بدون دیدگاه

مراد نانکلی: درس جوانمردی و اخلاق

لطف الله میثمی
برای تویی که مرا هیچ و هرگز ندیدی           برای تویی که تو را هیچ و هرگز ندیدم

 

دوست ندارم راوی قصه‌ای از یاد رفته و یا یادآور خاطره‌ای دور و تلخ باشم. همیشه وقتی می‌خواهم از سخت‌ترین روزهای آن مبارزه‌های پرنشیب‌وفراز بگویم دلم  می‌خواهد از همان‌جا حرف بزنم، از روز آزمون و تجربه‌ام برای قبول “تولد دوباره” و حالا از تلاش پاک دیگری برای احتضار؛ از مراد نانکلی!

می‌خواهم از همان‌جا ببینم، از روی تخت بیمارستان شهربانی، طبقه چهارم ویژه ساواک.

اواخر مرداد داغ سال ۱۳۵۳؛ هوا گرم و خفقان‌آور است؟ خبر ندارم. اما هوا کم است و خفقان، گرفتگی، خفگی و خفگی و سوزش گلو و بالاآوردن خون و بوی خون و تاریکی.

نه این‌که جسم‌ام گنجایش روح‌ام را نداشته باشد نه این‌که بخواهم بمیرم؛ یأس و عشق همراه و هم‌قواره، وجودم را می‌فشارند، با هم زورآزمایی می‌کنند تا تمام حجم تنم پر و فشرده، تنگ و تنگ‌تر شود. سعی می‌کنم فکر کنم و به یاد بیاورم چرا اینجا هستم؟

به خاطر می‌آورم که چه‌طور آن شتاب شاد و مضطرب، با انفجاری ناغافل تیره و تار شد، هزار بار مرورش می‌کنم و دامن می‌زنم به جدال درونم. خود را شهید راه مصدق می‌دانم، همین و بس!

اول مرا بردند بیمارستان سینا. آنجا خرده شیشه‌های کپسول سیانور را از دهانم بیرون کشیده و وقتی غلاف اسلحه‌ کمری‌ام را دیدند که سیاسی‌ام! مأموران ساواک را خبر کردند تا مرا با خود به اینجا ـ بیمارستان شهربانی ـ بیاورند.

پرستاران می‌آیند و می‌روند. خانم ذوالقدر پرستاری است مهربان که چهره‌اش را مثل لباس‌اش سفید مجسم می‌کنم. حرف از عیسی بگلو می‌زنند و از محسن مخملباف که آنجا بستری‌اند.

از سیمین صالحی می‌گویندکه… خانم دکترجراحی هفت‌ماهه آبستن و یک چشمش آسیب دیده…؛ می‌فهمم که فاطمه هم دستگیر شده و مطمئن می‌شوم او جراح بوده است. با همکاری فاطمه، به خاطر سالگرد ۲۸ مرداد داشتیم بمب صوتی می‌ساختیم. می‌خواستم بساط جشن ارتش را در میدان مخبرالدوله به هم بزنم. در اعتراض به کودتای ۲۸ مرداد!

از مخملباف می‌گویند که دائم در جواب سوال ساواک “که چرا دست به عملیات مسلحانه زده‌ای؟” می‌گوید: “مملکت سرمایه‌داری است و شما هم سرمایه‌دار هستید.” یکی از افسران ساواک که نگهبان آن طبقه است می‌گوید: “ببین این نوجوان  تنها دچار شبهه‌های سیاسی شده و هر چه از او می‌پرسیم بازجویی را به سرمایه‌داری وصل می‌کند.”

خانم ذوالقدر در قلبِ دم و دستگاه ساواک، بی‌ریا از نذری که برای زنده‌ماندن مراد نانکلی کرده حرف می‌زند: “برای مراد نانکلی گوسفند نذر حضرت عباس کرده‌ام که زنده بماند.”

فکر می‌کنم به این که این پرستارِ گزینش شده، چه جسورانه برای یک چریک مجاهد نذر می‌کند و این‌که چه‌طور مذهب در رگ و پی این مردم ریشه دوانده و سابقه‌ای طولانی دارد.

خانم ذوالقدر غذا دهانم می‌گذارد. به بازجویی‌های ساواک جواب می‌دهم، روزها و شب‌ها برایم یکی شده‌اند و می‌گذرند. دست چپ‌ام را به جای جراحی و مومی‌کردن از مچ قطع کرده‌اند شاید برای آن‌که مانعی بر سر راه شکنجه کردنم نباشد.

صداها پرمعنا شده‌اند. به یک‌باره آهنگ نفس‌های احتضار مراد نانکلی برایم ویژه می‌شود. نامش را همین‌جا برای اولین‌بار از خانم ذوالقدر شنیده‌ام و این‌که کارگری مجاهد است.

وضعش وخیم است…

کنجکاو شده‌ام. می‌گویند از او پرسیده‌اند؛ اسلحه‌ات را از کجا تهیه کرده‌ای و او جواب داده: “می‌دانم ولی نمی‌گویم.” چرا دروغ نگفته؟ مگر نباید برای فریب دشمن و حفظ جان همرزمان دروغ گفت؟ فکرم درگیر می‌شود و این دغدغه فکری در آن لحظه‌های دشوار برایم مثل دم مسیحایی امیدوارکننده. جرقه‌ای که نیروبخش و محرک است. برای شروع دوباره، برای فکرکردن دوباره و تحلیل و عشق به ادراک و دریافت.

می‌شنوم که مراد تمام کرده است. او را مثل قایقی سفید می‌بینم در دریای بیکرانه با بادبانی برافراشته که دور و دورتر می‌شود و به من نزدیک‌تر. دوست دارم با او حرف بزنم و قبل از رفتن، چیزی به او بدهم یا بگویم…

و امروز بیش از آن روز، دلم می‌خواهد از او بیشتر بدانم. چرا که تأثیر حضور کوتاه‌مدت او در آن روزهای دردناک در کنار من هنوز همراهم است و حالا چون منبعی الهام‌بخش راه‌گشای تفکرات‌ام که چرا مراد دروغ نگفت؟ حتی به دشمن!

با همین جرقه بود که بر آن شدم یادمان سی‌ودومین سالگرد شب ۲۸ مرداد ۱۳۵۳ و پنجاه‌وسومین سالگرد کودتای ۲۸مرداد ۱۳۳۲ را برای مراد بنویسم.

با خانواده‌اش تماس گرفتم و با خواهرش در همان خانه که مراد زندگی می‌کرد به گفت‌وگو نشستم و اما به روایت خواهرش حمیده نانکلی:

“مراد در ۷ مرداد ۱۳۲۸ در گل‌آباد تویسرکان به‌دنیا آمد. ۵ اسفند ۱۳۵۱ دستگیر و در ۱۹ شهریور ۱۳۵۳ در بیمارستان شهربانی به شهادت رسید. او را در ۱۳ آذر ۵۳ تحویل بهشت‌زهرا داده‌اند. [اما من فکر می‌کنم در همان اوایل شهریور بود که به شهادت رسید.] تا ششم ابتدایی در گل‌آباد درس خواند، بعد آمد تهران پیش پدر و مشغول کار در چراغ‌سازی شد و همراه با آن شروع به تحصیل در مدرسه شبانه فرهنگی آذر ـ در خیابان شاه‌رضا ـ کرد. کلاس‌های زبان، دوره تایپ، دوره تعمیر لوازم برقی و… دوره‌های مختلفی بود که مراد پشت سر گذاشته بود. به ورزش کشتی علاقه داشت. بعدها کارگر کارخانه ارج شد که گویا شورش کارگران کارخانه را زیر سر او دانسته و اخراجش کرده‌اند. سه ماه هم در کارخانه فیلکو کار می‌کند و بالاخره در کارخانه شوفاژسازی سافیاد که سهامداران آن بازرگان و سحابی و… بودند، مشغول به کار می‌شود. ریخته‌گری می‌کرد و در کنار آن برای مجاهدین پوسته نارنجک درست می‌کرد. همان‌جا دستگیر می‌‌شود. مثل این‌که از طریق هیئت و جلساتی که در آن شرکت داشته‌اند لو می‌روند. او را حدود ساعت ۱۱ سر کار دستگیر می‌کنند و آقا عزت‌الله شاهی را بعدازظهر همان‌روز، با هم لو رفته بودند. شش ماه سلول انفرادی کمیته مشترک بود و بعد زندان قصر. می‌رفتیم ملاقاتش، همه فامیل می‌آمدند. در دیدار آخر بسیار مرتب و شیک لباس پوشیده بود.

خیلی نترس بود. مادرم می‌گفت بچگی‌ها، برعکس بزرگسالی ترسو بود. آن‌موقع در شهرستان‌ها تعزیه رسم مهمی بود، برای تمام امامان مراسم تعزیه برقرار می‌کردند. مراد نقش حضرت زینب و رقیه را بازی می‌کرد. یک‌بار که نقش موسی‌بن‌جعفر را بازی کرد همه فامیل می‌گفتند تو چرا این نقش را قبول کرده‌ای؟ شب‌های احیا مداحی هم می‌کرد.

ساواک ضربه را توی کله‌اش زده بود. می‌گفتند سرش را کوبیده به دیوار سلول و خودکشی کرده. اما به تأیید پزشکی قانونی چشمش را درآورده بودند. دندان‌هایش را شکسته بودند. ریه‌ها جراحت شدید دیده و قفسه سینه شکسته بود. من همه اینها را بعد از پیروزی انقلاب فهمیدم. در قطعه ۳۳ بهشت‌زهرا دفن شده، مزارش را هم بعد از انقلاب پیدا کردیم. خیلی فعال بود و انگار می‌دانست وقت کم دارد. کتاب‌خوان بود. وقتی افراد ساواک برای تفتیش به خانه ما آمده بودند از این‌که می‌دیدند مراد با ۲۳ سال سن، آن همه کتاب خوانده خیلی تعجب کرده بودند. تمام اسناد و مدارک به علت عدم‌نگهداری خوب مادرم به دست این و آن پراکنده شد. کارنامه‌ها، دیپلم، مدارک مختلف و شرح فعالیت‌ها در پرونده‌اش تحویل موزه عبرت شده است. روی یک مقوا با خط درشت نوشته بود خدا، قرآن، عدالت همراه با آیه‌ای از قرآن، انگار می‌خواسته قاب‌اش کند. من در تمام این سال‌ها، مقوا را لای پوشه، نگاه داشته‌ام…”

هنوز هم به آهنگ نفس‌های مراد می‌اندیشم بی‌آن‌که از راهش بپرسم. به بیمارستان برمی‌گردم و در امروز هستم که از همان جرقه…

در تمام ۱۶ ماهی که در سلول انفرادی بودم به مراد فکر کردم و تا امروز هم…

که چرا نباید حتی به دشمن هم دروغ گفت؟

در آن روزها رسم بر این بود که برای حفظ نیروها و لونرفتن آنها ـ که به‌دنبالش شکنجه و آزار بود ـ به بازجوها دروغ بگوییم. من هم این کار را می‌کردم. اما با تجربه مراد دچار تضاد شده بودم. به تاریخ نگاه می‌کردم و می‌دیدم همه انبیا و ائمه(ع) حتی به دشمنان‌شان هم دروغ نگفته‌اند.

می‌خواهم در این‌باره، اندکی بحث کنم. چرا دروغ می‌گوییم؟ از چه می‌ترسیم؟ از مرگ؟!

آیا مراد دچار اشتباه شد یا راه انبیا را انتخاب کرد؟ از دل دروغ من یأس برمی‌خاست یا امید؟

آیا دروغ گفتن همان‌طور که در آموزش‌های جاری به ما می‌گفتند، در شرایطی جایز و استغفار هم نداشت؟ یا این‌که به گفته برخی دیگر، در شرایط اضطرار جایز اما مستلزم استغفار بود و فرد باید برای توان‌سازی و به‌دست آوردن توانایی برای دوری از دروغ گفتن تلاش می‌کرد؟ (پرتوی از قرآن)

تمامی آنچه که می‌‌خواهم بگویم در ابتدا در چند جمله خلاصه می‌کنم: اصل راست گفتن را در طول تاریخ همه قبول داشته و دارند اما مهم این است که در بستر زمان و مکان و در شرایط سخت، چگونه راست بگوییم؟ به عبارت دیگر می‌توان گفت چه‌طور راست گفتن در بستر زمان  و مکان مهم است.

اصل راستگویی ساده است، اما مکانیزم آن پیچیده؛ مکانیزم به این معنا که یک ارزش چگونه در شرایط مختلف زمانی تحقق پیدا می‌کند.

مرحوم طالقانی در پرتوی از قرآن در تفسیر سوره بقره و آل‌عمران به یکی از مصادیق اخلاق، “انفاق” پرداخته‌اند و با توشه‌گیری از قرآن آیین‌نامه انفاق را بدین‌مضمون می‌نویسند که در پروسه انفاق باید توجه داشت که آنچه به ما روزی داده می‌شود از آنِ خداست (مما رزقناهم ینفقون) یعنی انفاق‌کننده نباید آن را مال خود بداند و دائماً چشمش دنبال آن باشد. نباید منتی گذاشته شود و ایثارگر نباید با ایثار خود، کسی را خودکم‌بین کند و یا آن را به رخ بکشد. ایثار، بسته به شرایط، می‌تواند آشکار یا پنهان باشد.  انفاق در قرآن به هیچ‌وجه مشروط به شرطی نیست. مثلاً امریکا وام می‌دهد به شرطی که کشور وام‌گیرنده هشت توصیه را در اقتصاد خود بپذیرد. طالقانی می‌گوید انفاق نباید کسی را وابسته کند و مشروط باشد. هر چند در آموزش‌های جاری مذهبی ما این درس‌های قرآن رعایت نمی‌شود. جوهر کلام این‌که؛ حد و چگونگی تحقق انفاق در بستر زمان و مکان است که باید رعایت شود. با الهام از درس‌های انبیا نتیجه می‌گیریم که نباید دروغ گفت اما گاهی همه راست را هم نباید گفت، شاید بتوان نام این را سیاست یا دیپلماسی گذاشت. طالقانی می‌گوید برای تحقق آن باید ریشه‌یابی کرد و علت دروغ‌گفتن را پیدا کرد و بعد هم توان‌سازی برای دروغ نگفتن و اگر در شرایط اضطرار هم دروغی گفتیم باید توانایی عدم تکرار آن را پیدا کنیم.

اصل راستگویی، انفاق، عدالت، ایثار و… همه و همه به‌طور مجرد و انتزاعی خوب‌اند. اما آیا کاری که یاران میرزاکوچک‌خان به‌نام عدالت در تاراج مغازه‌ها انجام دادند کار درستی بود؟ وقتی عدالت در بستر زمان قرار بگیرد این مسئله به‌طور جدی مطرح می‌شود که این عدالت چه‌طور باید متحقق شود؟ هرکدام از مفاهیم ارزشی با قرارگرفتن در موقعیت و شرایط زمانی و مکانی خود، چگونگیِ حد و مرزشان مطرح و مهم می‌شود.

بحث در این باره مجال خود را می‌طلبد و قصد ندارم به‌طور مبسوط درباره آن به شرح و تفسیر بپردازم. در اینجا تنها گوشه‌ای کوچک از آنچه با الهام از مراد در طی این سال‌ها در بستر دغدغه‌های فکری‌ام شکل گرفته بیان کردم وگرنه بحث درباره چگونگی تحقق اخلاق بحثی طولانی و ادامه‌دار است که ان‌شاءالله در آینده باز به آن خواهیم پرداخت. همان‌طورکه گفتم این مسئله فکری در کنار بستر احتضار مراد و با الهام از او در ذهن من شروع شد. من نه مراد را می‌شناختم و نه او را دیده بودم؛ مرادی که این‌طور خوب زندگی و مبارزه می‌کند و این‌طور خوب می‌میرد.

یادش گرامی و روانش شاد باد.

 

تو را در چکاچاک اندیشه‌ها می‌شناسم

تو را در نبرد به ضد ستم‌پیشه‌ها می‌شناسم

تو را در صف رنج و خون ریشه‌ها می‌شناسم

از آنِ تو باشد سرودم

از آنِ تو باشد سپاسم

برای تو ای یار خاموش فرخنده رایم

برای تو این شعر را می‌سرایم… (سیاوش کسرایی)

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط