با نگاهی تحلیلی انتقادی
حجتالاسلام عبدالمجید معادیخواه
در کنار پژوهشهایی که در زمینه معرفت دینی و اندیشههای اسلامی صورت گرفته، برخی از پژوهشگران نیز تمرکز خود را بر ابهامزدایی و شفافسازی تاریخ گذشته و سیر تحولات جامعه اولیه اسلامی گذاشتهاند و در این زمینه به موفقیتهای چشمگیری دست یافتهاند. از آن جمله حجتالاسلام معادیخواه توفیق این را داشته است که فارغ از غوغاهای روزمره به کنکاش علمی در زمینه تاریخ صدر اسلام بپردازد. مجموعهای با عنوان کلی تاریخ اسلام: عرصه دگراندیشی و گفتوگو به وقایع صدر اسلام از دوره پیامبر اسلام و خلفای پس از ایشان پرداخته است. در مجموعه فرهنگ آفتاب به شرح مفاهیم نهجالبلاغه اختصاص یافته است. آثار ایشان که نزدیک چهل جلد کتاب است و با نگاهی علمی و نقادانه به موضوع نگریسته روشنگر بسیاری از ابهامات و اختلافات رایج در جامعه اسلامی است. مطلب ذیل فشرده و ویراسته دو جلسه سخنرانی ایشان در ماه رمضان سال جاری است که برخی نکات تاریخی را توضیح دادهاند.
مشکل تاریخنگاری ما
در تاریخنگاری اسلام یک مشکل اساسی دستکم گرفته شده و بسیار سرسری از آن گذشتهاند و کسانی که در تاریخنگاری کوشیدهاند، به دقتهایی که در برداشت از هر متن لازم است چندان اهمیت نمیدهند.
میدانیم آنچه از صدر اسلام روایت شده است تا سالیان درازی بهصورت شفاهی و سینهبهسینه بوده و پس از چند نسل مکتوب شده است. چون در زمان خلیفه دوم نوشتن روایات تاریخی و حدیث بهدلایلی ممنوع شد و در زمان اصلاحات عمر بن عبدالعزیز از مروانیان، این قانون لغو و کتابت آزاد شد. فاجعه تعطیلی قلم که تا دوره عمر بن عبدالعزیز ادامه یافت، به ثبت تاریخ در اسلام آسیب فراوانی زد که پیامدهای آن به تأمل و بررسی نیاز دارد. اگر مسئله تعطیلی قلم نبود، امروز حداقل باید از حضرت محمد (ص) حدود هشتصد خطبه در اختیار داشتیم، چون ایشان حدود هشت سال در مدینه اقامت داشتند و اگر هر هفته در نماز جمعه دو خطبه داشتهاند، مجموعهای افزون بر هشتصد خطبه میشود. از دوره خلفا بیشتر از این باید حرفهای هفته بهیادگار میماند که بسیاری از مسائل را روشن میکرد. از معاویه هم باید نزدیک به چهار هزار خطبه در اختیار بود. اگر جای این اسناد خالی نبود، پاسخ بسیاری از مسائل تاریخی داده میشد و ابهامهای فراوانی زدوده میشد.
پس از اصلاحات عمر بن عبدالعزیز هم که تعطیلی قلم برداشته شد، نگارش کاری دشوار بود. در آن زمان هنوز خلیفه دوم (عمر) شخصیتی کاریزماتیک بود و زیرپا گذاشتن دستور و سنت او کار آسانی نبود. عمر بهدلیل پایبندی به امانت مالی، سادهزیستی و زهدی که به نمایش گذاشت و با آوازه فتوحات بزرگ در زمانش، در افکار عمومی مسلمین محبوبیت بسیاری داشت. با سنت شیخین به هر نیت که بوده، چنانکه اگر بین سنت پیامبر با آنچه به خلیفه دوم مربوط بود تعارضی دیده میشد، چهبسا در عمل، حکم خلیفه دوم پذیرفته میشد. ابنسعد، هم درباره خلیفه دوم که دستور تعطیلی قلم را صادر کرد و هم درباره اقدام عمر بن عبدالعزیز در ارتباط با آزادی قلم میگوید هر دو با استخاره اقدام کردند. بهیاد داشته باشیم بیشترین خطبهها را از حضرت امیر داریم که نسبت به آنچه باید باشد باز هم ناچیز است. این خطبههایی که در اختیار است، بعضی شاید به معنا باشد و متن آن سخنها نباشد، چنانکه یک مضمون با عبارات یا کلمات متفاوت نقل شده است.
من در منابع تاریخی ندیدهام حضرت علی (ع) در واکنش به دستور تعطیلی قلم خلیفه دوم مخالفت کرده باشد یا در عصر اصلاحات علوی، کاری در نقض آن سنت انجام داده باشند. اولویت در آن اصلاحات، پرداختن به اینگونه مسائل نبود و تا جایی که میتوانست کوشید به مسائل فرعی و حاشیهای دامن نزند تا به مسئله اصلی نزدیک شود.
قصهپرداز در تاریخ
در آن روزها که کتابتِ حدیث و روایات تاریخی آزاد شد، هر محدث با عطش و ولع به نوشتن روی آورد و هرچه رنگی از تاریخ اسلام داشت و احتمال میدادند از پیامبر باشد ثبت میکردند، مشکل دستکاریهایی در حافظه مردم بود؛ یعنی در دهههایی با غیاب قلم و یکهتازی شفاهیات در جامعه با دستور معاویه در شام شبکهای بهنام «قصاص شام» شکل گرفت: یعنی داستانپردازان شام. از گسترش این شبکه در بعضی منابع تا پنج هزار شعبه سخن رفته است که من نمیگویم صد درصد درست است. این شبکه ابزاری برای اجرای سیاست بود. چنانکه هرچه میخواستند، در ذهن مردم تثبیت میکردند. اگر میشنوید در بخشی از جهان اسلام باورشان شده بود علی به نماز پایبند نبوده است، این کار را به کمک همین ابزار کردند. امروز میگوییم مگر میشود چنین تصویری از شخصی مانند علی بن ابیطالب ساخت. در بعضی منابع از یکی از روزهای جنگ صفین روایت شده است که در نماز به تکبیر بسنده شد. درواقع وقتی دو لشکر درگیر بودند، معاویه با سیاستی نگذاشت نیروهای او جنگ را متوقف کنند. عرف این بود در وقت نماز دو طرف به احترام نماز کنار میرفتند و هر دو لشکر نماز میخواندند. فرض کنید در آن روز گروهی این کار را نکردند و برای قَصّاص معاویه سرمایهای فراهم کردند تا با قصهپردازی تصویری از امام را به ذهنها بسپارند که به نماز پایبند نیست! البته پیشتر از آن قصهپردازی، باید نمایشهایی ترتیب میدادند. باید کاری میکردند که عدهای تماشاگر صحنهای باشند که جنگ ادامه دارد و علی هم به تکبیر در نماز بسنده کرده است. طبیعی است اگر طرفی جنگ را رها نکند، نمیتوان آن را با اقدامی یکجانبه تعطیل کرد، لذا آن روز علی بن ابیطالب به تکبیر بسنده کرد. میتوان گفت معاویه با ترفندی افرادی را تماشاگر این نمایش کرده است و همزمان میتوان معاویه را در اردوگاه دیگر بهیاد آورد که دور از معرکه در خیمه و خرگاه نماز را با تشریفات پیش و پس از آن برپا داشته است، هم میتوان کسانی از داستانپردازانِ شام را در صفِ تماشاگران این دو پرده دید: هم دیگرانی که نماز معاویه را میدیدهاند و آن طرف دیگر علی (ع) را دیدهاند که به تکبیر بسنده کرده است. از این دست قضایا در تاریخ اسلام بسیار است که به کمک داستانپردازان ابزاری در خدمت تبلیغات کاخ سبز و آلابوسفیان شده است. مسعودی برنامه روزمره معاویه را مفصل آورده است که از چه ساعتهایی کار را شروع میکرد و چطور ادامه میداده است. معاویه از یکی دو ساعت پیش از اذان صبح کار خود را آغاز میکرد و در سه نوبت صبح، نیمهوقت و آخر وقت با افرادی دیدار و گفتوگو داشت. در هر سه نوبت اولین گروه، قصاص مخاطب او در آن دیدارها بودند. همانهایی که باید داستانپردازیهای سیاسی را مدیریت میکردند. پس از آنان نوبت به مشاوران خصوصی او میرسید که در سیاست رازدارش بودند. پس از آنها نیز نوبت به کسانی میرسید که امروز به نام کابینه و نیروهای اجرایی زبانزد هستند. در نیمروز و آخر وقت هم همین برنامه مکرر اجرا میشد. بر این پایه میتوان گفت برای معاویه ادبیات داستانی اهمیت بسیاری داشته و این مجموعه را مدیریت میکرد. به ادبیات داستانی اهمیت میداده است تا اگر روزی خواست گفتمانی را در جامعه گفتمان مسلط و غالب کند، ابزار و زمینهاش فراهم باشد. بر این باورم در تدوین و اجرای این برنامه مشاوران رومی معاویه نقش داشتهاند و تنها تراوش هوش و نبوغ خودش نبوده است. با نقشی که ادبیات داستانی در روزگار تعطیلی قلم داشت، حافظهها را هم بیمار کردند، چون مردم در این مدتی که قلم نقشآفرین نبود بیشتر به حرف قصهگوها گوش میسپردند و قصهها با تکرار در حافظهها میمانند. در این قصهها گاهی چاشنی حدیث را میتوان دید. بر این پایه آن روزها خاطره هم چاشنی دیگری بود که اهل قلم به حافظه مردم بهعنوان منبع حدیث و تاریخ رجوع کردند. به چنین حافظهای با عطش هجوم میآوردند، نه به حافظهای سالم. با چنین وضعی سیره مغازی نوشته شد.
نوبت در آغاز قرن چهارم به تاریخ رسید. درواقع با آنچه با تعطیلی قلم و یکهتازی داستانسرایان پیش آمد زمینه برای روشی فراهم شد که همان روش اخباریگری است. همین بسنده است که معلوم باشد چه کسی از چه کسی روایت کرده است و متنی با سلسله سند نوشته شود. دیری نگذشت که در پاسخ به دغدغهها کارهای دیگری را نیز آغاز کردند و به پالایشهایی به شکلهای مختلف روی آوردند و حوزههایی برای کارهای تخصصی مانند بحث رجال، بحث در آیه و بحثهای دیگری شکل گرفت که تلاشهای ستایشبرانگیزی نیز انجام شد، اما کافی نبود.
برای شناخت تاریخ صدر اسلام علاوه بر آنچه برای درک صحتوسقم روایات انجام شده است، لازم است در نخستین منابع تاریخی با دید علمی و با دقت و موشکافی متمرکز شد تا به واقعیت جامعه در آن روزها نزدیک شویم. اجازه میخواهم به نمونهای اشاره کنم. در مَثَل میتوان دید که همواره از نقش یهودیانِ مدینه، در وقایع مختلف سخن رفته است، اما کمتر به این پرسش فکر شده که اساساً حضور یهودیان در مدینه چه توجیه خردپذیری داشته و زمینهاش از کجا فراهم شده است.
نقش یهودیان در مدینه
ما در تحولات صدر اسلام، همیشه به نقش یهودیان تصوری منفی با گرایش به سیاهنمایی داریم. کارنامه آنها را با نگاهی یکسویه و سراسر سیاه میبینیم. با نگاهی دیگر اما بهنظر میرسد که باید پیشداوریها و ذهنیتهای خود را بازبینی کنیم. بر این باورم اگر بتوان دو چشم داشت، با چشم دیگری میتوان دید بهجز سیاهنمایی یک یهود سفید هم در تاریخ اسلام داریم که بهراستی در انتظار صادق بودند، هزینه پرداختند و برای آمدن پیامبر از مکه به مدینه زمینهسازی کردند. اساساً دعوت از پیامبر برای هجرت به مدینه کار این بخش از یهودیان یثرب بود. تا امروز بیشتر از جنگ اوس و خزرج بزرگنمایی شده و آن را یگانه عامل در انگیزههای دعوت از یثرب پیامبر دانستهایم. همزمان نقش یهود را با نگاه دیگری نادیده گرفتهایم و مورخان هم آن را ندیدهاند. سخن از این پرسش اساسی است که حضور یهودیان در مدینه بر چه اساسی بوده است؟ قوم یهود که بهصورت طبیعی در عربستان نبودند چرا از سرزمینهای خود در شام بزرگ، مصر و فلسطین دل کندند و به مدینه آمدند؟
با پیگیری این پرسش آیا به این نتیجه نمیرسیم که گروههایی از مؤمنان یهود آدرسِ بعثت محمدی و ظهور پیامبری موعود را در این سرزمین از کتابهایشان استخراج کرده بودند و در پی آن به این سرزمین مهاجرت کردند تا روزی این پیامبر را درک کنند. چنین دینباورانی نسل در پی نسل در انتظار پرهزینهای ماندند. این همان منتظران راستین بودند که از خانه و زندگی و امکاناتشان گذشتند تا به آن پیامبر نزدیک شوند. امروز هر کسی ویرانههای قلعه خیبر را ببیند ناگزیر میپرسد یهودیان این شهر نظامی را برای چه ساختند. من در سفری این قلعه را دیدهام که نشانی روشن از شهری نظامی و یک پادگان عظیمی است و همچنان آثارش نشانگر عظمت پرسشبرانگیز آن است. این استحکامات را بخشی از یهود در پی همان باورهای ریشهدارشان ساختند، با این امید و انگیزه که روزی همزمان با ظهور آن منجی به یاریاش بشتابند و از او دفاع کنند. از این بخش از قوم یهود در قرآن ستایش شده است. برای نمونه در قرآن آیهای که میگوید دشمنیِ کسی با شما بیشتر از یهود نیست باید پرسید «الف و لام» در الیهود آیا اشاره به گروهی شناختهشده و خاص از یهودیان نیست؟! آیا جز این است که در آیات دیگری از قرآن از بخشی دیگر از یهودیان ستایش شده است. در آیه ۵۴ از سوره قصص میگوید «أُولئِکَ یؤْتَوْنَ أَجْرَهُمْ مَرَّتَینِ بِما صَبَرُوا وَ یدْرَؤُنَ بِالْحَسَنَهِ السَّیئَهَ وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ ینْفِقُونَ»؛ آنها دو بار پاداش میگیرند، بهخاطر شکیب و انتظار گذشته و تاب آوردن سختیهایی پیش از بعثت که صبر کردند.
در سوره رعد آیه ۳۶ هم سخن از دو گونه اهل کتاب است و بهروشنی میگوید: «وَالَّذِینَ آتَینَاهُمُ الْکتَابَ یفْرَحُونَ بِمَا أُنزِلَ إِلَیک ۖ وَمِنَ الْأَحْزَابِ مَن ینکرُ بَعْضَهُ»؛ یعنی مخاطبهای آشنای تورات از بارانِ وحی شادکاماند و تنها آن بخشی که جذب دارودستههای سیاسی شدند با انکار پیامهایی در مقابل تو قرار میگیرند.
در آیات ۵۱ تا ۵۵ سوره قصص سخن از دینباورانی از یهود و همان کسانی است که در انتظار پیامبر بودند و به انتظار خود با پرداخت هزینه وفادار ماندند. درواقع سخن از کسانی است که یهودی نماندند. «الذین هادوا»؛ یعنی کسانی که یهودی ماندهاند. باید این دو دسته از یهود را از هم تفکیک کرد. یک دسته یهودیانی که در انتظار ظهور پیامبر بودند و زمینه هجرت پیامبر را فراهم کردند، در پیشبرد هدف او نقش پرهزینهای داشتند و میتوان گفت از بنیانگذاران شکلگیری تمدن اسلامیاند. در این زمینه باید تحقیقاتی با پایبندی بهروشنی و شأن تحقیق انجام شود و رابطه این یهودیان با دیگران منصفانه مشخص شود. آیا پیش از اسلام یهودیانِ یثرب دین خود را تبلیغ هم میکردند و دیگرانی از عرب به دین درآمدند؟ یهودیانی مثل بنیقریظه و دو گروه دیگر که خیانت کردند، روابط آنان با اوس و خزرج چگونه بوده است؟ در ماجرای دعوت پیامبر به مدینه اینها چه نقشی ایفا کردهاند؟
در تاریخ اسلام مکرر در خاطرههایی میبینم هرگاه بنیامیه از انصار خشمگین میشدند آنها را با زخمزبان یهودی خطاب میکردند. چرا چنین میکردند؟ این آیا نشانهای از همین ماجراست که حداقل بخشی از انصار چنین پیشینهای داشتهاند و آماده پذیرش آیین جدید بودند. در نهجالبلاغه خطبهای است که شرایط صدر اسلام را توضیح میدهد و میگوید «لیس احد من العرب یقرأ کتاباً و لایدعی نبوهً»؛ احدی از عربها نبود که کتابی بخواند یا مدعی پیامبری باشد. در این سخن نشان از آن بخشی است که در مدینه کتاب میخواندند و گویی از عرب بهشمار نمیآمدند. با این مقدمه اکنون نگاهی تحلیلی به زندگانی حضرت علی (ع) و دوران خلافت پس از پیامبر میاندازیم.
زندگی حضرت علی (ع)
سیرهنویسان بیشتر سیره علوی و زندگی حضرت علی (ع) را در سه دوره طبقهبندی میکنند: عصر بعثت؛ عصر خلفا؛ و دوره حکومت علی (ع) که بهتر است بگوییم عصر اصلاحات علوی. امام علی (ع) اما خود در خطبهای با نام «قاصعه» به بخشی از زندگی خود اشاره میکنند که از این سه دوره نیست و کمتر به آن نگاهی شده است. امام علی (ع) در بخشهای پایانی آن خطبه با افتخاری پرسشبرانگیز میگویند این منم که از روزی که متولد شدم این شانس را داشتم در پیوند تنگاتنگ با پیامبر خدا باشم و او مرا در آغوش بگیرد؛ البته طبیعی است چنین فرصتی امری اکتسابی و انتخابی نیست که از روز تولد انسان مربیِ بیمانندی همچون پیامبر داشته باشد. علی (ع) اما چنین فرصت یا موقعیت رشکبرانگیزی برایش فراهم شده است. او در اشاره به این دوره از کودکی خود و نقش تربیتی پیامبر میفرماید: «یَرْفَعُ لِی فِی کُلِّ یَوْمٍ مِنْ أَخْلَاقِهِ عَلَماً وَ یَأْمُرُنِی بِالِاقْتِدَاءِ بِهِ»: پیامبر هر روز پرچمی از اخلاق خود را برای من برمیافراشت و مرا به پیروی از آن فرمان میداد. اینک بر آنچه پیش از این جملات، ستایشی است از شخصیت پیامبر چشم فرومیبندیم و به همین اشاره در برداشت از آن سخن بسنده میکنم که از نگاه امام علی (ع) عظمت پیامبر در حدی بود که خداوند بزرگترین فرشتهاش را مسئول نگهبانی از او کرده است. هر انسان ابعادی ناشناخته و وجههای ملکوتی دارد. امام علی (ع) در این فراز با نگاه دیگری به علو مرتبه عالی و وجهه ملکوتی پیامبر اشاره کردهاند. میتوان گفت او بر آن است که مرشد و آموزگار خود را با کنایهای ظریف به رخ کسانی بکشد که بر موج هیاهوی کاخ سبز پارو میزدند و در ایمان علی تردید میکردند؛ بنابراین کودکی و شکلگیری پایه شخصیت علی در کنار چنین شخصیتی شکل گرفته و تحت تأثیر مستقیم آن تربیت رشد و نمو یافته است. شالوده اخلاقی و شخصیت امیرالمؤمنین چنین شکل گرفته است که میگوید در آن دوره پیامبر هم از من جز صداقت ندید. یک بار هم صداقت من خدشهدار نشد. او این مسئله را در هیاهوی نفسگیری طرح میکند که از همهسو به تهاجم کشیده شده است و باید از خودش دفاع کند. شخصیتی که از همان روز تولد تا پایان روزگار خلیفه دوم صداقت و درستی خود را نشان داده بود. در هیچ مرحلهای این پایبندی به صداقت تغییر نکرد؛ بهویژه در دورهای که اکثراً سیاست را با صداقت همخوان نمیدانستند.
علی (ع) در آن سپیدهدمی هم که ضربه خورد و به شهادتش منجر شد، جملهای کوتاه به زبان آورد که تأملبرانگیز است: «فزت و ربالکعبه»؛ به رب کعبه سوگند که من برنده شدم. میتوان گفت این سخن تلاشی برای تصحیح قضاوت عمومی است. در آن روزگار و تا سالها پس از آنکه گفته شد علی مرد سیاست نیست و نمیداند با چه ترفندی جامعه و جنگ را مدیریت کند و درنتیجه شکست خورده و فرصتها را از دست داده است. علی اما خود را در تاریخ سربلند و پیروز در میدان سیاسی میداند. داوری تنگنظرها این بود که این معاویه است که با کاردانی در سیاست در مقابل علی برنده شد. امروز ما با معیارهای دیگری با اطمینان نمیگوییم برنده تاریخ، علی (ع) بود، اما در آن دوران چنین داوری و قضاوتی کمتر به ذهن افراد میرسید. با آن همه ضربه و هزینه و ۲۵ هزار شهیدی که در جنگ صفین داده بود، در یکقدمی پیروزی ورق برگشت و فاجعه رخ نمود.
برای داوری درست باید باز برگردیم به روزی که مسئولیت خلافت را پذیرفت. هرچند در پاسخ به مردمی که هجوم آوردند و با اصرار از او میخواستند که این امر را بپذیر با همان صداقتی که باید به آنها اعلام کرد: من امروز داوطلب پذیرش این مسئولیت نیستم. هرچند ۲۳ سال پیش از این روز بر پذیرش آن مسئولیت مصمم بود. پس از کشته شدن خلیفه دوم در شورایی فرمایشی که تشکیل شد ساعتها احتجاج کرد و صادقانه صلاحیتهای خود را در میان گذاشت، چراکه میتوانست آب رفته را به جوی بازگرداند و زخم انحرافها را درمان کن. چگونه میتوان باور کرد او آن زمان اصرار داشت من باید زمام این امر را در دست بگیرم و در زمان دیگری که مردم با اجماع خواستار حکومت او شدند میگوید نمیشود کاری کرد، من داوطلب این امر نیستم. در توجیه چنان چرخشی در سیاست علوی چه باید گفت؟ چه اتفاقی افتاده است؟
علی (ع) و خلفای سهگانه
ناگزیر میگذارم و میگذرم تا روزی که بتوان برای رمزگشایی از هزارتوی اخلاق، فرهنگ و سیاست علوی به گفتوگو نشست. برای خالی نبودن عریضه نکتهای دیگر را با اشاره به اخلاق شهروندی علی یادآور میشوم. اگر بخواهیم رفتار علی بن ابیطالب را در دوره خلفا بیان کنیم، این اخلاق شهروندی اوست که میدرخشد. کمتر کسی را میشناسم که میتوانست مسائلی را که به شخص خودش مربوط میشد با آن شرح صدر تحمل کند. حتی برای آنکه در آن جامعه نوپا تشنجی برپا نشود. بهنظر میرسد آن حضرت در مبارزه با منکرات و کارهای خلاف هم در سطح حداقلی عمل میکرد. برای نمونه در اصلاحاتی که در دوران خود آغاز کرد میبینیم مهمترین مسئله برابری در حقوق شهروندی بود؛ آنچنانکه شهروند درجه یک، درجه دو و درجه سه در شهر پیامبر نباشد. پیش از آن اما در دوره خلیفه دوم، میبینیم تبعیضی به اسم جهاد نهادینه شد. وقتی غنائم زیادی نصیب جامعه مسلمانان شد، ناگزیر این غنائم باید بین افراد جامعه تقسیم میشد، اما پرسش این بود که به چه شکل تقسیم شود. افرادی آیه «فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَاهِدِینَ عَلَی الْقَاعِدِینَ أَجْرًا عَظِیمًا» (نساء: ۹۶) را پیش کشیدند. بر این اساس و ملاک به طبقهبندی کشیده شدند. سخن از امتیازها به میان آمد. هر که در دوره بعثت مهاجرت کرده بود و در دیار غربت در رنج بوده است با رقم درشتی مانند پنج هزار درهم با امتیاز بیشتری برجسته است. هر که در جنگ بدر شرکت داشته و پیشتاز بوده است در امتیاز همسنگ با آن طبقه است. پس از بدریون، آنها که در جنگ احد بودند امتیازی کمتر پیدا کردند. از امیرالمؤمنین علی (ع) به چنان بدعتی واکنشی روایت نشده است، هرچند در انجام اصلاحات پیش از هر چیز در موضع مخالفت با چنان تبعیضی ایستاد و با توجه به شخصیت کاریزماتیکی که خلیفه دوم داشت برای آن ایستادن هزینه سنگینی پرداخت. چند خطبه را در مستدرکهای نهجالبلاغه دیدهام که نشان میدهد آن خطبهها پاسخ به پرسشهای جامعه است. در فضایی این خطبهها ایراد شده که گروههایی اعتراض داشتند که مساوات علوی با اصل قرآنی «فَضَلَاللهُ المُجاهدین عَلَی القاعِدین» در تناقض است. آیا علی (ع) این اصل را زیر پا میگذارد؟ علی (ع) در آن خطبهها میفرماید ما جهاد کردیم که مردم در جایگاه شهروندی حقوق برابر داشته باشند، هدف از جهاد این بود. بر این پایه آیا با این برداشت از آیه جهاد مزد جهادمان باید این باشد که تبعیض را حاکم کنیم؟! بر این پایه این شمایید که با پیام آیه بیگانهاید! مگر میشود مزد مجاهد را با دینار و درهم و گاو و شتر بپردازیم و رنج جهاد را جبران کنیم؟ با این حساسیتی که سیره علوی در واکنش به تبعیض در دوره خلافت و عصر اصلاحات به نمایش گذاشت روزی که این بدعت تصویب شد و به اجرا گذاشته شد، در منابع ندیدم که او اعتراضی و مخالفتی کرده باشد. میتوان گفت او به این ملاحظه پایبند بود که جامعهای نوپا متشنج نشود. چون در این صورت هزینههای این تشنج و عوارض آن برعهده او نوشته میشد. از آن استنکار اولیه در واکنش به انتخاب خلیفه اول که نشان داد بیعت اجراشده را قبول ندارد، در دوره دو خلیفه اول و دوم جایی دیده نمیشود که از ناحیه ایشان تنشی ایجاد شده باشد. تنها در ارتباط با تصمیم ابوبکر و استخلاف عمر، روایتی بهیاد دارم که بسیار مهم است و در فرصتی به آن میپردازم. از این دو استثنا بگذریم، شاید اولین اقدام حضرت که نشانگر تشنجی میان او و خلیفه بود، در زمان عثمان، آن روزی بود که عثمان ابوذر را تبعید کرد و حکم کرد کسی حق ندارد او را بدرقه کند. اینجا علی در مقابل حکم خلیفه ایستاد. خودش همراه با چند تن از یارانش به بدرقه ابوذر آمد و اصرار داشت نشان دهد که من این حکم حکومتی را قبول ندارم. مروان را هم که بر آن بود که با فضولی او را بازدارد طرد کرد و به او با تشری گفت به رفیقت بگو تبعیت از این دستورات حدی دارد. چطور یار پیامبر را تبعید میکنی و میگویی کسی حق ندارد او را همراهی کند.
مورد دیگر هم حمایت جانانهای از کلیددار خزانه بود که در مقابل حاتمبخشیهای عثمان ایستاده بود. عثمان به او گفت تو خزانهدار ما هستی و باید هرچه ما میگوییم انجام دهی. او در پاسخ گفت: من فکر میکردم که خزانهدار مسلمین و جامعهام، اگر خزانهدار تو هستم این کلید و من رفتم. اینجا حضرت علی (ع) از پاکدستی و امانتداری این خزانهدار در مقابل خلیفه دفاع کرد و به عثمان هشدار داد که اگر این مسیر را ادامه دهی، تحمل نخواهد شد.
در عصر خلفا، بنای علی بن ابیطالب بر این بود که از ناحیه او جامعه متشنج نشود. میتوان از کل رفتار علی بن ابیطالب چنین برداشتی داشت؛ البته در سیره علوی با این نگاه استثناهایی است که پیش از این یادآور شدم و بهویژه انتقاد تند از زمانی که ابوبکر با تصمیم شخصی سرنوشت خلافت را پس از خود تعیین کرد. علی بن ابیطالب در آنجا هم دخالت کرد، اما به نمایندگی مردم؛ گروهی که گویی خود از چنین برخوردی میترسیدند از او خواستند به این بدعت واکنش نشان دهد. از چنین روایتهایی میتوان دریافت که کسی جرئت نداشت به میدان بیاید و از او خواستند که سکوت خود و طلسم اختناق را بشکند! و او هم به نمایندگی از مردم دخالت کرد، هرچند نتیجه عملی نداشت اما وظیفهاش را انجام داد.
چنین مواردی که او با خلیفه به کشمکش بپردازد اندکشمار است. در نگاهی دیگر روایتها گویای برخوردهایی است با تندروی منتقدان از خلفا. روزی که عثمان در تنگنای خشم مردم قرار گرفت، تلاش امام علی (ع) این بود که با نگاهی جامع که نه متهم به همسویی با مخالفان شود، نه مدافع بیچونوچرای عثمان باشد. او خود میگوید من در آن شرایط در تنگنای دوگانهای بودم که طرف هیچکدام را نمیتوانستم بگیرم و اگر همسو با مخالفان به میدان میآمدم در جنایت و قتل عثمان شریک میشدم و از آنسو هم نمیتوانستم بیچونوچرا از کارهای عثمان پشتیبانی کنم. در اوج بحران اما زمانی که با تنگ شدن حلقه محاصره عثمان را در تنگنای بیآبی دید و شورشیان در اوج خشم از رسیدن آب به دارالخلافه مانع شدند، او با بزرگواری مثالزدنی حسنین را فرستاد و بهویژه فرزند ارشد خود را مأمور کرد که این محاصره را بشکند و در برابر عنصرهای مشکوک که قصد جان عثمان را کرده بودند و شاید بیارتباط با معاویه نبودند، ایستاد و متهم به دفاع از خلیفه شد.
آنچه را باید بهویژه توضیح داد مرز امامت و امارت است. امامت به این معنی است که شخصی در قامت نماد مکتب صفاتی برجسته دارد و در اوج فضایل اخلاقی، اسلامی و انسانی باشد، چندان ربطی به انتخاب مردم ندارد و هر که این رتبه و مقام را دارد امامی است که در تفسیر مکتب و کتاب در جایگاه مرجعیت است، امارت اما بهمعنی حکمرانی و مدیریت جامعه در اسلام با دو شرط عمده تحقق مییابد و در این زمینه شورا و بیعت دو رکن و در پیوندی ناگسستنیاند. منظور از شورا، جمعی از نخبگان در هر جامعه است، چنانکه بتوانند عقلانیت جمعی را نمایندگی کنند و معتمد مردم باشند. این شورا نامزدی را پیشنهاد میکند و پس از آن مردم با شرایطی که آزادی انتخاب تأمین باشد تصمیم میگیرند تا با او بیعت کنند یا نه.
روزی عدهای در یکی از باغهای مدینه به نام شورا اجتماع میکنند و به او فشار میآورند که خلافت را بپذیرد. فاش و شفاف میگوید شما حق ندارید بیحضور مردم خلیفه را با بیعت انتخاب کنید، آنچه حق شوراست پیشنهاد به مردم است و تا مردم با کسی بیعت نکردهاند این امر محقق نمیشود. بر این پایه باید مردم در محیطی آزاد و بیشائبه پنهانکاری، تطمیع و تهدید بیعت را پذیرفته باشند! شما نباید کاری کنید که مردم فکر کنند کار تمام است و نمیتوانند نه بگویند.
اشکالی که پیروان اهلبیت به سقیفه داشتند شائبههای شتابزدگی، پنهانکاری و حضور نداشتن افراد واجد شرایط در آن شورا بود. اگر شورا با آن ضوابط و بیشائبه برگزار و با بیعت کامل میشد، نمیتوان گفت حضرت علی (ع) با آن مخالفت میکرد. او بارها میگفت این حق مردم است که امیر خود را انتخاب کنند. مشکل اساسی این بود که نخستین شورا با شرایط درستی برگزار نشده است، البته آنچه به آن نیاز است فضای سالم و منطقی است که این بحثها مطرح و حرف مخالف و موافق گفته و شنیده شود و با پختگی و جامعیت هر بررسی به نتیجه برسد. متأسفانه در میان ما و برادران اهل سنت مسائل بهصورتی علمی و منطقی کمتر بحث و به گفتوگو سپرده شده است و بیشتر با هیاهو و ستیز و بر تعصب افزوده است. میتوان گفت ما بهجای فرهنگ گفتوگو به هیاهو خو گرفتهایم. روح شیخ بهایی شاد که از این بیماری با نام قیلوقال سخن گفته و به اهل مدرسه گفته است دستاوردی جز وسوسه ندارد! وگرنه در فضای سالم، مسائل با سازوکار پژوهشی و کارشناسی حل میشود.
علی و بنیامیه
آنچه کمتر به آن توجه شده است حساسیت حضرت علی (ع) است که در دوران سه خلیفه، نگرانی اصلیاش آلابوسفیان، فتنه بنیامیه و یکهتازی معاویه بود. این خطر اصلی را غدهای میدید که با میدان دادن به رشد سرطانی این فتنه مشکل داشت؛ البته خلفا میتوانستند بگویند این هنر در سیاست را ما به خدمت گرفتهایم که آنها را از ستیز با مسلمین و بهاصطلاح تبدیل شدن به نیروی ضدانقلاب بازداشتیم. از این نیرو در فتح شام برای پیشبرد جامعه اسلامی و گسترش قلم و خلافت از آلابوسفیان استفاده کردیم. واقعیت هم این بود که در فتح شام معاویه و بنیامیه کمک عمدهای کردند و نیروی مؤثری بودند. بهویژه اینکه در آن شرایط با رفتار خالدبنولید و بعضی سرداران دیگر میل رزمی مجاهدان کم شده بود و شوق جنگیدن فروکش کرده بود. در این وضعیت، شامات به بنیامیه سپرده شد که بهنظر میرسد زد و بندی زیر این کاسه بوده است. از همان روز آلابوسفیان با برنامهریزی برای انتقال خلافت از مدینه به دمشق و تبدیل آن به سلطنت موروثی توطئه کردند. هرگز اجازه ندادند عراق بیبحران باشد. هرکس زمام سیاست در کوفه را بهدست میگرفت علیه او شورش و بلوا بهپا میکردند. نمونهاش عمار یاسر بود که شخصیت شناختهشده و معتبری است، اما با جوسازیها در راه موفقیت او کارشکنیهای زیادی شد تا نتواند اوضاع را مدیریت و فتنه را کنترل کند. معاویه نمیخواست در کنار شام، رقیب جایگزینی زبانزد باشد. بهویژه که عراق و شام از دیرزمان با هم درگیریهای خونینی، در ارتباط با جنگ کسری و قیصر داشتند. شام بخش عربنشین روم و عراق بخش عربنشین ایران بود. جنگهای ایران و روم همیشه در این دو سرزمین بازتاب داشت. بهنظر میآید آلابوسفیان این منطقه و شام بزرگ را حسابشده انتخاب کردند و برای بهرهکشی از این کینههای تاریخی سرمایهگذاری کردند.
من به سرنخها و شواهدی رسیدم که در جمعبندی میتوان گفت عمر، خلیفه دوم، اواخر عمرش به خطای گذشته پی برد و شاید از میدان دادن به بنیامیه برای یکهتازی در شام پشیمان بود. در روایتی در آخرین موسم حج از ضرورت تغییرات اشاره کرده بود؛ با این سخن که اگر ماندم، در را بر پاشنهای دیگر میچرخانم. شاید معاویه با شنیدن زنگ خطر بر آن شد که کودتا کند. او با نقش مغیره و گرفتن مجوز برای اقامت ابولؤلؤ، در مدینه درصدد نابودی وی برآمد. با شواهدی بهنظر میرسد قتل خلیفه دوم، کودتایی سیاسی همسو با سیاست معاویه بود، نه ترور کور.
بهعنوان یک نمونه از سرنخها در منابع معتبر میبینیم کعبالاحبار سه روز پیش از فاجعه به خلیفه دوم میگوید با آنچه در کتب آسمانی آمده پیشبینی میکنم خلیفه سه روز دیگر کشته میشود. بر پایه روایاتی که طبری آورده است، سه روز پیش از مرگ خلیفه دوم، کعبالاحبار به عمر گفته است که شما بیش از سه روز فرصت نداری و با سپری شدن هر روز، این یادآوری را مکرر کرده است. او اما این اخطارها را جدی نگرفته است؛ اما امروز برای ما روشن است ادعای کعبالاحبار که در تورات چنین خبری است با جزئیات، بیمعنی است. میتوان احتمال داد در تورات اشاره به سرنوشت کسی با ویژگیهایی باشد و پیشبینی کشته شدن او یاد میشود، اما شرح تاریخ آن در سه روز با آدرسهای آنچنانی را در هیچ کتاب آسمانی نمیتوان پذیرفت؛ بنا بر این پایه باید پرسید چه انگیزهای کعبالاحبار را به ساختن چنین حرفی کشانده است. فرض کنیم واقعاً کعبالاحبار چنین حرفی به عمر زده است، آیا نباید پاسخگوی این پرسش بود که توجیه آن دروغ چه بوده است.
برنامهریزی برای جایگزین خلیفه
با بررسی منابع بر این باورم یگانه توجیه خردپذیری که میتوان در میان گذاشت این است که همان کودتاگرانی که برای قتل عمر برنامهریزی کرده بودند، بیشک میدانستند اگر او کشته بشود، مدینه جز علی بن ابیطالب را انتخاب نمیکند. با اندک اطلاعی از آن روزهای مدینه روشن است که حرکت زمان همسو با محبوبیت روزافزون علی در شهر مدینه همراه بوده است. بر این پایه اگر کودتاگران میخواستند پس از عثمان دیگری را جا بیندازند، به بهرهکشی از کاریزمای خلیفه دوم نیاز داشتند. با این توضیح میتوان گفت کعبالاحبار با پردازش آن دروغ زمینه را برای طرح بحث جانشینی فراهم کرده است، اما نمیدانیم آیا او از رمز و راز کودتا باخبر بوده یا با ترفند بازیگری چون مغیره ابزاری برای کودتا شده است. به هر روی میتوان در بازسازی آن توطئه گفت با زمینهچینی کعبالاحبار، حرفوحدیثها به اقدام عمر برای تعیین جانشین با نقش شورایی فرمایشی انجامیده است. وگرنه کسی که چندین زخم با ضربه کاری خورده است نمیتواند شورایی ششنفره را با محاسبههایی دقیق تعیین و برای هر گام سازوکاری تعریف کند و نیروی مسلح و فرمانده برای آن نیرو بگذارد. پیشبینی رخدادها پس از خلیفه دوم دشوار است؛ چنانکه روشن کند چه اتفاقی قرار است بیفتد! اما روشن است طرح بسیار دقیق و حسابشدهای در خدمت بازیگران بوده است و ترکیب شوراها با انتخاب افرادی بوده که اگر با هم همزبان شدند میان مردم و در جامعه زمینه پذیرش داشته باشد. پیشبینی اختلاف با پاسخ به پرسشهایی از این دست که اگر سه نفر به یکی رأی دادند و دیگران به دیگری چه باید کرد، عبدالله بن عمر چهکار کند، پنجاه نیروی مسلح و گوش به فرمان در اختیار یک فرماندهی خاص گذاشتن با این پیشبینی که چه نهادی مجری این حکم باشد، با این فرض که اگر شورا پس از سه روز کسی را تعیین نکرد با این دستور که همه را بکشند. آیا خردپذیر است این کارها و تنظیمات را به کسی با زخمهایی کشنده در بستر مرگ که ساعتی دیگر با زندگی بدرود میگوید بتوان فرابست! اگر در تاریخ از اندک دقت و محاسبه دریغ نشود، چنین تمرکزی را در آن شرایط نمیتوان تصور کرد!
بر این پایه داستان کعبالاحبار پرسشبرانگیز است و بیشک در این کودتا دیگرانی بازیگر اصلی و کارگردان بودند. یکی از مهرههای کلیدی مغیرهبنشعبه بوده که غیبگوییهای کعبالاحبار در این داستان با این فلسفه شکل گرفته است که تا جا پای او را پاک کند و اگر پرسیدند انگیزه کشتن عمر چه بوده است، در پاسخ بگویند عمر درباره شکایت ابولؤلؤ از مغیره، این عنصر بیگانه را عصبانی کرد و طرف مغیرهبنشعبه را گرفت و ابولؤلؤ هم عصبانی شد و او را کشت. اکنون با چنین توضیحاتی میتوان به بررسی روایتی که از درگذشت خلیفه دوم و تشکیل شورای ششنفره آمده است رمزگشایی کرد تا ببینیم چنین روایتهای تاریخی تا چه حد غلطانداز است!
منبع من در این بررسی کتاب تاریخ طبری جلد پنجم صفحه ۵۲ است که در سال ۱۹۹۸ میلادی، در دارالفکر در بیروت چاپ شده است. در روزگار نگارش این امر، در روش مورخهایی چون طبری رایج بوده که سلسله سند خبر را مینوشتهاند.
ماجرای کشتن خلیفه دوم
طبری در روایتی که مربوط به وفات عمربنخطاب در سال ۲۳ هجری است، در صفحه ۵۲ آن کتاب میگوید: «حدثنی سلم بن جناده، قال حدثنا سلیمان بن عبدالعزیز بن أبی ثابت بن عبدالعزیز بن عمر بن عبدالرحمن بن عوف»؛ یعنی راوی با چند واسطه یکی از نوههای عبدالرحمنبنعوف است که عمربنعبدالرحمن از پدرش نقل میکند که او گفت «حدثنا أبی عن عبداللهبنجعفر» و با این توضیح روایت را به عبداللهبنجعفر از پدرش المسور بن مخرمه نسبت میدهد. یکی از این واسطهها در سلسله سند این روایت، مسور، شوهر خواهر عبدالرحمنبنعوف و مادرش عاتکه دختر عوف است. بر این پایه راویِ این خبر به داماد عبدالرحمنبنعوف، یعنی شوهر خواهر وی میرسد. او میگوید: «خرج عمر بن الخطاب یوما یطوف فی السوق، فلقیه أبو لؤلؤه غلام المغیره بن شعبه وکان نصرانیا»؛ یک روز خلیفه دوم برای گشتزنی در بازار از خانه بیرون شد و با ابولؤلؤ، غلام مغیرهبنشعبه، برخورد کرد که او نصرانی بود. بر اساس این روایت، این سؤال پیش میآید اگر ابولؤلؤ نصرانی بوده است، چرا زمان ترور خلیفه دوم به مسجد آمده و پشت سر وی به نماز ایستاده است. مگر مردم او را نمیشناختند که نصرانی است. مگر بتوان در توجیه گفت او در گذشته نصرانی بوده است. در همین روایات از عمر نقل شده که میگوید خدا را شکر کسی مرا کشته است که سر به سجده نگذاشته است. بر این پایه این روایت او مسلمان نشده است. ناگزیر در پاسخ به این پرسش به بنبست میرسیم که یک نصرانی مسلماننشده در مسجد چه میکرده است. بر آن نیستم که مته بر خشخاش بگذارم. میخواهم به مخاطب بگویم کلمه به کلمه این روایت و روایتهایی از این دست مشکل دارد؛ «فقال یا أمیر المؤمنان أعدنی، أعدنی علی المغیره بن شعبه فإن علی خراجا کثیراً»؛ یعنی، ابولؤلؤ پی در پی از خلیفه دوم کمک خواست با این شکایت که مغیرهبنشعبه خراج زیادی به من تحمیل کرده و من باید بهعنوان غلام آن را به او بدهم. برای این حرف نمیتوانم جز این معنایی بیابم که او غلام آزادنشده بوده است و تنها به او اجازه کار داده میشد تا خراجی به مالکش بپردازد. چنانکه در این خبر گفته شده است روزی دو درهم خراج میپرداخته است.
– «قال وکم خراجک؟»؛ خلیفه دوم پرسید: چقدر باید خراج بدهی؟
-«قال درهمان فی کل یوم»؛ او در پاسخ گفت: من باید هر روز دو درهم بدهم.
-«قال وأیش صناعتک؟»؛ عمر دیگر بار پرسید: کار و هنرت چیست؟
-«قال نجار نقاش حداد»؛ او در پاسخ گفت: سه صنعت و هنر دارم: نجاری و نقاشی و آهنگری.
-«قال فما أری خراجک بکثیر علی ما تصنع من الأعمال؟»؛ بر این پایه خلیفه دوم به سود مغیره با این سخن داوری کرد: با این چند شغلی که تو داری، از نگاه من دو درهم نباید سنگین باشد.
راوی میافزاید: «قد بلغنی أنک تقول لو أردت أن أعمل رحا تطحن بالریح فعلت»؛ عمر به ابولؤلؤ گفت: به من گزارش دادهاند که تو گفتهای اگر بخواهم میتوانم آسیایی بسازم که با وزش باد کار کند.
-«قال فاعمل لی رحا»؛ پس حالا یکی برای من بساز.
-«قال لئن سلمت لأعملن لک رحا یتحدث بها من بالمشرق والمغرب»؛ ابولؤلؤ گفت اگر جان به سلامت بردم، آسیایی برایت بسازم که در شرق و غرب جهان از آن حرف بزنند.
«ثم انصرف عنه فقال عمر رضی الله تعالی عنه لقد توعدنی العبد آنفا»؛ همین که این حرف را زد عمر با روگردانی از او به راه خود ادامه داد؛ چنانکه [فردای آن روز] گفت این حرفی که این برده دیروز زد تهدید من بود. بر این پایه باید گفت خلیفه دوم خود شنیده است که ابولؤلؤ او را تهدید میکند. آیا اگر کسی خلیفه مقتدر مسلمین را بیپرده تهدید کرده و خلیفه هم پیام تهدید را گرفته است، نباید پرسید پس با کدام توجیه اجازه دادند و گذاشتند او برود پشت سر خلیفه، آن هم در شهری که موالی در آن با ملاحظههای امنیتی حق زندگی نداشتهاند. آیا میشود چنین چیزی را پذیرفت؟ یعنی عقل سالم میپذیرد که یک غلامی به خودش اجازه بدهد فاش و صریح خلیفه مسلمین را تهدید کند، ولی بیدغدغه خنجری دوسر را بیاورد و او و سیزده نفر دیگر را هم بکشد و زخمی کند. طرفهتر از این همه، ادامه روایت است که میگوید با این تهدید «ثم انصرف عمر إلی منزله فلما کان من الغد جاءه کعب الأحبار»؛ فردای آن روز کعب الاحبار نزد او آمد.
-«فقال له یا أمیرالمؤمنان اعهد فإنک میت فی ثلاثه أیام»؛ کعب به خلیفه گفت وصیتهایت را بگو. شما سه روز دیگر فرصت برای زندگی داری و پس از آن مردهای!
-«قال وما یدریک؟» خواب دیدی چی میگویی؟
-«قال أجده فی کتاب الله عز و جل التوراه»؛ من این را در تورات دیدم.
-«قال عمر آلله إنک لتجد عمر بن الخطاب فی التوراه؟»؛ تو را به خدا سوگند! آیا نام عمر بن خطاب را در تورات دیدهای؟
-«قال اللهم لا»؛ به همان خدای یگانه سوگند که نه! نام شما نیست.
-«ولکنی أجد صفتک وحلیتک»؛ من نشانههای شما را در آن کتاب دیدم.
-«وأنه قد فنی أجلک»؛ و مهلت شما برای زندگی تمام شده است.
-«قال وعمر لا یحس وجعا ولا ألما»؛ او در حالی چنین حرفی میزد که خلیفه دوم درد و رنجی نداشت.
– «فلما کان من الغد جاءه کعب»؛ فردای آن روز کعب آمد.
-«فقال یا أمیر المؤمنان ذهب یوم وبقی یومان»؛ یک روز از آن مهلت تمام شد و دو روز بیشتر باقی نمانده است.
-«قال ثم جاءه من غد الغد، فقال ذهب یومان وبقی یوم ولیله وهی تلک إلی صبحتها»؛ دو روز گذشت و بیش از یک شب و روز نمانده و تا فردا شما بیشتر فرصت نداری.
-«قال فلما کان الصبح خرج عمر إلی الصلاه وکان یوکل بالصفوف رجالا»؛ فردای همان روز عمر برای نماز بیرون شد، درحالیکه افرادی را برای تنظیم صفها میگماشت.
-«فإذا استوت جاء هو فکبر»؛ وقتی صفها را مرتب میکرد خودش میآمد و تکبیر میگفت.
-«قال ودخل أبولؤلؤ فی الناس فی یده خنجر له رأسان نصابه فی وسطه»؛ ابولؤلؤ که با خنجری دوسر که میتوانست از هر دو طرف ضربه بزند (و قبضهاش در میان دو طرفِ تیز آن بود) وارد شد.
-«فضرب عمر ست ضربات»؛ شش ضربه به خلیفه دوم زخم زد.
-«إحداهن تحت سرته»؛ در میان یکی از آن شش زخم زیر ناف او بود.
-«وهی آلتی قتلته وقتل معه کلیب بن أبی البکیر اللیثی وکان خلفه»؛ این همان زخم سرنوشتسازی بود که او را از پا درآورد و کلیب را هم که پشت سر عمر بود با او کشت.
-«فلما وجد عمر حر السلاح سقط»؛ همین که سوز آهن را احساس کرد فروافتاد.
-«وقال أفی الناس عبدالرحمن بن عوف»؛ همزمان گفت آیا عبدالرحمن در این جمع هست؟
– «قالوا نعم یا أمیر المؤمنان هو ذا»؛ گفتند بله. ای امیرمؤمنان!
-«قال تقدم فصل بالناس»؛ گفت تو پیش و پس با مردم برو نماز را بخوان.
«قال فصلی عبدالرحمن بن عوف و عمر طریح ثم احتمل فأدخل داره»؛ همزمان که خلیفه دوم در بستر مرگ آنجا افتاده بود، عبدالرحمان نماز را به پایان برد و پس از نماز او را به خانه آوردند.
– «فدعا عبدالرحمن بن عوف»؛ دوباره عبدالرحمن بن عوف را صدا کرد. میدانم این حرف بیمعنی است که خلیفه ضربهخورده را رها بگذارند تا نماز تمام شود. همان اول او را میبرند. چنین مشکلی اما در مقایسه با دهها نشانه دروغ ناچیزتر از آن است که به آن بپردازم. روایت را ادامه میدهم و تردیدی ندارم که مخاطب خود به نکتههای طرفهای میرسد!
-«فقال إنی أرید أن أعهد إلیک»؛ من میخواهم وصیت خود را با تو در میان بگذارم.
-«فقال یا أمیر المؤمنان نعم»؛ بفرمایید. قربان!
-«إن أشرت علی قبلت منک قال وما ترید؟» اگر میخواهی من را خلیفه خود قرار دهی، اگر تو دستور دهی من قبول میکنم. چه در سر داری؟
-«أنشدک الله أتشیر علی بذلک»؛ به خدا قسمت میدهم این کار را نکنی و چنین باری را بر دوش من نگذاری.
-«قال اللهم لا قال والله لا أدخل فیه أبدا»؛ خلیفه دوم گفت نه به خدا سوگند! عبدالرحمان هم گفت خدا میداند که من خودم داوطلب چنین سمتی نیستم!
«قال فهب لی صمتا حتی أعهد إلی النفر الذی توفی رسول الله صلی الله علیه و سلم وهو عنهم راض»؛ گفت پس ساکت باش و چیزی نگو تا من آن شش نفر (که رسول خدا (ص) تا روز وفات از آنها راضی بود) را صدا بزنم.
-«ادع لی علیا وعثمان والزبیر وسعدا»؛ علی بن ابیطالب و عثمانبنعفان و زبیر و سعد پسر وقاص را صدا بزن.
-«قال وانتظروا أخاکم طلحه ثلاثا»؛ سه روز هم صبر کنید تا طلحه بیاید.
-«فإن جاء»؛ اگر آمد که شرکت میکند.
-«وإلا فاقضوا أمرکم»؛ اگر نه کارتان را انجام بدهید.
در عبارت بعدی میگوید «أنشدک الله یا علی»؛ گویی علی آنجا حاضر است، اما پیش از این گفته بود او را صدا بزنید. خردهگیریهایی از این دست بسیار است و اینک مجالی برای شرح آن نیست. خلیفه دوم با دغدغهای مثالزدنی! علی را به خدا قسم میدهد که اگر رهبری به تو رسید، نکند که بساط فامیلیسالاری بگستری و بنیهاشم را سوار بر گردن مردم کنی. بعد به عثمان گفت: «أنشدک الله یا عثمان إن ولیت من أمور الناس شیئا أن تحمل بنی أبی معیط علی رقاب الناس» عثمان تو هم بهحق خدا نسل ابومحیط را سوار بر گردن مردم نکن.
-«أنشدک الله یا سعد إن ولیت من أمور الناس شیئا أن تحمل أقاربک علی رقاب الناس»؛ سعد! تو هم این کار را نکن و از فامیلسالاری بپرهیز!
-«قوموا فتشاوروا ثم اقضوا أمرکم ولیصل بالناس صهیب»؛ برخیزید و با هم در جای دیگری به رایزنی بنشینید تا سرانجام زمام سیاست خود را به فردی مناسب بسپارید! در این چند روز هم صهیب نماز را بخواند.
اگر به این متن با دقت نگاه کنید، میبینید به هر حال قابل قبول نیست. بسیاری از این روایتهای تاریخی چنین است و به ما میگوید اگر در موضوعی تاریخی تحقیق میکنیم، باید پیش از بحثهای سندی (که بسیار غلطانداز است) باید متن بررسی شود و در سلسله سند هم نیاز به بررسی داریم.
آنچه گذشت میتوان گفت داستانی است مونتاژ از چند خبر و خیالپردازی که هرکدام به دلیلی زبانزد شده است. بر این پایه ما باید در تاریخ بیش از پیش دقت کنیم بهویژه که تاریخ طبری از بهترین منابع است. چنانکه هر نقلی سند دارد. با این همه روایتهایی است که منابع دستاول آن قربانی فاجعه تعطیلی قلم شده است و همهکسانی که خود تاریخ اسلام را تجربه کرده بودند خاطرههای باارزشی را با خود به گور بردند! تا دوره اصلاحات عمر بن عبدالعزیز که رسماً قلم آزاد شد.
کارت سبز برای ابولؤلؤ
ابنعباس خاطرهای دارد که چنین آغاز شده است «قال لما قدم بسبی نهاوند إلی المدینه»؛ روزی که اسرای جنگ نهاوند به مدینه آمدند.
«جعل أبو لؤلؤه فیروز غلام المغیرهبن شعبه لا یلقی منهم صغیرا إلا مسح رأسه وبکی»؛ ابولؤلؤ، با نام فیروز که غلام مغیره بود، در برخوردی احساسات خود را چنین ابراز کرد که هر خردسالی را میدید با دست کشیدن بر سر آن کودک او را نوازش میکرد.
«وقال أکل عمر کبدی»؛ همزمان گفت خلیفه دوم جگرم را آتش زد.
این روایت میگوید آن روز چنین حرفی و رفتاری از قاتل عمر ثبت شده است. من به روایتهای کوتاه که رنگ و بوی خاطره دارد بیشتر اعتماد میکنم. روایتی از این دست که دو سه سطری بیش نیست بیش از روایت بلندی اطمینانبخش است که با حجم زیاد و یکی دو صفحهای در حافظه گنجد، بهویژه در حافظه افراد پس از چند نسل. بر این پایه این خاطره بیش از قصهپردازیها احتمال اصالت دارد. در این خاطره سخن از کسی است که غلام مغیرهبنشعبه بوده است و در آن سخن، کینهای از خلیفه دوم در دل اوست. آیا خردپذیر است مغیره برای چنین فردی برای زندگی در مدینه کارت سبز بگیرد؟! مگر او غلامش را بهتر از دیگران نمیشناسد. بر این پایه در خاطرهای ابن عباس سرنخی را میبینید که اگر به این روایت کوتاه اعتماد کنید، میتوان گفت کشف ابولؤلؤ برای نقش در کودتای معاویه با چنین صحنههایی آغاز شده است؛ یعنی مغیره غلامی را در اختیار داشته که میتوانسته او را به قتل خلیفه دوم برانگیزد و با چنین آدرسهایی دور از باور نیست که با آگاهی از رازهای معاویه از او برای اقدامی خطرناک مهرهای ساخته است که در خدمت به معاویه نقش یگانهای داشته و بر این همه قرائنی است که نقش اساسی مغیره را در این کودتا به نمایش میگذارد. درواقع نشانهای دیگر تلاش مغیره است با ترفندی چنان که برای چنین مهرهای کارت سبز گرفته است.
در تاریخهای دیگری مانند ابنعساکر که طبری هم آن را آورده آمده است که به عمر اخطار کردند که چون جان شما در خطر است مدینه را از موالی پاکسازی کنید. چنانکه کسی غیرعرب در مدینه زندگی نکند. مغیره اما با نوشتن نامهای با اشاره به هنرها و صنعت همین فیروز یا همان ابولؤلؤ توانست از خلیفه دوم اجازه بگیرد که ابولؤلؤ در مدینه زندگی کند تا به مسلمانها صنعت و هنر بیاموزد. بر این پایه میتوان گفت با نقشه حسابشده او را با چنین سابقهای به مدینه آوردند تا روزی از او در اقدامی سرنوشتساز استفاده کنند.
شخصیت مغیرهبنشعبه
شخصیت خود مغیره هم مهم است. او بازیگری زیرک است. جمله کوتاهی در نهجالبلاغه مربوط به درگیری مغیره با عماربنیاسر است که در شناخت او سودمند است. پیش از جنگ صفین مغیره تلاش میکند عمار را با وسوسه از لشکر علوی جدا کند. به او میگوید از برادرکشی بپرهیز. اگر با نقش عمار آشنا باشیم که شهادت او چه ضربهای به معاویه زد، از تلاش بازیگری سرسری نمیگذریم که پیش از پیکار با پیشبینی دور از باوری وقت گذاشته تا عمار را از پیوستن به لشکر امیرالمؤمنان منصرف کند. امام علی (ع) به عمار میگوید عمار! سربهسر مغیره نگذار، مغیره درواقع خواب نرفته و اشتباه نمیکند. او خود را به خواب زده و بهعمد اشتباه میکند. میگویند کسی را که خواب است میتوان بیدار کرد، اما او که خود را به خواب زده هرگز! اینک باید پرسید چرا مغیره بهاصطلاح رایج در فرهنگ کوچه به عمار گیر داده بود و مغیره با محاسبهای سوداگرانه در جنگ صفین معاویه را قانع کرد صلاح شما در این است که من نه در لشکر شما، نه در لشکر علی (ع) باشم تا بتوانم در مدینه اعتزال و خط سیاستگریزی را جا بیندازم. مردم را با وحشت از برادرکشی بیتفاوت کنم و این بیش از هر چیز به نفع شماست، چراکه مردم مدینه اگر در جنگ شرکت کنند، به اردوگاه علی (ع) خواهند رفت. مغیره با این منطق معاویه را قانع کرده بود که خود برگزید که در معرکه نباشد، شاید برای بهدست آوردن فرصتی تا ببیند این درگیری به چه سمتی پیش میرود. بر این پایه برای نمایش نقشه خود عمار را همه مردم شنیده بودند که پیغمبر خدا در وصف عمار گفته بود: «إنَّک لَنْ تَموتَ حتّی تَقْتُلَک اُلْفِئَهُ الباغِیَهُ النّاکبَهُ عَنِ الحَقّ»؛ تو نمیمیری تا روزی که گروه ستمگر و منحرف از حق تو را بکشد. بر این پایه اگر او یک روزی در جنگ صفین کشته میشد، ملاک حق و باطل بود! با چنین نگاه و پیشبینی، مغیره پیش از حرکت حضرت از مدینه به عمار میگوید از برادرکشی بپرهیز! بر این پایه میتوان مغیره را بازیگری چیرهدست دید که فرد دوراندیشی است. چنین بازیگری با شناخت از معاویه بر آن بوده که جای پایی در قلمرو او داشته باشد. شاید با چنین محاسبهای روزی که مصلحت معاویه در کودتا بوده، مهرهای چون ابؤلؤ را به کار گرفته و شاید مهرههای دیگر هم با انتخاب او جذب شدهاند. مهمتر از همه انتخاب فیروز با آن کینهای که از عمر داشت و رزمندهای چابک بوده است. او در مسجد بهجز خلیفه دوم سیزده تن را کشته و چند نفر را زخمی کرد و سرانجام خود را نیز کشته است. چه غمانگیز است که در هیاهوی تخاصم با اهل سنت کسانی غافل از همهچیز افسانهپردازی میکنند. برای نمونه میگویند او با حضرت علی (ع) دیداری داشته و امام در فراز به او کمک کرده است. ناگزیر از شرح چنین دروغپردازیها میپرهیزم و به همین اشاره بسنده میکنم که هیچ ارتباطی میان این فرد و اهلبیت نبوده است.