نگاهی به دو کتاب چرا تاریکی را خدای خود نکنم و کابل ۱۴۰۰
احمد هاشمی
محمدکاظم کاظمی شعر مشهوری دارد با این مطلع: «غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت/ پیاده آمده بودم پیاده خواهم رفت». هر بیت این شعر تصویری زنده است از زندگی مهاجران افغانستانی در ایران. «طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد/ و سفرهای که تهی بود بسته خواهد شد». بسیاری از این مهاجران در ایران به دنیا آمدهاند یا در ایران تحصیل کردهاند یا چند دهه است در این مملکت زندگی میکنند، اما همچنان غریباند و با وجود تن دادن به مشاغل سخت تنگدستاند. در ابیات مختلف شعر واژههای غریبه و غربت تکرار شده است. غریبهای که همه شهر میشناسندش. «اگر به لطف و اگر قهر میشناسندم، تمام مردم این شهر میشناسندم». شعر کاظمی قصه زندگی پنجدههای مهاجران افغانستانی در ایران است.
هنگامه شنیدن است
نخستین گروه مهاجران افغانستانی مهاجران کاری بودند که پیش از انقلاب به ایران آمدند، اما موج اصلی مهاجرت در دهه ۶۰ هجری و پس از حمله شوروی به آن کشور آغاز شد. هماکنون تعداد اتباع افغانستانی در ایران حدود ۸ تا ۱۰ میلیون نفر برآورد میشود. جمعیت عظیمی که حکومت ایران با آنها بلاتکلیف است. به تجربه سالیان قرار نیست بازگردند و در تمام این سالها بیسروسامان ماندهاند؛ کار میکنند بدون اینکه از مزایای قانونی بهرهمند شوند، کودکانشان یا از تحصیل باز ماندهاند یا در شرایط نامساعد آموزش میبینند، تحت پوشش بیمههای درمانی نیستند و رنج بیماریشان دوچندان است، ازطرفی بار مالی زیادی بر عهده دولت میگذارند. غیرقانونی بودن معادل بینشان بودن است و تبعات امنیتی دارد. رسمی بودن برای دولت مزایایی هم دارد، مالیات میگیرد و خدمات میدهد.
«اگر توسعه بخواهد پایدار شود، ناگزیر است از شکلی از ادغام اجتماعی، اینکه چگونه بهجای طرد کردن و نپذیرفتن و بلاتکلیف گذاشتن اجزای جامعه، افراد را بپذیریم و رابطهمان را با آنها مشخص کنیم. ادغام اجتماعی فقط این نیست که منابع و امکانات را درست توزیع کنیم، بحث ارتباط و تعلق و پیوند است… {برای این منظور باید به دنبال} شناخت نیازها، تواناییها و فرهنگ مهاجران برویم… اصولاً ما برنامهای برای شنیدن این جامعهای که باید برایش برنامه داشته باشیم نداریم».۱
چه بخواهیم و چه نخواهیم مهاجران افغانستانی بخشی از جامعه هستند که نمیشود و نباید نادیدهشان گرفت. بسیاری از این مهاجران در کودکی و نوجوانی به ایران میآیند و در سختترین شرایط کار میکنند. نه فرصت یادگیری دارند و نه امکان تغییر جایگاه شغلی. غالباً در حاشیههای جرمخیز شهرها زندگی میکنند و تحت آزارها و توهینهای نژادپرستانه هستند. آماری وجود ندارد که میزان جرم و جنایت در بین مهاجران افغانستانی بیشتر از ایرانیها باشد، برعکس با توجه به محدودیتهایی که دارند سعی میکنند پاکدست و درستکار باشند. وقت آن رسیده است که این جمعیت عظیم به رسمیت شناخته شوند و طرف گفتوگو باشند. هنگامه شنیدن است.
چرا تاریکی را خدای خود نکنم۲
داستانهای معصومه جعفری، قصه «مهاجرآدم» است که منتظر است هواپیمایی پیدا شود «…که با خودش نفر جمع میکند و از اینجا میبرد به یک جای دیگر». اینجا، شهری که مردمانش عادت دارند همیشه عسل بخورند، اما فروشندهها حق ندارند به غریبهها عسل بفروشند. «اینجا به خودمان هم بهاندازه کافی عسل نمیرسد، شاید برای همین است که به شماها عسل نمیفروشند».
نویسنده در مرز میان واقعیت و رؤیا ایستاده است. داستان کوتاه «چرا تاریکی را خدای خود نکنم» مغازلهای است با خورشید؛ گلایههایی عاشقانه از خدای روشنی؛ اما روی زمین همچنان واقعیت زمخت و خونریز جولان میدهد. داستان گزارشی است در نهایت لطافت طبع از آیین قطع سر یک گوسپند. «این گوسپند از صبح آمده حیاطمان. بسته شده به درخت بزرگ و قدیمی حیاط. ساکت ایستاده. نور آفتاب از لابهلای برگ درخت آوار شده روی شاخههایش. نه، آوار نشده. آفتاب عزیز دل من است. آوار نمیشود. پهن میشود. آفتاب خداست. خدایان مهربان پهن میشوند. چند مرد این کار را کردند. من خواب بودم. صبح زود بود. دل نمیکنم از نزدیک نگاهش کنم. ولی سرش را که ببرند دیگر ترسی ندارم از چشمهایش».
این داستانها دریچهای است به شناخت همسایهای که سالهاست با او مأنوسیم، اما چیز زیادی از آیینها و رسوم و فرهنگش نمیدانیم.
کابل ۱۴۰۰
رمان۳ کابل ۱۴۰۰، روایتی بکر است از روزهای منتهی به سقوط کابل به دست طالبان. قصه مردی که کلکسیونی از اعضای بدن مجروحان و کشتهشدگان حملات تروریستی جمعآوری میکند. ماجراهایی تا این حد تلخ را میشود با لحنی عبوس و در فضایی تیره روایت کرد، اما نویسنده به وقتش طناز است؛ چه میشود کرد، همین است روزگار ما و همین بوده و بوی بهبود ز اوضاع جهان به مشام نمیرسد. آدمی همین است که در شرایط سخت دزدی میکند و دیگری را میکشد و از دیگران سوءاستفاده میکند. اینگونه است که خارجیهای نهاد کمکرسان هم پس از مدتی ترفندهای زندگی در شرایط سخت را یاد میگیرند و شبیه بقیه میشوند.
در کابل ۱۴۰۰، شهر پیش از آنکه به دست طالبان بیفتد، سقوط کرده است. هیچ انگیزهای برای ساختن نیست. تنها یک راه وجود دارد: رفتن. راوی برای آدمهایی که میخواهند بروند قصه میسازد، قصههایی باورکردنی برای نهادهای حقوق بشری. قصههایی که ازقضا جذاب از آب درمیآید، گیراتر از خود واقعی آدمها، اگرچه شاید «واقعیت» تلختر از آن قصهها باشد.
در آن کوچه باریک که یک طرفش خون و انفجار است و طرف دیگرش تقلا برای سیر کردن شکم، تخیل آدمی به کار میافتد. خیال میکنی که جهان توسعهیافته باید جایی است که جز لذت بردن، هر کار دیگری گناه است، که مردم سر کار هم مشغول معاشقهاند! کابل ۱۴۰۰ مصیبتها را سهل میگیرد و بازیچه میکند. گاهی شبیه یک شوخی است با زندگی سخت مردمانی تحت ستم، در پاسخ به شوخیای که روزگار با زندگی مردمان آن دیار کرده است. با این حال هرچقدر داستان پیش میرود فضا تاریکتر میشود. تکرار جراحت و خون عادیاش نمیکند، در انتهای داستان موقعیت را بیشتر درک میکنی و ویرانی و تباهی را.
«خیلی خسته شدهام از این وضع مهدی جان! کاش طالب بیایه! حداقل جنگ گم شوه».
پینوشتها
- سخنرانی پیام روشنفکر در نشست حامیان جامعه مدنی (حجم) با عنوان «توسعه، مهاجران و جامعه مدنی». در برخی آمار هم به سخنان آقای پیمان حقیقتطلب در این نشست ارجاع داده شده است. t.me/haajm
- چرا تاریکی را خدای خود نکنم، معصومه جعفری، انتشارات روزنه، ۱۴۰۰
- کابل ۱۴۰۰، تقی اخلاقی، انتشارات برج، ۱۴۰۲