بدون دیدگاه

پرواز ملکوتی دو رقصنده

 

محمدرضا دادی‌زاده

محمدرضا دادی‌زاده در ۹ مهرماه سال ۱۳۲۵ در یک خانواده مذهبی در شهر تبریز دیده به جهان گشود. پدرش کلاهدوز و مادرش آموزگار بود. هر دو در محله اهراب به نیکنامی مشهور بودند. پدرش از طرفداران دکتر محمد مصدق بود. نویسنده از سن دوازده‌سالگی با نام مصدق آشنا می‌شود. در هفده‌سالگی همراه موسی خیابانی در قیام ۱۵ خرداد شرکت می‌کند. سپس در فعالیت‌های اجتماعی دبیرستان فردوسی فعالیت کرده و از طرف ساواک احضار می‌شود.

در سال ۱۳۴۶ آن دو با سازمان مجاهدین خلق آشنا و در سال ۱۳۴۷ وارد سازمان می‌شوند. نویسنده در اول مهرماه سال ۱۳۴۹ برای گذراندن آموزش نظامی از طرف سازمان به فلسطین اعزام می‌شود و نزدیک به ده ماه در پایگاه‌های فلسطین دوره چریکی می‌بیند، سپس به ایران بازمی‌گردد و به‌عنوان مربی فنون رزمی به اعضای سازمان آموزش می‌دهد. پس از ضربه ساواک به سازمان او نیز در ۲۵ شهریور ۱۳۵۱ در تهران دستگیر می‌شود و تحت شکنجه قرار می‌گیرد. در دادگاه نظامی ابتدا به اعدام و سپس به حبس ابد محکوم می‌شود. او پیش از سال ۱۳۵۴ در زندان با مطرح کردن نقدهایی به عملکرد سازمان از آن جدا می‌شود. سرانجام در ۲۹ دی‌ماه ۱۳۵۷ با قیام مردم ایران جزو آخرین سری زندانیان سیاسی از زندان آزاد می‌شود.

 بعد از پیروزی انقلاب به مدت یک سال به‌عنوان اولین فرمانده سپاه تبریز فعالیت می‌کند. سپس با کناره‌گیری از فعالیت‌های سیاسی و اجرایی ضمن پرداختن به کارهای عمرانی و کشاورزی به نوشتن خاطرات خود می‌پردازد.

 

از افلاطون نقل کرده‌اند که قومی که نمی‌رقصد مرده است. گزارش‌های تصویری از اقوام اولیه نشان می‌دهد که بشر از همان آغاز می‌رقصیده و پای‌کوبی‌هایش را مقدس می‌شمرده است. رقص جمل در میان اعراب بادیه‌نشین معروف است. پرندگان، پرستوها، بلبلان و فلامینگوها حالت‌های شگفت‌انگیز از رقص را نشان می‌دهند. با این حساب لازم است ما هم از این موهبت بهره‌مند شویم. رقص حرکتی موزون و نشان طراوت و زیبایی است. مولانا رقص را با عشق هماهنگ می‌بیند. توصیف مولوی از عشق و رقص در شعر معروفش قابل‌فهم است. او رقص را بالاتر از بندگی و سلطنت می‌داند. در این نگرش جهان همه در حال رقصند و به‌سوی بی‌نهایت حرکت می‌کنند:

مطرب عشق این زند وقت سماع     بندگی بند و خداوندی صداع

پس چه باشد عشق دریای عدم      در شکسته عقل را آنجا قدم

بنـدگــی و سلطنــت معــلوم شــد      زین دو پرده عاشقی مکتوم شد

امروز نظریه جاذبه، شناور بودن کرات و کهکشان‌ها، گریز و گرانش، رقص مولکول‌ها و اتم‌ها همه در حال جنب‌وجوش هستند. با این مقدمه، رقصی که از آن سخن خواهم گفت رقصی مستثنی است و شما را به حیرت خواهد افکند. به همان شگفتی می‌گویم که خدا هم می‌رقصد. اگر بپذیریم که خدا در درون انسان‌هاست می‌توانیم نتیجه بگیریم که خدا و انسان باهم می‌رقصند. رقصی که شور و شوق آن در امواج دریا می‌پیچد و خود را به سخره‌ها می‌کوبد.

مطربانشان از درون دف می‌زنند     بحرها در شورشان کف می‌زنند

سلول شماره ۱۲ یا ۱۴ زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری دخمه‌ای که در آن روز برایم بزرگ‌تر از امروز می‌نمود. ۱/۲۰ متر عرض، ۲/۴۰ متر طول و ۲ متر ارتفاع و یک روزنه کوچک در کنج سقف داشت. ده روز قبل از ورود من شهید مهدی رضایی از همین سلول به میدان تیر برده شده بود.

به نقل از شکنجه‌گرش او شکنجه‌گران را عاجز ساخته و به التماس انداخته بود. شدت شکنجه‌ها در حدی بوده که ترشحات خون و چرک خشکیده در چندین نقطه به ابعاد ۲۰ سانتی‌متر مربع گلیم پلاسیده سلول را رنگین ساخته بود. به نقل از شکنجه‌گرش، به نام علیزاده، اهل اسکو از توابع تبریز، گوشت پاهایش چنان ریخته بود که هفته‌ها قادر به حرکت نبود و در بیمارستان بستری بود.

معمولاً شب‌ها خوابم نمی‌برد و تا نیمه‌های شب بیدار می‌ماندم. نیمه‌شبی علیزاده از مأموران و شکنجه گران زندان کمیته مشترک درب سلول مرا به‌آرامی باز کرد و گفت: «رضا می‌خواهم با تو صحبت کنم رازی را فاش کنم که تا آخر عمرت نتوانی فراموش کنی!»

وجه مشترک ما زبان آذری بود و این در اعتماد او به من بی‌تأثیر نبود؛ البته او شکنجه‌گر من هم شده بود. بدنی تنومند، قدی بلند، بازوانی قوی داشت. کمی کسل و کم‌حوصله به نظر می‌رسید.

در نیمه‌باز بود. دستش را به در تکیه داده بود و من روبه‌رویش نشسته بودم دقایقی سکوت کرد بر تردیدی که در چهره داشت غلبه کرد و چنین گفت: «شب آخر زندگی مهدی رضایی به من مأموریت داده شد که برایش شام ببرم چلوکباب برگ با نوشابه برایش بردم. درست در همان‌جایی که تو نشسته‌ای نشسته بود. به‌محض دیدن شام مخصوص متوجه شد که این می‌تواند شام آخر باشد. شام را بر زمین گذاشتم. خواستم که خارج شوم خنده‌ای کرد و گفت: کجا؟ بیا بنشین! از تو می‌خواهم که این شام را با هم بخوریم. از بزرگواری و زیبایی این جوان چشمانم پر از اشک شد. گفتم من روزهای متمادی تو را شکنجه کرده‌ام دیگر با چه رویی سر سفره تو بنشینم؟ خجالت‌زده‌ام، اگر اجازه دهی می‌روم. مهدی بشکن زد و خندید و گفت: «امشب بهترین شب زندگی من است، بنشین و با من در این شادی شریک شو!» بعد به‌آرامی اضافه کرد: مقصر اصلی تو نیستی، تو جزو کوچکی از یک سیستم جهنمی هستی که آن سیستم ما را به این روز انداخته است. من تو را می‌بخشم، بنشین. با اصرار او نشستم. شام خوردیم حتی نوشابه را هم با من تقسیم کرد. شام که تمام شد دوباره خنده زیبای مهدی با بشکن همراه شد او جلو چشمان حیرت‌زده من به رقص درآمد.»

سخن که به اینجا رسید، چشمان علیزاده پر از اشک شد. سرش را پایین انداخت با صدایی نه‌چندان بلند و با گلویی گرفته،‌ های ‌های گریه کرد و گفت: «لعنت بر من، لعنت بر کسانی که مرا به این کار واداشتند.»

سرانجام در ۱۶ شهریور ۱۳۵۱ در مطبوعات اعلام شد که مهدی رضایی پس از محکوم شدن به سه بار اعدام در دادگاه بدوی و تجدیدنظر نظامی تیرباران شد. جا دارد که قسمتی از دفاعیات او در دادگاه نظامی را نقل کنم:

«ما به اصالت انسان معتقدیم و تکامل انسان و جامعه انسانی را بزرگ‌ترین هدف خود می‌دانیم. انسانی که در مسیر تکاملی جهان ارزنده‌ترین پدیده خلقت است. هدفش از زندگی خوردن و خوابیدن نیست، بلکه کشف صفات عالی الهی و متصف شدن به چنین صفاتی است. هدف لقاءالله است؛ یعنی رسیدن به عالی‌ترین درجات و کمال و صفات الهی است. هدف ما فراهم آوردن چنان شرایطی است که همه انسان‌ها تحت آن شرایط به آخرین کمال انسانیت برسند. اگر انسان برای به دست آوردن لقمه نانی به پست‌ترین صورت‌ها متشبث بشود از این هدف عالی دورافتاده است. هدف ما جز بهروزی خلق و در هم شکستن هرگونه روابط ظالمانه اجتماعی و اقتصادی و استوار ساختن تعالیم عالیه اسلامی در جامعه نیست. جامعه آزاد و بی‌طبقه توحیدی، جامعه ایده‌آل ماست…

می‌دانم که مرا بعد از این دادگاه شکنجه خواهند کرد و خواهند کشت. بگذار شکنجه کنند، بگذار رگ و پوست ما در راه خلق فدا شود. تا ظلم هست مبارزه هست تا مبارزه هست شکست و پیروزی هست، ولی سرانجام پیروزی از آن خلق است. این را من نمی‌گویم، این را تاریخ می‌گوید. این را نبرد قهرمانانه خلق ویتنام می‌گوید.»

در تاریخ ۲۶ خرداد سال ۱۳۵۴ حدود دو ماه پس از شهادت بیژن جزنی، مصطفی جوان خوشدل و هفت تن از یارانشان، زندانیان زندان قصر در انتظار حادثه دیگر بودند. آن‌ها فکر می‌کردند این‌گونه اعدام‌ها ادامه یابد. با توطئه‌چینی رئیس زندان که مشروح آن را در خاطراتم نوشته‌ام. ۱ ابوالفضل موسوی، من و اکبر کامیابی از فدائیان را به زیر هشت فراخواندند.

رفتار رئیس زندان خشن و با اهانت همراه بود. در جواب سؤالی که ما را به کجا می‌برید با غیظ گفت: «می‌روید و می‌بینید».

ساعت ۵ عصر بود که ما را به کمیته مشترک برده داخل اتاقی انداختند. یک لامپ کوچک کم‌نور تنها روشنایی این اتاق بود. دود سیگار همه جای اتاق را گرفته بود. یک زیلوی کهنه و کثیف و چند دمپایی کهنه تنها امکان رفاهی این اتاق بود. با ورود ما به اتاق تعدادمان به ۲۱ نفر رسید. مساحت اتاق از ۱۵ مترمربع تجاوز نمی‌کرد. خاطرم هست به‌طور فشرده دایره‌وار نشسته بودیم. اکبر، من و ابوالفضل موسوی از آینده‌ای که در انتظار ما بود صحبت می‌کردیم. فضای تنگ و تاریک اتاق، دود سیگار، نبود روزنه یا هواکش امکان تنفس را دشوار می‌کرد. از دوستان خواستیم کشیدن سیگار را متوقف کنند. هرچه در می‌زدیم نگهبان دَر را باز نمی‌کرد. اکسیژن کاهش می‌یافت. زندانیان به‌نوبت زیر درِ اتاق دراز می‌کشیدند و از درز پایین دَر نفسی تازه می‌کردند تا اینکه در باز شد و شام دادند. بعد از شام صحنه‌ای به وجود آمد که من سعی می‌کنم همانند یک تابلوی نقاشی آن را به تصویر درآورم. بر این صحنه زیبا و باشکوه و حیرت‌انگیز علاوه بر من بیست نفر دیگر شاهد بودند. به یقین عده‌ای از آن‌ها هنوز زنده‌اند. آن‌ها نیز مثل من نمی‌توانند خاطره آن شب را فراموش کنند. در میان زندانیان اتاق جوان نوزده‌ساله‌ای حضور داشت که در دادگاه تجدیدنظر محکومیت اعدامش قطعی شده بود. در پایان آن شب در سپیده‌دمان می‌خواستند او را به پرواز درآورند؛ اما در اوایل شب ما شوق پرواز او را مشاهده کردیم. این جوان رعنا با چهره‌ای زیبا و خندان از جای برخاست. شادی از درونش می‌جوشید. زندانیان قبل از ورود ما برنامه شب را ریخته بودند. ساعت ۹ شب حال و هوای اتاق دگرگون شد. ناگهان حاضرین دم گرفتند و به کف زدن پرداختند. مهتاب از میان دود و تاریکی و از پشت ابر به در آمد. جوان نوزده‌ساله با چهره‌ای زیبا و قیافه‌ای معصوم به رقص درآمد. اندام لاغر و قدبلند او به موزونیت حرکات رقص آذری جان بخشید. او مارکسیست و از فداییان خلق بود. برای رسیدن به حوریان بهشتی نمی‌رقصید. پس چه عاملی او را این‌چنین به رقص درآورده بود؟!

بلبلی برگ گلی خوش‌رنگ در منقار داشت

و اندر آن برگ و نوا خوش ناله‌های زار داشت

گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست

گفت ما را جلوه معشوق بر این کار داشت

(حافظ)

آن شب لطافت احساس و شکوفایی گوهر انسانی یک جوان مارکسیست به جانم پیوند خورد. همه در حیرت فرورفته بودند. آرامش حاکم بر شخصیت این جوان همه را مبهوت ساخته بود. در این لحظه حساس زندگی، همچون دیگر دوستانم نمی‌دانستم بخندم یا از شوق بگریم. دلم می‌خواست من هم می‌توانستم مثل او برقصم اما دیدم که نمی‌توانم. نمی‌توانم بگویم که چه حالی داشتم.

اگر رقص مهدی رضایی را در بیست‌سالگی از زبان شکنجه‌گرش برایتان تعریف کردم، امشب پرواز شکوهمند انسانیت را با چشمانم مشاهده کردم. گویی در آن شب او را به جشن عروسی می‌بردند و چنان بود که همه هستی با او می‌رقصید.

سحرگاه فردایش آن جوان زیبا را از پیش ما بردند و تیرباران کردند.

آن عاشقان شرزه که با شب نزیستند

رفتند و شهر خفته ندانست کیست‌اند

فریادشان تموج شط حیات بود

چون آذرخش در سخن خویش زیستند

مرغان پر گشوده طوفان که روز مرگ

دریا و موج و صخره بر ایشان گریستند

می‌گفتی ای عزیز! سترون شده‌ست خاک

اینک ببین برابر چشم تو چیست‌اند

هر صبح و شب به غارت طوفان روند و باز

باز آخرین شقایق این باغ نیستند

(شفیعی کدکنی)

این رقصنده تاریخ مبارزات ایران «حسین سلاحی» برادر کوچک کاظم و جواد سلاحی بود. جواد سلاحی هم‌رزم علیرضا نابدل، اولین چریک فدایی بود که در جریان درگیری‌های مسلحانه کشته شد. پس از او دو برادر کوچک‌ترش کاظم و حسین نیز در این راه کشته شدند. آن‌ها اهل همدان و ترک‌زبان بودند.

جواد سلاحی متولد ۱۳۲۳ جزو نُه چریکی بود که مأموران رژیم شاه پس از عملیات سیاهکل سال ۱۳۴۹ روز ۱۷ فروردین سال ۱۳۵۰ با انتشار عکس‌های آن‌ها تلاش کردند آن‌ها را بازداشت کنند. برای دستگیری هرکدام از آن‌ها ۱۰۰ هزار تومان جایزه تعیین کرده بودند.

کاظم سلاحی متولد ۱۳۲۵ بود. او از دانشکده فنی دانشگاه تهران مهندسی شیمی خوانده بود. کاظم سلاحی پس از بازداشت و تحمل شکنجه‌های متعدد روز ۱۴ تیرماه ۱۳۵۰ توسط رژیم پهلوی به جوخه اعدام سپرده شد و سرانجام حسین سلاحی دومین رقصنده تاریخ مبارزات مسلحانه ایران روز ۲۸ خرداد سال ۱۳۵۴ اعدام شد.

کوچک‌ترین برادر نیز در رژیم سلطنتی بازداشت شد و به خاطر صغر سن به حبس ابد محکوم و با آغاز قیام ۲۲ بهمن سال ۱۳۵۷ از زندان آزاد شد. ۲

پس از آن شب ما سه نفر که از زندان قصر آمده بودیم باید خود را برای بازجویی آماده می‌کردیم. بعدها پس از آزادی تمامی زندانیان سیاسی در سال ۵۷، از ما سه نفر، ابوالفضل موسوی در بمباران جنگ ایران و عراق به هنگام نجات زنی از زیر آوار در تهران جانش را از دست می‌دهد. اکبر کامیابی از فداییان خلق در صورت زنده بودن می‌تواند خاطره آن شب به‌یادماندنی و رقص حسین سلاحی را تأیید و تکمیل کند.

این بود سرگذشت دو جوان ازجان‌گذشته‌ای که در خون خود غلتیدند و با نثار جان به استقبال مرگ شتافتند و نام خود را در تاریخ مبارزات کشورمان جاودانه ساختند.

 

پی‌نوشت:

۱- خاطرات این‌جانب با نام زمانی برای خردورزی در نشر نی در دست چاپ است.

۲- جان‌های شیفته، علی مرادی مراغه‌ای، نشر اندیشه احسان، ص ۲۰۸.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط