بدون دیدگاه

از نوفل‌لوشاتو تا پیچ توبه زندان اوین

احمد غضنفرپور

خاطره‌نویسی آقای غضنفرپور از آن منظر ارزشمند و مفید است که ایشان با صداقت و انصاف وقایع را بیان می‌کنند. منافع گروهی، جناحی یا شخصی در میان نیست که تاریخ را مطابق میل خود روایت کند. این نگاه صادقانه به گذشته امروز بسیار به کار آید تا درک کنیم از چه مسیری گذشتیم تا به اینجا رسیدیم. در شماره گذشته و این شماره، ایشان از وضعیت خود در زندان سال ۶۰ و ۶۱ و مشاهداتشان سخن می‌گویند.

در قسمت گذشته گفته شد بازجوی جریان چپ به نام برادر محمود، کتابی آورد به نام رسوایی مائوئیسم. در آن کتاب نویسنده سعی وافر کرده بود ثابت کند غضنفرپور در مقاله «القای ایدئولوژی» ردپایی از مائوئیست بودن خود به جا گذاشته است. پس از خواندن کتاب، به بازجو ثابت کردم این اتهامی بیش نیست. بعد از آنکه به ایشان ثابت شد نگارنده نه‌تنها کمونیست و مائوئیست نیست، بلکه منتقد این ایدئولوژی است و با نکات مثبت و منفی آن آشنایی دارد، از آن زمان به بعد نگاهشان نسبت به نگارنده تغییر کرد و به این نتیجه رسیدند که هیچ‌گونه حرکتی غیر از آنچه باید یک نماینده انجام داده باشد، انجام نداده‌ام.

مدتی بعد بازجو آمد و پیشنهاد کرد با این اطلاعات و اشرافی که درباره مارکسیسم داری، می‌توانی با سران سازمان‌های مارکسیستی وارد بحث شوی که اگر موفق شوی آن‌ها را راهنمایی کنی خدمت بزرگی کرده‌ای. اگر موارد ترور نداشته باشند، در حکمشان تخفیف داده می‌شود و اگر غیر از این باشد هم با حقیقت آشنا شده‌اند. در جواب گفتم این شیوه بهترین روش مبارزه با هر فکر و اندیشه‌ای است و اضافه کردم که هدف ما از اول انقلاب و قبل از انقلاب هم همین روش بوده و هست و خواهد بود. مرا از اتاقی که با دوستانمان بودیم به سلول سران کمونیست‌ها بردند. در آنجا آقایان قاسم عابدینی معروف به کاوه از سران گروه پیکار، نوریان، تئوریسین سازمان فدائیان خلق، دکتر سعید یزدیان از سران کومله و یکی از جوانان کمونیست که نام او را فراموش کردم، حضور داشتند.

بعد از آنکه متوجه شدند من با دید باز و بدون تعصب این مکتب را بررسی کرده‌ام، خوشحال شدند و وارد بحث شدیم. گرچه برای آموزش دادن نزد آنان رفته بودم، اما در پایان کار متوجه شدم مطالب قابل‌توجهی از آن‌ها آموخته‌ام که این افراد تمام زندگی و جوانی را برای آرمان‌های خود، آن هم بدون چشمداشت هزینه کرده بودند. آنان افرادی بودند با روحیه بالا و بسیار مقاوم. همگی می‌دانستند حکمشان چیست و نجاتی وجود ندارد، مع‌ذالک حاضر شده بودند توبه کنند. عده‌ای از روی مصلحت و عده‌ای هم از روی عقیده. تشخیص دادن این مرز باریک کار ساده‌ای نبود. کاوه می‌گفت در هر دو رژیم ــ گذشته و حال ــ شکنجه شدم. دست چپ او فلج شده بود.

روزی چند نفر از بازجویان به سلول آمدند و بحث جالبی میان کاوه و آن‌ها درگرفت. به آن‌ها گفت نحوه شکنجه شما و نظام سابق تفاوت چندانی پیدا نکرده و من در هر دو نظام شکنجه شده‌ام. بحث بالا گرفت و یکی از بازجویان به شوخی حرف زشتی به او زد. او سخت ناراحت شد و بحث پایان گرفت.

سلول ما کوچک بود. یک طرف به‌سوی کریدور باز می‌شد و آن طرف کاملاً بسته بود. پنجره مشکل پیدا کرده بود. هوا بسیار گرم و سلول از هر دو طرف بسته بود. هرچه به نگهبانان می‌گفتیم لااقل این پنجره را باز کنید، اعتنایی نمی‌کردند. مدت یک هفته در حال نیمه‌خفگی به سر می‌بردیم. با وجود این، هر وقت اعتراض می‌کردیم، کاوه می‌گفت مبارزه یعنی مقاومت و ما را دلداری می‌داد و با همین روحیه آن وضعیت وحشتناک بی‌هوایی و گرمی را تحمل می‌کردیم.

بعد از یک هفته مسئول کتابخانه که جوان اهل مطالعه و دلسوزی بود، آمد. وضعیت را شرح دادیم. گفت به شرطی که بین خودمان باشد، شیشه پنجره را می‌شکنم. طوری بسته شده که کار دیگری نمی‌توان کرد. از آن پس توانستیم از آن وضع نیمه‌خفگی نجات پیدا کنیم. از آن زمان به بعد عصرها ورزش می‌کردیم. هرچند در آن زمان حمام وجود نداشت و مجبور بودیم در دستشویی با آب سرد استحمام کنیم. این روش در روحیه ما تا حدودی اثرگذار بود. وقت خواب، آن جوان اصفهانی با دهان ساز می‌زد و من آواز می‌خواندم، البته بسیار آهسته. روزی چند نخ سیگار به ما می‌دادند. هر سیگاری را با همدیگر پُکی می‌زدیم و نوبت به نوبت می‌کشیدیم.

گفتوگو با همسلولیها

کاوه از شرایط درون سازمان خود گلایه داشت و انتقاد می‌کرد. می‌گفت تحمیل عقاید امر عادی شده است. تازه‎واردی را با انواع شگردها وادار می‌کردند گوش به فرمان باشد. به‌طور مثال می‌گفت روزی تازه‌واردی همراه با مسئول بالاتر از خیابان می‌گذشتند. نزدیک شیرینی‌فروشی آن شخص تازه‌وارد هوس خوردن شیرینی کرده بود. پیشنهاد می‌کند برویم شیرینی بخریم. بلافاصله با انتقاد شدید مسئول بالاتر قرار می‌گیرد و به او می‌گوید این هوس‌ها ناشی از افکار خُرده‌بورژوازی توست و با این طریق نمی‌توانی مارکسیست و انقلابی شوی. کاوه می‌گفت این نحوه برخوردها صرفاً برای مرعوب کردن و روکم کردن بود. به او گفتم استالین و استالین‌ها از روز اول دیکتاتور نبودند، بلکه برای برقراری یک جامعه بدون زور و استبداد و عالی قیام کردند؛ اما هسته اولیه که توسط لنین پایه‌گذاری شد و تمامی قدرت (اعم از اطلاعات، پُست‌ها، تصمیم‌گیری‌ها…) را به یک عده خاص سپرده و در انحصارشان قرار گرفت، به‌تدریج آن آدم‌های پاکدل و پاک‌نیت در گودالِ آب‌های راکد افتادند و آرام‌آرام این فضا رشد کرد تا جایی که استالین‌های کوتوله به اژدهای هفت‌سر تبدیل شدند و بوروکراسی به حدّ وفور رسید. مافیای قدرت و ثروت تمام امور را در دست گرفتند و هر مخالفی را به بیمارستان‌های روانی یا به سیاهچاله‌ها روانه می‌کردند، یا دسته‌دسته به جوخه اعدام می‌سپردند.

وقتی سران چپ استدلال‌ها و منطق مرا می‌شنیدند تصدیق می‌کردند و به‌تدریج روابط ما دوستانه شده بود. زمانی که کاوه و نوریان استدلال‌های مرا قبول می‌کردند آن جوان (نامش را فراموش کرده‌ام) بلافاصله قبول می‌کرد، ولی پیش از آن هرچه می‌گفتم نمی‌پذیرفت. نوریان انسان بسیار هوشمند و اهل دانش بود. از شرایط قبل از انقلاب و رابطه با شعرا و نویسندگان آن دوره نقل می‌کرد و می‌گفت بسیاری از آن‌ها نسبت به ما چریک‌ها، احساس حقارت می‌کردند. زمانی که بحث شروع می‌شد، هرکدام که از اتاق بیرون می‌رفتند برای دلجویی از امثال ما دیگری را مورد انتقاد قرار می‌داد. زن و بچه کاوه هم در زندان بودند. کاوه می‌گفت بچه من حرکات تند و خشن بازجوها را یاد گرفته است و همان روش‌ها را به کار می‌برد. از این جهت بسیار ناراحت بود. گاهی عکس او را به دور از چشم ما نگاه می‌کرد ولی احساساتش را پنهان می‌کرد، اما آثار غم و اندوه در رُخسار او هویدا بود. می‌گفت می‌دانم حکم من چیست، آرزویم این است که قبل از مرگ به قهوه‌خانه‌ای در جنوب تهران بروم و چایی بنوشم و یک سیگار دود کنم. می‌پرسید آیا خواسته‌ای کمتر از این می‌شود؟ دست چپ او در اثر شکنجه فلج شده بود و با دست راست می‌نوشت و بسیار خوش‌خط بود. دیوارهای زندان را با خط درشت و زیبا تزیین می‌کرد.

جلسه‌ای ترتیب داده بودند و همه زندانیان را در آن جلسه آوردند، به‌طوری‌که هیچ‌کس نتواند دیگری را ببیند. کاوه وقتی پشت تریبون قرار گرفت با وجودی که چهره‌اش معلوم نبود زندانیان چب متوجه صدای او شدند و در تمام مدت او را هو کردند. بالأخره مجبور شد تریبون را به یکی از مسئولان واگذار کند. آن مسئول شروع به صحبت کرد و گفت: شما مانند بیمارانی هستید که ما باید شما را معالجه کنیم! بعد از ختم جلسه یا روز بعد نزد نگارنده آمد و نظرم را جویا شد. به‌جای پاسخ دادن به پُرسشش، مسائل دیگری را مطرح کردم. درست به یاد ندارم چه گفته شد، ولی آنچه رد و بدل شد، مورد پسندش واقع شد.

آن زمان عده‌ای از آن‌ها هنوز ساده‌اندیش بودند و اگر مطالبی می‌گفتند ــ حتی به خطا ــ از روی دلسوزی بود. بعد از مدتی دوباره مرا به اتاق دوستان بردند. چند صباحی مشغول بررسی مطالب قبل شدیم. روزی بازجوی چپ (برادر محمود) آمد و گفت هر چه انتقاد دارید مکتوب کنید. با دوستان مشورت کردم و مطالبی را نوشتم که خلاصه آن چنین بود: شما مدعی هستید زندان‌های ما به‌مثابه دانشگاه است و نحوه کارمان آموزش دادن است؛ اما شما از افراد زندانی خبرچین تربیت می‌کنید. این نحوه کار با آن ادعا به هیچ وجه همخوانی ندارد. نامه را به او تحویل دادیم و چند روز بعد آقایان دکتر تکمیل همایون، مهندس جعفری مسئول روزنامه انقلاب اسلامی (که در مقاله قبلی به اشتباه سردبیر نوشته بودم) و مهندس انتظاریون را به اوین بردند. مرحوم علامه مفتی زاده و مهندس رضا بنی‌صدر و نگارنده ماندیم.

سیر رسیدن به آزادی

روزی برادر محمود آمد و گفت پرونده‌ات را مطالعه کردم؛ مطلب خلافی نداشتی و تا دو ماه دیگر آزاد می‌شوی. مهندس رضا بنی‌صدر پرسید تکلیف پرونده من چیست؟ او در پاسخ گفت هنوز آن را مطالعه نکرده‌ام. بعد از آن مهندس بنی‌صدر را به اوین بردند و دو نفر در سلول باقی ماندیم. مرحوم مفتی زاده فکر می‌کرد زودتر از همه آزاد می‌شود، زیرا چند روز قبل فرزند و چند نفر از طرفداران او را آزاد کرده بودند، ولی چنین نشد. بعداً شنیدم وقتی او را به اوین برده بودند و وضعیت را از نزدیک مشاهده کرده بود، شدیداً معترض شده بود و بعد از آن می‌گفتند فوت شده.

قبل از آن مصاحبه دسته‌جمعی، در یک سلول انفرادی بودم. بعد از چند روز مهندس بنی‌صدر را آوردند. او خودش را به مقامات زندان معرفی کرده بود و فکر می‌کرد تا چند روز دیگر آزاد می‌شود، اما چنین نشد. او ماند تا با هم آزاد شدیم.

در این سلول بودم که یک روز عصر آیت‌الله محقق داماد آمدند و چند نفر از نگهبانان نیز همراه او بودند. از نگارنده پرسیدند اوضاع چگونه است؟ گفتم به نظر می‌آید قدری بهتر شده است. بلافاصله یکی از مسئولان گفت اوضاع همیشه خوب بوده، وضعیت ایشان بهتر شده. آقای محقق داماد گفتند همین گونه است که فلانی می‌گوید، حرفم را تصدیق کردند و رفتند و بعد از آن سه نفر از نمایندگان مجلس به نام‌های آقایان دعایی، هادی خامنه‌ای و دکتر هادی نجف‌آبادی از طرف مرحوم امام برای بازدید آمدند. شب را با هم غذا خوردیم. یکی از پاسداران هم نشسته بود. آقای دعایی اوضاع را پرسیدند. در جواب طفره رفتم. بلافاصله متوجه شد که نمی‌خواهم در حضور پاسدار حرفی بزنم. به او گفت برو برای فلانی سیگار بخر و بیا. از این فرصت استفاده کردم و مختصری از اوضاع را شرح دادم. خوشحال شدند. موقع خداحافظی منتظر بودند مطلبی در جهت آزادی‌ام بگویم، ولی هیچ حرفی در این باره نزدم. به آقای هادی خامنه‌ای گفتم به آقای خامنه‌ای سلام مرا برسانید و به امام بگویید برای آزادی هم هیچ درخواستی از شما ندارم. اگر خلاف قانون عملی انجام داده‌ام و مرا اعدام کردند، برای آن دنیا مرا ببخشند. این جمله را دوبار تکرار کردم. بعد از آن آقای سالک نماینده مجلس وقت آمد و درباره بنی‌صدر صحبت شد که در اصفهان در زمان سرپرستی کمیته، خطاب به ایشان گفته بود شما فاشیست هستید و قدری بد و بیراه گفت؛ و در آخر ضمن خداحافظی گفت آقای معین‌فر در مجلس از شما دفاع کرده است.

سال‌ها گذشت تا سه سال پیش یکی از آشنایان که با آقای سالک هم روابط آشنایی داشت، در فرودگاه تهران همدیگر را دیده بودند. آقای سالک از او پرسیده بود برای چه کاری به اصفهان می‌روی؟ گفته بود برای معالجه دندان نزد دکتر غضنفرپور می‌روم. تعجب کرده بود و پرسیده بودم، مگر او هنوز در ایران است؟ حتماً باید او را ببینم. به او بگویید وقت ملاقات ترتیب دهد، مطلب مهمی از گذشته‌ها دارم که باید به اطلاع ایشان برسانم. در همین اثنا موضوع مهمی برای فرزندم در جهت استعلام پیش آمده بود و تصمیم داشتم با آقای ناطق نوری ملاقاتی در این باره داشته باشم. خوشحال شدم که هم مطلب ایشان را بشنوم و هم اینکه اگر با آقای ناطق روابطی دارند پیغام را برسانند. ملاقات در حضور آن آقا که استاد دانشگاه تهران است برقرار شد. آقای سالک گفت: «شهید محلاتی از طرف مرحوم امام مأمور رسیدگی به وضعیت زندان‌ها شده بود. ایشان این وظیفه را به من محول کرد. سری به زندان‌ها زدم و مطالبی برایم روشن شد. غالب زندانیان را در وضعیت بدی دیدم؛ ازجمله این آقای کامران نماینده فعلی را که در وضعیت ناجوری به‌سر می‌برد و زندانبانان می‌گفتند حتی به حمام هم نمی‌رود. بسیار غمگین و افسرده است. دیگران هم به همین گونه. گفتم مرا به سلول غضنفرپور ببرید. وقتی شما را دیدم با روحیه خوب، آن هم در آن موقعیت، بعد از بازدید نامه‌ای به امام نوشتم و اشاره کردم فلانی را یک آدم استثنایی دیدم. از ایشان تشکر کردم؛ البته روحیه‌ام چندان درخشان نبود و ایشان با مقایسه سایر زندانیان که در غم و افسردگی به سر می‌بردند چنین برداشتی داشتند. قبل از ایشان مرحوم محلاتی به زندان آمدند. ایشان را ملاقات کردم، می‌گفت برای وضعیت غذای زندانیان آمده‌ام. به من گفت: «آیا برادران از دست شما راضی هستند؟» گفتم: «آقای محلاتی خدا باید راضی باشد!» سکوت کردند و خداحافظی. فکر می‌کنم حرف‌های ایشان در آقای سالک اثر کرده بود. به هر صورت برداشت آقای سالک و نوشتن نامه به مرحوم امام مؤثر واقع شده بود، زیرا چند روز بعد از آن از رادیو شنیدم مرحوم امام گفتند «بنی‌صدری‌هایی که خلافی نداشته‌اند، نباید در زندان بمانند».

یک روز بعدازظهر، آقای هادی غفاری نماینده دوره اول به همراه بازجو و چند نفر دیگر به دیدنم آمدند. ایشان در آن زمان نزد حزب‌الهی‌ها طرفدار زیادی داشت. خیلی دلجویی کرد و گفت نمی‌خواستیم دوستانمان در محبس باشند و از پذیرایی‌هایی که در منزل پاریس از ایشان و همسر و بچه‌هایشان کرده بودم سخن گفت و از نگارنده و همسرم خانم سودابه سدیفی تشکر کرد. آمدن ایشان و سخنان محبت‌آمیزشان تأثیر فراوانی به جا گذاشت.

بعد از آزادی از زندان، یکی از ائمه جمعه خطه مازندران به منزل پدرهمسرم آمد و درباره جلسه‌ای که آقای غفاری با افراد طرفدار خود داشت گفت از او درباره نگارنده سؤال کرده بودند. ایشان دفاع کرده بود. شرایط به‌تدریج تغییر می‌کرد. از داخل مجلس آقای معین‌فر در نطقی شدیداللحن معترض دستگیری ما شده بودند. عده‌ای از نمایندگان معتدل مجلس از جناح راست؛ و از طرفداران جناح اقلیت به‌طور مستقیم و غیرمستقیم در حدّ توان کوشش‌هایی به عمل آورده بودند، به‌طوری که وقتی آزاد شدم، برای بازپس گرفتن اتوموبیلم که با پول خود از دفتر هماهنگی خریده بودم به مجلس رفتم، آقای کتیرایی رئیس دفتر رئیس مجلس اجازه دادند به دفتر بروم. ایشان خیلی خوشحال شدند و گفتند: «دوستان سلام شما را به ما می‌رساندند». به اتاق مربوطه تلفن زد و پیگیر شد. از این سخن ایشان تعجب کردم که من به کسی سلام نفرستاده بودم. به این نتیجه رسیدم که افرادی برای فراهم کردن زمینه آزادی‌ام از این‌گونه محبت‌های مؤثر استفاده کرده بودند.

از خارج کشور، ریاست وقت بین‌المجالس که مرکزش در ایتالیا بود نامه شدیداللحنی به ریاست مجلس آقای هاشمی رفسنجانی فرستاده بود و علت دستگیری مرا جویا شده بود. مرا به اوین بردند و خواستند به همراه خانم سودابه سدیفی همسر سابقم پاسخ نامه را بدهیم. با او مشورت کردم و به این نتیجه رسیدیم جواب قانع‌کننده و در خور شرایط آماده کنیم. روز بعد دوربین و ضبط صوتی آوردند. مطالب را به زبان فرانسه بیان کردیم. موقعی که آقای سلامتیان برای فوت مادرش با هزار دردسر و واسطه به ایران آمده بود به دیدارش رفتم. او گفت بعد از دستگیری بلافاصله با دختر خواهرت خانم میترا وزیری که در جنوب فرانسه تحصیل می‌کرد ارتباط برقرار کردم و به ایتالیا نزد رئیس بین‌المجالس رفتم و موضوع را شرح دادم. ایشان قول داد در وقت مساعد اقدام کند و به موقع وارد عمل شده بود. از جزئیات دفاعیات زنده‌یاد معین‌فر در مجلس اطلاع نداشتم، تنها آقای سالک در ملاقات گفت ۱۰۰ روز قبل آقای معین‌فر از شما دفاع کردند. در یکی از مصاحبه‌ها، مصاحبه‌گر بدون آنکه قبلاً در این باره صحبت کرده باشد ناگهان پرسید راجع به دفاعیات معین‌فر چه نظری دارید؟ چون از قبل راجع به این موضوع و جزئیات آن بی‌خبر بودم و فکری نکرده بودم، پاسخ غیرموجهی دادم. وقتی به سلول بازگشتم، پشیمان شدم. وقتی از ایشان درباره پاسخ‌های من پرسیده بودند، آن بزرگوار در جواب گفته بودند: «اگر من هم به‌جای او بودم، صلاح در این بود که چنین بگویم»، ولی من خودم به هیچ وجه راضی نبودم و در زمانی که آزاد شدم حلالیت طلبیدم.

مدتی بعد مرا به زندان اوین بردند. با علامه مفتی‌زاده خداحافظی کردم و رفتم از آقای دکتر خداحافظی کنم. رئیس زندان آقای حاج امین آنجا بود. حالش بد شده بود و فشارش به بالای ۱۸ رسیده بود. ناراحت شدم، زیرا آدم بسیار خوبی بود و در حق زندانیان تا حدودی که می‌توانست کمک می‌کرد. بعد از خداحافظی به زندان اوین رفتم. وقتی وارد اتاق رئیس بند آقای حاج رضا شدم، بلافاصله گفت می‌خواهی به کدام بند بروید؟ نزد بازرگان یا رضا اصفهانی یا تکمیل همایون؟ تعجب کردم، آقای مهندس بازرگان و آقای رضا اصفهانی که دستگیر نشده بودند! گفتم فرقی ندارد، هر کجا صلاح بدانید. لحنش تغییر کرد و با یک حالت تهاجمی گفت فرقی ندارد، پدرت را درمی‌آوریم! تجربه چندین برخورد پیشین به من آموخته بود باید در مقابل این آدم‌ها محکم ایستاد. با لحن تند گفتم: «شما حق توهین کردن به متهم را ندارید، اگر محکوم شدم، حکم هرچه صادر شده باشد، باید عمل شود». کوتاه آمد و گفت ببین، ما و امثال ما جوان هستیم و بی‌تجربه، ولی امثال شما دنیا دیده‌اید و باتجربه و سنی ازتان گذشته، چرا اوضاع را به این صورت درآوردید؟ وقتی دیدم آرام شد، گفتم مسائل سیاسی پیچیده است و در زمان مناسب صحبت می‌کنیم.

مرا به یک اتاق ۲۰ الی ۳۰ نفره بردند که در آنجا به‌زحمت شرایط خوابیدن فراهم بود. فردای آن روز یک نفر آمد و گفت: «در اتاق ما سه نفر بیشتر نیستیم، من هستم و دو نفر روحانی. با حاج رضا صحبت کرده‌ام، می‌توانی نزد ما بیایی». به سلول آن‌ها رفتم و با آن‌ها آشنا شدم و پذیرفتم. این سلول مربوط بود به زندانیان اقتصادی. در مورد این افراد و دیگر اشخاص اقتصادی سختگیری کمتری نسبت به دیگر افراد و شخصیت‌های سیاسی بود. در کنار سلول ما، سلول بزرگی بود از بسیاری چهره‌های سیاسی، ازجمله آقایان دکتر ناصر تکمیل همایون، دکتر ورجاوند، دکتر مهدوی، دکتر اردلان و چند نفر دیگر. به دیدن آن‌ها رفتم و به گفت‌وگو نشستیم.

این جمع بعد از مدتی، جلسات آموزشی ترتیب دادند و هرکدام در زمینه تخصص خود وارد آموزش می‌شدند. این جلسات مورد استقبال زندانیان قرار گرفت و تا مدتی ادامه داشت.

در این مدت با افراد گوناگونی از زندانیان به بحث و گفت‌وگو می‌نشستیم و به درددل آنان گوش می‌دادم. زندانیان سیاسی کمتر حرف می‌زدند. زندانیان اقتصادی بی‌پروا وارد گفت‌وگو می‌شدند و از وضعیت به‌وجود آمده برای آن‌ها گله‌مند بودند. مسئولین با آنان وارد معامله و بده‌بستان می‌شدند. اگر با پرداخت مبالغی کنار می‌آمدند، آزاد می‌شدند. ولی زندانیان سیاسی با وضعیت وخیمی مواجه بودند. بعضاً مورد شکنجه قرار می‌گرفتند و بعد از آن متناسب با جرمشان زندان بود یا اعدام.

چند روز قبل از عید نوروز ۱۳۶۰ رئیس بند (حاج رضا) آمد و گفت آقای دکتر دستجردی رئیس بخش بهداشت قصد ملاقات با شما را دارد. به اتاق رئیس رفتم. ایشان بلند شدند و با احترام برخورد کردند. گفتند مرا می‌شناسی؟ گفتم چهره آشنایی دارید. گفت می‌دانی کجا همدیگر را دیدیم؟ گفتم فکر می‌کنم در پاریس. گفت به همراه مرحوم محمد منتظری به منزلتان آمدیم و خانم شما آبگوشت لذیذی پخته بودند. خوردیم و به نوفل‌لوشاتو رفتیم. با شوخی گفتم آقای دکتر نمک هم داشت؟! جواب دادند اگر نداشت به دیدنت نمی‌آمدم. به ایشان گفتم دندانپزشک هستم. اگر اجازه دهید برای معالجه بیماران به آن بخش بیایم. گفت فکر می‌کنم نیازی نباشد. منظورشان این بود که به‌زودی آزاد می‌شویم. خوشحال به سلول بازگشتم.

بعد از آن یک روز برای بازجویی احضار شدم. وقتی به آنجا رفتم، بازجو پرسید احمدزاده را می‌شناسی؟ می‌دانی کجاست؟ گفتم شنیده‌ام از ایران خارج شده. گفت قبلاً با او در ارتباط بودی؟ سؤال سختی بود. مرحوم احمدزاده به اصفهان آمده بودند و ملاقاتی با هم داشتیم. نامه شدیداللحنی که علیه مرحوم دکتر بهشتی نوشته شده بود را به نگارنده نشان دادند. آن را خواندم. بعد از گفت‎و‎گو و مطلع شدن از علت نگارش، نامه را امضا کردم. برای ناهار به منزل آیت‌الله غروی دعوت شده بودیم. در آنجا نامه را به ایشان دادند و ایشان بعد از مطالعه، حاضر به امضا کردن نشدند. این سؤال مرا به یاد آن نامه انداخت و فکر کردم به‌دست آن‌ها رسیده. صبر کردم ببینم آیا این سؤال مربوط به آن نامه است یا نه؟ به آن‌ها گفتم ایشان را یکبار قبل از ریاست‌جمهوری بنی‌صدر در منزل ایشان ملاقات کردم. پرسید درباره چه مطالبی گفت‌وگو می‌کردید؟ گفتم درباره مسائل جاری؛ آن‌طور که به خاطر دارم درباره گفته‌های مرحوم شریعتی بود که گفته بودند «روحانیت توانایی لازم برای اداره مملکت‌داری را ندارد»؛ و از این قبیل صحبت‌ها.

منتظر بودم از آن نامه سؤال کند که سؤالی نشد. گفت چشم‌بند را بردار! دیدم آقای احمدزاده با چشم بسته نشسته‌اند. بازجو گفت شما را همین روزها آزاد می‌کنیم. گفتم اُفقی یا عمودی؟ همگی خندیدند. گفت خودت چه فکر می‌کنی؟ گفتم علم غیب ندارم، شما چه فکر می‌کنید؟ (منظور از اُفقی آزاد شدن، اعدام بود.)

این آخرین بازجویی در زندان بود. به سلول بازگشتم. مدتی نگذشته بود که اعضای حزب توده بازداشت شدند. یکی از آن‌ها را به بند ما آوردند. پرس و جو کردم گفتند ایشان آقای پورهرمزان هستند. ترجمه‌های او را خوانده بودم. مترجم زبردستی بود.

چند نوبت با او گفت‌وگو کردم. می‌گفت شخص شما نماینده مجلس شورای اسلامی بوده‌اید و یکی از پایه‌گذاران این نظام؛ لذا مصاحبه شما در تلویزیون موضوعی کاملاً عادی بود؛ اما در تعجبم چرا سران سازمان‌های چپ مانند قاسم عابدینی، حسین روحانی و دیگر اعضا با چه توجیهی حاضر به مصاحبه شدند؟! ادامه داد و گفت ما در دوران گذشته هم گرفتار شدیم و مثل کوه ایستادیم. اعدام و زندان‌های طویل‌المدت را تحمل کردیم… و از این‌گونه صحبت‌ها. مدتی نگذشته بود که ایشان را برای بازجویی از بند ما بیرون بردند. بعد از آن، از وضعیت ایشان بی‌خبر شدم تا اینکه بعد از آزاد شدن از زندان یک شب دیدم همگی اعضای ارشد از جمله ایشان در تلویزیون برای مصاحبه حاضر شده‌اند. یکی از اعضا به نام زرشناس که در کنفدراسیون دانشجویان خارج از کشور فعال بود را می‌شناختم. کنگره‌ای در آلمان برگزار شده بود. ایشان نزد نگارنده آمد و از نحوه برخوردهای خشن، ضرب و شتم گروه‌های مائوئیستی گلایه داشت. خیلی ناراحت شدم، اما چون تازه وارد کنفدراسیون شده بودم، شناخته‌شده نبودم که کسی به اعتراضاتم توجه کند. وقتی او را در تلویزیون دیدم، به یاد آن گذشته و صدماتی که خورده بود افتادم؛ و به یاد آن صحبت‌های آقای پورهرمزان و گلایه‌ای که نسبت به سران سازمان‌های چریکی چپ داشت. به این نتیجه رسیدم که چقدر قضاوت کردن درباره افراد کار مشکلی است. تا کسی در شرایط دیگری قرار نگیرد (مانند مسابقات ورزشی مثل فوتبال یا رینگ بوکس است) وقتی نتواند بر حریف فائق آید، مورد نقد و سرزنش بیننده که پای تلویزیون نشسته قرار می‌گیرد. آقای «پورهرمزان ـ ها» نمی‌دانستند اوضاع بعد از انقلاب ۵۷ ــ مخصوصاٌ در اوایل تأسیس ــ با دوران شاه ــ به‌طور خاصّ در دوره زوال او ــ به‌کلی تغییر کرده بود.

این قضیه تنها نسبت به زندانیان و گرفتاری‌های ناشی از آن دوران نیست، حتی در زندگی عادی، شرایطی برای افراد به وجود می‌آید که دیگران از عمق آن بی‌خبرند. با وجود این، به قضاوت‌های ذهنی دور از واقعیت‌ها می‌نشستند و زمانی که خود به گرفتاری دچار شوند، قضاوتشان تغییر می‌کند. آن موقع است که خواهند فهمید بهترین قاضی بعد از خداوند، زمان است و گذشت زمان

فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید

شرمنده آن کسی که عمل بر مجاز کرد

لحظه فرارسیدن شب عید برای نگارنده که ۱۶ سال در خارج از کشور دور از خانواده و دوستان و کشور به سرمی‌بردم و آن شب باید برای امتحانات سخت خود را آماده می‌کردم، شبی فراموش‌ناشدنی بود. بعضی از زندانیان که اوضاع مالی خوبی داشتند مبالغی برای خریدن شیرینی و میوه به مسئولان پرداخته بودند و در انتظار فرارسیدن تحویل سال نشسته بودیم. هنگام تحویل سال شد ولی خبری از آن‌ها نشد. عده‌ای از زندانیان که از دیدن زن و فرزند و خانواده محروم شده بودند به گریه افتادند. از دیدن این مناظر و وضعیت بسیار ناراحت شدم. روز بعد از عید مرا به دادگاه بردند. آقای مهندس رضا بنی‌صدر که مدتی از یکدیگر دور شده بودیم پشت در دادگاه در انتظار نشسته بود. صدای آشنایی شنیدم. به رضا گفتم این صدای فروهر است. چند لحظه بعد به دادگاه رفتیم. معمولاً آیت‌الله گیلانی باید محاکمه را شروع می‌کرد، اما حجت‌الاسلام نیری به جای ایشان آمده بود. سؤال و جواب‌ها شروع شد و بعد از آن خطاب به نگارنده گفت با این وضعیت و موقعیت که شما دارید هیچ‌کس جرئت نداشت دستور آزادی شما را بدهد. نمی‌دانم به چه دلیل حضرت امام دستور آزادیت را صادر کرده و اضافه کرد ایشان دستور دادند آقای مهندس بازرگان و گروه ایشان دستگیر نشوند. به هر حال حکم شما هشت سال تعلیقی است، اگر خطایی سَر بزند، به حکم تعزیری تبدیل خواهد شد.

برای مهندس رضا بنی‌صدر هم دوازده سال حکم تعلیقی صادر شد و از دادگاه خارج شدیم.

قرار شد برای خداحافظی با دوستان و برداشتن لباس و وسایل به سلول بند بازگردیم. آقای لاجوردی به حاج رضا رئیس بند دستور داد لزومی ندارد شما وسایل را بیاورید، چشم‌بندها را باز کنید. وقتی چشم‌بندها را برداشتیم، دیدیم زنده‌یاد داریوش فروهر، آقای نیری و لاجوردی جلوی در ایستاده‌اند. مرحوم فروهر ما را بغل کرد و بعد از احوالپرسی به اتاق دَم در زندان رفتیم. مرحوم فروهر احساس کردند نگارنده در تهران جا و مکانی ندارم. البته عموزاده‌هایم در تهران بودند. تلفن آن‌ها را نداشتم. حواسم پرت شده بود و آدرس منزلشان یادم نبود. ایشان به لاجوردی گفتند فکر می‌کنم غضنفرپور جایی برای رفتن ندارند، اگر اجازه دهید به منزل ما بیایند. آقای لاجوردی گفت شما آزاد هستید، هر طور میل شما باشد. وقتی مرحوم فروهر را دیدم، بسیار لاغر شده بود. توی ماشین به من گفت حدود ۱۶ کیلو لاغر شده‌ام.

روایت مرحوم سیف

مرحوم خسرو سیف که بعد از آقای فروهر دبیر کل حزب ملت ایران شدند، در خاطراتشان موضوع لاغر شدن و نحوه آزاد شدن زنده‌یاد فروهر و نگارنده را این‌طور نوشته‌اند:

دستگیری داریوش فروهر۱

س: در سال‌های دهه ۱۳۶۰ فعالیت‌های حزب ملت ایران به چه صورت ادامه یافت؟

ج.: پس از ماجرای گردهمایی احزاب در میدان فردوسی در ۱۱ خرداد ۱۳۶۰ در اعتراض به اعدام‌ها، روزنامه آرمان ملت (اُرگان حزب ملت ایران) به دستور دادستان انقلاب اسلامی توقیف شد و در ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ قرارگاه حزب مورد حمله قرار گرفت و اشغال شد. در این زمان دیسک کمر داشتم و در منزل استراحت می‌کردم. برخی از افراد حزب مانند دکتر بهروز برومند، دکتر سیاوش صحت و آقای فلامرزی دستگیر شدند. آقای فروهر مخفی شد و پس از مدتی که از این وضعیت خسته شد به منزل دخترش پرستو در تهرانپارس رفت و در آنجا بازداشت شد. دو ـ سه روزی او را نگه داشتند و آقای خمینی که از این موضوع مطلع شده بود دستور داد او را آزاد کنند. فروهر مجدداً به منزل دخترش رفت، اما آنجا تحت کنترل سپاه بود تا اینکه پرونده فروهر را تکمیل کردند و مجدداً او در اواسط ۱۳۶۱ بازداشت شد و به مدت پنج ماه در زندان بود.

در دوم فروردین ۱۳۶۲ تلفن زنگ زد و در کمال ناباوری صدای فروهر را شنیدم. او خبر آزادیش را داد و از من خواست تا به منزلش بروم. آقای دکتر احمد غضنفرپور همانجا بود. وقتی به منزلش رفتم تازه از حمام درآمده بود و خیلی لاغر شده بود. تقریبآ ۱۵ کیلوگرم وزن کم کرده بود۲. به او گفتم چرا این‌قدر لاغر شده‌ای؟ گفت زندان به معنای واقعی بود. همه چیز را برایم تعریف کرد و گفت یک روز در زندان اسدالله لاجوردی رئیس زندان در سلول را زد و آمد داخل. پس از کمی صحبت گفت آقای فروهر من و شما عمر خود را کرده‌ایم. من هم که می‌دانستم که قصد دارند مرا بکشند، موضوع را عوض کردم. گفتم حاجی کمرتان درد می‌کرد خوب شده؟ کمی با هم صحبت کردیم و او رفت.

علاقه آقای خمینی نسبت به داریوش فروهر

پس چطور شد که فروهر پس از پنج ماه حبس آزاد شد؟

در روز دوم فروردین ۱۳۶۲ مسئولین جهت تبریک نوروز و ارائه گزارش به آقای خمینی نزد ایشان رفته بودند. زمانی که لاجوردی در حال ارائه گزارش بود، آقای خمینی سخن او را قطع کرد و از ایشان پرسید به من بگویید آقای فروهر در منزلشان هستند یا نه؟ لاجوردی پاسخ داد نه آقا! ایشان حاضر به پس دادن بازجویی هم نشده است. در همان لحظه آقای خمینی به آقای موسوی تبریزی۳ که در کنارش نشسته بود دستور داد بلند شود و به زندان اوین برود و آقای فروهر و دکتر غضنفرپور را بفرستید بروند منزلشان. (دکتر غضنفرپور شخصی بود که آقای خمینی به محض ورود به پاریس به منزل ایشان وارد شده بودند.)

مدت زندانی نگارنده هجده ماه بود. چند ماه در سلول انفرادی و بقیه در زندان عمومی. در سلول انفرادی بعد از بزن‌بکوب‌ها و آن بازجویی‌های زجرآور، فراغتی شد که بتوانم راجع به خاطرات و بسیاری از مسائل عمیقاً بیندیشم. سرانجام طرح کتابی در ذهنم شکل گرفت. بعد از زندان راجع به آن مطالعات زیادی انجام شد و سرانجام به نام «خردورزی و بصیرت علم آینده» که دو بخش آن در مجله چشم‌انداز ایران منتشر شد و اکنون آماده انتشار است. در حال حاضر این بخش از خاطرات، «از نوفل‌لوشاتو تا پیچ توبه زندان اوین و آزاد شدن از زندان» نوشته شد. بقیه خاطرات در فرصت‌های آینده آورده می‌شود؛ انشاالله! ■

 

پینوشتها:

  1. نیم‌نگاهی به ۷۰ سال تکاپو در راه سربلندی ایران؛ در گفت‌وگو با خسرو سیف. گفت‌وگو و تنظیم از مرتضی رسولی پور، ص. ۲۱۰، دستگیری داریوش فروهر.
  2. آقای فروهر به نگارنده گفته بودند ۱۶ کیلوگرم.
  3. آقای موسوی تبریزی در سایت جماران بدون آنکه از آقای لاجوردی نام ببرند، اضافه کرده‌اند علاوه بر آقای فروهر و غضنفرپور، خانم سودابه سُدیفی و رضا زنجانی فرزند آیت‌الله زنجانی نیز آزاد شدند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط