در تاریخ بیستم مهرماه، یادمان ناصر اشکیانی در دفتر نشریه چشمانداز ایران برگزار شد. زندهیاد ناصر اشکیانی عضو شورای فعالان ملی-مذهبی و کانون نشر حقایق اسلامی مشهد بود. در این مراسم، همسر ایشان، مهناز عباسزاده، حسین رفیعی، احسان شریعتی و لطفالله میثمی از ویژگیهای وی یادکردند. گزیدهای از این یادمان تقدیم میشود.
رونده باشیم
مهناز عباسزاده به عنوان اولین سخنران گفت: متشکرم از جمعی که به همت مهندس میثمی جمع شدهاند. از جدایی من و ناصر ۲۶ روز میگذرد و صحبت کردن از کسی که سیوهفت سال با او زندگی کردم برای من آسان نیست. با خودم فکر میکنم همسرم را چطور میدیدم. ناصر فردی عجیب بود که برای من ناشناخته ماند. اوقات بسیاری با دقت به کارهای او نگاه میکردم تا از کار او سر دربیاورم. خیلی فضول بودم که بتوانم در روابط اجتماعی مانند او علاقهمند و بانفوذ باشم و چنین دوستانی داشته باشم، اما نتوانستم از او تقلید کنم، چون ناصر اصالتاً اینگونه بود.
ما در سال ۶۰، با هم ازدواج کردیم و تا همین چند روز پیش با هم بودیم. از ویژگیهای بارز شخصیتیاش انرژی فوقالعاده و فعال بودنش را نام میبرم، اجتماعی، اهل کتاب و مردمدوست بود. ناصر اهل فکر بود و وطنش را خیلی دوست میداشت. ناصر در متنی نوشته است: «طی صحرا و بیابان نبود شرط سلوک/ رهرو آن است که در خویش سفرها دارد». او فردی اجتماعی بود و اهل اینکه به خودش بپردازد نبود. در زندگی خصوصی از ابتدای زندگی ما، موتور او کار میکرد. برای تشکیل زندگی و فضای زندگی و ایجاد امکانات برای زندگی تلاش میکرد؛ طوری که گاهی سه نوبت کار میکرد و وقتی به خانه میآمد با بچهها به گردش و تفریح میرفتیم. انرژی عجیبی داشت. علاقه و محبت بسیاری به انسانها داشت؛ از ما که نزدیکترین افراد به او بودیم تا دوستان و آشنایانی که او را میشناختند. او از صحبت کردن با افراد لذت میبرد و وقتی دوستان به منزل ما میآمدند تا لحظه آخر در حال صحبت بود.
از لحاظ فکری، ناصر برای من تا پنجاهسالگیاش طور دیگری بود و از پنجاهسالگی به بعد نوع دیگری از زندگی را با ناصر تجربه کردم. سالهای ابتدایی ازدواج ما در دوران جنگ بود و او رادیولوژیست بود و رشته درسی و محل کارش موردعلاقهاش نبود. زندگی آسانی نداشت و پول درآوردن برای او معنی داشت. تأمین زندگی برای خودمان و بعد هم برای دیگران مسیر زندگی او بود. اینها درهم تنیده بود.
ناصر در کمترین فرصتی که بهدست میآورد کتاب میخواند. اهل کتاب خریدن و کتاب خواندن بود. از ویژگیهای مثبت ناصر که در مراسم خواستگاری توجه مرا جلب کرد همین اجتماعی بودن و کتابخوانیاش بود؛ ضمن مذهبی بودن، در آن زمان بهدلیل همین ویژگیهایش با دوستان بسیاری آشنا شدم که از این آشناییها و دوستیها بسیار خوشحالم. دوستان و جمعیتهای متنوع مانند جمع قرآنی با آقای برازنده که از همین طریق با دوستان جدیدتری هم آشنا شدم. به دعای کمیل میرفتیم و شبهای عاشورا در جمع آقای طهماسبی بودیم. با کانونهای جمعی فکری در مشهد ارتباط گرفتیم؛ البته پیش از آن منزل حاج خانم خانیکی، مادر آقای خانیکی بود که وقتی ناصر به جبهه میرفت من به دیدار ایشان میرفتم. ناصر مردم را دوست داشت. این اجتماعی بودنش تا آخر برای من مهم و باارزش بود. اطلاعات اجتماعی و سیاسیاش را در جمع دوستان فکریاش در میان میگذاشت. چون کار من روانشناسی کودک است و در علایق اصلیام زمینه سیاسی نداشتم. با دوستانی مانند آقای کارخانهچی ارتباط داشتیم و بعد دوستان در تهران مانند آقا لطفالله، دکتر رفیعی و مهندس نوحی. این تجربیات و این همنشینیها بیشتر از هر کتابی برای من باارزش بودند و خودِ زندگی بودند. دوستی عمیقی با آقای برازنده داشت. جلساتی در منزل و در تهران داشت. ناصر اطلاعات بسیاری در زمینه تاریخ معاصر داشت، بهطوریکه بعضی از مدرسان دانشگاه به او میگفتند بیا و در این رشته درس بخوان و مدرک بگیر، اما این فرصت را نداشت که بهطور آکادمیک تاریخ را دنبال کند. اهل بحث و مطالعه و فکر بود. هرگز بهخاطر سختی و مشکلات به فکر رفتن از ایران نبود، اما خب، از پنجاهسالگی به بعد، به استراحت نیاز داشت، چون خیلی تلاش کرده بود. آلبوم عکسش از عکسهای دوران انقلاب شروع میشود که عکسهای دکتر شریعتی و آیتالله خمینی را در دست گرفته و جلوی صف دانشگاهیان است و برای عدالتطلبی و میهندوستی و بهبود وضع مردم تلاش کرده بود. این اواخر دیگر انرژی جوانی را نداشت و رنج میبرد و نیاز داشت در جایی باشد که در آرامش باشد.
آقای برازنده از طرف وزارت اطلاعات بسیار تهدید میشدند، اما ناصر از اینکه با ایشان در ارتباط باشد و جلسات در منزل ما با حضور ایشان، آقای احمدزاده و سایر دوستان ساکن تهران، مانند مهندس سحابی و هاله جان برگزار شود ابایی نداشت. آقای برازنده را که از دست دادیم ناصر با آقای کیّال به سردخانه رفتند و از گلوی آقای برازنده عکس گرفتند که رد انگشت روی گلوی ایشان بود، چون آقای برازنده الکلی نبودند که به این دلیل فوت کرده باشند. پس از این واقعه همگی بسیار متأثر بودیم. دختر و پسر آقای برازنده الآن بسیار بزرگ شدهاند و به مدارج علمی بالایی رسیدهاند. همانطور که آقای برازنده به تهدیدها بیاعتنا بود، ناصر هم از کنار تذکرات رد میشد و باکی نداشت. پس از انقلاب او در مشهد شناخته شده بود و میدانستند چهکارهایی میکند.
پس از بازنشستگی کارخانهای تأسیس کرد که باز هم متناسب با علایقش نبود. بهقول پسرم آنجا کارخانه نبود، بلکه دفتر شرکت تعاونی بود که دوستان رفتوآمد داشتند. کارگران مشکلاتشان را با ایشان در میان میگذاشتند و کمک میگرفتند. جمعیت زیادی برای رسیدگی به امور دیگران داشت. گاهی به کسی که یک بار در بازپس دادن وام کوتاهی کرده بود دوباره وام میداد.
درباره چشمانداز و مهندس میثمی باید بگویم ایشان برای ما الگو هستند؛ چون مسیری را در زندگی طی کردند و پیگیر باقی ماندند. ناصر هم به آقا لطفالله بسیار علاقهمند بود و سعی میکرد اگر کاری از دستش برمیآید، حتماً انجام دهد. از چشمانداز یا کتابهای نشر صمدیه چندین جلد میخرید و بین دوستان پخش میکرد. یا برای نشر امام در مشهد میبرد تا توزیع بشود. در مشهد هم افرادی بودند که بهعلت عقایدشان از سمتهای علمی کنار گذاشته شده بودند. واقعاً به این افراد احساس دِین میکرد و سعی میکرد هر طور شده بار سنگین مسائل اقتصادی را از روی دوش آنها بردارد. مثلاً آنها را بیمه میکرد. در ارتباطاتش افراد فرقی نداشتند. ما با سنگکار افغان رفتوآمد داشتیم و از این معاشرت لذت میبردیم تا فردی که در منزلمان کار میکرد و با او شوخی میکرد و میخواست تا ما را به روستای خودشان دعوت کند تا مراسم تاسوعا و عاشورای آنجا را ببینیم. خانم او پس از فوت ناصر خیلی گریه میکرد. با همه میتوانست ارتباط برقرار کند. ناصر به زندگی اینطور نگاه میکرد: «چه فکر میکنی؟/ که بادبان شکسته، زورق به گل نشستهای است زندگی؟/ در ین خراب ریخته/ که رنگ عافیت از و گریخته/ به بن رسیده راه بستهای است زندگی؟…/ چه فکر میکنی؟/ جهان چه آبگینه شکستهای است/ که سرو راست هم در او شکسته مینمایدت/ چنان نشسته کوه در کمین درههای این غروب تنگ/ که راه بسته مینمایدت/ …تو از هزارههای دور آمدی/ در این درازنای خونفشان/ به هر قدم نشان نقش پای توست»[۱]
ناصر نگاه خاصی به زندگی داشت. زندگی را به هیچ میگرفت. همانطور هم مرد. پشت ماشین در حال رانندگی مرد. با ما وداع کرد و زندگی نوین را آغاز کرد. در مدتی که با هم بودیم دوستانی داشتیم که اهل کوهنوردی بودند و در هر شرایطی بودیم حتماً آخر هفته به کوه میرفتیم. ناصر کارها و ارتباطاتی داشت که من از آنها بیاطلاع بودم. پس از درگذشت ناصر کسانی تماس میگیرند که ما از ناصر چیزی داریم که باید پس بدهیم. از مدارسی تماس میگیرند که ناصر به مدرسه کمک میکرده و الآن وضعیت کمک چگونه میشود. ناصر به همه کمک میکرد و اگر هم خودش نمیتوانست، از بقیه کمک میگرفت. گاهی هم خودش پیدا میکرد که کجا میتواند کمک کند و این کار را میکرد. یکی از دوستان، خانم سپهری، در روز ختم ناصر گفتند در امریکا دیدم برای عزاداری فرد گریه نمیکنند، بلکه از ویژگیهای او میگویند و افرادی که در مراسم هستند میگویند که میخواهند یکی از ویژگیهای او را تجربه کنند. دکتر سپهری هم با همین نیت در مراسم شرکت کرده بودند. با توجه به اینکه شوهرم را بهخوبی نمیشناخت گفت اولین ویژگی که در مسجد گفته میشود من همان را اجرا میکنم. اولین نفر در مراسم گفت ناصر خیلی کار راهانداز بود. دکتر سپهری گفتند من همیشه در زندگی منتظر بودم تا کسی از من کمک بخواهد و بعد به او کمک کنم، وگرنه این کار را کنجکاوی در امور شخصی مردم میدانستم. ایشان پس از مراسم ناصر روزی که به دانشکده محل تدریسشان رفته بودند متوجه کسی میشوند که جستوجوگرانه به اطرافش نگاه میکند. از او میپرسند دنبال چیزی میگردی. آن فرد میپرسد که دستشویی کجاست و خانم سپهری آدرس را میدهد و بعد به من گفتند که شروع شد و حالا دارم تجربه دیگری میکنم که به افرادی که کمک نمیخواهند، اما من احساس میکنم به کمک نیاز دارند، کمک میکنم. ناصر همیشه کنکاش میکرد ببیند چه کسی به کمک نیاز دارد تا به او کمک کند.
ناصر به هر وسیلهای راهی برای نفوذ به قلب کسی پیدا میکرد و مثلاً با بچهها شوخی میکرد و کشتی میگرفت و آنها منتظر این بودند که ناصر آقا کی به خانه آنها میرود. بچهای در مراسم ختم او گریه میکرد: «ما با هم کلکل نصفهکاره داشتیم و من میخواستم زورم زیاد شود تا پالنگی زیر پای آقای اشکیانی بیندازم… چرا مرد؟»
بعد از پنجاهسالگی که اوقات فراغت بیشتری پیدا کرده بود و دیگر نیاز نبود کار کند تا قسط خانه را بدهد و ماشین هم داشتیم، به دنبال کاری گشت که هدفش صرفاً پول درآوردن نباشد. یکی از کارهایی که در زندگی کرد و اطلاعات هم مرا بازخواست کرد که چرا شما عید به منزل آقای احمدزاده رفتید. آقای احمدزاده بیمار شده بودند و درخواست کمک کرده بودند و بهعلت سختی شرایط کسی نمیتوانست به ایشان کمک کند و ناصر بهشدت بهعلت وارد شدن به پروسه کمک به ایشان آسیب دید و البته توانست از پس کارها بربیاید و در بازه زمانی آخر عمرشان در مراقبت و رسیدگی ناصر همیشه بودند. دخترشان هزینهها را پرداخت میکردند و مدیریت مراقبت به عهده ناصر بود. نهفقط برای ایشان، بلکه برای دیگران نیز چنین کارهایی میکرد؛ البته برای آقای احمدزاده احترام خاصی قائل بودند.
ناصر برای جمعآوری خاطرات آقای احمدزاده همتی خرج کرده بود. با گروهی مینشستند و صحبت میکردند و بسیار این صحبتها را دوست داشت. به خانم آقای احمدزاده هم اصرار داشتند که خاطراتشان را بگویند، چون ایشان روزهای سختی را گذرانده بودند که اتفاقاً یادآوری آن روزها برایشان سخت بود.
من بهعنوان یک زن با ناصر عشق را تجربه کردم. زندگیای بسیار پرفرازونشیبی داشتیم و هر دو اهل زندگی یکنواخت نبودیم. وقتی دوستان به مراسم ناصر آمده بودند من همه کسانی را که با او در ارتباط بودند یکجا دیدم. از همکاران رادیولوژی، همراهان تور اروپا، گروه مثنویخوانی، گروه کوهنوردی و گروه فرزانگان که مدیریت آن به عهده خانم برازنده است، کارگران کارخانه تا پزشکانی که در بیمارستان با او همکار بودند و بسیار جالب بود که او با چقدر آدم رابطه دوستانه داشت. به هر حال ناصر برای من زنده است: «چه فکر میکنی؟/ جهان چه آبگینه شکستهای ست/ که سرو راست هم در او شکسته مینمایدت…زمان بیکرانه را/ تو با شمار گام عمر ما مسنج/ بهپای او دمی است این درنگ درد و رنج/بسان رود/ که در نشیب دره سر به سنگ میزند/ رونده باش، امید هیچ معجزهای ز مرده نیست/ زنده باش»[۲] ناصر دوست داشت خودش این حرفها را با زندگیاش به من زده باشد. ناصر برای من نمرده است. هرکس خبر فوت او را میشنود میگوید باورمان نمیشود فرد به این فعالی مرده باشد. او که اهل مرگ نبود، اهل زندگی بود. ناصر الان برای من زنده است، چون در تار و پود وجود خودم، زندگیام، بچههایمان و نوهام، عروس و دامادم و دوستانش جریان دارد. من ردپای ناصر را اینجا هم میبینم.
مگر عزیزانمان برای ما میمیرند؟ هرگز؛ امیدوارم همه دوستان با تمام وجود سبز باشند و زندگی کنند و بلندقامت و فعال با همه فراز و نشیبها جلو بروند. بهیاد دارم دکتر رئیسی که از دوستان عزیز ما هستند در دورانی که خیلی سیاهنمایی میشد با خوشبینی نسبت به آینده نگاه میکرد من میگفتم ایشان که آنقدر به مسائل سیاسی وارد هستند این نگاه را دارند، ما چطور ناامید باشیم. پس بهتر است رونده باشیم.
اشکیانی دردمند و اثرگذار بود
در ادامه حسین رفیعی از فعالان ملی-مذهبی با اشاره به خاستگاه آقای اشکیانی در مشهد درباره مکتب خراسان و بزرگان و فلاسفه این مکتب گفت. رفیعی، زندهیاد اشکیانی را از اثرگذاران در مشهد و اثرگذار جامعه پیرامون خویش معرفی کرد و ادامه داد: انسانها دو شخصیت دارند: یک شخصیت رسمی و قانونی است، فرد کار میکند و حقوقش را میگیرد. این افراد در حیطه کار خودشان هستند؛ یعنی تأثیرگذار عمومی نیستند، اما شخصیت دومشان آمدن در عرصه عمومی و داشتن دغدغه مردم و بهروزی آنها ست. اینها انسان را ماندگار میکند. دکتر شریعتی برای مطالعات تاریخی و جامعهشناسیاش نیست که اثرگذار معرفی میشود، بلکه بهدلیل بخشی از فعالیتهایش در عرصه عمومی است. دکتر شریعتی برای دانشگاه کتاب ننوشت! برای درمان درد جامعه کتاب نوشت. یا کسی مانند خانم بختیارنژاد به محرومترین بخشهای ایلام رفت و پیگیری کرد که چرا زنان در آنجا خودشان را میسوزانند. این شخصیت دوم او بوده است. دوست عزیز ما، آقای اشکیانی، هم همین ویژگی را داشت. او در رشته خودش تخصص داشت و دلسوز بود، اما در این چهل سالی که با هم آشنا بودیم تنها چیزی که از او دیدم این بود که فرد دردمندی است. هر جا احساس میکرد میتواند به بهروزی مردم کمک کند در آنجا مایه میگذاشت. مهندس میثمی میگوید مانند یک کتابخانه سیار بود. همه را میشناخت. خیلی مسافرت کرده بود و با همه رابطه داشت. روز مراسم تشییعجنازهاش آقایی آمد و گفت از پارسآباد مغان هستم و آنجا با آقا ناصر دوست شدم و شما هم هر وقت به آنجا آمدید حتماً پیش من بیایید. کارگر بود. هرکجا میرفت اینطوری رابطه برقرار میکرد. این افراد نیاز امروز جامعه ما هستند.
در دهه ۶۰ با آن فضای خاص، اینها حس کردند باید قرآن بخوانند. با شهید برازنده با قطار به تهران میآمدند و کلاس قرآن برگزار میکردند و به مشهد برمیگشتند. با آن گرفتاری به تهران برای دو ساعت جلسه قرآن میآمدند؛ چون این آدم درد داشت. شاید نزدیک سی سال است همسرم به من میگوید خاطراتت را بنویس. خود ایشان هم در مقاطع تاریخی خاصی، خاطرات مهمی دارد. آقا ناصر ده روز پیش از فوتش به منزل ما آمد. به همسرم اصرار میکرد من میآیم اینجا همه کارهای شما را انجام میدهم و شما خاطراتتان را بگو. روز تشییعجنازهاش فهمیدم چقدر در مشهد پایگاه داشته است. جمعیتی که آنجا آمده بود نشان داد دوستان مشهدی ما ازجمله آقا ناصر چقدر آنجا کار کردهاند. همسرم زمانی در خیریهای بود که در کلات نادر کارهای خیر میکردند. مثلاً برای فقیری گاو شیرده میخریدند یا وام تهیه میکردند برای ایجاد کارگاه و کارخانه یا تعمیر مدرسه میکردند. ایشان توجه کرده بود در آنجا سرطان زیاد است و در هر خانواده دو یا سه سرطانی وجود دارد. این موضوع را به من گفتند و چون سالهایی شیمی هستهای تدریس کرده بودم حدس زدم در آنجا منبع رادیواکتیو است. به آقای اشکیانی زنگ زدم و ایشان گفت تزی در این باره تهیه شده و این تز را میفرستم. معلوم شد پزشکی در دانشگاه مشهد از این مسئله خبر داشت و این ده را شناسایی کرده بود و متوجه شده بودند گیاهان و حیوانات ده همه آلودهاند. چنین مکانهایی در دنیا هست و در کشورهای پیشرفته جمعیت را از محل خارج میکنند و در محاصره میکنند که شاید میلیاردها سال بعد قابل سکونت شود؛ اما در ایران این اتفاق نمیافتد. آقا ناصر بسیار اطلاعات وسیعی داشت. مهناز خانم به هندوستان رفته بود تا دوره دکترایش را بگذراند. آقا ناصر هم زیاد به هند رفت. تحلیلی از هند برای ما آورد که بسیار جالب بود. فردی بود که مشکل دوستانش را حل میکرد. اینجور افراد با رفتنشان خلأ ایجاد میشود. من واقعاً امیدوارم خود مهناز خانم دست به قلم شوند و خصوصیات آقا ناصر و خاطرات او را بنویسند تا نسل آینده با اینجور ویژگیها آشنا شوند. اینکه همهچیز در این دنیا پول و حقوق و وظیفه رسمی نیست و کارهای دیگری نیز هست. انسانهای ماندگار اینجور کارها میکنند و به همین دلیل است که آقا ناصر زنده است. امسال سال نحسی است و ما داریم دوستان خوبی را از دست میدهیم که باعث ایجاد خلأ شده است. اغراق بهنظر میآید، ولی من احساس کردم مشهد بهیکباره خالی شد. امیدوارم برای امسال بس باشد و ما دوست دیگری را از دست ندهیم. چون خیلی ضرر کردیم و سرمایهها از بین رفتند.
توحید در نشاط و سرزندگی زندهیاد اشکیانی
احسان شریعتی، سومین سخنران این برنامه، نیز از مکتب خراسان و ظرفیت مشهد سخن گفت و از بزرگان و کسانی که باتجربه هستند درخواست کرد برای پرکردن گسست بین دو نسل راهی بیابند.
به نام آنکه جان را فکرت آموخت. در این روزها خبر مرگ زیاد میشنویم و امروز هم در بهشت زهرا برای تشییع پروین بختیارنژاد بودیم. امسال دوستان متعددی از خانواده فکری ملی-مذهبی را از دست دادیم. این یک واقعیت است که مختص امسال نیست و ما هر سال شاهد رویش و ریزش و مرگ و تولدهایی بوده و هستیم و خواهیم بود. ملی- مذهبی هم یعنی همان راه نواندیشی و نوزایی و رفرماسیون و رنسانس هم ملی و هم مذهبی که از نظر فکری و عقیدتی از زمان سید جمالالدین اسدآبادی و اقبال تا زمان دکتر شریعتی در جهان اسلام و ایران آغاز شد و از نظر سیاسی انقلابهای بزرگی از زمان مشروطه و نهضت ملی تا انقلاب اسلامی سال ۵۷ و پس از آن ادوار مختلف پس از انقلاب است که بهای سنگینی هم پرداخته شده و اصل این بها جانبازی است. از مهندس برازنده یادآوری شد که در ایام جوانی من، بهجز تسلط ایشان به قرآن از نظر روحی و مبارزاتی برایم خیلی جالب بود. یکی از جملاتی که از ایشان بهیاد دارم این است که میگفت ما باید مرحله کسب صلاحیت را برای کسب صلاحیت طی کنیم. امشب میخواهم به دو نکته اشاره کنم: یکی مسئله وظایفی که داریم و دیگر آموختن مرگ یا چگونه مردن.
انسان به گفته یوناییان یعنی میرایان؛ انسان موجودی است که میمیرد و به این مردن آگاه است. حیوانات از نظر بیولوژیکی میمیرند، اما درواقع تلف میشوند و به مرگ آگاه نیستند. انسان است که میمیرد به این معنا که خودآگاه به مرگ است. تا به حال کسی از دنیای دیگر نیامده تا به ما بگوید مرگ چیست بنابراین ما (پس از مرگ) یا نیستیم که در این صورت اطلاعی از مرگ نمیتوانیم داشته باشیم یا هستیم و در آن صورت مرگ نیست. درنتیجه ما همیشه از مرگ بهعنوان یک غایب صحبت میکنیم. فکر میکنیم مرگ حادثهای غمناک است که بهیکباره برای انسان پیش میآید. درحالیکه اینطور نیست و بهتعبیر یکی از فلاسفه، انسان از زمانی که بهدنیا میآید بهاندازه کافی برای مردن پیر هست؛ یعنی در هر دم و بازدم ما میمیریم و زنده میشویم. در حالتهای وجودی مثل زندان و جبهه و غیره انسان گاهی با مرگ روبهرو میشود و یعنی با خودش روبهرو میشود. بقیه اوقات هم جوری زندگی میکند گویی تا ابد زنده است. اگر ما به این واقعیات ساده خودآگاهی داشته باشیم، به سبکی زندگی میکنیم که شاد باشیم و از زندگی لذت ببریم. چون به محدودیتهای زندگی آگاه هستیم. همه محدودیتها و زمانمند و مکانمند بودن هر چیزی معنای آن را به ما میدهد. زندگی هم فرصتی است که به ما داده شده و ما با این نوع مرگآگاهی میتوانیم معنای زندگی را بهتر بفهمیم. مثل چریکی که میدانست عمر مفیدش شش ماه است. وقتی انسان میداند چند ماه یا چند روز دیگر زنده است سعی میکند به بهترین شکل ممکن زندگی کند. منظور از لذت بردن از زندگی هم لذتهای استعلایی است. اینجاست که نگاه ما به مرگ و زندگی عوض میشود؛ اینکه این دو به هم آمیختهاند؛ البته نحوه زندگی ما هنگامیکه به ثروت و قدرت وارد میشود گویی جاودانه است.
امروز باید درباره کادرهایی صحبت کنیم که بهاندازه خیلی از شخصیتها معروف نیستند، اما این کادرها هستند که تکیهگاه اصلی استراتژیک نهضت فکری هستند و در عین گمنامی، جوان و سرزنده و باانگیزه و با هدف و سلامت جلو میروند. سلامتی بهعنوان عام کلمه است. اسلام هم به معنای سلم و سلامت است. اگر نمادین صحبت کنم، باید یاد کنیم از آقایان روئین عطوفت و رضا آقاخانی و خانم نرگس محمدی. نکته بارز این افراد هم سلامتی است؛ سلامتی در روح و مناسبات و البته توحید بهشکل تجربه زیسته در مناسباتشان. امروز وقتی خانم عباسزاده درباره همسرشان صحبت کردند ما توحید را در آن نشاط و بشاش بودن و سرزندگی و سلامت آقا ناصر میدیدیم. این نمونهها باید در جامعه شناخته شوند و ما باید از طریق شخصیتهای معروفتر این کادرهای جوانتر را به جامعه بشناسانیم.
آقا ناصر بهاندازه یک حزب ارتباطات داشت
آخرین سخنران مراسم مهندس لطفالله میثمی از خاطرات خود با زندهیاد اشکیانی و از ویژگیهای بارز او گفت: یکی از ویژگیهای آقا ناصر این بود که بهتنهایی یک حزب شده بود و ارتباطات گستردهای داشت. درباره تئوری احزاب در ایران خیلی صحبت شده و حتی کتاب نوشته شده است، منتهی وقتی تشکلی پدید میآید دبیرکل، معاون و مسئول تشکیلات جوری مستقر میشوند که بهیکباره ارتباطات فراموش میشود. من در تشکلهای زیادی بودهام و این مسائل را دیدهام. یکبار در خلیج فارس بر سر چاه نفت بودم، دیدم دلفینها دقیقاً با فاصله ده متر از یکدیگر حرکت میکنند و خطا هم ندارد. یک امریکایی پیش ما بود، از او پرسیدم آیا این پدیده را دیدهای.گفت در نیرو دریایی امریکا تحقیق شده که اینها با هم ارتباط مخابراتی دارند و فاصلهشان را تنظیم میکنند. من در آنجا به این نکته رسیدم که ارتباطات، تشکیلات را میسازد نه اینکه تشکیلات منجر به ارتباطات شود. برای خودم اصطلاحی درآوردم که ارتباطات مادر تشکیلات است. ارتباطات بیشائبه یعنی ارتباطاتی که یک نفر با همه برقرار میکند، انسان را دوست دارد و به انسان عشق میورزد و انسان را «اسم الله» یعنی پدیده خدایی میداند در هر حال آقا ناصر خودش بهاندازه یک حزب ارتباطات داشت. در تشییعجنازه ایشان هم دیدیم همه میگفتند آقا ناصر نخ تسبیح بین مشهدیها، بین مشهد، اصفهان، تهران و قم و همهجا بودند. امیدواریم که این ارتباطات بیشائبه گسترش پیدا کند. نباید اینطور فکر کرد که اگر تشکلی نیست، نمیتوان کاری کرد؛ خود فرد میتواند در اثر این ارتباطات یک حزب یا تشکل شود. بزرگترین درسی که از آقای اشکیانی گرفتم ارتباط بیشائبه ناشی از عشق به خدا و به مخلوقات خدا بود؛ یعنی درواقع مابازای انسانی و اجتماعی توحید بود.
از رفتن آقا ناصر شوکه شدم. تلاشهایی پس از فوت شهید برازنده میکرد و برخوردهایی هم با دستگاه اطلاعات داشت، حتی بهاتفاق خانم برازنده به ملاقات وزیر کشور وقت هم رفتند. یکبار هم پس از شهادت آقای برازنده بهاتفاق ایشان و آقای ثاقب در کوههای سوهانک راه میرفتیم. از من پرسیدند که تحلیلت چیست. گفتم پس از شهادت آقای برازنده عدهای منفعل خواهند شد، عدهای هم برانداز شده و میگویند نظام اصلاحپذیر نیست، اما من فکر میکنم بهدلیل رشد مردم، اینها میخواهند با مرگ آقای برازنده به مردم بفهمانند هرکس وارد مبارزه شود باید هزینه بدهد، حتی به قیمت جان. درواقع میخواستند جلوی تودهای شدن مبارزه را بگیرند. چیزی نگذشت که خرداد ۷۶ رخ داد و من نامهای به همسر آقای برازنده نوشتم که «خون حسین میجوشد». در خرداد ۷۶ حرکت مردم بسیار چشمگیر بود و از طرف راست افراطی واکنشهایی در پی داشت. این واکنش همان قتلهای زنجیرهای و شهادت فروهرها، مختاری، پوینده و مجید شریف بود. رئیسجمهور خاتمی و وزارت اطلاعاتش بیانیهای صادر کرد و این قتلها را به افراد خودسر درون وزارتخانه منتسب کرد. در پی آن واکنش دیگری رخ داد و آن حمله به کوی دانشگاه بود. این مطلب را خاتمی در پنجم مرداد ۷۸ در همدان اظهار کرد. زمانی هم که تابوت مهندس سحابی را انداختند و هاله هم شهید شد همین تحلیل را داشتم. من فکر میکردم بهدلیل رشد جامعه و اطلاع آنها از این رشد، نمیخواهند همه وارد مبارزه شوند. کسی که هزینه بدهد جان و خانوادهاش را از دست بدهد تبدیل به قهرمان میشود، اما قهرمانها محدود میشوند و جریانات خودسر میتوانند روی قهرمانها برنامهریزی کنند تا آنها را خسته و منفعل کنند. نظر من این بود که جامعه در حال رشد است و این ترورهای زنجیرهای قصد بازداری از فعالیت و مبارزه دارد. پس از مدت کوتاهی تحولات سال ۹۲ رخ داد و رشد جامعه را دیدیم. امین، فرزند آقا ناصر، به من گفت هیچچیز جای «بابا» را نمیگیرد. به او گفتم پدرت مجموعهای از خیر بود، اگر تو هم کارهای خیر او را ادامه دهی از «بابا» جلو میزنی.
روحش شاد و راهش پررهرو باد.
[۱]. الف. سایه
[۲] همان