بدون دیدگاه

زندگی فرادست مرگ

 

مینو مرتاضی

ساعت هشت صبح سه‌شنبه نهم خرداد بود که خبر در پیچش راهش سری به خانه ما زد و گفت مهندس سحابی هم رفت. با وجود اینکه بیش از یک ماه مهندس در کما بود و کسی انتظار بهبود وضعیت ایشان را نداشت، ولی دردناکی خبر در جانم لانه کرد. من و پیمان اندوهگین برای دیدار آخر و تشییع پیکر دوست به بیمارستان رفتیم. وقتی به بیمارستان رسیدیم دیدیم دوستان در حیاط بیمارستان جمع‌اند و زری خانم و هاله با آرامش کناری نشسته‌اند و در پاسخ تسلیت‌های اشک‌بار دوستان تشکر می‌کنند و هر بار کلمات آرامش‌بخشی همچون انا لله ه و انا الیه راجعون را در گوش جانشان زمزمه می‌کردند. آرامش و وقار زری خانم در سوگ همسر و خویشتن‌داری هاله برای زاری نکردن بر پیکر بی‌جان پدری که از جان بیشتر دوستش می‌داشت مثال‌زدنی بود. به‌طوری که وقتی بیمارستان پیکر مهندس را تحویل داد تا به لواسان ببریم هاله نخست فاتحه‌ای تلاوت و با محبت بسیار از جانب خود و زری خانم و خانواده سحابی از مسئولان بیمارستان که برای ادای احترام دور پیکر بی‌جان مهندس جمع شده بودند تشکر بلندبالایی کرد. روح زلال و قلب پاک و باایمان هاله رفتار او را در هنگام سختی‌ها و شداید مدیریت و آرام می‌کرد. هاله این استعداد را داشت که آرامش و ایمان درونی‌اش را بر فضای ملتهب موجود بگستراند. جمعیت به‌تدریج انبوه می‌شد و حراست بیمارستان را مضطرب می‌کرد و برمی‌انگیخت. موج جمعیت بیشتر که شد آن‌ها اصرار کردند که پیکر مهندس هرچه زودتر از بیمارستان بیرون برده شود. ما نمی‌دانستیم این همه اضطراب و رفت‌وآمد برای چیست. با خودمان می‌گفتیم آیا بیمارستان یک روز نمی‌تواند پیکر را در سردخانه نگاه دارد تا فردا تشییع مناسب و درخور مردی که عمر و جوانی و سلامتش را در راه میهن هزینه کرده انجام شود. بعدها فهمیدم مأموران اصرار داشتند که پیکر مهندس همان روز به لواسان منتقل و تا ظهر دفت شود. به هر روی پیکر مهندس را تحویل خانواده دادند و بخشی از جمعیت همراه با آمبولانس به خانه آقای مهندس سحابی در لواسان آمدند. در خانه پیکر را روی تخت چوبی ساده‌ای قرار دادند و پرچم ایران را رویش کشیدند. هاله بالای سر پدر بر زمین نشست و مشغول تلاوت آیات قرآن شد. نیت کرده بود تا قبل از دفت یک ختم کامل قرآن برای پدر بگیرد. کنارش نشستم و گفتم هاله جان قسمت کنیم هر جزء را کسی بخواند تا تمام شود. گفت نه. گفتم با من تقسیم می‌کنی. گفت تو هر جای قرآن و هرقدر که می‌خواهی و می‌توانی بخوان. من نیت کرده‌ام.کنارش مشغول تلاوت سوره انشراح شدم. بعد الرحمن را خواندم. الرحمن و انشراح را بسیار دوست می‌دارم. تابلوهای زیبا و فریبایی که از جهان و هستی و طبیعت می‌آفریند و توصیف می‌کند نشاط عمیقی به قلب و روحم می‌دهد. هر بار که واگویه می‌کنم فَبِأَیِّ آلَاءِ رَبِّکُمَا تُکَذِّبَانِ؛ خوشحال می‌شوم که نمی‌توانم تکذیب کنم توصیفاتی که به‌وضوح می‌بینم را. رفت‌وآمد و تسلیت گفتن‌ها مانع از آن می‌شد که یکسره قرآن بخوانیم. هاله هم هرچند خط یک بار برمی‌خاست و سلامی و تشکر می‌کرد و می‌نشست و تلاوت را پی می‌گرفت. یک بار وقتی نشست آهسته به من گفت مینو جان دیشب از بیمارستان برگشتم خانه تا دیروقت بیدار بودم و در همین هال نشستم و مطالعه می‌کردم. ناگهان احساس کردم در ورودی منزل باز شد و بابا قدم به خانه گذاشت. خوشحال شدم و پرسیدم بابا چطور فرار کردی از اونجا. عزت گفت فرار نکردم مرخصم کردند. آمدم تو و زری را ببینم و بعد از جلو من رد شد و دیدم پایش نمی‌لنگد. گفتم بابا خوب شدی درد نداری. گفت خوب خوبم و چست و چابک پله‌ها را به سمت اتاق‌خواب زری طی کرد. برای اینکه مطمئن شوم بیدارم ساعت را نگاه کردم نیمی از نیمه‌شب گذشته بود و من هم رفتم خوابیدم. صبح زود خبر شدم که بابا واقعاً نجات پیدا کرده. ساعت فوت را پرسیدم. همان لحظه‌ای بود که چست و چابک به خانه آمده بود تا از ما خداحافظی کند. رؤیای صادقه بود مینو، مگه نه؟ و دیدم قطره اشکی به زلالی وجود هاله از چشمان مهربانش بر گونه‌اش غلتید. در آغوشش گرفتم و گفتم مگر خودت نمی‌گویی همان ساعت پروازش را سلامت و چابک دیدی که آمد اینجا. هاله جان تو که باور داری هستی با مرگ نسبتی ندارد و مرگ زنده‌مانی را نشانه می‌رود و توان درافتادن با هستی یا زندگی که سرشار از تغییر است را ندارد. عزت تو زین پس درون هستی تو و هر آن‌کس دوستش می‌داشت و باورش داشت جاری می‌شود. محیط و محفل فاتحه‌خوانی و پذیرایی از تازه‌واردان در کمال آرامش بود. قرار شد متن‌هایی برای تسلیت بنویسیم. به زری خانم گفتم طبق رسم موجود آیا شما در مقام همسر می‌خواهید متنی برای اعلام درگذشت مهندس سحابی بدهید. گفتند بله، یک متن ساده. متنی احساسی نوشتم. زری خانم محکم و قاطع گفتند نه؛ یک متن دوخطی که صرفاً اطلاع‌رسانی باشد، نه بیشتر. هاله خندید و گفت چشم قربان و سلام نظامی داد.

 

در همین اثنا مأموران اطلاعات، همان‌ها که مسئول احضار و گفت‌وگو و بازجوی ملی-مذهبی‌ها بودند به خانه لواسان آمدند و به اصرار زیاد تقاضا داشتند که خانواده پیکر آقای مهندس را فی‌الفور همان روز خاکسپاری کند، اما خانواده سحابی مقاومت می‌کردند و می‌خواستند تدفین را فردای آن روز انجام دهند. با اصرار خانواده سحابی نیروهای امنیتی اجازه دادند خاکسپاری یک روز به تعویق بیفتد. آن شب تا دیروقت خانواده سحابی میهمان داشتند و بسیاری هم از شهرستان‌ها برای تسلیت‌گویی آمده بودند و هر چند نفر دور هم گوشه و کنار خانه و حیاط نشسته بودند. ساعت حدود سه نیمه‌شب بود که من و فیروزه و هاله زیر میز ناهارخوری یک پتو انداختیم و دراز کشیدیم تا کمی بخوابیم. فکر می‌کنم دو ساعتی خوابیدم. با دلهره بیدار شدم. دیدم هاله کنار پیکر آقای مهندس نشسته و قرآن می‌خواند او کنار ما دراز کشید تا ما بخوابیم، اما خودش نخوابید و تا صبح بر بالین پدر قرآن تلاوت کرد. سرشار از آرامش و طمأنینه بود. آن روز هر بار که نگاهم به هاله می‌افتاد چهره مصمم و آرامش به من می‌گفت که او مرگ پدر را به‌عنوان بخشی از هستی او باور کرده بود. ما باور داریم انسان به‌طور کاملاً ناخواسته و مانند هنرپیشگان آماتور که کارگردان ماهر بدون اینکه بخواهند آن‌ها را به صحنه پرتاب می‌کند، وارد عرصه حیات و زندگی می‌شوند، بدون تمرین و کاملاً تصادفی زمانی محدود تو بخوان اجل معین تجربه‌ای انسانی از هستی را به نمایش می‌گذارد و یا بهتر بگویم زندگی‌اش را به‌طور طبیعی بازی می‌کند. برای هاله زندگی این‌جهانی واقعاً بازی ناشیانه‌ای بیش نبود. هاله هرگز در نقش‌های کلیشه‌ای زن مدرن طبقه بالای جامعه و نقش مادر فداکار و همسر کدبانو ظاهر نشد و بدان‌ها اکتفا نکرد. او نقش زن مسلمان آرمان‌خواه انقلابی را باور کرده و پذیرفته بود و تمام عمر همین نقش را ایفا کرد. برای هاله زندگی بدون آرمان، بار گرانی کشیدنی برای هیچ بود. از این‌رو همیشه و همواره آماده بود تا بار سنگین زندگی زمینی را با سبکی هستی آرمانی و آسمانی‌اش تاخت بزند و آن روز چنین اتفاقی رقم خورد و روز واقعه شد.

به آن روز برمی‌گردم. ساعت شش صبح دوستان آمدند تا مراسم غسل مهندس سحابی را در حیاط خانه انجام دهند. هاله سرگرم نمایش زندگی روزمره است. نان می‌گیرد. صبحانه تدارک می‌بیند. به من می‌گوید دیشب با سایت جرس مصاحبه کرده. به او می‌‎گویم حالا این‌ها لج می‌کنند شری می‌سازند. می‌گوید نه میدونی که خط قرمز ما منافع ملی است چیزی نگفتم که خلاف باشه. بالاخره نسبت به عزت مسئولیت دارم. او فقط پدر من نبود و خنده ریزی کرد. خندیدیم. سوسن شریعتی از دور ما را دید. دستی تکان داد و نزدیک شد و گفت اینجا و در این حال هم می‌خندین؟ هاله گفت میخوای برات جوک بگم؟ سوسن هم به خنده افتاد. هاله برای همه چای ریخت. لقمه‌های کوچک نان بربری و پنیر درست کردیم تا هر که گرسنه است لقمه‌ای آماده بردارد. من به حیاط رفتم و همراه جمع سوره حمد و والعصر را با صدای بلند خواندیم. در این حین فرماندار و امام‌جمعه و رئیس نیروی انتظامی لواسان وارد خانه شدند. خانواده سحابی قصد داشتند مراسم تشییع مهندس سحابی، بر اساس سنت‌ها و باورهای مذهبی برگزار شود. نمی‌خواستند تشییع‌جنازه را به میتینگ سیاسی بدل کنند و به همین دلیل تمامی تضییقاتی را که مأموران حکم کرده بودند پذیرفتند… قرار بر این شده بود که از منزل مرحوم سحابی تا سر کوچه که عرض ۶ متری و طولی حدود ۲۰ متر دارد تشییع انجام شود و چنانچه اجازه دادند تا سر خیابان که حدود ۵۰۰ متری بود برویم و بعد سوار اتوبوس‌ها شویم و به سمت گورستان گلندوک برویم. هریک از ما عکسی از مهندس و شاخه گلی در دست داشتیم. به خیال خودمان تقسیم کار هم کرده بودیم. هرکدام از ما خانم‌ها مسئولیت حمایت زنان مسن‌تر و مسافران از راه رسیده را بر عهده گرفته بودیم و همپای آن‌ها راه می‌آمدیم. وقتی‌که تشییع شروع شد تا میانه کوچه رسیده بودیم. هاله در یک دست قرآن و در دست دیگر شاخه‌ای گل و عکس پدر را داشت و در ردیف اول درحالی‌که زیر لب آیات قرآن را تلاوت می‌کرد قدم برمی‌داشت. من دو سه متری از او عقب‌تر بودم. هنوز بیست قدمی از منزل دور نشده بودیم که واقعه رخ داد. مردانی خشن دشنام‌گویان با لباس‌های مبدل بلافاصله پس از خروج تابوت از خانه، درحالی‌که عزاداران لااله‌الاالله‌گویان، تابوت را بر دوش خود حمل می‌کردند به سمت جمعیت هجوم آوردند. فحاشی کردند و عکس‌های مهندس را قاپیدند و پاره کردند. گل‌ها را زیر پا انداختند و لگدمال کردند. این حجم نفرت و خشم اصلاً تصورکردنی نبود. جمعیت که اغلب دوستان و اقوام بودند مبهوت و مرعوب شده بودند. آن‌ها برای در امان ماندن از ضربات باطوم خود را کنار می‌کشیدند. در همین اثنا یک مأمور بلندقد و بسیار خشن که کت کرم‌رنگ روشنی به تن داشت عکس مهندس سحابی را که در دست هاله بود پاره کرد.

هاله به‌زحمت یقه او را گرفت و با خشم گفت عکس پدرم است. ما حق داریم در آرامش پدرمان را به خاک بسپاریم و به خاک سپرده شویم. صحنه آشکارا صحنه مبارزه نهایت جباریت با نهایت شرافت و مظلومیت بود. هاله نمی‌توانست در روز روشن و پشت سر پیکر بی‌جان پدر مؤمن و وطن‌دوست و پشت پرچم وطنش ایران از حق خاکسپاری محترمانه که حق هر انسانی است دفاع نکند. مأمور شخصی‌پوش تنومند دیگری ضربه‌ای محکم با آرنج به پهلوی هاله زد. آسیه، دختر هاله، آنجا بود و با چشمان خود دید که هاله به زمین افتاد و چشم‌هایش تابی برداشت و به آسمان دوخته شد. مهاجمان فریاد می‌کشیدند و فحاشی می‌کردند. جمعیت مستأصل اطراف هاله سعی داشتند او را به کناری بکشند. تقی شامخی، همسر هاله، به‌سرعت او را روی دست درون نزدیک‌ترین خودرو پارک‌شده که متعلق به بهرام پسرعموی هاله بود گذاشت و همسرم پیمان هم که کنار او قدم بر‌می‌داشت روی صندلی عقب نشست و سر پرشکوه هاله را که چون دخترانش دوست می‌داشت و محترم می‌شمرد بر زانو نهاد. پاهای هاله عزیزم بیرون ماشین بود. یکی از لباس شخصی‌ها به‌زور پاهای هاله را درون اتومبیل جا داد و در را با ضرب بسیار بست و فریاد کشید حرکت کن. فکر کردیم هاله را به بیمارستان می‌برند و جایش امن است. به زری خانم نگفتیم درگیری شده و هاله ضربه دیده است. نمی‌دانستم و هیچ‌کس آن موقع نفهمید که هاله را برای همیشه از دست داده‌ایم.

سپس آن‌ها، تابوت مهندس سحابی را از دست تشییع‌کنندگان ربودند. پیکر آقای مهندس به زمین افتاد. سریع بلندش کردند و سوار بر ماشین و به گورستان منتقل کردند و در گورستان را از داخل قفل کردند تا جمعیت نتواند وارد شود. جمعیت که با ربودن پیکر مهندس به خود آمده بود در گورستان را باز کردند و آنجا شاهد مراسم تدفین شدند. همان مرد بلندقامت زردپوش کنار گور ایستاده بود و هر دو دقیقه یک بار بی‌دلیل فریاد می‌کشید بگیریدش و مأمورانی که لباس فسفری کارگران شهرداری به تن داشتند و میان جمعیت ایستاده بودند با فریاد شروع به دستگیری و ضرب و شتم افراد جمع کردند و در مراسم اخلال می‌کردند. در همین اثنا کسی در گوش من گفت هاله شهید شد. باور نکردم. گفتم دروغ می‌گویند تا مراسم را بر هم بزنند. خبر جان باختن هاله، دهان‌به‌دهان می‌گشت اما هیچ‌کس باور نمی‌کرد. مراسم تدفین مهندس سحابی را خیلی سریع به پایان رساندن و شروع به ضرب و شتم حاضران کردند. سوسن حالش به هم خورد و تشنج سختی داشت. کسی نزدیک شد تا به او قرصی بدهد. فریاد زدم نده‌، نخور، نمی‎دونیم قرص چیه. احسان آمد و با کمک احسان سوسن را بیرون بردیم و سوار ماشین کردیم و در آنجا بود که خبر شهادت هاله بر سر مان آوار شد. آنجا بود که قیامت را به چشم خود دیدم. مردم افتان‌وخیزان و بهت‌زده، به‌طور پراکنده اطراف گورستان راه افتاده بودند و به سمت خانه مهندس می‌رفتند تا شهادت هاله را تسلیت بگویند. کسی باور نمی‌کرد. خشک شده بودم. اشکمان نمی‌آمد. عروس زیبای هاله را دیدم که بر سر می‌زد و می‌گریست. سیل اشک‌هایم سرازیر شد و فریاد می‌زدم هاله جانم. هاله! هاله. انگار با بردن نامش می‌خواستم او را نزد خود نگه دارم. هاله جانم کجایی. هاله جانم بگو که خبر درست نیست. هاله جان ببین عروسی که این همه دوستش داشتی بر سر می‌زند. هاله بیا و دستش را بگیر و بر قلب تپنده‌ات بگذار تا آرام بگیرد. به خانه ماتم‌زده سحابی در لواسان برگشتم. زری خانم مبهوت به دیوار روبه‌رو خیره شده بود. مهندس صباغیان قلبش گرفته بود و مأموران درمانگر اورژانس به او تنفس مصنوعی می‌دادند. دکتر هاشمی غش کرده بود و از سودای جان می‌گریست. ناله و اشک و زاری مرد و زن را در خود گرفته بود. این همه اشک از کجا می‌آمد. قامت‌ بلند آقا لطفی به نظرم تکیده و خمیده آمد. او هم می‌گریست. تاب دیدن زاری او را نداشتم. خواستم دلداری‌اش بدهم نتوانستم. گریه و شکوه‌ام بالا گرفت. آقا لطفی چطور می‌تونم از شما بخوام گریه نکنید. وقتی خودم نمی‌تونم زار نزنم. آقا لطفی دستش را بر سرم گذاشت. گفت باید صبر کنیم. صبور باش و نالیدم که برای صبوری باید سنگ بشم. باید آن همه خاطرات خوب از دوستی یگانه و بی‌همتا را فراموش کنم. باید سنگ شوم آن حجم شریف و آرزومند صلح و آشتی و خوشبختی سرزمینش را فراموش کنم. باید سنگ باشم. تازه مگر نمی‌دانی آقا لطفی عزیز که چشمانت را در راه خدا داده‌ای و اما انگار اشک‌هایت را برای امروز، روز واقعه جمع کرده بودی که این‌چنین می‌باری! امروز‌مان روز مباداست آقا لطفی عزیز و نشستم. نمی‌توانستم بنشینم. بی‌قرارم. بلند شدم و به طرف تهران راه افتادم. فهمیده بودم هاله را به خانه خودش برده‌اند. به تهران و به خانه هاله رسیدم. همان خانه انس و مهربانی و زیبایی.

چه بسیار در این خانه با هاله گفته بودم و خندیده بودم و حتی گریسته بودم. چه اندازه با هم بیانیه‌های دادخواهی نوشته بودیم در آن سال‌هایی که پدر او و همسر من بیمار و رنجور در زندان بودند. هاله آرام زیر ملافه سفیدی خوابیده بود. آمنه و آسیه و یحیی و دکتر شامخی و بسیاری دیگر آنجا بودند. نالیدم هاله جان! بلند شو. تو کی جلو مهمانانت می‌خوابیدی؟ ملافه را کنار زدم. هاله انگار خواب بود. صورت ماهش را غرق بوسه کردم. برای اینکه عطر خوش دوستی تا قیامت در جانم جاری باشد او را بوییدم. ابروان مرتب و زیبایش را نوازش کردم. نالیدم ای بی‌وفا… این کلمه تکیه‌کلامش بود. وقتی پس از چند روز بی‌خبری از هم یکدیگر را می‌دیدیم. دوستان از هاله جدایم می‌کنند. ناگهان ده پانزده زن و مرد قوی‌هیکل با چهره‌هایی یخ‌زده و رفتاری همچون ربات با لباس‌های مبدل با کفش وارد آپارتمان کوچک و همیشه نظیف و پر از نقاشی هاله شدند؛ و دور پیکر او جمع شدند. یکی از زنان که خود را نماینده پزشک قانونی معرفی می‌کرد به اصرار از دوستمان دکتر مریم رسولیان می‌خواست بنویسد مرگ بر اثر ایست قلبی بوده و مریم محکم می‌گفت نه. من نمی‌توانم گزارش دروغ بدهم. آنجا بود که فهمیدم هاله با همان ضربه پهلو تمام کرده و وقتی سوار ماشینش می‌کنند پیمان نبضش را می‌گیرد و می‌بیند که نبض ندارد. فوراً هاله را به ماشین اورژانس مستقر در میدان لواسان می‌برند. مأمور اورژانس به هاله انسولین تزریق می‌کند، اما دارو از رگ عبور نمی‌کند؛ و مأمور شفاهی گواهی بر فوت می‌دهد و دکتر شامخی و پیمان و بهرام از بیم آنکه مبادا پیکر هاله را همچون پیکر مهندس بربایند با سرعت او را به تهران می‌رسانند و خبر شهادت هاله را به نزدیکان می‌دهند. کنار پیکر هاله نشستم و در دلم سوره والعصر را برایش خواندم. بعد یادم آمد سوره انشراح را هم دوست داشت. آن را هم خواندم. در گوشش زمزمه کردم هاله جان ختم قرآن برای پدرت را کامل کردی؟ زری خانم به خانه هاله آمد. چون تارک صبر ایستاده بر بلندای یقین. زری خانم تابلو بی‌نظیری از وقار قلب و روان داغ‌دیده زنی آمیخته به ایمان و آراسته به یقین را به نمایش می‌گذارد. آنجا که در پاسخ همدردی‌ها در جان باختن هاله همچون بانویش زینب (س) می‌گوید «ما رایت الا جمیلا». نگاه زیبا بین زری خانم و همچنین صلابت و وقار او در تحمل سوگ هاله از یقین او به کلام خدایش «إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّـا إِلَیهِ رَاجِعونَ» نشأت می‌گیرد. زری خانم جسم دختر دلبندش هاله را در صحنه آشکار حق و باطل و در جبهه دفاع از حق از دست داده، اما روح بزرگ هاله را با بی‌تابی و بی‌قراری و زاری مادرانه از خود نمی‌رنجاند. او هم باور دارد که زندگی باری است که در مرگ، از دوش هستی برداشته می‌شود و هستی را سبک‌بار و آزاد از بودونبود می‌سازد. زری خانم هم چنان رفتار می‌کند که هاله در سوگ پدر می‌کرد. همان اندازه آرام صبور و شاکر. با خودم فکر می‌کردم دیروز هاله و زری خانم در پاسخ تسلیت‌هایی که به خاطر درگذشت مهندس سحابی به آن‌ها می‌دادند همه را دعوت به آرامش و تحمل می‌کردند؛ و امروز زری خانم بی هاله و با قلبی مالامال از داغ و درد تنهایی مردم را دعوت به آرامش و رضا می‌کند و چه خوب از عهده این مهم برمی‌آید. رو به پیکر هاله می‌کنم و در دلم نجوا می‌کنم. می‌بینی هاله جان! زری چقدر خوب و محکم ایستاده؟ احساس می‌کنم هاله نفسی از سر رضایت می‌کشد و من گریه می‌کنم. مأموران با دکتر شامخی بحث می‌کند که باید همین امروز عصر پیکر هاله را به خاک بسپارید و خانواده می‌پذیرد. زری خانم اجازه کالبدشکافی نمی‌دهد و می‌پذیرد که همان شب هاله را در کنار پدر به خاک بسپارند. من دوستانم را خبر می‌کنم و به لواسان و گورستان می‌رویم و آنجا بست می‌نشینیم تا مبادا دوباره در گورستان را قفل کنند و همان کاری را بکنند که با پیکر مهندس سحابی کردند. مأموران پیکر هاله را با آمبولانس به پزشکی قانونی برای صدور جواز خاکسپاری بردند. پزشک قانونی جواز فوت را صادر کرد. ساعت ۹ شب بود که مأموران پیکر هاله را به لواسان آوردند. مراسم شست‌وشو و غسل در یک انبار متروکه و تاریک کنار گورستان انجام گرفت. با چراغ جلو اتومبیل روشنایی کمی تأمین شد تا هاله عزیزم را غسل دادیم و لباس آخرت بر تنش پوشاندیم و پرچم ایران را رویش کشیدیم. ساعت ۱۰: ۳۰ بود. گورستان گلندوک پلکانی است و تمام پلکان‌ها از مأموران گارد با سپرها و کلاه‌خودها پر شده بود. دالانی شیشه‌ای از سپر ساخته بودند که تابوت هاله را از میان آن عبور دادند. کنار مزار مهندس که خاک آن تازه بود گذاشتند. ساعت ۳۰:۱۰ بود که هاله را به خاک که نه، در آغوش پدرش گذاشتیم. پدری که هاله را به‌قدر جانش و بلکه بیشتر از آن دوست می‌داشت و حتی یک شب بی او نتوانست به سر کند. پس از حمد و سوره والعصر سرود ای ایران را به یاد هاله خواندیم. مأموران نیروی انتظامی و گارد رفتاری حساب‌شده داشتند؛ اما آن‌ها هم مبهوت به‌نظر می‌رسیدند و من مطمئنم این مراسم را هرگز از یاد نخواهند برد. به‌کرات و بارها و بارها مصائب حضرت زهرا را و زیارت عاشورا را خوانده و با تجسم آن‌ها گریسته بودم. آن شب و صبحش اما باور کردم عاشورا می‌تواند در هر زمین و هر زمانی تکرار شود. آری «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا»

این نوشته به‌واقع بزرگداشت زنی است که هرگز از آرمان‌خواهی انقلابی خود پشیمان نشد. زندگی و حتی مرگ هاله بازتاب زندگی و روحیات نسلی از زنان مسلمان ایرانی است که میان زندگی و زیست زنانه و مبارزه در راه عدالت و آزادی جدایی نمی‌دیدند. آرمان‌هایی که میل به آزادی و رهایی از بار سنگین زندگی و ارائه تصویری از سبک‌باری هستی انسانی داشتند. برای بسیاری که از نزدیک با هاله و با منش او در زندگی آشنا بوده‌اند، بازخوانی این متن و پذیرش مرگ رازآلود هاله سنگین و باورنکردنی بود. مگر آن‌ها که مرگ‌هایی اثرگذار مثل شهادت را ناظر بر جاودانگی و نامیرایی جان‌هایی می‌دانند که با شناخت بار سبک هستی‌شان، زندگی را به زنده‌مانی به هر قیمت تقلیل ندادند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط