احمد هاشمی
دیوارچینی رئیسجمهور محترم در اهواز واکنشهای متفاوتی به دنبال داشت، اما سیمرغ بلورین عجیبترین اظهارنظر به ستوننویس روزنامه اعتماد تعلق میگیرد: «فقط در یک صورت به بیل زدن آقای رئیسجمهور انتقاد وارد است که جلسه مهمی برای تصمیمی را ترک کرده و به این کار مشغول شده باشد و کسی که معترض اوست باید از این موضوع اطلاع موثق داشته باشد. اگر چنین نیست ما چه حقی داریم که یک شهروند را از کاری که دوست دارد پرهیز دهیم و نیتخوانی کنیم و اتهام پوپولیسم به او بزنیم؟» حقیقتاً اگر هر کسی جای دکتر پزشکیان بود از رئیس شورای اطلاعرسانی دولت دلگیر میشد که در روزنامهاش او را چنین نواخته است. آیا در روزگاری که در معرض انواع تهدیدهای خارجی و مصائب داخلی هستیم، رئیسجمهور آنقدر وقت آزاد دارد که صرف کارهای غیرتخصصی کند؟ آیا آقای پزشکیان امور پایتخت را رها کرده و تا اهواز رفته که دیوار بچیند؟ واقعاً جلسه مهمی نداشته است؟ معلوم است که اینطور نیست، اما باید پرسید که چه کسانی برای او چنین برنامهای تدارک دیدهاند و حالا هم قصد توجیهش را دارند؟
اجازه بدهید از این موضوع بگذریم که در مملکت ما روزنامهنگاری مستقل بیارج و قرب است. برای بسیاری از روزنامهنگاران راحت است که روابط عمومی دولت باشند یا حتی در روابط عمومی دولت مشغول به کار شوند. به این دلیل میگذریم که همه میدانند شرط نخست روزنامهنگار بودن استقلال از نهاد قدرت است؛ آنکه جز به «حقیقت» به کسی وفادار نباشد. این حال به صلاح همه ملت است و به صلاح حاکمان.
محمود احمدینژاد که بود؟
در دوره احمدینژادی، روزی در مسیری میرفتم که مأموران راهنمایی و رانندگی خیابان را بستند. مانند همیشه که بالا و پایین خیابان را میبندند و از چند دقیقه قبل چراغ راهنمایی را سبز میکنند که خیابان برای عبور مقامات آماده باشد. پس از دقایقی، چند ماشین گرانقیمت و موتورسیکلت و آمبولانس عبور کرد و بعد یک بیامو مدلپایین از راه رسید که احمدینژاد در صندلی عقبش فرو رفته بود و سپس ادامه کاروان خودروهای گرانقیمت با سرعت از مسیر گذشت. رئیس دولت نهم آدمِ اینطور سادهزیستی بود؛ نوعی از سادهزیستی که هزینهاش بسیار بیشتر از زندگی تجملاتی است. از هزینه کاروان همراه و خودروها که بگذریم، چهبسا دردسرها و هزینههای تجهیز و نگهداری یک بیامو مدل ۱۹۷۹ از هزینه خرید یک خودرو بهروز بیشتر باشد.
در همان سالهای ابری و سرد، در دور نخست دولت احمدینژاد، بهواسطه یک دوست با فردی برخورد کردم که مسئول برگزاری یک جلسه هماندیشی دولتی بود. نوعی دورهمی تشریفاتی که چند ده نفر را از نقاط مختلف ایران به تهران میآوردند و دو سه روز وقت میگذراندند. مسئول گرامی، فردی بسیار متشرع بود. او در جزئیات وارد میشد که خداینکرده ضرری به بیتالمال وارد نشود. دقایقی با من مشورت کرد که مثلاً کدام هتل بهتر است یا چه امکاناتی برای مهمانان تدارک ببینیم. من مهمانسرایی را به او معرفی کردم که ارزان بود و محترم و گفتم بد نیست هدیهای کوچک از باب یادگاری برای مهمانان تهیه کند. یکی دو ماه بعد رفیق مشترکمان را دیدم. هنوز سر صحبت باز نشده بود که پرسید: «آیا تا حالا لابستر خوردهای؟!» این دوست ما و آن فرد مکتبی اتاقهای گرانترین هتل تهران را اجاره کرده بودند و منوی باز ناهاری تدارک دیده بودند که از خرچنگ شروع میشد و به استیک و باقالیپلو ختم میشد. شاید صد برابر هزینه معقول و معمول صرف آن دورهمی شده بود. با این همه دوست ما از احتیاط آن فرد مکتبی مسئول میگفت که خودش ناهار را در ساندویچی روبهروی هتل میخورد. اینگونه بود که منابع سرشار مملکت به یغما رفت و کسی هم احساس گناه نکرد. هنوز هم نمیکنند.
این دوپامین نابکار
یک بابایی که چند سال پیش نخستوزیر فرانسه بود نیمهشبها سوار دوچرخهاش میشد و دزدکی به دیدار معشوقهاش میرفت. حالا چرا با دوچرخه؟ بگو سوار بالگرد کنند و بیاورند پیش خودت دیگر! ناسلامتی رئیسجمهور مملکتی، آنهم در قلب اروپا، نه در صحرای آفریقا. یک راننده هم نداری بفرستی دنبالش؟ آنیکی نخستوزیر فیلمش درآمده بود که با دوچرخه رفته سوپرمارکت چیپس و پفک بخرد و عجیب آنکه کسی هم تعجب نمیکرد. حالا اینها را مقایسه کنید با کاروان احمدینژاد، با میلیاردها هزینهای که صرف سفرهای استانیاش میشد و آذینبندی و تعطیلی و هزینه همراهان؛ و مردمی که دنبال مرکب خود میدواند. همه این کارها را میشد بدون هزینه و به شکلی دقیقتر با راهاندازی یک سامانه ارتباط مستقیم با رئیسجمهور پیش برد. حتی اگر به فرض لازم بود رئیس دولت از نزدیک در جریان ماجرایی قرار گیرد میتوانست سوار هواپیمایش شود و بدون تشریفات برود و کار را به سامان برساند و بیدرنگ برگردد. اینها را ما میدانیم و لابد احمدینژاد هم میدانست. پس چرا تا روز آخر هم به این کار ادامه داد؟
آدمیزاد یک غذای جسم دارد و یک غذای روان. غذای روان از یکسری هورمونها تشکیل شده است؛ مانند دوپامین، سروتونین، اندورفین و اکسیتوسین. فردی را در نظر بیاورید که دچار سوگ عمیقی شده است. اگر بهترین خوراکیها را جلویش بگذارید، لب نمیزند. شوقی به خوردن ندارد. مغز اوست که باید فرمان دهد برای ادامه حیات و لذت بردن از زندگی باید غذا بخورد. افراد دچار بیماری افسردگی غالباً دچار سوءتغذیه میشوند: «زنده بمانیم که چه؟» هر انسان دلایل کوچک و بزرگی برای تلاش دارد، یکی میخواهد موفقیت فرزندانش را ببیند و یکی دیگر جاهطلبی شغلی دارد. وقتی کسی به هدفی که برای خودش تعریف کرده میرسد در مغزش دوپامین ترشح میشود. این هورمون شوق زندگی را در او تقویت میکند و او را مهیای تلاش بیشتر برای ادامه زندگی میکند. پس غذای اصلی انسان دوپامین است، نه اطعمه و اشربه مرسوم، زیرا همانطور که گفته شد اگر کسی شوقی برای ادامه حیات نداشته باشد، از لذیذترین خوردنیها هم دوری میکند.
حس موفق و مفید بودن رابطه مستقیمی دارد با بازخوردی که ما از اطرافیان میگیریم. میشود از طریق مراقبه و پیوستن به امور ماوراءالطبیعه نیز این حس را ایجاد کرد که البته یکی از شریفترین مسیرهاست، با این حال این حالت استغنای کامل از جماعت به راحتی حاصل نمیشود. میشود فردی زندگی خود را در یاری رساندن به درماندگان بگذراند و دوپامین ضروری خود را با تلقینِ حس مفید بودن تأمین کند، با این حال همین فرد هم از توجه دیگران بینیاز نیست و برای همین است که خیرین معمولاً دچار رفتارهای نمایشی میشوند. مشکل از جایی آغاز میشود که فردی در بدو امر بدون اینکه سعی در جلب توجه داشته باشد، کاری را شروع میکند، اما کمکم با شنیدن تعریف و تمجیدهای دیگران منبع تأمین دوپامینش تغییر میکند و پس از مدتی کاملاً به بازخوردهای اطرافیان وابسته میشود. با این حال این فرد هنوز خیال میکند که نشاط روحیاش نتیجه کارهای خیرخواهانهاش است. کافی است همین فردی که به دوپامین اضافی معتاد شده مدتی از کانون توجه خارج شود، حتی ممکن است دست به اعمال غیراخلاقی بزند تا در معرض توجه قرار بگیرد. تقصیر خودش نیست. مغزش او را فریب داده است.
تعبیر مأنس اشتربر در کتاب خودکامگی، چیزی قریب به این مضمون است. یک مقام دولتی که هر روز در کانون توجه بوده، ناگهان دوره ریاستش تمام میشود. حالا باید طوری شبیه به یک آدم معمولی زندگی کند، اما نمیتواند. او سعی میکند به هر قیمتی شده حکومتش را حفظ کند. یک فوتبالیست مشهور پس از بازنشستگی دچار همین چالش میشود. او باید راهی تازه برای ادامه زندگی پیدا کند. یکی هنرپیشه میشود، یکی مربی و دیگری برای تأمین دوپامین از دست رفته به افیون روی میآورد، حتی کسی که هنوز در قدرت است، پس از مدتی به روال معمول و تشریفات مرسوم عادت میکند و دچار یکنواختی میشود. اینجاست که دیگر مغز برای ترشح دوپامین به هیجان تازهای نیاز دارد. حالا دیگر رئیس بودن کافی نیست، فرد باید کاری خاص انجام دهد تا توجه بیشتری جلب کند، مثلاً رفتاری غیرمعمول از او سر بزند، مانند پوشیدن لباس رفتگرها یا پوشیدن کاپشن به جای کتوشلوار. همچنین سخن گفتن به شکلی که تعجب شنونده را برانگیزد و حرفهایی که محل بحث عمومی باشد، ولو به طعنه.
محمود احمدینژاد میتوانست زندگی بهتری داشته باشد، اگر ما به او اجازه میدادیم. لازم نبود او را به سیاهچاله سیاست بکشانیم. او میتوانست معلم ورزش دبیرستان باشد، روزها با دوچرخه به مدرسه برود و با شاگردانش فوتبال بازی کند و شب با خواروبارفروش محله گپ بزند. میشد معتمد محل باشد و یک صندوق قرضالحسنه تأسیس کند. کسانی که او را به این بازی کشاندند و وزیر و وکیل شدند و منافع خود را تأمین کردند و بعد از اتمام کارشان از او فاصله گرفتند مقصرند. من قصد تبرئه آدمی را ندارم که جوانی یک نسل را تباه کرده است. هر اتفاقی افتاده رافع مسئولیت خود فرد نیست. قصد دارم از این عبرت چراغی برای امروز بسازم.
محمود احمدینژاد درگیر بازی «خاکی بودن در عین قدرتمندی» شده بود. مانند کسی که صاحب شأن و مقامی است و وارد مجلسی میشود. همه به او میگویند بیا بالای مجلس بنشین، اما او پایین مجلس را انتخاب میکند تا بیشتر در معرض توجه باشد.
پزشکیان احمدینژاد نیست
پزشکیان با احمدینژاد فرق دارد. او یک سیاستمدار حرفهای است با همه کارآمدیها و اشتباهات. گرچه لحن بیانش مناسب نیست، اما گاهی هم بهعمد با تجاهل به امور کارش را پیش میبرد، مانند رأی اعتماد گرفتن از مجلس برای کابینهاش. با این حال دور نیست که در دام احمدینژاد شدن بیفتد. شرایط کشور خوب نیست و شمردن بحرانها تکرار مکررات است. در این میان یا پزشکیان میتواند کاری کند، یا نمیتواند. با این وصف بیل زدن آخرین کاری است که او وقتش را پیدا خواهد کرد. حرکتهای نمادین مال زمانی است که امور روی ریل افتاده و فراغتی حاصل شده است. اگر رونق اقتصادی حاصل شود، هر کسی خانه خود را به دست معماری چیرهدست خواهد ساخت و دیگر لازم نیست رئیسجمهور از اینجا تا اهواز برود. دیدار با مردم نقاط مختلف کشور خوب است، اما تشریفات مانع میشود تا تصویر دقیقی از اوضاع مردم آن منطقه به دست بیاید. اگر رسانهها آزاد باشد، صدای مردمان دوردستترین نقاط از پایتخت به گوش دولتمردان میرسد. از طرفی رئیسجمهور با عدد و رقم و شاخصهای اقتصادی طرف است، نه با صحبتهای چند نفری که با آنها روبهرو میشود. ممکن است او در سفر به یک منطقه از کشور با افرادی روبهرو شود که در ماههای اخیر رفاه بیشتری داشتهاند، یا برعکس. این مربوط به علم احتمالات است. شاخصهای اقتصادی است که احوال مردم را شرح میدهد. آیا برای اینکه کسی حرفش را به گوش رئیسجمهور برساند حتماً باید در مسیر او قرار بگیرد و نامهاش را به دست وی بسپارد؟ نمیشود یک صندوق پستی اعلام کنند و گروهی را مأمور خواندن و تحلیل محتوای نامهها کنند؟
عاقبت آن درود که کشت
واقعیت این است که انتظار مردم از رئیسجمهور حتماً این است که او ارتباط خوبی با توده داشته باشد و از غرور دور باشد، اما انتظار بزرگتر این است که اوضاع زندگیشان را سر و سامان دهد. برای مردم مهم نیست که رئیسجمهور با اروپا و امریکا مذاکره میکند یا نه. نه اینکه جزئیات مهم نباشد، اما اصل نتیجهای است که حاصل میشود. اگر دکتر پزشکیان بتواند بدون مذاکره و حل اختلافات با غرب و صرفاً با تکیه بر توان داخلی اقتصاد مملکت را سر و سامان دهد، حتماً مردم خوشحالتر خواهند شد. خیلیها معتقدند این امر امکانپذیر نیست، با این حال تصمیم با رئیسجمهور است و تبعات تصمیم هم به پای ایشان نوشته میشود. حتی اگر FATF در مجمع تشخیص مصلحت تصویب نشود و تبعات ناگواری برای مملکت داشته باشد، باز هم مشکلات به پای رئیسجمهور نوشته میشود. اگر فکر میکند چنین سازوکاری برای توسعه کشور لازم است، باید با بخشهای دیگر حاکمیت مذاکره و اتمام حجت کند.
فرض کنید دو سال و سه سال از تشکیل دولت پزشکیان گذشته است. لابد باید نرخ تورم پایین آمده باشد و بیکاری کم شده باشد. محیط زیست وضعیت بهتری داشته باشد و شهروندان زندگی آزادانه و عادلانهتری را تجربه کنند. این دقیقاً همان چیزی است که مردم انتظار دارند. حال اگر دولت بیاید و بگوید که بله، اینقدر توانستیم و انجام دادیم و بقیهاش در اختیار ما نبود، این حرف تکراری است و تاریخ مصرفش گذشته است. یا میتوانیم یا نمیتوانیم و پزشکیان هیچگاه نگفته که نمیتواند، پس باید قاطعیت داشته باشد. قدم نخست این است که از مجیزگویان فاصله بگیرد و منتقدان را عزیز بشمارد؛ برای رفع ناترازیها زمان بهتندی میگذرد.