بدون دیدگاه

اگر جای محمدرضا شاه بودم

 

مهدی غنی

احتمالاً می‌دانید مدتی است مرضی به جان من افتاده که خودم را جای این و آن می‌گذارم و آنچه از آن‌ها انتظار می‌رود به آن عمل کنند، بیان می‌کنم. انتظارات حداقلی که اگر عملی شود، وضعیت بهتری خواهیم داشت. تاکنون سعی کردم خودم را جای بعضی شخصیت‌های اثرگذار در کشور بگذارم مثل آیت‌الله خامنه‌ای، آیت‌الله جنتی، مراجع تقلید، ریاست قوه قضائیه، رئیس‌جمهور، آقای خاتمی، مهندس موسوی، خانم فرح دیبا و آقای رضا پهلوی و حامیان شاهزاده. این افراد در عین حال که کاملاً متفاوت از یکدیگرند، اما یک ویژگی مشترک دارند که همه زنده و حاضرند. می‌توانند نسبت به انتظارات بیان‌شده، واکنش مثبت یا منفی نشان دهند. درحالی‌که شخصی که فوت کرده دیگر قادر به چنین واکنشی نیست، اما در نوشته پیش‌رو، برخلاف رویه به کسی می‌پردازیم که سال‌ها پیش درگذشته است.

محمدرضا پهلوی در ۴ آبان ۱۲۹۸ در محله سنگلج تهران در منزلی اجاره‌ای به دنیا آمد و یک سال و چهار ماهش بود که پدرش کودتا کرد و چهار سال بعد هم به سلطنت رسید. ۲۲ ساله بود که به‌جای پدرش که از ایران تبعید شد، بر تخت شاهی نشست و ۳۷ سال ارکان قدرت در دست او بود تا پس از مبارزات طولانی مخالفان، در ۲۶ دی ماه ۱۳۵۷ از کشور خارج شد و یک ماه بعد انقلاب مردم به پیروزی رسید. محمدرضا شاه ۴۲ سال پیش در پنجم مرداد ۱۳۵۹ پس از مدتی درگیری با سرطان در قاهره درگذشت؛ بنابراین طرح انتظار از او ظاهراً بی‌مورد است و هر انتظاری هم از او داشته باشیم، اکنون دیگر کاری از او برنمی‌آید. ما هم اطلاعی نداریم که آدم‌ها پس از مرگ چه وضعیتی و چه امکاناتی دارند تا مطابق آن، انتظاراتمان را بیان کنیم، اما اگر بپذیریم که روح انسان نمی‌میرد و می‌تواند گذشته‌اش را مرور کند، ماجرا متفاوت می‌شود. بگذریم که دست‌اندرکاران احضار ارواح مدعی‌اند که با آن‌ها ارتباط گرفته و وارد گفت‌وشنود هم می‌شوند. با همه این اوصاف خودم را جای روح ایشان می‌گذارم، ببینیم چه از آب درمی‌آید:

***

اگر جای محمدرضا شاه بودم، یک شب به خواب یکی از فقهایی که خواب عمیق و سنگین‌تری از بقیه دارد و می‌تواند خواب طولانی‌تری ببیند می‌آمدم و جمع‌بندی‌ها و درس‌هایی را که از ۵۷ سال حکومت خودم و پدرم به دست آورده‌ام برای ایشان می‌گفتم. به این وسیله باعث می‌شدم وطنم از تکرار اشتباهات من مصون مانده و راه پیشرفت و خوشبختی را در پیش گیرد. به این ترتیب من هم عذاب وجدان کمتری داشتم و کمی از بار گناهانم کم می‌شد.

نفی گذشته

در خواب به آن خفته می‌گفتم در ۳۷ سال حکومت من نکات عبرت‌آموز مهمی بود که متأسفانه نه خودم و نه مخالفانم و نه حتی دوستداران و نزدیکانم به آن‌ها توجه نکردند. این یکی از معایب ماست که گذشته خود را یک‎سره نفی و طرد می‌کنیم، بی‌آنکه آن را درست بشناسیم و خوبی‌هایش را حفظ و تقویت کنیم و بدی‌ها و زشتی‌هایش را هم پاک‌سازی کنیم. این رویه را که روش علمی و عقلانی است نیاموخته‌ایم و همواره احساسی و رؤیایی و یا از روی کینه و خشم، با مسائل برخورد می‌کنیم. این رویه باعث شده که گذشته را به شکلی دیگر تکرار می‌کنیم.

پدرم با قاجاریه همین رویه را پی گرفت و چشم دیدن هرچه به آن‌ها مربوط می‌شد نداشت. او وقتی قدرت گرفت، سعی کرد بیشتر ساختمان‌ها و باغ‌های دوره قاجار را خراب کند. مادرم می‌گوید من به او گفتم حیف است این کاخ‌ها و عمارت‌های زیبا را خراب می‌کنی! و او در جواب گفت باید هرچه که مردم را به یاد قاجار می‌اندازد از بین ببریم.[۱] او نسبت به رجال دوره قاجار هم همیشه بدبین بود و نمی‌خواست به آن‌ها میدان بدهد. من هم راستش با مصدق همین کار را کردم. در طول سلطنتم اجازه ندادم یک عکس یا یاد مثبتی از او در مطبوعات و کتاب‌ها بیاید. مردم هم با من همین برخورد را کردند. طوری شد که هرچه من می‌گفتم یا انجام می‌دادم یک‌سره دروغ و سیاه و پلید تلقی می‌شد. این رویه به عادت ما ایرانی‌ها تبدیل شده است که وقتی با کسی خوبیم عیب و نقص‌هایش را نمی‌بینیم. وقتی هم با کسی درمی‌افتیم دیگر هیچ نقطه مثبتی برایش قائل نیستیم. همین الآن هم اگر شما حرف‌های من و این رؤیای عجیب را برای کسی بازگو کنید، مخالفان، شما را به ارتباط با طاغوت متهم می‌کنند و هیاهویی به پا می‌شود. به اصل حرف من هم توجه نمی‌کنند. شاید چاره‌اش این باشد که من به خواب چند تن از روشنفکران و مخالفان شما هم بیایم تا حرف‌های من شنیده شود، اما من برای آرامش روحی خودم این مطالب را می‌گویم و امیدوارم تجربیاتم برای ملتم سودی داشته باشد و ثوابش به من برسد.

چه فرمان یزدان چه شاه

راستش من هم مثل خیلی از قدرتمندان وقتی در رأس حکومت بودم نمی‌فهمیدم دارم چه کار می‌کنم و فکر می‌کردم بهترین کارها را انجام می‌دهم. تصور می‌کردم چون شاه هستم، پس از همه بهتر می‌فهمم. به نصایح دیگران هم گوش نمی‌دادم، حتی نظریات و انتقادات شهبانو فرح را هم نمی‌پذیرفتم و آن‌ها را ناشی از القای اطرافیان او می‌دانستم. ولی حالا که از آن دوران فاصله گرفته‌ام و از بیرون این دنیا به گذشته نگاه می‌کنم، حقایقی را فهمیدم که آن‌وقت باید می‌فهمیدم. به ندانم‌کاری‌های خودم افسوس می‌خورم که چه فرصت‌هایی را از دست دادم.

یکی از اشتباهات من و پدرم این بود که فکر می‌کردیم همه‌چیز باید تحت کنترل و نظارت ما باشد. می‌گفتیم سلطنت، دوهزاروپانصد سال سابقه دارد و می‌خواستیم به همان سبک دو هزار سال پیش حکومت کنیم که می‌گفتند چه فرمان یزدان چه شاه. شاه – هرکس بود- مظهر عظمت و جلال و کمال شمرده می‌شد که در واژه‌های ترکیبی شاهرود، شاهکار، شاه‌بیت، شاهراه و… به همین معنا به کار می‌بردند. در ادبیات مذهبی شاه را سایه خدا روی زمین می‌دانستند. درحالی‌که توجه نمی‌کردیم آن سال‌های دور که ارتباطات ضعیف بود، سوادآموزی وجود نداشت و اطلاعات و دانش مردم بسیار محدود بود، با حالا که میلیون‌ها نفر تحصیلکرده دانشگاهی داریم و مردم از همه‌چیز مطلع می‌شوند فرق دارد. حالا دیگر نمی‌شود یک نفر سرنوشت ملتی را تعیین کند و برای آن‌ها هیچ سهم و نقش و حق مشارکتی قائل نباشد. ما این را نمی‌فهمیدیم. مثلاً پدرم که در رأس حکومت بود، می‌خواست ایران مثل کشورهای فرنگی شود، درحالی‌که در اقتصاد ایران فئودالیسم و کشاورزی سنتی مسلط بود، مردم به‌شدت سنتی و مقلد روحانیت بودند، او می‌خواست لباس و پوشش مردان و زنان را به اجبارتغییر دهد.

ما فراموش کردیم که انقلاب مشروطه را مردم به پا کردند تا بتوانند در قدرت سهیم شوند و حداقل در قانونگذاری نقشی داشته باشند. نماینده انتخاب کنند که قانون را مطابق خواست مردم تدوین کند و شاه هم تابع این قانون باشد. نه اینکه صدراعظم قیمت قند و شکر را معلوم کند و اگر تاجری اعتراض کرد او را شلاق بزند. قانون حاکم باشد نه سلیقه و مصلحت مقامات، ولی پدرم که تربیت نظامی داشت به همان سبک نظامی کشور را اداره کرد. همان‌طور که در کتاب مأموریت برای وطنم نوشته‌ام، پدرم اعتقادی به پارلمان آزاد و مشارکت مردم نداشت.[۲] نمایندگان مجلس را خودش انتخاب می‌کرد و مأمورین حکومت در ایالات را موظف می‌کرد با برگزاری ظاهری انتخابات همان افراد تعیین‌شده را از صندوق‌ها درآورند و به پایتخت بفرستند. او براین باور بود که مردمی بی‌سواد صلاحیت ندارند نماینده انتخاب کنند. در حقیقت او ظاهر مشروطه را که حکومت قانون بود، قبول کرد، اما کاری می‌کرد که قانون را هم خودش توسط نمایندگان انتخابی‌اش تعیین کنند.

اما در شهریور ۱۳۲۰ که پدرم از سلطنت خلع شد، من با کمال تعجب مشاهده کردم همان نمایندگان دست‌چین‌شده اولین کسانی بودند که علیه او برخاستند و شروع به افشاگری کردند. در همان مجلس سیزدهم که خودش انتخاب کرده بود گفتند رضا شاه زمین‌های مردم را به زور گرفته، حالا از دسترس خارج می‌شود تا تکلیف املاک مردم و جواهرات سلطنتی مشخص نشده، نگذارید از مملکت برود.[۳] آن‌ها فردی را تعیین کردند که برود از پدرم امضا بگیرد و دارایی‌اش را به من واگذار کند و بعد به مالکین اصلی برگردد. متأسفانه من به‌جای اینکه از همین واقعه درس بگیرم و بگذارم نمایندگان واقعی مردم به مجلس بیایند باز همان رویه پدر را کم‌وبیش ادامه دادم. باز هم در سال آخر سلطنتم دیدم که از میان همان مجلس که نمایندگانش را من انتخاب کرده بودم، افرادی برخاستند و آتش بیار معرکه شدند.

سلطنت مطلقه

من قبول دارم که مقصر بودم و قانون مشروطه را زیر پا گذاشتم، ولی شرایط هم فراهم بود. همه‌جا شعار «جاوید شاه» سرمی‌دادند و عکس مرا زده بودند، باورم شده بود که همیشه در اوج قدرت خواهم ماند و مخالفان اندک من رو به نابودی خواهند رفت. چند بار که از مرگ نجات پیدا کردم، یا مخالفین خودم را درهم شکستم، فکر کردم واقعاً نظرکرده هستم. این را در اولین کتابم مأموریت برای وطنم و کتاب انقلاب سفید نوشتم که خداوند مرا مأمور کرده ایران را نجات دهم.[۴] زمانی اغلب مراجع تقلید و روحانیون هم مرا تأیید می‌کردند، در زمان مصدق هم جانب مرا گرفتند و برخی از آن‌ها کمک کردند تا مصدق را سرنگون کنیم، آن‌ها مرا سدی در برابر کمونیسم می‌دانستند و من هم تصورمی‌کردم از جانب آن‌ها و عامه مردم خطری متوجه سلطنت من نخواهد بود. خطر اصلی را از جانب کمونیست‌ها و خرابکارهای مذهبی می‌دیدم که توسط ساواک سرکوب می‌شدند، اما من آتش زیرخاکستر را ندیدم.

اطرافیان هم کارهای مرا می‌ستودند. در این میان اگر کسی جرئت می‌کرد و اشکالات را می‌گفت من نه‌تنها حرفش را باور نمی‌کردم، بلکه انتقادات او را به نفهمی او یا غرض و مرض او نسبت می‌دادم. یا گمان می‌کردم مخالفین من در او نفوذ کرده و فریبش داده‌اند. این حالت به‌جایی رسیده بود که هر جا شهبانو فرح ایرادات را مطرح می‌کرد، من برآشفته می‌شدم و با او به‌تندی برخورد می‌کردم که از من آزرده می‌شد. فکر می‌کردم او زن است و احساساتی و تحت تأثیر اطرافیانش که اغلب گرایش‌های روشنفکری و کمونیستی داشتند قرار می‌گیرد. این را به اسدالله علم هم می‌گفتم و او تأیید می‌کرد. بعدها فهمیدم که شهبانو دلسوزتر و فهمیده‌تر از چاپلوسان دور و برم بود، ولی خیلی دیر فهمیدم که چطور قدرت چشم آدم را کور می‌کند.

دست بالای دست

همین‌جا بگذارید درباره این اسدالله علم هم درددلم را بگویم. او پدیده عجیبی بود، من هنوز که هنوز است از کار او سر درنیاوردم. او در همه مسائل شخصی و کشوری یار غار من و اصلی‌ترین مشاورم بود. من که همه کشور زیر دستم بود، ساواک زیر نظر من همه‌جا را کنترل می‌کرد و کسی بر من نظارت و کنترل نداشت، فکر می‌کردم هرچه من بخواهم پنهان می‌ماند، اما بعد از مرگم متوجه شدم که چقدر خام و ساده بودم. خبر نداشتم که اسدالله علم بیخ گوشم همه مسائل خصوصی و پنهانی و حرف‌های مرا هر روز یادداشت می‌کند. حالا همان اطرافیان من آن یادداشت‌ها را منتشر کرده و آبروی مرا برده‌اند. به‌طوری‌که منتقدین من ازجمله این مرتیکه که خودش را جای این و آن می‌گذارد بیشتر مطالبش را به این یادداشت‌ها مستند می‌کند.

دست خارجی

شاید شما را خسته کنم، ولی من حرف‌های زیادی دارم که فکر می‌کنم به درد ملتم می‌خورد و باید بگویم. یکی از مشکلاتی که من و پدرم در دوره حکومتمان داشتیم، تصورمان از قدرت‌های خارجی بود. هرکس با من مخالفت می‌کرد یا نمی‌خواست تابع من باشد، من او را مغرض و عامل بیگانه یا تحت نفوذ آن‌ها معرفی می‌کردم. در کتاب مأموریت برای وطنم که سال ۳۹ تدوینش تمام شد، یک فصل را به شرح کارهای مصدق اختصاص دادم و او را جاه‌طلب، لجوج، سودجو، منفی‌باف و ریاکار و خودخواه معرفی کردم و درآخرص ۱۷۸ نوشتم: «مردم کشور ما هر سال در ۲۸ مرداد به یادبود روز سقوط مصدق و شکست نیروهای بیگانه که نزدیک بود چراغ استقلال کشور را خاموش کند جشن می‌گیرند». در کتاب انقلاب سفید که سال ۴۵ منتشر شد نوشتم: «کسانی در ظاهر به ملت خوش‌باور ایران که تشنه اصلاحات و مخالف با نفوذ خارجی بود خود را علمدار مخالفت با اجنبی و از این راه ملی و وطن‌پرست جلوه می‌دادند، ولی من می‌دانستم که سروکار هریک از آن‌ها با کدام سیاست خارجی است و مأموریت واقعی او چیست» که منظورم مصدق و یاران او بود، اما بعد از مرگم که او را بیشتر شناختم و پدرسوختگی انگلیسی‌ها را فهمیدم، شرمنده شدم که البته خیلی دیرشده بود. من مخالفینم را به ارتباط با قدرت‌های بیگانه متهم می‌کردم، درحالی‌که آن قدرت‌ها در همه ارکان نظام نفوذ داشتند. سران نظام هر کدام به جایی وصل بودند. شریف امامی رئیس فراماسونری ایران بود. اسدالله علم، وزیردربار، انگلوفیل بود و من از جانب این‌ها احساس خطر نمی‌کردم. در طول سلطنتم به انگلیسی‌ها و امریکایی‌ها کمک زیادی کردم و در ایران به آن‌ها پایگاه نظامی دادم و مستشاران زیادی از آن‌ها در جاهای مختلف در ایران حضور داشتند و حقوق‌های کلانی می‌گرفتند. آن‌ها کودتای نظامی علیه دکترمصدق را سامان دادند و من هم به آن‌ها کمک کردم. فکر می‌کردم آن‌ها دوستی و کمک‌های مرا پاس می‌دارند، اما وقتی موقعیت مرا متزلزل دیدند، پشت مرا خالی کردند. حتی بعد از خروجم از ایران با اینکه بیمار بودم، حاضر نشدند در کشور خودشان به من اجازه معالجه و درمان بدهند. بین کشورهای مکزیک و مراکش و پاناما و مصر سرگردان شدم و آن‌ها مرا و خانواده‌ام را به یکدیگر پاس می‌دادند. آنجا به عمق بیرحمی و منفعت‌طلبی قدرت‌های بزرگ پی بردم. آن‌ها به هیچ اصل و مبنایی جز منافع خود پایبند نیستند و نمی‌شود به آن‌ها اعتماد کرد. تعجب می‌کنم سران این کشورهای نفتی بعد از آن نامردی که انگلیس و امریکا در حق من کردند، باز به آن‌ها اعتماد می‌کنند. ما هم باید دنبال منافع ملی خودمان باشیم و حتی‌الامکان از آن‌ها هم استفاده کنیم.

تحمل مخالف

بگذارید اینجا اعتراف کنم که بزرگ‌ترین اشتباهات دوران حکومتم چه بود تا دیگران تکرار نکنند. من مخالفین و منتقدینی را که به قانون اساسی مشروطه وفادار بودند ولی به کارهای من انتقاد داشتند، طرد و سرکوب کردم. حالا که یادم می‌آید خیلی شرمنده می‌شوم. من در حق افرادی مثل مهندس بازرگان و دکتر سحابی و دکتر صدیقی و امثال آن‌ها خیلی بد کردم. این‌ها شاهد بودند که دولت‌های بیگانه علیه دکتر مصدق در ۲۸ مرداد کودتا کردند و من آن روز را قیام ملی خواندم و مصدق را در حبس و حصر انداختم و دستور دادم فاطمی را اعدام کنند. با وجود این اقدامات، آن‌ها دست از قانون‌مداری برنداشتند. علیه من توطئه نکردند و باز در چارچوب قانون اساسی فعالیت می‌کردند و تنها توقعشان از من این بود که به قانون اساسی عمل کنم. من به خاطر یک اعلامیه که علیه قرارداد کنسرسیوم نوشته بودند آن‌ها را از دانشگاه اخراج کردم، باز هم به سمت براندازی سلطنت من نرفتند و از دایره نزاکت و انسانیت خارج نشدند. سال ۴۱ به خاطر انتقاداتی که به انقلاب سفید من داشتند و تنها خواسته‌شان برگزاری انتخابات آزاد بود آن‌ها را به زندان انداختم. تصور می‌کردم با این کار پایه‌های حکومت خود را محکم می‌کنم. غافل از اینکه با نفی آن‌ها، مخالفت با من زیرزمینی شد و جامعه دانشگاهی و نسل جوان با من قهر کردند. جوان‌ترها دیگر از انتخابات هم عبور کرده و خواستار سرنگونی کل رژیم شدند. حالا شک ندارم که اگر به آن‌ها اجازه فعالیت می‌دادم، سلطنت من با اختیارات کمتر حفظ می‌شد و سقوط نمی‌کرد. تا قبل از آن مخالفین من احزابی داشتند و حداکثر کارشان گذاشتن میتینگ یا کاندیدا شدن در انتخابات و احتمالاً بیانیه انتقادی بود، اما بعد از این سال‌ها این‌گونه کارها تعطیل شد و به ظاهر سکوتی حکم‌فرما شد. درحالی‌که جوان‌ترها در فکر کارهای خطرناک‌تری بودند که چند سال بعد آشکار شد. من سال ۵۷ متوجه این اشتباهم شدم و از افراد ملی دعوت کردم که بیایند و در حکومت مشارکت کنند، اما خیلی دیر شده بود و همه از من متنفر شده بودند.

اعتراف می‌کنم من آن‌قدر به منتقدینم بدبین شده بودم که حتی فرح را هم نمی‌توانستم تحمل کنم. او اغلب نقاط ضعف را می‌گفت و به کارهای من و مسئولین انتقاد می‌کرد ولی من به‌شدت با او مقابله می‌کردم. شاید خوانده باشید این مرتیکه اسدالله تمام این دعواهای ما را در یادداشت‌هایش آورده است.[۵]

آدم قحطی

حالا فهمیدم از کجا خوردم. از افراد چاپلوس، بله‌قربان‌گو و سطحی که دور و بر من را گرفته بودند. آن‌ها هم آدم‌های فهمیده و شخصیت‌های مستقل را مزاحم خودشان می‌دیدند و به شکلی آن‌ها را حذف می‌کردند. همیشه از من تعریف و تمجید می‌کردند و من هم خوشم می‌آمد. نتیجه این شد که مدیریت کشور رو به ضعف گذاشت. سال آخر من برای نخست‌وزیری واقعاً نمی‌دانستم چه کسی را انتخاب کنم. آدم‌های شایسته حاضر نبودند مسئولیت قبول کنند. کسی مثل ازهاری را گذاشتم که اصلاً قد و قواره‌اش به نخست‌وزیری نمی‌خورد. در اوج آن شلوغی و اعتراضات مردم، یک شب رفته بود پشت بام خانه‌اش و دیده بود از روی پشت بام‌ها صدای شعار می‌آید، ولی هیچ‌کس پیدا نیست. فردا آمد در تلویزیون گفت این صداهایی که از پشت بام‌ها می‌آید صدای ضبط‌صوت است. مردم نیستند. مردم هم همین را گرفتند و در تظاهرات خیابانی شعار درآوردند که: «ازهاری گوساله، بازم بگو نواره». چه بگویم که کارهای کارگزاران ناکارآمد نظام خودش برای مخالفین بهترین سوژه شده بود.

مقابله نابرابر

شاید شما ندانید بعد از اینکه سال ۵۷ از ایران رفتم، دوستان خارجی من چطور با من و خانواده‌ام تحقیرآمیز و خفت‌بار رفتار کردند. در آن حالات که برای من خیلی سنگین بود همیشه به این فکر می‌کردم که چرا به چنین سرنوشتی دچار شدم. همیشه می‌گفتم با وجود این همه خدماتی که من انجام دادم، مثل سپاه دانش برای اینکه مردم روستاها باسواد شوند. به زنان حق شرکت در انتخابات دادم و جاده ساختم و کارخانه وارد کردم. با این وجود، چرا دانشجویان با من مخالفت می‌کنند؟ برای سؤال من کسی جوابی نداشت. برای همین همیشه فکر می‌کردم دانشجویان را تحریک می‌کنند و آن‌ها آلت دست دشمنان شده‌اند، اما بعدها متوجه اصل ماجرا شدم و آن این بود که بسیاری مخالفان، خودشان را حق می‌دانستند. به هر حال دلایلی برای مخالفت داشتند. اگر خودشان را حق نمی‌دانستند حاضر نمی‌شدند زندگی‌شان را به خطر بیندازند. ما باید با آن‌ها گفت‌وگو می‌کردیم. خدماتی که کرده بودیم برایشان توضیح می‌دادیم. دلایل آن‌ها را برای مخالفت می‌شنیدیم. انتقادات درست آن‌ها را می‌شنیدیم و اصلاحاتی صورت می‌دادیم. بعضی از آن‌ها افرادی با مطالعه و روشنفکر بودند. امروز که دستم از همه‌جا کوتاه است، به پیچیدگی ماجرا پی بردم، اشتباه حکومت من این بود که برای مقابله با منتقدین که اغلب افراد تحصیلکرده و نخبه بودند، مأموران امنیتی را مسئول کرده بودیم که اصلاً سواد و دانش و فهم درستی از مسائل نداشتند. آن‌ها فقط برای سرکوب و تهاجم تربیت شده بودند. هنر اصلی‌شان خشونت و ایجاد رعب و وحشت در برابر مردم بود. آن‌وقت دانشجوی ما که تحصیلات عالیه داشت، وقتی با این افراد کم‌سواد و خشن روبه‌رو می‌شد، او را نماینده و سمبل حاکمیت می‌دانست و از روی رفتار او در زندان یا خیابان قضاوت می‌کرد و بیشتر با حکومت فاصله پیدا می‌کرد. در سال آخر حکومتم فهمیدم که بیشترین نارضایتی مردم از ساواک و مأموران امنیتی و نظامی است. نصیری رئیس ساواک را به‌عنوان عامل این فجایع به زندان انداختم تا مردم ساکت شوند، اما دیگر فایده نداشت و مردم این کار را به‌عنوان فریبکاری و ردگم‌کنی تلقی کردند. بعد کل ساواک را منحل کردیم ولی دیگر مردم بی‌اعتماد شده بودند و کار از کار گذشته بود.

دیو و فرشته

اگر حوصله‌تان از حرف‌های من سر نرفته، یک نکته هم درباره مردم خودمان می‌خواهم بگویم. می‌دانم که آن‌ها از من حرف‌شنوی ندارند، اما وظیفه من این است که تجربیات خودم را بگویم. هرچه هم بگویم سبک‌تر و آرام‌تر می‌شوم. در کشور ما، چه آن‌ها که حاکم‌اند و چه مخالفان، هر دو تلاش می‌کنند یارگیری کنند. برای همین از مردم تمجید و تعریف می‌کنند. عیب آن‌ها را نمی‌گویند. درحالی‌که دوست آن است که عیب ترا گوید تا اصلاح شوی. من که نه در قدرتم و نه اپوزیسیون و ملتم را دوست دارم باید این واقعیت را بگویم. ما ایرانی‌ها یک عادتی داریم که وقتی کسی را قبول داریم، دربست او را قبول می‌کنیم. به‌نوعی اغراق‌آمیز شیفته او می‌شویم. او را فرشته می‌نامیم. وقتی هم که با او درمی‌افتیم دیگر هیچ ارزشی و خوبی در او نمی‌بینیم. از او دیو و هیولا می‌سازیم. به قول امروزی‌ها صفر و یکی نگاه می‌کنیم. پدر من وقتی کودتا کرد به خاطر احترامی که به روحانیت و مراسم مذهبی می‌گذاشت و در مقابل یاغیان ایستاد، چنان مورد استقبال واقع شد که یکی از مراجع تقلید آن زمان حکم داد که مخالفت با رضا شاه مخالفت با امام زمان است. وقتی هم که از چشم مردم افتاد و متفقین او را از ایران تبعید کردند، در همه شهرها مردم جشن گرفتند. همین رفتار را با من هم کردند. این رفتار، هم حاکمان را خراب می‌کند هم خود مردم را. وقتی حاکم را آن‌قدر بالا می‌برند، دیگر همه‌چیز را به او واگذار می‌کنند و نیازی به نظارت بر او و انتقاد از او نمی‌بینند. وقتی هم با اشتباهات او روبه‌رو می‌شوند، سلب اعتماد کرده و دیگر چشم دیدن او و هرچه به او مربوط است را ندارند. حالا جامعه‌شناسان باید در این باره فکر کنند و راه‌حل پیدا کنند. از من که کاری ساخته نیست.

حفظ مأمورین منهای مردم

می‌دانم خسته شدی، بگذار آخرین حرفم را هم بزنم و بعد شما به خواب راحت بروی و من هم که قدری سبک شده‌ام دنبال گرفتاری خودم بروم. راستش من به این نیروهای امنیتی خیلی بها می‌دادم و دست آن‌ها را باز گذاشته بودم. بعد از سرنگونی مصدق، مقامات امنیتی و نظامی که در آن قضیه دست داشتند به خود حق می‌دادند که از هر راهی مال و اموالی برای خود فراهم کنند. فساد گسترده‌ای ایجاد شده بود که وقتی امینی را به نخست‌وزیری برگزیدم، شعار دولت او مبارزه با فساد شد. برخی مقامات امنیتی و نظامی مثل سپهبد کیا و علوی‌مقدم و سرلشکر ضرغام و آزموده را هم بازداشت کرد، اما دولتش دوامی نیاورد و برکنار شد و همه آن‌ها آزاد شدند و این فساد در نظام ریشه دواند. من هم نمی‌خواستم نیروهای امنیتی و نظامی را تضعیف کنم. همین سال‌های آخر حکومتم (سال ۵۴)، همسر یکی از مقامات امنیتی در فروشگاهی در خیابان جردن مشغول خرید بود، مأموران محافظش رفت‌وآمد مردم را کنترل می‌کردند، زوج جوانی که معترض بودند، توسط مأمور عصبانی با شلیک گلوله کشته می‌شود. آن زمان اینترنت و موبایل نبود، وگرنه درد سربزرگی برای حکومت ایجاد می‌شد، اما به هر حال خبرش تاحدی پخش شد و خیلی بازتاب بدی داشت. بستگان فرد مقتول خواهان مجازات مأمور خطاکار شدند، اما وقتی ماجرا را به من گزارش کردند، گفتم تنبیه این مأمور باعث دلسردی پرسنل ساواک و نیروهای امنیتی می‌شود و به صلاح نیست. مدتی وی از انظار غایب باشد تا آب‌ها از آسیاب بیفتد.[۶] من فکر می‌کردم حفظ ساواک و نیروهای امنیتی و انتظامی مهم‌تر است. این بها دادن باعث شد که دست آن‌ها باز باشد و جنایت‌هایی بکنند که اصلاً قابل دفاع نبود و وقتی مردم مطلع شدند، همه را از چشم من دیدند و علیه من شوریدند. من مجبور شدم رئیس‌کل ساواک را دستگیر و زندانی کنم تا شاید اعتراضات مردمی کاهش یابد که همان‌طور که گفتم فایده‌ای نکرد. حتی با انحلال ساواک هم دیگر مردم راضی نشدند و آخرش به سقوط حکومت من انجامید. من با دفاع از آن مأمور خطاکار، باعث شدم مأموران ساواک هر غلطی می‌خواهند بکنند و هرچه بیشتر مردم را ناراضی کنند. اشتباه من این بود که به نیروهای نظامی و انتظامی و امنیتی خودم و نه ملت، تکیه می‌کردم و با موفقیت‌های آن‌ها مغرور شده بودم. دستگاه‌های دولتی هم همیشه به من گزارش می‌دادند که مردم شما را قبول دارند و فقط یک مشت افراد فریب‌خورده می‌خواهند امنیت کشور را به هم بزنند و من هم از این‌گونه اخبار خوشم می‌آمد و آن‌ها را می‌پسندیدم. از کسانی که خبرهای بد می‌دادند، یا نقطه‌ضعف‌ها را می‌گفتند بیزار بودم و آن‌ها را فریب‌خورده یا مغرض می‌دانستم و طردشان می‌کردم. حتی همین پرویز ثابتی که مردم او را به نام مقام امنیتی می‌شناختند وقتی چند تا گزارش از خرابی اوضاع داد، گفتم او را گوشمالی بدهند.[۷] حرف‌هایم به درازا کشید و تمام نشد. ولی می‌ترسم ملال‌آور شود. بماند برای وقتی دیگر.

 

[۱] آیرملو تاج‌الملوک، خاطرات ملکه پهلوی، بنیاد تاریخ شفاهی، نشر به آفرین، ۱۳۸۰، ص ۱۶۴.

[۲] مشروح مذاکرات مجلس شورای ملی، نطق علی دشتی، تاریخ اول مهرماه ۱۳۲۰.

[۳] پهلوی محمدرضا، انقلاب سفید، کتابخانه سلطنتی، ۱۳۴۵، ص ۲.

[۴] چشم‌انداز ایران، شماره ۱۳۲، پشت‌صحنه قدرت.

[۵] خاطرات منصور رفیع‌زاده، رئیس شعبه ساواک در امریکا، انتشارات قلم، ۱۳۷۶، ترجمه اصغر گرشاسبی، ص ۳۲۰.

[۶]– عرفان قانعی‌فرد، در دامگه حادثه، گفت‎وگو با پرویز ثابتی، شرکت کتاب (امریکا)، ۱۳۹۰، ص ۶۳۹-۶۴۰.

[۷] همان، ص ۴۹۴، ۴۹۵ و ۵۵۲.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط