله قاجار بر تخت پادشاهی نشست و سلطنت مطلقهای را بنا گذاشت. از این زمان تا شانزده سال بعد که از ایران تبعید شد آنچه زمین مرغوب و باغ آباد در مازندران و گیلان بود از چنگ مالکانش درآورد و به نام خود سند زد. او که در ابتدای کار جز یک خانه کوچک اجارهای در محله سنگلج تهران چیزی نداشت، در پایان کارش صاحب ۴۴۰۰۰ سند ملکی بود. یحیی دولتآبادی مینویسد: «سردارسپه به گرفتن املاک کوچک از دست خوانین جزء بهآسانی کامیاب میگردد، ولی نقطهنظر مهم او متصرفات محمدولی خان سپهسالار اعظم است… سردارسپه با تمام قوت فکری و عملی نقشه گرفتن املاک سپهسالار را تعقیب میکند و جان سپهسالار و پسرش بر سر این کار میرود و بالاخره سردارسپه مالک نور و کجور و تنکابن میشود و قسمتهای دیگر مهم آن ایالت را نیز به تصرف خود درمیآورد و بومهن را که نزدیکترین نقاط دارایی مازندران اوست به تهران، مرکز عملیات قرار میدهد».۸
بلافاصله پس از رفتن رضاشاه، در مجلس شورای ملی غوغایی بر سر این املاک و شکایات مردم برپا شد و بخشی از آنها به مالکان اصلیاش بازگردانده شد و بقیه در اختیار محمدرضاشاه قرار گرفت که سالهای بعد آنها را به فروش رساند یا بین روستاییان تقسیم کرد.
اما ستارخان چه کرد؟ او که به گفته همه مورخان، پیروزی مجدد مشروطهخواهان مرهون مقاومت و فداکاری او بود، پس از فرار محمدعلی شاه و سرکار آمدن دوباره مشروطهخواهان هیچ توقعی و درخواستی نداشت. به این راضی بود که در گوشهای به زندگی شخصی خود برسد و از دسترنج خود نانی به کف آرد و اگر نیاز به فداکاری بود درصحنه حاضر شود. او پس از پیروزی یک اسب و یک تفنگ بیشتر نداشت، حتی برای تأمین زندگی شخصیاش زمینی نداشت تا کشاورزی کند. این مرد آنقدر نجابت و صداقت داشت که به خاطر جانبازیها و فداکاریهایش که عامل اصلی پیروزی مشروطه دوم بود، انتظار پاداش یا کسب مقام و قدرت یا بهدست آوردن رانتی نداشت. زمینی در اطراف تبریز بود که زمانی محمدعلی شاه ولیعهد در آنجا به شکار میپرداخت و نامش باباباغی بود. به گفته کسروی ستارخان این پیشنهاد را به انجمن ایالتی مطرح کرد: «من سگ این توده هستم و همیشه میخواهم پاسبان این توده باشم. شما باباباغی را به من واگذار کنید بروم در آنجا به کشت و کار پردازم و روز بگذارم و باز هر زمان نیاز افتاد بیایم و جانبازی کنم».۹
کسروی در پی آوردن این خبر خود چنین اظهارنظر کرده است: «این نمونهای از فروتنی و بیآزاری آن مرد است که در برابر آن کار بزرگی که انجام داده بود به یک باغی خرسندی داشت که به او واگذارند و در آنجا در یکگوشه به کار کشت بپردازد. شما آنان را بنگرید که این درخواست را از او نپذیرفتند و از تبریز آوارهاش ساخته به تهران آوردند و در آنجا بدترین سزا را به او دادند».
سخن آخر
رضاخان قانون اساسی مشروطه را برای قدرت مطلقه خود قربانی کرد.
ستارخان که با فداکاری خود و یارانش حکومت قانون و مشروطه را سر کار آورد، خود قربانی قانونگذاران بیتدبیر و مقامات جاهطلب شد.
حامی ستارخان، فرودستان محله امیرخیز تبریز بودند.
حامی رضاخان در ابتدای کار، آیرونساید فرمانده انگلیسی و سید ضیاءالدین سرسپرده سفارت انگلیس بود.
رضاخان قلدر بود و با قلدری کار را پیش میبرد.
ستارخان لوطی بود. با جوانمردی عمل میکرد و تابع قانون بود.
رضاخان پس از رسیدن به قدرت، بزرگترین مالک و فئودال ایران شد.
ستارخان پس از پیروزی، جز یک اسب و تفنگ چیزی نداشت و تا پایان عمر مالی جمع نکرد.
رضاخان پس از تثبیت قدرت همه یاران و مشاورانش را یکبهیک از بین برد.
ستارخان علیرغم اختلافنظر با یارانش در کنار آنها جوانمردانه ایستاد و هزینه سختی هم پرداخت.
اما امروز نه لعن و نفرین بر رضاخان ستودنی است که او هم محصول شرایط فقر و محرومیت و محیط نظامیگری و استبداد بود و نه افتخار به ستارخان دردی از ما دوا میکند، اما هموطنانی که ناآگاهانه شعار روحت شاد سر میدهند خود داوری کنند از روح و روان چه کسی باید استمداد طلبید. با آدرسهای نادرست به ناکجاآباد نرویم، مگر نه این است که ما رضاخان کم نداریم، درحالیکه سخت نیازمند ستارخان هستیم.■
پینوشت:
۱ مصطفی الموتی، ایران در عصرپهلوی، جداول شگفتیهای زندگی رضاشاه، ۱۳۶۹، چاپ پکا، ص ۲۵.
۲ احمد کسروی، تاریخ هجدهساله آذربایجان، انتشارات امیرکبیر، جلد اول، چاپ نهم ۱۳۵۷، ص ۱۱۰.
۳ همان.
۴ همان، ص ۱۳۸.
۵ محمدرضا پهلوی، مأموریت برای وطنم، ۱۳۵۰، ص ۴۹.
۶ «رضاشاه و مشروطیت»، چشمانداز ایران شماره ۱۱۱، مهر ۱۳۹۷.
۷ همان، ص ۵۳.
۸ یحیی دولتآبادی، حیات یحیی، جلد ۴، انتشارات عطار، چاپ چهارم ۱۳۶۲، ص ۲۶۲.
۹ احمد کسروی، تاریخ هجدهساله آذربایجان، ص ۱۴۵.