بدون دیدگاه

 وداع ناخواسته

 

ساعتی پس از درگذشت مهندس سحابی

فیروزه صابر

پس از بازگشت از سفری کاری، صبح دهم خردادماه دوستی تماس گرفت و خبر پرواز مهندس را داد. با آنکه مهندس در کما بود و خود را برای چنین روزی آماده کرده بودیم، اما گویی پشتمان خالی شد. فردی با این همه خصیصه‌های متعالی و دریایی از دانش و تجربه در این روزگار اندک بود.

وقتی خود را به لواسان رساندم، در اولین صحنه هاله را مشغول خواندن آیاتی از قرآن بر بالین پدرم دیدم. پس از سلام و همدردی، بلافاصله، هاله گلی را که از طرف هدی بردم بالای سر تخت مهندس گذاشت. مهندس آرام خفته بود.

به‌تدریج خانه شلوغ شد و در این میان مأموران اطلاعاتی و امنیتی هم اضافه شدند. هاله یا قرآن می‌خواند و یا مشغول کاری می‌شد، خاطرم هست وقتی مأموران با آقایان خانواده در یکی از اتاق‌های طبقه دوم منزل جلسه داشتند و برای مراسم تشییع و زمان و مکان آن به صحبت مشغول بودند، هاله به من و یکی از دوستان دیگر گفت: «همیشه باید نظر مردان گرفته شود و انگار نه انگار که من و زری هم هستیم»، همان‌جا ما هم گفتیم هاله جان تو و مادرت هم باید به جلسه بروید و ببینید چه خبر است و به ‌اتفاق هم بالا رفتیم و در اتاق را باز کردیم و تقریباً همه بلند شدند و مأموران گفتند کسی نباید تو بیاید. مطرح شد که همسر و دخترشان هم باید باشند. خلاصه هاله و زری خانم هم به آن‌ها پیوستند و البته ما را راه ندادند و پایین آمدیم.

جلسه طولانی بود و یک ‌بار هاله بیرون آمد و باز به جلسه برگشت. در این فاصله از او پرسیدیم هاله چه خبر! مانند همیشه آرام و ساده گفت: «زور می‌گویند.»

بالاخره خبر دادند مراسم خاکسپاری صبح زود فرداست. با تعدادی از دوستان تصمیم گرفتیم شب را در همان‌جا بمانیم. به هاله گفتیم زری خانم موافق است؟ او گفت حتماً، مشکلی نیست. از هاله خواستیم از ایشان مستقیم بپرسد، او هم با مادرش صحبت کرد و گفت بله. فقط زحمتتان می‌شود.

خانواده مهندس و دوستان همگی هم از این ضایعه ناراحت بودند و بیشتر از آن از حضور مأموران و دخالت‌های آنان.

به هر حال شب مهندس را به ایوان خانه که خنک‌تر بود منتقل کردند و چند نفر بالای سر ایشان قرآن می‌خواندند. هاله با بقیه کمک کرد و رختخواب آوردند و در سالن و هال، تقریباً همه خوابیدند؛ البته خوابی سبک.

هاله آخر از همه، کنار من و مینو خانم آمد و خوابید، اما بلافاصله بعد از نیم ساعت رفت به ایوان و بالای سر پدر قرآن خواندن را آغاز کرد و فکر می‌کنم تا سحر  با کلام خدا آرام‌تر می‌شد. صبح زود هاله را در خانه ندیدیم و برخی از هم سؤال کردیم که هاله کجاست و کسی نمی‌دانست. بالاخره دیدیم که هاله با نان وارد شد و بساط صبحانه را برای همه فراهم کرد، حتی برای مأموران که بیرون خانه بودند صبحانه برد. یکی از دوستان به اعتراض گفت هاله برای چه برای آن‌ها می‌بری و او در پاسخ گفت: آن‌ها مأموریتشان را انجام می‌دهند.

بعد از آن، مرتب به تدارک پذیرایی و جمع و جور کردن می‌پرداخت. در همین برخی از افراد پیکر مهندس را در انتهای حیاط  غسل می‌دادند، هاله به دنبال پرچم ایران برای روی پدر بود. خاطرم هست این موضوع برایش خیلی مهم بود و برای پیدا کردنش وقت مبسوطی گذاشت.

همه در حیاط بودیم و آخرین بار هاله را در چند قدمی خودم دیدم. همراه با عکسی از مهندس که خیلی‌ها به دست داشتیم. چهره‌های ناآشنا و تیپ‌هایی از جنس مأموران لباس شخصی در میان جمعیت زیاد می‌شد. وقتی قرار شد مهندس را برای تشییع بلند کنند، یک‌باره دیدیم بیشتر لباس شخصی‌ها دور مهندس هستند و ظاهراً بنا داشتند که هدایت تشییع را به عهده گیرند. وقتی به کوچه رسیدیم و دیدیم مسیر را تغییر دادند برایمان مسجل شد که بله چنین است. تعداد مأموران با لباس‌های مختلف بسیار زیادتر از حد تصور بود. خیلی هم بدخلق و عصبی بودند.

بعد از رسیدن به کوچه، دیگر هاله را ندیدم، در مسیر کوچه یکی از دوستان گفت هاله مثل اینکه حالش به هم خورد، ما تصور کردیم حتماً گرمازده شده و حتماً زود حل می‌شود. وقتی هم سوار ماشین شدیم که به سمت مزار برویم، باز هم هاله را ندیدیم. مراسم تشییع با تعداد زیاد مأموران و شرایط سنگینی که فراهم آورده بودند برای همه خیلی سخت بود. در بازگشت به سمت خانه مهندس، تلفنی از طرف یکی از دوستان زده شد و گفت هاله حالش خوب نیست. مجدداً دیگری زنگ زد و به مینو خانم که کنار من بود گفت هاله تمام کرده. خاطرم هست من عصبانی شدم و گفتم چقدر مزخرف می‌گویند. به هر حال تلفن‌ها زیاد شد و ما هم به دل‌شوره افتادیم. کم‌کم نزدیک خانه مهندس می‌رسیدیم و من که مشغول رانندگی بودم به دوستان که در ماشین بودند، گفتم بهتر این است که به یحیی پسر هاله زنگ بزنم. با یحیی تماس گرفتم، او بلافاصله با صدایی سنگین جواب داد. وقتی پرسیدم یحیی جان هاله چه شده، توأم با بغض گفت هاله هم رفت.

ناباوری و شوک احاطه‌مان کرده بود. خودمان را به منزل مهندس رساندیم. چند نفر به‌دلیل شنیدن خبر مرگ هاله حالشان بد شد، اما وقتی به زری خانم رسیدیم صبر و مقاومت همیشگی‌اش عجیب بود.

با دو نفر از دوستان تصمیم گرفتیم خودمان را به تهران و خانه هاله برسانیم.

چهره پاک و معصوم و صمیمی‌اش هرگز از خاطرم نمی‌رود. شبی سخت‌تر از شب قبل در انتظار بود، چراکه دوستی عزیز با ضربه سخت یک مأمور جان شیرینش را باید به خاک می‌سپرد. سخت‌تر این بود که باید در نیمه‌شب و در پس تاریکی‌ها و دیوار تنگ و سخت مأموران دوست را بدرقه می‌کردیم.

وه چه سنگین و سیه شبی بود! اما خود چه آرام سر بر بالین پدر گذاشت. با هاله هم وداعی ناخواسته کردیم و غافل از آنکه وداعی تلخ‌تر در انتظارمان بود؛ وداعی در اعتراض به حذف هاله، وداع با هدی و حذفی دیگر.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط