مهدی غنی
در نوشتاری با عنوان «سالهای پر از تردید» در شماره ۱۴۸ چشمانداز ایران به وضعیت روانی و فکری پس از سال ۱۳۵۴ پرداختم. در پایان نوشتم در برابر شک و تردیدهای آن دوران، این سؤال مطرح شد: آیا چیزی هست که وجودش بدیهی باشد و نتوان در آن تردید کرد؟ اینک ادامه داستان…
زمان و زمین تردید
پیش از پرداختن به سؤال یادشده، خوب است به این واقعیت توجه داشته باشیم که همه مردم از روی استدلال و حقیقتجویی به چیزی ایمان نمیآورند یا از آن روی گردان نمیشوند. بارها دیدهایم وقتی جریانی به موفقیت و پیروزی دست مییابد، افرادی به آن گرایش پیدا میکنند و حقانیت آن را بهراحتی میپذیرند، اما وقتی همان جریان در وضعیت بحرانی و شکست قرار میگیرد و قادر به تحقق وعدهها و خواستههایش نیست، افراد در حقانیت و درستی آن راه تردید میکنند و تمایل به نفی و طرد و تخطئه آن جریان بیشتر میشود.
در سال ۵۷ شاهد بودیم که افراد چگونه به اسلام روی میآوردند و چقدر برای روحانیون احترام قائل بودند، حتی برخی در پی شایعه ساواک، چهره امام خمینی را در ماه میدیدند، اما وقتی مشکلات اقتصادی و ناهنجاریهای اجتماعی بروز کرد و وعدههای دادهشده تحقق نیافت، شک و تردید نسبت به مبانی دینی هم گسترش یافت و اعتقادات سست و کمرنگ شد. همین وضعیت در سال ۵۴ و ۵۵ ایجاد شده بود. مجاهدین در سالهای اول دهه ۵۰، با فداکاری و جانفشانی، اوج شکوفایی و محبوبیت خود را تجربه کردند، فوج فوج افراد مختلف ازجمله دانشجویان، روحانیون و تجار به حمایت و پشتیبانی آنان برخاستند. کسی در افکار و اندیشههای آنها ایرادی نمییافت. اگر کسی انتقادی هم داشت، در چنان فضایی از طرح و آشکار کردن آن خودداری میکرد، اما وقتی با ضربه درونی از هم پاشیدند و سال ۵۴ از حرکت باز ایستادند، امواج جانبداری کاملاً واژگون شد و افراد از آن گریزان شدند. جالب بود که در هر دو حالت افرادی را میدیدیم که گرچه بهطور قطعی و صد درصد قضاوت میکردند، آشنایی دقیقی با افکار و متون آنها نداشتند و تمجید یا تکذیبشان بر این اساس نبود، اما نکته تأملبرانگیز این بود که این واکنش و رفتار، تنها یک عادت فرهنگی و اجتماعی نبود و زمینههای معرفتی و بینشی هم داشت.
ملاک و معیار
در کتاب شناخت مجاهدین، ابتدا بحثی درباره ضرورت کسب شناخت آمده و سپس تحت عنوان «ملاک تشخیص شناسایی صحیح از غلط چیست» با ذکر مثالهایی نتیجه گرفته شده: «برای اینکه نسبت به صحت برداشتمان از حوادث خارجی و از خودمان مطمئن شویم باید به عمل رجوع کنیم. تنها ملاک تشخیص صحت و سقم شناساییها عمل و تجربه است. بدین معنی که اگر برداشت ما از اجتماعمان، از خودمان، از دوستمان و… صحیح باشد، در عمل باید راهحلهای ما موفقیتآمیز باشد… این ملاک در کلیه زمینهها صادق است» (ص ۱۱ و ۱۰). در ادامه این بحث میخوانیم: «برای تشخیص صحت و سقم نظریات سازمانهای مختلف (بهطور نسبی) باید ببینیم کدامیک در عمل میتوانند مشکلات مبارزه را بهتر حل کنند، نه آنکه کدامیک حرفهای قلمبهتری میزنند» (ص ۱۱).
با این نظریه وقتی سال ۵۴ سازمان دچار مشکلات درونی شد و از حرکت باز ایستاد، طبیعی بود افرادی بگویند پس شناخت سازمان و ایدئولوژی یا استراتژِی آن نادرست بوده که به نتیجه موفقیتآمیزی نینجامید. چنین بود که مخالفتها شدت گرفت و شک و تردید سکه رایج شد.
پرسشها گسترش مییابند
وقتی نسبت به عقاید و باورهای دیرین شک و تردید به وجود آمد، هر روز پرسشهای جدیدی مطرح میشد که تردیدها را دامن میزد. در چنین شرایطی چه باید میکرد؟ سازمانی که با خون جوانان مسلمان و پاکباخته شکل گرفته بود و امید میرفت همه آرمانهای اسلامی را محقق سازد، اکنون کشتیاش به ِگل نشسته و برخی اعضایش از بنیان منکر خدا و پیامبر شده بودند و به ماتریالیسم و کمونیسم گراییدند. به آیات قرآن و باورهای مسلمانان ایراد میگرفتند که با علم و عقل همخوانی ندارد. از آنسو میدیدیم جوامع مدرن با علم و عقلانیت خود به دستاوردهای عظیمی رسیده و قادرند تا حدی مشکلات خود را حل کنند، درحالیکه جوامع اسلامی عقبافتاده و حسرت جوامع غربی را میخورند. با این وضعیت پذیرش این گزاره که دین نقش و کارکردی جز تخدیر و عقب نگه داشتن بشر ندارد، آسانتر بود، ما نکته تأملبرانگیز این بود که این تردیدها و تغییرها از سوی مبارزانی صورت میگرفت که از جان و مال و مقام گذشته بودند و ظاهراً دنبال منافعی نبودند که این تغییر عقیده برایشان به ارمغان آورد؛ بنابراین نمیشد این تغییر عقیدهها را به مسائل شخصی و اخلاقی تقلیل داد. مسئله عمیقتر و کشف ریشههایش مشکلتر بود.
دنبال ریشهها رفتن و تعمیق در این مسائل فراغتی میطلبد که همیشه فراهم نیست. از قضا زندان با همه سختیهایش، یکی از فرصتهای خوبی است که یک خانهتکانی فکری و عقیدتی داشته باشیم. در زندان مسئولیتهای اجتماعی و خانوادگی و شغلی نداری که ذهنت مشغول آن شود، زمان آزاد و فراوانی هم برای فکر کردن، مطالعه کردن و ژرفاندیشی داری. این را نه از باب تشویق به زندان رفتن گفتم که در هر صورت زندان جای خوبی نیست. شرح موقعیت و فرصتی بود که در سالهای پر از تردید سال ۵۴ به بعد در زندان داشتیم.
باورهای رایج
عجیب این بود وقتی افراد به قرآن و اسلام شک میکردند، از خدا هم دست میکشیدند. مگر وجود خدا به پیامبر وابسته است؟ مگر قبل از قرآن خدا نبود؟ مگر نمیگویند ایمان به خدا در فطرت بشر نهفته است؟ مگر در همین قرآن نگفته «أَفِی اللَّهِ شَکٌّ فَاطِرِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ …»؛ یعنی در وجود خدا نمیشود شک کرد؟ پس چطور افرادی شک میکنند؟ یا این گزاره نادرست است و وجود خدا امری بدیهی و فطری و شکناپذیر نیست، یا آنچه باور داریم یا انکار میکنیم خدا نیست.
بهترین کار این بود که از پایه شروع کنیم. در برابر همه آن تردیدها یک سؤال بنیادین وجود داشت: آیا چیزی هست که تردید در آن راه نداشته باشد و کسی و اندیشهای نتواند در آن تشکیک و تردید ایجاد کند؟
پرسشی دشوار بود و پاسخ آن نیازمند تلاشی پیگیر و خستگیناپذیر. برای رسیدن به نتیجه راههای مختلفی وجود داشت: مراجعه به پاسخهایی که اندیشمندان و فلاسفه به این پرسش داده بودند؛ رجوع به متون دینی و مفسران آنها؛ تفکر و تأمل آزاد برای کشف حقیقت، مستقل از وابستگیها و دلبستگیها، همه این راهها پیشروی ما بود.
مروری اجمالی در مکتبها و جریانهای فلسفی نشان میداد هر یک از آنها یک اصل بدیهی و یقینی برای خود برگزیدهاند و بر پایه آن اندیشههای خود را سامان دادهاند. ازجمله مارکسیستها بر این باور بودند که تنها یک چیز است که کسی در آن تردید ندارد و آن وجود جهان مادی است. ماده امری محسوس و ملموس برای همه است و هیچکس نمیتواند منکر آن شود. اصل بنیادین ماتریالیسم وجود= ماده است.
مذهبیها ضمن پذیرفتن آن اصل، تلاش میکردند ثابت کنند ورای این جهان مادی، شعور مطلقی هست که مقدم بر ماده و آفریننده آن بوده و اساس جهان بر آن استوار است.
باورها در برابر پرسشها
عادت کرده بودیم در برابر کسانی که خدا را انکار میکردند با استدلالهای عقلی ثابت کنیم خدایی باید وجود داشته باشد. این کار با اتکا به برهانهای عقلی و فلسفی و یکسری اصول و پیشفرضها صورت میگرفت، مثل اصل علت و معلول، یا برهان حرکت و محرک، برهان ممکنالوجود و واجبالوجود و برهان نظم… در نهایت نتیجه میگرفتیم قبل از جهان مادی، شعوری مطلق بوده که این موجودات را آفریده است. این کار چند نقص عمده داشت:
1- در همه این برهانها ابتدا میگفتیم در وجود جهان مادی شکی نیست، اما …؛ یعنی مبنای استدلالهای ما بر اساس بدیهی بودن ماده و جهان محسوس بود. این نقطه مشترک خداباوران و ماتریالیستها بود؛ یعنی ابتدا جهانبینی مادی را میپذیرفتی، بعد میخواستی به زور خدایی بر آن حاکم یا ضمیمه کنی که انسجام درونی نداشت. این خدا فقط در آغاز خلقت نقش داشت.
2- با تکیه بر عقل و استدلالهای عقلی ثابت میکردیم باید خدایی وجود داشته باشد. این «باید» حکم عقل بود و به وجود خدا نمیرسیدیم، بلکه ضرورت وجود چیزی به نام خدا را قبول میکردیم. میپذیرفتیم قبل از ماده شعوری مطلق باید میبوده که توانسته این جهان مادی را پدید آورد.
3- آنچه باور کرده بودیم خدایی نبود که در هر زمان و هر مکان حضور دارد و از رگ گردن به ما نزدیکتر است، مفهومی عقلانی بود که ما آن را در جایگاه خالق هستی قرار داده و نامش را خدا میگذاشتیم.
4- در اساس تفکر ما آنچه بدیهی بود و وجود عینی و ملموس و مقدم بر عقل و استدلال داشت جهان مادی محسوس بود. آن هم جهانی که مقدم بر وجود خدا فرض گرفتهایم. سپس به مدد برهانها وجود خدا را بر آن سوار میکردیم.
5- گفته میشد خداوند خالق هستی است، درحالیکه این پرسش وجود داشت که آیا خداوند خود ذاتی غیرهستی دارد؟ همه این برهانها برای این بود که ثابت کنیم خدایی وجود دارد؛ یعنی خداوند هم امری وجودی و دارای هستی است. در این صورت، «خالق هستی» چه مفهومی پیدا میکند؟ آیا خالق خود فراتر از هستی است؟ فراتر از هستی چیست؟
6- در نهایت به هر ترتیب، لزوم بودن خدا را اثبات و باور میکردیم، در ادبیات مذهبی و متون دینی مدعی میشدیم وجود همه چیز متکی به این خداست و او مقدم بر همه موجودات بوده و حاکم بر آنهاست، درحالیکه سیری که برای اثبات خدا طی کرده بودیم با حضور موجودات، بدون حضور این خدا طی شده بود. در حقیقت، این خدا متکی به وجود جهان مادی و عقل بشری و محصول تعامل این دو بود.
7- چنین خدایی نه بر جان و دل آدمی مینشست، نه عشقی و نیازی به او احساس میشد، نه حاکم بر انسان بود، بلکه توسط ذهن او خلق شده بود.
8- آنچه در عملکرد مؤمنان به این خدا، بیشتر مؤثر و تعیینکننده بود -اگر باور جدی پیدا کرده بودند- ترس از عذاب یا حداکثر طمع آن چیزهایی بود که در بهشت وعده داده شده بود.
9- این خدا با ادبیات منقول از متون دینی نسبتی و مشابهتی نداشت. مثلاً در قرآن و دعاهای اسلامی خدا را «هُوَ الاوّل و الآخر» مینامیدند، درحالیکه در این سیر استدلال او «اول» نبود و در آخر پیدا میشد. در دعای عرفه امام حسین (ع) خواندیم: «کَیفَ یُستَدَلُّ عَلَیکَ بِما هُوَ فی وُجودِهِ مُفتَقِرٌ إلَیکَ»؛ چگونه بر وجود تو به چیزی استدلال میشود که خود او در وجودش نیازمند توست. همچنین: «متی غِبتَ حتّی تَحتاجَ إلی دَلیلٍ یَدُلُّ عَلَیکَ»؛ تو کی غایب بودی که نیازمند دلیلی باشی که بر تو دلالت کند. یا در سوره ق آیه ۱۶ آمده: «وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ»؛ ما از رگ گردن به او نزدیکتریم. درحالیکه بشر برای اثبات وجود گردن خود نیازمند دلیلی نیست.
در نیایش ابوحمزه ثمالی حضرت سجاد با خدا چنین نیایش کرده: «بِکَ عَرَفتُکَ وَ أنْتَ دَلَلْتَنِی عَلِیکَ وَ دَعوتَنِی إلَیکَ وَ لُولا أنْتَ لم أدْرِ مَا أنْت»؛ خدایا به اتکای تو ترا شناختم و تو مرا بهسوی خود دلالت کردی و دعوت کردی و اگر تو نباشی چگونه درک میشوی؟».
این ادبیات و متون را با آنچه از خداباوری به ارث برده بودیم همسو نیافتیم، بلکه این میراث به ما جرئت و شهامت داد که در نقد مذهب رایج و خدای مخلوق ذهن که صرفاً یک کلمه و اسم بود نهراسیم و بیشتر در جستوجوی خدایی واقعی باشیم.
در آن دوران در نگرش فلسفی رایج دوگانهای ساخته شده بود تحت عنوان رئالیسم (واقعگرایی) و ایدهآلیسم (ذهنگرایی). ماتریالیستها خود را رئالیست میدانستند که به یک واقعیت عینی و محسوس باور دارند و آن را مبنا قرار میدهند، آنها مذهبیها را ایدهآلیست میشمردند که به یک مفهوم ذهنی به نام خدا یا شعور مطلق متکی بودند، اما با کمی دقت دریافتیم اینکه میگویند ماتریالیستها واقعگرا هستند به چند دلیل واقعیت ندارد: اولاً، ً اینکه جهان بهجز ماده نیست خود ادعایی غیرعلمی است؛ چراکه جهان موجود را کسی تجربه و مشاهده نکرده است که حکم کلی دربارهاش صادر کند. اگر هم بهصورت استقرائی بعد از مشاهده محدود خودمان بخواهیم حکم صادر کنیم، باید بااحتیاط و تا اطلاع ثانوی نظر دهیم نه حکم قطعی و ابدی؛ و ثانیاً، ماده تعریفی است که ما به واقعیت نسبت دادهایم. تصوری است که ما از هستی ساختهایم و درواقع برای هستی تعیین تکلیف کردهایم، این هم ایدهآلیستی است.
حقیقت کدام است؟
مهندس میثمی در خلوت تنهاییاش در سلول انفرادی، ماهها پیرامون معضلات فکری و پرسشهای بنیادینی که وجود داشت اندیشیده و در جستوجوی پاسخی درخور تلاش کرده بود. او سرانجام به این باور رسیده بود که هستی و وجود اساسیترین امری است که نمیتوان در آن تردید کرد و یقین و ایمان به آن در انسان نهادینه شده است. با این تجربه درونی به زندان عمومی قصر آمد. این دریافت را به اشتراک گذاشت و مورد بحث و مطالعه قرار گرفت.
با مروری بر آثار و افکار ملاصدرا در باب اصالت وجود و دقت در متون اصیل مذهبی و سایر منابع در دسترس به این نتیجه قطعی رسیدیم که آنچه بدیهی و تردیدناپذیر است، همان «هستی و وجود» است، بدون هیچ پیشفرض یا مفهومی برساخته که به آن نسبت دهیم، حتی واژه هستی یا وجود هم بار اضافی است که ما بر آن تحمیل میکنیم. هستی واژه و کلمه یا مفهوم نیست. هستی و وجود مستقل از چیزی است که ما توصیف میکنیم. توصیف و تعریف ما و نامگذاری ما، برداشت ذهنی ماست، تصور ما از واقعیت و هستی است. گرچه نمیتوانیم هستی را وصف و تعریف کنیم -چون حد و تشخص ندارد- اما نمیتوانیم آن را انکار کنیم.
ما پیش از اینکه به اشیاء پیرامونمان توجه کنیم، یقین داریم که وجود و هستی هست. هیچ بنیبشری نمیتواند در این مسئله تردید کند. اگر میتواند، این گوی و این میدان؛ هر عملی اعم از تردید یا انکار دال بر وجود است.
خاطرهای از آن دوران به یاد دارم که شاید در درک موضوع مفید باشد. با یکی از همبندان که عضو چریکهای فدایی خلق بود، گفتوگو میکردیم. صحبت به تحلیل آنها از مذهب و نیروهای مذهبی رسید. گفت شما مذهبیها ایدهآلیست هستید، چون به تقدم ایده بر ماده اعتقاد دارید و ما مارکسیستها رئالیست هستیم که به تقدم ماده بر ایده قائلیم و میگوییم وجود مساوی است با ماده، اما مذهبیها معتقدند مقدم بر ماده یک شعور و ایدهای بوده است. گفتم از دید ما، ماتریالیستها هم مثل همان مذهبیها که میگویی ایدهآلیستاند، چون وجود را محدود و مشروط به ذهن خودشان کردهاند. ماده مفهوم و تعریفی است که ما از استقراء پدیدهها به دست آوردهایم و یک مفهوم ذهنی است که به واقعیت نسبت میدهیم. ضمن اینکه بشر که هستی را تجربه نکرده است که حکم صادر کند و ماهیت آن را تعیین کند. تقدم ایده بر ماده مثل تقدم ماده بر ایده هر دو ایدهآلیستی است. گفت نه اینکه نمیشود، بالاخره یکی از این دو درست است. مگر شما چه میگویید؟ گفتم ما میگوییم تقدم وجود بر ایده و ماده. گفت خوب وجود همان ماده است. گفتم به همین دلیل میگویم ایدهآلیست هستی، چون واقعیت و وجود را میخواهی با ذهن خودت تعریف کنی، درحالیکه وجود وجود است، هستی هستی است و من اشراف و حاکمیت بر آن ندارم که برایش ماهیت تعیین کنم، اما باور دارم که هست. تعادلش به هم خورد، گفت قابل فکر است، من تاکنون به این نکته توجه نکرده بودم. گفتم اینکه مارکس میگوید جهان چیزی جز ماده متحرک نیست و سؤال از اینکه قبل از ماده چه بوده سؤالی ایدهآلیستی است یک نقطه قوت دارد که برای اثبات واقعیت تلاش نمیکند که مثل ارسطو دلایل ذهنی برای اثبات هستی بیاورد، اما اینکه آن را به ماده محدود و مشروط میکند، دچار ایدهالیسم میشود.
گفت شما پدیده عجیبی هستید، نه پرولتاریا هستید که به ماتریالیسم اعتقاد داشته باشید و نه اندیشه خردهبورژوا را قبول دارید، من نمیدانم شما چه طبقهای هستید!
درباره اینکه وجود و هستی امری بدیهی است و انکارناپذیر، شکناپذیر و تردیدناپذیر است بحثهای فلسفی زیادی شده و میشود. ملاصدرا در پاسخ به فیلسوفان معتقد به «اصالت ماهیت» استدلالهای فلسفی و عقلی متقنی آورده تا ثابت کند «وجود» اصالت و بداهت دارد، اما این مسئله آنقدر ساده و آشکار است که هرکس خود میتواند تجربه کند. شما هم این آزمون را انجام دهید. همان کاری که رنه دکارت انجام داد و حاصلش را در کتاب تأملات در فلسفه اولی سال ۱۶۲۱ منتشر کرد. لحظهای درنگ کنید، آیا میتوانید منکر هستی و وجود شوید. در این صورت قادر به انجام هیچ کاری نیستید؟ ما قبل از هر کاری مثل دیدن، شنیدن، لمس کردن، فکر کردن و حتی شک و انکار کردن به هستی و وجود باور داریم. این مسئله آنقدر روشن و آشکار است که در معادلات فکری نادیده گرفته میشود.
فیزیکدان برجسته معاصر، ماکس پلانک این مسئله را خیلی ساده حل کرده است. در کتاب علم به کجا میرود، مقالهای دارد با عنوان «آیا جهان خارجی واقعیت دارد». در آن مقاله میگوید اگر کسی ادعا کرد من منکر هستی و واقعیت هستم با او بحث نکنید، آتشی را به دست او نزدیک کنید، همین که احساس سوزش کرد دستش را کنار میکشد بگویید وقتی واقعیتی وجود ندارد، چرا چنین میکنی؟ یا او را به پشت بام خانه ببرید و از او بخواهید خود را به پایین پرتاب کند. آنجا صادقانه اعتراف میکند انکار واقعیت و هستی یک بازی لفظی بیش نیست.
اینها همه را از این جهت گفتم که یادمان نرود ایمان به هستی، وجود یا واقعیت – با هر نامی- ذاتی هر انسانی است. این امر مقدم بر هر تجربه و تفکری است. این باور اساساً از مقوله ذهن و فکر نیست. امری وجودی و درونی است. نیاز به استدلال ندارد، بلکه استدلال و بهطور عام شناخت و معرفت بعد از این ایمان معنی پیدا میکند. تا واقعیت را باور نداشته باشید، دنبال شناختن آن و چیستی آن نمیروید. اینکه ماتریالیستها میگویند وجود مساوی ماده است، ابتدا به وجود ایمان دارند، سپس برای آن «چیستی» تعریف میکنند. وقتی در پی شناخت هر چیزی برمیآییم به وجود آن یقین داریم، وگرنه برای نیستی دست به چنین کاری نمیزنیم.
از این مقوله چنین دریافت میشود که همه انسانها با هر رنگ و نژاد و آیینی، در این امر مشترکاند که به هستی و وجود ایمان و یقین دارند؛ البته هرکدام تعریف و تصویری برای هستی ساختهاند. تا اینجا یک مبنای مشترک میان انسانها پیدا کردهایم. قدم بعدی این است که این هستی چه ویژگی دارد؟ چه علائمی و شواهدی نشان میدهد. اولین نکته یا پرسشی که ذهن را درگیر میکند این است که این هستی از کجا آمده؟ مبدأ و منشأ آن چیست؟
با تمرکز روی آن به این پاسخ میرسیم که مگر هستی به غیر خودش میتواند به چیزی دیگر وابسته باشد؟ به عبارتی مگر غیر هستی اساساً چیزی هست که مورد اتکا و توجه قرار گیرد؟ هستی قائم و متکی به خود است و جز این نمیتواند باشد.
نکته دوم اینکه وقتی به این هستی و وجود توجه میکنیم، درمییابیم که نامحدود است. غیر خودش چیزی نیست که او را محدود و محصور کند. به همین دلیل این هستی قائم به خود و نامحدود یکتا و بیهمتاست. نمیتواند مشابه و همتا داشته باشد. در آن صورت محدود خواهد شد. لازمه محدود شدن هستی، این است که چیزی غیر او باشد.
این تأملات ادامه یافت و بارها مورد شک و بازبینی قرار گرفت تا یقین حاصل شود. ضمن اینکه بازبینی و بازنگری در آن همواره آزاد و امکانپذیر است. هر زمان میتوان در این مسیر تردید کرد. میتوان هر لحظه خانهتکانی کرد و از نو باورها را به آزمون گذاشت.
وقتی دریافتیم ناگزیر و ناخودآگاه همه ما به این هستی نامحدود متکی به خود و یکتا، ایمان و یقین داریم و به این امر آگاهی یافتیم، لحظه شورانگیزی بود که دریافتیم این ویژگیها همان صفاتی است که در ادبیات مذهبی برای خدا شمرده میشود، اما بسیار دشوار بود عادت گذشته که خدا را مفهومی دور از دسترس و وجودی موهوم در ماورای طبیعت و جهان میپنداشتیم واگذاریم و اکنون وجودی بدانیم که عینیت دارد و پیش از تفکر و تعقل به وجود آن باور و نیاز داریم.
پرسشهای نوین
اما این دریافت، سرآغاز پرسشهای سهمگین دیگری بود. اگر او هستی است، ما چه هستیم؟ نسبت ما با او و این جهان با او چیست؟
انسان چگونه موجودی است؟ ویژگی اصلی انسان و انگیزه و عامل محرک او چیست؟ برخی حیوان ناطق (نطق به معنای تفکر) را بهترین تعریف برای انسان میدانستند. برخی اجتماعی بودن را مهمترین ویژگی انسان میشمردند. برخی منافع اقتصادی، یا منافع طبقاتی را عامل محرک و انگیزه اصلی وی میدانستند. در شناخت مجاهدین ویژگی انسان را بینهایتطلبی گفته بود. یکی از مفسران بزرگ قرآن، استخدامطلبی را ویژگی ذاتی انسان میدانست. به این معنی که انسان ذاتاً در پی به خدمت گرفتن دیگران و استثمار آنهاست و این مهمترین عامل حرکت اوست. در بین روانشناسان نقش غریزه و عقده جنسی برجسته بود و منشأ اغلب رفتارهای انسان را به این عامل نسبت میدادند. در میان نظریات مختلف، یافتن اینکه انسان چه موجودی است کاری طاقتفرسا و دشوار بود. به هر حال باید دریافت کدام نظریه واقعیت انسان و تاریخ را تبیین میکند.
مسائل مختلفی بودند که نیاز بود بررسی شوند. معیار صحت شناخت و ملاک رسیدن به حقیقت چیست؟ برخی بدیهیات عقلی و اصول منطق را ترازو و میزان برای تشخیص سره از ناسره میدانستند. برخی تجربه و مشاهده را ملاک قرار میدادند. کسانی هم قائل به این بودند که تنها راه رسیدن به حقیقت راه دل و اشراق و الهام است. به هر حال کدام راه را باید در پیش گرفت؟
درباره سیر پیدایش حیات و موجودات هم نظریههای مختلفی وجود داشت. طبق نظریه قدیمی خلقالساعه گفته میشد هر موجودی و هر نوعی مستقلاً ایجاد شده و نسلش تداوم یافته است، اما در دوران جدید نظریه تبدُّل تکامل انواع، آن نگرش را درهم ریخت. تکاملیون معتقد بودند آفرینش از یک اتم و یا مولکول ساده آغازشده و بهتدریج سیر تکاملی خود را پیش گرفته تا انواع موجودات یکی پس از دیگری و تکاملیافتهتر از آن به وجود آمده و درنهایت انسان محصول نهایی این سیر تکاملی بوده است، اما تبیین تکامل هم خود سؤالات مهمی دربرداشت. بعضی این سیر کمال را خود به خودی و تصادفی میدانستند. بعضی علت تغییرات موجودات را ناشی از تغییرات محیطی دانسته و میگفتند موجودات برای تطبیق با شرایط جدید مجبور میشدند در فیزیک خود تغییراتی ایجاد کنند. برخی تکامل را نه تصادفی و خودبهخودی، بلکه هدفدار میدانستند که اراده و عاملی آگاهانه، جهان را به سمت هدفش سوق میدهد. همه اینها نیاز به تحقیق و کنکاش داشت.
تلاشی پیگیر و مستمر آغاز شد. شرح کامل این تلاش، نه در توان نگارنده است و نه در حوصله این نوشتار، اما باید گفت برای مطالعه و پژوهش پیرامون این مسائل، جمعی بیش از دو سال بهطور متوسط روزی ده ساعت وقت مفید، صرف کردند تا افقهایی گشوده شد و برخی از پرسشها پاسخی درخور یافت. پاسخهایی که میبایست در طول زمان به آزمون گذاشته شود و در تعامل و هماندیشی با دیگران اصلاح و تکامل یابد.
ادامه دارد…