مشروعیت فرهنگی و رشد علمی در گفتوگو با محمدامین قانعیراد
دکتر سید محمدامین قانعیراد متولد ۱۳۳۴، دکترای جامعهشناسی، رئیس سابق انجمن جامعهشناسی ایران و عضو هیئتعلمی مرکز تحقیقات سیاست علمی کشور است. از ایشان کتب و مقالات متعددی در حوزه جامعهشناسی علم به چاپ رسیده است. او همچنین تلاش دارد اندیشیدن جامعهشناختی در باب مسائل اصلی جامعه ایرانی را در عرصه عمومی گسترش دهد. آخرین اثر او در این زمینه کتاب زوال پدرسالاری، فروپاشی خانواده یا ظهور خانواده مدنی؟ است که به زبانی ساده و برای استفاده عموم مردم نگاشته شده است.
ساختار مدیریت نظام علمی کشور، نظام علمی کشور در برنامه سوم توسعه، ناهمزمانی دانش: روابط علم و نظامهای اجتماعی – اقتصادی در ایران، جامعهشناسی رشد و افول علم در ایران، تعاملات و ارتباطات در اجتماع علمی، جامعهشناسی کنشگران علمی در ایران دیگر آثار قانعیراد هستند. با ایشان درباره وضعیت رشد علمی دانشگاهها و موانع آن به گفتوگو نشستهایم.
گاه درباره رشد علمی دانشگاههای کشور جنجالهای سیاسی ایجاد میشود که بهعنوان مثال در دورهای مطلوب و در دورهای دیگر نامطلوب بوده است. سؤال اینجاست که رشد علمی پایدار چیست؟ چگونه میتوان آن را با سایر کشورها مقایسه کرد و ملاکهای آن کدام است؟ با اینکه ما دانشمندانی چون خوارزمی، رازی و ابنسینا را داشتهایم، ولی امروزه از نظر علمی از بقیه کشورهای دنیا عقبتر هستیم. نه تولید علم که کار اصلی دانشگاه است انجام میشود و نه توانستهایم دستاوردهای علمی بشر را کاربردی و به محصولات صنعتی مناسب تبدیل کنیم. کافی است به اقلام واردات خود نگاهی بیندازیم. به نظر شما نهادهای علمی ما چه اشکالاتی داشتهاند که به چنین وضعیتی رسیدهایم؟
به این پرسش میتوان از نگاه جامعهشناسی معرفت (Sociology Of Knowledge) یا جامعهشناسی علم (Sociology Of Science) پاسخ داد.
اولین پژوهش روشمندی که در حوزه تخصصی جامعهشناسی علم انجام شده است، کار رابرت مرتون با نام «علم و فناوری در قرن هفدهم انگلستان» است. این اثر پایاننامه دکتری او به راهنمایی جرج سارتون، مورخ علم، در سال ۱۹۳۷ است. مرتون به خاطر این پژوهش بهعنوان پایهگذار حوزه تخصصی جدید جامعهشناسی علم شناخته میشود. او میخواست بررسی کند که دلایل رشد علم و تکنولوژی در قرن هفدهم در انگلستان چه بوده است. پاسخ ساده او به این پرسش، این است که برای رشد علم به دو منبع نیازمندیم: یکی منبع مادی؛ و دیگری منبع معنوی یا فرهنگی. از یکسو برای توسعه علم و فناوری به پول نیاز داریم؛ مثلاً در قرن هفدهم، اختراعات جدید و گسترش کاربرد آنها در تکنولوژیهای مرتبط با سفرهای دریایی و اقیانوسنوردی و جهتیابی حرکت کشتیها نیاز به سرمایهگذاری داشت. انگلستان در آن قرن با همه دنیا ارتباط داشت و از نظر استعماری، آفتاب در مستعمراتش غروب نمیکرد. گستره این امپراتوری نیز عمدتاً بهوسیله کشتیرانی به همدیگر مرتبط میشد؛ بنابراین بسیاری از ابتکارات انگلیسی برای ایمنکردن دریانوردی بود تا بتوانند ارتشی داشته باشند که به مناطق مختلف دنیا اعزام شود؛ بنابراین، پولی لازم بود که از طریق تجارت یا از درآمد مستعمرات به دست میآمد. دانشمندان با این پول میتوانستند کار علمی انجام دهند. مهمتر از منابع مادی، منابع فرهنگی بود؛ بدان معنا که فعالیتهای علمی و فناوری، بایستی از یک مشروعیتی برخوردار میشد که به آن «مشروعیت فرهنگی» میگویند.
ممکن است مشروعیت فرهنگی را توضیح دهید؟
با مشروعیت فرهنگی برای علم، این تصور در اذهان عمومی پیدا میشود که کار علمی خوب است و ارزش دارد. اگر کاری در جامعه تبدیل به ارزش شود و مشروعیت پیدا کند، گسترش مییابد و مردم نیز حمایت میکنند. در این صورت است که دانشمندان میتوانند کار کنند و فعالیت علمی منزلت مییابد. اگر صرفاً بعد مادی و پول در میان باشد، مردم به دنبال آن نمیروند؛ علم، دانشمندان و نهادهای علمی باید منزلت و جایگاه داشته باشند. همه اینها نیازمند مشروعیت فرهنگی هستند. مرتون معتقد است که این مشروعیت فرهنگی برای علم را پروتستانتیزم فراهم کرد. مذهب کاتولیک برای علم منزلت چندانی قائل نبود و معتقد بود که این دنیا محل هبوط انسان است و گذرا؛ بنابراین باید به سمت روح رفت و آنچه اهمیت دارد، دانش معنوی و دانش روحی، یا شناخت خدا و آخرت است. پروتستانتیزم روی دنیا ارزش گذاشت و به تعبیری، پدیدههای طبیعی را آیات الهی دانست. با این نگاه در واقع شناخت خدا میتواند از راه شناخت نظم جهان صورت گیرد و نظم جهان، دلالت بر عدل، کمال و حقانیت خداوند داشته باشد. در این فرآیند بود که مشروعیت فرهنگی نیز برای علم فراهم شد. به یک معنا، اقتصاد و فرهنگ و علم، به یکدیگر پیوند خوردند و اینجا بود که آن رشد علمی اتفاق افتاد و انگلستان پیشرو گسترش علمی شد. پس از آن هم انقلاب صنعتی در قرن هجدهم در پی آن آمد.
آیا علم نتیجه پیوند اقتصاد و فرهنگ بود یا این سه عامل در تعامل با هم بودند؟
علم توانست از منابع فرهنگی و اقتصادی در جامعه استفاده کند و نوعی میانجیگری نیز بین اقتصاد و فرهنگ انجام دهد؛ بنابراین، منابع مادی و معنوی، در اختیار علم قرار گرفت و به آن توانایی و مشروعیت بخشید. در همهجا کم و بیش یک اصل و الگویی لازم است تا علم را به یک فعالیت اجتماعی مؤثر تبدیل کند؛ بنابراین، ملاحظه میشود که مسئله مشروعیت فرهنگی، اهمیت زیادی دارد.
آیا پروتستانتیزم دخالتی در پروسه علم هم داشت؟
نحوه مواجهه پروتستانتیزم با علم بهگونهای بود که علم از آن مشروعیت میگرفت، بیآنکه دین دخالتی در حوزه علم داشته باشد و بدون آنکه گفته شود هر چیز که علمی است، باید در انجیل هم باشد. درواقع این رویکرد اخیر نگاهی بود که کاتولیکها داشتند و میگفتند هر آنچه لازم است درباره طبیعت و جهان بدانیم، در انجیل وجود دارد و به بیش از آن نیز نیازی نداریم. البته مقدسکردن سنت یونانی نیز باعث تحجر داناییهای پیشین شده بود. وقتی دانشی، مقدس و الهی محسوب شود، این نگاه مانع تحول و پیشرفت آن میشود، در حالیکه علم، یک پدیده متحولشونده و در حال حرکت است؛ بنابراین دین باید رابطهای پارادوکسیکال با علم داشته باشد؛ یعنی علم در بدو پیدایش خود باید از دین مشروعیت بگیرد، بیآنکه دین مانعی را بر سر راه علم ایجاد کند. درواقع در پروتستانتیزم، رابطه ویژهای بین علم و دین فراهم شد که اجازه میداد محقق بهطور شکاکانه و آزاداندیشانه، با همه پدیدههای علمی برخورد کرده و همهچیز را مورد سؤال، آزمایش و کنکاش قرار دهد.
البته در جامعهشناسی علم مرتون، گفته میشود که علم در مراحل اولیه تکوین خود برای تأمین مشروعیتش به منابع فرهنگی بیرونی نیاز دارد، اما پس از مدتی، علم با نهادینه شدن به شناختی مشروع تبدیل میشود که بر اساس منطق درونی خودش حرکت میکند؛ یعنی در مراحل تکوین اولیه خود، حتما به مشروعیت از سوی دین نیازمند است، اما سپس میتواند مستقل شده و مشروعیتش را از منطق خودش کسب کند.
گفته میشود بعد از رنسانس، علم برای یافتن هویت مستقل خود برعلیه دین به نبرد برخاست. اهمیت این نبردها در چه بود؟
بله نبردهایی نیز در این میان رخ داد! اما در قرن هفدهم، پروتستانتیزم نبردی علیه علم نداشت؛ حتی به علم مشروعیت بخشید، درحالیکه در آن مداخله نکرد. مرتون بر استقلال نهاد علم، تأکید زیادی دارد و میگوید که علم باید از منابع مالی جامعه استفاده کرده و به عبارتی دولت باید این منابع مالی را در اختیار آن قرار دهد، اما دولت نباید در حوزه علم دخالتی داشته باشد؛ یعنی اینگونه نباشد که بگوید این تئوری درست است و آن تئوری غلط است و یا به محقق بگوید درباره چه چیزی تحقیق کند یا نکند. عرصه سیاست نباید در علم مداخله کند اما حمایت از آن لازم است. تاکنون رابطه علم و فرهنگ و اقتصاد، روشن شد. مرتون معتقد است این سه، رابطهای نیز با سیاست و با نهاد دولت دارند.
قرائت رایجی وجود دارد که علت پیشرفت غرب، این است که علم، علیه دین و کلیسا قیام کرد و آنها را کنار زد. درحالیکه شما میگویید در آن دوره، تنها قرائتی از دین بود که تضعیف شد، درحالیکه قرائت دیگر یعنی پروتستانتیزم از علم حمایت کرد و به آن پیوند خورد.
قرائت جنبش روشنگری این است که علم بهعنوان سامان فکری مدرنیته از دل یک گسست ایجاد شده است. گفته میشود که غرب در دورهای، دچار گسست شد و نهادهای پیشین خود را کنار گذاشت و نهادهای جدیدی را آفرید. آنها این تبیین را درباره انقلاب فرانسه بهکار برده و بحث میکنند که چگونه فرهنگ اروپایی از یک فرهنگ قدسی، به یک فرهنگ سکولار بدل شده و تحولات مختلفی را در ابعاد مختلف معرفتی رقم زده؛ اما در قرائت روشنگری یک لایه ایدئولوژیک نیز وجود دارد؛ یعنی هرچند که روشنگری با علم و فلسفه پیوند دارد، اما به نظر من قرائتش از تحول فرهنگی در غرب که طی آن نظریه گسست فرهنگی را مطرح میکند، یک قرائت ایدئولوژیک است.
این در حالی است که در قرائت جامعهشناختی از تحول فرهنگی در غرب، ما با استحاله یا دگرگونی (Transformation) روبهرو هستیم و نه گسست. در استحاله یا دگرگونی، فرم یا فرماسیون تغییر میکند و دگرگون میشود؛ یعنی چنین نیست که دین حذف شود، بلکه در آن دگرگونی ایجاد میشود. این دگرگونی در نهاد دین، زمینهای برای رشد علم، نهادهای اقتصادی و نهادهای فرهنگی شد.
ماکس وبر در مهمترین اثرش؛ یعنی اخلاق پروتستان و روح سرمایهداری نشان میدهد که اخلاق پروتستانتیزم، چگونه به تکوین روحیه سرمایهداری کمک میکند. بهعبارتی نشان میدهد که چگونه نهادهای اقتصادی مدرن، از دل نهضت پروتستانتیزم نتیجه میشوند. وبر در صفحات آخر کتاب اخلاق پروتستان و روح سرمایهداری، میگوید چنین تحقیقی باید درباره رابطه علم و دین و بهطور مشخص درباره تأثیر پروتستانتیزم بر رشد علم نیز انجام شود.
مرتون در تدوین رسالهاش از این سخن وبر الهام میگیرد و با پیگیری نشان میدهد که چگونه پروتستانتیزم زمینههای مشروعیتبخشی برای علم را فراهم کرد و اینکه دانشمندان اولیه به لحاظ جمعیتی بیشتر در بین پروتستانها بودند تا بین کاتولیکها. کار مرتون، قرائتی جامعهشناختی از شکلگیری علم مدرن در اروپاست.
آرتور کاستلر نیز کتابی تحتعنوان خوابگردها دارد که در آن نشان میدهد حتی گالیله میتوانست با کلیسا کنار بیاید و مسئلهاش را با آنها حل کند. از نظر او تنشهای بین علم و دین تا حدی اتفاقی و تصادفی بود و شاید در زمینههایی قابلحل و فصل هم بود. او حتی نشان میدهد که پیشرفت دانشمندان جدید گاه همراه با یک بازگشت به عقب بوده است. دانشمندی چون کپلر، در پیشرفتی که در زمینه نجوم و جهانشناسی به وجود میآورد، به یک معنا بازگشت به اندیشههای فیثاغورثی داشته است زیرا فیثاغورثیها به ریاضیات اهمیت میدادند؛ بنابراین، پیشرفت نهتنها بهمعنای گسست از گذشته نیست، بلکه، در برخی موارد، عناصری از بازگشت به گذشته را نیز دربر میگیرد. برای نمونه در علم جدید به این نتیجه رسیدهاند که زمین، مرکز جهان نیست بلکه خودش پیرامون خورشید در حال گردش است. نظریه عدم مرکزیت زمین، در یونان قدیم هم وجود داشت و فیزیکدانان قرن هفدهم به دیدگاه کهنه فیثاغورثی اهمیت ریاضیات در شناخت جهان بازگشت کردند.
بنابراین از نظر جامعهشناسی، پدیده گسست ممتنع است؛ یعنی به لحاظ فرهنگی ما نمیتوانیم از صفر شروع کنیم؛ نمیتوانیم بهیکباره ارتباط خودمان را با زبان، جامعه و سنت فرهنگی قطع کنیم. ما همیشه گفتمان جدید را جایگزین گفتمان پیشین میکنیم. درحالیکه در بسیاری از موارد، گفتمان جدید هم همان عناصر پیشین را دربر دارد؛ فقط در یک صورتبندی جدید ارائه میشود. به همین دلیل است که آن را استحاله میگویند و اینجا فقط فرم و شکل است که تغییر میکند. ضمن اینکه سبک جدیدی است، عناصر پیشین را نیز درون خود دارد. درواقع آن عناصر را بهنحوی فراخوانده و درون خودش ادغام و ترکیب کرده و با افزودن عناصر جدیدی بر آن به سبک جدیدی از اندیشه دست مییابد.
اینجا بحث بر سر تعارض علم و دین نیست. باید دید این بحثها چه نوع دستاوردهایی در جامعه خودمان میتوانند داشته باشند. منظور من این است که علم برای شکلگیریاش حتماً به مشروعیت نیاز دارد و دین یکی از منابع مهم مشروعیتبخشی است که میتواند مستقیم یا غیرمستقیم، این کار را انجام دهد. وقتی میگویند جامعهشناسی یعنی سکولاریزم، یا توجه به اندیشههای غربی، یا برخی جامعهشناسی را در برابر تئولوژی یا الهیات قرار میدهند و میگویند که جامعهشناسان عدالت اجتماعی را در برابر عدل الهی گذاشتهاند و نتیجه میگیرند که این یک انحراف است، آنگاه جامعهشناسان چطور میتوانند کار کنند، حرف بزنند و مردم حرفهای آنها را جدی تلقی کنند؟ وقتی در جامعه گفته میشود «العلم علمان، علم الادیان و علم الابدان» این جمله برای علم پزشکی مشروعیت فراهم میکند. بسیاری از علما نیاز به پزشک و درمان دارند و لذا برای دانش پزشکی نیز مشروعیتی فراهم شده است. برای دانش مهندسی نیز با این استدلال مشروعیت فراهم میشود که جامعه اسلامی به قدرت و بنابراین به تکنولوژی پیشرفته نیاز دارد. وقتی جامعه بخواهد قدرت سخت خود را در جهان معاصر تثبیت کند، همین امر مشروعیتی برای علوم مهندسی ایجاد خواهد کرد؛ بنابراین علوم مهندسی و مهندسین ما در جامعه مشروعیت دینی دارند و اینها در خدمت «وَ أَعِدُّواْ لَهُم مَّا اسْتَطَعْتُم مِّن قُوَّهٍ» تلقی میشوند. موشکهای دوربرد میسازند، تکنولوژیهای کاربرد انرژی هستهای را فراهم میکنند، یا علوم بنیادین همچون فیزیک را تقویت میکنند. از آنجا که نگاه سیاسی ما بهنحوی با دین ارتباط دارد، بنابراین هم نظام دینی، هم نظام سیاسی ما در حال مشروعیتبخشی به دانش فیزیک و مهندسی است.
همین مشروعیتبخشیها باعث میشود که اکثر نامزدهای وزارت علوم، از رشتههای مهندسی باشند. علوم پزشکی هم آنقدر مشروعیت پیدا کرد که حتی وزارتخانهای برای خود فراهم کرد. در این چند روز هم تمام کسانی که برای کابینه معرفی شدند، از بین دکترها و مهندسین بودهاند: فرجیدانا، سورنا ستاری، نیلی منفرد، توفیقی، دانش آشتیانی، خاکی صدیق، همگی دکترای مهندسی دارند؛ اما حتی نام یک جامعهشناس یا مورخ در این میان مطرح نشد. اینگونه است که مشروعیتها شکل پیدا میکند و بر مسیر توسعه دانشگاهها تأثیر میگذارد.
اگر وزیری هم از بین جامعهشناسان یا مورخین انتخاب شود، بههرحال امکان اجراییکردن رویکرد خود را نخواهد داشت.
از آنجا که این رشتهها مشروعیت ندارند، به ذهن کسی خطور نمیکند که یک جامعهشناس را مثلاً برای وزارت علوم معرفی کند. اگر هم یک جامعهشناس بیاید از او انتظار دارند بحث علوم اسلامی یا اسلامیسازی علوم را مطرح کند. گویا علوم انسانی، غیراسلامی و غیرمسلمان هستند و لازم است که مسلمان شوند؛ یعنی کل علوم انسانی، از فیلتر فقه و الهیات بگذرد تا پالوده شود و بتواند مورداستفاده قرار گیرد. اگر چنین استحالهای انجام شود، علوم انسانی به علم کلام تبدیل خواهد شد؛ درحالیکه هدف علم کلام، اثبات وجود خداست؛ بنابراین جامعهشناسیای را ترتیب خواهند داد که قرار است اثبات وجود خدا کند، در حالی که کار یک جامعهشناس، اثبات وجود خدا نیست، بلکه مطالعه فرآیندهای اجتماعی است. یک پزشک هم وقتی جراحی میکند، لزوماً وظیفهاش اثبات وجود خدا نیست. ممکن است باور به خدا داشته یا نداشته باشد، اما کارش را برای تأمین سلامت بیمار انجام میدهد. مهندس نیز در درون نظام دانش فنی، پرورش مییابد و میداند که مثلاً تکنولوژی خودرو را چگونه پیش ببرد تا خودرویی ایمنتر و با مصرف بنزین کمتر تولید شود، آلودگیاش کمتر و سرعتش مناسبتر باشد. حال راننده چنین ماشینی ممکن است به کلیسا برود یا به کاباره! مهندس در طراحی خودش، کاری به این مسائل ندارد. جامعهشناس هم به دنبال آن است که در یک جامعه، امر اجتماعی را چگونه پیش ببرد، ارزشها و نهادها سرپا باشند، کار کنند و با هم تعامل داشته باشند و اینکه تکوین سرمایه اجتماعی چگونه رخ میدهد و چنین نیست که ذهنش متوجه اثبات یا نفی خدا باشد. کار جامعهشناسی بهعنوان دانش و یک نهاد مستقل به گونه دیگری است؛ اما در عین حال همین نهاد مستقل نیز باید در فضای جامعه، از مشروعیتی که در موردش سخن گفتیم، برخوردار باشد. گویا دین به آن میگوید این کارها خوب و مفید است، سرمایه اجتماعی امر مثبتی است، به کارت ادامه بده! در اسلام، تأکید زیادی روی سرمایه اجتماعی وجود دارد: از صله رحم گرفته تا ارتباطات اجتماعی و توجه به همسایگان و …
گفته میشود یک مؤمن نباید بیش از سه روز با مؤمن دیگری قهر باشد. همه اینها چیزی نیست جز اصلاح و تألیف قلوب و نزدیککردن افراد به یکدیگر. اینها فرآیندهای اخلاقی است که جامعهشناس نیز با نگاهی دیگر متوجه همین فرآیندها است. از قضا از نظر برخی جامعهشناسان اولیه مانند دورکیم، هدف جامعهشناسی مانند هدف دین تأمین اخلاق اجتماعی است و این دو در یک مسیر حرکت میکنند؛ ببینید که چقدر این سخن زیباست. این دو با هم تعارض ندارند، اما به شیوهها و رویکردهای مختلفی به این موضوع میپردازند.
از نظر دورکیم جامعهشناسی، علمِ اخلاق است؛ همانطور که دین نیز معرفت اخلاقی است. جامعهشناسی کارش جستوجوی واقعیتهای اخلاقی است اما دین بیشتر به آرمانهای اخلاقی توجه میکند. دین بیشتر وجدان فردی را مخاطب قرار میدهد و جامعهشناسی بیشتر به نهادهای اجتماعی میپردازد. هر دو میخواهند انسانی را پرورش دهند که از منافع فردیاش به نفع منافع اجتماعی کوتاه بیاید. جامعهشناسی در فضایی با تفاسیر مساعد کنشگران اجتماعی از آن میتواند مشروعیت یابد.
اما نحوه تفسیر کنشگران اجتماعی در ایران موجب از دست رفتن مشروعیت علوم اجتماعی میشود. به نظر من در شرایطی که علوم انسانی فاقد مشروعیت باشد، سایر علوم نیز نمیتوانند رشد کنند؛ زیرا علوم مختلف به لحاظ معرفتی با یکدیگر پیوند دارند. اگر قرار است دانش مهندسی و یا علوم پایه رشد کنند، باید رشتههایی مثل جامعهشناسی، فلسفه، مطالعات فرهنگی پایه و ادبیات نیز بهطور موازی موردتوجه قرار گیرند.
توسعه ناموزون در علم ممکن نیست و همه شاخههای مختلف علم با هم رشد میکنند و با یکدیگر ارتباط درونی دارند.
در مورد شوروی دیدیم علوم فضایی رشد یکبعدی داشت اما حوزههای دیگر علم، اینگونه نبود.
به همین دلیل هم موفق نبودند؛ تکنولوژی فضایی داشتند اما نتوانستند تکنولوژی اتومبیل داشته باشند. این در حالی است که علم و تکنولوژی -یعنی هم دانش و هم کاربرد آن- با هم یک هویت را تشکیل میدهند. اکنون نیز در ایران روی دانش نظامی تأکید میشود و چون پشتوانه مالی دارد، تولیداتی نیز خواهد داشت؛ اما در صنایع دیگر چنین نیست.
در کشورهای صنعتی پیشرفته همچون آلمان، فرانسه، کانادا، امریکا و استرالیا، میبینیم دانش علوم انسانی، فنی و پزشکی، با یکدیگر رشد پیدا کردهاند و هر جا که جامعهشناسی نیست، میبینیم مهندسی پیشرفتهای هم نیست؛ یعنی علوم اینگونه با یکدیگر ارتباط دارند. نمیتوان به دانشی تقدس بخشید و از دانش دیگر تقدسزدایی کرد؛ چراکه علوم سرنوشت واحدی دارند.
مسئله دیگری که موجب تقدس علوم فنی و علوم پزشکی میشوند که حتی ریشههایی نیز در پیش از انقلاب داشته، همین تشکیل دانشگاههای فنی و علوم پزشکیِ مجزا از حوزه دانشگاههاست. مفهوم دانشگاه یا یونیورسیته، نوعی جامعیت را نشان میدهد. رشتههای مختلف درون نهاد علم، در تعامل با یکدیگر هستند؛ بنابراین در دانشگاهها باید هم رشته مهندسی، هم پزشکی و هم هنر و معماری و هم ادبیات و الهیات داشته باشیم و این مجموعه است که در تعامل با یکدیگر، رشد میکند. ولی در ایران ما دانشگاههای فنی جداگانهای چون شریف، خواجه نصیر، امیرکبیر، علم و صنعت و صنعتی اصفهان و … داریم. از طرف دیگر چه در تهران و چه در شهرستانها، دانشگاههای علوم پزشکی جدا از دانشگاه هم زیاد داریم.
بنابراین در ایران اتفاقی که افتاده، این است که مفهوم دانشگاه جامع از بین رفته است و این از عواملی است که جلوی رشد علمی را میگیرد. دانشگاههای بزرگ دنیا، همه رشتهها را با هم دارند. تنها کوبا و ایران هستند که صاحب دانشگاههای علوم پزشکی جدا هستند. مؤسسات آموزش عالی فنی جداگانه در دنیا وجود دارند، اما بهصورت تکنیکوم یا مؤسسه آموزش عالی فنی و نه با عنوان دانشگاه.
در فرانسه دانشگاه پلیتکنیک از جایگاه مهمی برخوردار است.
حتی به آن هم دانشگاه نمیگویند، میگویند پلیتکنیک که ترجمه آن به فارسی میشود دارالفنون. وقتی امیرکبیر دارالفنون را ایجاد کرد، نگاه فنی به توسعه ایران داشت. ولی در دوره پهلوی اول و دوم، دانشگاه مطرح شد. در حیاط دانشگاه تهران، قبل از انقلاب، دانشجویان پزشکی، مهندسی، هنر و علوم انسانی با همدیگر تعامل داشتند. در خوابگاه هم یک دانشجوی معماری ممکن بود با کسی که فلسفه یا عمران خوانده بود، هماتاق شود. این تعاملها و این تبادلها باعث میشد ذهن دانشجویان چندلایهای و غنی شود. این در حالی است که فارغالتحصیلان امروز پزشکی، عمدتاً یکبعدی هستند؛ چراکه طی شش هفت سال تحصیل در دانشکده پزشکی، تنها با پزشکان سر و کار دارند. پزشکانی که در دانشگاه جامع پرورش مییافتند، جامعتر فکر میکردند تا پزشکان دانشآموخته در دانشگاههای علوم پزشکی کنونی که یکبعدی هستند. من در دوره دانشجویی در دانشگاه تهران با چند مهندس و پزشک ارتباط داشتم و هنوز هم این ارتباطات باقی است ولی دانشجویان فنی و پزشکی در دانشگاههای تخصصی فقط با همرشتههای خود تعامل دارند. اطراف دانشجویان مهندسی و پزشکی در پربارترین دوران عمرشان، تنها دانشجویان مهندسی و پزشکی حضور دارند و برخی از ایشان حتی یک بحث فلسفی هم نشنیدهاند، یا گفتوگویی با یک جامعهشناس نداشتهاند. یک مهندس یا پزشک تدریجاً به این نتیجه میرسد که علم یعنی همین چیزی که او میداند؛ گویا علم تنها همین مهندسی یا پزشکی است.
بنابراین مفهوم علم جامع، از دانشگاه برمیخیزد. این وضعیت فعلی که نهادینه هم شده، با بحران روبهروست و ما چیزی بهنام یونیورسیته نداریم. این مطلب در مورد دانشگاه علامه طباطبایی هم صادق است که به سمت حوزهای شدن پیش میرود؛ رشتههای علوم انسانی نیز نباید بهتنهایی در یک دانشگاه وجود داشته باشند. این اشکالی ندارد که مدرسه عالی مددکاری یا حسابداری داشته باشیم، اما اسم آن را نمیتوان دانشگاه گذاشت. چراکه هدف و رسالت دانشگاه این است که مفهوم جامع دانش را ترویج کند. با مفهوم جامع دانش است که علم، امکان توسعه مییابد.
ما میتوانیم گله کنیم که چرا رشته ما را به رسمیت نمیشناسند و حتی شورای عالی انقلاب فرهنگی و برخی حوزویون، به رشته ما به چشم یک رشته غربی مینگرند. درحالیکه همه دانشها غربی هستند؛ مگر پزشکی از غرب نیامده؟ از یکی از دانشجویان کارشناسی ارشد که از مکانیک به جامعهشناسی آمده بود، دلیل تغییر رشتهاش را سؤال کردم، گفت شنیده بودم که جامعهشناسی لازم است اسلامی شود، فکر کردم شاید بتوانم در این راستا کمکی بکنم. من گفتم ای داد بیداد، رشته جامعهشناسی از ابتدا در واکنش به نگاه مکانیکی به جهان شکل گرفت، ببینید وضع ما چقدر خرابشده که حال باید از رشته مکانیک، برای تغییر جامعهشناسی بیایند!
اینها بهراحتی در مورد جامعهشناسی صحبت میکنند، اما یک جامعهشناس نمیتواند حرفی داشته باشد. چند روز پیش به اتفاق برخی اساتید رشتههای مختلف در همایشی با موضوع بحران آب صحبت میکردیم. من گفتم ما خودمان، از خودمان دعوت کردهایم که اینجا در مورد آب صحبت کنیم؛ زیرا هیچ نهادی سخنان ما را در مورد آب به رسمیت نمیشناسد و دعوت و تقاضایی هم از ما نمیکنند. چند سال پیش هم در انجمن جامعهشناسی یک همایش با عنوان «جامعه، محیطزیست، آب و منابع طبیعی» برگزار کردیم. نهادهای مسئول حمایت چندانی نکردند. گویا ورود ما در این مسائل، نوعی «فضولی» تلقی میشود؛ درحالیکه در همه جای دنیا جامعهشناسان در کنار مهندسین هستند؛ یعنی تا زمانی که یک جامعهشناس، یک طرح مهندسی را تأیید نکند، آن طرح به خاطر اجتناب از عوارض منفی اجرا نخواهد شد.
منظورتان این است که عدم رشد علمی کشور، به خاطر تخصصی شدن بیش از حد رشتههاست؟
درواقع به خاطر تخصصی شدن بیش از حدی است که بهنوعی سکتاریسم بینجامد؛ بهنحوی که علوم و دانشها را از هم جدا کرده و کمکم آنها را بوروکراتیزه کند که به آن دیوانی شدن علم نیز میگویند. این نوع از تخصصی شدن علم یعنی بر قامت علم، لباس سازمان بپوشانیم، یا به عبارتی «سازمانیکردن علم». سی رایت میلز از دیوانی شدن علم (Bureaucratization Of Science) سخن میگوید. نتیجه کاربردی این دیدگاه، این است که وزارت بهداشت به وجود میآید؛ یعنی یک لباس دیوانی بر دانش پزشکی پوشانده میشود. به یاد دارم وقتی وزارت بهداشت، درمان و آموزش پزشکی تشکیل شد، برخی خیلی خوشحال بودند که تجربه خوبی است و علم را با عمل ترکیب کرده و اساتید پزشکی در بیمارستانها برای آموزش پزشکی حضور داشته و در درمان مؤثرند. بعد برخی مهندسین با استناد به این تجربه میگفتند که همین کار را برای رشتههای مهندسی انجام دهیم و رشتههای مهندسی را زیر نظر وزارت صنایع ببریم و آن را تبدیل کنیم به وزارت صنعت، تولید و آموزش مهندسی! لابد رشتههای علوم انسانی هم باید بروند زیر نظر ثبتاحوال؛ چون ظاهراً علوم انسانی فقط به درد کارمندی ثبتاحوال میخورد. یا در بهترین حالت، علوم انسانی زیر نظر وزارت فرهنگ رفته و تبدیل شود به وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی و آموزش علوم انسانی! این یعنی دیوانی کردن علم؛ علم نباید در قالب سازمانهای اجرایی تا این حد محدود شود. درست است که علم باید در مواقعی با عمل پیوند بخورد، اما لازم است که آموزش علمی، جدا از سازمانهای عملی دنبال شود.
به نظر میرسد به همین دلیل است که عدهای از صاحبنظران با دانشگاه فرهنگیان مخالفت میکردند و میگفتند که معلم باید ابتدا در جامعیت یک دانشگاه قرار گیرد و بعد معلم شود.
در دنیا مراکزی داریم که مخصوص تربیتمعلم است و مثلاً کارشان این است که معلمان علوم اجتماعی تربیت کنند که بتوانند دانش اجتماعی را بهطور عملی به دانشآموزان منتقل کنند؛ اما در ایران، طرح درس دانشگاه تربیتمعلم تفاوتی با دانشگاههای دیگر نداشت؛ بنابراین دانشگاه تربیتمعلم، معلم تربیت نمیکرد. دانشجویان این دانشگاه برایشان روشن نبود چرا باید معلم شوند، میخواستند ادامه تحصیل داده و دکترا بگیرند. بعد هم اسم دانشگاه تربیتمعلم، به دانشگاه خوارزمی تبدیل شد. واقعاً تربیتمعلم یک امر ضروری است. همانطور که شاید کشور نیازمند مهندسینی باشد که بروند در کارخانه و کار اجرایی و عملی بکنند؛ نه اینکه صرفاً در دانشگاه مشغول مباحث بنیادی باشند.
من نام این را تقسیم کار میگذارم و معتقد به یک نظام دوگانه آموزش عالی هستم. این نظام، مبتنی بر دو مفهوم کالج و دانشگاه است. در نظام دوگانه آموزش عالی، کالج، فنیتر و تکنیکیتر و کاربردیتر است مانند حسابداری دوساله، یا خدمات اجتماعی چهارساله یا مدرک مدیریت صنعتی و این بخش قرار نیست به نظریهپردازی و مباحث بنیادی بپردازد؛ درحالیکه دانشگاه جای نظریهپردازی بیشتر است. امروزه میگویند باید رشته جامعهشناسی در دانشگاهها کاربردی شود، درحالیکه در دوره لیسانس رشته جامعهشناسی، صرفاً باید بنیادهای نظری مانند سنتها و بینشهای جامعهشناسی آموزش داده شود تا فرد یک ذهنیت کلی از این رشته پیدا کند. این رشته نباید بهسرعت وارد کاربرد شود، اما در جایی نیز باید لیسانس خدمات اجتماعی یا برنامهریزی یا تعاون یا رفاه اجتماعی ایجاد شود که کاربردی باشند. گاهی میبینیم در لیسانس رفاه اجتماعی، آموزشهای تئوریک پیشرفته داده میشود؛ اما در جامعهشناسی که یک رشته بنیادی است، بر کاربردی شدن آن تأکید دارند. بعد میبینیم دانشجویی تربیتشده که از پرورش بنیادهای فکری لازم، برخوردار نیست.
پیش از انقلاب به دو مفهوم کالج و دانشگاه، یا مدرسه عالی و دانشگاه رسیده بودیم مانند مدرسه عالی پرستاری، مدرسه عالی خدمات اجتماعی، مدرسه عالی حسابداری، ولی به آنها دانشگاه گفته نمیشد؛ اما امروزه حتی به مراکز علمی و کاربردی هم دانشگاه میگویند؛ درحالیکه اینها واقعاً دانشگاه نیستند. لزومی ندارد تمام مراکز موجود در آموزش عالی، نام دانشگاه داشته باشند؛ و این الگویی است که در آلمان و فرانسه وجود دارد؛ یعنی این مدارس صرفاً تکنیسین پرورش میدهند. جامعه به کسانی نیاز دارد که خوب یاد گرفته باشند چگونه ماشین را تعمیر کنند، حسابداری انجام دهند، پرستاری کودک یا سالمند را بهخوبی انجام دهند؛ خیلی هم اصولی و دقیق یاد گرفته باشند. فردی هم که این آموزشها را دریافت میکند، کارش را در جامعه بهطور دقیق انجام دهد.
در ایران، بهمحض اینکه دانشجویی فوقلیسانس روانشناسی بگیرد، به او اجازه دایرکردن کلینیک میدهند. درحالیکه در آلمان، حتی بعد از اخذ دکترای روانشناسی بالینی نیز باید سه سال کارورزی جدی انجام شود، بعد بیمه با آنها قرارداد میبندد؛ چراکه سر و کار ایشان، با انسانهاست و این نیاز به سه سال آموزش عملی مناسب دارد. در ایران، بیمه بهجز پزشکان با کسی قرارداد نمیبندد؛ یعنی با روانشناسان قرارداد نمیبندد. در تعریف نظام دانش و در تعریف نهاد دانش با نهادهای دیگر، مشکلات زیادی داریم.
یکی از اساتید کره جنوبی به یک دانشجوی محیطزیست ایرانی گفته که ایرانیها در سراسر دنیا، نابغه دارند اما نمیدانم چرا ایران به تناسب چنین استعدادهایی، توسعهنیافته است؟ نظر شما درباره این دیدگاه چیست؟
علم یک فعالیت جمعی و نهادی است و نه یک فعالیت فردی. اگر شرایط کار جمعی و نهادی فراهم نشود، میتوان مجموعهای از افراد نابغه را هم در کنار هم داشت که برآیند کارشان صفر باشد. در ایران بدین گونه است که فارغالتحصیلان سواد زیادی دارند ولی نگاه جمعی به فعالیت علمی ندارند. پزشکان، مهندسان و فیزیکدانانی هستند که هریک تخصصی دارند اما ارتباطی با هم نداشته و تشکیل یک «اجتماع» (Community) علمی را نمیدهند.
معمولاً علم در ایران از همان ابتدا با یک رقابت فردگرایانه آغاز میشود. از دبستان به دانشآموز میگویند، «درس بخوان، شاگرداول باش!». بهجای اینکه دانشآموزان را بهصورت تیمی وارد کار علمی کنند، معلم با ذهن فردی ایشان سر و کار دارد تا دانش در ذهن فردی دانشآموز ذخیره و حفظ شود. دانشآموزی موفق است که ذهنش را مملو از انبوه دانش کرده باشد؛ بنابراین بچهها یاد میگیرند که از ابتدا، با هم رقابت داشته باشند و کارشان را به شیوه فردی پیش ببرند. این ذهن فردی، ظرفیت کار جمعی را ندارد و به همین دلیل، اجتماعات علمی ما ضعیف است. برای نمونه در دانشگاه تهران، هشتاد استاد در رشتههای مختلف جامعهشناسی وجود دارد که عمدتاً یا نسبت به یکدیگر بیتفاوت هستند، یا با هم وارد رقابتهای اداری شدهاند که چه کسی سمت اداری بالاتری داشته باشد و چگونه بودجه بیشتری به دست آورد. این مسیر به نظریهپردازی جامعهشناسی منجر نمیشود؛ درحالیکه نظریهپردازی نیازمند آن است که حلقههای گفتوگویی شکل بگیرد. برای نمونه ۱۰ استاد جامعهشناسی کنار هم بنشینند و از هم یاد بگیرند؛ درحالیکه در حال حاضر هر استادی حرف نهایی را برای خود میزند، گویا دیگران چیزی نمیدانند و ناخودآگاه دیگران را تحقیر میکند.
علم باید نسبتی با نهادهای اجتماعی پیرامون داشته باشد. از طرف دیگر یک مجموعه ارتباطات درونی نیز باید در نهاد علم وجود داشته باشد تا به شکلگیری اجتماع علمی و فرهنگ علمی و اخلاق علمی بینجامد. اگر این سه عامل وجود نداشته باشند، علم تبدیل میشود به یک مجموعه از محفوظات؛ من به دانشجویان جامعهشناسی میگویم شما باید بینش، روحیه، روش، کنش و منش جامعهشناسی داشته باشید؛ بنابراین ما فقط کتاب خواندهایم، آن هم اگر خوب خوانده باشیم! وقتی این دانشجوها به خارج از کشور میروند، در یک زمینه نهادی مناسبی قرار میگیرند و آن زمینه نهادی میداند که چگونه از دانستههای ایشان استفاده کند و وقتی به آن زمینه پیوند میخورند، فرد موفقی میشوند.
محافل علمی دلالت خاصی دارند؛ برای نمونه خانواده و گروه دوستی یک اجتماع (Community) است؛ در خانواده و گروههای دوستی، روابط افراد، غیرمادی و عاطفی و دوستانه است. اینها ارزشها و تعلقات مشترک دارند. البته یک فرقه دینی نیز کامیونیتی است. در برابر مفهوم «اجتماع»، مفهوم «جامعه» قرار دارد. مبنای روابط در جامعه را اهداف ابزاری از پیش تعیینشده تشکیل میدهند؛ مانند بانک که یک سازمان (Organization) است. شرکتها، ادارات یا سازمانهای صنعتی، کامیونیتی نیستند؛ اما در درون این سازمانها امکان شکلگیری «اجتماع» وجود دارد. ممکن است در یک کارخانه، گروههایی از کارگران با همدیگر یک کامیونیتی را تشکیل دهند.
برای رشد علم به هر دو نوع ارتباط نیاز داریم؛ یعنی هم ارتباط اجتماع مبنا و هم ارتباط سازمانی؛ که در ایران در هر دو زمینه مشکل وجود دارد. ما نتوانستیم یک سازمان علمی بهنام دانشگاه ایجاد کنیم که روی مقررات تعیینشده خودش حرکت کند و نسبت به خودش صادق باشد؛ یعنی دانشجو واقعاً دانشجو و استاد واقعاً استاد باشد و روابط بین این دو، درست تنظیمشده باشد. قواعد گزینش و استخدام استاد درست تنظیمشده باشد و تحصیل دانشجویان در چهارچوبی رخ دهد که به رشد علم کمک کند. در حال حاضر همه این قواعد و چهارچوبها در دانشگاههای ما با مشکل روبرو هستند. در انتخاب اساتیدمان، معیارهای ایدئولوژیک نقش دارد و دانشگاه به کانون امنیتی تبدیلشده است؛ یعنی حاکمیتِ عناصر بروننهادی در نهاد علم و دانشگاه. قرار نیست در نهاد دانشگاه، نهادهای نظامی از قدرت برخوردار باشند. با میلیتاریسم در دانشگاه نباید انتظار رشد علمی را داشت. روحیه میلیتاریستی و نظامی، در جای خودش لازم است و نظامیان هم باید به ارزشهای خودشان پایبند باشند ولی وقتی وارد دانشگاه شوند، دانشگاه را از استاندارد خود خارج میکنند؛ زیرا نظامیگری مستلزم اطاعت است و دانشگاه به قول مرتون مبتنی است بر شکاکیت سازمانیافته است. ما در دانشگاه قرار است همهچیز را زیر سؤال برده و تحقیق کنیم. ولی برای یک نظامی، خطوط قرمزی وجود دارد که باید به آنها ایمان داشته باشد و از آنها تخطی نکند. امروزه در دانشگاههای ما دو نهادی که ارزشهایش متفاوت است، ادغام نهادی میشوند که البته هرکدام در سر جای خودش، جایگاهی دارد ولی وقتی ادغام میشوند، نهاد دانشگاه نمیتواند روی قواعد خودش پیش برود. یک دانشگاهی در بحث دانشگاهی، خط قرمز ندارد. اگر همچنین خط قرمزی وجود داشته باشد، آن را جامعه علمی مشخص کرده و تذکر میدهد. آدم علمی قرار نیست از طریق امنیتی کنترل شود، بلکه باید از طریق اجتماع علمی و سازوکارهای علمی کنترل شود. در شرایطی که دانشگاه توسط نیروهای امنیتی کنترل میشود، معنایش بیاعتمادی به دانشگاه و دانشگاهیان است. در اینجا دانشگاه نمیتواند کار علمی انجام داده و نظریهپردازی کند. دانشگاهیان کمکم تبدیل به افرادی میشوند که چهبسا فرصتطلب بوده و صرفاً دنبال گرفتن مدرک و ارتقاء اداری باشند. این وضعیت تدریجاً یک نگاه ابزاری به علم را ایجاد میکند.
نهاد علم وقتی نتواند برمبنای قواعد خودش حرکت کند و قواعد دیگری به نهاد علم تحمیل شود، دچار فساد میشود و نگاه کنشگرانه علمی تبدیل به نگاه ابزارگرایانه میشود. علم در اینجا تبدیل میشود به ابزاری برای منافع. چنین علمی بنا نیست که مولد و زایا باشد و طبعاً دچار فرمالیسم و صورتگرایی خواهد شد. دانشگاهیان صرفاً باید صورتهایی را رعایت کنند: مقالاتی در قالبی خاص بنویسند تا امتیاز بگیرند و دانشجویان کارهای فرمالیتهای انجام دهند و مدرک بگیرند. در اینجا دیگر کسی به محتوای علم نمیپردازد.
دانشجویان هندی، چینی، پاکستانی، ترک و عرب، بهنوعی عِرق ملی دارند؛ با اینکه حاکمیت آنها هم ملی و دموکرات ممکن است نباشد، اما ساکنان خارج، نگاه به داخل دارند و بخشی از درآمدهای خود را به کشور خود برمیگردانند؛ اما معلوم نیست چرا ایرانیها این عرق ملی را ندارند.
به نظر من علم، نسبتی هم با هویت اجتماعی دارد. هرچند که چنین روابطی، نباید استقلال نهاد علم را زیر سؤال ببرد. یکی اینکه علم جدید در دنیای جدید، با هویتهای اجتماعی پیوند دارد. برای نمونه وقتی دانشگاه جدیدی در ژاپن ایجاد میشود، به نحوی برای تحکیم موقعیت ژاپن در دنیا نیز هست. پس این دانش و دانشگاه ژاپنی، با نوعی ملیگرایی در پیوند است.
در ایران، رضاشاه سعی کرد بنیانگذاری دانشگاه را با نوعی ملیگرایی پیوند دهد و دیدیم که همین دانشگاه به رشته زبان و ادبیات ملی، خیلی اهمیت میداد و از بزرگان ادبیات فارسی هم مانند دهخدا، ذبیحالله صفا و معین که کارهای اساسی و بنیادین کردند، زیاد داشتیم. ولی اکنون اساتید ادبیات، مقاله مینویسند تا ارتقا بگیرند. در حالیکه آن بزرگان، یک جنبش ادبی و فکری ایجاد کرده و برای مردم ادبیات تولید کردند؛ اما حالا کار کدام آثار علمی در عرصه عمومی و در بین جوانان خوانده میشود؟ کتابهایی که دانشجویان امروز میخوانند از آلبرکامو، نویسندگان غربی و افرادی مثل صادق هدایت است؛ گاهی هم به سمت عرفان معنوی یا کتب اگزیستانسیالیستی میروند. البته بهتر از آن است که هیچچیزی نخوانند. خلاصه اینکه چیزی نداریم که برای مطالعه جوانان عرضه کنیم.
در برخی کشورهای دیگر، دانشگاهها طوری دانشجو را تربیت میکنند که تعلق اجتماعیشان نسبت به آن جامعه افزایش مییابد؛ بیآنکه پند و اندرز بدهند و بگویند شما باید در عمل متعهد باشید، دانشجو بهموازات رشد علمی از نظر تعلق اجتماعی هم رشد پیدا میکند؛ اما در ایران بهموازات رشد علمی، دانشجویان فردیتر و اتمیزهتر شده و از بستر اجتماعی دور میشوند. سازوکار دانش بهنحوی است که از مردم جدا میشوند. این آموزش و پژوهش فردگرایانه به تحقیر مردم هم میِکِشد. ممکن است در خودمان احساس نخبگی کنیم و بگوییم چرا کسی قدر ما را نمیداند و برویم بنیاد نخبگان درست کنیم. تا جایی که من اطلاع دارم، فقط کوبا و ایران دارای بنیاد نخبگان و دانشگاه علوم پزشکی هستند. در امریکا، فرانسه و آلمان، بنیاد نخبگان وجود ندارد. در ایران، مدارس نخبگان و تیزهوشان داریم که باید روی آنها هم کار مستقلی انجام شود. لازم است بررسی شود که نهاد مدرسه در شرایط کنونی چه پیامدهایی برای زندگی ما داشته است؟
در مقابل کشورهایی که ارز و علم به کشور خود بازمیگردانند، ما ظاهراً در ایران فقط مهاجری تربیت میکنیم که برود و پشت سرش را هم نگاه نکند. امثال دانشگاه شریف، سکوی پرواز و فرار مغزهاست و این نشان میدهد که آموزشهای ما با جامعه پیوند نخورده است.
نهاد علمی درواقع دو کارکرد دارد: اول آموزش علمی و دوم جامعهپذیرکردن (Socialization)؛ یعنی دانشجو باید بهطور همزمان هم آموزش علمی دریافت کند و هم یک کنشگر اجتماعی فعال شود. این دو کارکرد در ایران گویا تبدیل شده است به افزودن بر محفوظات ذهنی دانشجویان و آمادهسازی آنان برای خروج از کشور.